The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

دلتون می خواد بکنین ؛ من که بچه ی شما نیستم، هر کاری کردم به چشمتون نیومدم ،
فقط صبح تا شب قربون صدقه ی صنم رفتین انگار نه انگار که منم دخترتون بودم، اصلاً دلم می خواد بمیرم دیگه نمی خوام توی این دنیا باشم دست از سرم بردارین بهتون گفته بودم من با صنم دیگه مدرسه نمیرم ازش بدم میاد،
ای خدا من از صنم متنفرم برم اینو به کی بگم؟

1400/08/20 17:19

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
ناباروانه به حرفای اون گوش می دادم و با افسوس بهش نگاه می کردم، نباید کار من و خواهرم به اینجا کشیده می شد و من بازم عذاب وجدان گرفتم که حتما به خاطر قباد از من کینه به دل گرفته؛
پس حرفایی که می زد شاید از روی حرص و غیظی بود که داشت،
با ناراحتی رفتم کنارشو و سعی کردم آرومش کنم گفتم: خواهرجان من و تو همیشه با هم خوب و مهربون بودیم حالا چرا این کارا رو می کنی این حرفا چیه می زنی؟
قربونت برم اگر من حرفی بهت زدم که ناراحت شدی ببخشید قسم می خورم به خاطر خودت میگم،
یک مرتبه فریاد کشید، گمشو صنم، دست از سرم بردار، نمی خوام با هم خوب باشیم تو با همین موذی بازی هات همیشه عزیزه و خان بابا رو کشیدی طرف خودت و باعث شدی هیچکس منو توی این خونه دوست نداشته باشه،
عزیزه گفت: به جای این حرفای مفت رفتارت رو درست کن، تو می خوای اطرافیانت باب میل تو باشن و هر خطایی کردی نادیده بگیرن؟ تو یک کلام به من بگو چرا نمی خوای با صنم بری و بیای؟
می خوای چه غلطی بکنی که صنم مزاحم توست؟ چرا کله ی سحر تنهایی رفتی، الان چرا تنهایی برگشتی؟ می خوای بگی حرف حرف توست؟ نه خیر تو باید با صنم بری و بیای همین که گفتم
با صدایی که به جیغ نزدیک تر بود پاهاشو گرفت توی سینه اش و فریاد زد: نمی خوام؛ نمی خوام شما برای من بپا گذاشتین؟ مگه بهم اعتماد ندارین؟ همه تون بی شعورین؛
عزیزه بادبزن رو بلند که به کوبه توی سرش و من پریدم جلوش خورد به من گفتم: تو رو خدا نزنین صبر کنین من بگم ؛
صنوبر خانم بیا با هم رو راست باشیم می خوای هر چی می دونم بگم تا عزیزه بدونه تو برای چی می خوای تنهایی بری و بیای اصلا مشکل تو این نیست که از من بدت میاد مشکلت اینه که می خوای من سر از کارت در نیارم،
عزیزه هراسون پرسید چی شده؟ چیکار کرده یا خدا، صنم حرف بزن همین الان به من بگو ببینم این دختره ی *** باز داره چیکار می کنه،
صنوبر از جاش بلندشد و مثل اینکه می خواست حمله کنه رفت توی صورت عزیزه و گفت: همین خانم که ازش دفاع می کنی با قباد توی خیابون قرار گذاشته بود خودم دیدمش،
عزیزه گفت: خوب که چی؟ قباد خواستگارشه خونه مون هم اومدن می خوان با هم ازدواج کنن تازه صنم خودش بهم گفته بود؛
گفتم عزیزه، قرار نبود که، بهتون گفتم من قباد رو نزدیک عکاسخونه دیدم و فقط احول پرسی کردیم ،
صنوبر حالت مظلومانه ای به خودش گرفت و با گریه مصنوعی گفت: ببین عزیزه ببین هر کاری صنم می کنه به نظرتون بد نیست فورا اونو می بخشین؟
چرا نمی تونن خطا های منوببخشین؛
من می دونم صنم اومده از من به شما بدگویی کرده ولی به خدا هر چی گفته

1400/08/21 12:51

دروغ بوده من فقط از صنم خوشم نمیاد نمی خوام باهاش برم مدرسه اگر میگین نمیشه باشه اصلاً پامو از این خونه بیرون نمی زارم.
صدای در خونه بلند شد و امیر علی هراسون گفت: عزیزه خان بابا اومد .
و با اومدن خان بابا همه ساکت شدیم در حالیکه من بشدت احساس گناه می کردم که نکنه کاری کردم که صنوبر این همه از من دلگیره، نکنه می دونه من دختر عزیزه نیستم و داره به من حسودی می کنه.
ولی خوب اینم نبود، چون تا همین چند ماه پیش همه چیز بین من و صنوبر روبراه بود با هم می گفتیم و می خندیدم درس می خوندیم و رادیو گوش می دادیم و با آهنگ های شادش می رقصدیم و با یک ترانه ی غمگین می رفتیم توی رویا های دخترونه،
یک جور لباس می پوشیدم و همیشه موهامون رو اندازه هم کوتاه می کردیم، اون روز صنوبر سر سفره نیومد ومدام گریه می کرد، خان بابا مرتب علتشو می پرسید و عزیزه می گفت نمی دونم به منم چیزی نمیگه،
تا اینکه خان بابا چرت بعد از ظهرشو زد و رفت به اتاق صنوبر کنار تختش نشست و منم از همون دورگوش می دادم،
خان بابا دستی به سرش کشید و پرسید: جان بابا؟ دختر بابا، چی شده که صنوبر خانم ما اینطور غمگین شده و این همه گریه کرده ؟ صنوبر بدون مقدمه گفت: خان بابا؟ من حق ندارم از کسی خوشم بیاد و یا از کسی بدم بیاد؟ شما ناراحت میشین؟
خان بابا خندید و گفت :منو باش فکر کردم از درس هات نمره کم گرفتی نگو موضوع اینه خب حالا از کی خوشت اومده و از کی بدت میاد.
گفت: من شما و امیرعلی و عزیزه رو دوست دارم ولی از صنم بدم میاد تازگی ها کارایی می کنه که تو راه مدرسه همش گریه ی منو در میاره شما به عزیزه بگو من نمی خوام با صنم برم مدرسه؛
اون جدا بره و من جدا؛
خان بابا با مهربونی پرسید : صنم چیکار می کنه که گریه تو در میاد؟
گفت: اصلاً اتاقمون رو هم جدا کنین نمی خوام به اتاق صنم راه داشته باشه؛
خان بابا گفت: جواب منو بده صنم چی بهت میگه که تو ناراحت میشی ؛
گفت: الان یادم نیست ولی هر روز با حرفاش، یعنی مثل کلفتش با من حرف می زدنه این کارو بکن اون کارو نکن از اینجا برو از اونجا نرو، خان بابا دیگه تحمل صنم رو ندارم،
اون می گفت و من اشک میریختم باور نمی شد که صنوبر بتونه اون همه فیلم بازی کنه فقط به خاطر اینکه ساعتی با اون مرد تنها باشه و دل منو اینطور بشکنه،
برگشتم و عزیزه رو نزدیکم دیدم بی اختیار با دو دست کمرشو گرفتم و سرمو گذاشتم روی سینه اش وآروم گریه کردم؛ در حالیکه دلم می خواست به عزیزه بگم ،
صنوبر در خطره؛ معلوم نیست می خواد چیکار کنه که داره این حرفا رو می زنه.
ولی چون قباد قول داده بود جلوی رضا رو بگیره که سراغ صنوبر نیاد

1400/08/21 12:51

ساکت موندم؛
و نتیجه ی اون جار و جنجالی که راه انداخته بود این شد که خان بابا موافقت کرد که مدتی جدا جدا بریم ولی یواشکی به من گفت از دور مراقبش باش یک مدت بگذره خودش خسته میشه،
نمی دونم چرا جرات گفتن حقیقت رو پیدا نکردم ؛ یاد روزی افتادم که خان بابا گلوی صنوبر رو گرفته بود و داشت خفه اش می کرد حالا اگر می فهمید که سوار ماشین مرد غریبه ای شده که قیامتی بر پا میشه و صنوبر با حرفایی که اون روز زده بود هرگز منو نمی بخشید.
حالا نمی تونستم راه درست چیه و من باید چطور صنوبر رو از اون کار باز می داشتم و اینکه تنها من بودم که می دونستم صنوبر داره چیکار می کنه و حرف نمی زدم احساس گناه می کردم؛
به هر حال منم سن و سالی نداشتم و دلخوش به قول قباد که رضا رو از صنوبر دور نگه می داره صبر کردم و حرفی نزدم. اون روز بعد از مدت ها خان بابا از خونه بیرون نرفت.
قباد:
صدای صنم رو که شنیدم انگار همه خشمم فرو کش کرد و دستم شل شد و رضا در یک چشم بر هم زدن پرید توی ماشین و دنده عقب گرفت و رفت،
من صنم رو دوباره در چند قدمی خودم می دیدم، باورم نمیشد از اون همه هیجانی که برای دیدنش پیدا کرده بودم، تا اون زمان هیچ وقت این احساس شیرین رو تجربه نکرده بودم،
اما نمی دونستم صنم، صنوبر رو دیده که از ماشین رضا پیاده شده یا نه،
برای اینکه فکر بدی در مورد من نکنه گفتم: ببخشید من اصلاً اهل دعوا نیستم؛ اونم مثلا دوستم بود،
ولی صنم گفت : می دونم این آقا از روزی که اومدیم سرخاک افتاده دنبال صنوبر منم نمی دونم چیکار کنم؟
در حالیکه محو تماشای زیبایی بی اندازه اون بودم خاطرشو جمع کردم که دیگه اجازه نمیدم رضا مزاحم اونا بشه و بهش نگفتم که دیدم خواهرش از ماشین رضا پیاده شده،
اما صنم خیلی بی ریا و ساده برام تعریف کرد که حاجی بی فکری کرده و احترام فریدون خان رو نگه نداشته و قبل از رفتن جواب خودش بریده و دوخته.
و به فریدون خان حق دادم که همچین تصمیمی گرفته باشه و لحظه ای که صنم با خجالت ازم دور می شد و ایستاد و در جواب من که ازش قول می خواستم به خاطرمن بجنگه بلند گفت قول میدم و این برای من به معنای این بود که دوستم داره،
طوری که موقع برگشت به خونه بدون اینکه اوضاع تغییری کرده باشه خوشحال بودم،
نزدیک غروب دوباره رفتم باشگاه تا با فریدون خان حرف بزنم ولی بازم همون پیر مرد اومد و گفت امشب نیومده،
اینکه راست می گفت یا دروغ چیزی بود که هرگز نفهمیدم ولی مثل اینکه اینطوری بهتر شد و حق با حاجی بود و کار درستی نبود که من برم باشگاه جایی که فریدون خان بطور مخفیانه می رفت باهاش حرف بزنم ،
وقتی جوونی خیلی از

