The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

نمی دونم وقتی رفت توی دفتر و با مدیر و ناظم حرف زد چی گفت و چی شنید اما ظهر وقتی مدرسه تعطیل شد عزیزه جلوی در مدرسه ایستاده بود و این شد کار هر روز عزیزه ؛ و یک آن چشم از صنوبر بر نمی داشت ؛ ولی اون هر روز بد خلق تر و جسور تر می شد با همه توی خونه جر و بحث می کرد حتی امیر علی رو هم که پسر بی آزار و درس خونی بود رو مدام به گریه مینداخت ؛
عزیزه هنوز درست جوابِ سلامش رو نمی داد و خان بابا هم که اغلب خونه نبود و باز من مجبور بودم که هوای اونو داشته باشم آخه اون خواهرم بود ؛پس اونم به خودش جرئت می دادکه گاهی با من درد دل کنه و از دلتنگیش برای رضا بگه ؛
حرفایی که من از شنیدنش چندشم می شد و حالم بهم می خورد . و سرزنشش می کردم که : آخه دختره ی *** اگر اون دوستت داشت یکی رو می فرستاد به خواستگاری تو، پس چرا حالا پیداش نیست ؟ گفت : گرفتاره ؛ تازه میگه خانواده هامون بهم نمی خورن می ترسه که کسی رو بفرسته و خان بابا قبول نکنه ؛
اما دیگه از بابت قباد خیالم راحت شده بود چون حاجی اردکانی مثل اینکه دوباره رفته بود سراغ خان بابا و با هم قرار و مدار گذاشته بودن ؛ که بعد از ماه رمضان و عید فطر بیان برای گفتگو در مورد من و قباد ؛ عمه خانم هم رفت خونه ی خودش . بالاخره ماه رمضون از راه رسید و من در رویای دیدن قباد روز شمار ی می کردم ؛ نیمه های ماه بود و به جز امیرعلی همه توی خونه روزه بودیم نزدیک غروب من و صنوبر کنار بخاری نشسته بودیم و درس می خوندیم تا افطار بشه و ننه آغا هر چیزی رو که آماده می کرد میاورد و میذاشت سر سفره ؛ که یک مرتبه صنوبر شروع کرد به عق زدن
قباد


اونشب حال عزیزه از شدت ناراحتی کمرش خم شد و دیدم که دولا ؛دولا در حالیکه جلوی دهنش رو گرفته بود رفت ؛ خب معلومه احساس خیلی بدی داشتم من اصلا آدمی نبودم که به کار کسی دخالت کنم ولی به خاطر صنم حاضر می شدم دست به هر کاری بزنم ؛ اما اینم می دونستم که چقدر برای عزیزه سخت خواهد بود که این حرفا رو در مورد دخترش از من شنیده باشه ولی جز این راه چاره ای برام نمونده بود ؛ و نمی تونستم هر روز ببینم صنوبر از ماشین اون پیاده میشه و برم با رضا دست به یقه بشم . و از اونجایی که از کار رضا عصبانی بودم و درست نمی دونستم با شرافت دختر مردم بازی کنم هیچ پیغامی برای صنم نمی فرستادم و تنها به خبرایی که زینب برام میاورد قانع بودم ؛ و اینطوری می فهمیدم که چند روزی صنوبر هم مدرسه نرفته ؛ و بعد عزیزه صنم و صنوبر رو هر روز با خودش میاره و می بره .
چند روز مونده بود به ماه رمضان ؛ حاجی مردونگی کرد و سر شب رفت تا با فریدون خان حرف بزنه و با خبر های خوشی

1400/08/25 03:00

برگشت اما نمی دونم چطور اونوراضی کرد که برای عید فطر بریم برای صنم حرف بزنیم و این دیگه برای من قوت قلبی بود تا به درس هام و کار در حجره ی حاجی برسم ؛
اون روزا بازم دانشگاه شلوغ بود ؛ و مدام دانشجو ها رو می گرفتن و خیلی ها هم اخراج می شدن و اون طور که شنیده بودم رضا چند روزی توی بازداشت بود .و آزاد شده ؛تعجبی نداشت چون بار اولش نبود که دستگیر می شد و معلوم نبود چطوری و توسط چه کسانی آزاد میشه ؛ تا یک روز توی راهروی دانشگاه با رضا سینه به سینه روبرو شدیم ؛با تنفر نگاهی بهش کردم و ازش رو برگردوندم به راهم ادامه دادم دنبالم اومد
گفت : چته قباد ؟ دیگه دردت چیه گفتی ولش کنم ؛کردم ؛دیگه ازم چی می خوای ؟ گفتم برو بابا حالت خوب نیست تو از من چی می خوای افتادی دنبالم ؟ گفت : باشه بهم می رسیم ولی یادت باشه خودت خواستی .
گفتم : تو اصلا برای من وجود خارجی نداری ؛ رضایی که من چند ساله باهاش دوستم و دم از انسانیت و مردونگی می زد ،رضایی که به خاطر مردم محروم می خواست با ظلم بجنگه برای من مرده ؛ من فاتحه ی تو رو خوندم ؛ گفت : همه ی آدم ها نیاز به این جور عشق ها دارن تو نمی تونی منو سرزنش کنی ؛ گفتم : خفه شو هر کاری یک حساب و کتابی داره ؛ من و تو نمی تونیم فقط به صرف اینکه جوون هستیم و نیاز داریم پا رو اخلاق بزاریم ، دیگه ام سر راه من سبز نشو، وقتی ازش دور می شدم بلند گفت : ببین قباد مبادا دیگه سراغ من بیای که همین رفتار رو با تو می کنم ؛
اهمیتی به حرفش ندادم ولی اعصابم بهم ریخته بود؛ به هر حال دوستی چند ساله ای با اون داشتم دلم نمی خواست اینطور از هم جدا می شدیم ؛
ماه رمضون اون سال برای من به سختی و کند میگذشت تا روز بیست و چهارم ماه بود که یک روز که وارد خونه شدم زینب رو پشت پنجره منتظر دیدم و فورا اومد توی حیاط وگفت : قباد باید باهات حرف بزنم صنم برات پیغام داده و خواهش کرده کسی نفهمه اون می خواد تو رو ببینه ؛

1400/08/25 03:00

تمام چیزها در زندگی
موقتی هستند
اگر خوب پیش می رود
ازش لذت ببر
برای همیشه دوام نخواهند داشت
و اگر بد پیش می رود
نگران نباش
برای همیشه دوام نخواهند داشت

1400/08/25 11:39

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
این خبر نه تنها خوشحالم نکرد بلکه به خاطر مسائلی که پیش اومده بود دلم به شور افتاد که نکنه اتفاقی افتاده باشه که قرار روز عید مون بهم بخوره ؛
پرسیدم : نگفت کجا و کی ؟
گفت : نه فقط همینو گفت شاید فکر کرده خودت یک طوری باهاش تماس می گیری ؛
گفتم : زینب خوب حواست رو جمع کن ببین صنم ناراحت نبود ؟
گفت : نمی دونم به خدا چیزی نفهمیدم چطور مگه ؟
گفتم: هیچی فقط مشکل می تونم این کارو بکنم چون عزیزه هر روز با اونا میره و برگرده ؛
گفت : ولی چند روز که صنوبر نمیاد مدرسه و عزیزه هم نمیاد ؛
گفتم : واقعا ؟ خب پس فردا بهش بگو دم عکاسخونه منتظرشم ؛
روز بعد دانشگاه داشتم و باید حتما میرفتم ولی نزدیک تعطیل شدم مدرسه خودمو رسوندم دم عکاسخونه منتظر شدم در حالیکه هزار جور فکر و خیال به سرم زده بود اما ؛ حالا دیگه مطمئن بودم که هر چی هست مربوط به صنوبره ؛
بالاخره صنم رو دیدم که داشت میومد بطرف من فورا پیاده شدم .
به چند قدمی من که رسید گفت : سلام من میرم در خونه مون شما بیا اونجا ؛
و با سرعت رفت حتم پیدا کردم که عزیزه خواسته منو ببینه و این به دلشوره ی من اضافه کرد ؛ آروم پشت سر صنم رفتم ؛
گاهی برمی گشت و مطمئن می شد که دنبالش میرم ولی به نظرم اون صنم همیشگی نبود حال پریشونی داشت .
در خونه فریدون خان انتهای یک بن بست دایره مانند بود .
صنم که پیچید طرف خونه من دیگه جلوتر نرفتم و نگه داشتم و منتظر شدم . خیلی طول نکشید که عزیزه در حالیکه یک چادر نماز سرش بود و صنم کنارش بود اومدن .
سریع پیاده شدم و سلام کردم حالا دیگه حتم داشتم که خبر خوبی ندارن ؛
عزیزه گفت : سلام ؛ آقا قباد تشریف بیارین بریم توی خونه کسی نیست فریدون خان هم رفته قلهک ,
گفتم : روی چشمم همین الان میام : در ماشین رو قفل کردم همراه اونا رفتم ؛
صنم خیلی آروم گفت : ببخشید که مزاحم شما شدیم ولی چاره ای نداشتیم ؛
گفتم : این چه حرفیه خوشحال میشم اگر کاری ازم بر بیاد ؛
این اولین باری بود که اینطوری وارد خونه ی صنم می شدم البته دلم خوش نبود چون حدس هایی زده بودم ؛ عزیزه تعارف کرد و همون جا نزدیک بخاری نشستیم ,
امیر علی که بچه ی خیلی مهربونی بود از دیدنم خوشحال بود و می خواست پیش من باشه
ولی عزیزه با تندی گفت : برو توی اتاقت، بیرونم نیا تا صدات کنم .
صنم پرسید : شما روزه هستین ؟ یا براتون چای بیارم ,
گفتم : نه من روزه ام ممنونم ؛ لطفا هر چی زودتر بهم بگین چی شده ؟
عزیزه با حالی پریشون و چشمهایی که پر از اشک بود و سعی داشت از من پنهون کنه اومد و نزدیک من نشست و خیلی آهسته گفت : آقا قباد من از روی شما شرمنده ام ؛

