#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
این خبر نه تنها خوشحالم نکرد بلکه به خاطر مسائلی که پیش اومده بود دلم به شور افتاد که نکنه اتفاقی افتاده باشه که قرار روز عید مون بهم بخوره ؛
پرسیدم : نگفت کجا و کی ؟
گفت : نه فقط همینو گفت شاید فکر کرده خودت یک طوری باهاش تماس می گیری ؛
گفتم : زینب خوب حواست رو جمع کن ببین صنم ناراحت نبود ؟
گفت : نمی دونم به خدا چیزی نفهمیدم چطور مگه ؟
گفتم: هیچی فقط مشکل می تونم این کارو بکنم چون عزیزه هر روز با اونا میره و برگرده ؛
گفت : ولی چند روز که صنوبر نمیاد مدرسه و عزیزه هم نمیاد ؛
گفتم : واقعا ؟ خب پس فردا بهش بگو دم عکاسخونه منتظرشم ؛
روز بعد دانشگاه داشتم و باید حتما میرفتم ولی نزدیک تعطیل شدم مدرسه خودمو رسوندم دم عکاسخونه منتظر شدم در حالیکه هزار جور فکر و خیال به سرم زده بود اما ؛ حالا دیگه مطمئن بودم که هر چی هست مربوط به صنوبره ؛
بالاخره صنم رو دیدم که داشت میومد بطرف من فورا پیاده شدم .
به چند قدمی من که رسید گفت : سلام من میرم در خونه مون شما بیا اونجا ؛
و با سرعت رفت حتم پیدا کردم که عزیزه خواسته منو ببینه و این به دلشوره ی من اضافه کرد ؛ آروم پشت سر صنم رفتم ؛
گاهی برمی گشت و مطمئن می شد که دنبالش میرم ولی به نظرم اون صنم همیشگی نبود حال پریشونی داشت .
در خونه فریدون خان انتهای یک بن بست دایره مانند بود .
صنم که پیچید طرف خونه من دیگه جلوتر نرفتم و نگه داشتم و منتظر شدم . خیلی طول نکشید که عزیزه در حالیکه یک چادر نماز سرش بود و صنم کنارش بود اومدن .
سریع پیاده شدم و سلام کردم حالا دیگه حتم داشتم که خبر خوبی ندارن ؛
عزیزه گفت : سلام ؛ آقا قباد تشریف بیارین بریم توی خونه کسی نیست فریدون خان هم رفته قلهک ,
گفتم : روی چشمم همین الان میام : در ماشین رو قفل کردم همراه اونا رفتم ؛
صنم خیلی آروم گفت : ببخشید که مزاحم شما شدیم ولی چاره ای نداشتیم ؛
گفتم : این چه حرفیه خوشحال میشم اگر کاری ازم بر بیاد ؛
این اولین باری بود که اینطوری وارد خونه ی صنم می شدم البته دلم خوش نبود چون حدس هایی زده بودم ؛ عزیزه تعارف کرد و همون جا نزدیک بخاری نشستیم ,
امیر علی که بچه ی خیلی مهربونی بود از دیدنم خوشحال بود و می خواست پیش من باشه
ولی عزیزه با تندی گفت : برو توی اتاقت، بیرونم نیا تا صدات کنم .
صنم پرسید : شما روزه هستین ؟ یا براتون چای بیارم ,
گفتم : نه من روزه ام ممنونم ؛ لطفا هر چی زودتر بهم بگین چی شده ؟
عزیزه با حالی پریشون و چشمهایی که پر از اشک بود و سعی داشت از من پنهون کنه اومد و نزدیک من نشست و خیلی آهسته گفت : آقا قباد من از روی شما شرمنده ام ؛
1400/08/27 13:07