The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

اونو با خودش ببره ؛ اون هنوز فکر می کرد رضا همون طرفاست و بالاخره خودشو نشون میده ؛ رویاهای پوچ خواهر من تموم شدنی نبود ؛ اون روز تا وارد کلاس شدم زنیب با ذوق و شوق اومد سراغم و منو بغل کرد وآروم در گوشم گفت : وای صنم تو الان زن دایی من هستی ؛ خندیدم و بوسیدمش و گفتم هیس نباید کسی بدونه ؛ با هم رفتیم روی نیمکت نشستیم و گفتم : تو چقدر دختر خوبی هستی ؛ توی این مدت رازم رو نگه داشتی با کسی حرفی نزدی، خیلی خوشحالم که می تونم بهت اعتماد کنم ؛ گفت: اینا رو ول کن بزار بگم دیشب همه در مورد تو چی می گفتن ؛ با شرم جواب دادم واقعا که خانواده ی خوبی دارین مخصوصا مادرت خیلی به نظرم مهربون و خانم اومد ؛ چقدرم به من لطف داشتن ؛ گفت : همه عاشق تو شدن دو سه ساعت بعد از اینکه از خونه ی شما اومدن در مورد تو حرف می زنن نمی دونی چقدر همه خوشحال بودن ؛
گفتم زینب جان من و تو از این به بعد دوست صمیمی میشیم و کلی بهمون خوش میگذره من هرگز این خوبی ها ی تو رو فراموش نمی کنم .
عزیزه اون روز بعد از ظهر به هوای خیاط خونه و خرید رفت بیرون و قتی برگشت چشمهاش مثل دو کاسه خون قرمز بود ؛ اونقدر دلم براش سوخت که بغلش کردم و هر دو با هم اشک ریختیم ؛ صنوبر با حرص گفت : اگر روبوسی تون با صنم تموم شد بگین چیکار کردین ؟ عزیزه گفت به تو مربوط نیست خفه شو پررو ؛ حالا طلبکارم هست ، صنوبر گفت: ای بابا این زندگی منه شما دارین براش تصمیم می گیرن من نباید بدونم چه خبره ؟ عزیزه گفت : برو گمشو توی اتاقت و هر کاری میگم بکن زر زیادی بزنی همین امشب خودمو خلاص می کنم و میدمت دست خان بابات خودش می دونه ، اگر مُردی هم من راحت میشم مثل علیرضا می برمت چالت می کنم و چند ماه گریه می کنم تموم میشه و میره ،
برو از جلوی چشمم دور شو در تمام عمرم اینقدر خواری و خفت نکشیدم ؛ به جای اینکه از خجالت سرتو بندازی پایین سه قورت و نیم هم بالا داری ؟
وقتی صنوبر پاشو کوبید زمین و رفت پرسیدم عزیزه به منم نمیگین ؟ گفت : نه دخترم از این به بعد تو رو هم نمی خوام قاطی این قضیه بکنم ؛ لبم از هم باز بشه کار درست پیش نمیره تو فقط شاهد باش و باهام همکاری کن خدا کمک کنه کسی نفهمه که صنوبر حامله اس وگرنه از دست رضا هم خلاصی نداریم ؛ گفتم: عزیزه اگر خودش به اون بگه چی ؟ گفت : باهاش حرف می زنم اگر گوش نکرد به ولای علی میدمش دست خان بابات ، به خدا دارم داغون میشم و دیگه تحملم رو از دست میدم .
بعد از ظهر ساعت سه و نیم بود که تلفن زنگ خورد و عزیزه فورا گوشی رو برداشت و گفت : سلام بفرمایید ؛ امر خیر ؟ ولی ما دخترمون رو شوهر دادیم ،
آهان برای صنوبر می خواین تشریف

1400/09/02 23:04

بیارین ؟ خب اجازه بدین با خان مشورت کنم گوشی دستتون باشه ؛ و دستشو گذاشت رو گوشی و رو کرد به خان بابا که گوش هاش تیز شده بود ببینه چه کسی زنگ زده گفت : چیکار کنم میگه می خواد بیاد خواستگاری اینا یک مدت پیش هم زنگ زده بودن من جواب ندادم اصرار داره بگم بیان ؟ خان بابا چشمش رو ریز کرد و آروم گفت بپرس فامیلش چیه ؟ عزیزه گفت : اولش گفت من یادم رفت بده دیگه بپرسم ؛ خان بابا گفت بگو بیان اگر خوب نبودن قبول نمی کنیم ؛
و اینطوری شد که عزیزه برای یک هفته بعد به رضا وقت خواستگاری داد و من نفهمیدم که با وجود اینکه عزیزه اون همه عجله می کرد چرا یک هفته بعد رو به اونا وقت داد . بعد اومد کنار خان بابا نشست و با همون سیاست خودش گفت : راستی یک چیز دیگه تا یادم نرفته شما صلاح می دونین که صنم با نامزدش یک جا بشینن و حرف بزنن ؟دیگه فریدون خان مثل قدیم نیست که دختر و پسر اصلا همدیگر رو نبینن ؛
خان بابا گفت : نه عیب نداره یک روز دعوتش کن بیاد ؛ عزیزه گفت : نه من یک دختر دیگه هم دارم خوبیت نداره توی خونه باشه اگر شما اجازه بدین میگم یک روز با هم برن گردش و حرف بزنن صنم هم توی این مدت خیلی عذاب کشیده ؛ خان بابا از حرف بی اراده ی عزیزه برآشفت و گفت ؛کدوم عذاب ؟ برای چی توی این مدت عذاب کشیده ؟ عزیزه با دستپاچگی گفت : ای بابا شما چرا بزرگش می کنین مدام داره درس می خونه بچه ام خسته شده نه تفریحی نه گردشی ؛ شما هم که فقط به فکر خودتون هستین نمیگین این طفل معصوم ها هم دل دارن ؛ خان بابا با اعتراض گفت : تورو به دینت قسم دوباره شروع نکن ؛ برن بیرون ولی سفارش کن جای دوری نرن .زودم برگردن .
از شنیدن این حرف قلبم داشت از توی سینه ام بیرون میومد ؛ طوری که نمی تونستم نفس بکشم ؛ باورم نمی شد من می تونم دیگه بدون ترس و دلهره با قباد تنها بمونم و حرف بزنم چیزی که دیگه برام آرزو شده بود .
فکر می کنم ساعت نزدیک پنج بود که طبق معمول خان بابا از خونه بیرون رفت ؛ عزیزه فورا بدون اینکه صنوبر متوجه بشه به من گفت : صنم بدو حاضر شو قباد داره میاد دنبالت زود باش ؛ گفتم شما از کجا می دونی خودش گفته میاد ؟ گفت : آره دیشب قرار گذاشتیم ؛ گفتم : عزیزه ؟ چرا همون موقع بهم نگفتین ؟ جواب داد : اگر خان بابات موافقت نمی کرد توی ذوقت می خورد ، اینطوری خوشحال شدی برو دخترم؛ امیدوارم خوشبخت بشی عزیز دلم ؛فقط چیزی به صنوبر نگو ؛ می ترسم غصه بخوره خودت که اونو می شناسی ؛ من بهش میگم رفتی کتاب بخری یاد باشه یک ساعته برگردی ؛ راستی دیدی داشتم بند رو جلوی خان بابات به آب می دادم ؟ و هر دو خندیدم و من با ذوق و شوق آماده شدم و به هوای خریدن

1400/09/02 23:04

کتاب ساعت پنج و نیم از خونه رفتم بیرون و قباد رو منتظر دیدم .

1400/09/02 23:04

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
فوراً از ماشین پیاده شد؛ خیابون فقط با نور کمرنگ لامپی بالای یک تیر چراغ برق روشن می شد و در اون مه غلیظ که همه جا رو گرفته بود صورت قباد رو دیدم که با اشتیاق در ماشین رو برای من باز کرد و گفت: سلام صنم خوبی؟
هوا به شدت سرد و یخبندون بود و من در حالیکه صدای قلبم رو می شنیدم بهش نزدیک شدم و گفتم: سلام خوبم شما چطورین؟
گفت: زود باش سوار شو دوباره سرما نخوری،
نشستم روی صندلی جلو گرمای مطبوع ماشین و اینکه برای اولین بار با قباد تنها می شدم حس دل انگیزی بهم دست داد؛
فوراً نشست پشت فرمون و گفت: سردت نیست؟
گفتم: نه خیلی خوبه،
راه افتاد و پرسید: خب چطوری؟
گفتم: ممنون.
گفت: عزیزه خانم حالشون چطوره؟ دیروز خیلی اذیت شدن؛
گفتم: واقعاً؟ دیدم گریه کرده مگه چه اتفاقی افتاده بود؟ اون پسره اذیتش کرد؟ پرسید: چیزی به شما نگفتن؟
گفتم: نه، عزیزه دلش نمی خواد من در جریان قرار بگیرم.
میگه اگر چیزی شد کسی تو رو مقصر ندونه،
گفت: می دونستی مادرتون زن بی نظیریه؟ واقعاً یک شیر زن با سیاست و درایته
گفتم : بله که می دونم عزیزه جون منه.
گفت: آره همه مادرشون رو دوست دارن ولی من چیز دیگه ای دارم میگم عزیزه واقعاً داره برای صنوبر از خودش مایه می زاره.
گفتم: شما بگین دیروز چه اتفاقی افتاده؟ چرا عزیزه گریه کرده بود.
گفت: منم فکر می کنم تو ندونی برات بهتره، اما همینقدر بگم که من خیلی از اون زمان که فریدون خان متوجه بشه واهمه دارم. گفتم: بله همینطوره، من و عزیزه شک نداریم اگر بفهمه صنوبر رو زنده نمی زاره ؛
گفت: من این تعصب ها رو نمی فهمم، قبول دارم نباید اینطور می شد، صنوبر کار درستی نکرد؛ ولی الان دیگه باید درکش کرد اون دختر داره عذاب می کشه؛
صنم به نظرت بهتر نبود فعلاً کاری نمی کردین و چند سالی صنوبر بزرگتر می شد؟ کسی چه می دونه شاید اینطوری بیشتر رسوا بشه.
یک مرتبه غم بزرگی اومد به دلم و یکم فکر کردم و آروم گفتم: آره من و عزیزه هم این فکرها رو کردیم، مشکل این جاست که صنوبر رضا رو دوست داره، راستش ترسیدیم دوباره برن سراغ هم، خب ما، از این ترسیدیم.
قباد زیر لب گفت: آهان؛ که این طور. و هر دو سکوت کردیم.
با وجود غصه ای که از صنوبر به دلم افتاده بود و قباد بی جهت تجدیدش کرد بازم احساس خیلی خوبی داشتم انگار گرمای وجود قباد رو حس می کردم ؛ماشین در میون مه خیابون ها می رفت به طرف بالای شهر گاهی نور چراغ های خیابون میفتاد توی ماشین و رد می شد و دراون لحظه ها می تونستیم خوب همدیگر رو ببینیم دیگه من بودم و قباد و راهی که دلم نمی خواست هرگز تموم بشه
قباد هرز گاهی برمی

