The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

ناشتایی می نشست هنوز خواب بود.
توی راه فکر می کردم که زینب رو ببینم و باهاش حرف بزنم اون دختر گوشه گیری بود و زیاد با ما نمی جوشید و من دلیلشو نمی دونستم اهمیتی هم نمی دادم ولی حالا اون برام شده بود امیدی که بتونم حرفم رو به قباد بزنم.
اما وقتی رسیدم توی کلاس زینب هنوز نیومده بود و هر چی هم منتظر شدم خبری ازش نبود که یکی از دخترا گفت: شنیدن چی شده؟ بابای زینب به رحمت خدا رفته، باورم نمیشه میگن با چاقو اونو کشتن.
هم برای زینب ناراحت شدم و هم فکر می کردم قباد حالا عزا دار شده و دیگه نمی تونم باهاش حرف بزنم، این خبر توی مدرسه پیچیدو هر *** چیزی می گفت ؛ تا صنوبر هراسون اومد پیش من.
گفت: صنم شنیدی؟
گفتم: چی رو شنیدم؟ بگو چی شده؟
گفت: این هم کلاسی تو بود زینب میگن پدر و مادر و داییش رو چاقو زدن؛
می دونستی حاجی اردکانی پدر بزرگ زینب بوده؟
با شنیدن این خبر دندون هام بهم قفل شد و نشستم رو نیمکت.
گفتم: تو می دونی زینب چند تا دایی داره؟
گفت: نه؛ ای وای، خدای من، ببینم نکنه قباد دایی زینب بوده و ما خبر نداشتیم،
سریع بلند شدم و از یکی از دخترا که می دونستم با زینب دوسته پرسیدم: تو می دونی زینب چند تا دایی داشت؟
گفت: تا اونجایی که من می دونم یک دایی داره که خیلی باهاش پُز می داد مثل اینکه همونم چاقو خورده میگن مامان زنیب هم حالش خیلی بده؛ ممکنه خدای نکرده بمیره؛
گفتم: داییش چی؟
گفت: من چه می دونم چرا از من می پرسی؟ امروز می خوایم همه با هم بریم دیدن زینب خونه ی پدر بزرگش حاجی اردکانی. می خوای توام بیا؟

1400/08/12 16:50

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
صنوبر فوراً گفت: آره ما هم میایم بالاخره پدر دوستمون فوت کرده؛
بازوی صنوبر رو کشیدم و گفتم بیا بریم حرف نزن، ما نمی تونیم بریم؛ همون همکلاسی من با حالتی که انگار بهمون شک کرده بود پرسید: صنم؟ تو دایی زینب رو می شناسی؟
باز به جای من صنوبر خیلی جدی جواب داد بله که می شناسیم داییش معلم ما بوده ولی ما نمی دونستم که با زینب نسبتی داره، رفتم سرجام نشستم اون قدر مضطرب و نگران قباد شده بودم که حس می کردم قلبم درد گرفته،
اگر کسی دور اطرافم نبود بی شک گریه می کردم، ولی صنوبر همچنان داشت با دخترها حرف می زد و با پُزدادن های خاص خودش براشون تعریف می کرد که چطور قباد میومد و به ما درس می داد، به اون و رفتار و حرکاتش نگاه می کردم،
حالا تفاوت عشق خودمو وصنوبر رو می فهمیدم، اصلاً به نظر نمی اومد که نگران شده باشه اون تنها به فکر خودنمایی بود.
اگر بگم تا ظهر از درس چیزی نفهمیدم حقیقت داره، با بغض و نگرانی پشت اون نیمکت چوبی تا ظهر نشستم و به جا خیره شدم و دعا کردم، دعا کردم که قباد چیزیش نشده باشه، و اینو می دونستم که تا نفهمم چی بسر اون اومده آروم نمی شم.
موقع برگشت به خونه صنوبر گفت: چرا باید حرف، حرف تو باشه؟ مگه چی میشه ما هم با بقیه ی بچه ها بریم دیدن زینب؟
گفتم: آخه نمی فهمم تو برای چی می خوای بری؟ نه دوستی با اون داری و نه همکلاسی توست؟ درکت نمی کنم نمی فهمم توی اون کله ی پوکت چی میگذره ؛ زینب به تو چه؟ اصلاً خوبیت نداره که ما رو اونجا ببین چرا نمی فهمی اگر یکی ما رو بشناسه آبرومون میره،
گفت: تو نیا من میرم منو که ندیدن و نمی شناسن.
و تمام طول راه تا خونه؛ جر و بحث کردیم ؛ تا منصرفش کنم و می دونستم این بار دیگه خان بابا ما رو نمی بخشه،
نزدیک خونه که رسیدم دیرم میشد تا خودمو به عزیزه برسونم و ماجرا رو تعریف کنم شاید اون می تونست یک خبری ازشون بگیره.
وارد عمارت که شدیم ننه آغا رو دیدم که داشت برف های جلوی ایوون رو جارو می زد،
فوراً کمرشو راست کرد و گفت: آمدین؟ بیاین ببینن چیا که نشده، هُل نکنین؛ اون شب که خواستگارا از خونه ی ما رفتن میرن دکان فرش فروشی ودزد اونا رو چاقو می زنه .معلم شما رو هم با چاقو زدن.
صنوبر پرسید: تو از کجا می دونی؟
گفت: برین تو خان بابات خبر آورده؛ دوتایی با سرعت خودمون رو رسوندیم: اما خان بابا داشت با تلفن حرف می زد،
سلامی کردیم و دویدیم توی آشپزخونه تا از زبون عزیزه بشنویم چه اتفاقی افتاده، دل توی دلم نبود و دعا می کردم قباد سالم باشه؛ عزیزه که چشمش به ما افتاد فقط پرسید کی بهتون گفته؟
صنوبر گفت: دختر خواهر آقا

1400/08/14 14:23

معلم توی کلاس صنم درس می خونه امروز نیومده بود و می گفتن باباش چاقو خورده و مُرده؛
چی شده عزیزه شما خبر دارین؟
گفت: والله اینطور که خان بابات میگه سه نفر رو چاقو زدن قباد و خواهر و شوهر خواهرش و دوتا شون توی بیمارستانن و یکی شون فوت کرده شما می دونین قباد نبوده؟
من که داشتم از حال میرفتم صنوبر گفت: آره چون بابای زینب مرده پس اون دوتای دیگه بیمارستانن ؛
عزیزه جونم الهی قربونت برم بعد ظهر بچه ها قرار گذاشتن برین خونه ی زینب سر سلامتی اجازه میدین منم برم؟
عزیزه با لحن تندی گفت: برو بشین سرجات تا نزدم دهنت پر از خون بشه ؛ تو هنوز از دردسر قبلی خلاص نشدی اگر خان بابات بفهمه این بار تو رو زنده نمی زاره؛
با اعتراض پاشو کوبید زمین که شما ها چطور آدمایی هستین؟ من حق ندارم هیچ کاری بکنم؟
من که زندونی شما نیستم، چی میشه ماهم با خانم ناظم بریم و برگردیم؟ منو که اصلاً ندیدن میرم و یک خبر می گیرم و میارم؛
همینطور که صنوبر با عزیزه بحث می کرد بهش نگاه کردم؛
اون واقعاً عین خیالش نبود و به این حادثه ی وحشتناک به چشم یک بازی بچه گونه نگاه می کرد؛ حتی دیدم و تا وارد اتاقش شد رادیو رو روشن کرد و با آهنگی که بخش می شد زمزمه می کرد؛
نمی دونم و نمی فهمیدم اون چه احساسی داره ولی عزیزه خوب اون شناخته بود .
اون روز خان بابا یک کلمه در این مورد جلوی ما حرف نزد وما هم جرئت پرسیدن نداشتیم، ولی همین قدر که یک چرتی بعد از ناهار زد بیدار شد و دوباره لباس پوشید و از خونه بیرون رفت،
من و صنوبر هر دو درس داشتیم و تا دیر وقت بیدار بودیم ولی بازم خان بابا نیومد و ما شاهد عذابی بودیم که عزیزه می کشید.
روز بعد به امید اینکه بچه ها رفتن به خونه ی زینب و خبرای تازه دارن رفتم مدرسه،
حالا می گفتن که حال مادرش بده ولی میگن دایش امروز مرخص میشه، زینب براشون تعریف کرده بود که بابام جونش رو فدای مادر و دائیم کرده.
خیلی دلم براش سوخت و برای بابای زینب همه با هم فاتحه خوندیم وبچه ها قرار گذاشتن که برای شب هفت بریم سرخاک.
من داشتم فکر می کردم که رفتن به سر خاک اشکالی نداره و زینب همکلاسی منه؛ ولی باید اینو یک طوری از عزیزه می خواستم که بهم اجازه بده،
خلاصه بگم که روزی رسید که من و عزیزه و صنوبر و امیر علی و حتی ننه آغا توی ماشین خان بابا نشسته بودیم و می رفتیم برای شب هفت پدر زینب؛ حالا چطوری؟ این خودش یک معجزه بود؛
اصلاً بزارین براتون تعریف کنم ؛ من و صنوبر با هزار زحمت و خواهش و تمنا می خواستیم عزیزه رو راضی کنیم که اجازه بده؛ با ناظم مدرسه فقط بریم سر خاک و برگردیم؛ اما راضی نمی شد که نمیشد،

