The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

کردم.
گفت: قباد نکنه کلاهبردار بوده؟ خوب در این صورت چرا دختر منو عقد کرد؟ فهمیدم، شاید یکی بوده که با من دشمنی داشته، آره همینه، من پیداش می کنم؛ خیلی خوب بزار از دکتر حال صنوبر رو بپرسم بعد بریم،
خودمو رسوندم به عزیزه و تند و سریع گفتم : ببینین اگر حال صنوبر مساعد شد مرخصش کنین و تا ما بر می گردیم ببرنش خونه اونجا بقیه ی معالجه اش رو ادامه بدین، توی بیمارستان بمونه حتما یکی میگه که اون حامله است،
عزیزه با تکون داد سر قبول کرد.
گفت: خیلی بد شد آقا قباد حالا دیگه تا فریدون خان از ماجرا سر در نیاره ول کن نیست، کاش رضا میذاشت من خودم درستش می کردم،
خان بابا عزیزه رو صدا کرد و گفت: صنوبر حالش بهتره شما مراقب باش من و قباد میریم تا جایی و زود میایم و جلوتر از من راه افتاد.
ما با ماشین خان بابا دوباره برگشتم به اون خونه ودر حالیکه خان بابا مثل شیر زخم خورده به خودش می پیچید و حرص می خورد به همون طریق قبل وارد شدیم ولی جز همون طناب ها و آثار ی که از بستن صنوبر وجود داشت چیزی پیدا نکردیم،
فقط توی یک اتاق در یک کمد رو باز کردم که پر بود از لباس های شیک زنونه و مردونه و خان بابا با افسوس گفت: اینا همون لباس ها هست که اون دوتا شیاد می پوشیدن ؛یعنی من چطوری خام این دونفر شدم؟
چقدر بی فکری کردم دخترم بدبخت شد، مدتی به هوای گشتن و پیدا کردن یک مدرک خان بابا رو معطل کردم تا عزیزه وقت داشته باشه صنوبر رو ببره خونه؛
همینطورم شد وقتی رسیدیم بیمارستان گفتن حال دخترتون بهتر شده بود و مادرش اصرار کرد اونو برد.
خان بابا داد می زد و عصبانی بود که برای چی بچه ی مریض رو بردن خونه؟
من باید با دکترش حرف بزنم ببینم چه بلایی سرش اومده بود غلط کردین گذاشتین اونو ببره شاید یک چیزیش شده باشه،
بازوی فریدون خان رو با هراس گرفتم و مانع رفتنش شدم و گفتم : خواهش می کنم آروم باشین شاید عزیزه خانم برای حفظ آبرو اونو برده، نمی خواسته کسی بفهمه که دختر شما برای چی توی بیمارستان بستری شده،
خان بابا تو رو خدا یکم فکر کنین، فردا همه می فهمن که دامادتون ول کرده رفته ؛ اصلاً بریم خونه شاید حالش خوب شده باشه،
با عصبانیت گفت میمردن اگر صبر می کردن تا من برگردم؟
عزیزه همه ی سعی خودشو کرده بود که شوهرش یعنی خان بابا از این مصیبت آزار کمتری ببینه ولی رضا با این کاری که کرده بود همه ی اون زحمت ها رو به باد داد،
حالا خان آشفته و سرگردون شده بود و اگر کسی اونو در این حالت می دید باور نمی کرد که فریدون خان باشه،
اون حتی توی صورت من نگاه نمی کرد بدون اینکه چیزی بگه جلو جلو رفت و سوار ماشینش شد و حرکت

1400/09/13 13:52

کرد شاید بهتر بود که من زودتر اون می رسیدم خونه تا یکم با عزیزه حرف بزنم.
ولی فریدون خان با چنان سرعتی میرفت که باد هم به گردش نمی رسید و این نشون می دادکه تا دق و دلشو سر یکی خالی نکنه راحت نمیشه اون مرد مثل کوه آتشفشان شده بود و می غرید و هنوز نمی دونست چه اتفاقی افتاده و ناباروانه در خودش می جوشید.
و من دل توی دلم نبود، خیلی از پایان این ماجرا می ترسیدم،
با کار احمقانه ای که رضا کرده بود محال بود فریدون خان دست از پیدا کردنش بر داره،
نمی دونم این کاری که عزیزه کرده بود به نفع فریدون خان بود یا نه ولی فکر می کنم اگر از همون اول حقیقت رو می فهمید الان دیگه همه چیز به حالت عادی برگشته بود و هیچ *** دچار درد سر نمی شد ؛
حالا به این حرف حاجی رسیده بودم که همیشه می گفت من حتی به مصلحت هم دروغ نمیگم.
وقتی رسیدیم دیگه ساعت از سه بعد از ظهر هم گذشته بود و صنم و عزیزه تازه داشتن صنوبر رو می خوابوند.
اون هنوز توی شوک بود و حرف نزده بود گویا بلافاصله بعد از ما صنوبر رو آورده بود خونه،
خان بابا به محض اینکه وارد شد و منم پشت سرش بودم فریاد زد بی عقلِ نادون، چرا بچه رو آوردی خونه چرا نذاشتی درست معالجه بشه؟
عزیزه در حالیکه رنگ به صورت نداشت و علنا دست هاش می لرزید گفت: خودتون رو ناراحت نکنین،
دکتر گفت از بی غذایی اینطوری شده ببرین تقویتش کنین همین حالشم بهتر شده،
خان بابا حالت حمله به خودش گرفته بود، مجبور شدم دخالت کنم و گفتم: فریدون خان اینطوری بهتر شد، حتما عزیزه خانم برای اینکه کسی نفهمه این کارو کردن ؛
عزیزه با ترس گفت: آره راست میگه رفتم توی راهرو دوتا آشنا دیدم ترسیدم ما رو ببین حالشم که خوب بود پس فکر کردم کسی ما رو نبینه بهتره، فریدون خان پرسیدحالا کجاست؟ باید حرف بزنه ببینم چی شده،
صنم گفت: ترسیده حرف نمی زنه، یکم بهش مهلت بدین حالش بهتر بشه
خان بابا گفت: غلط کرده باید بگه چی شده من دارم دیوونه میشم و همه با هم رفتن و عمه خانم و ننه آغا هم پشت سرشون
من همینطور ایستاده بودم، که صنم برگشت و گفت قباد بیا دیگه.
گفتم: منم بیام؟ اشکال نداره؟ خان بابات ناراحت نمیشه؟
گفت: تو امروز قهرمان ما هستی صنوبر رو پیدا کردی ؛ همه ممنون تو هستیم هیچکس از دست تو ناراحت نمیشه؛
و آروم صورتشو آورد جلو و گفت قباد اتاق جلویی مال منه ؛
اول منظورشو نفهمیدم؛ بدون اینکه حرفی بزنم طوری نگاهش کردم که فهمید و گفت: آخه اونجا به تو فکر می کنم . بیا دیگه ؛
گفتم : صنم تو نمی ترسی؟
گفت: الان دیگه نه ؛ تموم شد دیگه ؟مگه نه؟ ببینم نکنه تو اینطور فکر نمی کنی؟
گفتم: نه نه؛ انشاالله تموم شده ؛