1400/08/21 12:51

کارا به نظرت درست میان که غلط هستن و خیلی کارای درست رو دلمون نمی خواد انجام بدیم، ولی وقتی یک جوون عاشق میشه کارایی می کنه که شاید از نظر خیلی ها درست نباشه .
سوار ماشین شدم که برم سراغ رضا و مرد و مردونه باهاش حرف بزنم،
اما چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود کار صنوبر بود من قبلا رفتار اونو موقعی که بهش درس می دادم دیده بودم دختر بسیار بی پروا و جسوری بود و انگار دنبال ماجراجویی می گشت،
درست برعکس صنم ؛یک مرتبه دیدم دونه های بارون شیشه رو خیس کرده برف پاک کن رو زدم، بارون هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد، با همون حال خودمو رسوندم در خونه ی رضا،
بازم مادرش گفت که هنوز خونه نیومده و چون ماشینش هم نبود شک نکردم و مدت زیادی توی ماشین منتظرش نشستم ولی پیداش نشد،
تا جایی که اون بارون تبدیل به برف شد ومجبور شدم برگردم خونه دانشگاه هم تا چند روز تعطیل بود و نمی تونستم اونجا گیرش بیارم.
وقتی رسیدم خونه ؛ همه دور کرسی نشسته بودن و چای می خوردن ؛ اما حاجی نگران شده بود و برای اولین بار با صدای بلند و تحکم آمیز گفت : قباد کجا بودی ؛
ازت توقع نداشتم که اطرافیانت رو زیر پا بزاری و نگرانی اونا برات مهم نباشه ؛
گفتم : حاجی حق با شماست ولی چون کار به خصوصی نکرده بودم به فکرم نرسید؛ بازم معذرت می خوام
پرسید : منظورت چیه کار بخصوصی نکردی ؟
گفتم : همین دیگه حاجی به نصیحت شما گوش دادم و فکر کردم این کار باید به دست بزرگتر ها انجام بشه ؛ شما که نباید حرفتون دوتا بشه پس می خوام از بی بی و آبجیم خواهش کنم این کارو انجام بدن ؛بهتر نیست حاجی ؟
امروز فقط دلیل کارشون رو فهمیدم ؛به نظرم فریدون خان حق داشته ؛ نگاه معنی داری به من کرد و پرسید , دلیل چه کاری ؟ گفتم اینکه فریدون خان منصرف شده
گفت :آخه نمی فهمم تو چرا داری شلوغ می کنی هنوز که به ما حرفی نزدن ؛ قباد آروم باش داری کارای غیر منطقی میکنی ؛
گفتم : شما لطفا به حرفم گوش کنین ؛
گفت : خب ؟ حرف بزن ببینم برای چی بوده ؟
گفتم؛ اینطور که فهمیدم شما که سر خاک از فریدون خان نپرسیدن که می خوان دخترشون رو به ما بدن یا نه ؛یکراست قرار بله برون گذاشتین و خب به خان برخورده ؛
حاجی حیرت زده حدود چند ثانیه به من خیره شد و پرسید :اصلا بگو ببینم تو این چیزا رو از کجا می دونی ؟ کی برات خبر میاره ؟
تازه متوجه شدم که چطور بند رو آب دادم و توی گل گیر کردم و هیچ جوابی نداشتم که به حاجی بدم
اونقدر دستپاچه شدم که هیچی به ذهنم نمی رسید حتی به دروغ ؛
زینب به دادم رسید و گفت : قباد به آقاجون بگو که من بهت گفتم ؛ اشکالی نداره ؛
حاجی گفت : نمی فهمم تو از کجا می

1400/08/21 12:51

دونی فریدون خان چی فکر کرده ؟
زینب گفت : آقاجون از وقتی بابام فوت کرد ؛ صنم فهمید که من کی هستم و چه نسبتی با قباد دارم از اون موقع با هم دوست شدیم ؛ صنم با من درد دل کرد؛ اون بهم گفته ؛ خب منم به دایی گفتم ، حاجی رفت توی فکر ؛ و یک مدت همه سکوت کردیم ؛
بعد گفت : پس دختر هم دلش با توست؛ اجازه بدین فکر کنم بعد اگر صلاح دونستم ؛ بی بی و یکی از دخترا، نه با عفت برن و جواب بخواین؛ زنونه حل بشه بهتره؛ وقتشو خودم بهتون میگم.
دیر وقت شده بود و من هنوز بیدار بودم پشت پنجره به برفی که بی امان می بارید نگاه می کردم، این بارم مثل دفعه ی قبل شده بود، به صنم فکر می کردم و به صنوبر و رضا، من فعالیت های اونو می دونستم زندگی آرومی نداشت ولی با خودم گفتم اصلاً به من چه شاید با هم خوشبخت شدن، ولی نه،
اگر رضا گفته بود دوستش داره محال بود اونو بزنم، اونطوری که رضا در مورد صنوبر حرف زد عصبانی شدم، بیشرف می گفت صنوبر خودش می خواد ودختر خوبی نیست، اگر نظرش این باشه دختر بیچاره رو گول زده .
روز بعد صبح با حاجی رفتیم حجره در حالیکه سرما بیداد می کرد، یک همچین روزایی کسی فرش نمی خرید ولی حاجی می گفت در حجره باید باز باشه.
این بود که ظهر به حاجی گفتم: کاری که نیست من برم خونه؟
گفت: برو بابا، کاری نداریم منم یکسر میرم پیش حاجی قندی، حساب و کتاب داریم ؛
گفتم : شما همین جا بمونین خودم میام دنبالتون چه ساعتی بیام؟
پوزخندی زد و گفت : پدر سوخته از من ساعت می پرسه؛ کارت تموم شد بگرد.
وفتی برگشتم خونه احساس کردم زینب وبی بی وآبجی یک طوری بهم نگاه می کنن ؛ پرسیدم چیزی شده ؟
بی بی گفت: نه ؛ چیزی مهمی نیست خوف نکن زنیب بزرگش می کنه بشین گرم بشی بهت میگم.
گفتم: زینب حرف بزن،
با افسوس سرشو تکون داد و گفت : قباد به خدا بزرگش نمی کنم حال صنم اصلاً خوب نبود ؛
گفتم: اول، آخرش بگو ،خلاص.
گفت: امروز صنم خیلی دیر اومد مدرسه ولی همین که در کلاس رو باز کرد دیدیم سر تا پاش یخ زده، صورت و دستهاش از سرما کبود شده بودن ومثل بید می لرزید و اشک می ریخت؛ معلم اونو نشوند کنار بخاری و بدون ملاحظه سرشو گذاشت روی میز و گریه کرد، طوری که اشک همه رو در آورد ولی یک کلمه حرف نزد تا بالاخره با فراش فرستادنش خونه شون دیگه ازش خبر ندارم.

