دورهمی خودمونی🌺

37 عضو

نمی تونه ناراحتم کنه ؛ و تا ساعت ها گرمی آخرین نگاهی که قباد بهم انداخت و رفت رو توی وجودم حس می کردم ؛
تا شب جمعه دیگه از قباد خبری نداشتم ولی زینب همچنان راوی بین من و قباد بود.
اونشب خان بابا عمه خانم رو هم با خودش برد و عقیده داشت که اون زن زیرک و با هوشیه واگر اشکالی در کار رضا باشه متوجه میشه ؛ این بود که با عزیزه و صنوبر رفتن دنبالش تا در اون مهمونی که ما می دونستم ساختگی و دروغه شرکت کنن ؛
ننه آغا سفره رو برای من و امیرعلی پهن کرد ولی اصلا اشتها نداشتم دلم شور می زد و همینطور به ساعت نگاه می کردم ؛ دلم می خواست با یکی حرف بزنم و اون *** جز قباد کسی نمی تونست باشه ؛
بالاخره دلمو زدم به دریا و رفتم سراغ تلفن و زنگ زدم خونه ی حاجی ؛ یک خانم گوشی رو برداشت و فورا قطع کردم ؛
چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم این بار خودحاجی گوشی رو برداشت و من کاملا از صداش اونو شناختم ؛ دیگه منصرف شدم و منتظر موندم ؛
ساعت نزدیک دوازده شب بود که اونا برگشتن خان بابا و عمه خانم خوشحال ، عزیزه نگران و صنوبر گیج و منگ به نظر می رسید ؛ دیگه لازم نبود چیزی بپرسم ؛
عمه خانم می گفت : اصالت از سر و روی این مرد میریخت معطلش نکن فریدون خان ؛
تا تنور داغه نون رو بچسبون ؛ صنوبر درس خون که نیست سر و گوششم می جنبه ؛ شوهر از این بهتر گیرش نمیاد ؛ چقدر آقا و دانا بود ،
من بهت قول میدم به همین زودی ها صاحب منصب هم میشه ؛
خب اینطور که عزیزه بعدا به من گفت رضا خیلی زیاد عمه خانم رو هم چاخان کرده و حسابی دل اونو بدست آورده بود .
به هر حال در میون دلشوره و اضطرابی که من و عزیزه و صنوبر داشتیم از روز بعد هر روز رضا میومد در خونه ی ما و با عزیزه و صنوبر می رفتن خرید ؛ و با دست پر بر می گشتن و قرار مهمونی شب جمعه رو بهم زدن و اونا رو برای چهارشنبه یعنی شب پنجشنبه که یادم نیست چه عیدی بود برای مراسم عقد صنوبر و رضا میر شاهی دعوت کردن ،
اینکه خان بابا چطور راضی شد و چرا اجازه ی عقد رسمی رو داد ، چیزی بود که فقط عزیزه می تونست از پسش بر بیاد ؛
مثلا می گفت , فریدون خان صنوبر مثل صنم نیست ؛ ممکنه یک کاری کنه که پسره جا بزنه اونوقت توی عقد محرمیت آبرومون بره بهتره عقد رسمی باشه تا خیالمون راحت باشه ؛
و مداخله ی عمه خانم هم که کلا با عقد محرمیت مخالف بود باعث این کار شد.
همه در تکاپوی مراسم شب جمعه بودن، و من اغلب توی اتاق پشتی درس می خوندم ؛ نمی دونم چرا دلم نمی خواست در این کار شرکت داشته باشم ؛
خان بابا برای عزیزه کمک فرستاده بود و چیزی کم و کسر نمی گذاشت ؛ اون خودش به حاجی اردکانی زنگ زده بود و همه رو برای شب

1400/09/08 19:15

جمعه دعوت کرده بود ولی به بهانه ی مریض بودن مادر قباد هیچکدوم نیومدن ؛
صنوبر مثل روح سرگردون توی خونه راه میرفت آروم و قرار نداشت چند بار اومد سراغ من ولی بهش رو ندادم و رفت , با اینکه دلم خیلی به حالش می سوخت ولی ترجیح می دادم خودمو کنار بکشم.
قباد
رضا بادی به گلو انداخت و مغرورانه گفت : بله آقا قباد عقد رسمی ؛ من چند روز دیگه میشم داماد خان ؛ ببین؛ از تو زرنگ تر بودم
گفتم : یکه ،زیاد نگو حرف بزن ببینم داری چه غلطی می کنی اون زن کیه و تو چرا رفتی خونه ی اون موندی ؟
گفت : تو چیکار داری ندونی بهتره ؛ من اصلا نمی فهمم موضع تو چیه ؟مگه تو نبودی که اومدی خِر منو گرفتی و وادارم کردی این کارو بکنم پس الان دردت چیه؟ چه مرگته ؟ فکر کردم بیام بهت بگم خوشحال میشی ؛
گفتم : رضا تو داری زیاده روی می کنی زدی توی جاده خاکی و داری با سرعت میری ؛ چرا آدرس اون زن و اون خونه رو به من نمیدی ؟
گفت : آخه می خوای چیکار؟ بیای موی دماغم بشی ؟مدام منو سزنش کنی رضا این کارو بکن اون کارو نکن بسه دیگه منم به اندازه ی تو عقل دارم ؛
مرتیکه غیر از این می کردم خان به من دختر نمی داد نقشه تو آبکی بود باید روغن داغ شو زیاد می کردم ؛ دیدی هم کار ساز بود ؛
گفتم : حالا من هیچی یک ذره وجدان نداری که به فکر خانجانت باشی زن بیچاره از غصه داره دق می کنه ولش کردی به امان خدا ؟
گفت : خانجان رو دیدی ؟
گفتم : آره چند بار رفتم در خونه تون ولی ازت خبر نداشت و دلواپس تو شده ؛
گفت : من براش چیز ،میز خریدم و فرستادم بی خودی دلواپسه ؛
می خوام برم بهش سر بزنم ولی ولم نمی کنه و مدام می خواد سئوال و جوابم کنه و منم نمی تونم جوابش رو بدم ؛اصلا دیگه حوصله ی سر و کله زدن با خانجان رو ندارم ؛
بابا چرا نمی فهمی منم آدمم تو فکر می کنی بی خیالم ؟ مادر سرم نمیشه ؟ نگرانش نیستم ؟ نه آقا جان اینطور نیست حالیمه ولی منم باید به فکر خودم باشم نمی زارم عزیزه منو بندازه زندان ؛
خودم یک فکرایی دارم به زودی معلوم میشه ؛حالا پیاده شو که با حال خوب اومدم پیشت ولی مثل همیشه حالم رو گرفتی،
وقتی پیاده شدم همینطور مات و مبهوت ایستادم تا رضا دور شد ؛ چیزی که فهمیده بودم و خیلی ناراحتم می کرد این بود که رضا واقعا غیر قابل مهار شده بود ؛
اصلا فکر میکرد اون پولا و اون ماشین مال خودشه ؛ چنان ژستی گرفته بود که زبونم بند اومد ؛ اون رفت در حالیکه من بازم نمی تونستم پیداش کنم ؛
وقتی برگشتم حاجی آماده می شد بره حجره و ازم پرسید کی بود ؟ چرا اینقدر طولش دادی ؟
گفتم : حاجی دوستم بود با من کار داشت در مورد درس و دانشگاه ؛ و از این حرفا ،
مثل اینکه دیگه