1400/09/13 13:52

وقتی من و صنم رسیدیم صنوبر روی تخت دراز کشیده بود و ننه آغا با یک قاشق مربا خوری طبق دستور دکتر کم کم بهش آبِ قند می داد، خان بابا حرف قبلی خودشو تکرار کرد که : حرف بزن بابا جون بگو چی شده؟ چرا رضا این بلا رو سر تو آورد؟
صنوبر بازم به گریه افتاد و همینطور که اشک میریخت آروم گفت: نمی دونم، نمی دونم ؛
خان بابا عصبانی تر شد و فریاد زد: خب تعریف کن ببینم چی شده؟ دلیلش چی بوده که این کارو کرده؟
صنوبر با حالت التماس آمیز گفت: نمی دونم ؛تو رو خدا ولم کنن ؛ من چیزی نمی دونم ؛ اصلا شما ها چی می خواین از جون من؟ بزارین با درد خودم بمیرم.
خان بابا گفت: چیه چرا کولی بازی از خودت در میاری؟ حرف نزنی خودم می کشمت باید یک چیزی باشه این موضوع به این سادگی ها نیست،
صنم گفت: ببخشید خان بابا به من گفته، رضا اون روز که صنوبر رو با خودش برد ازش خواسته بود هر چی طلا و جواهر و پول داری با خودت بیار ؛ صنوبرم همه رو ریخته توی یک کیف کوچک با خودش برده، شاید به خاطر اونا بوده،
صنوبر دنبال حرفشو گرفت و ادامه داد، وقتی رسیدم خونه ی خواهرش یک مرتبه با هم منو گرفتن و یک شیشه کوچک گذاشتن جلوی دماغم و دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش اومدم دیدم نمی تونم تکون بخورم به همون حالت موندم تا قباد منو پیدا کرد به خدا همین بود،
حتی یک کلمه با من حرف نزد که چرا می خواد اینکار بکنه، صنم راست میگه شاید به خاطر طلا و جواهرها بوده،
خان بابا گفت: مگه شما ها دیوونه شدین؛ همتون *** و بیشعورین، اولاً تو غلط کردی به حرف اون گوش دادی و طلا ها رو با خودت بردی دوما اون طلا ها رو که خودش خریده بود برای چی باید بدزده؟
حتما یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست و من تا نفهمم دست بر دار نیستم،
امیر علی اومد و گفت: خان بابا تلفن زنگ می زنه من بردارم؟
فریدون خان با همون عصبانیت رفت تا جواب بده.
گفتم: صنوبر تا خان بابا نیست بگو چی شده ؟ همه ی طلا و جواهر ها رو برد؟ چقدر بود،
عمه خانم گفت: خدا به دور منم سر در نمیارم مگه خودش نخریده بوده حتما از یک چیزی ناراحت شده حتما از صنوبر خوشش نیومده نتونسته بگه نمی خوام این کارو کرده،
صنم با تندی گفت: عمه خانم بسه دیگه، شما نبودین که این همه ازش دفاع می کردین حالا بازم می خواین تقصیر رو به گردن صنوبر بندازین،
از عزیزه پرسیدم: اون طلا ها چقدر بود؟
صنم گفت: خیلی زیاد، هر بار که میومد یک تکیه برای صنوبر میاورد سر عقد هم خیلی طلا و جواهر گرفته بود و یک مشت سکه هم داد و گفت اینم برای فامیل های ما که ایران نیستن،
عزیزه گفت: بسه دیگه هنوز حال صنوبر خوب نیست باشه بعدا بحث می کنیم؛
ننه آغا

1400/09/13 13:52

برو سفره رو پهن کن آقا قباد حتما گرسنه است، بزارین صنوبر یکم بخوابه بعداً حرف می زنیم خدا رو شکر که پیداش کردیم دیگه برام هیچی مهم نیست، عمه خانم شما هم بفرمایید بریم.
عمه خانم و ننه آغا از اتاق بیرون رفتن،
عزیزه سرشو به مرتب کردن تخت صنوبر گرم کرد و آروم به من گفت: پسرم خیلی ازت ممنونم تا آخر عمرم خوبی های تو رو فراموش نمی کنم.
گفتم :کاری نکردم مهم نیست، من که می دونم شما همه ی اون طلا و جواهرات رو خریدین؛ نگران نباشین ما رضا رو بالاخره پیدا می کنیم و ازش پس می گیریم.
گفت: نمی خواد مال خودش باشه، همش بدل بود، بخواد بفروشه چیزی دستشو نمی گیره،
برای همین حتم دارم که نمی تونه زیاد دور شده باشه ولی من امیدوارم دیگه هرگز کسی اونو پیدا نکنه، ولی تو رو خدا یک کاری بکن خان بابا از پیدا کردنش منصرف بشه؛
گفتم: این کارو نه من می تونم و نه *** دیگه ؛ چون باید دلیل داشته باشیم اگر منم جای ایشون بودم ول نمی کردم،
عزیزه در حالیکه می رفت با افسوس گفت: خدایا به خیر بگذرون، حالا بیاین یک لقمه غذا بخورین،
صنوبر یک مرتبه منو صدا کرد و گفت: قباد رضا گولم زد بهم گفت همه چیز رو بردار می خوایم با هم فرار کنیم.
گفتم: ببخشید صنوبر خانم من این حرف رو می زنم ولی فکر نمی کنین زیادی به رضا اعتماد کردین ،
شما که می دونستن چطوری وادارش کردیم بیاد جلو و عقد کنه بعد با چه عقلی قبول کردین که حاضره با شما فرار کنه و زندگی کنه؟ اگر ما تا چند روز دیگه پیداتون نمی کردیم چی می شد؟
که دوباره امیر علی دوید توی اتاق و گفت؛ آقا قباد عزیزه میگه زود بیاین ؛ خان بابا داره میره ؛
با عجله خودمو رسونم به خان بابا و پرسیدم: شما کجا دارین میرن؟
گفت: توام با من بیا قباد. بی شرف اسمشو عوض کرده بوده اون رضا مسگرزاده اس و همه ی حرفاش دروغ بوده ، گیرش میارم و زبونش رو از پس حلقش می کشم بیرون.
در حالیکه دنیا در نظرم تیره و تار شده بود گفتم: حالا کجا باید بریم؟
گفت: آدم های من دارن دنبال خونه اش می گردن، پیدا می کنیم و پدرشو در میاریم،
عزیزه با رنگی پریده و صورتی پریشون گفت: فریدون خان دیر نمیشه اول یک چیزی بزارین دهنتون ؛ از صبح آب هم نخوردین ؛ گفت: تا این پسره رو گیر نندازم زهر مارم برام حرومه.
به صنم نگاه کردم مثل یک گنجشگ می لرزید.

1400/09/13 13:52

سلام خانوما
اینم از پارت امروزمون?
شرمنده بعضی روزا نمیرسم پارت بزارم یه بچه ی کولیکی دارم ک 24ساعته کارش گریه اس دیگه خودتون بدونید چ خبره?ولی تمام تلاشم رو میکنم ک درهفته حداقل 5روزش رو براتون پارت بزارم?