1400/08/21 12:51

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم

اون شب بارون تندی بارید و نزدیک صبح تبدیل به برف شد،
وقتی عزیزه برای نماز ما رو بیدار کرد، دیگه نخوابیدم و منتظر شدم ببینم صنوبر می خواد چیکار کنه،
هنوز نمی دونستم که اون قباد رو دیده که اونا رو تعقیب کرده یا نه، در این صورت ممکن بود بترسه و سراغ رضا نره.
صنوبر شب قبل اونقدر گریه کرده بود که صبح وقتی دیدمش دلم براش سوخت، با اوقاتی تلخ بیدار شد و بدون اینکه چیزی بخوره تند و تند لباس می پوشید،
منتظر شدم ببینم چیکار می کنه، از پنجره بیرون رو نگاه کرد و کتاب هاشو برداشت و از اتاق رفت بیرون فورا دست و صورتم رو شستم ومنم لباس پوشیدم و آماده شدم تا دنبالش برم،
رفت توی آشپزخونه و چند تا تکیه نون برداشت و پنیر و کره مالید روش و لوله کرد و دو ورق کاغذ ازدفترش کند و اونا رو پیچید توش و گذاشت توی کیفش،
خدا خدا می کردم عزیزه بیدار بشه و جلوشو بگیره ولی اون باز یک یاداشت گذاشت روی رادیو و از خونه بیرون رفت، بازم نوشته بود من امروزم باید برم با دوستام درس بخونم نگران نباشید، ناشتایی با خودم بردم.
دیکه نفهمیدم چطور تند و تند آماده شدم و دنبالش رفتم
ننه آغا اون موقع بیدار شده بود و پرسید صنم این وقت صبح کجا میری؟
گفتم: صنوبر رفته میرم دنبالش تنها نمونه؛
اما وقتی رسیدم دیدم جای کفش های صنوبر فقط ده متر اون طرف تر به جا مونده و از اونجا چرخ های یک ماشین که دور زده؛
فقط جلوی دهنم رو گرفتم و گریه کردم؛ خدای من صنوبر تو داری چیکار می کنی برای چی این همه خودتو کوچک می کنی؛ یعنی بودن با یک مرد این همه مهمه که تو اینطور همه رو بازی بدی و وجودت رو به لجن بکشی؟
دیگه صلاح نبود برگردم خونه آهسته و غمگین روی برف ها قدم بر می داشتم و مجسم می کردم که الان اون مرد ممکنه چطور از خواهرم سوءاستفاده کنه؛
تازه در مدرسه باز شده بود و دخترا داشتن میومدن؛
ولی من منتظر صنوبر موندم و همینطور توی پیاده رو روی برف ها راه می رفتم و چشم می کشیدم،
زنگ خورد و بچه ها رفتن کلاس ولی من هنوز توی کوچه بودم، که از دور فولکس آبی رنگ کذایی اون مرد رو دیدم که سر خیابون بالایی نگه داشت و صنوبر ازش پیاده شد؛
معطل نکردم و دویدم به طرفش؛ اونم منو دید ترسیده بود؛ ولی غیر از اون، نمی دونم چطوری بود حالت بدی داشت؛
سر و وضع آشفته ی اون حالم رو بهم زد، حتی صورتش، نه خدای من چی بگم؟
حالت نفرت انگیزی پیدا کرده بود، وحشت کردم و با گریه رفتم جلو و گفتم: کثافت، بی ارزش، یعنی تو اینطور دختری بودی؟
که به اون بی سر پا اجازه دادی بهت دست بزنه و بازوهاشو گرفتم و با شدت هلش دادم افتاد روی برفا

1400/08/22 16:44

با ترس و پریشونی خاصی گفت: صنم به خدا کاری نکردم فقط دور زدیم همین
صنم جان به خدا حرف می زدیم، کاری نکردم من کثیف نیستم می فهمم نباید بزارم کسی بهم دست بزنه من دوستش دارم اگر به تو می گفتم باور نمی کردی،
تقصیر توست که همیشه منو مسخره می کنی ولی این بار فرق می کنه.
رضا منو دوست داره می خوایم با هم ازدواج کنیم،
یک لگد زدم به پاش و دلم خنک نشد و دوباره زدم و گفتم: خفه شو؛ خفه شو؛ کثافت بازم داری دروغ میگی، آره جون خودت؛ از ریختت پیداس که چیکار کردی تو رو دیگه پدر و مادرت و خواهرتم قبول نداره چه برسه به اون مرد بی شرف که اگر تو رو دوست داشت اینطور با خواری و خفت تو رو نمی کشوند توی خیابون ها؛ حالا دیگه من نمی خوام تو دوستم داشته باشی گمشو برو هر غلطی می خوای بکن؛
دیگه برام مهم نیست ، می دونستی دیروز قبادم تو رو دیده و کار از کار گذشته؛ اون کثافت بهت نگفت که از قباد کتک خورده؟
یعنی خواهر من اینقدر پست شده؟ صنوبر دیگه من نمی خوام تو خواهر من باشی؛ حالا من ازت منتقرم.
صنوبر که هنوز روی برف ها نشسته بود و حال پریشونی داشت بلند و با التماس گفت: صنم جان به خدا دفعه ی آخرم بود دیگه نمی کنم قول میدم،
راهم رو کشیدم و رفتم توی مدرسه ،اما داشتم دیوونه می شدم؛
دبیر اومده بود زدم به در و وارد شدم وقتی حال و روزم رو دید با افسوس بهم نگاه کرد و گفت: خوردی زمین؟ با سر تایید کردم.
گفت: جاییت درد می کنه؟ صدمه دیدی؟
گفتم: نه؛
گفت برو بشین دم بخاری تا گرم بشی؛ بچه ها این روزها باید خیلی دقت کنید، نزدیک بخاری نشستم و سرمو گذاشتم روی میز و زار زار گریه کردم مثل این بود که یک سقف روی سرم خراب شده بود
کاش همون دیروز به عزیزه می گفتم: به نظر میومد صنوبر براش اتفاق بدی افتاده و این به خاطر قصور من بوده؛ خدایا اشتباه کرده باشم؛ خدایا بهم بگو من باید چیکار کنم؟ و چطور بفهمم که حدسم درست بوده،
خدا یک طوری که من نفهمم زمان رو به عقب برگردون، زنگ اول که خورد دبیرمون ناظم رو خبر کرد و منو با فراش فرستادن خونه دیگه برام فرقی نمی کرد که صنوبر چیکار می کنه؛ خیلی حالم بد بود،
به محض اینکه رسیدم عزیزه منو گرفت توی بغلشو ومن با صدای بلند و هق هق گریه کردم انگار اصلا دلم نمی خواست آروم بشم،
عزیزه گفت: سرما خوردی مادر ؛چرا گریه می کنی؟ این چه حال و روزیه؟ نکنه چیزی شده به من نمیگی.
فدای سرت بشم مادر بیا الان میگم ننه آغا برات جوشنده بیاره،
خوب میشی بزار لباست رو در بیارم.
خان بابا خونه بود و هر دوشون منو بردن کنار بخاری برام بالش گذاشتن و خوابیدم و اون خواب طولانی شد،
سخت در بستر بیماری

1400/08/22 16:44

افتادم و تبم پایین نمی اومد؛
دکتر گاهی احتمال حصبه می داد و گاهی می گفت سینه پهلو کرده، هر روز دوتا چرک خشک کن بهم می زدن ولی سر شب لرز می کردم و دوباره تا صبح می سوختم و در اون حالت اغما فقط صنوبر رو صدا می زدم.
قباد
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که خانواده اش موضوع رو فهمیدن و حتما بلایی سر صنوبر آوردن،
پرسیدم می خواستی بری از خواهرش بپرسی. گفت: رفتم اصلاً خبر نداشت که صنم رو بردن خونه، گفتم: اون حالش خوب بود؟
گفت: آره فکر می کنم ولی وقتی فهمید صنم مریض بود خیلی ناراحت شد و با عجله رفت خونه ؛
گفتم: تو شماره ی تلفن اونا رو نداری؟
گفت: نه،
هنوز نشسته بودم یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برم توی آدرس هایی که حاجی داره شماره اونا رو پیدا کنم و بگم زینب زنگ بزنه ؛ دوباره سوار ماشین شدم؛ ولی اون برف لعنتی دست بر دار نبود به زحمت ماشین روشن شد و تونستم راه بیفتم؛
چرخ های ماشین از شدت برف زیاد بکس باد می کرد و لیز می خورد و جلو نمی رفت نه ماشینی توی خیابون بود و نه درشکه و کالسکه تا یکم اون برف ها رو جابجا کنه؛
وقتی رسیدم حاجی داشت در حجره رو می بست؛ و فکر می کرد من رفتم تا اونو ببرم خونه.
حاجی بدو اومد و نشست توی ماشین و گفت : خیر از جوونیت ببینی، دیکه فکر کردم نمیای ؛
گفتم: راستی حاجی من یک چیزی توی حجره جا گذاشتم اونو بردارم و میام ؛
و دسته کلید رو بهم دادم فورا رفتم و خوشبختانه شماره ی فریدون خان رو پیدا کردم و یاد داشت و برگشتم؛ وقتی راه افتادم حاجی چند تا سرفه کرد و گفت : قباد نگران نباش بابا جان نمی فهمم این هم اضطراب برای چیه؟
اگر فکر می کنی لازمه که من کاری بکنم می کنم؛ تنهات که نمی زارم؛ حالا فردا یک سر میرم باشگاه خودم باهاش حرف می زنم و رضایتشو می گیرم. گفتم: خدا خیرتون بده حاجی فکر کنم خود شما از همه بهتر می تونین و حرفتون در رو داره.
اون شب حاجی زود زیر کرسی چشمش گرم شد و خوابید من تلفن اون اتاق رو کشیدم و با زنیب رفتیم سراغ تلفن دیگه شماره رو گرفتم و گوشی رو دادم دستش، فریدون خان گوشی رو برداشته بود زینب ترسید و قطع کرد
ولی بار دوم عزیزه گوشی رو برداشت و زینب گفت: سلام من یکی از هم کلاسی های صنم هستم می خواستم حالشو بپرسم؛
عزیزه گفت بود صنم مریضه دخترم مثل اینکه فردا هم مدرسه ها تعطیل شده انشالله تا پس فردا خوب میشه. یکم سرما خورده .
خب خیالم راحت شد ولی یک هفته گذشت و صنم مدرسه نرفت و زینب از صنوبر می شنید که هنوز مریضه؛
و حاجی هم دوباره رفته بود باشگاه وفریدون خان هم نیومده بود. دیگه بشدت نگران بودم و هیچ طوری نمی تونستم از صنم خبر