1400/08/14 14:23

ولی اون دل مهربونی داشت و وقتی خان بابا اون روز سر ناهار گفت که بعد از ظهر هفتم داماد حاجی اردکانی هست و باید بره سر خاک در میون ناباوری ما عزیزه گفت: آخیش طفلک به این زودی هفتشم شد ؛ چه زود میگذره و همه چیز تموم میشه.
خدا بیامرزه رفتگان شما رو، راستی فریدون خان می دونستین که دختر این آقا که فوت شده همکلاس صنمه؟ خان بابا با حیرت گفت: واقعاً؟ پس شما ها خبر داشتین و چیزی نگفتین ؟
عزیزه گفت: چرا چیزی نگفتن از همون اول من می دونستم؛ البته شما که هیچ وقت خونه نیستن تا به حرفای اونا گوش کنین؛ حتما شما اینم نشنیدین که همه ی مدرسه اونا دارن میرن سر خاک به خاطر دخترش،
ولی من اجازه ندادم بچه ها برن؟
خان بابا گفت: حالا الان شما وقت گیر آوردین که سر گله گذاری باز کنین؟
من دخالت کردم و گفتم: آخه خان بابا دوستم که نمی دونه برای چی نرفتم ازم دلگیر میشه؛ شما به عزیزه بگین اجازه بده ؛
خان بابا یک فکری کرد و گفت : عزیزه ؟ به نظر شما اشکال داره همه با هم بریم؟
عزیزه که سعی می کرد نشون بده براش تفاوتی نمی کنه گفت: نمی دونم صلاح دخترا رو شما می دونین؛ اصلاً برای عروسی که نمیریم ؛ سرخاک رفتن ثواب داره و هر چی فاتحه خون زیاد تر آمرزیده تر،
فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه.
ننه آغا که همیشه یکم دور از تر ما می نشست و غذا می خورد یک طوری که خان بابا ناراحت نشه گفت: زیارت اهل قبور ثواب داره؛ من که نمی تونم بریم فردا هم کسی برای من خدا بیامرزی نمیده،
عزیزه گفت: چرا نمی تونی ما که داریم میریم تو رو می بریم،
و اینطوری شده که همه با هم رفتیم سر خاک ؛ خان بابا ماشین رو دور نگه داشت و پیاده شدیم ؛
در حالی که هنوز برف روی زمین بود و سوز سردی میومد کنار خان بابا رفتیم به طرف مزار ؛ من حالم معلوم بود و از همون جا چشمم و قلبم دنبال قباد می گشت یک هفته بود که با نگرانی براش دعا کرده بودم؛ و این قباد بود که ما رو از دور دید؛
به زحمت راه می رفت ولی با سرعت خودشو رسوند و؛ سلام کرد و با خان بابا دست داد.
خب خان بابا حاجی رو دید و رفت سرخاک کنار اون و عزیزه و صنوبر و ننه آغا رفتن پیش مادر قباد،
همه اومدن به استقبال و خلاصه شلوغ شد یک مرتبه قباد رو بیست سانتی خودم دیدم ،
با دستپاچگی گفت: خوبی صنم؛
شنیدن این کلام برای من مثل باز شدن در بهشت بود؛ احساس می کردم مثل یک پرنده دارم پرواز می کنم؛ آروم بدون اینکه بهش نگاه کنم چادر توری سیاهم رو کشیدم توی صورتم و گفتم: من که خوبم شما چاقو خوردین؟ حالا بهترین؟
گفت: اگر الان رو میگین که توی آسمون ها سیر می کنم ؛ راستی ببخشید که بهتون گفتم صنم اونقدر این روزا

1400/08/14 14:23

این اسم رو برای خودم تکرار کردم که دیگه نمی تونم بگم صنم خانم.
گفتم: اختیار دارین اشکال نداره ؛
گفت: خیلی دلتنگ شما بودم.
گفتم: کجاتون چاقو خورده خیلی درد داشتین؟
گفت: مهم نیست ؛ مهم اینه که .. امیر علی نذاشت حرفش تموم بشه خودشو به من رسوند و دستم رو گرفت و گفت عزیزه میگه توام بیا پیش ما.
نمی دونم اون گرداننده گردون چطور این همه زیبایی رو خلق می کنه،
چطور در مقابل غم شادی می آفرینه و این حس قشنگ عاشقی رو به انسان میده، ولی اینو می دونم که اون روز من حسی رو تجربه کردم که تا زنده هستم نمی تونم فراموش کنم.
قباد
دکتر اون روزم منو مرخص نکرد؛ و مجبور شدم توی بیمارستان بمونم، وقتی حاجی رفت؛ به آبجیم نگاه کردم همین طور که به پشت خوابیده بود اشک از گوشه ی چشمش پایین میومد؛
به زحمت از تخت پایین اومدم دستشو گرفتم و گفتم: با خودت این کارو نکن؛ تو که نمی دونی خدا برات چی مقدر کرده؛ ببین عمر ما به دنیا بود و موسی تا همین جا وقت زندگی داشت،
شنیدی حاجی همیشه میگه تا پیمانه ی کسی سر نیاد از این دنیا نمیره و روزی که این پیمانه پر شد کسی نمی تونه جلوی رفتنش رو بگیره،
بازم سکوت کرد. گفتم: یادته حاجی یک داستانی رو تعریف می کرد بگم برات؟
حاجی می گفت یک روز مردی عزرائیل رو می ببینه که داره بهش بد نگاه می کنه شروع می کنه به لرزیدن، اما عزرائیل از کنارش رد میشه و میره، دل مرد به شور میفته که نکنه برگرده و از اونجایی که عزرائیل بهش بد نگاه کرده بود قرار نمی گیره و برای اینکه از مرگ فرار کنه بار سفر می بنده و میره هندوستان،
خونه ای می گیره و قصد می کنه همون جا بمونه، اما همون شب عزرائیل میره سراغش و با تعجب می پرسه تو اینجا چیکار می کنی؟
میگه از ترس تو فرار کردم به خاطر اینکه خیلی بهم بد نگاه کردی اومدم اینجا که دستت به من نرسه.
عزرائیل میگه: آخه من دستور داشتم جون تو رو اینجا بگیرم وقتی تو رو در اون فاصله ی دور دیدم که قصد جایی رو نداشتی تعجب کردم و اون نگاه از حیرت من بود و حالا اومدم که جونت رو بگیرم،
درست جایی که قرار بوده آره خواهر شاید این یک قصه از دل آدم ها باشه ولی زندگی اونقدر آسون نیست که این باور ها رو رد کنیم بزار گاهی دلخوش به قصه ها باشیم،
گاهی خودمون رو گول بزنیم، ولی زندگی کنیم، چون داریم نفس می کشیم، خودت می دونی که کاری نداشت خدای نکرده تو و منم الان کنار موسی خوابیده باشیم.
فکر کن به زینب و محمدت،فکرکن به اون دوتا طفل معصوم که هنوز خوب و بد رو نمی شناسن،
آبجی زبونش باز شد و گفت: تو فکر می کنی برای چی این همه ناراحتم؟ چون زندگی برای من فقط یک عذاب بود و مدام

1400/08/14 14:23

از همه خجالت کشیدم ؛ من ترحم نمی خواستم ؛ دلم می خواست محتاج کسی نباشم
موسی منو سرافکنده کرده بود، تو خیلی چیزا رو نمی دونی قباد؛ می دونستی طلعت گاهی غذا های اضافه شون رو می فرسته در خونه ی من؟ خوارم می کنه ؛
ولی من روم نمیشه بهش بگم که همه رو می ریزم توی سطل آشغال؛
اون خواهر منه باید حرمت و عزت منو نگه می داشت، ولی چیکار کنم که موسی آبرویی برام نمی ذاشت ؛ با اینکه من گناهی جز اطاعت از حاجی نداشتم ؛ خوب دختر اول بودم و حاجی و بی بی دلشون می خواست زود داماد دار بشن این بود که وقتی مادر موسی اومد خواستگاری حاجی اصلاً بهش سخت نگرفت،
اون بیکار بود اما حاجی گفت جوونه و کار می کنه و پول در میاره .
ولی موسی برای یکشبه پولدار شدن و خودی جلوی حاجی نشون دادن ؛ افتاد توی کار خلاف ؛
آخرین باری که دیدمش وقتی بود که می خواستم بیام خونه ی شما که تو رو راهی کنیم بری خواستگاری ؛
دعوامون شد ولی اون برای اولین بار شرمنده بود، حتی گریه کرد که نمی تونه از دست اون آدم های زورگیر خلاص بشه.
قباد بهش گفتم ؛ التماس کردم به قران قسمش دادم ،
موسی برو به حاجی بگو و اون قبول کرد و اومدم خونه ی شما ولی نگران بودم خدا می دونه که چه حالی داشتم دلم می خواست همون شب همه چیز رو به حاجی بگم ولی دلم نیومد شب تو رو خراب کنم ؛ و دیگه دیر شد.
گفتم: وای آبجی من و حاجی که می دونستیم اگر می خواستیم کاری بکنیم که کرده بودیم به خاطر تو و بچه ها درستش می کردیم. متاسفانه موسی از دنیا رفت و نفهمیدیم چطور شد که اونشب دست به این کار زد ،
گفت : به خدا من می دونم مجبورش کردن ؛موسی اصلا قصد نداشت از خونه بیرون بره زیرکرسی خوابیده بود که ما از در خونه بیرون رفتیم ؛ من باهاش حرف زدم پشیمون بود می گفت قدم اول رو کج برداشتم ولی نباید تا آخر برم ؛
روز بعد دکتر منو مرخص کرد و با شوهر طلعت خانم رفتم خونه ؛ با دیدن من دوباره شیون راه افتاد و محمد و زینب مدتی توی بغلم گریه کردن، رفتم به اتاقی که کرسی داشت و دراز کشیدم چون واقعا توان راه رفتن نداشتم ؛
تازه اونجا به خودم اومدم که چرا اون همه اصرار داشتم که مرخصم کنن آخه وقتی اومدم خونه نگران آبجیم بودم که تنها توی بیمارستان مونده ؛
تا شب هفت نتونستم از رختخواب بیرون بیام ؛ از رضا هم خبری نشد و قرار بود بیاد و پول رو بگیره در حالیکه اون یک هفته ای که قرار مون بود تموم شد؛ راستشو بگم منم زیاد بدم نیومد چون بیست تومن پول زیادی بود و فکر نمی کردم که رضا بتونه پس بده و خب چون خودم نداشتم اینطوری برام بهتر شد.
تا اینکه هفتم موسی رضا رو سر خاک دیدم گفت: وقتی دیدم تو خودت

1400/08/14 14:23

گرفتار شدی از یکی دیگه گرفتم و خیالت راحت باشه، همینطور که داشتم با رضا حرف می زدم .فریدون خان رو دیدم که داشت نزدیک می شد و صنم کنارش بود ,
همشون اومده بودن و این برای من باور نکردنی بود ؛
حضور فریدون خان با خانواده اش یعنی اینکه من دیگه داماد خان بودم ؛ طوری بطرفشون رفتم که زخم ها مو فراموش کردم .
نمی دونم چی شد که یک مرتبه خودمو کنار صنم دیدم و کسی نبود ؛
شاید به اندازه چند جمله تونستم باهاش حرف بزنم ولی جرئت پیدا کردم و اونچه که توی قلبم می گذشت رو بهش رسوندم می خواستم بدونه که چقدر دوستش دارم و با آمدن امیر علی صنم رفت، ا
ما شیرینی همون چند لحظه برای من کافی بود، حالا دیگه می دونستم که منو دوست داره و توی این مدت نگرانم بوده و این حس خوبی بهم می داد .
حواسم به صنم بود اما خیلی زود رفتن و اصرار های حاجی و بی بی برای اینکه شام بیان خونه ی ما فایده ای نداشت و فریدون خان قبول نکرد .