1400/09/06 02:50

گشت و به من نگاه می کرد و من در حالیکه فقط به جلو خیره شده بودم هر بار قلبم می لرزید ؛
دلم براش ضعف می رفت بالاخره گفت: خب دیگه در مورد خودمون حرف بزنیم، اول بگو کباب دوست داری؟ یا چیز دیگه.
گفتم: اول میگم یک ساعت بیشتر وقت نداریم، بهتره امشب شام نخوریم چون دیر میشه عزیزه سفارش کرده زود برگردم به خاطر اینکه نمی خواد صنوبر توی این موقعیت فکر کنه من دارم خوش میگذرونم،
اون مثل من نیست به اصلاح سرهنگ خیاله، شروع می کنه به فکرهای بد کردن و برای خودش بزرگ می کنه و به پاش مرثیه می خونه ؛
خندید و گفت: معنی سرهنگ خیال اینه؟
منم لبخندی زدم و گفتم: نمی دونم عمه خانم همیشه به آدم های کج خیال که فکر می کنن همه به دنیا اومدن تا با اونا دشمنی کنن میگه؛
پرسید: صنوبر واقعاً اینطوریه؟
گفتم: البته گاهی ولی خب یکم؛ بیشتر به من حساس شده و توی یک رقابت یک طرفه با من زندگی می کنه؛ من همیشه پیشرفت و خوبی اونو می خوام ولی اون نسبت بهم حساس شده.
قباد یک مرتبه حرف رو عوض کرد و پرسید: صنم میشه بگی از کی متوجه شدی به من علاقه داری؟
سرمو برگردوندم به طرف پنجره تا صورت منو نبینه و گفتم: حالا چه فرقی می کنه؟
گفت: فرق می کنه که می پرسم، الان احساسمون رو بهم نگین پس کی بگیم؟
گفتم: خب پس شما بگو ؛
گفت: از همون لحظه که تو رو پشت پرچین دیدم؛ نور خورشید افتاده بود توی صورتت؛ یک لحظه فکر کردم مال یک دنیای دیگه ای؛
خندیدم و گفتم: خورشید اون موقع درست پشت سر تو بود و من نورشو از اطراف سرتون می دیدم فکر کردم یک مرد از دنیای دیگه اومده ،
گفت :اونقدر زیبا به نظرم رسیدی که سرجام خشکم زد؛
موهات توی نور خورشید به رنگ طلا شده بود و برق می زد ؛ وای چشمهات وقتی به من نگاه کردی؛ آشنا بود و تا عمق قلبم رخنه کرد ؛ در حالیکه انگار ذره ذره ی وجودم داشت آب می شد؛
گفتم: وقتی رفتی فکر کردم خواب دیدم و تو رویا بودی ؛
گفت : عجب ؛؛ چه احساس مشترکی داشتیم؛ صنم فکر می کنم عقد من و تو توی آسمون بسته شده ،درسته؟
گفتم: نمی دونم ولی هر چی بود دست من نبود اختیاری برای این عشق نداشتم
گفت: صنم خیلی خوشحالم کاش مشکل صنوبر رو نداشتیم و با خیال راحت.
گفتم: تو به عزیزه قول دادی هرگز ، هرگز نمی خوام اینو مطرح کنی؛ قرار نیست توی دنیا همه چیز باب میل من و شما باشه، زندگی پر از فراز و نشیبه ؛ نباید جا بزنیم.
خندید و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت: درسته ؛ اگر این مشکل هم نبود ما زیادیمون می کرد، قبول دارم چشم بانو هر چی شما بگین.
قباد هر چی اصرار کرد قبول نکردم باهاش شام بخورم و ازش خواستم از خونه زیاد دور نشه و منو سر ساعت برسونه،

1400/09/06 02:50

موقعی که پیاده می شدم پرسید: میشه دستت رو بگیرم؟
در ماشین رو باز کردم وگفتم: نه و سریع پیاده شدم؛
اونم پیاده شد و گفت: صنم ناراحت شدی؟
گفتم: نه برای چی تو دیگه شوهر من به حساب میای ولی هر چیزی به وقتش خوبه.
قباد با سرعت خودشو رسوند به من و جلومو گرفت و گفت: صنم دوستت دارم فکر می کنم الان وقتش بود،
سرمو از خجالت انداختم پایین و خواستم برم دستهاشو باز کرد و گفت: الان وقتشه
آروم گفتم: منم و با سرعت ازش دور شدم و در خونه رو زدم و بدون اینکه برگردم رفتم توی حیاط،
ننه آغا در رو باز کرد، منو که دید شروع کرد به سر و گردن اومدن و بشکن زدن که گل داریم، گلاب داریم، دختر داریم، خوشگل داریم، نامزد داره، آقا داره.
گفتم: نکن ننه آغا، خجالت می کشم.
گفت: بایدم بکشی رفته بودی نامزد بازی، کنار لبت هم سرخ شده و قاه قاه خندید. با دستپاچگی لبم رو پاک کردم و گفتم: تو خجالت بکش فکر می کنی چیکار کردم؟
لبو خوردیم خیلی بدی ننه آغا من اینطور دختری هستم؟
و اون بازم خندید و در حالیکه همین طور بشکن می زد با هم رفتیم به طرف ساختمون، غافل از اینکه صنوبر پشت پنجره ما رو نگاه می کرد.
عزیزه منتظرم بود و گفت: قربونت برم درست سر ساعت برگشتی، خوب کاری کردی این روزا دیگه قدرت حرص و جوش خوردن رو ندارم. والله دیگه برام بسه،
که صدای شیون صنوبر بلند شد، داشت همه چیز اتاقش رو بهم می ریخت و فریاد می زد.
قباد
بالاخره در باز شد و صنم رو دیدم؛
شور و شوقی که من اون شب برای دیدنش داشتم وصف ناپذیره؛ یک پارچه احساس شده بودم دست و پام سست می شدن و انگار جریان خون رو توی بدنم حس می کردم؛ دیگه چیزی روتوی این دنیا نمی دیدم؛
نه سرمای هوا رو حس می کردم و نه خیابون های مه گرفته ی اون شب رو شاید به نظرتون مرد ضعیفی بیام ولی عشقِ من به صنم خیلی خیلی زیاد بود، سعی کردم سر حرف رو با موضوع صنوبر باز کنم، البته که می خواستم بعضی چیزها رو هم از زبون اون بشنوم. مثلاً اینکه بفهمم صنوبر حامله است یا نه، اما مطلب مهمتری دستگیرم شد،
اینکه صنم رو دختر بسیار فهمیده و عاقلی دیدم، سنجیده رفتار می کرد و سنجیده جواب منو می داد و میون اون گفتگو که ظاهراً عاشقانه نبود ولی بود،
اینم متوجه شدم که صنم از عزیزه خواسته بود که به خاطر مشکل صنوبر قرار بله برون رو بهم بزنه و اینم نشونه عقلش بود و من بازهم نفهمیدم تو خونه ی اونا چه خبره.
صنم قبول نکرد که شام بخوریم برای همین یک جا نگه داشتم و لبوی داغی خریدم و با هم خوردیم، اون می گفت خیلی زیاد لبو دوست داره و اون شب به نظرم خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود.
صنم دست پرورده ی عزیزه بود درست

1400/09/06 02:50

مثل اون رفتار می کرد قوی و محکم حرف می زد و اعتماد به نفس جالبی داشت و اینکه سرساعتی که عزیزه خواسته بود منو وادار کرد برسونمش در خونه می تونم بگم تحسینش کردم .
اما دیگه طاقت نیاوردم و موقع خداحافظی بهش گفتم که چقدر دوستش دارم،
بعدم پریدم توی ماشین و با سرعت رفتم خیلی حال خوبی داشتم مخصوصاً که بوی عطرش فضای ماشین رو پر کرده بود.
از اونجا یک راست رفتم حجره ، مه اونقدر پایین اومده بود که حتی چند قدمی خیابون رو نمی شد تشخیص داد، ما من هنوز در هیجان دیدن صنم چیزی حالیم نبود .
حاجی مشغول حساب و کتاب بود و باز سرشو بلند نکرد و به همون حال گفت : بالاخره اومدی؟
قباد اگر من نباشم تو می خوای چیکار کنی؟ اینطوری یک ماهه ور شکست میشی
گفتم: حاجی این چه حرفیه خدا سایه ی شما رو از سرمون کم نکنه ؛
امشب با اجازه ی شما رفته بودم صنم رو ببینم ؛
حالا با حیرت سرشو بلند کرد و پرسید فریدون خان می دونست؟
گفتم : بله ؛ با اجازه ی پدر و مادرش رفتیم یک دوری زدیم؛
حاجی من باید یک موضوعی رو به شما بگم و یک خواهش بزرگ هم ازتون دارم.
گفت: خدایا به خیر بگذرون. هفت تا دختر شوهر دادم به اندازه ی یک دونه پسرم نبود،
خندیدم و گفتم: حاج آقا التفات دارین این که تازه اولشه.
گفت: خب؟ بگو ببینم باز چی توی سرت میگذره.
گفتم: رضا رو می شناسین؟ دوستم رو میگم،
سرشو تکون داد و با دقت به من نگاه می کرد، ادامه دادم، خب آره اون خواستگار دختر کوچکه ی فریدون خان شده؛ و پاشو کرده توی یک کفش که بره خواستگاری؛ خواستم منصرفش کنم ولی نشد،
بهش گفتم برو ولی اصلاً با ما آشنایی نده، نه تو ما رو میشناسی نه ما تو رو،
حاجی پرسید: اون وقت برای چی؟
گفتم: خب حاجی نمی خوام بد و خوبش گردن ما بیفته؛
اگر فریدون خان بفهمه که ما رضا رو می شناسیم که نمی تونم دروغ بگم
پرسید: در مورد چی باید دروغ بگی؟
گفتم: چی بگم حاجی این پسره رفته توی حزب توده اونجا فعالیت می کنه اگر به فریدون خان بگم دوستیم بهم می خوره اگر نگم از چشم من می ببین ؛پس بهترین راه اینه که آشنایی ندیم، بالاخره ماه که زیر ابر نمی مونه؛
حاجی تسبیحش رو برداشت و شروع کرد تند و تند دونه های اونو انداختن و این نشون می داد فکرش آشفته شده ؛ گفت: قباد من فکر می کنم پشت این پرده یک چیز دیگه ام هم هست که تو داری ازم پنهون می کنی راست بگو.
گفتم: آخه چرا حاجی این فکر رو می کنین؟
به نظرتون آشنایی بدم بهتره ؟یا بهتره اجازه بدیم خودشون تصمیم بگیرن؟ بد و خوبش هم با خودشون ؛
گفت این رضا خواهر صنم رو کجا دیده؟
گفتم: هفتم موسی سرخاک که اومده بودن ؛
گفت : من که با این کار مخالفم؛ و