1400/08/22 16:44

بگیرم؛ ده روز گذشت صنوبر به زینب گفته بود که حال صنم خیلی بده و مدام تب می کنه؛
دیگه دست و دلم به هیج کاری نمی رفت حتی چند روز ی بود که دانشگاه هم نمی رفتم؛ اون روزا اصلا رضا رو نمی دیدم ؛واقعا می خواستم مردونه باهاش حرف بزنم ولی رو نشون نمی داد و اینطور که شنیدم دانشگاه هم نمی اومد؛
دیگه وقتی مریضی صنم از بیست روز گذشت حال دیوانه ها رو داشتم طوری که همه ی خانواده ام تحت تاثیر قرار گرفته بودن وکسی نمی تونست باهام دوکلمه حرف بزنه.
دراین مدت زینب بار ها و بار ها خونه ی فریدون خان تلفن کرده بود ولی یا خود فریدون خان جواب می داد که قطع می کرد و یا عمه خانم که با بغض و گریه می گفت صنم حالش بده ما هم حال و روز خوبی نداریم،
یک روز حدود ساعت ده صبح بود که بی بی اومد توی پاشنه ی در اتاق من و گفت: پاشو باید ما رو ببری خونه ی فریدون خان اینطوری که نمیشه دست روی دست بزاریم،
این حاجی هم خوشش اومده نباید حرف مرد دوتا بشه یعنی چی؟ این بار من به حرفش گوش نمی کنم خودم میرم ببینم چه اتفاقی برای اون دختر افتاده،
نکنه از دوری تو غم باد گرفته تب می کنه؛
از جام پریدم و بی بی رو بغل کردم و محکم بوسیدم و گفتم : الهی فدات بشم بی، بی، قربونت برم از این به بعد نوکرت میشم.
و کمی بعد من و بی، بی و آبجیم در خونه ی فریدون خان بودیم.
در زدیم و اونا رفتن توی عمارت و من توی ماشین منتظر موندم .
دلم بشدت شور می زد لحظات سختی رو میگذروندم نزدیک سه ربع ساعت طول کشید که در خونه باز شد و آبجی و بی بی اومدن بیرون، و در بسته شد.
همین طور که آروم روی یخ ها قدم بر می داشتن که زمین نخورن طاقت نیاوردم و پیاده شدم و پرسیدم: بی، بی چی شد حالش خیلی بده؟
بی بی سرشو تکون داد و گفت بشین میگم،
با التماس گفتم: آبجی؟
اون هم حرفی نزد و از حال و روزشون معلوم بود که اوضاع خوب نیست،
هر سه سوار شدیم ؛ و دوباره پرسیدم: آبجی به خاطر خدا حرف بزن ،
گفت: قباد جان آخه چی بگم؟ صنم نصف شده زرد و لاغر از شدت تب مدام هذیون میگه؛ چشمش رو نمی تونه باز کنه؛
عزیزه خانم می گفت اوایل همش صنوبر رو صدا می زد حالا مدتیه که مدام میگه قباد،
گفتم: دار و داویی؟ دکتری؟ چرا دست روی دست گذاشتن؟
گفت: وا مگه میشه روزی دوبار دکتر میاد خونه به دستش سُرم بود؛ فریدون خان براش پرستار گرفته؛
عزیزه خانم می گفت سینه پهلو کرده ولی یکی گفته حصبه گرفته ویکی دیگه میگه ذات الریه است؛
گفتم صنم نفهمید که شما رفتین به دیدنش؟
بی بی گفت: نه میگن یک موقع ها تبش پایین میاد و چشمش رو باز می کنه ولی تا ما اونجا بودیم تب بالایی داشت.

1400/08/22 16:44

#داستان_قباد_و_صنم ?

قباد:
از شنیدن حرفایی که از بی بی و آبجیم در مورد صنم شنیدم عصبی و پریشون شده بودم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم و احساس بدی داشتم،
دلم برای صنم شور می زد و اینکه نمی دونستم چرا اون وقت صبح با اون حال رفته بود مدرسه بیشتر کلافه می شدم،
تا نزدیک غروب صدای در حیاط و سرفه های حاجی به خودم اومدم که وای نرفتم اونو از حجره بیارم.
بی بی از وقتی هوا زیاد سرد شده بود سفره رو روی کرسی مینداخت وهمه دورش جمع می شدیم،
اما اونشب من واقعاً بی حوصله بودم و رغبتی به خوردن غذا نداشتم،
توی اتاقم موندم تا زینب اومد و زد به در و گفت: دایی؟ دایی قباد؟ آقاجان کارت داره بی بی هم میگه سفره پهن شده غذا سرد میشه زود بیا،
دیگه امر حاجی رو نمی تونستم اطاعت نکنم؛ رفتم و سلام کردم و روبروش کنار آبجیم نشستم.
یکم به من نگاه کرد و گفت: مهارش کن،
گفتم: بله حاجی؟ با من بودین؟
گفت: مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس ؛؛که فرمان دهد چو یافت مراد
یکم به خودت مسلط شو قباد ؛داری مایوسم می کنی، هنوز مثل پسر بچه ها رفتار می کنی تو دیگه مرد شدی، این رفتار های تو داره منو اذیت می کنه،
دیدی که چند بار رفتم باشگاه ولی فریدون خان نبود، حالا یک فکری می کنیم ولی شما نباید این همه کار و زندگیت رو ول کنی،
آبجی گفت: قباد بگم؟ حاجی با اجازه شما ما امروز رفتیم عیادت دختر فریدون خان ؛
بی بی دستپاچه شد و گفت: راستش حاجی نمی خواستیم بی اجازه ی شما این کارو بکنیم ولی دختر بیچاره حالش خیلی بده و در حالیکه همه منتظر اعتراض و سرزنش حاجی بودیم
اون گفت: بله خب اینم بد نشد و دیگه حرفی نزد.
من می خواستم که صبور باشم ولی نمی شد،
روزها از پس هم می گذشتن و من مثل مجنون ها از صبح تا شب دنبال این بودم که یک خبری از صنم بگیرم تا اینکه سه روز بعد زینب خبر آورد که صنم رو دیشب بردن بیمارستان،
با شنیدن این خبر بغض گلومو گرفت و دیگه معطل نکردم و فورا آماده شدم و رفتم بیمارستان تا شاید بتونم اونو ببینم ولی فریدون خان در حالی که به شدت نگران بود و چشمهای اشک آلودی داشت توی راهرو قدم می زد؛
دیگه فهمیدم که وضع صنم اصلا خوب نیست.
اما جرئت نکردم جلو برم، و از هر *** که وارد اتاقش می شد حال اونو می پرسیدم و همش مراقب بودم که کسی منو نبینه و برای صنم بد بشه.
شب ها میرفتم خونه و صبح برمی گشتم
روز سوم بود که تا نزدیک اتاق صنم شدم عزیزه اومد بیرون و منو دید، فوراً سلام کردم.
گفت: سلام آقا قباد کی به شما خبر داد صنم اینجاست ؟
گفتم : شرمنده ام، راستش زینب دختر خواهرم، اونم از دخترتون پرسیده بود، امروز حالش

1400/08/22 16:47

چطوره؟
عزیزه اشک توی چشمش حلقه زد و گفت : نمی دونم ؛ولی فکر می کنم بهتر شده باشه، اما خیلی ضعیف شده ؛مریضی بدی بود کاش زودتر میاوردیمش بیمارستان، میشه یکم باهاتون حرف بزنم؟
گفتم :بله البته چیزی شده؟
رفت به طرف نیمکت ها ی کنار راهرو و نشست و منم نزدیک اون سر نیمکت نشستم، اونقدر ترسیده بودم که خبر بدی از صنم به من بده که بغض کردم.
گفت: راستش می خواستم بفرستم دنبال شما صنم توی این چند روز تا تبش میره بالا میگه عزیزه باید با قباد حرف بزنم
اولش از فریدون خان می ترسیدم ولی حالا دیگه هیچی برام جز سلامتی بچه ام مهم نیست، امرزو تبش پایین اومده و حالش بهتره،
می خواین برین اونو ببینین و باهاش حرف بزنین من فکر می کنم یک چیزی داره به شدت آزارش میده،
یکم بهت زده به عزیزه نگاه کردم، چیزی که می شنیدم به یک معجزه شبیه بود و به جز اینکه فکر کنم نتیجه ی اون همه دعایی هست که به درگاه خدا کردم و فوراً گفتم خدایا شکرت؛
گفتم: عزیزه خانم خودتون می دونین که این نهایت آرزوی منه چندین بار خواستم بیام جلو و ازتون خواهش کنم بزارین یکبار ببینمش ولی حیا کردم،
بلند شد و گفت: دنبال من بیا تا کسی نیومده بیمارستان ببنش و بهم بگو چی می خواسته به شما بگه که حتماً مربوط به صنوبره اون خیلی نگران و دلواپس خواهرشه و من نمی دونم چرا و اینم نمی دونم چرا می خواد به شما بگه.
کمی بعد در حالی که دستهام می لرزید در اتاق صنم رو باز کردم خواب بود برگشتم و نگاهی به عزیزه انداختم و گفتم: بیدارش کنم؟ عزیزه گفت: آره، بیدارش کن، ممکنه هر آن فریدون خان سر برسه، برو از دیدنت خوشحال میشه شاید اینطوری حالشم بهتر بشه من اینجا مراقبم.
با قدم های لرزون و رفتم جلو تا کنار تخت صنم،
ایستادم هنوز همون قدر زیبا و دوست داشتی بود. دلم می خواست تا ابد همون جا می ایستادم و تماشاش می کردم اما مثل اینکه سنگینی نگاه منو احساس کرده بود،
آروم چشمش باز کرد و بست، ولی اصلاً از دیدن من تعجب نکرد و گفت: قباد؟ کاش خواب نبود،
سرمو خم کردم و گفتم: جانم من اینجام تو خواب نیستی؛ صنم من پیش توام چشمت رو باز کن؛
با رمق کمی که داشت به من نگاه کرد و آروم گفت: واقعاً؟ بالاخره اومدی؟ نه من بارها تو رو توی خواب دیدم می دونم که بازم خوابه.
گفتم: صنم من اینجام تو خواب نیستی،
با چشم اطراف اتاق رو نگاه کرد و گفت: خان بابام کجاست برات درد سر نشه
گفتم: نه! با اجازه ی عزیزه اومدم پیش تو خیلی نگرانت بودم، قربونت برم. خواهش می کنم زودتر خوب شو این بار دیگه نه از کسی ترسی دارم و نه به حرف کسی گوش می کنم هر چی زودتر تو رو می برم پیش خودم.
گفت: قباد