1400/08/14 14:23

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
تا کنار ماشین همه باهم رفتیم و فریدون خان رو بدرقه کردیم، صنم خودشو لای چادر پنهون کرده بود و سرش پایین بود، ولی صنوبر مدام به ما نگاه می کرد و همین باعث می شد نتونم نگاهی به صنم بندازم،
موقعی که ماشین حرکت می کرد به خودم جرئت دادم و بار دیگه به صنم که کنار پنجره نشسته بود نگاه کردم، که فقط نیمرخ اونو توی اون چادر مشکی توری دیدم و بی اختیار آه عمقی کشیدم،
خدای من این چه سِری بود که وقتی صنم نزدیکم بود هیچ *** و هیچ چیز رو توی این دنیا نمی دیدم و برام مهم نبود با صدای رضا به خودم اومدم که گفت: داداش بدجوری گیر کردی، خدا نجاتت بده.
گفتم: نه بابا، بزرگش نکن،
به شوخی گفت: ناقلا دستت رو بد جایی هم نذاشتی،
ناراحت شدم و گفتم: میشه دهنت رو ببندی؟
گفت: فریدون خان رو میگم، من که به ناموس داداشم نگاه نمی کنم؛ ولی خواهرش که حلاله؟
گفتم: رضا جان یک چیزی نگو که بزنم دنده ات رو بشکنم.
گفت: ای بابا مگه چی گفتم؟ بده من تو باجناق بشیم؟
گفتم: فریدون خان به تو زن نمیده.
گفت: مگه من چمه؟ خب پسر حاجی اردکانی نیستم ولی از تو خوش قیافه تر و ..
نذاشتم حرفش تموم بشه، با مشت زدم توی شکمش، یک قدم رفت عقب و خندید ادامه داد، باشه، باشه با نمک تر که هستم.
قباد قسم می خورم دختره خودش به من نگاه می کرد همش حواسش به من بود، چند بار چشم تو چشم شدیم.
گفتم: رضا؟ خواهش می کنم دیگه دارم از کوره در میرم؛ بزار اینطوری بهت بگم من رفتم خواستگاری صنم و قرار با هم عروسی کنیم ؛ خودت می دونی که چقدر غیرتیم، نگو دیگه از این حرفا نزن.
گفت: بزار ببینم اگر اسم نامزد تو صنم باشه پس اسم خواهرش چی می تونه باشه؟ فقط یک سئوالم رو جواب بده اولش با صاد شروع میشه؟
گفتم: رضا گمشو؛ گمشو برو بسه دیگه فاتحه خوندی برو تعطیل شد، تو نمی خواد زن بگیری برو به حزب توده برس و چاقشون کن. گفت: مرتیکه چیزی که نمی دونی بی خودی در موردش نظر نده. باور کن ما به یکی مثل تو احتیاج داریم.
گفتم مثل من؟ نه آقا رضا شماها پول بابای منو می خواین.
گفت: برو از خود راضی، اونقدر گردن کلفت پشت این قضیه هست که تو توش گمی، خیلی دنیای کوچکی داری ؛ دیگه بزرگ شدی از پوستت بیا بیرون، مثل بچه ننه ها حرف می زنی.
و در حالیکه ادای منو در میاورد و سر و دهنش رو کج و کوله می کرد ادامه داد: آبجییییم؛ بی بی جانم؛ حاجی؛ وای باید برم خونه کوفته برنجی به خاطر من درست کردن؛ بسه دیگه بیا بیرون ببین دنیا چه خبره.
گفتم: رضا جان من بیرونم تو درِ مغزت رو روی زندگی بستی و فکر می کنی راهی که میری درسته، از تعصب فکری بدم میاد، آدم هایی که هر راهی

1400/08/15 13:33

خودشون میرن دلشون می خواد بقیه رو هم وادار کنن راه اونا رو بره،
داداش یک کلام با کسانی که وابسته به روسا باشن همکاری نمی کنم، تموم شد و رفت چرا نمی فهمی والله روس از امریکا و انگلیس بدتره، حالا برو خودتو دار بزن،
به شوخی خودشو لوس کرد و گفت: اصلاً بگو اسم دختره چی شد دست از سرت بر می دارم، چرا تو به من نگفتی خاطرخواه شدی؟
دیگه همه داشتن از خاک بر می گشتن راه افتادم و گفتم: هنوز چیزی معلوم نیست جدی نشده ؛ حالا برو خونه تون ممنون که اومدی.
گفت: من شام دعوت نیستم؟
زدم به شونه اش و گفتم اگر مثل آدم باشی من از خدا می خوام باز با شوخی گفت: ببینم این خانواده ی بزرگ زاده هم میان؟
گفتم: به تو چه مرتیکه، به تو چه! ببین من ناموس پرستم می زنم فکت رو خرد می کنم؛
خندید و گفت: سخت نگیر شوخی کردم، قباد من ماشین دارم بیا با هم بریم.
گفتم: اول منو ببری بیمارستان آبجییییم رو ببینم.
گفت: روی دوتا تخم چشمم، خب امشب هفت شوهر شونه و حتماً خیلی دلش تنگه،
اصلاً من راننده شخصی تو میشم فقط بگو اسم خواهر نامزدت چی بود؟
اینو گفت و در حالیکه با شیطنت می خندید و ازم دور می شد گفت: ماشین دم دره منتظرتم بیا،
رضا اون شب منو برد بیمارستان و بعدم با هم رفتیم خونه، خیلی کمک کرد به مهمون ها شام دادیم و دیر وقت رفت،
اون دلش می خواست حرف بزنه و چون فکر می کردم بازم می خواد در مورد اهداف مقدس حزب سخنرانی کنه واقعا حوصله نداشتم از یک طرف فکرم مشغول آبجیم بود که حسابی خودشو باخته بود و غصه می خورد که از این به بعد با چهار تا بچه چیکار کنه و از اون طرف به فریدون خان فکر می کردم که هم بیمارستان به دیدن من اومد و هم برای مراسم هفت با خانواده اش اومدن سر خاک و این رفتار از خانی مثل اون بعید بود و شک حاجی رو هم برانگیخته بود
راستش اون شب خیلی دلم می خواست تنها باشم ولی خونه شلوغ بود و هیچ اتاقی خالی نمی شد که من با خودم خلوت کنم.
حتی توی اتاق منم خواهرم بچه هاشون رو خوابونده بودن، اونجا زینب رو دیدم که یک گوشه نشسته و گریه می کنه،
بدون اینکه حرفی بزنم نشستم و دستشو گرفتم، انگار منتظر یکی بود که حرف بزنه خیلی غمگین و آروم گفت: دایی؟ چرا ما این همه بدبختیم؟
گفتم: خدا نکنه، چرا بدبخت باشی؟
این اتفاقی که افتاده ممکنه برای هر کسی پیش بیاد. گفت: به نظرت من *** میام؟ فکر می کنی نمی فهمم؟ اگر تظاهر می کنم که چیزی نمی دونم برای اینه که دلم نمی خواد واقعیت رو قبول کنم،
بابام ما رو بیچاره کرد تو و آقاجان به کسی نگفتین ولی همه می دونن که کار بابام بوده، مردم چشم و گوش دارن،
گفتم: ول کن این حرفا رو اصلاً تو از

1400/08/15 13:33

کجا می دونی که همه می دونن.
گفت: قبل از اینکه امروز بریم سر خاک خاله طلعت داشت بلند می گفت: خوبه والله آقا دزدی کرده چاقو کش برده توی حجره ی آقام ،خواهر و برادر منو داشتن می کشتن اونوقت ما براش حلوا درست می کنیم و ختم قران می گیریم باید بریم یکی یک دونه تف بندازیم روی قبرشو بیایم
گفتم: اینا رو جلوی کی می گفت؟
زینب اشکهاش ریخت توی صورتشو و گفت: قباد همه توی اتاق بودن و داشتن حلوا و خرماها رو درست می کردن.
بلند شدم و رفتم سراغ طلعت خانم؛
مثل اینکه هنوز شام نخوره بود و یک بشقاب دستش بود و تند و تند میذاشت دهنش؛
با حرص از دستش گرفتم و کوبیدم روی زمین و گفتم با من بیان کارتون دارم؛
چشمهاشو گرد و گفت : چی شده قباد ؟ چرا همچین می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم: با من بیان و رفتم بطرف اتاقم و به زینب گفتم تو برو بیرون،
بی بی که این منظره رو دیده بود هراسون اومد و پرسید : چی شده قباد ؟ براچی با خواهرت اینطوری حرف می زنی؟
گفتم: بی بی شما دخالت نکن و با طلعت خانم رفتیم توی اتاق و در رو بستم؛ پرسید:
حرف بزن ببینم چی شده نکنه آبجیم طوریش شده؟
گفتم : آره آبجی طوریش شده، داره دق می کنه شما راضی هستین؟
چادرشو دورش جمع کرد و گفت :چی داری میگی قباد حرف دهنت رو بفهم ،
گفتم : نکن خواهر، یکم آبجی رو درک کن، خودتو بزار جای اون من می دونم که منظوری نداری ولی داری بهش بد می کنی.
گفت: ای داد بیداد، خوبه والله اینم عوض دستت درد نکنه از صبح تا حالا جونم در اومده بساط شب هفت شوهر اونو روبراه کنم اونوقت تو داری خستگی رو به تنم می زاری،
من چیکار کردم جز خوبی، به خدا یک لقمه غذا از گلوم پایین نمیره و همش فکر می کنم الان آبجیم داره چی می خوره.
گفتم: از این به بعد شما راحت غذات رو بخور من نمی زارم آبجیم سختی بکشه و دیگه نمی زارم کسی براش غذای مونده بفرسته اون خواهر بزرگ ماست باید مراقب عزت و احترامش باشیم ،
اما من ازتون گله دارم به خاطر اینکه جلوی همه گفتین باید تف روی قبرشوهرش بندازیم، چرا؟
گفت برو بابا دلت خوشه ؛ فکر می کنی کسی خبر نداره که موسی رفته بوده دزدی؟
گفتم : شما با چشم خودت دیدی؟ ندیدی، پس حرف نزن، دل بچه هاشو نرنجون به خدا گناه داره آبجیم، مظلوتر از اون گیر نیاوردین ؟ دزدی کردن به مال آدم ها مربوط میشه،
اما شکستن دل جبران ناپذیره حرف های بد از چاقو بدتر ؛
پالتوم رو برداشتم و با حرص پوشیدم ودر اتاق رو باز کردم دیدم همه اونجا جمع شدن که ببینن چه خبره.
گفتم: با همه ی شما هستم اگر بشنوم کسی یک کلمه ، فقط یک کلمه ناروا به آبجیم حرفی بزنه من می دونم و اون دیگه ازم انتظاری نداشته باشین