1400/09/13 13:55

بازم حرفی سخنی پیشنهادی انتقادی چیزی داشتین میتونین اینجا بهم بگین خوشحال میشم❤
nini.plus/dorhamikhodmoni2

1400/09/13 13:56

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
راستش خودم دست کمی از صنم نداشتم،
خان بابا با سرعت از در بیرون رفت و منم نگاهی به عزیزه کردم که متوجه ی عمه خانم نبود و بی ملاحظه گفت: قباد جان یک کاری بکن، نزار بره دنبال رضا، عمه خانم گفت: چرا نره؟ بزار پیداش کنه و پدرشو در بیاره.
گفتم: هیچ کاری نمیشه کرد، دیگه از دست ما خارج شده
و با عجله رفتم دنبال خان بابا ولی یک چیزی به ذهنم رسید و قبل از اینکه سوار بشم از پنجره ی ماشین بهش گفتم ببخشید یکم صبر می کنین من خونه زنگ بزنم حاجی دلواپس من نشه؟
دستشو چند بار تکون داد و گفت: زود باش؛
برگشتم،
صنم هنوز جلوی در عمارت ایستاده بود با تعجب پرسید: چی شد خان بابا تنها رفت؟
گفتم: نه صنم من باید یک تلفن بزنم خونه زودباش عزیزم تا دیر نشده یک کاری بکنیم،
منو یک جایی ببر که عمه خانم هم نباشه.
گفت: خب بیا بریم توی اتاق خان بابا اونجا هم یک تلفن هست، با من بیا نشونت میدم،
عزیزه منو که دید هراسون شد و گفت: چی شده؟ چرا نرفتی؟ فریدون خان تنهایی رفت؟
صنم گفت: نه عزیزه قباد باید به خونه شون زنگ بزنه با اجازه بریم توی اتاق خان بابا،
عزیزه گفت: برین، برین عیب نداره.
زنگ زدم و بی بی گوشی رو برداشت، بدون هیچ مقدمه ای گفتم: بی بی جان آبجیم اونجاست؟
گفت: آره مادر همه اومدن فکر کردن امشب مهمونیه،
وسط حرفش رفتم و گفتم: زود باشین گوشی رو بدین به آبجیم؛ زود باشین وقت ندارم؛
بی بی صدا زد محمد مادرت رو صدا کن بگو قباد باهات کار داره و خودش پرسید: قباد تو کجایی؟ صنم چطوره؟ بهم میگی چی شده بود؟
گفتم: برای خواهرش اتفاقی افتاده میام خونه و براتون تعریف می کنم لطفا به کسی حرفی نزنین ، یا شایدم گفتین؟
گفت: وا؟ مادر من از کجا می دونستم که باید پنهون کاری کنم، آبجیت اومد گوشی رو میدم بهش
گفتم: آبجی جونم یک کاری ازت می خوام.
گفت: بگو قبادجان چیکار کنم؟
گفتم: زود یک ماشین می گیری با سرعت میری به آدرسی که بهت میدم اونجا خونه ی مادر رضا دوست منه، مثل برق و باد مادرشو بر می داری و می بری خونه ی خودت همه ی درا رو هم قفل کنین و بهش بگو چند روزی مهمون شماست؛ گفت: چرا قباد؟ چی شده؟
گفتم: لطفاً الان نپرس وقت تنگه،
گفت: اگر نیومد چی؟
گفتم بگو پای جون رضا در میونه، حتماً میاد.
دیگه نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به خان بابا و اونم با سرعت راه افتاد و گفت: قباد به نظرت این ماجرا چطوری میاد؟ چرا؟ دلیلش چی بوده؟
گفتم: کاملاً معلومه که دروغ گفته تا دختر شما رو بگیره بعدم ترسیده گیر بیفته و فرار کرده همین.
گفت: خبر مرگش خب فرار می کرد برای چی صنوبر رو اون طور بسته بود اونم توی یک خونه

1400/09/14 16:25

که عقل جن هم نمی رسید بره و توشو بگرده، بچه ام اونجا میمیرد و کسی خبردار نمی شد، می فهمی چی میگم، حتی از به یاد آوردنش پشتم می لرزه، من یک بچه ی شش ماهه از دست دادم هنوز نتونستم با مرگش کنار بیام.
گفتم: کاش بیشتر تحقیق می کردین منم تعجب کردم به همین زودی اونا رو عقد رسمی کردین. آخه چرا؟
گفت: نمی دونم اونقدر پدر نامرد حرف می زد و مغز منو می خورد که شعورم رو از دست دادم؛ می گفت عقد کنیم که عید شاید بخوام برم لندن صنوبرم با خودم ببرم که مادر و پدرم ببینمش چقدر *** بودم که همه ی حرفاشو باور کردم،
عکس پدرر و مادرشو نشونم داد، همش دروغ بود.
پرسیدم: شما الان دارین کجا میرین؟
گفت: بشین و تماشا کن چطوری گیرش میارم و به حسابش می رسم تا درس عبرتی بشه برای آیندگان.
اون زمان هر *** کار مهمی رو می خواست خیلی فوری انجام بده می سپرد به دست لوطی ها که به لات ها هم معروف بودن، گروه های بزرگی که هر کدوم یک گنده لات داشتن و ازش فرمون می بردن ؛
حتی رژیم شاه هم از این قاعده مستثنا نبود، البته این لوطی ها مرام و قوانین نا نوشته ی خودشون رو داشتن، آئین جوونمردی رو بجا میاوردن و دستگیر فقرا و بیچاره ها بودن ؛
این گروه ها اجازه نداشتن بعضی شغل ها رو مثل دلاکی و مرده شستن رو انتخاب کنن، همه دستمال یزدی به دست می گرفتن و تاب دادن اون دستمال ها هم خودش رسم و رسوم خاصی داشت،
اما هر کاری ازشون بر میومد و مثل آب خوردن انجام می دادن، حتی می تونستن یک شهر رو بهم بریزن، گروه شعبون بی مخ یکی از اون گروه ها بود که جون فدای شاه بودن و با پولی که به اسم پاداش می گرفتن روی فکر مردم نفوذ می کردن و هر آنچه که رژیم ازشون می خواست فریاد می زدن وبه خورد مردم کوچه و بازار می دادن،
اونا می تونستن یک محله رو بهم بریزن شیشه های مغازه ها رو بشکنن و کسی هم برای کارایی که می کردن ازشون حساب پس نمی گرفت،
اون روز توی یکی از قهوه خونه های گود زنبورک خونه ما با یکی از این گروه ها ملاقات کردیم.
ممد علی صفار گنده لات اون گروه که از گنده لات های معروف تهرون بود وبا چهار تا از نوچه هاش اومده بود به دیدن فریدون خان،
در واقع اونجا پاتوق همیشگی اونا بود، به رسم داش مشتی ها بلند شد و جلوی خان خم راست شدن و دور یک میز برای مذاکره نشستن.
ممد علی صفار در حالی که کلاهش رو مرتب بالا و پایین می داد غیرتی شده بود و سبیل می تابوند و می گفت: بی هل و واهمه، به حضرت عباس اگر خان لب بترکونه میدم سرشو ببرن و بزارن توی سینی و بیارن خدمت خان
و بعد دستشو محکم کوبید روی میز که تا بنیان خانواده ی رضا رو از روی زمین بر نداره آروم نمیشه و