1400/08/22 16:47

خوب به حرفام گوش کن، اون دوستت رو پیدا کن داره صنوبر رو بیچاره می کنه؛ خواهش می کنم جلوشو بگیر نزار دوباره بیاد سراغ صنوبر.
گفتم: ناراحتی تو از این بود؟
آخه چرا با خودت این کارو می کنی؟ من که بهت گفتم برو به مادرت بگو و خیال خودتو راحت کن.
گفت: تو نمی دونی اگر خان بابا بفهمه خیلی غصه می خوره ؛صنوبر رو هم زنده نمی زاره، میشه این کارو برای من بکنی نزار رضا به صنوبر نزدیک بشه ؛
گفتم: صنم می تونی بهم بگی بعد از اون روز چه اتفاقی برات افتادکه اینطور مریض شدی؟
چشمش رو بست طوری که انگار دیگه قدرت حرف زدن نداشت و با همون حال گفت : قبادالان نه بعدا بهت میگم تا بدونی برای چی این همه نگرانم، فقط بدون صنوبر در خطره
گفتم : ولی صنم اینطور که من شنیدم تو صبح زود، ببینم نکنه اونا قبل از مدرسه با رضا قرار می ذاشتن؟
با افسوس سرشو تکون داد. گفتم: تو دیگه نگران نباش من از الان به جای تو مراقبم ،
اون رضای بی شرف رو هم می نشونم سر جاش خیالت راحت باشه، حالا تو بهم قول میدی که زودتر خوب بشی ؟صنم چشمهای قشنگشو باز کرد و این بار اون نگاه پر از محبت و عشق رو ازم ندزدید
صنم
از یکی دو روز اول چیزی یادم نیست فقط گاهی دست مهربون عزیزه رو احساس می کردم که روی پیشونیم دستمال میگذاشت و صداشو می شنیدم که به زور می خواست بهم سوپ بده،
حتی وقتی دکتر اومده بود بالای سرم و بهم آمپول زده بود یادم نیست و یک چیزی دیگه هم باعث قوت قلبم می شد و اون دستهای کوچک امیرعلی بود که مدام در کنار خودم احساسش می کردم،
بعد ها شنیدم که می گفتن بالای سرت گریه می کرده تنها کسی که اصلاً سراغم نمی اومد صنوبر بود می شنیدم که رفته مدرسه و یا برگشته و زمانی که حالم بهتر بود از دور می دیدمش ولی نه با من حرف می زد و نه نزدیکم می شد،
روز سوم بود که یکم تبم پایین اومده بود که عمه خانم رو بالای سرم دیدم و تازه متوجه شدم از همون شب اول مریضی من اومده خونه ی ما،
در حالیکه همه فکر می کردن دیگه دوره سرما خوردگی رو رد کردم دوباره تبم بالا رفت طوری که نیمه های شب مجبور شدن دکتر بیارن بالای سرم.
زمان به سختی برای من می گذشت هر وقت که حالم بهتر می شد یاد صورت صنوبر میفتادم و اتفاقی که فکر می کردم براش افتاده و طاقت تحمل این آبرو ریزی رو نداشتم،
به قباد فکر می کردم که ممکن بود دست از من بر داره و یا حتی خانواده اش راضی نباشن که من همسر قباد بشم نمی دونم چطور ولی عشق من به قباد بیشتر از اون چیزی بود که بتونم دوری از اونو تحمل کنم این فکرا باعث می شد مدام کابوس ببینم،
صنوبر رو در حالت های بدی می دیدم و می خواستم نجاتش بدم ولی

1400/08/22 16:47

توانشو نداشتم و با فریاد بیدار می شدم و گاهی قباد میومد به دیدنم و فکر می کردم بیدارم خوشحال می شدم
ولی فقط یک چیز بهش می گفتم صنوبر رو از دست اون مرد نجات بده اون روزا خان بابا اصلاً از خونه بیرون نمی رفت و من مدام صداشو می شنیدم که نگران منه ولی من نگران اون بودم و می دونستم که اگر از ماجرای صنوبر با خبر بشه نابود میشه یادم نیست فکر می کنم بیست و دو سه روزی گذشت و من هنوز تب می کردم،
خان بابا برای اینه منو بیمارستان بستری نکنه یک پرستار روزانه گرفته بود که مراقبم باشه و دکتر هر روز میومد و بهم سر می زد، اونقدر ضعیف و ناتوان شده بودم که برای رفتن به دستشویی باید دو نفر زیر بغلم رو می گرفتن.
تا یک روز بعد از ظهر که تبم یکم پایین اومده بود از سر و صدا بیدار شدم و گوش دادم صدای عزیزه بود که داشت با صنوبر دعوا می کرد.
ولی نفهمیدم بهم چی می گفتن برای همین بلند شدم و نشستم و بعد از مدت ها اطرافم رو نگاه کردم
عمه خانم همون جای همیشگی نشسته بود وقلیون می کشید تا منو دید گفت: صنم؟ دور سرت بگردم بهتری؛ چی می خوای بگو خودم بهت بدم.
گفتم: سلام عمه شما کی اومدین؟
گفت : اومدم دیگه چه فرقی می کنه مهم اینه که تو خوب بشی چی می خوای؟
گفتم: عزیزه چرا با صنوبر دعوا می کنه ؟
گفت : ولشون کن دختره ی بی عاطفه حتی یکبار نیومده بالای سر تو این دیگه عجب خیره سر و بی حیا شده.
گفتم: تو رو خدا عزیزه رو صداکنین من نمی خوام صنوبر بیاد کنارم خان بابا کجاست؟
گفت: از وقتی تو مریض شدی پاشو از خونه بیرون نذاشته بود ولی امروز مجبور شد بره تا قلهک و سر بزنه و بیاد ولی امروز صبح مهمون داشتیم؛ در حالی که هنوز از دور صدای جر و بحث میومد پرسیدم: مهمون؟ کی بود؟
گفت: زن و دختر حاجی اردکانی اومده بودن برای عیادت تو خیلی هم ناراحت شدن و رفتن صبح تو حالت خیلی بد بود.
با شنیدن این خبر نیروی تازه ای گرفتم و گفتم : عمه بهم میگین چی گفتن؟
گفت والله حرفی نزدن یکم چیز ،میز آورده بودن و به اندازه خوردن یک چایی نشستن و رفتن، همین .
عمه خانم بلند شد و اومد نزدیک رختخواب منو و پرسید ببینم تو خاطر اون قباد رو می خوای ؛
گفتم نه برای چی؟
گفت: نمی دونم والله ؛ چی بگم ؟ همش اسم اونو صدا می کنی،
عزیزه از راه رسید و اینو شنید و در حالیکه از اینکه منو هوشیار می دید خوشحال شده بود؛ جواب عمه رو داد و گفت: خب عمه خانم خواستگارشه، خیلی وقته حرفش توی خونه ما هست؛ بعید نیست که اسمشو بیاره، الهی فدات بشم مادر تو حالت خوبه؟
گفتم: عزیزه شما برای چی با صنوبر دعوا می کردین ؟
گفت: چیزی نیست قربونت اون قد و بالات برم، تو بهش فکر نکن،

1400/08/22 16:47

اصلاً بگو من کی با صنوبر دعوا نمی کنم امروز خان بابات رفته بیرون، دلم از دست این دختره پر شده بود .نباید یک طوری خالی می کردم؟
گفتم: سر چی دعوا می کردین تو رو خدا بهم بگین من باید بدونم.
گفت: تو نمی خواد بدونی خودم از پسش بر میام، آروم دراز کشیدم و فکر کردم خدایا کاش عزیزه می دونست و می فهمید که آیا حدس من در مورد صنوبر درست بوده یا نه، اون زمان همچین اتفاقی برای یک دختر یعنی یک فاجعه ی عظیم،
می دونستم که صنوبرم اینو می دونه و از خجالتش پیش من نمیاد و من یقین کردم که حدسی که زده بودم درسته و حالا هیچ *** نبود که صنوبر رو از اون دامی که رضا براش پهن کرده بود خلاص کنه،
من در بستر بیماری بودم و جرات بازگو کردن این راز رو نداشتم و شاید در این مدت هم بازم این کارو کرده باشه و من از ناتوانی خودم رنج می بردم و اون بعد از ظهر دوباره تب کردم و به حالت اغما افتادم و اینطور که شنیدم سه روز چشم باز نکردم و دکتر و پرستار توی خونه ی ما ازم مراقبت می کردن ولی کاری از پیش نبردن
تا جایی که منو بردن بیمارستان بستری شدم اما تنها بخشی از اون لحظاتی رو احساس می کردم .
تا اینکه یک روز صبح خودم حس کردم بهترم عزیزه کنارم بود دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت : الهی صد هزار مرتبه شکر صنم جان تبت کم شده، به خدا دلم روشنه تو داری خوب میشی،
من برم به پرستار خبر بدم و بیام ؛؛نترسی من اینجام.
چشمم رو بستم و خوابم برد،
یک مرتبه صدای قباد رو شنیدم، با اینکه چشمم رو باز کرده بودم و دیدمش بازم فکر کردم خوابم ،
ولی وقتی فهمیدم که خواب نیست و اون واقعاً اومده منو ببینه، خوشحالی وصف ناپذیری داشتم . بیشتر به خاطر این بود که ازش بخوام مراقب رضا دوستش باشه که به صنوبر نزدیک نشه.
اونقدری نگذشت که عزیزه اومد توی اتاق و قباد مجبور شد بره،
حتی درست نتونستم با اون حرف بزنم.