1400/08/15 13:33

که ملاحظه کنم الان ازتون خواهش می کنم هر چی حاجی گفته همون رو قبول کنید و تمام و ازخونه زدم بیرون و پیاده تا بیمارستان رفتم و با خواهش تمنا اجازه گرفتم و خودمو رسونم به آبجیم
خواب بود، بیدارش نکردم و پالتوم رو در آوردم وکشیدم روم و روی همون تختی که خودم بستری بودم خوابیدم، وقتی چشمم رو باز کردم دیدم آبجیم داره با محبت بهم نگاه می کنه؛
بدون اینکه حرکتی کنم گفتم : من اصلاً بیخود خودمو مرخص کردم فکر می کنم همین جا بهترین جای دنیاست؛
لبخندی زد و گفت اتفاقاً منم وقتی بهت نگاه کردم و دیدم چقدر راحت خوابیدی همین فکر رو کردم ؛ ولی دکتر منم مرخص کرده و گفته فردا می تونم برم خونه؛ امروز میاد و مرخصم می کنه؛
حاجی هم الان یه دقه پیداش میشه؛ قباد جان یک زحمت برات دارم؛ می خوام برم خونه ی خودم لطفاً خودت ترتیبش رو بده من نمی تونم روی حرف حاجی حرف بزنم ؛توان شنیدن نیش و کنایه هم ندارم.
گفتم: شما نگران نباش امشب دست و پای همه رو جمع کردم اگر حاجی بزاره من نمی زارم تو فعلاً بری توی اون خونه از هر *** ناراحت شدی فقط به خودم بگو ولی حرف خونه ی خودت رونزن.
از ظهر گذشته بود که زینب اومد سلام کرد و گفت: دایی جونم تو اینجایی؟ برات خبرای خوبی دارم
صنم ؛
با رفتن من بین خانم ها طوری شد که انگار همه پدر زینب رو فراموش کردن، منو بهم نشون می دادن باهام روبوسی می کردن نمی دونستم اون همه زن چطور یک مرتبه منو شناخته بودن معذب شدم و دست و پامو گم کردم،
خودم می فهمیدم که صورتم سرخ شده ؛ عزیزه هم حال منو داشت نمی دونم چقدر طول کشید که تسلیت گفتیم و فاتحه خوندیم و عزیزه در گوش امیر علی یک چیزی گفت و اونم فوراً خان بابا رو خبر کرد؛
عزیزه به مادر قباد گفت: ما داشتیم می رفتم جایی فکر کردیم بیایم و یک سر سلامتی بدیم ؛خب از این نظر که صنم و دختر اون خدا بیامرز همکلاس هستن؛ فریدون خان هم که باید به حاج آقا تسلیت می گفتن این شد که تصمیم گرفتیم بیایم
مادرش گفت: الهی قربون قدمتون نمی دونین چقدر ما رو خوشحال کردین، الهی غم نبینین، همیشه شادی داشته باشین از خانمی شماست قدم رنجه کردین.
و خلاصه اونا ما رو ول نکردن و همشون تا دم ماشین ما رو بدرقه کردن و با وجود اون همه آدم که چشمشون به من بود نتوستم حتی برگردم و یکبار دیگه قباد رو ببینم ولی می فهمیدم که کجا ایستاده و صداشو می شنیدم که با خان بابا حرف می زد تا راه افتادیم،
عزیزه گفت: فریدون خان بد نشد ما اومدیم سرخاک؟
مثل اینکه اشتباه برداشت کردن،
خان بابا خیلی خونسرد گفت: نه خیلی هم خوب شد، چه عیبی داشت؟
عزیزه گفت: نکنه با خودشون بگن اینا از

1400/08/15 13:33

خدا خواستن که دخترشون رو بدن به ما؛
خان بابا خندید و گفت : خب دخترمون رو نمیدیم تا دیگه از این فکرا نکنن. من قصد ندارم صنم رو بدم به پسر حاجی، اصلاً به ما نمی خورن ؛ بچه ها می خواین بریم کافه نادری یک چیزی بخوریم ؟
دلم فرو ریخت؛ به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود که خان بابا مخالف باشه؛ و عزیزه ی مهربون برگشت و به من چشمک زد .و این نشون می داد که حتی دلش نمی خواد من یک لحظه ناراحت باشم ؛
صنوبر با اعتراض گفت: خان بابا ؟ این همه مدت ما رو نبردین حالا با این سر و وضع می خواین ما رو ببرین؟ اونجا باید شیک و مرتب رفت من که با چادر نمیام؛
خان بابا گفت: پس میرم شیرینی می خریم و میریم یک سر به عمه می زنیم، خدا می دونه چرا صداش در نیومده.
این کارو کردیم ولی عمه با همه ی ما قهر بود و به صورت هیچ کدومون نگاه نکرد و فقط با خان بابا حرف زد و زود بلند شدیم،
من و صنوبر که اصلاً برامون فرقی نمی کرد ولی عزیزه ناراحت شده بود و شب توی اتاق ما می گفت از روزی که اومدم توی خونه ی فریدون خان من از این زن پذیرایی کردم وهمه ی حرفای زورشو گوش دادم حالا با من اینطوری رفتار می کنه.
همین طور که من داشتم با عزیزه همدردی می کردم چشمم افتاد به صنوبر که انگار توی این دنیا نبود
دوباره اون حالت رویایی و عاشقانه رو به خودش گرفته بود. درست مثل هر موقع که عاشق یکی می شد ؛ یک آن دلم لرزید که نکنه با دیدن قباد دوباره عشقش تازه شده این بود که وقتی عزیزه از اتاق ما رفت،
توی صورتش نگاه کردم و پرسیدم: تو چت شده ؟ چرا حواست به ما نبود؟
گفت: ولم کن از دست این چرت و پرت های عزیزه خسته شدم همیشه از یک چیزی ناراحته.
گفتم: صنوبر حرف دهنت رو بفهم، تو داری در مورد عزیزه حرف می زنی بی ادب، من تو رو می شناسم راست بگو داری به کی فکر می کنی.
گفت: هیچ کس.
گفتم: حرف بزن می خوام بدونم.
گفت: نترس قباد جون تو نیست. اصلاً کسی نیست.
صنوبر اون شب به من چیزی نگفت و منو در این شک و نگرانی باقی گذاشت . اما روز بعد وقتی از مدرسه بر می گشتیم اتفاق عجیبی افتاد که مسیر زندگی ما رو عوض کرد .
آخ ببخشید بزارین اول اینو بگم اون روز زینب اومده بود مدرسه هر کسی به نوبه خودش سعی می کرد اونو دلداری بده، منم می خواستم همین کارو بکنم و دلم خیلی براش می سوخت آخه بابای اون جون قباد رو نجات داده بود،
اما صبر کردم تا تنها باهاش حرف بزنم،
رفتم توی نیمکتش نشستم و گفتم : زینب جان بازم بهت تسلیت میگم، واقعاً از دست دادن پدر خیلی سخته، ولی پدر تو یک قهرمان بود جون مادر و داییت رو نجات داده تو باید بهش افتخار کنی.
خب طبیعی بود که نگاه غمگینی داشت برگشت

1400/08/15 13:33

به من خیره شد و با افسوس خاصی گفت : ببخشید که دست به کتاب هات زدم و اون نامه رو گذاشتم.
گفتم: نه نه من ناراحت نشدم ؛الان وقتش نیست به این چیزها فکر کنی. اصلاً بهش فکر نکن تو الان باید آروم باشی.
گفت: صنم قباد دایی منه می شناسمش اون خیلی خوبه ؛ خیلی آقاست، توام خوبی و همه اینو می دونن ؛ بدت نیاد من یک وقت هایی بهت حسودی می کنم ولی از اونجایی که قباد رو خیلی دوست دارم دلم می خواد تو زنش بشی.
گفتم: تو لطف داری ولی من چیزی برای حسودی ندارم یک آدمم مثل تو ؛
گفت : اگر با قباد کاری داشتی کافیه به من بگی هر کاری از دستم بر بیاد می کنم تا شماها بهم برسین.
گفتم: خجالتم نده، من برای این نیومدم پیشت.
گفت: چرا برای همین اومدی ؛چون قبلاً با من کاری نداشتی، نگران نباش می فهمم.
گفتم: زینب اشتباه می کنی من واقعاً اومده بودم ازت دلجویی کنم ؛ من اخلاقم اینطوریه ؛ خودت می دونی دوست صمیمی ندارم بیشتر درس می خونم ؛
سرش پایین بود و بلند نکرد انگار حرفای منو نمی شنوه.
گفت: من از قباد یکسال کوچکترم با هم همبازی بودیم و با هم بزرگ شدیم، از دلش خبر دارم، اون خاطر تو رو خیلی می خواد تو چی توام اونو دوست داری؟
گفتم: خب، چی بگم؟ تو بهم قول میدی به کسی نگی؟ می دونی دیگه اگر ما دخترا توی دهن بیفتیم مردم رسوامون می کنن ؛
حتی به نزدیکترین *** نگو.
گفت: به قباد بگم؟
گفتم: آره بهش بگو ؛ ولی فقط به اون ؛
دستشو گذاشت روی دستم و گفت : نگران نباش من اونقدر قباد رو دوست دارم که محاله همچین کاری بکنم .ولی اگر بگی به قباد نگو گوش نمی کنم دلم می خواد خوشحالش کنم