1400/09/06 02:50

خیری درش نمی ببینم؛ پس خودت ترتیبی بده که من با اونا روبرو نشم خودتم بکش کنار ؛ نه بگو آره ؛نه بگو نه ؛ وگرنه نمی تونم دروغ بگم از من اینو نخواه ؛
من دروغ نمیگم حتی در راه رضای خدا؛ چه کاریه ؟ نمی فهمم توی سر شما جوون ها چی میگذره.
گفتم: حاجی اگر ما رضا رو نمی شناختیم اونا چیکار می کردن؟ بزارین همون کارو بکنن.
به خدا منم از این وضع راضی نیستم؛
گفت: خیلی خب باشه فعلا ما چند روزی باید به امورات عفت برسیم اونم پاشو کرده توی یک کفش که می خواد بره خونه ی خودش، فردا صبح بفرست هر چی لازم داره براشون بخرن و ببر در خونه اش بزار.
گفتم: آبجیم رفت خونه ی خودش؟
گفت: نمی دونم صبح که من اومدم بی بی اینطوری می گفت چند روزه که زمزمه اش رو می کرد.
گفتم: بالاخره که باید با چهار تا بچه این کارو می کرد ولی کاش تا عید نمی رفت می ترسم دست تنگ بشه و روش نشه به شما بگه ؛ گفت : مگه تو فکر می کنی تا حالا منتظر موسی بودم؟ خودم حواسم هست، شما هم باشه، نباید کم و کسر داشته باشن؛
حاجی رو که گذاشتم خونه؛ بی بی گفت: آبجیت رفته، معطل نکردم و مقداری میوه و شیرینی خریدم و بردم خونه ی آبجیم دیدم همه چیز ظاهرا روبراهه کرسیه داغ و بوی شام اینو نشون می داد و بچه ها هم بازی می کردن حالشون خوب بود،
اما آبجیم و زینب دلتنگ بودن،
نشستم زیر کرسی تا گرم بشم و پرسیدم: آبجی چرا بی خودی سر سیاه زمستون اومدی اینجا چرا نموندی تا هوا خوب بشه ؛
گفت: از دل خوشم که نبود؛ بالاخره هر *** توی خونه ی خودش راحت تره، بچه ها کوچکن سر و صدا دارن، من همش باهاشون بکن و نکن می کردم که مبادا کسی ناراحت بشه، گناه دارن،
می خوان راحت باشن، اینطوری بهتره.
گفتم بازم عصمت خانم بهت حرفی زده؟
زینب با ناراحتی گفت : به خدا دایی خیلی از دست خاله ناراحتم، انگار ما داشتیم مال و اموال اونو غارت می کردیم مدام به مامانم تیکه مینداخت،
آبجی گفت: بسه زینب دهنت رو ببند به خاطر عصمت نبود خودم می خواستم برگردم؛
زینب گفت: دروغ میگه دایی خاله عصمت مدام اشک مامانم رو در میاورد،
گفتم: مثلاً چی می گفت؟
زینب دهنشو کج و کوله کرد و گفت: خوب راحتی خواهر نه غصه ی خورد و خوراک داری نه پول برق و آب،
آبجی با صدای بلند و با لحن تند گفت خفه میشی یا نه؟ اصلاً به عصمت مربوط نبود ,
گفتم: باشه فهمیدم؛ حالام بد نشد، اگر خونه ی خودتون راحت ترین منم حرفی ندارم، خب آبجی شام چی داری که اینطوری بو و بَرنگ راه انداختین؟
اون شب من خونه ی آبجیم خوابیدم که احساس دلتنگی نکنن و کلی با محمد ریاضی کار کردم و دوباره یادم اومد که چقدر درس دادن رو دوست دارم و اصلاً نمی خوام

1400/09/06 02:50

شغلم فرش فروشی باشه،
یک هفته ای من در تلاطم افکار در هم و بر هم خودم شدم از طرفی افتاده بودیم دنبال خرید برای رضا که هر چند نقشه ای که کشیده بودیم خیلی حساب شده بود ولی من بازم می ترسیدم پام در این ماجرا باز بشه و صنم رو از دست بدم.
رسیدگی به آبجیم و درس دانشگاه انتظارات حاجی از من که می خواست مدام توی حجره حضور داشته باشم و کار رو بدستم بگیرم و ندیدن صنم که حالا بشدت دلم براش تنگ می شد کلافه ام کرده بود .
و از همه مهمتر راضی کردن خانجان؛
مادر رضا که به اون خواستگاری بیاد و دروغ بگه و لباسی بپوشه که بهش عادت نداشت زن بیچاره مدام گریه می کرد که رضا به خدا با دروغ نمیشه زن گرفت آخر و عاقبت نداره حالا چرا می خوای دختر خان رو بگیری مگه قحطی زن اومده؟
بالاخره اون بعدظهر اوایل اسفند ماه سال سی و یک رضا با یک ماشین بنز مدل بالا و گل و شیرینی و کلی پیش کش در حالیکه کت و شلوار پوشیده بود و کراوت زده بود با یک کلاه شاپو و خانجانی که از شدت ناراحتی زبونش بند اومده بود و یک خانمی که نمی دونم از کجا پیداش کرده بود و کت و دامن شیک به تن داشت و البته بی حجاب هم بود با خودش برد به خواستگاری صنوبر.
قباد
اونا رو که راهی کردم برگشتم خونه، اما دلم شور می زد که نکنه دستمون رو بشه و فریدون خان بفهمه در این صورت تصورشم نمی شد کرد که چه اتفاقی میفته،
بیشتر نگرانی من از مادر رضا بود که به هیچ عنوان حاضر نبود دروغ بگه و می گفت: نمی تونم ، منو وارد گناه نکن، اقلاً بهم بگو چرا باید این کارو بکنم؛
و با همین نارضایتی همراه اونا شده بود.
من تازه رسیده بودم خونه و بی بی برام یک چای آورد؛ بلند شدم و از دستش گرفتم. بعد از مدت ها خونه خلوت بود و من و بی بی تنها بودیم.
گفتم: بی بی جان میشه یکم اینجا بشنین کارتون دارم؟
روی صندلی نشست و گفت: چی شده مادر؟ حاجی بهت حرفی زده؟
گفتم: نه قربونت برم می خوام با شما یک مشورت کنم.
گفت: در مورد صنم؟
گفتم نه عصمت خانم، می دونستین وقتی آبجیم اینجا بود متلک بارونش کرده بود؟ اونقدر که عاصی شد و رفت؟
بی بی گفت: چیکار کنم مادر؟ جلوی دهن عصمت رو که نمی تونم ببندم عفت باید بزرگی کنه و به روی خودش نیاره.
گفتم: یادتونه اون بار باهاش دعوام شد شما اعتراض کردین که نباید تو روی بزرگتر در بیام چرا عصمت احترام آبجیم رو نگه نمی داره؟ حالا بهم بگین خوبه منم برم و حسابش رو برسم؟
بی بی گفت: نه قربون قد بالات برم این چه کاریه؟
گفتم: پس از قول من بهش بگین این بار بفهمم یک کلام، فقط یک کلام بار آبجیم یا بچه هاش کرده دیگه خواهر و برادری یادم میره؛
بی بی گفت: قباد اونا هر دو

1400/09/06 02:50

خواهر تو هستن خب عصمت یکم زبونش تلخه ولی به جدم زهرا نیت بدی نداره؛ تو کوتاه بیا اصلاً تقصیر آبجیت هم هست که این حرفا رو به گوش تو می رسونه.
گفتم: آبجیم به من حرفی نزد، زینب به من گفت البته خودمم حدس می زدم که،
حرفم نیمه کاره موند و از توی حیاط صدا شنیدم،
خوب گوش دادم دیدم رضاست، از جام پریدم و رفتم توی ایوون؛ رضا رو دیدم با مادرش که داشت گریه می کرد؛ قبلاً از اینکه من حرفی بزنم رضا گفت: قباد جان خانجان پیش تو باشه تا من برگردم اگر تا راه آهن برم دیرم میشه؛
حاضر نیست بیاد، می ترسم آبرومون رو ببره
گفتم: دیوونه ی *** من به بی بی چی بگم؟ رضا؟ رضا؟ و اون رفت.
پیرزن بیچاره نزدیک در حیاط مونده بود، دیگه بی بی هم اومده بود تا ببینه چه خبره؛
آروم گفتم: بی بی جان مادر رضاست تعارف کن بیاد تو.
گفت: چرا داره گریه می کنه؟
گفتم نمی دونم. و با هم رفتیم پایین و خانجان رو آوردیم توی اتاق من تا اگر یکی از دخترا سر رسید مشکلی پیش نیاد،
بی بی رفت چای بیاره،
فوراً گفتم: خانجان تو رو خدا یک کلمه به خانواده ی من از خواستگاری رضا حرفی نزنین،
گفت: نمی زنم ولی تو به من بگو رضا داره خودشو توی چه دردسری میندازه؟
یک زن غریبه رو بر داشته و برده خواستگاری به من میگه بگو دخترمه؛ اصلاً این همه پول رو از کجا آورده؛ آقا قباد دارم دیونه میشم؛ شما چرا؟
من همیشه خوشحال بودم که رضا با تو دوسته ولی حالا فکر می کنم زیر سر شما باشه تو رو به اون قران قسم میدم اگر بچه ام توی خطره نزار جلوشو بگیر.
گفتم: نه خانجان چه خطری؟ می خواد زن بگیره ولی نه اونطور که شما انتظار دارین به زودی همه چیز تموم میشه یک مدت کاری به کارش نداشته باشین اصلاً دخالت دادن شما از اول اشتباه بود.
گفت: یک چیزی ازت می پرسم تو رو جون مادرت راستشو بگو، رضا دسته گلی به آب داده؟
گفتم: برای چی این حرف رو می زنین؟
گفت: به نظرت من کَرم یا کورم؟ پیر شدم ولی حواسم جمعه؛ یه چیزایی شنیدم ولی نمی خواستم باور کنم حالا راستشو بهم بگو ،
گفتم: تو رو خدا از من نپرسین بزارین رضا از این درد سر خلاص بشه، خودتون می فهمین،
گفته شما رو بر می داره و می بره مشهد زندگی کنین، جایی که شما آرزو دارید، شما فقط دعا کن به خیر بگذره،
در حالی که مثل ابر بهار اشک میریخت گفت :اگر خلاص نشد؟ من چه خاکی توی سرم بریزم؟ اصلاً این زنه کی بود که باهاش رفت؟ من ازش خوشم نیومد؛
گفتم والله به منم چیزی نگفت به شما چی گفته؟
جواب داد: نمی دونم؛ این روزها اونقدر بهم دروغ میگه که راست و دروغش رو نمی فهمم.
به ساعت نگاه کردم دیگه باید می رفتم حجره حاجی منتظرم بود از خانجان