1400/09/14 16:25

من احساس کردم هوا خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم پس افتاده
باید با عزیزه حرف می زدم تا حقیقت رو به خان بابا بگه و قال قضیه گند بشه وضع روز به روز داشت خرابتر می شد، مدتی نشستیم و چند تا چایی خوردیم و ممد علی صفار و خان بابا با هم حرف می زدن و در این گفتگو متوجه شدم که خان موضوع رو طور دیگه ای برای ممد علی تعریف کرده،
در واقع ما منتظر گروهی بودیم که برای پیدا کردن خونه ی رضا رفته بودن، هر چی این انتظار طولانی تر می شد من خیالم از بابت خانجان راحتتر می شد و امیدوار بودم که آبجیم از پس اون کار بر بیاد.
هوا دیگه داشت تاریک می شد که پنج، شش تا از اون لات ها اومدن با کلی خبر خوب برای خان بابا، که رضا مسگر زاده دانشجوی سال آخر دانشگاه تهران مادرش نزدیک راه آهن خونه داره،
سه ساله جزو حزب توده است دوبار توی دانشگاه دستگیر شده و به زندان افتاده و با زنی به نام کبری قادری که اونم جزو حزب بوده رابطه داشته،
این زن مدتی برای جاسوسی توی خونه ی سرهنگ قیاسی به عنوان مراقبت از زن سرهنگ کار می کرده، این زن رانندگی بلد بوده و یک فولکس واگن آبی رنگ داره که اغلب زیر پای رضا دیده شده،
بیشتر شب هارو رضا توی خونه ی اون زن صبح می کرده. و بعضی از جلسات حزبی هم همون جا برگزار می شده.
همینطور که اونا داشتن زندگی نامه ی رضا رو، رو می کردن عرق از سر و روی من پایین می اومد و نفسم به شماره افتاده بود
می تونم بگم ده بار مردم و زنده شدم که الان از دهنشو بشنوم دوستی به نام قباد اردکانی داشته و این برای من آخر دنیا بود. که خوشبختانه اسمی از من نیاوردن اما اونا چیزایی از زندگی رضا می دونستن که من حتی تصورش رو هم نمی کردم.
بالاخره من و خان بابا با چند تا از اون لوطی ها راه افتادیم بطرف خونه ی رضا. در حالیکه من هنوز نمی دونستم آبجیم موفق شده خانجان رو با خودش ببره یا نه.
صنم
قباد مثل یک معجزه ی الهی به دادمون رسید من و عزیزه طوری خودمون رو باخته بودیم که قدرت هیچ کاری رو نداشتیم از همه بدتر عزیزه بود که خودشو مقصر این ماجرا می دونست،
اون روز من و قباد رفتیم در خونه ی رضا ولی اونطوری که معلوم بود مادرش از چیزی خبر نداشت از شدت نگرانی نمی تونستم یک جا بند بشم،
بعد قباد رفت در خونه ی خواهر قلابی رضا ولی بازم هر چی در زدیم کسی جواب نداد و نمی دونم چطور شد که قباد به فکرش رسید از دیوار اونجا بالا بره شاید بی تابی من باعث شد و چقدر خدا بهمون کمک کرد چون صنوبر توی همون خونه به میز بسته شده بود حال عجیبی داشتم نمی دونستم گریه کنم یا بخندم به هر زحمتی بود اونو باز کردیم و قباد بغلش کرد و با

1400/09/14 16:25

خودمون بردیم و چون حالش بد بود رسوندیمش به بیمارستان
خان بابا و عزیزه رو که خبر کرده بودیم جلو در دیدیم وقتی خان بابا صنوبر رو در آغوش گرفت دیدم که بغض کرده و صورت اونو بوسید و با خودش برد من یک نفس راحت کشیدم و فکر می کردم همه چیز تموم شده،
اما کمی بعد قباد اومدنزدیک من و آهسته در گوشم گفت:
باید خان بابا رو از اینجا دور کنیم وگرنه می فهمه که صنوبر حامله است،
در جا خشکم زد، من نمی خواستم قباد بدونه که پای بچه ای در میونه ؛ در واقع کسی به اون نگفته بود، حالا چرا و طور این موضوع رو فهمیده بود نمی دونستم،
بالاخره قباد خان بابا رو راضی کرد و منو عزیزه فورا تاکسی گرفتیم و صنوبر رو که هنوز حالش خوب نبود بردیم خونه، عزیزه مرتب به اون سفارش می کرد مبادا به خان بابات چیزی بگی وگرنه هر چی رشتیم ؛ پنبه میشه ؛ زود باش بگو چرا رضا با تو این کارو کرد؟
صنوبر فقط گریه می کرد و به یک جا خیره شده بود اون بقدری غمگین و افسرده به نظر می رسید که دلمون براش سوخت؛ از عزیزه خواهش کردم کاری به کارش نداشته باشه تا یکم بهتر بشه؛ ننه آغا براش آش رقیق درست کرد و عمه خانم یک جوشنده ی گل گاوزبون با لیمو که توش نبات انداخته بود به خوردش داد ومی گفت هُل کردی اگر اینو نخوری به تنت می مونه.
در اولین فرصتی که عمه خانم ما رو تنها گذاشت عزیزه از صنوبر پرسید، هیچ اثری ندیدی که بچه ات صدمه دیده باشه،
با افسوس گفت: من دارم از غصه میمیرم شما به فکر این توله هستی؟ اصلاً یک ذره نمی خواین بفهمین که با من چیکار کردین،
متاسفانه نه وگرنه تا الان از شرش خلاص می شدم مثل کنه به جونم چسبیده من این بچه رو نمی خوام،
عزیزه تو رو خدا یک کاری بکن رضا هم که دیگه رفت آینده ی منو به خاطر این بچه خراب نکن، آخه یک بچه بدون پدر برای چی باید به دنیا بیاد؟ خواهش می کنم، یک کاری بکنین، داره بزرگ میشه احساس می کنم تازگی توی دلم ولو می خوره ازش بدم میاد، متنقرم، دلم می خواد بکشمش.
عزیزه گفت: اونقدر دلم می خواد با یک لنگه کفش بزنم توی دهنت که دیگه نتونی از این حرفا بزنی،
اون موقع که داشتی اون غلط زیادی رو می کردی باید به فکر این روزات می بودی،
این تویی که آینده ی همه ی ما رو خراب کردی خودت خبر نداری، هم این خواهرت رو سر شکسته کردی هم منو بیچاره، هر چی می کشم از دست توست تازه یک طوری رفتار می کنی که انگار مقصر این همه بدبختی ما هستیم، بی چشم و رو من می خواستم از بی آبرویی نجاتت بدم از دست خان بابات که تو رو نکشه اون وقت این دست مزد منه؟
گفتم: عزیزه الان وقت این حرفا نیست بزارین برای بعد؛ یک وقت عمه خانم می شنوه خواهش می