1400/08/27 13:07

هنوز داماد ما نشدین و ما اینطور داریم شما رو اذیت می کنیم اولا عذر خواهی می کنم دوم اینکه می خواستم بگم با اوضاعی که پیش اومده و الان براتون میگم ما ازتون انتظار نداریم عید فطر بیاین برای قرار مدار کاملا شما رو درک می کنم ؛
هراسون شدم و گفتم : این چه حرفیه تو رو خدا نفرمایید من دست از صنم نمی کشم هرگز و هیچ *** و هیچ امری نمی تونه مانع من بشه این حرفا رو بزارین کنار؛
اصلا در موردش حرف نزنین فقط بهم بگین چه اتفاق تازه ای افتاده ؟بازم رضا مزاحم شده ؟ عزیزه گفت : آقا قباد یک کاری ازتون می خوام اون پسره ؛ یعنی چطوری بگم ؛ پیداش کنین و بگین باید بیاد من باهاش کار دارم ؛ یک وقتی که فریدون خان نباشه یا یک جای دیگه ببنمش و باهاش حرف بزنم .
حیرت زده گفتم :بارضا حرف بزنین ؟ برای چی ؟دست بردار نیست ؟
عزیزه گفت : نه موضوع چیز دیگه ای می خوام در مورد صنوبر باهاش حرف بزنم ؛
گفتم : مبادا قصد داشته باشین دخترتون رو بدین به اون رضا ؟ البته که اون دوست من بود و همیشه به عقایدش و رفتارش ایمان داشتم اون دم از آزادی و حمایت از مردم محروم می زد و من اصلا ازش انتظار نداشتم این کارا رو بکنه ؛
عزیزه گفت : متاسفانه برای این حرفا دیر شده ؛ شایدم مثل شما که خواهون صنم هستین اونم صنوبر رو بخواد در این صورت من باید باهاش حرف می زنم وگرنه جور دیگه ای رفتار می کنم ؛ شما این کار برای من می کنین ؟
عرقی سرد روی پیشونیم نشست دلم می خواست فریاد بزنم چون فهمیده بودم که اتفاقی که نباید افتاده که عزیزه این همه مجبور شده خودشو کوچک کنه ,
گفتم : اگر راستش رو بخواین دوستی ما بهم خورده ولی این کارو می کنم میارمش هر طوری شده پیداش می کنم ,ولی عزیزه خانم اگر دوماه پیش از من می پرسیدن می گفتم رضا صنوبر رو خوشبخت می کنه ولی الان اصلا بهش اعتماد ندارم ؛
بعدم شما باید بدونین که اون سخت داره بر علیه رژیم مبارزه می کنه و خلاصه زندگی بدون درد سری نداره ؛
عزیزه بغض کرد و گفت : جیکار کنم ؟ چاره ای برام نمونده داره آبرومون میره بهتر شما ندونین ولی دیگه من باید اون پسره رو ببینم راستش می خواستم بدم پدرشو در بیارن ولی دنبالش که افتادن بهم گفتن که زندانه ؛
بعداً تحقیق کردم آزاد شده، میشه پیداش کنین و بیاریش اینجا؟ شماره ی خونه ی ما رو یادداشت کنین و هر وقت پیداش کردین به من زنگ بزنین؛ خوبیت نداره که ما برای شما پیغام بدیم.
در تمام مدتی که من با عزیزه حرف می زدم صنم روبری من نشسته بود و سرش پایین بود و من با این قول که رضا رو بیارم پیش عزیزه خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون،
خب می تونستم حدس بزنم که بین و رضا و

1400/08/27 13:07

صنوبر اتفاقی افتاده که می خواد به زور بدنش به رضا؛ خیلی متاسف و ناراحت بودم.
من باید فوراً بر می گشتم دانشگاه اون روز تا ساعت سه کلاس داشتم و امیدوار بودم بتونم رضا رو پیدا کنم؛ ولی نبود.
از دانشگاه یک راست رفتم در خونه اش و زنگ زدم مادرش در رو باز کرد و گفت؛ آقا قباد، رضا خوابه می خواین صداش کنم؟ می خواین خودتون بیان تو؟
گفتم: نه ممنون همین جا منتظر میشم.
کمی طول کشید که رضا خواب آلود در حالیکه یک کت رو شونه هاش انداخته بود وارد ایوون شد و از همون جا بلند گفت: من کسی رو به این نام نمی شناسم بگو عوضی اومدی؛
مادرش گفت: وا؟ رضا براچی همچین می کنی؟ بفرمایید تو آقا قباد به دل نگیرین رضا روزه که می گیره بد خلق میشه؛ بیا تو مادر دیگه نزدیک افطاره سفره هم پهنه؛ بیا روزه ات رو باز کن؛ بدون توجه به حرف رضا همراه مادرش رفتم اونا خونه ی محقری نزدیک راه آهن داشتن؛
بوی چای و حلوایی که توی سفره ی افطار روی کرسی پهن بود فضای اون اتاق کوچک رو پر کرده بود. رضا با اخم رفت دست و صورتشو شست و برگشت و همین طور که ایستاده بود گفت: چی شده یاد فقیر بیچاره ها کردی قباد خان اردکانی؛
حالا میای زیر کرسی ما می شینی؟
گفتم: بشین باهات کار دارم مثل اینکه تو عادت داری به حرف مفت زدن ؛
گفت: من یا تو؟ نیومدم توی دانشگاه با تو مثل آدم حرف بزنم تا دلخوری هامون بر طرف بشه؟ تو چیکار کردی از خود راضی؛ اصلاً ببینم تو به چیت می نازی ؟که اینقدر پر فیس و افاده ای؟
گفتم: رضا به این وقت اذان به این روزه ای که گرفتم قسم می خورم اگر مجبور نبودم هرگز به صورتت نگاه نمی کردم.
اگر که تو یک آدمی بودی که عقاید مقدس نداشت، اگر یک کسی بودی که همیشه توی زندگیش راه خطا می رفت شاید می تونستم قبول کنم که تا این درجه خودشو پایین بیاره که دختر مردم رو بازیچه ی دست خودش کنه؛
در همین موقع مادر رضا با یک ظرف آش اومد توی اتاق حرفمون قطع شد،
رضا نشست زیر کرسی و گفت: خانجان میشه یکم ما رو تنها بزارین هنوز تا افطار مونده.
گفت: باشه منم اون اتاق یکم کار دارم و رفت،
رضا سرشو آورد جلو و گفت: قباد اومدم باهات حرف بزنم گوش نکردی خودت می دونی که منم دنبال این جور کارا نیستم؛ ولی دختره از اون بی حیا تر و بی آبرو تره که این چیزا حالیش باشه باور کن،
گفتم بلند میشم این بار چنان می زنمت که نتونی از جات تکون بخوری؛
گفت: قباد یک بار موضوع رو از جانب من بشنو؛ اون روز سر خاک تا چشمش به من افتاد خندید؛ باور کن بهم رو داد؛ وقتی همه داشتن از سرخاک بر می گشتن اومد نزدیک منو و گفت دبیرستان من فلان جاست؛ وگرنه من از کجا می دونستم علم غیب که

1400/08/27 13:07

نداشتم.
منم دیدم دختر فریدون خان و صاحب نصف زمین های قلهکه؛ از من خوشش اومده خر شدم و رفتم دم مدرسه اش، اون *** فکر کرده بود که عاشقش شدم؛
چنان از عشق و عاشقی حرف میزد که انگار ما صد ساله لیلی و مجنون بودیم، به خدا به جون همین خانجانم قسم می خورم پیشنهاد صبح زود هم با اون بود،
خودش برنامه ریزی می کرد و هر بار می گفتم صنوبر بسه دیگه می ترسم آبروریزی بشه می گفت بدون تو میمیرم،
ببین قباد قسم می خورم من کاری رو بدون رضایت اون نکردم و حتی وقتی با تو دعوام شد و ما رو دیدی نمی خواستم به دیدنش بیام ولی التماس می کرد به خدا هزاران بار خودمو لعنت کردم که توی همچین دامی افتادم.
گفتم: کاش اون دختر رو مثل خواهر خودت می دیدی و اینطور بی آبروش نمی کردی؛ مادر صنوبر فرستاده دنبال من که ازم بخواد تو رو ببرم پیشش می خواد ببینتت؛
تو فکر می کنی برای چی باشه؟ من قسم روباه رو باور کنم یا دم خروس رو.
پسر الان روزه ای دعا کن که این ماجرا ختم به خیر بشه کاش همون روزا به حرفم گوش می کردی نمی رفتی دنبالش،
با دهن باز به من نگاه می کرد و پرسید: قباد راست میگی؟ نمی خوای منو اذیت کنی و یکم بهم خیره شد و ادامه داد یا خدا کمک کن مثل اینکه راست میگی قباد یعنی می خوان با من چیکار کنن؟
گفتم: تو به من راستش بگو به اون دست زدی؟
سرشو انداخت پایین وسکوت کرد.
گفتم: خدا لعنتت کنه مرد هم خودتو بیچاره کردی هم اون دختر رو و خانواده اش رو.
گفت: قباد تو نمی دونی با من چیکار دارن؟ قرار نبود کسی بفهمه، صنوبر بهم قول داده بود. گفتم: پس لابد دست گلی به آب دادی که عزیزه حاضر شده آبروی خودشو جلوی من ببره و ازم بخواد تو رو ببرم پیشش،
زن بیچاره از خجالت دات جلوی من آب می شد، حتماً پای یک بچه در میون اومده.
گفت: وای وای خدایا به دادم برس، حالا چیکار کنم؟
گفتم بهترین راه اینه که مرد و مردونه بری و اون دختر رو بگیری همین.
گفت: من اصلاً شرایط ازدواج با دختر خان رو ندارم، قباد بیچاره شدم من چطوری صنوبر رو بیارم با خانجانم زندگی کنه، اصلاً نمیشه .
تو رو خدا برو بهشون بگو منو پیدا نکردی،
صدای اذان مغرب بلند شد،
گفتم: گوش کن ببین خدا تو رو صدا می کنه، اگر نامردی کنی جواب خدا رو چی میدی با وجدانت جطور کنار میای؟ برو جلو نترس، الان حتماً اون دختر تحت فشاره همه دارن سرزنشش می کنن؛ خدا رو خوش نمیاد تنهاش بزاری،
این اشتباه از هر دوی شما بوده؛ برو و بگو دوستش داری،
با حالتی التماس آمیز گفت: قباد دارم بهت میگم اون زن زندگی نیست، نمیگم ازش خوشم نمیاد ولی من اینطور زنی رو نمی خوام.
گفتم: اونا هم دامادی مثل تو رو نمی خوان

1400/08/27 13:07

ولی هر اشتباهی تاوان داره و تو باید تاوان کاری رو که کردی پس بدی.