1400/08/15 13:33

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
اون روز زینب طوری حرف می زد که نسبت بهش حس ترحم داشتم و فکر می کردم به خاطر فوت پدرش اینطور افسرده شده ؛ با ناله ای حزن انگیز حرف می زد طوری که فکر می کردم هر آن ممکنه به گریه بیفته ؛
بعد از اینکه با هم حرف زدیم کتاب هاشو بر داشت و اومد جاشو با بغل دستی من عوض کرد ؛ وکنار من نشست ؛
منم خوشحال بودم چون می تونستم بیشتر از قباد بدونم ؛
از زندگیش از اخلاق و رفتارش و هر چیزی که مربوط به اون می شد برای من خوشایند بود.
و بالاخره ظهر شد و من و صنوبر از مدرسه اومدیم بیرون و رفتیم به طرف خونه ؛
اون مدام بر می گشت و به عقب نگاه می کرد ؛ اولش فکر کردم قباد اومده دم مدرسه ولی نه قباد رو می دیدم نه کسی که نگاه اون به دنبالش باشه ؛
بالاخره صبرم تموم شد و با حرص پرسیدم : لعنتی به چی نیگا می کنی ؟
گفت: صنم الهی فدات بشم میشه تو بری خونه من الان پشت سر تو میام ,
گفتم : کجا می خوای بری ؟ نه نمیشه ؛ حق نداری ..
ولی اون دیگه نموند تا حرفم تموم بشه و راهی رو که اومده بودیم برگشت ، هاج و واج بهش نگاه می کردم ؛ داد زدم صنوبر برگرد ؛ کجا میری ؟ صنوبر به خدا الان میرم به عزیزه میگم ،
نمی دونم صد قدم رفته بود یا بیشتر برگشت و در حالیکه خوشحال به نظر می رسید
گفت : بریم شوخی کردم ؛
گفتم : ای لعنت به تو ،، این شد شوخی ؟
ولی چشمم افتاد به یک فولکس آبی رنگ که یک مرد جوون توش نشسته بود و دقیقا صنوبر تا نزدیک اون ماشین رفته بود ؛
حالا اون با قدم های بلند و تند جلو تر از من میرفت ؛
جلوی در که رسیدم محکم زدم توی پشتش و پرسیدم , اون کی بود ؟تو برای چی برگشتی ؟ به خاطر اون مرده که توی فولکس بود ؟
با لحن تندی گفت : اوو چته ؟دلم خواست ؛
گفتم تو غلط کردی بیشعور ؛
گفت : به کار من کاری نداشته باش صنم ؛ تو خودت چطور جلوی مدرسه با قباد قرار می زاری من بهت حرفی نمی زنم ؟
اصلا چه حقی داری منو باز خواست می کنی ؟ به تو چه مربوط؟
ببین صنم من به کار تو کار ندارم توام حق نداری به من کار من دخالت کنی
گفتم :خواهر جون من قباد رو دم مدرسه دیدم خب اون معلم ما بود رفته بود عکاسخونه این چه ربطی داره تو به اون مرد غریبه رو بدی؟بهش بخندی ؟
به خدا خوب نیست نه برای تو و نه برای خان بابا ؛ نکن عزیزم ؛
گفت : میشه کمتر زر بزنی ؟ اینم غریبه نبود
گفتم : غریبه نبود ؟ خجالت بکش
گفت : تو خجالت بکش ؛ دوست قباد بود ؛ سرخاک دیدمش
گفتم : دست بردار اشتباه گرفتی آخه دوست قباد به این زودی مدرسه ی ما رو از کجا یاد گرفته مگه میشه ؟
گفت : به خدا نمی دونم ، چطوری مدرسه ی ما رو پیدا کرده؛اصلا مهم نیست ؛
مهم اینه که من ازش

1400/08/18 15:58

خوشم اومده حالا چی میگی ؟
گفتم وای ؛ وای از دست تو مگه دل آدم دروازه اس هر دقیقه یکی بیاد و بره اصلا اگر بره به قباد بگه بدتر میشه آبرومون میره اونوقت اون فکر می کنه ما دخترای بدی هستم
گفت : آهان فهمیدم پس تو حرص و جوش خودتو می خوری می ترسی قباد بفهمه و نیاد تو رو بگیره ؛
خانم خانما من نمی تونم زندگیم رو به خاطر تو تغییر بدم ؛
تو می دونستی که من از قباد خوشم میاد ولی عاشقش شدی ؛ خیلی خوب دادمش به تو دیگه چی می خوای از جونم ولم کن دیگه ؛چرا همه چیز باید مال تو باشه ؟
و با مشت کوبید به در ؛ و ادامه داد به خدا صنم اگر یک کلمه حرف بزنی به خان بابا میگم که قباد رو توی خیابون دیدی و باهاش حرف زدی ؛
وا رفته بودم چیزی که هرگز فکر نمی کردم این بود که خواهرم با من چنین رفتاری داشته باشه ,
موندم چی بگم انگار دیگه حرفای منو نمی شنید اون جسور و سرکش بود ولی هرگز با هم اینطوری اخلاف پیدا نکرده بودیم ؛ مثل دوتا دوست با هم زندگی می کردیم ؛
ولی حالا فرسنگ ها از هم فاصله گرفته بودیم که من نمی دونستم چطور این فاصله رو از بین ببرم ؛
چون اون داشت دست به کارای خطرناکی می زد ؛ صنوبر تمام اون روز رو با من قهر بود و طوری وانمود می کرد که دارم بهش ظلم می کنم ؛
روز بعد و روز بعد هم اون فولکس آبی رنگ رو نزدیک مدرسه می دیدم و ایما و اشاره هایی که بین و اونو صنوبر رد و بدل می شد .
و اونقدر آشفته بودم که هیچی از درس نمی فهمیدم همش دنبال راه چاره ای می گشتم ؛
و هر چی خودمو دلداری می دادم که اینم مثل بقیه زود فراموش می کنه ولی می دیدم که این بار پای آبرو مون در مقابل خانواده ی قباد مطرحه و حتم داشتم که چون دوست قباد هست این موضوع رو با اون در میون می زاره که در این صورت من اصلا اینو نمی خواستم ؛
اون روزا تنها دلخوشی من به پیغام هایی بودم که زینب از قباد برام میاورد و منم خیلی سربسته جواب می دادم مثلا گفته بود بعد از چهلم میایم برای بله برون و نامزد می کنیم ؛
و یا روی قطعه شعری برام می فرستاد . که عشقش رو به من ثابت کنه
نمی دونم ؛ یادم نیست چند روز گذشته بود که وقتی مدرسه تعطیل شد هر چی دنبال صنوبر گشتم نبود بیرون رو نگاه کردم اون فولکس آبی هم نبود داشتم دیوونه می شدم یعنی ممکنه سوار شده باشه ؛
هراسون به هر طرف می دویدم و دعا می کردم که اشتباه کرده باشم ؛ از دوستش سراغشو گرفتم گفت به محض اینکه زنگ خورد سریع از کلاس رفت بیرون و دیگه اونو ندیدم ؛
اونقدر جلوی در مدرسه بالا و پایین رفتم که دیگه داشت دیر می شد و می دونستم عزیزه نگران میشه ؛ این بود که بازم خیلی آهسته رفتم بطرف خونه بلکه پیداش

1400/08/18 15:58

بشه ولی نشد ؛
بالاخره تصمیم گرفتم برم و حقیقت رو به عزیزه بگم و جلوی این کارو بگیرم به محض اینکه به خونه نزدیک شدم عزیزه رو دیدم که داره میاد طرف من ؛
با لحن تندی پرسید : کجا بودی ؟
به گریه افتادم و گفتم: عزیزه ؛ صنوبر نیست گم شده ؛ هر چی گشتم پیداش نکردم ؛
گفت : قربونت برم نترس ؛ اون خیره سر اومده خونه ،می گفت تو رو ندیده و پیدات نکرده ؛ فکر کرده تو زودتر اومدی خونه ؛
گفتم : وای خدا رو شکر ، عزیزه داشتم میمردم ؟
گفت : بمیرم برات ؛گریه نکن ؛ وقتی دیدی نیست زود میومدی ؛ من به خاطر تو مُردم و زنده شدم ؛ دلم هزار راه رفت ؛ حالا خوبه عمه خانم اینجا نیست وگرنه جگرمو خون می کرد .
من حتم داشتم صنوبر برای اینکه اون مرد رو ببینه و من مانعش نباشم این کارو کرده ؛
اما حدس نمی زدم که بخواد منو خراب کنه تا رسیدیم خونه و دیدکه من و عزیزه داریم با هم حرف می زنیم و اون از دست من عصبانی نیست ؛
چنان بر آشفت که باورم نمی شد ؛ دستشو زد به کمرشو گفت : بهش هیچی نمیگین ؟ حتما قربون صدقه اش هم رفتین ؛
ازش نمی پرسین کجا بوده چرا منو ول کرده و خودش معلوم نیست کجا رفته ؛
عزیزه گفت : کجا داره بره دهنت رو ببند ؛
با گریه گفت : بله من همیشه باید دهنم رو ببندم و صنم خانم حرف بزنه چرا ، چرا ازش نمی پرسین کجا بوده ؟
گفتم صنوبر جان به خدا همه جا رو دنبالت گشتم نبودی فردا از دوستات بپرس ؛ جلوی در مدرسه هم نبودی ؛ خواهر جان تا حالا شده تو رو ول کنم ؟بعد از اینم ولت نمی کنم ,
گفت : نمی خوام ولم کن؛ مثل کَنه چسبیدی به من ؛ دیگه از این به بعد خودم تنها میرم و تنهایی بر می گردم توام برو به کار خودت برس ؛ ؛ عزیزه گفت تو غلط می کنی بی حیا ,
گفت : عزیزه اگر وادارم کنین با صنم برم ، دیگه مدرسه نمیرم ؛ نمی خوام ؛ قید همه چیز رو می زنم .
عزیزه گفت : لازم نکرده ؛ حق نداری بدون صنم این بار برگردی خونه با اون میری و با اون بر می گردی
گفت : پس من اصلا مدرسه نمیرم
عزیزه گفت : به جهنم، به درک که نمیری بشین توی خونه تا بپوسی ؛ اصلا شوهرت میدم از دستت خلاص میشم ؛
با حرص پاشو کوبید زمین و همینطور که میرفت به اتاقش گفت : منو شوهر بدین و از دستم خلاص بشین و صنم جونت رو ور دستتون نگهدارین و مدام قربون صدقه اش برین .
روز بعد صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صنوبر نیست و عزیزه هم متعجب بود که اون این وقت صبح کجا رفته ؛و خواست لباس بپوشه و بره دنبالش که از روی رادیو بزرگی که توی سالن بود یک یاداشت پیدا کردیم نوشته بود ؛عزیزه جونم نگران نشو من رفتم مدرسه با دوستام قرار گذاشتم صبح زود بریم درس بخونیم ؛
و من باور کردم چون خیلی