1400/09/14 16:25

کنم بدترش نکنین، الان صنوبر حالش خوب نیست سر بسرش نزارین.
بالاخره خان بابا و قباد اومدن در حالیکه چیزی نمونده بود خان بابا جلوی قباد ما رو بزنه اونقدر عصبی و بی طاقت شده بود که حتی می ترسیدیم نزدیکش بشیم و فکر می کنم تنها وجود قباد بود که باعث می شد اون دست به خشونت بیشتری نزنه و همه ی ما رو به باد فحش نگیره
حتی وقتی عمه خانم دنبال ما اومد توی اتاق و خواست چیزی بگه سرش داد زد که تو دیگه دهنت رو ببند خب ما حساب کار خودمون رو کرده بودیم ولی هر چی از صنوبر پرسید جواب درستی نگرفت
تا اینکه تلفن زنگ خورد و امیر علی صداش کرد اما خبری که خان بابا شنیده بود برای ما ناقوس مرگ بود هویت رضا معلوم شده بود،
خان بابا با خیلی از بازاری ها ی گردن کلفت، شهربانی چی ها و آدم های صاحب منصب آشنا بود، من نفهمیدم این کار رو به چه کسی سپرده بود که به فوریت براش انجام داده بودن،
اختیار بدنم دست خودم نبود حال بدی داشتم طوری که فکر می کردم هر آن نقش زمین میشم.
نگرانی من به خاطر قباد بود و اینکه خان بابا بفهمه و می دونستم که با وضعیتی که بوجود اومده هرگز نخواهد گذاشت من زن قباد بشم .
و این بالاترین ترس من بود،
خان بابا وقتی می خواست بره به قباد گفت توام با من بیا، اما قباد کار خوبی کرد و از آبجی خواست که بره و مادر رضا رو از اون خونه ببره و ما منتظر موندیم تا خان بابا و قباد برگردن،
دیگه چیزایی که براش نگران می شدم کم نبودن،
با تلفنی که من به بی بی کردم، اینکه می دونستم حاجی اردکانی از ماجرا کم و بیش با خبر شده، اینکه قباد از آبجی خواسته بود بره و مادر رضا رو ببره خونه اش، نشون می داد پای این ماجرا داره به خونه ی حاجی اردکانی باز میشه واگر عصمت خانم خواهر دوم قباد می فهمید با چیزایی که از قباد شنیده بودم شک نداشتم، افتضاح بزرگی به بار میاد که دیگه نمی تونستیم جلوشو بگیریم،
وقتی سفره ی ناهار جمع شد عمه خانم همون جا یک بالش گذاشت و دراز کشید و عزیزه هم ایستاد به نماز و من رفتم سراغ صنوبر به سقف خیره شده بود کنارش نشستم و پرسیدم: حالت خوبه؟
دستم رو گرفت و با التماس گفت:
صنم جان تو رو خدا خودتو بزار جای من نمی دونی چقدر حالم بده خواهش می کنم یک کاری بکن این بچه از بین بره. گفتم: تو اول بهم بگو چرا رضا تو رو اونطوری بسته بود، چه دلیلی داشت اون می تونست ولت کنه و بره برای چی تو رو بسته بود؟
گفت: قول میدی به کسی نگی؟
گفتم: قول میدم بهم بگو.
گفت: از همون روزی که اومد خواستگاری به محض اینکه تنها شدیم بهم گفت به این ازدواج دل نبند ما به درد هم نمی خوریم بعدام من تا قیامت که نمی تونم به خان بابات

1400/09/14 16:25

دروغ بگم،
بزار برای نجات تو از بدنامی این کارو بکنیم بعدم ما رو به خیر و تو رو بسلامت، ولی منه *** فکر می کردم وقتی زنش بشم همه چیز فرق می کنه بین مون علاقه بوجود میاد .و وقتی بهم گفت: فردا طلا و جواهر هات رو بیار تا با هم فرار کنیم باور کردم،
منو برد خونه ی اون زن و طلا ها رو ازم گرفت بهم گفت اینا رو بده به من که بتونم یک مدت از اینجا دور بشم توام وانمود کن که خواب بودی و ما تو رو تنها گذاشتیم و رفتیم،
عصبانی شدم بهش فحش دادم ؛
گریه کردم و به خواهرش گفتم شما چیزی بهش نمیگی می زاری برادرت هر کاری می خواد با من بکنه؟
خندید و با تمسخر و لحن چندش آوری گفت: اون برادر من نیست من و رضا همدیگر رو دوست داریم حالا برو هر غلطی دلت می خواد بکن کثافت
داد می زدم وخودمو می کوبیدم به در دیوار و گریه می کردم باورم نمیشد تا این اندازه رضا پست باشه.
یک مرتبه هر دو با هم بهم حمله کردن و یک شیشه کوچک گرفتن جلوی دماغم،
سست شدم و فقط شنیدم که اون زن گفت: این احمقه دیوونه است میره همه چیز رو میگه نباید ولش کنیم، بزار فکر کنن با ما اومده.
گفتم: می دونی چیه خواهر جون تو واقعا‌ً احمقی بگو وقتی عصبانی بودی چی از دهنت در اومده که اونا تو رو بستن تا بمیری؟
دستپاچه شد و گفت: هیچی، به خدا، فقط فحش دادم.
گفتم: خواهش می کنم بگو که نگفتی حامله ای.
گفت: به جون خودت قسم نگفتم عزیزه منو به قران قسم داده بود اصلاً نمی تونستم بگم ،ولی راستش، یعنی عصبانی بودم و گفتم ولت نمی کنم هر جا بری دنبالت میام
به رضا التماس کردم منو با خودش ببره فقط همین بود.
در همین موقع امیر علی اومد و گفت: صنم تلفن با تو کار داره عزیزه میگه بیا.
گفتم: یعنی کی می تونه باشه؟ تنها حدسی که می زدم این بود که قباد از یک جا بهم زنگ زده باشه
ولی عزیزه گفت: بیا خواهر قباد با تو کار داره،
گوشی رو گرفتم آبجی بود گفت: صنم جان به قباد بگو من مادر رضا رو بردم خونه ی خودمون ولی حاجی فهمیده و اومده خونه ی ما و نشسته و به من گفته زنگ بزنم قباد سریع خودشو برسونه.
ببخشید عزیزم، حاجی خیلی عصبانیه بهش بگو هر چی زودتر بیاد اگر دیر کنه بدتر میشه.
گفتم: آبجی من آدرس خونه ی شما رو ندارم میشه بهم بدین من خودم میام و با حاجی حرف می زنم قباد ممکنه به این زودی بر نگرده و من بهش دسترسی ندارم ولی الان خودم میام چون قباد گناهی نداره،
نمی خوام براش مشکلی پیش بیاد؛ آدرس رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم که عزیزه بازوی منو گرفت و محکم و با حرص فشار داد و به همون حال بکش بکش برد به اتاق عقبی تا عمه خانم نشنوه.
گفت: تو داری چیکار می کنی صنم؟ می خوای بری به حاجی

1400/09/14 16:25

اردکانی چی بگی؟ چرا سر خود تصمیم می گیری مگه من آدم نیستم که ازم صلاح کنی؟
گفتم: صلاح کردم دیدم چطور شد؛ شما قباد رو توی این ماجرا انداختین حاجی اردکانی با خبر شده اونم از طریق مادر رضا، یعنی می دونه که رضا دوست قباد به خان بابا کلک زده،
دیگه نمیشه پنهونش کرد این ماه داره از پشت ابر بیرون میاد و کسی نمی تونه جلوشو بگیره، من نمی خوام کل ماجرا رو به حاجی بگم ولی نمی خوام قباد به خاطر ما با پدرش دعوا کنه، من میرم عزیزه،
الان خواهرشم گیج شده یک طوری باید بگم که این خبر ها بخش نشه.
گفت: اقلاً می ذاشتی یک وقتی که منم بتونم بیام؛ تنهایی نرو.
گفتم: دیگه از این حرفا گذشته ما یا باید بیفتیم ته چاه یا خدا نجاتمون بده و به خیر بگذره، ولی قباد دیگه بیشتر از این نباید عذاب بکشه حقش نیست.