صنم
صنوبر فوراً رفت توی دستشویی و یکم عق زد
عزیزه گفت: مواظب باش روزه ات باطل نشه،
ننه آغا گفت: ای وای بچه های حالا جون ندارن روزه بگیرن،
وقتی صنوبر برگشت رنگ به صورت نداشت و گفت: دیشب بعد از افطار لواشک خوردم سردیم کرده،
عزیزه گفت: ننه آغا چای امروزش رو نبات بنداز.
ولی صنوبر بازم تا شام رو آوردن و بوی گوشت به دماغش خورد حالش بهم خورد
این بار عزیزه حال پریشونی داشت و مضطرب شده بود. گفتم: چرا اینطوری می کنین مال روزه اس خوب میشه؛
سری با افسوس تکون داد و گفت : خدا به من رحم کنه، خودش نزاره آبروی ما بره.
گفتم: برای چی؟ چون صنوبر سردیش کرده آبروی ما میره؟ دیگه چی عزیزه؟
گفت: صنم جان فکر می کنم دسته گلی به آب داده خاک بر سرمن با این مادر بودنم،
صنوبر دوباره برگشت و این بار گفت: خوب شدم هر چی خورده بودم بالا آوردم حالم بهتره؛ مال همون لواشک هاست.
اما این حالت تهوع دست از سر صنوبر بر نداشت و حتی نتوست سحری بخوره؛
عزیزه با عصبانیت گفت: امروز نرو مدرسه می خوام با هم بریم جایی؛
گفتم عزیزه منو نمی خوای ببری؟
آه بلندی کشید گفت: الهی خدا منو مرگ بده که راحت بشم.
من اون روز تنها رفتم مدرسه و وقتی برگشتم عزیزه رو دیدم که بدون اینکه حرفی بزنه راه می رفت و گریه می کرد؛ و وقتی رفتم به اتاقم صنوبر بدنش سیاه و کبود بود اونقدر عزیزه اونو با کمر بند زده بود که نای حرکت نداشت؛
خدا می دونه چه حالی شدم و با اعتراض در حالیکه پامو می کوبیدم به زمین رفتم سراغ عزیزه و داد زدم مگه شما مادر نیستی؟ چرا اینطوری اونو زدی مگه چیکار کرده اون دیگه سر براه شده چرا اینطور اونو می زنین؟
عزیزه در حالی که مثل ابر بهار اشک میریخت گفت: نگو، نگو هر ضربه ای که به اون زدم جگرم پاره پاره شد ولی چیکار کنم دقم رو کجا خالی کنم،
چطوری بهش بفهمونم که با من و خانواده اش با اون خان باباش چیکار کرده ؟
صنوبر حامله است، صنم باورت میشه؟ من حالا چه خاکی توی سرم بریزم.

1400/08/27 13:07

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم :
اصلا نتونستم حرف عزیزه رو بفهمم و با همون صدا گفتم: ولی شما حق نداشتین اینطور اونو بزنین ..عزیزه شما چی گفتین ؟ منظورتون چیه ؟ مگه میشه ؟ یعنی چی ؟
عزیزه دستی به صورتش کشید و گفت : بیچاره شدیم صنم؛ خان بابات بفهمه بدون هیچ شکی اونو می کشه ؛
زندگی بچه ام نابود شد یا باید بدمش اون پسره ی بیشرف یا باید بمیره ؛ دویدم بطرف اتاق صنوبر و با وجود اون همه کتکی که خورده بود بازوشو گرفتم و با خشم فشار دادم و گفتم : تو دیوونه ای ؟ عقل نداری ؟ چرا این کار رو کردی ؟ *** ؛ یعنی عشق و عاشقی اینطوریه ؟ ؛
خیلی بیشعوری ؛
نفهم ،همه ی ما رو بیچاره کردی ،
صنوبر گریه می کرد و با التماس می گفت : تقصیر من نبود ؛
من سر در نمی آوردم که ممکنه چی بشه صنم به خدا نمی دونستم ؛ من رضا رو دوست داشتم و هر روز می گفت دیگه می خواد نیاد منو ببینه می ترسیدم ولم کنه ؛ چرا من اینقد بدبختم ؛
هر *** رو دوست داشتم ولم کرد ؛ با حرص هلش دادم روی تخت و فریاد زدم : آخ ؛آخ از دست تو ؛مگه تو چند سال داری ؟ چرا همه ی فکر و ذکرت این حرفاست هنوزم داری همین فکرا رو می کنی ؟خدا منو مرگ بده از دست تو راحت بشم؛همچین خواهری نمی خوام حالا دیگه من ازت بدم میاد ؛
الان عزیزه با تو چیکار کنه؟
چند روز با غم و اندوهی که توی خونه ی ما حاکم بود گذشت ؛
صنوبر کارش اشک و آه بود و عزیزه که روزه می گرفت نمی تونست غذا بخوره ؛
ننه آغا می گفت من کسی رو دارم که دار و دوا بده ؛؛ به خوردش که بدیم حتما بچه اش می افته .
عزیزه اشک میریخت و می گفت : می ترسم بچه ام ناقص بشه و دیگه هیچوقت نتونه بچه دار بشه بعدم از خدا می ترسم نمی تونم یک موجودی رو که خدا بهش جون داده رو از بین ببرم ؛
تا یکشب که خان بابا افطار کرد و نماز خوند و از خونه بیرون رفت عزیزه منو کشید کنار و گفت : صنم جان می ترسم دیر بشه نباید دست روی دست بزاریم من که اونقدر فکر کردم دارم دیوونه میشم هیچ راهی به نظرم نمی رسه فردا س که شکمش بیاد بالا ؛
خان بابات هم می فهمه ؛ دیگه نه می تونم شوهرش بدم و نه نگهش دارم ؛ از طرفی هم دلم براش می سوزه که خودشو نابود کرد ؛
گفتم : یعنی اون کسی که این بلا رو سرش آورده باید راحت بره زندگیش رو بکنه ؟
عزیزه گفت : اولا این دختر منه که باید خودشو نگه می داشت ؛
دوما چیکار کنم بدمش اون پسره که اصلا بهش اعتماد ندارم ؟اصلا از کجا معلومه بخواد صنوبر رو بگیره
اصلا اون کجاست ؟ کی هست , حالا گیرم که اومد و خواست صنوبررو بگیره مگه خان بابات اونو میده بهش ؟به خدا دارم دق می کنم اگر گندش در بیاد همه ی ما نابود میشیم ؛
نه باید یک فکر دیگه ای

1400/08/28 23:44

بکنم ،
گفتم : عزیزه صنوبر رو ببریم یک جا قایم کنیم تا بچه اش به دنیا بیاد اصلا نزاریم کسی بفهمه ؛ گفت : ای مادر ، چی داری میگی کجا ببرم ؟ چند روز دیگه ماه رمضون تموم میشه و سر و کله ی عمه خانم پیدا میشه اون با یک نگاه می فهمه که صنوبر چه دسته گلی به آب داده اونوقته که همه ی عالم و آدم بفهمن و بشیم نقل مجلس دوست و دشمن ؛
گفتم : اصلا بریم از خودش بپرسیم شاید واقعا رضا رو می خواد در این صورت من می دونم چیکار کنم بهترین راه اینه که هر طوری هست بدون سر و صدا با اون عروسی کنه ؛
گفت : خودت می دونی که من رغبتی به حرف زدن با اون بی حیا رو ندارم ؛ تو برو باهاش حرف بزن .
ولی وقتی موضوع رو با صنوبر در میون گذاشتم گریه کرد و گفت : صنم من نمی خوام زن رضا بشم اصلا بچه نمی خوام همون کاری رو بکنین که ننه آغا گفت ؛
و باز منو به تردید انداخت و چند روز دیگه هم گذشت در حالیکه من و عزیزه مدام در این مورد حرف می زدیم و سعی داشتیم امیر علی از این موضوع چیزی نفهمه که بچگی کنه و به خان بابا بگه بالاخره تصمیم گرفتیم از طریق قباد رضا رو پیدا کنیم و ازش بخوایم بیاد خواستگاری
اون روزا نه به قباد فکر می کردم و نه به آینده ی خودم همش در این فکر بودم که صنوبر رو از اون وضعیت نجات بدم ؛
دیگه ماه رمضون رو به پایان بود که عزیزه تصمیم خودشو گرفت و من از زنیب خواستم که قباد رو ببینم و اینو می دونستم که یا قباد رو از دست میدم و یا برای همیشه جلوی اون سرشکسته میشم ؛
با این حال به خاطر خواهرم این کارو کردم دیگه حاضر بودم برای نجات صنوبر از خشم خان بابا دست به هر کاری بزنم ؛
وقتی قباد رو نزدیک عکاسخونه دیدم که به خواست من اومده بود از خجالتم جلو نرفتم و از دور سلام کردم و گفتم که من میرم خونه و شما هم لطفا بیا عزیزه باهاتون کار داره ؛
و اینطوری قباد وارد مشکل بزرگ ما شد ؛ و رازمون رو فهمید ؛
اونقدر ازش خجالت می کشیدم که حتی جرئت نگاه کردن به اون رو نداشتم ؛ و قباد با آقایی که داشت قبول کرد تا با رضا حرف بزنه و اونو بیاره ؛
اون روز وقتی قباد رفت صنوبر با حالی بد و متعرض اومد و گریه کنون گفت : چرا از قباد خواستین بره رضا رو بیاره کی به شما ها گفته بود که من می خوام زن رضا بشم
عزیزه گفت : اون دهنت رو ببند که همچین می زنم که دیگه نتونی بازش کنی خفه شو وگرنه میدمت دست خان بابات برو گمشو توی اتاقت ؛ صنوبر گفت : عزیزه تو رو خدا یک کاری بکن این بچه بمیره من نمی خوامش نمی خوام کسی به زور بیاد منو بگیره
گفت : اون روز که این غلط رو می کردی باید فکر این روزا ت هم می بودی
گفت: من از کجا می دونستم اینطوری میشه ؛ عزیزه از جاش

