#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
عمه خانم داشت شیر بزنج رو هم می زد و با آب و تاب دستور خوب درست کردن اونو به من می داد ولی من حواسم به عزیزه بود که انگار صورتش گل انداخته بود ؛ پریشون و عصبی به نظر می رسید , به من اشاره کرد که دنبالش برم ؛ گفتم :عمه جون سردم شد لرز کردم ؛فورا گفت : برو برو زود باش اینجا سرده ,دوباره سرما می خوری وقتی درست شد خودم برات میارم ؛ پشت سر عزیزه رفتم و دیدم وارد صندوق خونه شد ، منم دنبالش رفتم ؛ از حال آشفته ای که داشت فهمیدم که قباد همه چیز رو به عزیزه گفته ؛ اون به پهنای صورتش اشک میریخت ؛ منو کشید توی اتاق و در رو بست و با صدای خیلی آهسته گفت : صنم زود باش هر چی می دونی بگو ؛ اگر زودتر به من گفته بودی یک مرد غریبه رسوایی دختر منو به رُخم نمی کشید ؛ من این حرفا رو باید از تو می شنیدم نه قباد ؟ گفتم : قربونتون برم خب ترسیدم شما ناراحت بشین و صنوبرم دیگه تا آخر عمرش منو نبخشه ؛
گفت : اونوقت تو برای چی راز دلت رو به قباد گفتی صنم اگر مریض نبودی به خدا دلم می خواست تو رو بزنم خیلی از دست تو عصبانیم تو به خاطر سعادت وآینده ی خودتم شده بود نباید پای قباد رو توی این ماجرا باز می کردی که به خودش جرئت بده بیاد و در مورد کثافت کاری های صنوبر با من حرف بزنه ؛ گفتم : عزیزه فداتون بشم من به قباد حرفی نزدم اول اون صنوبر رو دیدکه از ماشین اون پسره پیاده شده صبر کنین همشو براتون تعریف کنم ، دو دستی زد توی سرشو و گفت :یا حضرت عباس به دادم برس ؛ زود باش حرف بزن ببینم چه خاکی توی سرم شده ، گفتم : میگم ولی تو رو خدا یک کاری نکنین که خان بابا بفهمه ؛گفت : جون بسرم نکن خودم می دونم باید چیکار کنم حرف بزن ؛گفتم : ماجرا از سر هفتم شوهر خواهر قباد شروع شده ؛ اون پسره دوست قباده؛ اون روزم اومده بود سر خاک ...
وقتی حرفام تموم شد عزیزه که همچنان می زد توی صورتش و گریه می کرد طوری که دیگه داشت از حال میرفت نشست روی زمین و سرشو بین دو دست گرفت و هق و هق گریه کرد ؛ ولی زود بلند شد و گفت : نه تو حرفی به من زدی و نه قباد ؛ نباید کاری بکنم که صنوبر بی آبرو بشه این راز باید بین من و تو بمونه ؛ می دونی که چی میگم ؟عمه خانم اینجاست و اگر بویی ببره واویلایی راه بندازه که اون سرش ناپیدا ؛باید خیلی دست براه و پا براه عمل کنیم ؛
اونشب عزیزه اصلا به روی خودش نیاورد و به جرم اینکه خواهرت از بیمارستان اومده و تو محل نذاشتی صنوبر رو توی اتاقش حبس کرد ؛ و حتی بهش شام نداد منم با دلی خون اون شیربرنج رو با به به خوردم و یک کاسه برای صنوبر کنار بخاری قایم کردم و؛ وقتی عزیزه خوابید یواشکی بردم و گذاشتم
1400/08/25 02:59