1400/09/14 16:25

جانانـَم
تو خوش ترین‌ پنهان شده ی
جان و دلی‌ درقلــبِ‌ من‌ ?☁️

? •

1400/09/14 16:55

- و آغوش تو بود که ثابت کرد
گاهی در حصار دستان کسی بودن
میتواند اوج آزادی باشد {?♥️✨}
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌? •• ••??

1400/09/14 16:55

یک راه حل موثر و صد درصد تضمینی برای اینکه دهنتان دیگر بوی سیر ندهد?









سیر نخورید!☺️???

1400/09/15 19:22

ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ با لهجه شیرین ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ?




ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﺪﺱ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ بوﮔﻮﯼ :
ﯾﺎ ﺍﯾﻬﺎ ﺍﻟﺬﯾﻦ ﺁﻣﻨﻮﺍ، ﭘﻮﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺨﯿﻦ؟
ﻧﻴﻤﻴﺨﻴﻦ؟
ﻫﻤﺶ ﺗﻬﺪﯾﺪ،همش استرس! ﻫﻤﺶ ﻗﻴﺮی ﺩﺍﻍ!
ﻫﻤﺶ آتیشی ﺟﻬﻨﻢ ! ﭼﺪﺱ ﻋﺎﻣﻮ...!؟!؟
وخی برو شیطونا نیگا چه پیشنهادای میده؟ بیبین کارادا؟؟؟???

1400/09/15 19:26

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
عزیزه گفت : صنم ؟ این کارو نکن تو از پس زبون حاجی اردکانی بر نمیای ؛ ندیدی چطوری حرف می زنه و همه رو تحت تاثیر قرار میده ؟
دوتا شعر بارت می کنه و دیگه نمی تونی جواب بدی ؛ اصلا یک کاری می کنیم تو پیش صنوبر بمون من میرم ؛ باز خودم بهتر می دونم چی به بگم و از پس حاجی اردکانی بر میام ؛
گفتم : الهی قربونت برم عزیزه ولی شما کوچک میشی اگر خودش ازتون خواسته بود یک چیزی ولی اینطوری صورت خوشی نداره ؛ می دونم این روزا چقدر دارین عذاب می کشین ولی اینم می دونم که ما به قباد مدیونیم ؛
بزارین قبل از اینکه این موضوع توی خانواده غوغا راه بندازه و سر و صدا بشه من سعی کنم جمع بشه ؛
یک فکری کرد و با نارضایتی گفت : خیلی خوب هوا بارونیه لباس گرم بپوش ؛چتر رو بر دار ؛ دوباره سرما نخوری ؛ بمیرم الهی این روزا اصلا به تو و امیر علی نمی رسم ؛ فکر نکن نمی فهمم لاغر شدی ,
اونجا که رفتی حرف زیادی نزن خیلی توضیح نده حاجی اردکانی با تجربه تر از اونی هست که تو فکرشو می کنی اهل کتابه ؛ به این آسونی گول نمی خوره پس حاشیه نرو توی لفافه حرفت رو بزن و ازش خواهش کن به روی خان بابات نیاره که تو رفتی پیش اون ؛
از خونه که بیرون رفتم آسمون داشت می غرید ابرهای بهاری غروب اون روز رو تیره کرده بودن و از دورآسمون برق می زد و صدای رعد بلند می شد ؛به حالت دو تا سر خیابون رفتم تاکسی پیدا نکردم یک درشکه گرفتم و رفتم به آدرسی که آبجی داده بود ؛
همینطور که درشکه به جلو میرفت بارون دونه دونه به صورتم خورد و به یک باره تند شد و با اینکه سایه بون درشکه رو جلو کشیدم و چتر رو گرفته بودم روی سرم بازم داشتم خیس می شدم ؛
آبجی گفته بود از یک باجه ی تلفن نزدیک خونه شون زنگ می زنه و نشونِ آدرس من هم همین بود که کنار اون باجه پیاده بشم و دست راست ؛درِ سومین خونه رو بزنم ؛
بار اولی که با قباد به این خونه اومده بودم هیچ توجهی به اطرافم نداشتم و اصلا یادم نبود که کجا رفتم ,
اون روز برای اولین بار از بارون بدم میومد دلشوره ی حرف زدن با حاجی اردکانی از یک طرف و لباس های خیس و سر و وضع آشفته ی من از طرف دیگه مغزم رو داغ کرده بود و احساس می کردم هیچی از حرفایی که آماده کرده بودم به حاجی بگم یادم نیست؛ آبجی خودش در رو باز کرد وفورا اومد زیر چتر منو گفت : سلام خوش اومدی ؛
صنم جان نمی دونم به حاجی چی می خوای بگی ولی اولش یکم مراعات کن خیلی زیاد از دست قباد ناراحته ؛
وقتی فهمید دارم میرم مادر رضا رو بیارم اینجا با من اومد و خودش این کارو کرد ولی تا حالا ندیدم این همه عصبانی و ناراحت باشه ؛
گفتم : آبجی منو