1400/08/28 23:45

پرید که دوباره اونو بزنه و گفت : سلیته ، هر روز داری پر رو تر و وقیح تر میشی برو تا نزدم و یک کاری دست خودم ندادم ؛
صنوبر گفت : چرا منو دوست نداری ؟ برای چی هیچوقت منو قبول نداشتی یک سره از صنم تعریف می کنی صنم خوبه ؛ صنم خانمه ؛ صنم می فهمه ؛ هیچوقت شده از من تعریف کنین ؟
عزیزه گفت : باریکلا دخترم که رفتی خودتو لو دادی و یک بچه ی بی پدری توی شکمت برای من آوردی ؛ آفرین به تو ؛ و چون صنم دختر سر براهیه از فردا او نو می زنم تا آدم بشه و راه تو رو بره ؛ اینطوری خوبه ؛ خجالت بکش حیا کن سرتو بزار زمین و بمیر ؛
من اگر جای تو بودم خودمو می کشتم میرفتم یک گوشه و خفه می شدم ؛ به خدا که تا امروز دختری به بی حیایی تو ندیدم ؛
دو روز گذشت تا یک روز که از مدرسه برگشتم خونه عزیزه رو پریشون تر از همیشه دیدم ؛ زود کتاب هامو گذاشتم و روپوشم رو در آوردم نگاهی به صنوبر کردم که لحاف رو کشیده بود روی سرشو و ظاهرا خواب بود رفتم سراغ عزیزه که داشت لباس های شسته رو تا می کرد ؛
امیر علی وسط اتاق دفتر و کتابشو پهن کرده بود و مشق می نوشت ؛ کنار عزیزه نشستم و پرسیدم : حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟
گفت : چی می خواستی بشه ؟ دیگه از این بدتر هم هست ؟ کسی که قراره داماد ما بشه صبح به من زنگ زده که رضا رو پیدا کردم و آماده اس تا با شما حرف بزنه ؛
پرسیدم : خب شما چی گفتین ؟این که بدنیست ؛
باهاش حرف می زنین و بی سر و صدا میاد با صنوبر عروسی می کنه ؛
گفت :چی باید می گفتم از خجالت مردم و زنده شدم به خدا روزی صد بار آرزوی مرگ می کنم چرا من باید این روزا رو می دیدم هزار تا امید و آرزو برای شما دوتا داشتم اونوقت صنوبر رو با این ننگ شوهر بدم و تو رو با خواری و خفت بدم به کسی که بدترین راز زندگی ما رو می دونه ؛ اصلا از کجا معلوم دهنش قرص باشه و تا حالا به خانواه اش نگفته باشه ,
دیگه صنم نمی تونم تو رو بدبخت کنم بدم به قباد
گفتم : حالابگین شما به قباد چی گفتین ؟
گفت : هیچی دیگه ازش خواستم بعد از افطار که خان بابات رفت بیرون بیارتش باهاش حرف بزنم ؛
من یکی که فکر نمی کنم پسره راضی بشه صنوبر رو بگیره . اصلا نمی دونم کار درستی می کنم یا نه ؛
درد وزنجی رو که عزیزه داشت تحمل می کرد غیر قابل وصف بود اما منم پا به پای اون عذاب می کشیدم
صنوبر بارها گفته بودم زندگی من به خودم مربوط میشه ولی این غلط ترین جمله ی دنیاست و یک دروغ بزرگ ؛زندگی هیچکس تنها به خودش مربوط نمیشه ؛
اون روز وقتی بعد از ظهر خان بابا از خواب بیدار شد و اومد و نزدیک بخاری نشست ؛ یکم سر بسر امیرعلی گذاشت و سراغ صنوبر رو گرفت ؛ دستپاچه شدم و گفتم : درس می خونه ؛

1400/08/28 23:45

خان بابا
گفت : صنم ؟ بابا جان بیا اینجا ببینم ؛ رفتم و کنارش نشستم
با مهربونی گفت : دو روز بیشتر به عید فطر نمونده تو می خوای چیکار کنی ؟ واقعا می خوای به این خواستگارت جواب بدی ؟ اگر تو زود شوهر کنی صنوبرم از تو یاد می گیره به نظرم صبر کن تا وارد دانشگاه نشدی شوهر نکن
گفتم : هر طور شما صلاح می دونین
یک مرتبه امیر علی گفت : خان بابا صنوبر که زودتر عروسی می کنه قرار عزیزه با یکی حرف بزنه تا بیاد و اونو بگیره ؛
خان بابا برآشفت و گفت : با کی ؟ تو چی داری میگی ؟صنم این چی میگه ؟ عزیزه بیا ببینم
رنگ از صورت من پرید و زبونم بند اومد ؛ اما همون موقع عزیزه از آشپزخونه اومد و حرف امیرعلی رو شنید وگرنه من محال بود بتونم این مسئله رو جمع کنم ؛
عزیزه گفت : معلومه که شوهرش میدم وقتی درس نمی خونه و حرف گوش نمیده چاره ای ندارم ؛
و در حالیکه به خان بابا چشمک می زد ادامه داد بالاخره هم میدمش به یک نمکی ؛ میرم توی کوچه و خیابون جار می زنم یکی بیاد این دختر ما رو بگیره
خان بابا در حالیکه اخم هاشو در هم کشیده بود تکیه داد به پشتی و گفت : خانم هیچ وقت در مورد بچه ها حرف های تحقیر آمیز نزنین صنوبر اگر درس نمی خونه ولی برای خودش خانمی شده و بالاخره دختر خان هست شان بچه ها رو پایین نیارین ؛
حرمت امام زاده رو متولیش نگه می داره ؛ من شما بهشون احترام بزاریم همه می زارن ؛
من و عزیزه بهم نگاه کردیم و یک نفس راحت کشیدیم
ولی اون روز خان بابا محبتش گل کرده بود و از خونه بیرون نرفت و دلِ من و عزیزه مثل سیر و سرکه می جوشید که اگر قباد رضا رو بیاره در خونه و خان بابا بفهمه چی میشه ؛ که صدای زنگ در بلند شد
عزیزه که آماده بود گفت من توی حیاط کار دارم خودم میرم باز می کنم ؛ خان بابا بلند شد و گفت : نه خانم سرده اجازه بدین ننه آغا بره .
قباد
رضا یک فکر کرد و گفت : قباد نمیشه هر چی فکر می کنم اصلا جور در نمیاد ؛
گفتم : با نامردی چی؟ جور در میاد ؟ برو جلو مرد ومردونه حرف بزن نزار آبروی اون خانواده بره ؛
گفت : آخه تقصیر خودش بود اصلا من مرد بدی هستم ؛ اون اگر نجیب بود که نباید با من میومد ؛ قباد به کی قسم بخورم اگر خودش نمی خواست من دست بهش نمی زدم ؛
خانجان که اومد برای افطار دیگه نتونستیم حرف بزنیم
من یک چایی شیرین با نون و پنیر خوردم و بلند شدم ؛ رضا تا دم در منو بدرقه کرد اونجا بهش گفتم : ببین رضا من نمی تونم و نباید به زور تو رو ببرم؛ دیگه هم کاری ندارم هر وقت تصمیم گرفتی که چیکار کنی بهم خبر بده ولی اینو بدون که مادر اون دختر منتظر توست ، اقلا برو باهاش حرف بزن ؛ گفت : نمی تونم قباد هر چی فکر می کنم هم

1400/08/28 23:45

آینده ی اون خراب میشه هم من ؛ همین الانم به زحمت خرج مادرم رو در میارم آخه زن می خوام چیکار ؟
گفتم : دیگه تو رو با وجدانت تنها می زارم هم حجره رو بلدی هم خونه ی ما رو ؛ هر وقت خواستی بیا سراغم .
وقتی از رضا جدا می شدم اصلا امیدی نداشتم که دیگه اونو ببینم چون حرفشو قبول داشتم صنوبر رو دختری نمی دیدم که بتونه با شرایط رضا خودشو وفق بده ؛ برای همین به خدا توکل کردم و رفتم . اما فردای اون شب رضا که بشدت پریشون و آشفته بود بعد از افطار اومد و گفت : قباد هر کاری تو بگی می کنم ؛ولی بهم یک قول بده هوای منو داشته باشی ؛
و صبح روز بعد زنگ زدم به عزیزه و قرار شد همون شب بعد از افطار با رضا بریم در خونه شون . و این در حالی بود که روز شمار من برای عید فطر تبدیل به یک کابوس و دلهره و عذاب شده بود : می ترسیدم این ماجرا برای منم مشکل ساز بشه ؛ فکر می کنم دو روز بیشتر از ماه رمضون نمونده بود که من و رضا زنگ در خونه ی فریدون خان رو با ترس و لرز به صدا در آوردیم ؛ رضا که هیچی من داشتم از حال میرفتم واقعا دست و پام سست شده بود ؛ من پشت در بودم ولی رضا از ترس رفت توی ماشین نشست؛
قبلا با هم قرار گذشته بودیم که هر چی عزیزه گفت رضا بگه چشم ؛ اما در که باز شد :فریدون خان رو دیدم ؛
بی اراده تا کمر خم شدم و گفتم : سلام جناب ، گفت: سلام و دیگه حرفی نزد و خیره به من نگاه کرد به قدری غافلگیر و دستپاچه بودم که مغزم خالی شده بود و هیچ عذری به نظرم نمی رسید تا برای حضورم در اونجا بیارم ؛ حالا اون به من نگاه می کرد و من به اون ؛؛ دستهامو بهم مالیدم و آب دهنم رو قورت دادم و بالاخره خودش پرسید : حاجی خوبه ؟ مشکلی پیش اومده ؟ گفتم : نه قربان چه مشکلی ؟ گفت : برای عید فطر معذروت دارین ؟ ما هم عجله ای نداریم ؛ گفتم : نه قربان من اومده بودم که خاطرم جمع بشم و بپرسم چه ساعتی خدمت برسیم که مزاحم نباشیم و بعدم حاج خانم خیلی سلام رسوندن و پرسیدن ما چند نفر می تونیم مهمون داشته باشیم ؛فریدون خان که هنوز با شک به من نگاه می کرد و گفت : مهمون حبیب خداست هر چند نفر باشن در خونه ی ما به روی همه بازه ؛ ولی مثل اینکه شما حالتون خوب نیست ؟