1400/09/08 19:15

تعطیل شده ؛ صبر کنین خودم می برمتون امروز بیکارم ؛
گفت : تو باش خونه ببین بی بی چی لازم داره برای شب جمعه بگیرین که در شان خان باشه ؛
یک دستی هم به اتاق مهمون خونه بکشین و بخاریش رو روشن کنین از الان گرم بشه در دیوار که سرد باشه اتاق گرم نمیشه ؛ من که می دونستم مهمونی در کار نیست
گفتم : باشه حاجی به اون کارم می رسم امروز میام کمک شما ؛
توی حجره بودم که تلفن زنگ خورد .
حاجی گوشی رو برداشت ؛ بلافاصله گفت : اوه فریدون خان احوال شما مرد حسابی ما فامیل شدیم کم پیدایی ، واقعا ؛ خوب به سلامتی چشم ؛ چشم حتما خدمت می رسیم ؛ البته من و بی بی و قباد میایم حالا عقد کنونه ؟ واقعا ؟ انشاالله مبارکه ؛ نه نه ؛ عروسی باشه انشاالله همه میان ؛ این چه حرفیه ؟ نمی خواد توضیح بدی مرد ؛ صلاح کار خویش خسروان دانند ؛
ما هم به زودی عقد می کنیم ؛ فعلا که خیالمون راحته که دختر شما عروس ماست ؛
ولی دلمون براش تنگ شده یک روز اجازه بدین عروسمون بیاد و اونو ببینیم ؛
وقتی گوشی رو قطع کرد ؛ به من گفت : می دونستی دخترِ دومش رو داره شوهر میده ؟
گفتم: بله حاجی ،
گفت می خوان عقد رسمی بکنن ؛قباد این با عقل جور در نمیاد ؛
البته عذر خواهی کرد و گفت به خاطر اینکه دامادش از فرنگ برگشته مجبوره ؛ سر در نمیارم ؛ تو می دونی دامادش کیه ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: بله حاجی ؛ دو سه بار تسبیحش رو توی دستش چرخوند و به من خیره شد و پرسید :بی بی یک چیزایی می گفت درسته ؟ ماشین شیک و لباس های فرنگی ؛ مادر رضا که گریه می کرد , قباد ؟ نکنه رضا رو میگه ،
نکنه اون دامادی که از فرنگ برگشته رضا ست
گفتم : حاجی خواهش می کنم ازم چیزی نپرسین که نمی تونم توضیح بدم دلمم نمیخواد بهتون دروغ بگم ؛
حاجی عصبانی شده بود و نیم خیز شد و گفت : تف ، تف ، نون حلال بهت ندادم؟ یا از من خطایی دیدی که نامردی یاد گرفتی ؛ رضا از فرنگ برگشته ؟ اون آسمون جل و بی سر و پا نوکر شوروی رو چطوری به اون مرد بیچاره قالب کردین که اینطور ذوق زده داره همه رو برای عقد دخترش دعوت می کنه ؟خجالت نمی کشین ؟ حیا ندارین ؟
قباد همین الان برو حقیقت رو بگو ؛ نزار دختر مردم بدبخت بشه وگرنه هرگز نمی بخشمت ؛ شما ها چطور آدم های بیشرفی از آب در اومدین ؟ دوتا جوون تحصیل کرده این مملکت که اینطوری باشن وای بر مردم کوچه و بازار ،
برو خودت همه چیز رو بگو وگرنه من میرم ونمی زارم فریدون توی دام شماها بیفته
گفتم : حاجی صبر کنین ؛ شما رو به جد بی بی قسم میدم به حرفم گوش کنین موضوع اینطوری که شما فکر می کنین نیست ؛
و حاجی برای اولین بار سرم داد زد ؛ نمی خوام چیزی بشنوم همه چیز

1400/09/08 19:15

روشنه ؛ همین که گفتم همین الان این عقد کنون رو بهم می زنی ؛ تمام ؛
و در حالیکه پره های دماغش از عصبانیت باز و بسته می شد و نفس های بلند می کشید نشست و با حرص تسبیح انداخت و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : برو دیگه چرا وایسادی ؟ مایوسم کردی قباد ؛ اصلا ازت انتظار نداشتم ؛
یکم پا ، پا کردم راه چاره ای نداشتم جز اینکه حاجی رو در جریان بزارم اون آدمی نبود که آبروی فریدون خان رو ببره ولی اینم می دونستم که فاش شدن این راز برای من و صنم خوب نیست ؛ و اگر آبرو ریزی می شد حاجی حاضر نبود صنم رو برای من بگیره ؛ خدایا چیکار باید می کردم ؛
چهار پایه رو کشیدم نزدیک میز حاجی و نشستم و گفتم : حاج آقایی که من می شناسم نمی خواد آبروی خانواده ای رو ببره ؛
گفت : مفت نگو؛ شما ها دارین با آبروی ی بنده ی خودخدا بازی می کنین ؛
حرفت رو بزن ببینم برای چی این غلط زیادی رو کردین ؛؟ تو مسلمونی ؟ نماز می خونی ؟ کمرت بخوره
گفتم : رخصت بدین عرض می کنم ؛ فقط همینقدر بهتون بگم که من به دستور عزیزه خانم وارد این معرکه شدم چون رضا دوستم بود و اون می دونست و می خواست از طریق من پیداش کنه همین ،
گویا صنوبر و رضا از قبل آشنا شده بودن ؛ پیگیر نشدم حاجی؛تا بدونم چه اتفاقی افتاد که عزیزه می خواد اینطوری جمعش کنه؛
ولی منم می خواستم مردونگی کنم و اشک چشم اون زن وادارم کرد دست به این کار بزنم .
دلم برای مادری که داره برای حیثیت خانواده اش خودشو فدا می کنه سوخت حاجی حالا اگر گناهکارم هر مجازاتی شما برام در نظر بگیرین قبول می کنم ؛
حاجی بهم نگاه کرد و فقط چند بار گفت الله اکبر ،وای ؛ وای ؛ خدا برای کسی نیاره ؛ بیچاره فریدون خان ؛ ؛
و سرشو انداخت پایین و احساس کردم بغض کرده ؛
صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرد ؛
مثل اینکه خودشو گذاشته بود جای فریدون خان چون تسبیح رو توی مشتش مچاله کرده بود بشدت فشار می داد ؛
مدتی به همون حال موند، بعد گفت : دیگه حتی یک قدم؛ شنیدی ؟حتی یک قدم در این راه برداری من می دونم و تو؛
خدایا به حرمت آبروی حسین خودت به خیر بگذرون و به اون پدر و مادر رحم کن .
از اون روز سعی کردم هیچ ارتباطی با خانواده ی فریدون خان نداشته باشم ؛
رضا هم دیگه سراغم نیومد و منم سعی کردم چند روزی حتی با صنم هم تماس نگیرم تا اینکه چند روز بعد از عقد که در تمام این مدت دلواپس بودم و می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده و دلم بشدت برای صنم تنگ شده بود
یک روز ظهر که برای ناهار رفتم خونه ، دلمو به دریا زدم و شماره ی خونه ی اونا رو گرفتم ؛
و برای اولین بار صنم گوشی رو برداشت ولی به محض اینکه گفت الو قباد ؟
صدای