1400/09/06 02:50

خواهش کردم به بی بی حرفی نزنه و ساکت بمونه تا من برگردم. و با هزار فکر و خیال از خونه زدم بیرون.
صنم
صنوبر جیغ می کشید که نمی خوام؛ نمی خوام؛ و هر چی دم دستش بود می شکست و خودشو می زد،
اون در حالی که با قدرت تمام موهاشو می کشید فریاد می زد می خوام بمیرم،
می خوام بمیرم از دست همتون راحت بشم،
من و عزیزه با سرعت خودمو رو بهش رسوندیم ولی آروم نمی گرفت و نمی تونستیم مهارش کنیم،
بالاخره عزیزه پشت لباسش رو گرفت و با یک ضرب اونو برگردوند و محکم زد توی صورتش،
صنوبر نفس نفس می زد و ایستاد و عزیزه با تمام قدرت بغلش کرد و هر سه به گریه افتادیم،
همینطور که نوازشش می کرد گفت: بسه دیگه آروم باش؛ دختر قشنگم، قربونت برم چیزی نیست من درستش می کنم، تو تنها نیستی من و صنم و ننه آغا نمی زاریم تو رسوا بشی،
صنوبر در حالی که هق و هق می زد گفت: عزیزه من بچه نمی خوام، تو رو خدا یک کاری بکن منو به زور نده به رضا اگر منو می خواست میومد سراغم اینطوری توی بدبختی ولم نمی کرد، اون بهم گفت دوستم داره.
خیلی حرفای خوبی بهم زد بهم گفت با من عروسی می کنه. گفت: تنهات نمی زارم،
عزیزه گفت: خب عزیز دلم تو نباید به حرفش اعتماد می کردی، اشتباه کردی حالا باید توانش رو پس بدی، این بچه گناهی نداره بزار بدنیا بیاد من به جای علیرضا بزرگش می کنم توام همیشه کنارش هستی می خوای براش مادری کن می خوای نکن، اون زمان خودت تصمیم بگیر ولی من از خدا می ترسم و نمی تونم اجازه بدم موجودی که اون بهش جون داده رو از بین ببرم،
نمی تونم اینو ازم نخواه.
عزیزه اونو روی تخت خوابوند و کنارش نشست.
موهاشو مرتب کرد و همین طور که نوازشش می کرد ادامه داد: تو هنوز خودت بچه ای، از اینکه همیشه عاشق میشی و اونم به اشتباه به خاطر اینکه دلت مهربونه، می دونی صنوبر؟
منم مثل تو بودم اصلاً بیشتر دخترا اینطورین؛ هر نگاه محبت آمیزی رو با عشق اشتباه می گیرن حتی نگاه هایی رو که از روی هوس بهشون میشه.
ما زن ها توی زندگی فقط یک عشق می خوایم یک نفر که دوستمون داشته باشه و تا آخر عمر باهاش زندگی کنیم، ولی مردا متاسفانه اینطوری نیستن اینجا وظیفه ی ما سنگین میشه که درست رو از غلط تشخیص بدیم،
پیدا کردن عشق واقعی خیلی سخته و گاهی غیر ممکن، پس باید حواست رو جمع می کردی،
دختر قشنگم یک زن نباید به هر نگاه و به هر اشاره ای جواب بده، نتیجه اش همین میشه،
خوشی با ترس و لرز چند روزه تبدیل میشه به کابوس وحشتناک که نه تنها خودشو بلکه خانواده اش رو هم دچار درد سر می کنه، تو هنوز بچه ای، اووووو، راه درازی در پیش داری، اگر می خوای عاقلانه رفتار کنی باید به

1400/09/06 02:50

حرف من گوش کنی به زودی همه چیز درست میشه ولی یکم زمان می بره؛ من که نمُردم.
گفت: نه قبول ندارم، من شانس ندارم همه ی بدبختی ها مال منه، صنم عاشق قباد شد پس چرا بدبخت نشد الان خوش و خرم باهاش میره بیرون و میاد هیچ *** هم بهش چیزی نمیگه،
عزیزه گفت: صنم کارای تو رو می کنه؟ خودت بگو چه کاری رو بدون اجازه ی من کرده؟
نیم خیز شد وبا اعتراض گفت: درد منم همینو اون کاراشو زیر زیرکی انجام میده نمی زاره کسی بفهمه اما من ساده و احمقم هر کاری می کنم همه می فهمن، اون وقت شما صنم رو گذاشتین روی سرتون و حلوا حلواش می کنین، اصلاً همش تقصیر شماست که منو فراموش کردین و همیشه فکر کردین یک دونه دختر دارین،
عزیزه گفت: آخه الان درد تو صنمه؟ خودت می فهمی چی داری میگی؟ اون که داره پا به پای تو می سوزه؟ اون که الان بیشتر از خودت به فکر توست چطور دلت میاد در مورد خواهرت اینطوری حرف بزنی؟
این تویی که برای اون کم می زاری، یادته به خاطر تو مریض شد؟ داشت میمیرد ولی تو بهش نگاه هم نکردی، مگه اون خواهر تو نیست؟ آخه چرا از دیگران این همه توقع داری ولی خودت هیچ کاری برای کسی نمی کنی؟
ببین از هر دری با تو وارد میشم می خورم به دیوار ، نمی دونم به کی رفتی اینقدر سنگدل شدی
اصلاً هر غلطی دلت میخواد بکن، مثل اینکه ما یک چیزی هم به تو بدهکار شدیم، یک طوری حرف می زنی که انگار تو مظلومی و ما ظالم، زندگی همه ی ما رو نابود کردی روز و شبم با هم یکی شده تو به جای قدر دونی داری ما رو محکوم می کنی؟
صد بار بهت گفتم بچه های آدم مثل انگشت دست هستن هر کدوم رو ببری خون میاد، صنم بدون اجازه ی من آب نمی خوره برای چی باید دعواش کنم؟ که تو خوشت بیاد؟ به خدا خیلی خانمه که با این حرفایی که تو می زنی بازم پشتت وایساده.
گفت: بله؛ بله؛ می ببینم من اینجا دارم از غصه میمیرم اون خانم با قباد رفته خوش گذرونی؛
از اتاق اومدم بیرون، اونقدر دلم گرفته بود که حتی اشکم هم در نمی اومد،
من صنوبر رو خیلی دوست داشتم و دلم نمیخواست این حرفا رو از زبون اون بشنوم و نمی فهمیدم این چه کینه ای که از من به دلش گرفته.
اونشب خیلی فکر کردم و تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که اون هنوز به قباد علاقه داره و همه ی این کارا رو از روی لجبازی انجام میده و با این فکر بدنم گُر گرفت و خیس غرق شدم.
خدای من اگر اینطور باشه من چیکار کنم؟ اگر چشم صنوبر دنبال قباد باشه؛ اون خواهر منه چطور با این موضوع کنار بیام؟
روز بعد با هم رفتیم مدرسه ولی صنوبر چند قدم جلوتر از من می رفت و دلش نمی خواست با من حرف بزنه؛ خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم: خواهر جون؟ خواهرم؟ میشه

1400/09/06 02:50

بهم بگی چی توی دلت هست؟ چرا از دست من ناراحتی؟
برگشت و با پرخاش سرم داد زد تو نمی دونی توی دلم چیه؟ یک بچه که داره منو می کشه
گفتم: هیس، هیس یکی میشنوه، صنوبر به خدا من تو رو دوست دارم دیشب اصلاً نمی دونستم که قباد می خواد بیاد دنبالم ببخشید اگر ناراحت شدی؛ خوش گذرونی نکردم یک دور زدیم و برگشتیم، ولی اگر تو ناراحت میشی دیگه نمیرم.
گفت: برو بابا دلت خوشه،
گفتم: چیکار کنم تو از دستم ناراحت نباشی می خوای نامزدیم رو با قباد بهم بزنم تا بفهمی چقدر دوستت دارم؟
گفت: تو فقط دست از سر من بردار و ولم کن دیگه ازت هیچی نمی خوام، تو بدبختم کردی تو منو بیچاره کردی، مثل کنه چسبیدی به من؛ اگر تو شورش رو در نمیاوردی کسی از رابطه ی من و رضا با خبر نمی شد منم مجبور نبودم سوار ماشینش بشم و اون اتفاق نمی افتاد حالا فهمیدی،
دیگه عصبانی شده بودم و از این همه نفهمی صنوبر دلگیر، این بود که زدم به سیم آخر و دست از دهنم شستم و گفتم: خیلی بیشعوری یادت نیست بار اول قباد تو رو با اون پسره گیر انداخت؟
من که حرفی به کسی نزدم، اما راست میگی تقصیر منه از همون اول باید به عزیزه می گفتم تا کار به اینجا نمی کشید، برو گمشو دیگه بهت نمی چسبم و کاری به کارت ندارم؛
من هر شب می خوام با قباد برم بیرون و خوش بگذرونم به توام جواب پس نمیدم؛ از این به بعد دیگه خواهر من نیستی، چون من با آدم بی منطق و احمقی مثل تو نمی تونم خواهر باشم،
خواهری که خوبی خواهرشو نخواد به درد من نمی خوره.
هیچ به این فکر کردی که چطور آبروی ما رو پیش قباد بردی؟ و من باید زن کسی بشم که این افتضاح تو رو می دونه؟ شاید فردا همه بفهمن و یک عمر بزنن توی سر من و شایدم من و تو رو با یک چوب برونن؛
بعد من اعتراضی ندارم تو مدعی من شدی؟ خیلی نفهمی؛ صنوبر خانم تا همین جا بود دیگه تموم شد. من یکی نیستم؛ زندگیم رو از تو جدا می کنم.
و ازش فاصله گرفتم و با سرعت رفتم مدرسه؛
اما حالم خیلی بد بود و کلافه شده بودم، چون اون رفتارش غیر عادی بود و نمی دونستم ممکنه چیکار کنه.
وقتی مدرسه تعطیل شد منتظرش نموندم و با سرعت رفتم خونه وبه عزیزه گفتم: من دیگه با صنوبر کاری ندارم،
سری تکون داد و گفت: خوب کاری می کنی در مقابل هر *** این همه کوتاه بیای خر خودشو دراز می بنده، بزار بفهمه که کارش اشتباهه و تو همیشه براش نمی مونی،
صنوبر کمی بعد از من رسید، درست موقعی که من داشتم وسایلم رو جمع می کردم و از اون اتاق میرفتم به یکی از اتاق های پشتی ؛
یکم ایستاد و منو نگاه کرد؛ باورش نمی شد که من جدی باشم، امیر علی که خیلی به من وابسته بود ترسید و فکر می کرد دارم از اون