1400/09/16 04:22

نترسونین منم به خاطر قباد اومدم نمی خوام براش مشکلی پیش بیاد ؛
با هم وارد اتاق شدیم حاجی روی صندلی و مادر رضا زیر کرسی نشسته بود ؛
قلبم با دیدن حاجی داشت از کار می افتاد سلام کردم ؛
حاجی بلند شد و گفت : سلام دخترم تو که خیس شدی بیا بشین زیر کرسی گرم بشی عفت یک حوله براشون بیار ؛
بفرمایید خوش اومدی چرا می خواستی منو ببینی اونم توی این هوا ؟ نتونستم جوابشو بدم رفتم بالای اتاق و نشستم زیر کرسی تا شاید لرز بدم کم بشه ؛
اما انتظار همچین برخوردی رو از حاجی نداشتم و به نظر نمی اومد عصبانی باشه ,
حاجی دوباره گفت : عفت جان بابا یک چایی براشون بیار ؛
گفتم : حاج آقا من اومدم با شما حرف بزنم ؛ چون که شنیدم شما از دست قباد ناراحت شدین ؛
حاجی با همون تسبیحی که دستش بود گوشش رو خاروند و گفت : چیزی نبود پدر و پسری حلش می کردیم ؛
و با یک لبخند ادامه داد : اومدی ضامن بشی ؟
با لکنت گفتم : نه ، نه منظورم این نبود یک سری چیزایی هست که می خواستم به عنوان چیز ،، یعنی می خواستم چیز کنم که شما ، با قباد ..اینطوری که من شنیدم ، چیز شده ،یعنی اشتباه نکنین ؛
اون ؛ یعنی مادر رضا ؛ آخ ببخشید زیاد حالم خوب نیست یکم بهم فرصت بدین ؛
حاجی با مهربونی گفت : نمی خواد توضیح بدی ؛ من مسلمونم ؛ و آدابشو خوب بلدم ؛ تو عروس منی یعنی ناموس من ؛ یعنی دختر من؛ به زودی میای و تا آخر عمر وصله ی تن ما میشی ,
نمی خوام از کاری که نکردی شرمنده باشی ؛ از قباد ناراحت بودم برای اینکه از صبح رفت و یک خبر به من نداده و منو دلواپس گذاشته ؛ و ترسم از اینکه برای خودش درد سر ساخته باشه که ظاهرا با اومدن شما همینطورم هست ؛
گفتم : حاجی قباد امروز خواهر منو پیدا کرد و از مرگ حتمی نجاتش داد کاری که سه روزه خان بابام با همه نفوذی که داشت نتونسته بود انجام بده ؛
نمی دونین چقدر خوشحالمون کرد ولی شما راست میگین ما توی درد سر افتادیم
و من نمی خوام قباد بیشتر از این اذیت بشه ولی چون رضا دوست قباد بود نا خواسته وارد این جریان شد ,
مادر رضا باز اشک به چشم آورد و گفت : خدا منو مرگ بده این چیزا رو نشنوم من نمی دونستم که رضا خواهر شما رو گرفته ؛ به من چیزی نگفت فقط می دونستم اومد خواستگاری منم قبول نکردم که باهاش بیام ؛
به خدا رضا شیر پاک خورده بود پسر بدی نیست نمی دونم چی شده که به این راه کشیده شده ؛ وقتی هم اومد از من خداحافظی کنه هیچی بهم نگفت ؛ وگرنه نمی ذاشتم بره ؛
حالا هم اگر شما بخواین من خودم عروسم رو جمع می کنم تا رضا برگرده ؛
گفتم : مادر جون شما خودتو ناراحت نکن موضوع این نیست ما اصلا نمی خوایم رضا داماد ما بمونه ؛
حاجی گفت :

1400/09/16 04:22

عفت جان خانجان رو ببر اون اتاق من با صنم حرف دارم ؛
حاجی صورت مهربونی به خودش گرفته بود طوری که احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم
وقتی آبجی و خانجان رفتن ؛ گفتم : حاج آقا خواهش می کنم قباد رو سرزنش نکنین ولی اگر راهی نشون مون بدین که ما از این درد سر خلاص بشیم با دل و جون قبول می کنیم کار به جای بدی کشیده و از همه بدتر برای قباد می ترسم و البته برای خودم ؛
سری با افسوس تکون داد و گفت : دخترم از اول راه رو اشتباهی رفتین ؛ همش اشتباه بود ؛ وقتی آدما می خوان اشتباه رو با اشتباه بزرگتری جبران کنن خروار اشتباه روی سرشون خراب میشه ،
مثل بهمن وقتی راه میفته کوچکه و کم کم بزرگ و بزرگتر میشه و یک مرتبه آدم می ببینه زیر اون بهمن دفن شده ؛ الان کار زیادی از کسی بر نمیاد ولی میشه جلوی بزرگ شدن این بهمن رو گرفت ؛
تن در بدین ،و بزارین همین مقدار روی سرمون خراب بشه ؛
گفتم : حاجی شما نمی دونین خان بابا همه ی ما رو می کشه ؛
گفت : نه ؛ اینطورام نیست ؛ ممکنه یک مدت غضب کنه ؛ ناراحت بشه ولی به اونجایی فکر کنین که با این خشم دست به کارای خطرناک بزنه و گندش در بیاد اون زمان می خواین چیکار کنین ؟ قباد هم پسر منه حق دارم نگرانش باشم و نگران تو که عروس من هستی ؛ من اومدم اینجا و قباد رو خواستم که همین امشب حقیقت رو به فریدون خان بگه ،می دونم تلخه ،
ممکنه قیامتی بر پا بشه ولی از روز بعد کم کم فرو کش می کنه و خودش دنبال راه چاره می گرده ؛ اینطوری داره خودشو توی شهر رسوا می کنه برای پیدا کردن رضا ؛
چرا متوجه نیستن اون مرد داره عذاب می کشه و اگر یک روز خودش این دروغ رو کشف کنه دیگه همون بهمن بزرگ روی سرتون خراب شده ، می فهمی دخترم منظورم رو گرفتی ؟
گفتم : بله حاجی ؛ چشم من امشب همه چیز رو با خان بابا در میون می زارم شما راست میگین ؛
گفت : نزارین بنده ی خدا به هر *** و ناکس رو بندازه . آبروی خودشو ببره خواهرتون رو ببرین یک جای امن بعد حقیقت رو بهش بگین بزارین تموم بشه ؛ منم فورا شما و قباد رو عقد می کنم تا از اون معرکه دور بشین ؛
گفتم : حاجی ممنونم ازتون به حرفای شما هم گوش می کنم ولی اون معرکه مال خانواده ی منه نمی تونم ازشون دور باشم تا آخرش کنارشون می مونم ، ولی دیگه نمی زارم خان بابام این همه به در و دیوار بزنه ؛
اینو گفتم و حالت بلند شدم به خودم گرفتم و ادامه دادم پس من زحمت رو کم می کنم ؛
حاجی گفت : بشین بشین ؛ هم بارون میاد و هم هوا تاریک شده صبر کن قباد بالاخره پیداش میشه اونم بیاد و سه تایی حرفمون رو یکی کنیم .
قباد
وقتی از قهوه خونه بیرون اومدیم هوا کاملا ابری بود و از دور می دیدم که