1400/09/08 19:15

هق ؛ هق گریه ی اونو شنیدم .
صنم
من حتی نفهمیدم اون همه مخارج خریدهای اغراق آمیز رو چه کسی می داد ؛
بهترین لباس عروس و بهترین طلا و جواهرات طوری که چیزایی که حاجی اردکانی برای من پیشکش کرده بوددر مقابلش هیچ به نظر می رسید ؛ و خان بابا هر روز بیشتر به کاری که می کرد مطمئن می شد ؛
اما من که نمیتونستم توی چشم خان بابام نگاه کنم خودمو ازش دور نگه می داشتم ؛ و درس و امتحان رو بهانه می کردم و از اون اتاق بیرون نمی اومدم تنها دلخوشی من دراون روزا قباد بود که اونم چند روزی بود ازش خبر نداشتم ؛
تا بالاخره اون شب لعنتی رسیدخونه رو چراغون کرده بودن خان بابا برای به رخ کشیدن داماد از فرنگ برگشته تعداد زیادی از فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کرده بود ،و رضا و به اصلاح خواهر اونو با افتخار به همه معرفی می کرد و فخر می فروخت که همه ی اقوامشون در فرنگ زندگی می کنن؛
در حالیکه دل توی دلم نبود که یک وقت میون اون همه آدم یکی پیدا بشه و رضا رو بشناسه در این صورت واویلایی راه میفتاد
اونشب در میون بغض و گریه ی من و عزیزه رضا و صنوبر به عقد هم در اومدن ؛مجلسی که گردانندش رضا بود ؛ و چنان نمایشی اجرا کرد که حتی من و عزیزه هم گاهی باورمون میشد که راست میگه ؛
اون با چابلوسی و دغل بازی و بکار بردن کلمات انگلیسی که خب اغلب اون مهمون ها نمی فهمیدن تونسته بود همه رو گول بزنه ،
وقتی خطبه خونده شد و دفتر رو امضا کردن من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم توی صندوق خونه و زار زار گریه کردم ؛
بعد از اون هر *** منو می دید فکر می کرد چشم های گریون من برای نیومدن نامزدم و خانوادهاش بوده ؛
اونشب تا دیر وقت مهمون داشتیم و تا شام خوردن ساعت از دوازده هم گذشته بود .
وقتی همه رفتن ؛ من برگشتم به اتاقم خیلی احساس خستگی می کردم و دلم می خواست فورا بخوابم تا دیگه این دردی که توی سینه داشتم رو فراموش کنم ؛
که در باز شد و صنوبر رو دیدم که آشفته و پریشون بدون معطلی دوید طرف من و خودشو انداخت توی بغلم و هق و هق گریه کرد ؛
در حالیکه بغض گلومو فشار می داد موهاشو نوازش کردم و زیر لب گفتم ؛ خواهر بیچاره ی من ؛ با همون اشکی که مثل سیل از چشمش میومد
گفت : صنم تنهام نزار دارم دق می کنم ؛
گفتم : چیزی نمونده به زودی تموم میشه غصه نخور ؛
گفت درد من این نیست ؛ ترسم از اینه که رضا اصلا منو دوست نداره؛ اصلا رفتارش فرق کردهه ؛ در حالیکه از خریت خواهرم مغزم داشت سوت می کشید گفتم : عزیزم دلم؛ قربونت برم ،
خواهر قشنگم ؛مگه خودت نمی دونستی ؟اصلا قرار نبود رضا تو رو دوست داشته باشه اینو بفهم
گفت : آخه به من می گفت دوستم داره اگر

1400/09/08 19:15

تو دختر خان نبودی بدون معطلی میومدم خواستگاری تو پس حالا چرا داره اینکار می کنه ؟
گفتم : حالا مگه چی شده از کجا می دونی دوستت نداره ؟
گفت : می فهمم دیگه مثل قبل نیست خیلی سرد با من بر خورد می کنه حتی جلوی خواهرش بهم بی محلی هم کرده ؛
گفتم : صنوبر بیدار شو ؛ خواهش می کنم چشمت رو روی زندگی باز کن ؛
قرار نیست رضا تو رو دوست داشته باشه اون فقط این کارو کرده چون عزیزه ازش خواسته تهدیدش کرده ؛
ما همینو می خواستیم؛ که تو و بچه ات رو از دست خان بابا نجات بدیم ؛
گفت : صنم تو رو خدا بهم بگو راهم چیه ؟ من می دونم اگر به رضا بگم که حامله ام ولم نمی کنه ؛
گفتم : به خدا اینطوری روزگار خودتو سیاه می کنی ؛نکن صنوبر ؛ خواهش می کنم ؛ تو رو طلاق میده و فردا میاد بچه ات رو ازت می گیره تو اینو می خوای ؟ الان که به دنیا نیومده نمی فهمی ولی وقتی یکبار اونو دیدی نمی تونی ازش دل بکنی ؛
گفت : خب الان که پول داره چرا ولم کنه ؟
گفتم : دختر ساده اینا پولای عزیزه اس که داره اینطور خرج میشه اونم به خاطر تو ؛
وگرنه اون آه نداشت با ناله اش سودا کنه .
گفت :این پولا رو عزیزه بهش داده ؟پس چرا اون همه طلا و جواهر برام خریده ؟ صنم خواهرش که خیلی ثروت مند بود ؛
گفتم : اونم خواهرش نیست هیچکس نمی دونه اون زن کیه و چرا داره به رضا کمک می کنه ؛
یکم صبور باش از فکر رضا هم بیا بیرون ؛؛ اون آدم به درد زندگی نمی خوره ؛
گفت : آخه من و اون پدر و مادر این بچه هستیم خدا رو خوش نمیاد ازش قایم کنم ؛
گفتم : تو از کی تا حالا برای رضا ی خدا کار می کنی ؛ تو رو به همون خدا قسم میدم بیشتر از این ما رو توی درد سر ننداز ؛ بهش نگو که بچه ای در کاره بزار اگر موند به خاطر خودت باشه ؛ اگر اون تو رو بخواد دیگه زنش هستی و هیچ *** نمی تونه جلوشو بگیره
حالا برو بخواب تا ببینیم چی میشه ؛ منم خیلی خسته ام
گفت : بیا برگرد توی اتاقت قول میدم دیگه ناراحتت نکنم ؛
گفتم امشب که خسته ام باشه فردا ،
گفت : پس منم پیش تو می خوابم ؛
اونشب صنوبر توی بغل من اونقدر اشک ریخت تا خوابش برد . از روز بعد رضا با پررویی هر چه تمامتر میومد خونه ی ما و با چابلوسی عمه و خان بابا ناهار و شام می موند ؛
طوری که نمی تونستیم بیرونش کنیم دهنمون بسته بود و حرص می خوردیم . و توی این رفت و آمد ها خیلی زیاد به صنوبر توجه و محبت می کرد و اینم ما رو بیشتر نگران کرده بود ؛ اون واقعا طوری رفتار می کردکه خودشم باورش شده بود از فرنگ برگشته ؛ تا اینکه روز چهارم وقتی از مدرسه برگشتیم باز رضا رو اونجا دیدیم از خان بابا خواسته بود که صنوبر رو برای ناهار ببره خونه ی خواهرش؛ اونم اجازه