1400/08/22 16:47

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد:
همین طور که بی اختیار عاشقانه به هم نگاه می کردیم و انگار با این نگاه با هم حرف می زدیم عزیزه در اتاق رو باز کرد و اومد و گفت: آقا قباد شما دیگه برو می ترسم هر آن فریدون خان از راه برسه.
گفتم: چشم خیلی ازتون ممنونم که این فرصت رو بهم دادین.
عزیزه خانم ازتون یک خواهش دارم اجازه بدین وقتی صنم خانم حالشون خوب شد یکبار دیگه ما بیایم برای گفتگو من می خوام هر چه زودتر بدونم که منو به دامادی خودتون قبول می کنین؟
عزیزه گفت: هرچی قسمت باشه همون بشه؛ وقتی شماها خاطر همدیگر می خواین من چی دارم بگم راضی کردن فریدون خان هم کار سختی نیست چون اونم شما رو قبول داره؛
بی پروا برگشتم و یکبار دیگه صنم رو نگاه کردم و خدا می دونه با چه ذوقی از بیمارستان بیرون رفتم، نمی دونم راه میرفتم یا پرواز می کردم بعد از مدتها خوشحال بودم و دلم می خواست هر چی زودتر خودمو به آبجیم برسونم و جریان رو براش تعریف کنم،
اما توی راه یاد حرف صنم افتادم که ازم خواسته بود رضا رو از صنوبر دور کنم، توی دانشگاه و خونه اش که پیداش نمی کردم به فکرم رسید دوباره برم دم مدرسه و از دور مراقب باشم ببینم اصلاً اون سراغ صنوبر میره یا نه.
این بود که یک سر به حجره زدم و دو ساعتی اونجا بودم و نزدیک تعطیل شدن مدرسه خودمو رسوندم، ماشین رضا نبود، یکبار تا انتهای خیابون رفتم و برگشتم تا زنگ خورد، دخترا میومدن بیرون و من مراقب بودم، بالاخره زینب رو دیدم ولی از صنوبر خبری نبود،
پیاده شدم و برای زینب دست تکون دادم، با خوشحالی اومد جلو، گفتم: میشه بری ببینی خواهر صنم توی مدرسه اس یا نه.
گفت: می خوای چیکار؟
گفتم: برو دیگه بعدا بهت میگم.
چند دقیقه بعد برگشت واومد کنار ماشین و گفت: قباد صنوبر نیست دوستش گفت ساعت دوم اجازه گرفته رفته دیدن خواهرش بیمارستان ؛من سوار بشم؟ ولی من بدون توجه به خواسته ی اون با سرعت هر چه تمام تر گاز دادم و رفتم به خیابونی که منتهی می شد به خونه ی فریدون خان کوچه های اطراف رو با هراس نگاه می کردم ولی خبری از اونا نبود،
از یک کوچه فرعی که بیرون اومدم صنوبر رو دیدم که از کوچه ی بالایی به حالت دو بیرون اومد، پامو گذاشم روی گاز و با سرعت رفتم به طرف اون کوچه و پیچیدم، هنوز یخ و برف روی زمین بود و نمی تونستم بدون لیز خوردن حرکت کنم.
ولی بازم از سرعتم کم نکردم چون ماشین رضا رو دیدم که داره دور میشه،
در حالیکه اون اصلا فکر نمی کرد من دنبالش باشم آهسته می رفت، برای همین بهش رسیدم و نزدیک پیچ ناصرخسرو جلوشوگرفتم؛
این بار فوراً دنده عقب گرفت که فرار کنه؛ و مسافت زیادی رو

1400/08/23 15:34

همین طور دنده عقب رفت؛
اون وقت روز ناصر خسرو شلوغ بود و من جز اینکه تعقیبش کنم کاری از دستم بر نمی اومد؛ تا با یک درشکه برخورد کرد و ایستاد؛ منم پیاده شدم و دویدم به طرف ماشین و کشیدمش پایین و یقه اش رو گرفتم , گفتم : تو آدمی ؟ شرف نداری؟ انسانیت حالیت نیست؟ بهت چی گفتم؟ نگفتم دست از سر صنوبر بردار؟ تو چیکار داری میکنی مرتیکه ؟
واقعا به عواقب کارت فکر نمی کنی؟
در حالیکه رنگ به صورت نداشت گفت: من با صنوبر چیکار دارم، اون طرفا کار داشتم من که نمی تونم کار و زندگیم رو ول کنم از دور و اطراف خونه ی اونا رد نشم،
گفتم: حرف مفت نزن ازت پرسیدم چرا به نصیحت من گوش نکردی؟
من دیدم که صنوبر از ماشین تو پیاده شد بازم می خوای انگار کنی؟ گفت: اصلاً به تو چه مربوط، سر پیازی یا ته پیاز ؟
شدی کاسه ی داغ تر از آش؛ دلم می خواد، به تو چه ،صنوبرم خودش می خواد من که زورش نکردم؛
قباد تو داری اشتباه می کنی افتادی دنبال صنوبر، اونه که ولم نمی کنه؛ گفتم: خفه شو نامرد اون به زور سوار ماشین تو میشه؟ تو غلط کردی اومدی دنبالش،
گفت: قباد تو نمی فهمی، نمی دونی که اون دختر به خواست خودش میاد با من باشه والله به خدا قسم وقتی می خواد پیاده بشه قرار بعدی رو میزاره،
دستم رو روی گلوش فشار دادم و با حرص گفتم: رضا من با تو چیکار کنم وسط خیابون دست به یقه بشیم؟ بزنمت، تا بفهمی که داری کار خطرناکی می کنی فریدون خان رو نمیشناسی اگر بفهمه تو رو می کشه؛ با دو دست زد زیر دست من تا یقه اش رو رها کنم و گفت: برو بابا؛ چی می خوای از جون من ، اگر راست میگن برن جلوی دخترشون رو بگیرن ، یک سیلی محکم زدم توی گوشش و گفتم :خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم نامردی؛
باشه خودت خواستی از این به بعد من هیچ آشنایی با تو ندارم و اینو بدون که از دست من در امان نیستی مجبورم کردی که کاری رو که نباید بکنم.
صورتشو گرفت و در حالیکه بهم بد نگاه می کرد گفت: برو هر غلطی دلت می خواد بکن اگر صنوبر بازم بخواد منو ببینه دلشو نمی شکنم؛
تو خودت با خواهرش سر و سِر داری بعد پررو، پررو اومدی می خوای جلوی منو بگیری؟
صنوبر بهم گفته که توی خیابون قرار می ذاشتین.
گفتم: *** اولا من این کارو نکردم دوما من و صنم داریم با هم ازدواج می کنیم این با کار تو فرق داره؛ تو داری با شرافت یک دختر بازی می کنی،
نشست توی ماشینش و گفت: خیالت راحت دیگه شرافتی در کار نیست و تا اومد در ماشین رو ببنده خودمو انداختم روش و چند تا مشت حواله اش کردم و گفتم : برو که خودت خواستی بی شرف و با لگد در رو بستم. و اون در حالیکه دوباره صورتش داغون شده بود و یک چشمش بسته بود

1400/08/23 15:34

گفت: توام برو ببین حالا من باهات چیکار می کنم .
این خط و نشون ها از طرف من و رضا هر دو تو خالی به نظر می رسید چون من عاجز از هر تصمیم بودم نه می تونستم به کسی بگم و نه جلوی رضا رو بگیرم .
مدتی فکر کردم هر راهی که می رفتم به بن بست می خورد حتی فکر کردم با خود صنوبر حرف بزنم ولی اینم راه درستی نبود و بهترین راه رو در این دیدم که همه چیز رو به عزیزه بگم و یا حداقل هشداری بدم که خودش صنوبر رو مهار کنه؛
با اینکه می دونستم صنم اینو نمی خواد وگرنه خودش گفته بود.
خلاصه اون روزا من از درس و زندگی واقعا افتاده بودم و حاجی حق داشت که ازم گله مند باشه،
پس غروب رفتم بیمارستان، ولی صنم رو مرخص کرده بودن از طرفی خوشحال شدم که حال صنم خوبه و از طرفی نمی تونستم با عزیزه حرف بزنم،
ولی برای اتفاق بدی که قرار بود بیفته من باید کاری می کردم تا جلوشو بگیرم این بود که یکراست رفتم در خونه ی فریدون خان هم از حال صنم با خبر بشم و هم اگر شد جریان رو به عزیزه بگم.
زنگ در رو فشار دادم،
کمی بعد ننه آغا در رو باز کرد اون دیگه منو خوب می شناخت فوراً گفت: سلام آقا قباد، خان خونه نیست رفته بیرون مرد نداریم.
گفتم: ممنون، پس میشه بگین عزیزه خانم بیان دم در کارشون دارم ؛ گفت: به روی چشم ؛
مدتی طول کشید تا عزیزه اومد دیگه هوا کاملا تاریک شده بود و من از سرما خودمو خم کرده بودم ؛
در که باز شد فورا سلام کردم و عزیزه گفت : ببخشید دیر اومدم دستم بند بود؛ صنم حالش بهتره الان فکر می کنم یا تب نداره و یا خیلی کم داره؛ خدا رو شکر ؛
گفتم : نه اشکال نداره میشه با شما حرف بزنم؟
گفت: بله اتفاقا منم با شما کار داشتم نمی خواستم جلوی صنم ازتون بپرسم ؛ می تونین بهم بگین صنم به شما چی گفت؟
گفتم: یکم مفصله این طوری سر پا نمیشه.
گفت: می دونم هوا سرده ،ولی عمه خانم اینجان اگر شما رو ببرم توی خونه حرف درست میشه باید جوابگوی فریدون خان باشم.
گفتم: بله اینو می دونم می خواستم خواهش کنم چند دقیقه توی ماشین حرف بزنیم ؛
یک فکری کرد و گفت : الان نمیشه شما برو توی ماشین تا گرم بشین من برم و سر عمه خانم رو گرم کنم و یک طوری بر می گردم.
تقریبا نیم ساعت توی ماشین نشستم و فکر کردم هنوز مردد بودم که این حرف رو بزنم یا نه ولی دیدم که پای حیثیت اون خانواده در میونه ؛ این بود که منتظر شدم تا عزیزه آروم در حیاط رو باز کرد و با عجله اومد و نشست روی صندلی عقب.
گفتم: ببخشید نمی خواستم شما رو توی درد سر بندازم ولی متاسفانه حرفی که می خوام بهتون بزنم شما رو توی دردسر میندازه ولی به عنوان یک مادر باید بدونین شاید اگر بهتون نگم بعدا دیر میشه با