1400/08/18 15:58

احمقانه بود که اون مرد صبح سرد و یخبندون زمستون بخواد بیاد یک دختر رو ببینه ؛ اما تصمیم گرفتم همه چیز رو به عزیزه بگم و خیال خودمو راحت کنم چون من از پس صنوبر که خیلی زیاد سرکش و بی قرار بود بر نمی اومدم ؛
برای همین گفتم : می خوام باهاتون حرف بزنم یک موضوع مهمی پیش اومده میشه بریم توی اتاق من ؟
به صورتم نگاه کرد و گفت : الهی بمیرم برات نکنه حرفای خان بابات رو شنیدی ؟ نگران نباش یکم که زمان بگذره ممکنه رایش عوض بشه ؛
گفتم : در مورد چی حرف می زنین ؟
گفت : تو می خوای چی به من بگی ؟
گفتم اول شما بگو دلواپس شدم در مورد قباد به شما حرفی زده ؟
گفت : صنم جان قربونت برم تو نگران نباش از الان به بعد بستگی داره به خود قباد اگر تو رو واقعا بخواد میاد جلو
گفتم عزیزه تو رو خدا چی شده ؟
گفت : اون روز سرخاک حاجی اردکانی به بابات گفته بود ببخشید که دیگه ما عزا دار شدیم و نمی تونیم به زودی بیام خدمت شما انشاالله سه ماه بعد میایم و بله برون می کنیم ؛
با دلهره ای که گرفته بودم گفتم : خب این چه اشکالی داشت ؟
گفت : به خان بابات برخورده ؛ راستم میگه اونا از ما نپرسیدن که آیا دختر میدیم یا نه ؛
خان بابات میگه مردم بی جنبه ان یکبار خواستم در مقابل یک آدم فهمیده این رسم و رسوم رو کنار بزارم و رفتم دیدن قباد و بعدم سرخاک ، اما اشتباه کردم
البته این ادب ما رو نشون می داد ولی اونا فکر کردم سینه چاک پسرشون هستیم ؛
حالا من صنم رو میدم به یک خواستگار دیگه اش که اتفاقا صاحب منصب هم هست تا حاجی اردکانی بفهمه که نباید منو دست کم می گرفت ؛
قباد
خب هم من و هم آبجیم حدس زدیم که زینب از صنم یک خبری آورده ولی اون زود حرفشو عوض کرد و گفت : خبر خوش اینکه مامانم مرخص میشه ؛
پرسیدم: با صنم حرف نزدی ؟ چیزی به تو نگفت ؟
جواب داد ؛ وا؟ قباد یک کاره دختره بیاد به من چی بگه ؟ اونم صنم که خیلی دختر سنگین و رنگینیه ؛با هم حرف زدیم ولی نه در مورد تو ؛
خب این حرف رو باور کردم و حاجی اومد و همه با هم رفتیم خونه ؛
تو راه حاجی گفت : قباد ما پیاده میشیم تو با همین تاکسی برو حجره ؛ یک کارگر تازه گرفتم سیف الله مرد خوبیه از بچگی تو بازار فرش فروش ها کار کرده وارده و مطمئنه ؛قراره آمیز مهدی کاشانی هم یک اتومیبل بیاره در حجره ؛
سوار شو یک دوری بزن ببین اگر خوبه همونو بخریم ؛
دیگه یک اتومیبل لازم داریم ؛
گفتم روی چشمم حاجی ,
گفت : خودتم حجره باش تا من بیام ؛جایی نری ها ؛ تا این دزد ها دستگیر نشدن باید مراقب باشیم ؛
گفتم : حتما ولی فکر نمی کنم دیگه جرات کنن اونطرفا پیداشون بشه ؛
حاجی زیر بغل آبجی رو گرفت و رفتن ؛ و قبل از

1400/08/18 15:58

اینکه تاکسی حرکت کنه زینب صدام کرد دایی ؛ دایی ؛
و در ماشین رو باز کرد و دستشو گذاشت در گوش منو گفت : قبادصنم واقعا تور ودوست داره ؛
هیجان زده پرسیدم :خودش گفت ؟ بگو هر چی شنیدم عین اونو بهم بگو
گفت به جون مامانم چیزی مستقیم نگفت ولی از نگاهش، از نوع حرف زدنش در مورد تو فهمیدم ؛
اما خواهش کرد که نزارم کسی اینو بدونه جز تو .
گفتم : زینب یک پیغام براش می بری ؟ ازش اجازه بگیر یکبار برم و ببینمش ؛
خندید و در ماشین رو بست و گفت خرج داره دایی ؛
حال خوبی داشتم روی پام بند نمی شدم ؛ انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن که من و صنم بهم برسیم ؛
گردن راست کرده بودم و فکر می کردم این دنیا به خاطر من آفریده شده ؛
اونشب من با یک ماشین دوج سیاه رنگ که برق می زد برگشتم خونه .
توی راه حاجی رو صنم می دیدم و مجسم می کردم که کنارم نشسته و بهم لبخند می زنه ؛
و شادی دلم بیشتر شد وقتی بعد از شام زیر کرسی نشسته بودیم حاجی گفت : راستی قباد یادم رفت بهت بگم من با فریدون خان حرف زدم و برای سه ماه دیگه قرار گذاشتم تا از عزا در بیایم و بریم برای بله برون ؛
گفتم : حاجی ؟ چرا سه ماه ؟ چه خبره بله برون که چیزی نیست می خواین با فریدون خان تماس بگیریم و جلو بندازیم ؟
گفت : نه ؛ نمی خواد ؛ عجله کار شیطونه ؛ بزار دل خواهرت قرار بگیره بعدا
آبجی گفت : ببخشید حاجی ولی نمی خوایم که بزن و بکوب راه بندازیم؛ بله برون بکنیم خیال مون راحت بشه که دختر شیرینی خورده ماست ؛ بعد سه ماه صبر می کنیم ؛
حاجی گفت : نه دیگه وقتی گفتم سه ماه یعنی سه ماه ؛ حرف مرد که نباید دوتا بشه ؛
روز بعد زینب پیغام آورد که صنم گفته به هیچ وجه این کارو نکن ؛
اصلا صلاح نیست این طرفا بیای ؛صنوبر اون روز ما رو دیده ؛ و ممکنه به خان بابام بگه ؛ و باز من پیغام دادم و اون جواب می داد ؛گاهی راز دلمو بصورت شعر روی کاغذ می نوشتم و توسط زینب می فرستادم ؛تا اون بدونه که چقدر دوستش دارم و بی قرارشم ؛ در واقع اون روزا به همین دلم خوش بود ؛
دیگه اوایل زمستون بود و هوای سرد و ما داشتیم امتحانات پایان ترم رو می دادیم ؛رضا رو نمی دیدم ؛ هر وقت سراغشو از بقیه می گرفتم می گفتن الان همین جا بود ؛ نیست ؟ مثل اینکه رفته ؛
فکر می کنم یک هفته یا بیشتر نگذشته بود که یک روز صبح وقتی ماشین رو پارک می کردم که برم دانشگاه ماشین رضا رو دیدم کنارش نگه داشتم و پیاده شدم ؛
چند قدم که رفتم ازدور دیدمش ؛اونم منو دید ؛دست تکون دادم و رفتم بطرفش ولی رضا با سرعت ازم دور شد و رفت توی ساختمون دانشگاه ؛
با خودم فکر کردم نکنه اونشب باهاش بد رفتاری کردم و یا حرف بدی

1400/08/18 15:58

زدم که بهش برخورده ؛ و هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم ؛ وقتی هم رفتم سراغ ماشین دیدم ماشین اون نیست ،
اون روز باید میرفتم حجره و حاجی کارم داشت ولی غروب رفتم در خونه اش و در زدم ؛ ماشینش دم در بود ؛ مادرش در رو باز کرد و رفت صداش کنه و کمی بعد برگشت و گفت نیست ؛
تنها فکری که می تونستم بکنم این بود که رضا یک کاری دست خودش داده و نمی خواد من آلوده بشم و ازم دوری می کنه ؛
اما بازم قانع نمی شدم و کاملا فکرم رو مشغول کرده بود .
اونشب توی اتاقم کتاب جلوم بود و داشتم برای امتحان روز بعد آماده می شدم که زینب زد در و سرشو آورد تو و پرسید : قباد می تونم باهات حرف بزنم ؟
گفتم بیا ؛ بیا ؛ خب بگو امروز نرسیدم ازت بپرسم از صنم چه خبری داری ؟
نشست روبرم و با اوقاتی تلخ گفت : خبر خوبی نیست ؛ نمی دونم چطوری بگم ؛ پرسیدم : در مورد صنم ؟ آبجیم ؟ کسی بهش چیزی گفته ؟
آروم تر گفت : صنم ؛
به صورتش نگاه کردم خوب معلوم بود که خبر خوبی نداره
گفتم : لفتش نده برو سر اصل مطلب ؛ چی شده صنم مریض شده ؟
زینب با یکم مِن و مِن گفت : خودتو ناراحت نکنی ها درست میشه ؛ امروز خیلی ناراحت بود ؛ اصلا با کسی حرف نمی زد ؛ من کنارش می شینم ولی می فهمیدم که حواسش به درس هم نیست ؛
گفتم : زینب اول، آخرشو بگو ؛
گفت :قباد صنم ازم خواست زودتر بهت بگم که یک کاری بکنی ؛
گفتم بگو دیگه جونم بالا اومد ؛
گفت راستش صنم حالش خیلی بده و تمام روز گریه می کرد مثل اینکه خان باباش گفته اصلا قصد نداره صنم رو بده به تو ؛ اینو رک و راست گفته حتی براش یک صاحب منصب پیدا کرده ؛می خواد شوهرش بده
گفتم : چی داری میگی دیوونه ؟ حاجی با فریدون خان حرف زده ؛ محاله این کارو بکنه
گفت : به من چه چرا سر من داد می زنی ؟ حالا نظرش عوض شده نمی خواد صنم رو بده به تو ، من چیکار کنم ؟
حاجی دیگه خوابیده بود و نمی تونستم باهاش حرف بزنم باید تا فردا صبر می کردم ، صبری که اصلا نداشتم ؛ خدایا حالا چیکار کنم ؟ چطوری بگم این خبر رو از کجا گرفتم که حاجی عصبانی نشه و سر لج نیفته ؛
روز بعد تا امتحانم رو دادم یکراست رفتم حجره تا با حاجی حرف بزنم ؛
در رو باز کردم ولی پاهام کشیده نمی شد هنوز نمی دونستم چطوری شروع کنم ؛
حاجی سرشو بلند کرد و گفت: چرا لای در وایستادی بیا تو و در رو ببند سوز میاد؛ چیزی شده ؟
رفتم جلوی میزش ایستادم و ملتمسانه بهش نگاه کردم و گفتم : حاجی فقط یک خواهش ازتون دارم ؛ اینو برام انجام بدین تا آخر عمر دعاگوتون هستم ؛
گفت : آروم باش پسر جان ؛ بشین ببینم چی شده ؟
گفتم : می دونم این با مرام شما جور در نمیاد ولی شنیدم که یکی رفته خواستگاری دختر