1400/09/08 19:15

داده بود صنوبر با ذوق و شوق همراهش رفت ؛
با اعتراض رفتم پیش عزیزه و گفتم : شما چیکار دارین می کنین؟
بسه دیگه عقدش کرد؛ یک کاری بکنین ، این پسره داره توی این خونه خودشو جا می کنه ؛
عزیزه گفت: هیس؛ عمه خانم می شنوه ؛ برای اینکه باور کنن صنوبر و رضا با هم بودن لازم بود من خودم از رضا خواستم ،

گفتم : وای وای عزیزه شما داری صنوبر رو قربونی می کنین همون بهتر که خان بابا می فهمید نکنه دوباره ازش سوءاستفاده کنه و این بچه بهش بیشتر دل ببنده بعد اونو می خواین چیکار کنین ؟
عزیزه بی تاب بود پریشون و آشفته ؛ گفت : صنم تو رو خدا تو دیگه نمک به زخمم نزن می دونم ولی راه دیگه ای نیست به صنوبر سپردم نزاره دست بهش بزنه رضا رو هم تهدید کردم ؛
دیگه بقیه اش با خدا که از بچه ام محافظت کنه ؛
اون روز وقتی تلفن زنگ خورد من گوشی رو برداشتم با اینکه خان بابا اکیدا این کارو ممنوع کرده بود . یا عزیزه و یا خود خان بابا گوشی رو بر می داشتن در غیر این صورت باید اونقدر زنگ می خورد تا قطع بشه ؛
ولی انگار به دلم گواه شده بود که قباد پشت خط هست تا صداشو شنیدم که گفت؛ الومنزل آقای بزرگ زاده ؟
بغضم ترکید ؛ با دستپاچگی گفت : صنم؟ صنم تویی ؟ تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده خان بابات فهمید ؟
گفتم: قباد می خوام ببینمت
گفت :باشه عزیزم همین الان میام؛ تو برو حاضر شو، اومدم ،
فقط رفتم به عزیزه که داشت غذا و می کشید گفتم : قباد داره میاد دنبالم می خوام باهاش برم بیرون ؛
حیرت زده به من نگاه کرد؛
گفت : صنم عمه خانم اینجاست ؛ این کارو نکن ؛ تو عقد رسمی نشدی حرف درست می کنه ؛
گفتم : خودتون بهش یک چیزی بگین شما که بلدین من دیگه شما رو نمی شناسم دارین ازم دور میشین و این خیلی غصه توی دلم نشونده دیگه تحمل این خونه و این همه تزویر رو ندارم ؛
عزیزه من نمی تونم ؛ نمی تونم توی چشم خان بابام نگاه کنم ؛ راستش از این رضا هم منتفرم دلم نمی خواد بیاد توی خونه ی ما و جا خوش کنه ؛
دیگه نفهمیدم چطوری آماده شدم و خودمو رسوندم به خیابون قباد هنوز نیومده بود پیاده از میسری که اون همیشه میومد راه افتادم ؛ دلم می خواست فریاد بزنم؛ و یا نه، فرار کنم و خودمو از اون درد سر نجات بدم ولی نمیشد ؛

1400/09/08 19:15

? قرار نیست زنها در حد مردها برای زندگی‌ وقت و انرژی بگذارند !!

درحالت عادی قرار نیست که زن ها نقش مرد را بازی کنند و ستون مستحکم خانواده باشند.

فراموش نکنید که زن، ستون مستحکم عاطفی خانواده است و وظایف مرد را نباید به دوش بکشد. در حد یک زنِ لطیف برای خانواده وقت بگذارید؛ زن مدیر خانه است و مرد مدیر خانواده.

1400/09/09 13:38

?تعادل شرط برقراری ارتباط:

رابطه مثل آلاکلنگ میمونه
باید نوبتی یکی کوتاه بیاد
اگه همیشه فقط یک نفر کوتاه بیاد
هر دو نفر زده میشن
یکی از بالا موندن
و دیگری از پایین موندن.

1400/09/09 13:39

? دعوا بین زوجین اجتناب‌ناپذیر است اما قوانینش را رعایت کنید

?در جمع دعوا نکنید.
?فقط روی مشکل تمرکز کنید.
?به گذشته بازنگردید.
?با نیش و کنایه کنایه حرف نزنید.
?به یکدیگر توهین نکنید.
?قبل از هرگونه تندی و عصبانیت خوب بشنوید.