1400/09/06 02:50

خونه میرم گریه می کرد.
تا روزی که قرار بود رضا بیاد خواستگاری صنوبر من توی همون اتاق بودم اتفاقاً خیلی هم برام بهتر شده بود امتحانات ثلث دوم بود و سرمو به خوندن درس گرم می کردم؛ و دیگه از قباد هم خبری نبود؛
صنوبر بد جوری دل و دماغ منو سوزنده بود که حتی دلم نمی خواست به قباد فکر کنم.
عزیزه برای ظاهر سازی جلوی خان بابا سعی می کرد این خواستگار ها رو مهم جلوه بده می گفت: فریدون خان بگو همه چیز رو بهترین بگیرن یک وقت آبرو ریزی نشه این طور که مادرش می گفت از خانواده ی بالایی هستن یک وقت بد نشه؛
صنوبر لباس پوشید ه آماده بود احساس می کردم بعد از مدت ها دلش می خواد با من حرف بزنه ولی من ازش فرار می کردم.
بالاخره زنگ در خونه رو زدن ننه آغا رفت در رو باز کرد
از کنار پرده نگاه می کردم یک خانم کت و دامن پوش و شیک وارد شد و پشت سرش هم رضا با یک سبد گل که بطور اغراق آمیزی بزرگ بود اومد و بعد دو مرد که مقدار زیادی بسته های کادو پیچ شده دستشون بود و همه پشت سر ننه آغا راه افتادن.
مرد ها پیشکش ها رو گذاشتن و رفتن و رضا و اون زن با خان بابا و عزیزه رفتن توی مهمون خونه،
برخورد عزیزه با رضا خیلی جالب بود، اونقدر عزت و احترامش کرد که ما رو به حیرت انداخت و فکر می کنم برای این بود که خان بابا رو وادار کنه تا اونا رو بپذیره، تا در مهمون خونه رو بستن من و صنوبر از کنجکاوی خودمون رو رسوندیم به پشت در می خواستم بدونم رضا چطور می تونه خان بابا رو راضی کنه که به نظرم امری محال میومد.
صنوبر دست و پاش می لرزید و اضطراب زیادی داشت،
یک مرتبه گفت صنم تو میگی خان بابا قبول می کنه؟
جواب ندادم؛ اما صدای رضا رو می شنیدم که چطور داره خان بابا رو چاخان می کنه من نمی دونستم که اون این همه زبون بازه.
می گفت: قربان این افتخار نصیب هر کسی نمیشه که اجازه داشته باشه وارد خونه ی خان بزرگی مثل شما بشه به، به. یک جنتلمن واقعی، من کشور های مختلفی رو دیدم و گشتم و با آدم های زیادی روبرو شدم ولی کسی رو به ابهت و سالاری شما ندیدم، آوازه ی شما رو خیلی شنیدم؛
باور می کنین از وقتی از لندن برگشتم هر کجا مجلسی بوده حرف شما هم بوده.
خان بابا پرسید، خانم والده تشریف نیاوردن؟
رضا گفت: من اینجا جز این خواهرم کسی رو ندارم همه خارج از کشور هستن،
خان بابا گفت: ولی من شنیدم که خانمم با مادرتون حرف زدن ؛
رضا با صدایی رسا و بلند خیلی محکم جواب داد که نه خیر ایشون با خواهرم حرف زدن مادر اینجا نیستن، البته حتما یک سفر به ایران خواهند داشت و خدمت می رسن، متاسفانه مدتیه، دچار بیماری قلبی شدن و سفر براشون سخته
اون زن گفت:

1400/09/06 02:50

البته وقتی شنیدن که می خوایم خدمت شما برسیم خیلی ناراحت بودن و دلشون می خواست توی این مراسم باشن انشاالله حالشون بهتر شد خدمت می رسن.
رضا گفت: میگن توی ایران خان زیاده اما همه یک طرف و شما هم یک طرف،
خان بابا پرسید: مثلا حرف منو می زنن چی میگن؟
رضا گفت: از سخاوت و مردونگی شما تعریف ها شنیدم، البته من در انگلیس با یک کنت آشنا شدم بسیار رفتار و کردار شما رو داشت؛ یک نجیب زاده ی اصیل،
میگن با رعیت چنان با مهربانی رفتار می کنین که همه جون فدای شما هستن؛ از عمارت قلهک شما و بذل و بخششی که می کنید؛ از سفره های بازتون برای مردم فقیر شنیدم ,
من یکی که دورا دور شیفته ی مرام و مردونگی شما شدم، آخه می دونین من کلا با ارباب و رعیتی مخالفم , اگر روز توی این مملکت صاحب منصبی شدم که انشاالله همین قصد رو دارم،
می خوام از شما الگو بسازم تا بقیه ی ارباب ها مثل شما نظر لطف به رعیت خودشون داشته باشن، جنابعالی عنایت به حرفای بنده دارید که بعضی از ارباب ها به رعیت ظلم می کنن؟ و شما نمونه ی کمیابی هستین که نمیشه تحسین تون نکرد،
خان بابا که از صداش معلوم بود خیلی تحت ناثیر قرار گرفته گفت: البته هر *** راه و روش خودشو داره ؛ ما هم کاری می کنیم که خدا ازمون راضی باشه ببخشید شما کجا درس خوندین؟
رضا گفت: اوکی؛ واقعیتش رو بخواین اول رفتم فرانسه اونجا پل سازی خوندم ولی بعد دیدم رشته ی مورد علاقه ی من در دانشگاه اکسفورد لندن هست؛ یعنی بیولوژی گیاهی ؛
خان بابا پرسید: این یعنی چی؟
رضا گفت: این رشته تخصصی برای کشاورزی مدرن هست؛ وقتی دیدم مملکتم به من احتیاج داره برگشتم آقا ؛
یعنی باید بر می گشتم ؛ الانم از راه نرسیده کلی پیشنهاد دارم که باید بهش فکر کنم تا از کجا شروع کنم که بیشتر مفید باشم ؛
زیر لب گفتم؛ دغل باز و دیگه حتم داشتم که خان بابا با رضا نظر موافقی پیدا می کنه ولی اینو نمی دونستم که اگر تحقیق کنه و بفهمه که همش دروغه چی بسرمون میاد و چی بسر عزیزه ؛ ما وارد بازی خطرناکی شده بودیم و من پشتم از این همه تزویر لرزید . اون چنان حرف می زد که قدرت کلام رو از خان بابا و عزیزه گرفته بود .

1400/09/06 02:50

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
کمی بعد عزیزه صنوبر رو صدا زد تا چای ببره؛ ننه آغا سینی رو داد دستش ولی برای رفتن مردد بود و احساس کردم داره می لرزه و اشک توی چشمش حلقه زده،
نگرانش بودم و بهش نگاه می کردم ولی دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
در حالیکه استکان های گیره دار توی سینی می لرزید ازم پرسید: صنم؟ صنم جون چیکار کنم؟ برم؟ به نظرت چی میشه؟
شونه هامو بالا انداختم و حرفی نزدم،
دلم واقعاً براش سوخت ولی کاری ازدستم بر نمی اومد. وقتی صنوبر رفت توی اتاق بازم نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و پشت در گوش ایستادم.
مدتی کسی حرف نمی زد،
بعد صدای عزیزه رو شنیدم که گفت: بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
رضا گفت: چشم با اجازه ی خان بزرگ، سالار همه ی خان های ایران فریدون خان من می خوام اول رضایت ایشون رو بگیرم و بعد همه با هم شیرینی بخوریم؛
خان بابا با لحن تندی گفت: شما مثل اینکه رسم و رسوم ایران رو فراموش کردین اینجا دختر به این آسونی به کسی نمیدن.
اول اینکه من قصد ندارم صنوبر رو به این زودی شوهر بدم دوم اگر اجازه بفرمایید تحقیقی بشه و ما شما رو خوب بشناسیم و البته که نظر مادر و دختر رو بدونیم بعد در فرصت مناسب به شما جواب میدیم ولی شما شیرینی تون رو میل کنید خانم شما هم بفرمائید.
رضا خیلی جدی گفت: اوه ساری، ساری، واقعاً توی ایران هنوز اون رسم و رسوم های قدیم هست؟
شما که روشن فکر هستین آقا؛ باور بفرمایید همش دست و پا گیره؛ اگر یک سفر تشریف بیارین لندن من بهتون نشون میدم که چقدر اونجا مردم راحت زندگی می کنن؛
کلماتی مثل مردم چی میگن؛ آبرومون میره، معنا نداره، هر *** برای خودش زندگی می کنه؛ جنابِ خان؟ شما اگر فرصتی دارید با من یک سفر بیان اونجا زندگی و خونه ی من همه اون جاست یا اگر آشنایی چیزی دارین بفرستین اونجا تحقیق کنن؛ اینجا که من فقط دوماهه اومدم و کسی منو نمیشناسه ؛
الان براتون آدرس محل کار و خونه ی خودمو می نویسم و براتون می زارم ولی یک خواهش ازتون دارم دعوت منو برای شب جمعه ی این هفته به خونه ی خواهرم قبول بفرمایید.
خان بابا پرسید: شما هنوز در فرنگ کار می کنین و خونه ی شما اونجاست؟ پس چطور می خواین توی ایران زن بگیرین؟
رضا گفت: اختیار دارید خونه که باید باشه پدر و مادر اونجا زندگی می کنن، یک خونه ی لب ساحل با منظره های زیبا خب دیگه دلشون نمی خواد برگردن ایران؛ ولی من عاشق وطنم هستم،
ازکارمم موقتی مرخصی گرفتم تا ببینم اینجا برام چطور پیش میره اگر اونطور که برنامه ریزی کردم بشه صد در صد همین جا می مونم و اگر نشد با زنم برمی گردم ولی بطور یقین قصد دارم ایران