1400/08/23 15:34

اینکه صنم دلش نمی خواد شما بدونین. ولی جلوگیری از این کار از دست من و صنم خارج شده،
عزیزه سرشو انداخت پایین و گفت: آقا قباد؟ در مورد صنوبره؟
گفتم: بله خانم.
گفت: کار بدی داره می کنه؟
گفتم متاسفانه؛
گفت: باشه شما چیزی بهم نگو میرم از صنم می پرسم.
گفتم: اون دلش نمی خواد شما بدونین بزارین سریع بهتون بگم اشکالی نداره من می فهمم و دیگه خودم یکی از شما می دونم صنوبرم مثل خواهر خودمه.
اول اینکه کاری کنین هم اون و هم صنم فکر کنن شما خودتون فهمیدین، بهتره برین مدرسه بپرسین آیا صبح ها دیر میره یا نه و اینم بدونین که از مدرسه فرار می کنه یا نه.
عزیزه با دو دست زد توی صورتشو و گفت: وای وای خاک عالم به سرم شد یا امام حسین چی می شنوم؟ اون مرد کیه؟ شما اونو دیدین؟
گفتم بله ولی اینطور که امروز باهاش حرف زدم نمیخواد دست برداره مجبور شدم به شما بگم تا کار از کار نگذشته ؛
در ماشین رو باز کرد و گفت: ممنونم پسرم که منو در جریان گذاشتی این بهترین کاری بود که کردی منم می دونم چیکار کنم؛ دیگه نمی خواد چیزی بگین.
و در حالی که از شدت ناراحتی قدرت راه رفتن نداشت پیاده شد و فوراً رفت توی خونه و در رو بست،
با اینکه نمی دونستم کار درستی کردم اما تا حد زیادی خاطرم جمع شد و رفتم خونه.
صنم
وقتی به چشمهای قباد نگاه می کردم برای اولین بار خجالت نکشیدم دلم می خواست تا ساعت ها ادامه داشته باشه ولی عزیزه اومد و قباد رفت،
اون روز حالم خیلی بهتر بود طوری که طرف های بعد از ظهر احساس کردم تب ندارم،
خان بابا که اومد بغلم کرد و از خوشحالی به گریه افتاد و فوراً رفت و کاری کرد که همون ساعت مرخصم کنن ؛ و من برگشتم به خونه؛
صنوبر حتی به استقبال منم نیومد؛ و وقتی عزیزه منو برد به اتاقم دیدم که دَر بین دو اتاق رو صنوبر بسته تا چشمش به من نیفته.
اما اون مجبور بود برای بیرون رفتن از اتاق من رد بشه، اونقدر از دیدن قباد خوشحال بودم که دیگه هیچی توی این دنیا برام مهم نبود،
اما لحاف و بالشم رو برداشتم و رفتم توی سالن کنار بخاری دراز کشیدم جایی که عمه خانم نشسته بود،
خان بابا سر شب مثل گذشته آماده شد و از خونه رفت بیرون اون حالا دیگه خیالش از بابت من راحت شده بود. هوا داشت تاریک می شد که زنگ در خونه به صدا در اومد و کمی بعد ننه آغای بی فکر با صدای بلند عزیزه رو صدا کرد.
و با خنده گفت: عزیزه بدو که داماد اومده.
عزیزه چشم غره ای بهش رفت و پرسید: داماد کیه چرا باز حرف مفت می زنی؟
گفت: نه والله آقا قباد دم در منتظر شماست فریدون خان رو می خواست گفتم نیست ازم خواست شما یک نوک پا بری دم در،
قلب من شروع کرد به تند زدن،

1400/08/23 15:34

برای قباد برای اینکه اون یک لحظه فراموشم نمیکرد و حواسش به من بود.
عزیزه خیلی آهسته و بی اشتیاق رفت دم در ولی خیلی زود برگشت و گفت: یک کاره اومده بود بپرسه مادر وخواهرش کی بیان برای گفتگو، این مردم چقدر بی ملاحظه هستن نمیگن دختر این بنده های خدا هنوز سلامتیش رو بدست نیاورده؛ تازه امروز مرخص شده اصلاً مگه میشه من بدون اجازه ی فریدون خان به کسی وقت بدم،
عمه پرسید: خب چی بهش گفتی؛
عزیزه گفت: چی می خواستین بگم؟ زدم توی ذوقش فرستادمش رفت،
من این حرف رو باور نکردم و فورا فهمیدم که به خاطر عمه خانم این حرفا رو زده. عزیزه رفت توی آشپزخونه و برای من یک لیوان آب آورد با یک قرص نشست کنارم و طوری که سعی می کرد لب هاش حرکت نکنن آروم گفت: سر عمه خانم رو گرم کن باید برم با قباد حرف بزنم.
قرص رو گرفتم و خوردم و گفتم: دهنم تلخه ،دلم از اون شیر برنج های عمه رو می خواد، عمه؟ درست می کنین برام؟
با خوشحالی گفت: چرا درست نکنم عمه جون همین الان بار می زارم، گفتم من حالم خوبه بیام ازتون یاد بگیرم؟
لطفاً شیرین باشه خیلی شیرین میشه ؟
عمه خانم که مرده و کشته ی این طور توجه ها بود فورا‌ً چوب قلیون رو گذاشت زمین و گفت: لباس گرم بپوش دوباره سرما نخوری کلاه هم سرت بزار، یک شیر برنجی برات درست کنم که از شیرینی انگشتت رو هم بخوری،
عزیزه خیلی بی تفاوت خودشو نشون می داد و شروع کرد به جمع و جور کردن اتاق و منو عمه خانم رفتیم به آشپزخونه و اون قدر نگهش داشتم تا عزیزه اومد و خیالم راحت شد .
ولی عزیزه دیگه اون آدم سابق نبود و من یقین داشتم که قباد همه چیز رو بهش گفته از یک بابت خوشحال بودم چون دیگه نمی خواست اون بار سنگین رو روی شونه هام بکشم و از طرف دیگه حدس می زدم که یک اتفاقی افتاده که قباد احساس خطر کرده.

1400/08/23 15:34

? راهکارهایی برای بدست آوردن همکاری آقایون تو کارهای خونه

❶ هیچ‌وقت کمک همسرتون رو رد نکنید و اگه از شما پرسید «کمک می‌خواید؟» بگید بله و کاری واسش دست و پا کنید.

❷ منصفانه و براساس توانایی همسرتون فهرستی از کارهایی که دوست دارید انجام بده رو بنویسید و ازش بخواید به ترتیب اولویت انجامشون بده.


❸ هرگز به خاطر این که همسرتون در انجام کارها سرعت پایین یا دقت کمی داره اونو از کارکردن منصرف نکنید. سعی کنید به مرور اشتباهاتش رو اصلاح کنید.

❹ هرگز با حرف‌ها و لحن‌تون به همسرتون نشون ندید قصد اصلاح یا تغییر دادنش رو دارید.

❺ اگر نتونستید همکاری همسرتون رو تو کارهای خونه بدست بیارید، از کسی کمک بگیرید.