1400/09/09 13:42

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم

بالاخره قباد اومد، سوار شدم و سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی و گفتم: هر چی می تونی از اینجا دور شو خواهش می کنم.
گفت: فقط یک کلام بگو فریدون خان همه چیز رو فهمید؟
با سر جواب دادم نه!
یکم با افسوس به من نگاه کرد و گفت: پس دیگه نمی خواد حرفی بزنی خودم حدس می زنم چرا ناراحتی و راه افتاد.
با بغض گفتم: تو از کجا می دونی برای چی این طور کاسه ی صبرم لبریز شده؟
قباد نگاه معناداری بهم کرد و حرفی نزد،
خودم ادامه دادم، نمی دونی قباد حتی نمی تونی تصورشو هم بکنی، از توام که خبر نداشتم تا بهت بگم جلوی رضا رو بگیری.
قباد صنوبر میگه می خوام زن رضا بمونم.
رضا مثل کنه چسبیده به در خونه ی ما، صبح میاد و آخر شب به زور میره، ناهار سرزده میاد و شامم می مونه، از همه بدتر مدام حرف می زنه و حرف می زنه و پشت سرهم دروغ میگه و صنوبرم نگاهش می کنه و قند توی دلش آب می کنن،
عزیزه از بس حرص خورده دائم دل درد میشه و استفراغ می کنه و از اونم بدتر عمه خانمه که باز اومده خونه ی ما و بس نشسته و خیال رفتن هم نداره.
ما حتی جرئت نداریم با هم درد دل کنیم چون اون گوشش تیزه و حواسش به همه چیز هست.
رضا هم مدام اونو چاخان می کنه طوری که این عمه خانمه که به اصرار اونو نگه می داره. تازه امروز هم رضا صنوبر رو با خودش برده،
باورت نمیشه چقدر احساس ناتوانی می کنم و اینکه کاری از دستم بر نمیاد، بیشتر رنج می برم.
اوایل نمی تونستم به صورت خان بابام نگاه کنم اما حالا ازش فراری شدم دلم براش می سوزه،
قباد گفت: تو زیادی سخت نگرفتی؟ مگه تقصیر توست؟ کجای این راه رو تو رفتی یا پیشنهاد دادی؟ ول کنه دیگه باید به فکر خودت باشی؛ غصه خوردن برای دیگران حدی داره وقتی کاری از دستت بر نمیاد بی خیال شو،
باور کن منم روزگار بهتری از تو ندارم، اما تنها دلگیر تو بودم،
گفتم: دلگیر بودی؟ پس چرا یک خبر ازم نگرفتی؟
برگشت و با عشق نگاهم کرد و گفت:
دیگران چون بروند از نظر؛ از دل بروند
تو چنان در دل ِمن رفته که جان در بدنی (مولانا)
به موت قسم حتی یک لحظه، یک نفس نشد که با من نباشی و بهت فکر نکنم، منو ببین الان چقدر خوبم،
همه ی اون مشکلات رو گذاشتم توی خونه و اومدم تو رو ببینم.
پرسیدم: توهم مشکل داری؟ بابت ما؟ یا با خواهرت؟
گفت: خواهرم؟ اون برای خودش مشکل درست می کنه من اهمیتی نمیدم،
منم از دست رضا ناراحتم؛ ترسناک شده باور کن روزی که من با اون آشنا شدم خیلی پسر خوب و با معرفت و مهربونی بود. نمی دونم چرا اینطوری شده و الان می خواد چیکارکنه،
ولی برای اینکه خیال تو راحت بشه اون قصد نداره با صنوبر بمونه به زودی

1400/09/11 01:52

همه چیز تموم میشه ولی نپرس چطوری که منم مثل تو نمی دونم، در ضمن حاجی فهمیده که رضا داماد شما شده اکیدا ازم خواسته دخالت نکنم،
مشکل بزرگم همینه. ببینم توام ناهار نخوردی؟
گفتم: قباد حاجی فهمیده؟
گفت: نه اونطوری فقط فکر می کنه رضا با دغل بازی تونسته فریدون خان رو گول بزنه همین؛ مهم نیست از دست رضا عصبانیه، ازت پرسیدم ناهار خوردی؟
گفتم: نه بابا نخوردم؛ ولی سیرم اصلا اشتها ندارم.
گفت: الان می برمت یک جای خوش آب و هوا دوتایی با هم غذا می خوریم، من دارم از گرسنگی میمیرم،
صنم لطفا یک ساعت همه چیز رو فراموش کن، می خوایم برای اولین بار با هم ناهار بخوریم بزار خاطره ی خوبی برامون بمونه.
گفتم: قباد دیرم میشه. باشه برای یک وقت مناسب عمه خانم حرف در میاره.
گفت: چرا؟ مگه نگفتی رضا صنوبر رو با خودش برده.
گفتم: آخه میگن من و تو عقد نکردیم.
گفت: ولشون کن عقد من و تو توی آسمون ها بسته شده بعدم ما می خوایم ناهار بخوریم کاری نمی کنیم که؛ رفت به طرف بالای شهر؛ اون زمان از نواب به بالا همه ی خیابون ها خاکی یا شن ریزی شده بود؛
آفتاب داغی از پنجره ی ماشین به صورتم می خورد واز بالا و پایین شدن ماشین حس خوبی بهم دست می داد کم کم آروم شدم، یک مرتبه خودمو یک جای خیلی قشنگ دیدم کنار یک رودخونه توی فرح زاد،
زمزمه آب ودرخت هایی که تک و توک شکوفه داده بود بوی بهار رو آورده بودن؛
چقدر قباد خوب و مهربون بود و من خوشحال از اینکه در موردش اشتباه نکردم؛ با هم کباب خوردیم؛ اون پشت سرهم لقمه می گرفت و می داد دستم؛ و با نگاهی عاشقانه بهم خیره می شد و می گفت: نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو (مولانا )
اونقدر خوش بودم که همه چیز رو فراموش کردم من بودم و قباد و یک عشق بزرگ که بین ما شکل گرفته بود، وقتی غذا خوردیم، قباد گفت: می خوای بریم یکم قدم بزنیم؟
گفتم دیرم میشه.
گفت: صنم هر چی باداباد؛
و دستشو دراز کرد تا دستم رو بگیره و گفت: بریم؟
با تردید دستم رو فرو کردم توی دستش و گفتم: بریم،
چنان محکم گرفت و میون انگشت های مردونه اش فشار داد، که دردم گرفت؛ به روی خودم نیاوردم و با هم از اون تپه ای که کبابی بالای رودخونه قرار داشت سرازیر شدیم اول آهسته و بعد تا کنار رودخونه دست در دست هم دویدیم و با هم بلند بلند به خنده افتادیم؛
قباد دیگه دستم رو ول نمی کرد و همینطور کنار هم راه می رفتیم و حرف می زدیم؛ اون گفت: صنم می دونی از کجا می فهمم که عشق من تو واقعیه؟
گفتم: نه، از کجا می فهمی؟
گفت: من و تو بهم شک نمی کنیم؛ تا حالا شده تو فکر کنی من دوستت ندارم؟ یا ممکنه یک روز نداشته باشم؟
گفتم: نه! هیچ وقت حتی