1400/08/18 15:58

فریدون خان و اینطور که از دور شنیدم می خوان شوهرش بدن ؛حاجی یک کاری بکنین .
پرسید : چی گفتی ؟ درست تعریف کن ببینم چی شنیدی ؟دروغه ؛ فریدون خان همچین کاری نمی کنه
گفتم؛ همین دیگه ، کرده ؛باور کنین درست شنیدم ؛شما زنگ بزنین به فریدون خان ؛ اما به روی خودتون نیارین و ازشون بخواین یک وقت دیگه به ما بدن ، اینطوری بگین نمی تونیم تا سه ماه دیگه صبر کنیم ؛
حاجی گفت :برای من تعین تکلیف نکن بچه ؛ به زور که نمیشه دختر مردم رو گرفت شاید اینطور صلاح دونستن ؛
گفتم : حاجی خودتون می دونی که من همین دختر رو می خوام خواهش می کنم زنگ بزنین نزارین بدنش به *** دیگه ؛
گفت : من با فریدون خان حرف زدم بهش گفتم که سه ماه دیگه میایم نمی تونم رو ی حرفم حرف بزنم ؛
اگر قسمتت باشه میشه و اگر نباشه نمیشه ، به کار خدا نباید دخالت کرد ؛ بسپر دست خودش ؛
دختر که کم نیست یکی دیگه پیدا می کنیم ؛

1400/08/18 15:58

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
برافروخته و پریشون شده بودم و گفتم: حاجی نفرمایید این چه حرفیه من هر دختری رو نمی خوام، شما خودت به خاطر حال اوضاع روحی من رفتین به خواستگاری دختر فریدون خان، چون پدری هستین که پسرتون رو درک می کنین اون وقت چرا حالا که دل بستم این طوری رفتار می کنین؟
گفت: آقا سیف الله دوتا چایی بیار، ظاهرا گلوی این آقا قباد ما خشک شده،
قباد بشین و هر وقت آروم شدی با من حرف بزن این طوری جوابی نمی شنوی.
گفتم: حاجی من آرومم ازتون کمک می خوام.
گفت: خامی پسر؛ خام؛ برای اینکه تو هنوز دنیا رو نمی شناسی فکر می کنی با رفتن دانشگاه و خوندن چهار تا کتاب فلیسوف شدی. حرف من چیز دیگه ای؛ روزگار بهت می فهمونه که با تقدیر و خواست خدا نمی تونی بجنگی؛ باشه ما تلاشمون رو می کنیم ولی آدما به این دنیا نمیان که فقط به خواست خودشون برسن و شکر کنن. هر وقت یاد گرفتی به خواست خدا تن بدی اون وقت بهت میگن فلیسوف. گفتم: حاجی نفرمایید یعنی دست روی دست بزاریم تا دختری رو که من می خوام شوهر بدن بگیم خواست خدا بوده؟
این دیگه از اون حرفاست.
گفت: من کی گفتم دست روی دست بزاریم، میگم صبور باش بی تابی نکن، توکل کن از خدا بخواه برو هر کاری هم که می تونی بکن ولی من تا سه ماه نشه پا جلو نمی زارم چون حرف زدم، اعتبار یک مرد به حرفشه.
گفتم: باشه حاجی اذن شما برام کافیه، خودم یک کاری می کنم
و خواستم از حجره بیام بیرون گفت: وایستا قباد؛ تا اونجایی پیش برو که جار و جنجال به پا نشه لق لق دهن مردم نشیم شنیدی؟ آبروریزی اخیر هنوز از یادشون نرفته ؛
آسه برو آسه بیا، با این حالی که تو داری می دونم کارت رو خراب تر می کنی.
گفتم: حاجی تا حالا شده کاری کنم که ازم ناامید بشین؟
تا دم در رفتم و برگشتم و پرسیدم حاجی میشه بگین پاتوق فریدون خان کجاست؟
گفت: ای وای قباد؛ این طوری می خوای آسه بری؟
گفتم: پس کجا برم حاجی؟ خوبیت داره برم در خونه شون؟
با نارضایتی گفت: من فریدون خان رو می شناسم همه ی کاراشو زیر زیرکی می کنه ؛ درشتی کنی دیگه هرگز روی دخترشو نمی ببنی
گفتم: چشم حاجی خاطرتون جمع باشه ؛
سری با افسوس تکون دادو گفت: نرسیده به لاله زارکوچه دلگشا نبش کوچه، باشگاه معلومه ولی اینو بدون هر کسی رو راه نمیدن،
با عجله در روباز کردم و رفتم سوار ماشین شدم. و تا لاله زار نفهمیدم چطوری رفتم ؛
یک تابلوی کوچک داشت با یک در چوبی کوتاه روی یک پله ؛
زنگ زدم و منتظر شدم ؛ یک پیر مرد با موهای سفید و پشت خمیده در رو باز کرد.
گفتم: سلام می خواستم آقای بزرگ زاده رو ببینم امکانش هست؟
گفت: هنوز نیومدن، اینجا نیستن، همین؟
گفتم:

1400/08/20 15:37

می دونین کی میان؟
گفت: نه خیر و درو رو محکم بهم زد، با دست کوبیدم توی سرم که ای قباد *** با چه عقلی فکر کردی فریدون خان این وقت روز میاد اینجا، وقتی حاجی میگه عجله نکن برای همینه؛ ولی نمی تونستم آروم بگیرم.
ساعت رو نگاه کردم حدود ظهر بود، حال بدی داشتم، انگار همون موقع می خواستن صنم رو ازم بگیرن،
گاز دادم و رفتم طرف دبیرستانش حتی شده از دور می دیدمش شاید دلم آروم می گرفت،
نزدیک مدرسه کنار عکاس خونه ایستادم و با خودم گفتم مگه نمیشه من بیام دنبال خواهر زاده ام آره برای همین اومدم اصلا وقتی صنم رو دیدم زینب رو بر می دارم و میرم و یکم رفتم جلوتر که یک مرتبه چشمم افتاد به فولکس آبی رنگ رضا اون طرف خیابون نزدیک چهار راه ایستاده بود، دلم فروریخت ای وای من نکنه واقعاً رضا باشه،
نکنه افتاده دنبال خواهر صنم، بازم هر چی فکر کردم اسم خواهرشو یادم نیومد،
نکنه گندش در اومده و به خاطر همین نمی خوان صنم رو بدن به من،
یکم رفتم پایین تر و دور زدم و نزدیک ماشین اون ایستادم و طوری نشستم که منو نبینه ولی گویا اون پشتی صندلی رو خوابونده بود و اصلاً نمی دیدمش،
صبر کردم تا ببینم وقتی مدرسه تعطیل میشه اون چیکار می کنه، ده دقیقه ای طول کشید که صدای زنگ بلند شد و چند لحظه بعد خواهر صنم رو دیدم که هراسون و با عجله اومد بیرون و فوراً اومد این طرف خیابون و رضا سرشو بلند کرد و دیدمش خودش بود بیشرف حدسم درست از آب در اومد ماشین رو روشن کرد خواهر صنم از پیاده رو و رضا آهسته با ماشین پیچیدن توی خیابون بغلی و در یک چشم بر هم زدن سوار شد.
تعقیبشون کردم، رضا آروم آروم می رفت و با هم حرف می زدن، بعد پیچید توی کوچه ی فرعی ؛
منم دورا دور دنبالش از چند تا خیابون رد شد و بالاخره برگشت توی خیابون خونه ی فریدون خان و خواهر صنم پیاده شد و با عجله رفت بطرف خونه شون قبل از اینکه حرکت کنه معطل نکردم و با سرعت پیچیدم جلوشو نگه داشتم و پیاده شدم رضا منو که دید یکه خورد و وحشت زده از جا پرید،
تند شیشه رو داد و پایین و با دستپاچگی گفت: قباد؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
گفتم: خیلی نامردی، خیلی بی شرفی، اصلاً فکرشم نمی کردم اینقدر بی معرفت باشی من تو رو دوست خودم می دونستم بیا پایین ببینم تو افتادی دنبال خواهر صنم ؟
نامرد. گفت: صبر کن قباد زود قضاوت نکن.
گفتم: قضاوت نکردم با چشم های خودم دیدم، میگم چرا چند وقته از من فرار می کنی، پس برای همین بود که خودتو لو ندی ،رو نداشتی توی چشمم نگاه کنی
گفت: به جون داداش این خواست خودش بود باور کن اول صنوبر از من خوشش اومد، همون جا سرخاک همدیگر رو دیدیم، قباد