1400/09/06 16:30

بمونم،
اما یک چیزی بهتون بگم چقدر نجابت و ابهت شما شبیه کنت های انگلیسی هست؛ خیلی دلم می خواد شما رو با کنت آشنا کنم تا انگلیسی ها بدونن که ما چه طور مردهایی در ایران داریم؛ مطمئنم هر دو از هم خیلی خوشتون میاد .
من که دیگه داشت نفسم بند میومد هر چی رضا جلوتر میرفت دروغ هاش باور نکردنی تر می شد اصلاً نمی فهمیدم می خواد چیکار کنه و چطور می تونست این همه دروغ احمقانه بگه
اون حتی خودشو رضا میرشاهی معرفی کرد در حالیکه از صنوبر شنیده بودم که فامیلش مسگرزاده هست. گیج بودم و بیشتر از صنوبر نگران عزیزه شدم.
وقتی اونا رفتن آثار رضایت رو در چهره ی خان بابا و ترس و دلهره رو در صورت عزیزه دیدم؛
نمی دونستم در این خیمه شب بازی قباد چقدر مداخله کرده ولی ناراحت بودم و حالا می فهمیدم چرا عزیزه نمی خواست من چیزی بدونم چون می دونست که با روحیه من اصلاً جور در نمیاد ؛
به هر حال ما در تلاطم امواج این مصیبت همه با هم داشتیم بالا و پایین می رفتیم، در حالیکه هر چی از عزیزه می پرسیدم منو در جریان نمی ذاشت.
خان بابا مدتی در فکر بود و حرف نمی زد و عزیزه هم یک طورایی ازش فرار می کرد،
تا بالاخره سر شام خان بابا گفت: خانم یادمون رفت ازش بپرسیم کی ما رو بهش معرفی کرده، عزیزه یک فکری کرد و گفت: آره ولی مثل اینکه خودش گفت از وقتی اومده ایران تعریف شما رو خیلی شنیده.
خان بابا گفت: ولی نمی دونم چرا باورش نداشتم، یک طورایی حرفاش به دلم نمی چسبید، زیادی چابلوسی می کرد، پسره ی *** فکر کرده من بچه ام و حرفاشو باور می کنم، فردا میسپرم در موردش تحقیق کنن.
من و عزیزه و صنوبر بهم نگاه کردیم؛ خان بابا ادامه داد : اگر راست گفته باشه اونوقت در موردش فکر می کنیم، راستی با همه ی شما هستم مبادا به گوش خانواده اردکانی برسونن؛
اول باید من بدونم این مرد کیه؛ هر وقت جواب دادیم و مراسمی بود خبرشون می کنیم ؛ در ضمن عزیزه؟ به نظرت این مرد رو جایی ندیدیم خیلی قیافه اش به نظرم آشنا اومد،
من اونو یک جایی دیدم ولی هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
و باز ما هراسون شدیم نکنه خان بابا یادش بیاد که رضا رو سر خاک دیده، اون تا دم ماشین همراه قباد بود. و شاید هیچکدوم به این فکر نکرده بودیم .
روزگارمون سیاه شده بود و حتی ننه آغا هم همراه ما اضطراب داشت و غصه می خورد؛ دلشوره و اضطرابی که اون روزا تجربه می کردیم وصف ناپذیر بود؛ طوری که حتی به یاد قباد هم نمی افتادم.
دو روز بعد از مدرسه اومدم و رفتم به اتاق پشتی که وسایلم رو گذاشته بودم و هنوز با صنوبر قهر بودم و ترجیح می دادم نزدیکش نباشم،
داشتم روپوشم رو در میاوردم که

1400/09/06 16:30

عزیزه اومد پیشم و آروم گفت: صنم جان، قباد می خواد تو رو ببینه برای شب جمعه هم حاجی اردکانی ما رو دعوت کردن خونه شون ولی من قبول نکردم چون قراره بریم خونه ی خواهر رضا.
گفتم: وای عزیزه شما چیکار دارین می کنین می دونین چقدر خطرناکه؟
گفت: نگو نگو که خودم دارم دیوونه میشم؛ چی بگم دیگه راهی بوده که رفتم باید تا آخرش برم ؛ به حاجی اردکانی هم برای هفته بعد قول دادم.
گفتم: قباد خودش زنگ زد؟ از رضا چیزی نگفت؟ عزیزه چرا در موردش با من حرف نمی زنین؛ می ترسم قربونتون برم بیشتر برای شما نگرانم ؛ ولی پای همه ی ما گیره،
عزیزه با با بی تابی نشست روی سکوی کنار پنجره و گفت: فکر می کنی من نمی دونم؟ ناراحت نیستم؟ چیکار کنم؟ وقتی خان فهمید میشه مثل حالا یا رومی ،روم یا زنگی زنگ ؛ خدا بزرگه و می دونه که برای نجات دخترم دست به این کار زدم،
خان بابا کسی نیست که این ننگ رو تحمل کنه اگر صنوبر رو نکشه خودش از بین میره ؛ غصه ای روی دلش میمونه که تا آخر عمر فراموش نمی کنه؛
اینکه گیر یک داماد ناخلف بیفته فرق داره با بی آبرو شدن دخترش ؛ صنم جان این به صلاح همه ی ماست میریم جلو و به خدا توکل می کنیم؛ تا این ننگ رو یک طوری از بین ببریم؛
تازه پای یک بچه در میونه؛ تو بگو، من راه دیگه ای داشتم؟ می تونستم کاری بکنم و نکردم؟ ما که با هم مشورت کرده بودیم پس چرا معترض من شدی؟
گفتم: نمی دونم هر چی شما بگین من بهتون اعتماد دارم، قباد کی میاد دنبالم؟ راستش منم می خوام باهاش حرف بزنم ؛شما که به من چیزی نمیگین ، اقلاً شاید بتونم از زیر زبون اون حرف بکشم.
گفت: بمیرم الهی برات که توی بهترین روزای عمرت باید این همه غصه بخوری، بهش گفتم مثل اون روز ساعت پنج بیاد دنبالت، عزیز دلم یک طوری برو که صنوبر نفهمه .
حرفشو قطع کردم و گفتم : من از صنوبر واهمه ندارم جلوی خودش میرم و هر وقت هم شما بگین بر می گردم ولی بزارین بدونه که منم آدمم نباید به پای اون بسوزم و همش این من باشم که مراعات اونو می کنم .
سری با افسوس تکون داد و گفت : حق داری باشه هرکاری صلاح می دونی بکن .
وقتی ساعت پنج از در خونه بیرون اومدم قباد هنوز نیومده بود ؛
خواستم برگردم خونه ؛ ولی از دور برگردون جلوی خونه رفتم جلوتر و به خیابون نگاه کردم دیدم داره با سرعت از دور میاد ؛.این بار هم با اشتیاق پیاده شد و اومد بطرفم وبلافاصله گفت: ببخشید خیلی وقته منتظری ؟ دیرکردم ؟
عذر می خوام یک مشکلی پیش اومده بود ؛ ببینم ، صنم؟تو حالت خوبه ؟
گفتم: سلام ؛ آره برای چی ؟
گفت : خدای من چقدر لاغر شدی مریض بودی ؟
سوار شو ؛ سوار شو ببینم چت شده،
همینطور که با نگرانی

1400/09/06 16:30

به من نگاه می کرد در ماشین رو باز کرد سوار شدم و راه افتادیم ؛ با همون نگرانی پرسید: صنم ناراحتی؟ اوضاع خونه چطوریه ؟
گفتم : چرا ناراحت نباشم؟ یعنی تو ناراحت نیستی ؟ خان بابا داره تحقیق می کنه و به زودی می فهمه که رضا کیه اونوقت می دونم که عزیزه رو طلاق میده به خدا از خونه بیرونش می کنه؛
صنوبر که هیچی منم در امان نیستم تو خان بابای منو نمی شناسی، خیلی خوب مهربونه ؛درستگاره ولی اگر اون روش بالا بیاد هیچی حالیش نیست ؛ قباد؟ خان بابا به نظرش رضا رو یک جایی دیده ولی هنوز یادش نیومده،
قباد با هراس گفت : وای وای اگر یادش بیاد چی ؟
گفتم : می دونی وقتی فهمید که عمه خانم ما رو اذیت می کنه با اینکه بی اندازه دوستش داشت و یک عمر ازش مراقبت کرده بود فورا براش خونه گرفت و فرستادش رفت حتی دیگه نمیره بهش سر بزنه،
اون اینطوریه وقتی از کسی بگذره دیگه گذشته ؛ من از این می ترسم قباد،، خان بابا به کسی کلک نمی زنه و از این کار منتفره ، تو خشم اونو ندیدی؛ من می دونم چی میشه می ترسم من و تو رو هم از هم جدا کنه ؛
قباد
احساس می کردم توی بد درد سری افتادم و می ترسیدم رضا نتونه از عهده ی نقشه ای که کشیدیم خوب بر بیاد و خودشو رسوا کنه ؛ فریدون خان مرد با هوشی بود و به این زودی ها گول نمی خورد،
یک هفته روی اون نقشه کار کرده بودیم اسم فامیل رضا روکه مسگر زاده بود با دادن زیرمیزی و چند تا پارتی به نام فامیلی یکی از دانشجوها که پدرش سفیر بود و خودشم رفته بود انگلیس تغییر دادیم،
چون رضا سابقه ی زندان داشت و ممکن بود خیلی زود فریدون خان متوجه ی هویت اون بشه، تنها نگرانی من از زنی بود که رضا به عنوان خواهرش می خواست معرفی کنه و می گفت اون زن خونه ی بزرگی داره و تنهاست و اگر فریدون خان پیگیر اون زن می شد همه چیز لو می رفت،
دقایق و ثانیه ها برام خیلی کند پیش می رفت؛ اونشب به بهانه ای زودتر از حجره بیرون اومدم و برگشتم به خونه تا وقتی رضا اومد باشم و نزارم کسی از ماجرا با خبر بشه اما حال و روزم معلوم بود ؛
نمی دونم چطور شد که توی این جریان احمقانه افتاده بودم و انگار خلاصی هم نداشتم .
وقتی رسیدم رضا خانجان رو با خودش برده بود .
پس من صبر کردم تا روز بعد توی دانشگاه برام تعریف کنه.
با چیزایی که از اون شنیدم احساس می کردم زیاده روی کرده و می ترسیدم فریدون خان شک کنه
گفتم: رضا قرار نبود اینقدر شورش رو در بیاری؛ بهت گفتم متین و آروم باش خودتو معرفی کن و بزار اون تحقیق کنه این حرفای اضافه چی بود زدی؟ اصلاً بهم بگو اون زن کیه؟ یک وقت کسی نباشه که خان بفهمه داری بهش دروغ میگی؟
گفت: اصلا نگران نباش