1400/09/11 01:52

یکبار.
گفت: منم مثل تو اصلاً به عشق تو شک ندارم نمی دونم چرا از همون روز اول این حس رو داشتم و حالا بیشترم شده.
گفتم: قباد من نمی تونم مثل تو عمیق به این جور چیزا فکر کنم.
گفت: مهم نیست من به جای تو فکر می کنم تو اصلا زحمت نکش.
کلاً به هیچی فکر نکن، بزار به عهده ی من تو فقط بخند و بی خیال دنیا بشو این خودش نشونه ی خوبیه،
گفتم: تو چطوری این همه شعر رو حفظ می کنی.
گفت: نمی دونم یکی دوبار می خونم می مونه توی حافظه ام.
گفتم: ولی یک شعر رو من ده بار می خونم حفظ میشم ولی وقتی چند روز میگذره یادم میره، داره بهت حسودیم میشه،
یکبار دیگه دستم رو فشار داد و قلب منو لرزوند،
گفت: قربونت برم
و اینو طوری بیان کرد که از خجالت داشتم آب میشدم، دستم رو با زور از دستش در آوردم وگفتم برگردیم دیر شد؛ الان خان بابا هم اومده خونه؛ باید جواب اونم بدم؛
اون روز وقتی به خونه نزدیک می شدم دوباره هراسی عجیب به دلم افتاد از اینکه وقتی دست رضا رو بشه و خان بابا بفهمه وحشت کردم واقعاً در این صورت چه اتفاقی برای ما می افتاد؟
و در این وسط بیشتر از هر کسی نگران عزیزه بودم که مثل جونم دوستش داشتم. طوری که اصلاً نفهمیدم چطور از قباد جدا شدم، اون مرتب به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم ولی من دیگه چیزی نمی شنیدیم .
در زدم و منتظر ایستادم قباد هم مونده بود تا من وارد خونه بشم،
که در باز شد و خان بابا در رو روبرم دیدم.
قباد
صنم اونقدر آشفته بود که احساس کردم اون اشتیاق همیشگی رو برای دیدن من نداره،
در حالیکه منتظر بودم ازم گله داشته باشه که چرا مدتیه ازش خبر نگرفتم و به عنوان نامزدش نخواستم اونو ببینم، فهمیدم اصلاً مشکلش من نیستم اون کوله باری از غصه های صنوبر و عزیزه و خان باباش به شونه هاش می کشید که فرصت فکر کردن به این چیزا ها رو نداشت،
همه ی سعی خودمو کردم تا حالشو بهتر کنم، نمی دونم چرا خودمو آماده کرده بودم که اگر ازم گله کرد راستشو بهش بگم که حاجی ازم خواسته بود که هر چی می تونم ازشون دور بمونم ولی با حالی که در صنم دیدم از این فکر احمقانه منصرف شدم،
صنم دریایی از محبت و پاکی بود و من هر بار بیشتر از قبل به این حقیقت واقف می شدم،
با هم در یک جای خوب و زیبا ناهار خوردیم و دست در دست هم قدم زدیم لحظاتی که برای من مثل خواب و خیال بود، نزدیک یک ساعت دست اون توی دستم بود و دلم نمی خواست رهاش کنم ولی بالاخره برگشتیم و اونو در خونه اش پیاده کردم،
می فهمیدم که دوباره دچار اضطراب شده.
مدام باهاش حرف می زدم که از شدت این اضطراب کم کنم، صنم جان به من فکر کن به روزهای خوبی که با هم خواهیم داشت،

1400/09/11 01:52

این ماجرا که تا ابد ادامه نداره،
یک طوری میشه اصلاً سخت نگیر شاید خدا کمک کرد و به خیر گذشت و همون طوری شد که عزیزه پیش بینی کرده بود
بدون اینکه به حرفای من توجه کنه با عجله پیاده شد و گفت: قباد خیلی خوش گذشت تو دیگه برو خداحافظ.
و در ماشین رو بست؛ ولی من موندم تا وارد خونه بشه؛ که در باز شد و فریدون خان رو میون در دیدم؛
قلبم فرو ریخت و راستش ترسیدم، ولی زود پیاده شدم و سلام کردم با روی خوش جواب منو داد و همراه صنم اومد جلو و منم با سرعت خودمو رسوندم و با هم دست دادیم.
گفت: تو کجایی؟ چرا خونه ی ما نمیای؟ اینطوری یواشکی چرا؟ مگه کسی تو رو از اومدن به خونه ی ما منع کرده؟ تو نامزد صنم هستی و داماد ما محسوب میشی، نه به مراسم اومدی و نه بعدش اومدی برای تبریک، از کسی گله ای داری؟
گفتم: این چه حرفیه؟ من غلط بکنم فریدون خان، راستش این طور که از صنم شنیدم گفتن شما رسم ندارین نامزد رو توی خونه راه بدین، منم اطاعت امر کردم.
در واقع عزیزه خانم این طور صلاح دونستن، گفت: نه بابا جان، عهد دقیانوس که نیست، شما ها رو هم به زودی عقد رسمی می کنیم و خلاص، ولی باید بهم قول بدی صنم درس بخونه و مثل خودت بره دانشگاه، تو کی تموم می کنی؟
گفتم: دو ترم دیگه بیشتر نمونده؛ حتی می تونم زودترم تمومش کنم.
گفت: بعد میری حجره کار می کنی؟
گفتم: از شما پنهون نمی کنم، من دلم می خواد معلم باشم حالا یا در دبیرستان و یا دانشگاه فرقی نمی کنه، البته حجره هم برای من آش خاله اس حاجی ازم انتظار داره.
گفت: خوبه، خیر باشه، ببینم حالا حال مادرتون بهتره، خوب شدن؟
فوراً حدس زدم که عزیزه حال بی بی رو بهانه کرده
گفتم: بله خدا رو شکر بهتر شدن خیلی ما رو ترسوندن؛
پرسید: حالا چشون شده بود؟
دستپاچه شدم و نگاهی به صنم انداختم که نکنه عزیزه چیزی گفته باشه که با حرف من دوتا بشه ؛
گفتم: والله من درست نفهمیدم چون خودتون که می دونین چیز شد، یعنی می دونین انگار زنونه بود.
گفت: فهمیدم خوب خدا رو شکر که بهتر شدن.
پس به حاجی بگو این شب جمعه سر قولم هستم، همگی میام منزل شما، فامیل نباید این همه از هم دور بمونه، البته داماد جدید مون هم با ما میاد و شاید خواهرش هم اومد،
هر چی باشه بالاخره تو و اون باجناق هستین، باید همدیگر رو ببینین.
از فریدون خان که جدا شدم خیس عرق بودم هنوز دست و پام می لرزید،
حالا چطور می خواستم این موضوع رو با حاجی در میون بزارم فقط خدا باید بهم رحم می کرد . البته حتم داشتم که رضا این کارو نمی کنه ولی اگر یک وقت مجبور می شد نمی دونستم چیکار باید بکنم،
از اونجا یک راست رفتم حجره، نزدیک عید بود و سر