1400/08/28 23:45

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
در حالیکه زبونم خشک شده بود با همون ترسی که از فریدون خان داشتم گفتم : نه من خوبم یکم شما رو دیدم دستپاچه شدم ؛ اومده بودم همینو بگم ؛
با اجازه ی شما من دیگه میرم خدمت خانم سلام برسونین ؛
گفت : به سلامت خدمت حاجی سلام برسونین ؛
باهاش دست دادم و قبل از اینکه به ماشین برسم در رو بست و رضا از زیر صندلی اومد بیرون ؛هنوز دست و پام می لرزید ؛ نشستم پشت فرمون و روشن کردم و کمی اونطرف تر نگه داشتم ؛
رضا در حالیکه هنوز اضطراب داشت گفت : چرا نمیری , برو دیگه قلبم داره از کار میفته ؛
گفتم : فریدون خان هر شب میره باشگاه ؛ یکم صبر می کنیم اگر نرفت بعد میریم .
و نیم ساعتی هم منتظر شدیم و خبری نشد رضا گفت : قباد تو رو خدا بسه منو شکنجه کردی بریم دیگه فردا بر می گردیم ؛
از یک طرف احساس می کردم رضا دوباره جا زده پس از طرفی هم فکر می کردم دو روز بعد که می خوایم بیایم خونه ی فریدون خان این کارو تموم کرده باشم پس باید همون شب اونو با عزیزه روبرو می کردم ؛
با سرعت رفتیم بطرف خونه و گفتم رضا به خدا به خاطر خودت میگم بزار امشب هر چی می خواد بشه ؛بشه تمومش کنیم ؛
با من بیا بریم خونه ی ما و من بگم زینب زنگ برنه و از عزیزه بپرسم که تکلیف چیه ؛
سرشو به علامت ناچاری حرکت داد و گفت : من که خیری در این کار نمی ببینم ولی اینم به خاطر تو می کنم که فردا نگی رضا بی معرفت بود .
وقتی زینب زنگ زد اتفاقا صنم گوشی رو برداشت ؛
زینب گفت :صنم می تونی با قباد حرف بزنی ؟
صنم گفته بود ؛ من گوشی رو میدم به عزیزه با ایشون حرف بزنن
عزیزه بدون هیچ حاشیه ای خیلی آهسته گفت : ببخشید آقا قباد اگر کار ندارین و زحمت نمیشه تا نیم ساعت دیگه بیاین به این آدرسی که بهتون میدم ؛
چهارراه حسن آباد رو که رد کردین اولین خیابون سمت راست خیاط خونه ی بانو گلشاهی دم در منتظر شما هستم .
گفتم چشم همین الان راه میفتم ,
گوشی رو که قطع کردم گفتم: رضا بدو دیر میشه راه بیفت ؛
عاجزانه گفت : قباد تو رو خدا ولم کن واقعا می ترسم , من که فکر نمی کنم اونا دخترشون رو بدن به من امشب که چشمم افتاد به فریدون خان رعشه گرفتم آخه اصلا امکان نداره ؛چنین چیزی محاله ،
گفتم : دیگه حرف نزن راه بیفت دیر میشه ؛
و همینطور که میرفتیم بطرف جایی که عزیزه گفته بود بهش سفارش می کردم یک وقت چیزی از دهنت در نیاد که بیشتر ناراحتش کنی ؛ هر چی گفت بگو چشم ؛مبادا بگی تقصیر دخترتون بوده ؛
خواهش می کنم درد اون زن رو بیشتر از این نکن ؛
و اون مدام اعتراض داشت که این کار شدنی نیست و تو بی خودی دخالت می کنی.
وقتی ما رسیدیم عزیزه اونجا کنار دیوار

1400/08/30 01:00

روی برف ها ایستاده بود پالتو مشکی رنگی پوشیده بود و رو سری آبی رنگی به سر داشت . خدا می دونه که چقدر دلم براش سوخت و چقدر برای اون این ملاقات سخت بود ,
رضا قدی متوسط داشت کلا ریز نقش بود با موهای فرفری و دماغی عقابی یعنی ظاهرا مرد جذابی به نظر نمی رسید ؛ اما بسیار شیرین زبون و سخنور بود . و به خاطر همین حسنی که داشت خیلی زود توی حزب سرشناس شده بود .
اون که تا همون لحظه قبل داشت غر می زد به محض اینکه ماشین نگه داشت پیاده شد و رفت بطرف عزیزه ؛
من که از این حرکت اون جا خورده بودم سریع دنبالش رفتم ؛
رضا در حالیکه تا کمر خم شده بود گفت : منو ببخشید ؛ باور بفرمایید که قصد بدی نداشتم ؛ اشتباه کردم غلط کردم اجازه بدین دستتون رو ببوسم ؛
عزیزم یک قدم رفت عقب و با نفرت بهش نگاه کرد ؛ بازوی رضا رو گرفتم و فشار دادم به علامت اینکه زیاد روی نکن و به عزیزه سلام کردم و گفتم : تشریف میارین توی ماشین حرف بزنیم ؟
عزیزه با همون حالت بیزاری گفت : آقا قباد نمی دونم کار درستی می کنم یا نه ؛ این آقا اصلا لایق صنوبر نیست ؛
گفتم حالا بفرمایید حرف می زنیم اینجا سرده ،
در عقب رو باز کردم و عزیزه نشست و من و رضا جلو سوار شدیم ؛
پرسیدم برم دور بزنم ؟
گفت : بله من خیاط خونه رو بهانه کردم و از خونه اومدم بیرون ؛ شما به ایشون چی گفتین ؟
گفتم : من چیزی نگفتم پیغام شما رو رسوندم همین ؛
عزیزه با صدایی که می لرزید گفت : آقا من باید جون دخترم رو نجات بدم تو نه تنها صنوبرم رو بدبخت کردی بلکه خواهر و مادر و پدرشو رو از بین بردی ؛ تو مگه نمی دونستی بی آبروکردن یک دختر چه عواقبی براش داره ؟
چرا گولش زدی ؟ حتما خودت خواهر داری امیدوارم به سرت نیاد ولی اینو بفهمی که با ما چه کردی ؛ حالا به ما مدیونی و چاره ای نداری جز اینکه هر کاری میگم بکنی ؛
رضا گفت :ببخشید خانم جوونی کردم ؛ خامی کردم چشم هر کاری شما بفرمایید برای جبران می کنم ؛ ولی اول باید شرایطم رو بهتون بگم ؛
من توی یک خونه ی کوچک با مادرم زندگی می کنم مال و اموالی هم ندارم امیدم به درسی هست که می خونم الانم با درس دادن اموراتم رو میگذرونم ؛
عزیزه گفت :کی گفته من می خوام به تو دختر بدم ؟ زیادی خودتو قبول داری ؛ چطوری فکر کردی که من دخترم رو زیر دست تو میندازم ؛
یا اجازه میدم تو خرجش رو بدی ؟ ببین آقا دو راه داری یا هر چی میگم قبول می کنی یا برات دردسری درست می کنم که ندونی از کجاخوردی , تو با خودت چی فکر کردی ؟ می تونی داماد خان بشی ؟
فقط هر چی میگم گوش کن ؛ تو باید یک مدت صنوبر رو عقد کنی ،
بعد من کاری می کنم که بندازنت زندان اونوقت به همین بهانه

1400/08/30 01:00

طلاقشو می گیرم این آبرو ریزی بهتر از مردن دختر منه ؛ بعد تو رو خیر و ما رو به سلامت ؛ بهت پول میدم تا ظاهرت رو درست کنی و یک طوری بیای جلو که فریدون خان مخالفت نکنه ؛
منظورم رو که می فهمی یعنی ظاهر سازی می کنیم و بعد از عقد مثلا گندش در میاد و توام میفتی زندان ؛
من خودم بعدا که صنوبر رو طلاق دادی خودم میارمت بیرون ؛
رضا که هیچوقت از زبون وا نمی موند چیزی به فکرش نمی رسید ؛
سکوت کرد؛ عزیزه ادامه داد : فردای عید فطر ساعت چهار بعد از ظهر کنار همون خیاط خونه منتظرتم دیر نکنی که نمی تونم بمونم شنیدی ؟
اما اگر نیای دیگه من می دونم و تو روزگارت رو سیاه می کنم ؛
در واقع به نفع تو هست که بیای پولم گیرت میاد ؛
حالا آقا قباد نگه دار تا پیاده بشه من با شما کار دارم ؛
زدم کنار و رضا بدون اینکه حتی قدرت داشته باشه خداحافظی کنه پیاده شد و راه افتادم ؛
عزیزه گفت : پسرم من می دونم که خیلی آقایی می دونم که اگر راز ما رو به کسی گفته بودی الان همه شهر فهمیده بودن ولی قبول کن که نمی تونم با چیزایی که فهمیدی صنم رو بدم به شما اون دختر بیگناهه و نباید قربانی این حرفا بشه ؛
گفتم : عزیزه خواهش می کنم در مورد من اینطور قضاوت نکنین چطوری بهتون قول بدم که محاله من صنم رو به خاطر این حرفا اذیت کنم ؛ هر تعهدی بخواین بهتون میدم ؛
به خاطر خدا دیگه منو اذیت نکنین و بزارین خاطرم جمع باشه ؛
گفت : پسرم خدا رو شاهد می گیرم که تنها به خاطر صنم نیست که ما بعد از این ممکنه خیلی چیزا برامون پیش بیاد نمی خوام شما رو هم آلوده ی این مشکل کنم تا همین جا هم خیلی بهتون مدیون شدم ؛
گفتم : اگر راستشو بخواین منم در این ماجرا بی تقصیر نیستم ؛ اجازه بدین مثل پسرتون کنارتون باشم و کمکتون کنم و شما هم دیگه حرف از جدایی من و صنم نزنین ؛
اونشب من عزیزه رو دم خونه شون پیاده کردم و رفتم .
وقتی رسیدم خونه در حالیکه از سرما و یخبندون زمین و آسمون بهم چسبیده بود رضا رو دیدم که مثل بید می لرزید ؛
گفتم : برای چی اینجا وایسادی میرفتی توی خونه تا من برسم
گفت : قباد اینا رو ول کن یک راهی نشونم بده مادر صنوبر علنا می خواد بدبختم کنه ؛ زنه خیلی هفت خط و با سیاسته ؛
بردمش توی خونه تا گرم بشه ؛
منم نماز خوندم و زینب و آبجیم کمک کردن تا شام آوردیم؛ اون موقع حرف زدیم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتیم ، رضا نمی خواست تن به این کار بده وی حسابی از عزیزه و تهدید اون ترسید بود ،
به هر حال باید تا بعد از عید فطر و دستور عزیزه صبر می کردیم ؛
اما من اون همه درایت رو در عزیزه تحسین کردم اون ظاهرا زن آروم و متینی بود ولی احساس می کردم که حواسش