1400/09/06 16:30

اون با من هیچ *** نمی فهمه که خواهر من نیست؛ از امروزم احتیاطا میرم اونجا زندگی می کنم برای یک مدت کوتاه تا فریدون خان رو دعوت کنم بیاد اونجا و کاری کنم که باورش بشه.
از رضا که جدا شدم با خودم فکر کردم ما تا حالا خانواده ی فریدون خان رو دعوت نکردیم این بود از بی بی خواستم این کارو بکنه اما اون گفت : خودمم توی همین فکر بودم ولی یک شرط دارم گفتم : هرچی باشه بی بی جان بفرمائید0
گفت بهم بگو رضا اون شب با اون سر و وضع کجا رفته بود ؟
برای چی مادرش اینجا گریه می کرد و نمی خواست باهاش بره؟ اون ماشین رو از کجا آورده بود ؟
گفتم : شما ماشین رضا رو از کجا دیدین ؟
گفت : من ندیدم که ؛ عصمت وقتی رضا اومد دنبال مادرش اونو دم در دید می گفت همه چیز به نظرش عجیب اومده ؛
پرسیدم: با مادر رضا که حرف نزد ؟
گفت: نه وقتی اومد اونا رفتن ولی خب من بهش گفتم که زن بیچاره نمی خواسته با پسرش بره و همش گریه می کرده.
گفتم: وای بی بی از دست شما مگه نمی دونی حرف توی دهن عصمت خانم نمی مونه؟
بی بی ناراحت شد و گفت: قباد ؟ تو داری یک کارایی می کنی که من اصلا ازت انتظار نداشتم ؛ چی رو داری ازما پنهون می کنی ؟ گفتم : بی بی میشه زنگ بزنین و عزیزه خانم اینا رو دعوت کنین؟
در حالیکه اخمهاش در هم کشیده بود و داشت از اتاق میرفت گفت : باشه جواب نده، حرف تو حرف بیار بالاخره که می فهمم ؛
بلند گفتم: بی بی جان میشه زنگ بزنین ؟
گفت : صبر داشته باش حاجی بیاد مشورت کنم شاید بخواد خودش تلفن کنه ؛
روز بعد حاجی این کارو کرده بود و عزیزه گفته بود این شب جمعه جایی دعوت داریم باشه برای هفته ی بعد من دیگه دلم طاقت نیاورد
زنگ زدم به عزیزه و اول پرسیدم اوضاع خوب پیش میره ؟
در حالیکه معلوم بود نگرانه گفت تا اینجا به خیر گذشته ؛تا خدا چی بخواد آقا قباد ببخشید که شما رو هم توی درد سر انداختم انشاالله عمری باشه جبران می کنم ؛
شب جمعه خونه ی خواهر رضا دعوت داریم ؛ انشاالله هفته بعد میایم خونه ی شما ؛
خیلی منقلب شدم رضا داشت بدون خبر من کارایی می کرد اصلا قرارمون این نبود حالا دیگه بهش اعتماد نداشتم
گفتم : نه کار مهمی نکردم فقط خدا کنه زودتر تموم بشه ؛ ببخشید می تونم صنم رو ببینم؟
گفت: بله حتما ،مثل دفعه ی قبل ساعت پنج بعد از ظهر جلوی در منتظر اون باشین .
برای اینکه زمان بگذره یکم خوابیدم و با سر و صدای توی خونه بیدار شدم عصمت با بچه هاش اومده بود اون سه تا پسر شیطون داشت که وقتی میومدن همه جا رو بهم می ریختن؟
آماده شدم و داشتم بند کفشم رو می بستم که بی بی صدام کردوگفت : قباد کجا میری امشب دخترا خونه ی ما هستن زودتر برو حاجی رو

1400/09/06 16:30

بردارو بیا.
گفتم: ای بابا این ماشین هم برای من درد سر شده بی بی جان من امشب کار دارم ممکنه دیر برسم ؛
صدای عصمت رو شنیدم که از پشت سر بی بی اومد جلو و گفت : خوشم باشه؛ داداشِ یکی یک دونه ی ما حتی نمیاد سلام کنه ا؛
گفتم : سلام ببخشید دیرم شده بود خوش اومدین خواهر ؛
گفت : قباد جان یک چیزی میگم بدت نیاد ماشین مفتی حاجی انداخته زیر پات نون و آب مفتی حاجی رو می خوری و راه میری آخه تو خجالت نمی کشی برای آوردنش نق می زنی ؟پیرمرد گناه داره
گفتم :حق با شماست ؛ چرا خجالت که می کشم ولی امشب وقت ندارم ،
گفت : ببخشید نکنه وکیل، وزیری چیزی شدی ما خبر نداریم داداش جون.
گفتم: نه خواهر اگر شده بودم شما زودتر از همه با خبر می شدین ولی چشم اگر رسیدم میرم حاجی رو میارم ؛
گفت : نشد دیگه اگر رسیدم نداریم. تقی آقا امشب میاد اینجا بده که شما ها نباشین ؛
گفتم : تقی آقا رو من دعوت نکردم که مکلف باشم سر ساعت بیام خونه ؛
گفت: من به بی بی گفتم ، قباد تو داری یک کارایی می کنی که ما خبر نداریم چند وقته خیلی سرت شلوغ شده؛
گفتم : خواهر نزار میونمون بهم بخوره چرا نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری ؟ بزار هر *** به کار خودش برسه ؛ شما چرا اینقدر مدافع نون و آب حاجی شدی؟ چشم می کشی ببینی کی چقدر خورده و چقدر برده،
خدا رو شکر به شما هم که کم نمیرسه بسه دیگه کار خودتون رو بکنین و به کار بقیه کار نداشته باشین.
نمی دونم دیگه بهم چی گفتیم ولی همینو می دونم که حرفای خوبی نبود و به خاطر همین سر موقع در خونه ی صنم نبودم وقتی رسیدم اونو منتظر دیدم .
ولی در همون نظر اول فهمیدم که حال خوبی نداره.

1400/09/06 16:30

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
وقتی راه افتادیم و من علت ناراحتی اونو پرسیدم ؛ صنم به حرف افتاد اون بشدت از روزی که فریدون خان واقعیت رو بفهمه ؛
و بدونه که بهش دروغ گفته شده واهمه داشت ؛
گفتم : باور کن منم مثل تو می ترسم ؛ صنم به خدا شب و روز ندارم ؛
گفت : پس چرا این همه دروغ سر هم کردین ؟ تو چقدر در این ماجرا سهم داری ؟
گفتم : تو داری منو مواخذه می کنی ؟ آره ؟ ولی من مستحقش نیستم
گفت : آره؛ جواب بده ؛ می خوام تو رو بشناسم ؛
گفتم : چی داری میگی من به خاطر تو وارد این ماجرا شدم ؛ تو رو خدا صنم یکم انصاف داشته باش مگه عزیزه ازم نخواست کمکش کنم ؟ به عنوان کسی که از اول وارد این جریان شد نمی تونستم تنهاش بزارم ؛
گفت : متاسفم ؛برای خودم متاسفم که دارم در مورد خان بابام بی انصافی می کنم ؛ این همه دروغ درست نیست من نمی تونم باور کنم ..
گفتم : صبر کن ؛صبرکن من توی کاری که رضا کرده اصلا دخیل نیستم فقط کمک کردم اسمشو عوض کردیم تا شناسایی نشه بقیه از دست من خارج شده
صنم باور کن من نه می دونم اون زنی که باهاش اومده بود خونه ی شما کی بود،و نه می دونستم که شب جمعه خونه ی اون زن شما رو دعوت کرده ؛
باور کن صنم الان دور روزه ندیدمش پولا رو گرفته و خودش داره برنامه ریزی می کنه،
صنم حیرت زده پرسید : کدوم پولا ؟
به لکنت افتادم و انگار نباید این حرف رو می زدم ولی دیدم بهتر راستشو بگم گفتم : نمی دونم خبر داری یا نه همون پولایی که عزیزه خانم داده بود به رضا تا سر و وضعش رو درست کنه
صنم یکم خودشو جابجا کرد و آه عمیقی کشید وگفت : عزیزه خیلی از طلا هاشو فروخت و من نمی دونستم برای چی این کارو کرده ؛
گفتم : قربونت برم منم مثل تو با این کارا مخالفم و تا حالا هم همچین کاری نکرده بودم ؛
باور کن یک وقت نظرت از من بر نگرده ،
احساس کردم یکم آروم تر شده و با لحن بهتری گفت : قباد کاش همون موقع به خان بابا می گفتیم و هر چی می خواست تا حالا شده بود ؛ این ماجرا داره عذاب آور میشه ؛
به نظرم حقیقت هر چقدر هم تلخ باشه از دروغ بهتره ؛
گفتم : دنیاس دیگه گاهی آدما مجبور میشن برای ادامه ی زندگی و ترس هایی که دارن دروغ رو انتخاب کنن ؛تو داری زیاد سخت می گیری ؛ یک طوری میشه دیگه به امید خدا ,
گفت : خنده داره که توام داری حرفای عزیزه رو می زنی در حالیکه صنوبر اصلا نمی خواد زن رضا بشه یعنی اینطوری نمی خواد ؛ می ترسم کار دستمون بده ؛
بهش نگاه کردم و گفتم : صنم می دونی تو دختر عاقلی هستی من خیلی خوشحالم که با تو ازدواج کردم ؟
لبخندی زد و گفت : از کجا فهمیدی من عاقلم ؟
گفتم : فکر می کنم صنوبر بیشتر باعث شده تو عاقل بشی مثل