1400/08/23 16:58

#همسرداری

رفتار 5 دقیقه اول شما با شوهرتان هنگام ورود به منزل،تعیین کننده حال و هوای آنشب خواهد بود. هنگام ورود به او برسید و او را درک کنید

1400/08/23 17:02

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
عمه خانم داشت شیر بزنج رو هم می زد و با آب و تاب دستور خوب درست کردن اونو به من می داد ولی من حواسم به عزیزه بود که انگار صورتش گل انداخته بود ؛ پریشون و عصبی به نظر می رسید , به من اشاره کرد که دنبالش برم ؛ گفتم :عمه جون سردم شد لرز کردم ؛فورا گفت : برو برو زود باش اینجا سرده ,دوباره سرما می خوری وقتی درست شد خودم برات میارم ؛ پشت سر عزیزه رفتم و دیدم وارد صندوق خونه شد ، منم دنبالش رفتم ؛ از حال آشفته ای که داشت فهمیدم که قباد همه چیز رو به عزیزه گفته ؛ اون به پهنای صورتش اشک میریخت ؛ منو کشید توی اتاق و در رو بست و با صدای خیلی آهسته گفت : صنم زود باش هر چی می دونی بگو ؛ اگر زودتر به من گفته بودی یک مرد غریبه رسوایی دختر منو به رُخم نمی کشید ؛ من این حرفا رو باید از تو می شنیدم نه قباد ؟ گفتم : قربونتون برم خب ترسیدم شما ناراحت بشین و صنوبرم دیگه تا آخر عمرش منو نبخشه ؛
گفت : اونوقت تو برای چی راز دلت رو به قباد گفتی صنم اگر مریض نبودی به خدا دلم می خواست تو رو بزنم خیلی از دست تو عصبانیم تو به خاطر سعادت وآینده ی خودتم شده بود نباید پای قباد رو توی این ماجرا باز می کردی که به خودش جرئت بده بیاد و در مورد کثافت کاری های صنوبر با من حرف بزنه ؛ گفتم : عزیزه فداتون بشم من به قباد حرفی نزدم اول اون صنوبر رو دیدکه از ماشین اون پسره پیاده شده صبر کنین همشو براتون تعریف کنم ، دو دستی زد توی سرشو و گفت :یا حضرت عباس به دادم برس ؛ زود باش حرف بزن ببینم چه خاکی توی سرم شده ، گفتم : میگم ولی تو رو خدا یک کاری نکنین که خان بابا بفهمه ؛گفت : جون بسرم نکن خودم می دونم باید چیکار کنم حرف بزن ؛گفتم : ماجرا از سر هفتم شوهر خواهر قباد شروع شده ؛ اون پسره دوست قباده؛ اون روزم اومده بود سر خاک ...
وقتی حرفام تموم شد عزیزه که همچنان می زد توی صورتش و گریه می کرد طوری که دیگه داشت از حال میرفت نشست روی زمین و سرشو بین دو دست گرفت و هق و هق گریه کرد ؛ ولی زود بلند شد و گفت : نه تو حرفی به من زدی و نه قباد ؛ نباید کاری بکنم که صنوبر بی آبرو بشه این راز باید بین من و تو بمونه ؛ می دونی که چی میگم ؟عمه خانم اینجاست و اگر بویی ببره واویلایی راه بندازه که اون سرش ناپیدا ؛باید خیلی دست براه و پا براه عمل کنیم ؛
اونشب عزیزه اصلا به روی خودش نیاورد و به جرم اینکه خواهرت از بیمارستان اومده و تو محل نذاشتی صنوبر رو توی اتاقش حبس کرد ؛ و حتی بهش شام نداد منم با دلی خون اون شیربرنج رو با به به خوردم و یک کاسه برای صنوبر کنار بخاری قایم کردم و؛ وقتی عزیزه خوابید یواشکی بردم و گذاشتم

1400/08/25 02:59

روی میز اتاقشو برگشتم و صبح که عزیزه برای نماز بیدار شد ازم گله کردکه چرا این کارو کردم مثل اینکه کاسه خالی رو ننه آغا از توی اتاق آورده بود .
عزیزه دیگه بعد از نماز نخوابید و آماده باش بود تا صنوبر از خونه بره بیرون ؛
زنگ مدرسه ما ساعت هفت و نیم می خورد و صنوبر ساعت یک ربع به هفت در حالیکه دوتا لقمه بزرگ نون و پنیر و گردو درست کرده بود و گذاشت توی کیفیش بدون خداحافظی و پا ورچین از خونه رفت در حالیکه فکر می کرد عزیزه خوابه ؛ قلبم داشت از توی سینه ام بیرون میومد وقتی عزیزه چادر مشکی سرش کرد و دنبال صنوبر رفت .
به نظرم این کار اشتباهی بود کاش عزیزه قبل از هر کاری با اون حرف می زد کاش می دونستم با یک دختر جوون که هوا و شور عاشقی داره باید چطور رفتار کنیم تا به منجلاب کشیده نشه و ما راه درست رو بلد نبودیم ؛
من دعا می کردم که اون روز صنوبر قصد سوار شدن به ماشین رضا رو نداشته باشه ؛ و یا قباد جلوی این کارو گرفته باشه .
اما اینطور نشد و درست همون ماجرایی که برای من پیش اومد برای عزیزه هم شد ؛ و حدود ساعت هشت صبح بود که عزیزه در حالیکه عصبانی و خشمگین بود همراه صنوبرکه اونم زار و نزار به نظر می رسید وارد خونه شدن ؛ و قبل از اینکه صنوبر فرصت کنه کفشش رو در بیاره عزیزه افتاد به جونش و گوشت تنشو بین دو انگشت فشار می داد موهای سرشو گرفته بود و می زد توی صورتش و فریاد می زد می کشمت ؛الهی بمیری ؛ با گریه خودمو حائل عزیزه و صنوبر کردم و عمه خانم هم به دادش رسید و مدام می پرسید چیکار کرده برای چی اینطور بچه رو می زنی ؟ عزیزه خجالت بکش ؛ حیا کن ؛ منم گفتم : تو رو خدا ؛ تو رو خدا ولش کنین و با زور صنوبر رو رها کردم واونم پا به فرار گذاشت و رفت توی اتاقش ؛
عزیزه که متوجه ی عمه خانم بود هیچ حرفی از دهنش در نرفت و با عصبانیت نشست روی پشتی و گفت : رفتم مدرسه اش میگن همه ی نمراتش تک شده.
دیگه نمی زارم بره مدرسه حالا که اینطوری درس می خونه لازم نکرده مدرسه بره.
از حال و روز عزیزه نگم که چه عذابی می کشید؛ و مدام راه میرفت و با خودش می گفت : خدایا چیکار کنم ؛ خودت به فریادم برس و راه رو نشونم بده .
واقعا یک مادر وقتی میببینه که بچه اش این طور یاغی و خطا کار میشه چه باید بکنه ؟ کتک و تبیه و حبس کار سازه ؟ در حالیکه صنوبر حتی پشیمون هم نبود و از کاری که می کرد لذت می برد ؛ و شایدم اونو حق خودش می دونست ؛ و ما با کاری که باهاش می کردیم اونو در مقابل خودمون قرار داده بودیم و اون ما رو به چشم زندان بان نگاه می کرد و جسورتر از قبل شده بود ؛
دلم براش می سوخت و من و ننه آغا هر طوری بود بهش غذا می

1400/08/25 02:59

رسوندیم و عزیزه هم اینو می فهمید و به روی خودش نمیاورد . خان بابا هم از دست صنوبر برای اینکه نمراتش کم شده و از مدرسه عزیزه رو خواستن از دستش ناراحت بود کلی با صدای بلند اونو سرزنش کرد .
چند روزی به همین منوال گذشت و من حالم بهتر بود و قرار بود که برم مدرسه ؛ سر شام خان بابا به عزیزه گفت : خانم دیگه تبیه بسه شورشو در نیارین بدتر میشه و عقب می مونه اجازه بدین بره مدرسه ولی ازش قول بگیرین که درس بخونه ؛ صنم جان برو صنوبر رو صدا کن بیاد سر سفره اینطوری من ناراحتم ؛ و آروم گفت : خیلی خب دیگه فوقش رفوزه میشه شاید همین قدر استعداد داره ؛ عزیزه گفت : نه خان بابا استعدادشو توی راه های دیگه خرج می کنه من از این دلم می سوزه ؛
و من به دستور خان بابا رفتم دنبال صنوبر نمی دونم چند وقت بود با هم حرف نزده بودیم و فکر می کردم تا لب باز کنم چند تا دری وری بارم می کنه ولی منو که دیدبه گریه افتاد و خودشو انداخت توی بغلم و گفت : صنم ببخشید خودت منو مجبور کردی که باهات بد رفتاری کنم ؛ من رضا رو دوست دارم نمی تونم ازش دل بکنم ؛
ببین الان یکی به تو بگه از قباد دست بردار چه حالی میشی خب منم مثل تو چه فرقی می کنه همش یکسال از تو کوچکترم ؛ گفتم : عزیز دلم خواهر خوشگلم ؛ اولا این راهش نیست تو اشتباه کردی سوار ماشین اون میشی این کار درستی نیست ندیده و نشناخته خودتو بدی دست اون ؛ صنوبر اگر فردا ازت سیر شد و ولت کرد می دونی کجا زندگی می کنه ؟ می دونی پدر و مادرش کی هستن ؟ اگر تو رو دوست داشته باشه میاد سراغت وگرنه قصدش سوءاستفاده از تو بوده.
گفت : تو خواهرمی کمک کن بهش برسم ؛ گفتم چرا حرفم رو نمی شنوی اون اگر تو رو بخواد ولت نمی کنه ؛ حالا بهم بگو عزیزه چطوری تو رو دید و با اون پسره حرف زد ؟ گفت : وقتی پیاده شدم اصلا عزیزه رو ندیدم چادر مشکی سرش بود و روشو گرفته بود من دو قدم رفته بودم که خودشو رسوندبه ماشین و در طرف رضا رو باز کرد و تف انداخت توی صورتش و گفت شماره ی ماشینت رو برداشتم حالا منتظر باش ببین عاقبت گول زدن یک دختر بچه چیه ؛ من از ترس ایستادم می دونستم فرار فایده ای نداره اما عزیزه بهم هیچی نگفت و دستم رو گرفت آورد خونه ؛ شایدم از ترس آبروریزی بود .
گفتم : پس تو آبرو هم سرت میشه اصلا نمی فهمم که تو چطور خودتو می تونی این همه خودتو کوچک کنی؟حالا برو خان بابا می خواد باهات حرف بزنه ،
خب صنوبر دختر خان بابا بود اونم بشدت خانواده دوست ، با مهربونی باهاش حرف زد و ازش قول گرفت که از این به بعد درس بخونه ؛ حالا دیگه عزیزه نتونست حرفی بزنه . و صبح روز بعد لباس پوشید و همراه ما تا مدرسه اومد ؛ دیگه

1400/08/25 02:59