1400/08/30 01:00

به همه چیز هست و شاید در مواقع ضروری بهترین تصمیم رو برای بچه هاش و زندگیش می گرفت .
تا بالاخره روز عید رسید و بازم خواهرام سنگ تموم گذاشتن در حالیکه هیچکدوم از اون همه اضطرابی که من داشتم خبر نداشتن و نمی دونستن که چقدر حال عزیزه و صنم و صنوبر خرابه ؛
من با پیشکش هایی که حاجی و خواهرام آماده کرده بودن در میون جشن و سروری که راه انداخته بودن با حاجی و بی بی و هفت خواهرم و چند نفر از بزرگان فامیل رفتیم برای قرار مدار عروسی یا همون بله برون .
و ای کاش دل من آروم و قرار داشت و هر لحظه منتظر بودم که یک اتفاقی بیفته که همه چیز بهم بخوره ؛
البته چندین بار سیاست های عزیزه رو به عنوان یک زن دیده بودم ولی نمی دونستم تا این حد باشه وقتی ما رسیدم همه چیز آماده بود
این بار عمه خانم و هفت هشت نفر از بزرگان فامیل اونا ازمون با اسپند استقبال کردن .
از صنوبر خبری نبود ولی امیرعلی از همون لحظه ی اول کنار من بود .
نیم ساعتی گذشت و همه دور تا دور نشسته بودن که صنم با یک سینی چای وارد شد خدای من اون یک فرشته ی به تمام معنا بود با اون لباس سبز کمرنگ وارد شد قلبم از تپش افتاد .

1400/08/30 01:00

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
ما می دونستیم که چه کسی داره در می زنه ؛ برای همین عزیزه گفت : ننه آغا بدو در رو باز کن ببین کیه ؛
ننه آغا در جریان همه ی کارای ما بود ؛ و می دونست که اگر قباد باشه باید بیاد و به خان بابا دروغ بگه ؛
در حالیکه داشت آستین هاشو که به خاطر شستن ظرف های افطار تا آرنج بالا کشیده بود پایین میاورد و جلوی لباسش مثل همیشه خیسِ خیس بود اومد ؛
خان بابا با اعتراض گفت : نمی خواد من خودم میرم صد بار بهت گفتم خودتو اینطوری خیس نکن نمی تونی مثل آدم ظرف بشوری ؟
رنگ از روی عزیزه پرید ولی ظاهرا خونسردی خودشو حفظ کرد و رفت کنار بخاری و دستشو گرفت روش ؛
صنوبرم با سرعت رفت به اتاقش ؛ اضطراب و نگرانی اون هزار برابر ما بود.
اون روزا بقدری عذاب می کشید که دیگه حتی عزیزه هم دلش نمی اومد اونو سرزنش کنه و فقط به فکر راه چاره ای بود که منم ازش خبر نداشتم ؛
تا خان بابا برگشت من و عزیزه فقط بهم نگاه کردیم ؛ و منتظر بودیم ببنیم قباد چطوری از پس خان بابا بر میاد ؛
وقتی خان بابا برگشت نفس راحتی کشیدیم ؛اون نشست روی پشتی و گفت : به نظرم این پسره قباد یک چیزیش میشه ؛ الان این اومدنش در خونه ی ما چه معنی می داد ؟
عزیزه نکنه قبلا هم اومده و شما به من نگفتین ؟
عزیزه گفت : خب بله که اومده ؛ یادتون رفته اون معلم بچه ها بود ؛ حالام که خواستگار صنم شده ؛
خان بابا گفت : نه یک طوری دست و پاشو گم کرده بود که بهش شک کردم ,
عزیزه با چابلوسی و یک لبخند شیرین گفت : معلومه ابهت شما کم چیزی نیست؛ماشالله؛ ماشالله ؛ برای خودتون خان بزرگی هستین ؛ خب منم بودم دست و پامو گم می کردم ؛
خان بابا لبخند مغرورانه ای زد گفت : می خوام برای پس فردا سنگ تموم بزارین ؛
دو تا کارگر میارم کمک حالتون باشه هر چی لازمه که به بهترین نحو برگزار بشه انجامش بدین ؛
عزیزه گفت : معلومه من که شان خان رو می دونم کاری می کنم که انگشت به دهن حیرون بمونن ؛ آخ راستی برای صنم لباس سفارش دادم امشب باید برم و ببینم چطوری دوخته یک وقت خرابش نکرده باشه ؛ کلی پول اون پارچه رو دادم ؛
اگر شما امشب جایی میرین منم بزارین خیاط خونه ؛ کارم تموم شد خودم بر می گردم ؛ خان بابا گفت : نمی دونم ؛ من جایی نمی خواستم برم ولی بد نیست یک سر به دوستام بزنم ؛
من فورا رفتم به اتاق صنوبر که پشت پنجره ایستاده بود .
گفتم : حالت خوبه خواهر ؟
گفت : صنم چی شد ؟ خان بابا رضا رو دید ؟
گفتم : ظاهرا که نه ؛ وگرنه اینطور خونسرد نبود ؛ نگران نباش یکم شک کرده ولی مثل اینکه فقط قباد رو دیده ؛
الانم داشت با عزیزه حرف می زد .
هر دو دستشو گذاشت روی صورتشو وهای

1400/09/02 01:09

های گریه کرد و گفت: خدایا منو مرگ بده دیگه نمی تونم تحمل کنم ؛من نمی خوام به زور زن رضا بشم چرا عزیزه داره این کارو می کنه ؟
گفتم :وقت سرزنش کردن نیست ولی وقتی همه داشتیم بهت می گفتیم نکن گوش نمی کردی دیدی که خوبی تو رو می خواستیم ولی تو ما رو دشمن خودت دونستی والله اگر کاری خوب باشه کسی به آدم اعتراض نمی کنه ؛
گفت : تو رو خدا صنم خفه شو ؛ من دارم از غصه میمیرم تو داری منو نصیحت می کنی بسه دیگه ؛
عزیزه اومد تو اتاق و به من گفت : صنم زود باش زنگ بزن به زینب و بگو با قباد کار داری من همین امشب باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم دارم دیوونه میشم از بس فکر کردم ؛
گفتم : عزیزه اونوقت زینب اگر به مادر قباد گفت که من مدام ازش می خوام قباد رو ببینم فکرای بدی نمی کنه ؟
گفت : چیکار کنم مادر می ترسم پسره بترسه و فرار کنه ؛ باید تا تنور داغه نون رو بچسبونیم ؛ ببین یکراست نگومی خوای قباد رو ببینی ؛ اینطوری وانمود کن که یک اشکال داری ومی خوای از زینب بپرسی همچین غیر مستقیم بگو قباد خودش می فهمه ؛
گفتم عزیزه زینب اونقدر تنبله که باور نمی کنه من اشکالم رو از اون بپرسم ؛
که تلفن زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم و بطور معجزه آسایی زینب بود ؛ عزیزه گوشی رو گرفت و با قباد حرف زد و ازش خواست جلوی خیاط خونه اونا رو ببینه ؛
تا برگشتن عزیزه من و صنوبر فقط نشسته بودیم و به بازی کردن امیرعلی نگاه می کردیم ،
تا همین چند وقت پیش من و صنوبرم مثل اون بی خیال از این دنیای بی رحم درس می خوندیم و همه چیز برامون بازیچه به حساب میومدو حالا انگار بزرگترین غم عالم روی دلمون سنگینی می کرد .
طوری که من حتی عشق قباد رو هم فراموش کرده بودم .
وقتی اون برگشت از حرفایی که با رضا زده بودچیزی به ما نگفت ؛ و طوری وانمود می کرد که به نظر می رسید اصلا اتفاقی نیفتاده و در تدارک مراسم پذیرایی از خانواده ی قباد بود .
روز بعد هم خان بابا دو تا کارگر زن و یک مرد آورد که به عزیزه کمک کنن و خودشم هر چیزی که لازم بود می خرید ؛
تنها چیزی که منو به وجد آورد لباس خیلی قشنگی بود به رنگ سبز پسته ای که روی یقه و سر آستین و روی دامنش سانت دوزی شده بود ؛ با شش تا دکمه ی براق که مثل الماس می درخشید ؛
برای صنوبرم یکی شبیه اونو خریده بود که اصلا بهش نگاه هم نکرد ؛
طفلک از دنیا بیزار بود چه برسه به لباس،
روز عید برای ما حال و هوای دیگه ای داشت ، نمی دونستم چرا عزیزه بعد از اون همه مدت غصه و دردی که به خاطر صنوبر داشت یک مرتبه آروم شده بود و اصلا به روی خودش نمیاورد که صنوبر حامله اس
فقط نزدیک اومدن مهمون ها رفت پیش صنوبر و کنارش نشست