1400/09/11 01:52

حاجی شلوغ، کمکش کردم و فرصتی نبود که با هم حرف بزنیم و من مدام در این فکر بودم که راهی برای شب جمعه پیدا کنم و تنها به این نتیجه رسیدم که نزدیک خونه ی فریدون خان کشیک بکشم تا رضا رو ببینم و بفهمم می خواد چیکار کنه.
شب موقع برگشت به خونه، حاجی کنار دستم نشسته بود و به عادت خودش تسبیح می انداخت،
خودمو آماده ی هر عکس العمل اون کردم و گفتم: حاجی ببخشید من امروز رفتم صنم رو دیدم
سرشو بالا و پایین کرد و آروم گفت: به سلامتی.
گفتم: یک مرتبه با فریدون خان مواجه شدم،
این بار سرشو با افسوس تکون داد و گفت: بازم به سلامتی.
گفتم: براتون پیغام فرستاده که شب جمعه به وعده اش وفا می کنه و همه با هم میان خونه ی ما.
چند بار لبشو با زبون خیس کرد و با دو انگشت دو طرف دهانشو گرفت و کشید تا زیر چونه اش و این نشون می داد به شدت منقلب شده و سکوت طولانی اون داشت منو از پا در میاورد.
نزدیک خونه گفت: قباد دم اون میوه فروشی نگه دار کار دارم.
گفتم: شما پیاده نشو بگین چی می خوان خودم می گیرم، در ماشین رو باز کرد و رفت. احساس می کردم توی بد وضعیتی گیر کردم،
سرم داغ شده بود و دیگه نزدیک بود حسابی قاطی کنم، حاجی بدون اینکه چیزی بخره برگشت و نشست توی ماشین و گفت برو
با اعتراض گفتم: خب این چه رفتاریه شما با من می کنین؟ مگه من بچه ام؟ نظرتون رو بگین ببینم منه بدبخت باید چیکار کنم؟
گفت: مگه شما نفرمودید شب جمعه مهمون داریم، سفارش میوه ی خوب دادم.
گفتم: حاجی؟ حاج آقا؟ شما متوجه نشدین فریدون خان می خواد رضا رو هم بیاره.
گفت: اتفاقاً منم همینو می خوام. اون رضا پاشو توی خونه ی من بزاره ببینه چی بسرش میارم، فریدون خان هم باید رضایت بده بعد از عید عروسی تو و صنم رو بگیریم،
من می خوام عروسم رو بیارم خونه ی خودم.
گفتم: حاجی تو رو خدا عصبانی نباشین اجازه بدین من بدون ترس و هول و واهمه بیام با شما مشورت کنم خودتون می دونین که! شما غیر از اینکه پدرم هستین جسارت نباشه دوست و مشاور منم هستین،
خدا رو شکر من پدری دارم که می تونم بهش تکیه کنم ولی وقتی اینطور عصبانی میشین نمی تونم حرفم رو بزنم.
گفت: در مقابل حرف حق نمیشه حرف زد، تو راست میگی ولی توام به من حق بده که برای فریدون ناراحت باشم قباد نمی تونم این گندکاری رو هضم کنم از وقتی به من گفتی شبانه روز بهش فکر می کنم.
گفتم: دیگه الان با هم ازدواج کردن اجازه بدین ببینیم چی می خواد پیش بیاد آبروی اون خانواده در خطره.
گفت: فعلاً ما باید به فکر مهمونی شب جمعه باشیم، خیر پیش.
اون روز سه شنبه بود و فرصت زیادی تا شب جمعه نمونده بود.
آبجیم و بقیه ی خواهرام اومدن به کمک

1400/09/11 01:52

بی بی و شستن و تمیز کردن و دوده از سر و روی خونه گرفتن،
مثل خونه تکونی عید، بخاری اتاق مهمون خونه با حرارت زیاد می سوخت و همه جا برق می زد؛
حوض بزرگ وسط حیاط توسط محمد پسر آبجیم و چند تا دیگه از پسرا تمیز شد و مدت زیادی به نوبت تلمبه زدن تا از آب زلال و تمیز پرش کردن و ماهی ها رو دوباره انداختن توی حوض،
بی بی سبزه ها رو که تازه جوونه زده بود گذاشته بود پشت پنجره، حسابی بوی عید میومد
صبح پنجشنبه من حاجی رو بردم حجره تا خودم برگردم و به کارا برسم،
حاجی گفت قباد جان قبل از رفتن برو توی انبار دوتا قالیچه ی ابریشم بافت گذاشتم روی سکوی جلویی،
تا کرده است ور دار وبا خودت ببر خونه برای پا انداز صنم،
همینطور که میرفتم به طرف انبار تلفن حجره زنگ خورد؛
حاجی فوراً گوشی رو برداشت و من صدای اونو شنیدم که گفت: یا خدا، چی شده بی بی؟ چرا هراسونی؟
با قباد چیکار داری، اون داره میاد خونه، چیزی شده بگو،
برگشتم و دستم رو دراز کردم تا گوشی رو بگیرم،
حاجی باز پرسید: حرف بزن ببینم چی شده؟
بی بی گفت: شما به قباد بگو زود خودشو برسونه به صنم، نمی دونم چی شده دختره داشت پس میفتاد، من چیزی نمی دونم ولی حال صنم خیلی بد بود که با من اون طوری حرف زد التماس می کرد قباد بره خونه ی اونا.

1400/09/11 01:52

هدف از زندگی شاد بودنه
چیزایی که دوست نداری رو رها کن
و بچسب به چیزایی میخوای..


صبح بخیر

1400/09/12 10:56

عاشق پسری میشم که دو صفحه چت غر بزنم و بهونه گیری کنم و اون فقط بگه فدات شم بیا بغلم خب *-*?✨

1400/09/12 19:30

شاملو به آیدا میگه:
باید ماند و به تو ثابت کرد
که با مویِ سفید هم زیبایی!♥️

?

1400/09/12 19:30

بهترین ها رو بخر و به هیچکس نگو!
رابطه ی عاطفی و عاشقانه داشته باش و به هیچکس نگو!
مسافرت برو و به هیچکس نگو!
تا موفقیتت توی کاری قطعی نشده هیچ کجا اونو جار نزن و به هیچکس نگو!
آدم ها عادت دارن که چیزای قشنگ رو خراب کنن!

? ••??

1400/09/12 19:31

دِلبَـرکَم...♡
کَم‌نه‌زیآدمیخواهَمت
آنقدَرکه‌درتَمام‌خاطرِه‌هایَم
تُــ......ــوباشی
قدم‌بزنی،بخَندی،بخوآنی
برقَصی،ببُوسی،بِمانی
وبِدآنی‌که‌مَن‌چقدرعاشِق‌این
فِعل‌ماندنَم ??? •

1400/09/12 19:32

#رازهای_زناشویی ?

?با پنهان کاری آقایون چه کنیم؟

? انقدر سخت گیری نکنین که ازتون پنهون کاری کنن!

یه خانوم با سیاست، یه جوری برخورد می کنه که همسرش خیال پنهون کاری یا دروغ رو از سرش بیرون کنه!

چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه غُر و نه مقایسه میشه!!

? رمزش هم اینه که زیادی سخت گیری نکنین، با سخت گیری زیاد مردها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفر هستن


?

1400/09/12 19:54

آرامش با ارزشترین
حس دنیاست
براتون یک دنیا آرامش
یک دنیا تندرستی
و یک عالمه
خوشبختی وبرکت
از خدای بزرگ خواستارم

شبتون بخیر
?

