#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
خان بابا در خونه نگه داشت و من پریدم پایین در حیاط رو باز کردم و اون وارد شد؛
من باید همون شبونه با خان بابا حرف می زدم ولی نه می دونستم از کجا شروع کنم و نه اینکه چطوری بگم که عزیزه و صنوبر از غضب اون در امان بمونن ؛
وقتی ماشین رو پارک کرد پیاده شد و گفت : دستت درد نکنه قباد جان تو امروز خیلی زحمت کشیدی ؛ واقعا جون دخترم رو نجات دادی بهت مدیونم ؛ حالا بیا بریم یک چیزی بخوریم ؛خستگیت در بره,
گفتم : خان بابا ؟ راستش خودم می خواستم بیام برای اینکه باید با شما حرف بزنم یک چیزایی هست که بهتره بدونین ؛
گفت : در مورد رضا ؟ آخ کاش تو توی عقد کنون میومدی و اونو می شناختی دیگه این همه ما درد سر نمی کشیدیم ، نمی دونم شایدم قسمت اینطوری بود ,
بیا که من منتظر تلفن یکی هستم دارن می گردن پیداش کنن ؛ بهشون گفتم گیرش آوردین فقط منو خبر کنین ؛
گفتم : البته من زیاد مزاحم نمیشم حاجی نگران منه باید برم خونه؛ ولی قبلش حتما باید با شما حرف بزنم ؛
هر دو دستشو چند بار به علامت اعتراض بالا و پایین کرد وبا لحن تندی گفت : حرف بزن دیگه چند بار تکرار می کنی؟ بگو چی می خوای بگی ؛
گفتم : بله ؛ میگم ولی اینجا نه ,
گفت : خب بیا بریم سر سفره هم غذا بخوریم و هم حرفت رو بزن ؛
و بازوی منو گرفت وادامه داد ؛ قباد من دیگه مغزم کار نمی کنه , ببینم نکنه می خوای منو نصیحت کنی ؟ نکن که اصلا حوصله ندارم ؛
فایده ای هم نداره ؛ رضا باید تقاص کاری رو که با من کرده پس بده آبروم رو که از سر راه نیاورده بودم ؛ هرچی دوست و آشنا و فامیل بوده دعوت کردم ؛
جلوی اونا چنان نمایشی اجرا کرد که تا یکسال می تونن در موردش حرف بزنن ؛ حالا اگر بفهمن که من مسخره ی دست یک آسمون جل شدم چی برام می مونه ؛ نه پسرم نمی تونم دست روی دست بزارم و تماشا کنم که حیثیتم به باد بره ,
همینطور که با هم وارد عمارت می شدیم بار سنگینی روی شونه هام احساس می کردم ؛ عزیزه جلوی راهرو منتظرمون بود؛ فقط بهم نگاه کردیم ؛ که خیلی حرفا بدون کلام بین ما رد بدل شد ؛
با بی حالی و پریشونی سلام کرد و از خان بابا پرسید : چی شد ؟ چیکار کردین ؟پیداش نکردین
خان بابا گفت : در واقع همه کار رو هیچ کار ؛ زیر و روشو در آوردم ولی پیداش نکردم ؛ خانم زود باش به ننه آغا بگو سفره بندازه من و قباد گرسنه ای یک چیزی بیارین بخوریم که ممکنه هر آن بخوایم دوباره بریم ؛
و رو کرد به من و ادامه داد قباد بمون جواب حاجی با من ,
عزیزه با دستپاچگی به من نگاه کرد و گفت : چشم همین الان؛ تا شما دست و صورتت رو بشوری غذا آماده اس ؛ چشمم دنبال صنم می گشت که نبود ؛
باید
1400/09/18 02:55