1400/09/02 01:09

و گفت : الان وقتشه ؛
صنوبر با تعجب نگاهش کرد ؛ ادامه داد ؛ آره مادر الان وقتشه که به همه نشون بدی اتفاقی برات نیفتاده و تو دختر کوچک من برای عروسی خواهرت خوشحالی ؛ باید پذیرایی کنی حتی شده به زور بخندی ،
صنوبر آینده ی تو بستگی به رفتار امروزت داره ؛ می خوام کاری کنی که توجه همه به تو جلب بشه ؛ صنوبر اشک توی چشمش حلقه زد و گفت : نمی تونم عزیزه ؛
گفت : اگر من و صنم می تونیم توام می تونی یک زن باید یاد بگیره و بتونه هر وقت لازم شد پا روی احساس خودش بزاره ؛ توام الان باید به خاطر آینده ات هر کاری میگم بکنی ؛
زود باش از جات بلند شو قوی باش این اولین سختیه که تو داری تجربه می کنی سعی کن ازش سر بلند بیرون بیای توی این دنیا ی مردونه ؛که ما داریم توش زندگی می کنیم ؛کسی جز خودمون نمی تونه بهمون کمک کنه ؛
ما سه تایی با هم نمی زاریم این لکه ی روی پیشونی تو بخوره ؛ مگر خواست خدا چیز دیگه ای باشه ؛
و اونشب پشت سر من صنوبر وارد مجلس شد ؛ و در تمام طول شب که بزرگ تر ها در مورد من و قباد حرف می زدن اونم کنار من بود ؛
پیشکش هایی که اونشب برای من اورده بود اونقدر زیاد بود که اصلا یادم نمیاد چی بود
فقط دوتا قالیچه ی نفیس و چهار تا بقچه ی ترمه پراز پارچه های گرونقیمت ؛یک گردنبند و شش تا النگو رو به یاد میارم ، و انگشتری که مادر قباد که بهش بی بی می گفتن دستم کرد .
و من تازه فهمیده بودم که قباد هفت تا خواهر داره و یک خانواده ی پر جمعیت هستن ؛ گفتگو که تموم شد و انگشتر رو دستم کردن دیگه خیالم راحت شد که می تونم زن قباد بشم ؛
باورم نمی شد خواهرای قباد خانم های خیلی سر زنده و شادابی بودن دست می زدن کَل می کشیدن و شادی می کردن .
اینطور که فهمیدم خیلی برای عروسی برادرشون آرزو داشتن و خوشحال بودن این بود که مجلس گرم شد .
و قبل از اینکه شام بخورین به پیشنهاد حاجی اردکانی شوهر یکی از خواهراش بین من و قباد یک خطبه برای محرمیت خوند تا خدای نکرده توی این رفت و آمد ها گناهی مرتکب نشیم .
و با این خطبه که در زمان من پس گرفتی نبود من تا یکسال نشون کرده ی قباد و نامزد اون شدم ؛
چون خان بابا شرط گذاشت که قباد باید صبر کنه تا درس من تموم بشه و مثل قباد برم دانشگاه .
با اینکه حاجی اردکانی با این شرط زیاد موافق نبود و می گفت صنم خانم می تونه توی خونه ی شوهر هم به درسش ادامه بده ولی خان بابا کوتاه نیومد .
در تمام طول شب چندین بار نگاهم با نگاه قباد تلاقی کرد و وجودم رو به آتیش کشید اونقدر دوستش داشتم که دلم می خواست خان بابا با ازدواج فوری ما موافقت کنه ولی اینطور نشد .
بعد از شام تازه ننه آغای همه فن حریف

1400/09/02 01:09

ما داریه رو بر داشت و شروع کرد به زدن و خوندن طوری که همه با اون دست می زدن و می خوندن ؛ الماس الماس صنم خودش خواست ،
قباد رو می خواست ؛ ما پارتی بازی کردیم قباد رو راضی کردیم ؛
خارسو خارسو ؛
خواهر شوهرا ؛
گل و گلداری کنید ؛
گل میدیم به دستتون ازش نگهداری کنید ،
و از این باب می خوند و داریه می زد ؛
و اونشب در حالیکه من حتی یک کلمه با قباد حرف نزدم تموم شد و من بعد از مدت ها اضطراب و نگرانی غرق در رویای عشق قباد خوابیدم
قباد
اونشب برای من زیباترین شب زندگیم شد ملکه ی قلبم با زیباترین صورت نزدیکم بود ؛ همه چیز اونقدر خوب به نظر می رسید که گاهی ترس به دلم مینداخت که نکنه اتفاقی دوباره همه چیز رو خراب کنه ؛
اینکه از رفتار عزیزه و پذیرایی مفصلی که از ما کردن منو حیرت زده کرده بود بگذریم ، تعجب من بیشتر شد از اینکه بعد از صنم که با یک سینی چای وارد اتاق شد صنوبر رو دیدم که همراهش بود و طوری رفتار می کرد که چند لحظه به عقلم شک کردم
نکنه همه ی اون اتفاق ها رو توی خواب دیدم ،
حتی وقتی ننه آغا کارگر شون داریه می زد و می خوند صنوبر باهاش دم گرفته بود و دست می زد و می خندید ؛ اینجا بود که مطمئن شدم بچه ای در کار نیست ؛ و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به رضا بگم خاطرت جمع باشه و تو گیر نمی افتی همینقدر که صنوبر رو عقد کنی اون لکه از دامن اون پاک میشه و می تونه به زندگیش ادامه بده ؛
اما اگر بچه ای در میون بود رضا نمی تونست دست از بچه ی خودش بکشه و ممکن بود مشکلات زیادی درست بشه .
شاید باور نکنید اون روزا من اونقدر در گیری فکر داشتم که اصلا نمی دونستم بی بی و حاجی چه پیشکش هایی تدارک دیدن و حتی متعجب شده بودم که همه ی خواهرام با یک هدیه اومده بودن ؛
به هر حال شب بی نظیری شد و در میون صلح و صفا قراردادی زبونی بین دو خانواده بسته شد و برای من صنم خطبه خوندن و خیالم راحت شد .
اونشب با رویای در آغوش کشیدن صنم که حالا حس می کردم بیشتر از هر زمانی دوستش دارم خوابیدم و صبح خیلی زود با صدای بی بی بیدار شدم که می گفت : قباد جان ؛ قبادم ؛ دوستت اومده آقا رضا بگم بیاد ؟
خواب آلود چشمم رو باز کردم و پرسیدم ؛ ساعت چنده ؟
بی بی گفت : شش و نیم ؛
گفتم یا خدا این مرتیکه این وقت صبح اینجا چی می خواد؟
گفت : خدا رو خوش نمیاد پسرم هوا سرده میرم بهش میگم بیاد، باشه ؟
گفتم، باشه بی بی جان الان بلند میشم .
هنوز داشتم خمیازه می کشیدم که رضا اومد و گفت : قباد دارم دیوونه میشم تا صبح نخوابیدم ،
منو انداختی توی درد سر و خودت با خیال راحت خوابیدی ؟
گفتم : واقعا که بیشعوری این چه حرفیه می زنی من تو

1400/09/02 01:10

رو انداختم توی درد سر ؟ خودت کردی حالام باید پاش وایسی ؛
نشست روی رختخواب منو و گفت : قباد من نمی خوام این کارو بکنم ؛ اصلا چرا باید زیر بار حرف یک زن برم ؟ نمی خوام آقا جان نمی خوام زور که نیست ؛
گفتم : اون زنی که تو میگی هر زنی نیست و اینطور که من فهمیدم خیلی کارا از دستش بر میاد ؛ می دونستی که تحقیق کرده بود تا جای تو رو پیدا کنه وپدرت رو در بیاره بعد فهمیده بود توی زندانی ؟
وقتی آزاد شدی به من گفت بیام تو رو ببرم ؛ اون برای پیدا کردن تو به من احتیاج نداره فقط بابت اینکه نمی خواد این خبر پخش بشه از من کمک گرفت تا تو رو خبر کنم ؛
من نمی دونم ترسم از این بود که صنم رو به من ندن ولی حالا دیگه تو هر کاری دلت می خواد بکن ؛ دیگه ام منو به خاطر کثافت کاری که به بار آوردی مقصر ندون ؛ راستی یک خبر خوب هم برات دارم ،
گفت : خبر خوب ؟ مگه توی زندگی من خبر خوبی هم وجود داره ؟ حالا چی هست ؟
گفتم : دقیق نمی دونم ولی اون طوری که من دیشب دیدم فکر نمی کنم صنوبر حامله باشه ؛
گفت : راست میگی ؟تو از کجا می دونی ؟
گفتم : ظاهرا که چیزیش نبود ؛
گفت : خب اگر اینطور باشه هر کاری مادرش بگه می کنم به شرط اینکه منو زندان نندازه یک طور دیگه طلاق دخترشو بگیره .
اون روز رضا از پیش من نرفت و می گفت توام باید با من بیای تنهایی نمیرم .
منم خودم کنجکاو بودم ببینم عزیزه چطوری می خواد رضا رو آماده کنه که فریدون خان بعد از اون خواستگاری پسر حاجی اردکانی دخترشو بده به مردی مثل رضا ؛ و این اصلا به نظرم محال بود ولی چیزی نگفتم و منتظر شدم ببینم چطور پیش میره ؛
وقتی رسیدیم به خیاط خونه ی گلشی در نیمه باز بود ؛
من پیاده شدم و رفتم جلو ؛ ولی عزیزه در رو باز کرد اومد بیرون و تا منو دید گفت : خدا رو شکر شما هم باهاش اومدین ؛
گفتم : معلومه که میام شما رو تنها نمی زارم ؛ بفرمایید سوار بشین میریم یک جا حرف می زنیم ؛ گفت : خوبه بریم ؛