1400/09/13 01:18

#داستان_قباد_و_صنم?
قباد
با یک نظر فهمیدم که حالش خوب نیست و به زحمت چشمش رو باز نگه می داشت اما با دیدن من شروع کرد به اشک ریختن گفتم: نترس نترس دیگه ما اینجایم نجات پیدا کردی؛
و با تمام قدرت سعی کردم اون گره ها رو باز کنم ولی بقدری محکم بسته شده بود که حتی یکم برای باز کردنش پیشرفت نمی کردم،
کما اینکه دستپاچگی و هیجانی که بهم دست داده بود بی اثر نبود،
به هر حال مجبور شدم برم دنبال یک چاقو یا قیچی بگردم تا بتونم اون گره ها رو باز کنم،
با عجله از اتاق رفتم بیرون به فکرم رسید صنم رو صدا بزنم تا خیالش راحت بشه،
در جلویی قفل بود دویدم توی حیاط و درِ اونجا رو باز کردم با دست به صنم اشاره کردم بیا و خودم دوباره برگشتم و آشپزخونه رو پیدا کردم یک چاقو بر داشتم و رفتم سراغ صنوبر.
صنم با احتیاط از در راهرو اومد تو و منو دید و گفت: قباد چی شده چیزی پیدا کردی؟
گفتم: آره بیا خودت ببین،
صنم دنبالم اومد و بی اختیار جیغ کشید و خودشو رسوند به صنوبر و بغلش کرد.
وقتی من اون طناب ها رو پاره می کردم هر دو خواهر گریه می کردن؛
صنم پارچه ای که محکم به دهن صنوبر بسته شده بود و مقدار هم توی دهنش فرو کرده بودن باز کرد،
ولی فقط اشک میریخت و حرفی نمی زد انگار زبونش بند اومده بود و یا بغض امونش نمی داد.
گفتم: صنم معطل نکن ببین تلفن کار می کنه زنگ بزن به عزیزه و خان بابا خبر بده، بگو که پیداش کردیم،
سرشو تکون داد دوید طرف تلفن، خوشبختانه وصل بود،
صنوبر رنگ به صورت نداشت و لبهاش خشک شده بود، تا صنم با عزیزه و خان بابا حرف می زد پرسیدم: کی این بلا رو سرت آورده؟ رضا؟
گفت: آره، قباد همه ی پول هامو و طلاهام رو با خودش برده.
بهم گفت: بیار تا با هم فرار کنیم.
صنوبر دیگه نتونست حرف بزنه نقش زمین شد؛
صنم داشت می گفت، خان بابا صنوبر توی همون خونه بود زود باشین بیاین.
گفتم: صنوبر حالش بده بگو برن بیمارستان، داره بیهوش میشه نمی تونیم صبر کنیم.
صنوبر چند بار به زور نفس کشید و گفت حالم خیلی بده دارم میمیرم،
صنم گوشی رو گذاشت و فریاد زد قباد داره میمیره یک کاری بکن، زود باش،
من فوراً صنوبر رو از زمین بلند کردم و دویدم از در راهرو اونو بردم گذاشتم توی ماشین صنم هم هراسون و پریشون کنارش نشست؛ برگشتم توی خونه در راهرو رو بستم و با پیچ گوشتی دوباره جفت اون پایین کشیدم و با سرعت سوار شدم و رفتم بیمارستان.
وقتی ما رسیدیم عزیزه و خان بابا دم در منتظر بودن، خودشون رو رسوندن وبدون اینکه چیزی بپرسن خان بابا خودش صنوبر رو بغل زد و برد،
عزیزه و صنم هم گریه کنون دنبالش رفتن، یکم جلوتر ماشین رو پارک

1400/09/13 13:52

کردم.
اونقدر دچار اضطراب شده بودم که حسی در بدن نداشتم،
سرمو گذاشتم روی فرمون و به همون حالت موندم و زیر لب گفتم: آخ رضا، مگه دستم بهت نرسه این بار کاری می کنم که نتونی تا آخر عمرت از جات بلند بشی، آخه تو چطور آدمی هستی اگر به فکرم نمی رسید این دختر تا چند روز دیگه مرده بود و تو خودت با دست خودت بچه ات رو کشته بودی،
یک مرتبه یادم اومد که خان بابا نباید بدونه که صنوبر حامله است و حالا که توی بیمارستان هستن ممکن بود این مسئله رو بشه، فوراً در ماشین رو قفل کردم و با سرعت رفتم توی بیمارستان.
صنوبر رو بستری کردن و داشتن بهش سرم وصل می کردن ؛
در گوش صنم گفتم: من یک طوری خان بابا رو از اینجا می برم اگر دکتر معاینه اش کنه می فهمه که بار داره، بعد دیگه خودت می دونی چی میشه،
صنم با تعجب پرسید: تو از کجا می دونی؟
گفتم صنم جان ببخشید حدس زدم؛ همینطوره دیگه؟
با افسوس سرشو به علامت مثبت تکون داد.
گفت: وای قباد ممنون؛ آره الان به عزیزه میگم ما اصلا بچه اش رو فراموش کرده بودیم؛ باشه تو خودت یک کاری بکن ؛
رفتم سراغ خان بابا و گفتم: فریدون خان ما باید سریع اقدام کنیم و اینو به شهربانی خبر بدیم اونا بهتر می تونن پیگیری کنن؛ خان بابا مات زده بود.
گفت: من اصلا نمی فهمم، آخه برای چی؟ رضا دست به این کار زده؟
من باید دلیلشو بدونم ، گیجم، چیزی به فکرم نمی رسه، شوکه شدم، قباد چرا باید رضا این کارو بکنه؟ دلیلش چی بوده؟ چرا با صنوبر ازدواج کرد و منظورش از این کارا چیه؟
گفتم: فریدون خان آروم باشین الان وقتشه فکر کنیم که چیکار باید بکنیم.
گفت: نه؛ نه نمی خوام کسی بفهمه، همه منو توی شهربانی می شناسن فرداس که از کنار این موضوع هزار تا داستان بسازن، خودم کسانی رو دارم که اون مرتیکه رو پیدا کنن و حسابشو برسن،
رضا دیگه خودشو مرده فرض کنه ؛ایل و تبارشو میارم جلوی چشمش، خونشو می ریزم.
گفتم: حق با شماست، پس بیاین یک بار دیگه بریم توی اون خونه شاید یک سر نخی پیدا کردیم.
آخه خونه مال سرهنگ فاتحی هست و الان رفته خارج از کشور،
ظاهرا اونا می دونستن که اونجا خالیه، حالا چطور نمی دونم.
گفت: الان جایی نمیام تا خاطرم جمع بشه صنوبر حالش خوبه، همین جا هستم به موقعش می دونم چیکار کنم.
گفتم: ممکنه دیر بشه، یکی بفهمه، میریم و زود بر می گردیم؛
یک فکری کرد و گفت :چی دیر میشه؟
گفتم: همین دیگه شاید صاحب خونه بیاد ؛ و ما دیگه نفهمیم چی توی اون خونه می گذشته، شما تجربه ی بیشتری دارین بهتر نیست بریم یک سر بزنیم؟
یک فکر کردی و گفت: تو چیزی پیدا نکردی ؟ گفتم فرصت نشد قبل از اینکه بگردم صنوبر خانم رو پیدا

1400/09/13 13:52