1400/09/08 19:15

اینکه از بس ازش مراقبت کردی ؛
گفت : نمی دونم ولی اون همیشه می خواسته همه ی گناه هاشو گردن من بندازه ؛ یادمه وقتی بچه بودیم زمین می خورد منو سرزنش می کرد و می گفت چرا مراقبم نبودی ؛
وقتی نمره ی کم می گرفت می گفت صنم با من خوب کار نکرده ؛ وقتی سرما می خورد می گفت تقصیر صنم بود که پنجره رو باز گذاشته ,
منم اونطور که تو میگی عاقل نیستم چون همیشه در مقابلش سکوت می کردم و بیشتر اوقات گناه کارای اونو به گردن می گرفتم ؛
احساس می کردم دل صنم خیلی گرفته و دوست داره با یکی حرف بزنه و خوشحال بودم که منو برای این کار انتخاب کرده و حدسم درست بود که پریشونه صورت قشنگش دیگه اون شادابی قبل رو نداشت ؛
گفتم : می دونم چی میگی ما هم یکی شبیه به صنوبر توی خانواده مون داریم خواهر دومم , البته به نوع دیگه ؛ در روانشناسی به این طور آدما مثل صنوبرمیگن ؛؛ مسئولیت گریز ؛؛
می خوان همه ی تقصیر ها رو بندازن گردن یکی دیگه و اغلب همین باور رو دارن ؛گاهی خودشون هم به کار خودشون واقف نیستن ؛
برای همین مدام خطا می کنن و احساس نارضایتی دارن ؛ و برای این نارضایتی هم دیگران رو مقصر می دونن ؛
پرسید : خواهر تو هم همینطوره ؟
گفتم : اون سلطه گره ؛ می خواد حرف حرف اون باشه؛ برای همین مدام به همه مهربونی می کنه ولی ازشون توقع داره همه چیزای خوب باید برای اون باشه به کار همه دخالت می کنه و در مقابل اعتراض اونا کاری که کرده رو به رخ می کشه ؛و از همه بدتر با نیش زبونش سعی داره دیگران رو کوچک و خودشو بزرگ جلوه بده .
ببین صنم جان آدما شخصیت های متفاوتی با هم دارن ولی کاش می گشتن و عیب های خودشون رو پیدا می کردن ؛وقتی از رفتارهای ناهنجارت آگاهی داشته باشی حتما تغییری در رفتار پیدا میشه , به نظرم با صنوبر حرف بزن ؛
گفت: شما با خواهرت چطور کنار میای ؟
خندم گرفت و گفتم : کنار نمیام ؛ مثلا همین امشب دیر اومدم چون داشتم با اون جر و بحث می کردم ؛ نه به خاطر خودم به خاطر آبجیم ؛
آخه ما خواهر بزرگم رو آبجی صدا می زنیم؛ اون مظلوم و خانمه راستش عصمت با همه همینطور رفتار می کنه ولی من نسبت به آبجیم حساسم ؛ مادر زینب رو میگم ؛
از وقتی شوهرش فوت کرده بود خونه ی ما بودن ولی عصمت باعث شد که برن خونه ی خودشون اینطوری من خیلی نگرانشون میشم ؛
گفت: فکر کنم زینب هم به مادرش رفته خیلی دختر خوبیه ؛ ما دو ساله با هم توی یک کلاس هستیم ولی من امسال اونو شناختم و با هم دوست شدیم .
یک چیزی به فکرم رسید و پرسیدم : صنم چقدر وقت داری ؟ ولی نگو یکساعت ؛
گفت : نه اصلا عزیزه بهم نگفت کی برگردم ؛
گفتم : موافقی کباب بگیرم و بریم خونه ی آبجیم

1400/09/08 19:15

؛
گفت : بی خبر ؟ نه می ترسم معذبشون کنم ؛
گفتم : خواهر من یک خونه ی کوچک داره با دوتا اتاق ساده که همیشه مثل دسته ی گل تمیز و مرتبش می کنه اگرم بهش خبر بدیم چیزی برای تغییر دادن نداره ؛
صورتش از هم باز شد و گفت : پس اگر اینطوره بریم من حرفی ندارم ؛
اونشب یکی از بهترین شب های زندگی من شد درست انگار شروع زندگی من با صنم بود ؛
با هم کباب خریدیم و یکم مخلفات و رفتیم خونه ی آبجیم ؛
همون طور که صنم گفته بود اولش یکم معذب شدن ولی خیلی زود همه با هم زیر اون کرسی داغ و دلپذیر گفتیم و خندیدم .
و چقدر از خنده های اون خوشحال بودم ؛ لحظاتی که از ته دلش می خندید برای من اوج لذت به حساب میومد ؛ اونشب من و صنم کنار هم نشسته بودیم و هر ثانیه اش برای من به یاد موندی شد .
طوری که وقتی اونو رسوندم در خونه اش دیگه اون فاصله ی بین ما از بین رفته بود حالا تازه شده بودیم؛ قباد و صنم ؛
دیگه جدا شدن از اون برای من خیلی سخت بود ،
ولی با یک نگاه عاشقانه اون دستی تکون داد و رفت و من زیر لب زمزمه کردم
سالها پرسیدم از خود کیستم
آتشم ؛ شوقم ، شرارم ؛ چیستم ؟
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من ، من به جز اون نیستم (مولانا )

برگشتم خونه ؛ یکراست رفتم به اتاقم چون خونه شلوغ بود و حاجی هم برگشته بود اون هیچوقت منتظر من نمی شد؛
من رضا رو تا شب جمعه پیدا نکردم چندین بار رفتم در خونه شون ولی خانجان همچنان با گریه ازم می خواست پیداش کنم ؛ نمی دونستم خونه ی اون زن کجاست و چرا رضا دانشگاه هم نمیاد ؛
چاره ای نبود و باید صبر می کردم ؛
روز جمعه یازدهم اسفند ماه بود ؛ با بی بی و حاجی داشتیم صبحانه می خوردیم که یکی کوبه در رو به صدا در آورد اونم چندین بار و پشت سرهم هنوز در حیاط رو باز نکرده بودیم چون معمولا موقع روز نمی بستیم و این خواست حاجی بود , ؛
بلند شدم و کتم رو بر داشتم و رفتم در رو باز کردم؛
رضا رو با همون ماشین دیدم که پشت فرمون نشسته و با یک لبخند پیروزمندانه به من اشاره می کرد که برم توی ماشین بشینم .
کتم رو که روی شونه هام انداخته بودم پوشیدم و نشستم توی ماشین و گفتم : واقعا که اصلا نمیشه به تو اعتماد کرد ؛ مرتیکه ی عوضی نگفتی دلم هزار راه میره تو داری چه غلطی می کنی ؟
گفت : آروم باش رفیق بد کردم زیاد تو رو وارد این ماجرا نکردم ؟ خودم می دونم دارم چیکار می کنم ؛
مشتلق بده ، تموم شد قرار عقد گذاشتیم ؛ فریدون خان از چند نفر پرسیده بود و صحت حرفای منو تایید کرده بودن ؛ دیشب هم تا دیر وقت با هم بودیم و خیلی خوش گذشت ،
اون مرد احمقیه و خیلی زود تحت تاثیر قرار گرفته چهارشنبه تشریف بیارین عقد کنون من

1400/09/08 19:15

و صنوبر ،چند بار با خودم می برمش بیرون و بعد نا پدید میشم ؛ مگه تو همینو نمی خواستی ؟
پرسیدم: عقد رسمی؟
صنم
حالا می فهمی چی میگم ؟ من هم برای تو ناراحتم هم برای خان بابام که این وسط گناهی ندارین ؛ من الان دلم برای شماها می سوزه؛
گفت : راست میگی می فهمم منم خیلی ناراحتم ولی تو بشدت لاغر شدی و این نگرانم کرده ، خب حالا بیا از خودمون بگیم دلم برات خیلی تنگ شده بود. من فردای اونشبی که رضا اومد خونه ی شما زنگ زدم به عزیزه خانم و ازش خواستم تو رو ببینم ولی ایشون گفتن الان وقتش نیست ؛ صنم من طاقت دوری تو رو ندارم
گفتم : قباد جواب منو بده رضا حتی با فامیل خودشم نیومده جلو اینو می خواین چیکار کنین ؟
گفت: نترس فکر همه جاشو کردیم ؛ یک هفته صبح تا شب دوندگی کردیم تا رضا اومد خواستگاری پدر هر دومون در اومد؛ تو فکر کن اگر رضا می گفت که فامیلم مسگرزاده اس خان بابات بیشتر شک نمی کرد ؟
یک عالم رشوره دادیم تا کارمون رو زود راه بندازن فامیلش رو عوض کردیم مخصوصا که توده ای هم بود و سابقه داشت ،
گفتم : یا امام زمان ؛ رضا توده ای ؟ صنوبر باید با اون زندگی کنه؟
گفت : نترس قربونت برم عزیزه قصد نداره بزاره اونا زن و شوهر بمونن ؛ تو نگران نباش خودش به زودی رضا رو لو میده و همه چیز تموم میشه ؛
حیرت زده گفتم : قباد تو چی داری میگی عزیزه کی می خواد رضا رو لو بده ؟
گفت : یک مدت بعد از اینکه عقد کردن ؛ اون فقط می خواد آبروی صنوبر رو بخره همین ,
در حالیکه من بشدت در فکر فرو رفته بودم قباد مدام سعی می کرد منو از اون حال و هوا بیرون بیاره ؛
مدت زیاد ی بی هدف توی خیابون ها میرفتیم و حرف می زدیم طوری که انگار این درد دل تمومی نداشت ؛ اما کار خوبی که قباد کرد این بود که کباب خریدیم و رفتیم خونه ی آبجی اون ؛ یعنی مادر زینب ؛
از دیدن من چنان به وجد اومده بودن و خوشحالی می کردن که هیچ احساس غریبی نکردم انگار صد ساله با اونا آشنام ؛ زینب یک برادر داشت به اسم محمد پسر با نمکی که مدام مزه میریخت و ما رو به خنده میانداخت ؛
اونشب برای اولین بار من و قباد یک طرف کرسی لحاف رو کشیده بودیم روی پامون و کنار هم نشسته بودیم ؛ اون نمی دونست که چقدر دلم می خواست سرمو بزارم روی شونه هاش و دستهاشو بگیرم ؛
آبجی کوکوی سبزی برای شامشون درست کرده بود و اونقدر خوشمزه بود که من به کباب ترجیح دادم ؛ نمی دونم واقعا اون کوکو اونقدر لذیز بود یا چون من کنار قباد بودم و گرمای وجودش رو حس می کردم اون همه به نظرم عالی اومد ،
کلا وقتی برگشتم خونه با صنمی که رفته بودم فرق داشتم خوشحال بودم و فکر می کردم دیگه چیزی توی این دنیا

1400/09/08 19:15