1400/09/02 01:10

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
به نظر عزیزه مصمم و جدی بود ؛اما جواب سلام رضا رو نداد و موقع حرف زدهم بهش نگاه نمی کرد .
وقتی نشست توی ماشین گفت : از اینجا بریم و یک جای خلوت نگه دارین ممکنه یکی ما رو بشناسه ؛ روشن کردم و راه افتادم و چند خیابون اون طرف تر زدم کنار و ایستادم ؛ عزیزه گفت : هی آقا خوب گوش کن چی میگم ؛ میری برای خودت لباس شیک و مرتب می خری ؛ منظورم اینه که خیلی باید سر و وضعت خوب باشه برای یکماه یک ماشین خوب و شیک اجاره می کنی ؛ اگر مادر داری و یا هر کسی رو که می خوای بیاری خواستگاری براشون لباس می خری و با سر و وضع مناسب بیان خواستگاری ؛ نمی دونم هر دورغی که دلت می خواد بگو تا خان فکر کنه از طبقه ی بالایی هستی ؛ البته من توهین نمی کنم ولی باید طوری باشه که به چشم خان بیاین ؛ رضا گفت : ببخشید با این طرز رفتار شما دیگه توهینی نبوده که به من نکرده باشید مگه طبقه ی من چه عیبی داره ؛ پول نداشتن گناهه ؟؛
عزیزه فورا گفت : بسه خواهش می کنم وارد این حرفا نشین خودتون هم می دونین که اگر این کارو نکنیم خان به شما دختر نمیده ؛ و من باید دخترمو که شما بدبختش کردین نجات بدم ؛ اگر فریدون خان بفهمه نه صنوبر رو زنده می زاره نه شما رو پس ایراد بی خودی نگیرین ؛
عزیزه یک پاکت از کیفش در آورد و دراز کرد طرف رضا و ادامه داد : توی این پاکت پول به اندازه ی کافی هست که شما هر کاری از دستتون بر میاد بکنین که رضایت خان رو جلب کنین ؛ می دونین که اگر بهم نارو بزنین چی میشه ؛ رضا گفت : دارین منو تهدید می کنین ؟ عزیزه جواب داد : بله خب ؛ دارم همین کارو می کنم چون ازتون بدم میاد و کاش می تونستم دخترم رو طور دیگه ای نجات بدم ولی متاسفانه رسم ما اینه که دونفر زن و مرد خطا می کنن ولی این فقط زن هست که باید تقاص پس بده ؛ برای شما آب از آب تکون نخورده ؛ رضا پاکت رو پرت کرد روی صندلی عقب کنار عزیزه و گفت : به پول شما احتیاج ندارم خودم یک طوری درستش می کنم .
ولی اینو بدونین که از تهدید شما نمی ترسم فقط وجدانم ناراحته که دارم به حرفتون گوش می کنم ؛مثلا اگر الان پیاده بشم و برم و پشت سرمو نگاه نکنم می خواین چیکار کنین ؟ منو بندازین زندان ؟ خب آخر کارم که همینه ؛ پس از چی منو می ترسونین ؛ نکنه منو می کشین ؟ خب این راهی که من دارم میرم کم از مردن نیست اما اینطورام نیست که شما میگین ؛ منم دارم تقاص پس میدم وگرنه اینجا چیکار می کنم ؟ با پای خودم اومدم در حالیکه دلم نمی خواد با دختر شما ازدواج کنم چون ..
نذاشتم رضا حرفشو تموم کنه و محکم زدم توی پهلوش و گفتم : عزیزه خانم من ازتون خواهش می کنم حالا که این کارو

1400/09/02 23:04

شروع کردین بزارین با آرامش حلش کنیم ، رضا توام دهنت رو ببند . رضا گفت : چرا ؟ من شرط دارم و تا ایشون به من قول نده کاری رو انجام نمیدم ؛ عزیزه گفت : باریکلا حالا شرط هم برای من می زارین می دونستم که نمی تونم به تو اعتماد کنم ؛
اگر آدم خوبی بودین هرگز با ناموس مردم بازی نمی کردین ؛ آقا شما یک خانواده رو بد نام کردین ؛از آقا قباد بپرسین توی این مدت که در گیر این موضوع شدن من حتی یکبار بهشون سفارش نکردم که این راز رو به کسی نگن چون اطمینان داشتم که این کارو نمی کنن این یعنی اعتماد ، رضا عصبانی شد و گفت : خانم برین دخترتون رو باز خواست کنین به اون اعتماد نکنین به زور که نبوده خودش با من ..داد زدم رضا بهت میگم خفه شو و ببین عزیزه خانم چی بهت میگه گوش کن ؛ عزیزه که خیلی آشفته به نظر می رسید و فکر نمی کرد رضا در مقابلش این طور بی ادبانه حرف بزنه گفت : شرط تو چیه عوضی ؛ رضا با همون حال عصبانیت گفت : هر کاری بگین می کنم ولی حق ندارین منو زندان بندازین برای طلاق یک فکر دیگه بکنین ؛ عزیزه گفت : نمیشه اگر بزارین برین صنوبر باید تا چندین سال صبر کنه من می خوام طوری باشه که همه فکر کنن ما نخواستیم یعنی به بهانه ی زندانی بودن تو می تونیم طلاقش رو بگیرم ولی من بهتون قول شرف میدم که فورا ترتیب آزادی شما رو بدم ؛
این پول هم برای تحقیر کردن شما نیست می خوام حالا که دارین این فداکاری رو می کنین خودم مخارجش رو به عهده بگیرم ؛
و در حالیکه دستگیره ی ماشین توی دستش بود که بازش کنه ادامه داد فردا بعد از ظهرساعت سه و نیم زنگ بزنین خونه ی ما و وقت خواستگاری بگیرن من یک هفته بعد بهتون وقت میدم و تا اون موقع آماده باشین آقا قباد من خیلی شرمنده ی شما هستم ولی دیگه جای پسرم محسوب میشین ؛ حالا که تا اینجا اومدین بقیه اش رو کمک کنین تا از این وضع خلاص بشیم ؛ و پیاده شد، گفتم کجا میرن من خودم شما رو می رسونم . با بغضی که داشت تبدیل به گریه می شد و من دو قطره اشک رو دیدم که از چشمش پایین اومد گفت : نه من کار دارم خودم میرم ؛
عزیزه توی پیاده رو و از کنار دیوار رفت سرش پایین بود و شونه هاش می لرزید و معلوم بود که داره گریه می کنه . خیلی از دست رضا عصبانی بودم .
با افسوس گفتم : تو اونقدر خری که فکر می کنی داری به این زن لطف می کنی ، خجالت بکش بهتر نبود یکم باهاش راه میومدی ؟ رضا گفت : تو نمی فهمی من دارم چی می کشم ،چرا باید زیر بار تحقیر و توهین اون برم ؟ گفتم : باشه می خوای به خانجانت بگم که چه دسته گلی به آب دادی ببینم اون با تو چیکار می کنه ؛ گفت : قباد من فکر می کنم که صنوبر حامله اس وگرنه این زن این طور

1400/09/02 23:04

خودشو به آب و آتیش نمی زد که به این زودی ما رو عقد کنه چون می دونه که داره گندش در میاد ، گفتم : به خدا منم گیجم حالا تو پیاده شو من برم دنبال عزیزه و برسونمش زن بیچاره هنوز داره پیاده میره و گریه می کنه ؛ اون پول ها رو هم بر دار ، رضا آهی کشید و گفت باشه پیش تو فردا میام از خونه ی شما زنگ می زنم و با همفکری هم یک نقشه بکشیم .
راه افتادم و خودمو رسوندم به عزیزه و بوق زدم ؛ برگشت و منو دید با دست اشاره کرد برو ؛ ولی پیاده شدم و گفتم : نمیرم بیان سوار بشین ؛
عزیزه تا در خونه نتونست حرف بزنه ، اونجام فقط با بغض تشکر کرد و گفت که لطفا مراقب باشین همه چیز خوب پیش بره؛منم پیاده شدم و منتظر موندم بره توی خونه ؛ ولی چند قدم که به طرف در حیاط بر داشت برگشت و با یک لبخند زورکی گفت : راستی شما دیگه داماد ما محسوب میشین هر وقت بخواین صنم رو ببینین و با هم حرف بزنین من ترتیبش رو میدم ؛ گفتم : شما خیلی خانمین ؛ ازتون ممنونم ؛ ولی یک سئوال داشتم ؛ من و رضا آشنایی بدیم یعنی بگم که دوست منه ؟ گفت : نه نه اصلا شما پاتو بکش کنار از دور مراقب باشین وگرنه بعدا فریدون خان شما رو مقصر می دونه ..اصلا این کارو نکنین ؛گفتم عزیزه خانم میشه بفرمایید کی می تونم صنم رو ببینم : گفت : چشم فردا بعد از ظهر حدود پنج و نیم بیاین و با صنم برین بیرون من اجازه اش رو از خان می گیرم . فقط شما سر ساعت اینجا باش ولی در نزنین من صنم رو می فرستم
از خوشحالی دیدن صنم روی پام بند نمی شدم و تا مدتی کلا رضا و مشکل عزیزه رو فراموش کردم ؛ از اونجا رفتم حجره ، حاجی بهم گفته بود بیا که خیلی کار داریم ؛ ولی چون دیر رسیده بودم حاجی بازم دلخور بود و می گفت دل به کار نمیدی ؛
روز بعد رضا رو توی دانشگاه دیدم حال خوبی نداشت، و دلش نمی خواست در مورد این ماجرا حرف بزنه در واقع فرصتی هم نبود و کلاس داشتیم اما ظهر با هم رفتیم خونه ی ما و طبق خواسته ی عزیزه رضا زنگ زد و برای یک هفته بعد وقت گرفت ؛ اما رضا گفت : قباد دارم بهت میگم اگر صنوبر حامله باشه من طلاقش نمیدم اینو گفته باشم بچه ام رو می خوام، نمی زارم بدون پدر بزرگ بشه ؛ گفتم : رضا جان من باید برم حجره حاجی کارم داره دیرم میشه ؛ تو برو من میام دنبالت شب رو پیش من بمون با هم یک نقشه ی درست و حسابی بکشیم ؛ قبول کرد و رفت و من بهش نگفتم که با صنم قرار دارم تند و تند آماده شدم و خودمو رسوندم دم خونه ی اونا و مدتی منتظر شدم تا صنم بیاد بیرون .
صنم
روز بعد با صنوبر رفتیم مدرسه و من احساس می کردم که چشمهای اون دنبال کسی می گرده، به دنبال کسی که عاشقش باشه ؛ مثل قصه ها و فیلم ها بیاد و عاشقانه

1400/09/02 23:04