#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
اون روز زینب طوری حرف می زد که نسبت بهش حس ترحم داشتم و فکر می کردم به خاطر فوت پدرش اینطور افسرده شده ؛ با ناله ای حزن انگیز حرف می زد طوری که فکر می کردم هر آن ممکنه به گریه بیفته ؛
بعد از اینکه با هم حرف زدیم کتاب هاشو بر داشت و اومد جاشو با بغل دستی من عوض کرد ؛ وکنار من نشست ؛
منم خوشحال بودم چون می تونستم بیشتر از قباد بدونم ؛
از زندگیش از اخلاق و رفتارش و هر چیزی که مربوط به اون می شد برای من خوشایند بود.
و بالاخره ظهر شد و من و صنوبر از مدرسه اومدیم بیرون و رفتیم به طرف خونه ؛
اون مدام بر می گشت و به عقب نگاه می کرد ؛ اولش فکر کردم قباد اومده دم مدرسه ولی نه قباد رو می دیدم نه کسی که نگاه اون به دنبالش باشه ؛
بالاخره صبرم تموم شد و با حرص پرسیدم : لعنتی به چی نیگا می کنی ؟
گفت: صنم الهی فدات بشم میشه تو بری خونه من الان پشت سر تو میام ,
گفتم : کجا می خوای بری ؟ نه نمیشه ؛ حق نداری ..
ولی اون دیگه نموند تا حرفم تموم بشه و راهی رو که اومده بودیم برگشت ، هاج و واج بهش نگاه می کردم ؛ داد زدم صنوبر برگرد ؛ کجا میری ؟ صنوبر به خدا الان میرم به عزیزه میگم ،
نمی دونم صد قدم رفته بود یا بیشتر برگشت و در حالیکه خوشحال به نظر می رسید
گفت : بریم شوخی کردم ؛
گفتم : ای لعنت به تو ،، این شد شوخی ؟
ولی چشمم افتاد به یک فولکس آبی رنگ که یک مرد جوون توش نشسته بود و دقیقا صنوبر تا نزدیک اون ماشین رفته بود ؛
حالا اون با قدم های بلند و تند جلو تر از من میرفت ؛
جلوی در که رسیدم محکم زدم توی پشتش و پرسیدم , اون کی بود ؟تو برای چی برگشتی ؟ به خاطر اون مرده که توی فولکس بود ؟
با لحن تندی گفت : اوو چته ؟دلم خواست ؛
گفتم تو غلط کردی بیشعور ؛
گفت : به کار من کاری نداشته باش صنم ؛ تو خودت چطور جلوی مدرسه با قباد قرار می زاری من بهت حرفی نمی زنم ؟
اصلا چه حقی داری منو باز خواست می کنی ؟ به تو چه مربوط؟
ببین صنم من به کار تو کار ندارم توام حق نداری به من کار من دخالت کنی
گفتم :خواهر جون من قباد رو دم مدرسه دیدم خب اون معلم ما بود رفته بود عکاسخونه این چه ربطی داره تو به اون مرد غریبه رو بدی؟بهش بخندی ؟
به خدا خوب نیست نه برای تو و نه برای خان بابا ؛ نکن عزیزم ؛
گفت : میشه کمتر زر بزنی ؟ اینم غریبه نبود
گفتم : غریبه نبود ؟ خجالت بکش
گفت : تو خجالت بکش ؛ دوست قباد بود ؛ سرخاک دیدمش
گفتم : دست بردار اشتباه گرفتی آخه دوست قباد به این زودی مدرسه ی ما رو از کجا یاد گرفته مگه میشه ؟
گفت : به خدا نمی دونم ، چطوری مدرسه ی ما رو پیدا کرده؛اصلا مهم نیست ؛
مهم اینه که من ازش
1400/08/18 15:58