1400/08/20 15:37

باور کن اونه که داره برای من سینه چاک میده، وقتی خودش می خواد من بگم نه؟
مگه خرم وقتی این حرفا رو از زبون رضا شنیدم دیوونه شدم اونقدر عصبانی بودم که دیگه چیزی نمی فهمیدم در ماشین رو باز کردم یقه اش رو گرفتم و کشیدمش بیرون، محکم زدم توی چونه اش ؛و دوباره زدم و دوباره از خودش دفاع نمی کرد و می گفت قباد ولم کن دارم بهت میگم خودش می خواد، باور کن اون دختر خوبی نیست تو نمی خواد به خاطر اون غیرتی بشی مشت بعدی رو زدم توی چشمش دیگه اون قدر دردش گرفته بود که شروع کرد از خودش دفاع کردن چنگ انداخت یقه ی منو گرفت و کشید، سیلی محکمی زد توی گوشم و تعادلم رو از دست دادم ؛وافتادم روی برف های کنار خیابون، مثل برق خودشو انداخت روی من محکم دستهامو گرفت و گفت: قباد نکن بزار حرف بزنیم، ولی من هنوز حرصم خالی نشده بود، تف انداختم توی صورتش و خودمو رها کردم دوباره دوتا مشت دیگه حواله اش کردم، که صدای صنم رو شنیدم، که گفت: آقا قباد؟ ولش کنین، آقا قباد؟ تو روخدا دعوا نکنین
صنم
از حرفایی که عزیزه می زد کاملاً می فهمیدم که خان بابا *** دیگه ای رو برای من در نظر داره، و این وجودم رو آتیش زد با گریه گفتم عزیزه شما چی؟ با نظر خان بابا موافقی؟
گفت: معلومه که من دوست دارم تو زن کسی بشی که خاطرشو می خوای تازه از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون مهر این قباد افتاده به دلم ؛ ولی چیکار می تونم بکنم اگر خان بابات مخالف باشه ؛ باید یک جوری قباد رو خبر کنیم حالا چطوری نمی دونم ؛ می ترسم کوچک بشی.
گفتم: عزیزه زنیب، دختر خواهرش توی کلاس منه بهش بگم؟
گفت: صبر کن ببینم آره راست میگی؛ ولی نه؛ درست نیست چی می خوای بگی؟ نه صنم جان این کارو نکن برات بد میشه صلاح نیست
گفتم: شما نگران نباش یک طوری میگم که برامون بد نباشه ، عزیزه من یک کاری هم کردم باید به شما بگم ؛ ولی به خدا دست از پا خطا نکردم ؛
گفت بگو ببینم چیکار کردی؟
گفتم: هیچی چند روز قبل از اینکه بیان خواستگاری من قباد رو دم عکاسخونه ی چهره نما دیدم ؛ یک چند کلمه ای حرف زدیم ؛ سلام و تعارف و این حرفا ؛ چیز مهمی نبود ؛
گفت: پس خاطر تو رو از همون موقع می خواد ، فکر می کنم خیلی دوستت داشته باشه.
حالا تو بگو می خواستی بهم چی بگی؟
گفتم: از دستم ناراحت نشدین؟
گفت: تو دختر عاقلی هستی خب معلمت بوده و حرف زدی؛ گناه که نکردی ، حالا بگو اون موضوع چی بود؟
گفتم: در مورد صنوبر اون خیلی دختر ساده و پاکیه ولی توی خواب و خیال سیر می کنه مدام عاشق میشه و فارغ و این خیلی بده.
گفت: آره خودمم می دونم باید مراقبش باشیم شوهر کنه خوب میشه اهل درس و مشق که نیست ولی فکر کنم

1400/08/20 15:37

اهل شوهر خیلی زیاد هست، حالا پاشو دست و صورتت رو بشور و ناشتایی بخور و برو مدرسه تا ببینیم قسمت چیه.
اون زمان چه عمه خانم و چه عزیزه و کلاً بیشتر مادرای اون دوره وقتی می خواستن بچه ها رو از چیزی منع کنن از خدا می ترسوندن،
عمه خانم می گفت: اگر به مرد نامحرم نگاهت بیفته روز قیامت دوتا چشم تو رو پر از سرب داغ می کنن و تو می سوزی و سالها در این وضع باقی می مونی ؛
یا می گفت خدا برای هر دروغ یک میله ی داغ توی حلقت فرو می کنه، برای دیده شدن هر تار موی تو باید تقاص آویزون شدن از همون تار مو رو مدت ها تحمل کنی.
در واقع خدای واقعی رو قباد به من نشون داد؛ خدایی که پر از لطف مهربونیه که ما رو نیافریده تا عذابمون بده،
بگذریم اون روزم من احساس می کردم به خاطر اینکه بعضی از واقعیت ها رو به عزیزه نگفتم خدا مجازاتم می کنه و ترسم از این مجازات از دست دادن قباد بود و بس.
همون روز من به زینب ماجرا رو گفتم و منتظر بودم که عکس العمل قباد رو ببینم، و روز بعد زینب که حالا انگار کاری جز خبر بردن و خبر آوردن نداشت اومد و برام تعریف کرد که وقتی به قباد گفتم عصبانی شد و حرف نزد و صبح هم رفت دانشگاه، حالا نمی دونم می خواد چیکار کنه راستی صنم بهت نگفتم ماشین خریده؟
گفتم: مبارکه.
گفت: مبارک توام باشه چون بالاخره تو زن قباد میشی ماشین هم میشه مال تو، با خودم فکر کردم من زن قباد بشم ماشینم نداشتم عیبی نداره.
اون روز دوبار رفتم سراغ صنوبر ولی بهم محل نذاشت و جوابم رو نداد ولی وقتی از دوستش پرسیدم گفتن که اصلا صبح زود در مدرسه باز نیست که ما بیایم،
وای وقتی اینو شنیدم حتم پیدا کردم که صنوبر با اون مرد قرار گذاشته و می دونستم که این بی آبرویی دامن همه ی خانواده ی ما رو می گیره ،
با خودم قصد کردم که زودتر از اون از مدرسه برم بیرون و نزارم تنها باشه، ولی زنگ آخر ادیبات داشتیم و دبیر دهنش گرم شده بود می خواست شعری رو که شروع کرده تا پایان بخونه و کلاس ما از همه دیرتر تعطیل شد و دیگه این بار حتم داشتم که صنوبر بازم رفته،
این بود که با عجله رفتم به طرف خونه و می خواستم این بار هر چی هست به عزیزه بگم تا کار از کار نگذره، اما یک چهار راه مونده بود به خونه ی ما از دور صنوبر رو دیدم که از اون فولکس پیاده شد و با سرعت دوید طرف خونه،
دنبالش رفتم ولی یک ماشین سیاه رنگ دیدم که پیچید جلوی فولکس و در کمال نا باوری قباد پیاده شد و با هم در گیر شدن،
خدا می دونه چقدر از اینکه قباد با چشم خودش صنوبر رو دیده بود ناراحت شدم، اولش نمی خواستم جلو برم ولی یک مرتبه دیدم اون مرد قباد رو زد زمین و افتاد روش.
ترسیدم بلایی

1400/08/20 15:37

سرش بیاره و دیگه اختیار از کف دادم و دویدم و خودمو رسوندم،
حالا قباد بلند شده بود و داشت اونو می زد صدا زدم قباد ولش کن دعوا نکن
و اون مرد فوراً سوار ماشین شد و فرار کرد زود یک دستمال از کیفم بیرون آوردم و دادم بهش و گفتم از لبتون داره خون میاد طوری بهم نگاه می کرد که انگار نه انگار چند ثانیه قبل کتک کاری می کرد
دستمال رو گرفت و گفت: ممنون ولی من اهل دعوا کردن نیستم، این همین که الان رفت اون مثلاً دوستم بود؛
گفتم: می دونم از روزی که اومدیم سرخاک افتاده دنبال صنوبر ؛ منم واقعاً نمی دونم چیکار کنم ، اگر برم و به عزیزه بگم دیگه صنوبر هرگز فراموش نمی کنه و تا ابد با من بد میشه و من اینو نمی خوام ؛
گفت: ولی بازم بهتر از اینه که با رضا باشه حتی اگر اون قصد بدی هم نداشته باشه آدمی نیست که به درد شما ها بخوره و چون عاقبت نداره و حتماً اینو صنوبر خانم متوجه نیست شما باید فداکاری کنین و برین به مادرتون بگین اما از طرف رضا دیگه نگران نباشین من نمی زارم این طرفا پیداش بشه.
حالا می خواستم از شما بپرسم این چیزایی که زینب گفت راسته؟
احساس عجیبی نسبت به قباد داشتم و فکر می کردم خیلی بهش نزدیکم و اون کسی هست که دلم می خواد تا آخر عمرم باهاش زندگی کنم.
گفتم: متاسفانه بله.
گفت: ولی فریدون خان با ازدواج ما موافق بود اتفاقی افتاده یا کسی چیزی گفته؟
گفتم: آقا قباد اتفاقی نیفتاده فقط ببخشید که اینو میگم پدرتون از ما جواب نگرفته از خان بابام خواسته که بیان برای بله برون خب مثل اینکه اونم ناراحت شده شما می تونین یک طوری درستش کنین؟
یکم اومد جلوتر و بهم نزدیک شد قلبم داشت چنان تند می زد که فکر می کردم الان اونم صدای قلبم رو می شنوه صورتم سرخ و دستم می لرزید گفت: که این طور ،چشم خودم درستش می کنم ؛
بله حتماً من نمی تونم بدون شما زندگی کنم.
گفتم : من دیگه باید برم الان عزیزه دلواپس میشه
و با سرعت و بدون خداحافظی راه افتادم دنبالم چند قدم اومد و گفت: صنم خیلی دوستت دارم وایستا بهم قول بده به خاطرمن بجنگی نزار از هم جدا بشیم.
یک لحظه ایستادم وبدون اینکه برگردم بلند گفتم : قول میدم .
و شروع کردم به دویدن ..و تا خونه بدون وقفه رفتم و در زدم و پشت در دوتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد و اون شور عشقی که وجودم رو گرفته بود از بین بره ؛
ولی ننه آغا در رو باز کرد و گفت: صنم بدو عزیزه داره صنوبر رو می زنه.
وقتی رسیدم عزیزه چوب بادبزن رو گرفته بود طرف صنوبر و می گفت : یا آدم میشی یا دیگه حق نداری پاتو از این خونه بزاری بیرون
و صنوبر در حالیکه زار زار گریه می کرد با صدای بلند گفت: هر کاری

1400/08/20 15:37