اینکه از بس ازش مراقبت کردی ؛
گفت : نمی دونم ولی اون همیشه می خواسته همه ی گناه هاشو گردن من بندازه ؛ یادمه وقتی بچه بودیم زمین می خورد منو سرزنش می کرد و می گفت چرا مراقبم نبودی ؛
وقتی نمره ی کم می گرفت می گفت صنم با من خوب کار نکرده ؛ وقتی سرما می خورد می گفت تقصیر صنم بود که پنجره رو باز گذاشته ,
منم اونطور که تو میگی عاقل نیستم چون همیشه در مقابلش سکوت می کردم و بیشتر اوقات گناه کارای اونو به گردن می گرفتم ؛
احساس می کردم دل صنم خیلی گرفته و دوست داره با یکی حرف بزنه و خوشحال بودم که منو برای این کار انتخاب کرده و حدسم درست بود که پریشونه صورت قشنگش دیگه اون شادابی قبل رو نداشت ؛
گفتم : می دونم چی میگی ما هم یکی شبیه به صنوبر توی خانواده مون داریم خواهر دومم , البته به نوع دیگه ؛ در روانشناسی به این طور آدما مثل صنوبرمیگن ؛؛ مسئولیت گریز ؛؛
می خوان همه ی تقصیر ها رو بندازن گردن یکی دیگه و اغلب همین باور رو دارن ؛گاهی خودشون هم به کار خودشون واقف نیستن ؛
برای همین مدام خطا می کنن و احساس نارضایتی دارن ؛ و برای این نارضایتی هم دیگران رو مقصر می دونن ؛
پرسید : خواهر تو هم همینطوره ؟
گفتم : اون سلطه گره ؛ می خواد حرف حرف اون باشه؛ برای همین مدام به همه مهربونی می کنه ولی ازشون توقع داره همه چیزای خوب باید برای اون باشه به کار همه دخالت می کنه و در مقابل اعتراض اونا کاری که کرده رو به رخ می کشه ؛و از همه بدتر با نیش زبونش سعی داره دیگران رو کوچک و خودشو بزرگ جلوه بده .
ببین صنم جان آدما شخصیت های متفاوتی با هم دارن ولی کاش می گشتن و عیب های خودشون رو پیدا می کردن ؛وقتی از رفتارهای ناهنجارت آگاهی داشته باشی حتما تغییری در رفتار پیدا میشه , به نظرم با صنوبر حرف بزن ؛
گفت: شما با خواهرت چطور کنار میای ؟
خندم گرفت و گفتم : کنار نمیام ؛ مثلا همین امشب دیر اومدم چون داشتم با اون جر و بحث می کردم ؛ نه به خاطر خودم به خاطر آبجیم ؛
آخه ما خواهر بزرگم رو آبجی صدا می زنیم؛ اون مظلوم و خانمه راستش عصمت با همه همینطور رفتار می کنه ولی من نسبت به آبجیم حساسم ؛ مادر زینب رو میگم ؛
از وقتی شوهرش فوت کرده بود خونه ی ما بودن ولی عصمت باعث شد که برن خونه ی خودشون اینطوری من خیلی نگرانشون میشم ؛
گفت: فکر کنم زینب هم به مادرش رفته خیلی دختر خوبیه ؛ ما دو ساله با هم توی یک کلاس هستیم ولی من امسال اونو شناختم و با هم دوست شدیم .
یک چیزی به فکرم رسید و پرسیدم : صنم چقدر وقت داری ؟ ولی نگو یکساعت ؛
گفت : نه اصلا عزیزه بهم نگفت کی برگردم ؛
گفتم : موافقی کباب بگیرم و بریم خونه ی آبجیم
1400/09/08 19:15