1400/09/16 04:22

آسمون داره برق می زنه و صدای رعد به گوش می رسید ؛ و احتمال اینکه بارون بیاد خیلی زیاد بود ؛
ولی اصلا نمی شد با خان بابا حرف زد اون همینطور که رانندگی می کرد حرکت های عصبی به دستش می داد ؛
گاهی می کوبید روی فرمون و گاهی می زد روی پاش ؛
دندون هاشو بهم می سابید و سرشو به علامت تاسف تکون می داد ؛ واقعا دلم برای اون مرد می سوخت و خودمو میذاشتم جای اون ؛ دردی توی سینه اش بود که نمی تونست فریاد بزنه ؛
بالاخره گفتم : خان بابا میشه یکم آروم باشین ؛ الان سکته می کنین ؛
گفت : من فقط با مُردن رضا آروم میشم ؛ میدم بکشنش ؛ مثل آب خوردن ؛ هم خودشو هم اون زن رو از روی زمین بر می دارم ؛
دیدم اینطوری نمیشه و هر لحظه اوضاع داره از اختیار خارج میشه پای یک عده لات به میون اومده بودکه دنبال درد سر می گشتن و برای داد خواهی فریدون خان که گیر یک نامرد افتاده بود کمر به قتل رضا بسته بودن ،
من می تونستم خشم خان بابا رو درک کنم ولی خشم اون لوطی ها از کسی که نمی شناختن برام غیر قابل تصور بود و غیر منطقی ؛
و انگار یک پرده سیاه جلوی چشم خان بابا رو گرفته بود مردی که وقتی می خواستم از دیوار اون خونه بالا برم منو منع کرده بود حالا دل سیاهی داشت که راضی به گرفتن جون رضا شده بود ؛
عقلم بهم حکم می کرد باید هر چه زودتر جلوی این کارو بگیرم ؛ در خونه رضا که نگه داشتیم بارون تندی می بارید و به سختی می شد از ماشین پیاده شد ؛
خوشبختانه کسی خونه ی مادر رضا نبود ولی نوچه های ممد علی صفار در رو شکستن و وارد شدن و همه جا رو گشتن و زیرکانه تشخیص دادن که یکی به تازگی از اون خونه بیرون رفته ،چون کرسی هنوز گرم بود و آب سماور داغ و قوری پر از چای تازه دم شده ؛ پس دوتا از نوچه ها اونجا موندن که در صورتیکه رضا برگشت گیرش بندازن ؛
و دوتا دیگه از اون نوچه ها همراه ما شدن برای اینکه بریم در خونه ی کبری قادری ؛ که من احتمال می دادم رضا اونجا باشه و دیگه کار اون و خان بابا تموم بود ؛
بارون تند تر شده بود و برف پاک کن حریف آبی که از آسمون میریخت نمی شد ؛ برای همین سرعت ما خیلی کم بود و راه تا خونه ی کبری قادری زیاد ؛ به محض اینکه راه افتادیم خان بابا پرسید , قباد به نظرت رضا اینجا بوده ؟
گفتم : خان بابا من باید یک چیزی بهتون بگم ؛
ولی خواهش می کنم چیزی ازم نپرسین ؛
گفت : باشه بگو چیزی هست که من نمی دونم ؛
گفتم : من رضا رو می شناسم ؛فکر می کنم مادرش اینجا بوده ؛
زد روی ترمز با خشم به من نگاه کرد و گفت : چطور ؟ از کجا ؟ چرا به من نگفتی ؟
خیلی از خشم اون ترسیدم و گفتم : مگه نشنیدن دانشجوی دانشگاه ماست ؛ من حتی باهاش رفت و آمد هم

1400/09/16 04:22

داشتم ؛
گفت :از کی اونو می شناسی ؟ چطور آدمیه ؟
گفتم : خان بابا از سال اول دانشگاه همکلاس بودیم اما با چیزایی که الان ازش می ببینم اصلا اونو نشناختم ؛ والله پسر بدی نبود ؛اغلب سرش به کار خودش بود تا اینکه رفت توی حزب ؛ اون ادعا داشت داره به خاطر مردم و آزادی مبارزه می کنه ؛ فکر می کنم شما اونو قبلا دیدین شاید به خاطر نیاوردین ؛
خان بابا آروم راه افتاد و در حالیکه معلوم بود بیشتر از قبل حیرون شده پرسید :حرف بزن ببینم من اونو کجا دیدم ؟
دیگه معطل نکردم و قصد داشتم آروم ،آروم همه چیز رو بهش بگم و اون مرد رو از این سرگردونی نجات بدم و دیگه هیچی برام مهم نبود باید به هر قیمتی شده حقیقت رو می دونست؛
دوباره پرسید :اصلا تو از کجا می دونی من اونو قبلا دیدم ؟
گفتم : آخه روزی که برای هفت شوهر خواهرم اومدین اون کنار من ایستاده بود تمام مدت ؛ گفت : یادم نیست ؛ ولی دیدم قیافه اش به نظرم آشنا میاد ؛
حتی به عزیزه هم گفتم ؛ آره این پدر نامرد همون جا رد صنوبر رو زده بود و فکر کرده بود از این باب چیزی بهش می رسه دست به دروغ و دغل بازی زده ؛
خودشم می دونسته که بیشتر از این نمی تونه به این دروغ ها ادامه بده قصد داشته فرار کنه و طلا و جواهرات صنوبر رو ..ببینم اگر رضا این خونه و زندگیش بوده از کجا اون همه پول آورده بود و خرج می کرد؟برای چی چیزایی که خودش خریده بود برداشت و رفت ؟ نه این خودش یک معماست که من باید حلش کنم ؛
گفتم : نگران نباشید اینا هم معلوم میشه ؛ ولی من از شما یک انتظار دارم ، یکم آروم تر برخورد کنین ؛ من تجربه زیادی توی زندگی ندارم ؛ ولی از حاجی یادگرفتم که در مواقع سختی آدم ها خودشون رو نشون میدن اگر صبرداشته باشن و با متانت اون دوره رو بگذروندن حتما خیلی زود به آسونی می رسین وگرنه بقیه راه رو برای خودشون و اطرافیانشون ناهموار تر می کنن ،
خان بابا گفت : تو راست میگی ولی برای یک پدر خیلی سخته که ببینه دخترش بازیچه ی دست یک نامرد شده ؛ حاجی حتما این تجربه رو نکرده ؛از دور دستی به آتیش داشته
گفتم : چرا خان بابا ، تجربه ای تلخ تراز این داشته خیلی بدتر هم بوده؛
گفت : حاجی که هفت تا داماد خوب داره حالا یکیش فوت شده ؛ولی همه اسم و رسم دارن ؛
گفتم؛ اگر بهتون بگم شما سر خاک کسی اومدین که باعث شده بود من و خواهرم چاقو بخوریم چی میگین ؟اگر بگم اونشب همون داماد ما با دزد ها دست به یکی کرده بود تا حجره رو خالی کنه نظرتون چیه ؟
می دونستین اگر ما سر نمی رسیدیم دار و ندار حاجی رو دامادمون با همکاری دزد ها برده بودن ؟
همون دزد ها به منو و خواهرم چاقو زدن؛ موسی یعنی همون شوهر

1400/09/16 04:22

خواهر من وقتی خواست دنبالشون بره به اونم چاقو زدن که منجر به فوتش شد ؟ می دونستن حاجی چندین ساله داره جور ندونم به کاری ها و خلاف های اون دامادشو می کشه ؟ و زندگی اونا رو اداره می کرده و می کنه ؛ چون نمی خواد به دختر و نوه هاش بد بگذره ؛
ولی حاجی ناگوارش نیومد و اجازه نداد کسی پشت سر دامادش حرف بزنه چون عزت دخترشو می خواست ؟
خون خورد ولی صبوری کرد ؛اون حتی به خواهرهای دیگه ی منم اجازه نداد پشت سر موسی حرف بزنن که مبادا زن و بچه هاش دلگیر بشن ؛ می دونین توی بیمارستان به من چی گفت ؟
موسی زندگی خوبی نکرد پس ما نباید خدا بیامرزی مردم رو ازش بگیریم ؛ خان بابا ؟ اگر حاجی می خواست به داد خواهی انتقام بگیره چی شده بود جز سر شکستگی دختر و نوه هاش و حتی همه ی خانواده اش ؛ شما که این لوطی ها رو درست نمی شناسین ؛ یکی از اینا ناتو از آب در بیاد فردا مدعی پیدا می کنین ؛حالا که رضا رفته بزارین بره به خاطر عزیزان تون ولش کنین ؛
آبرو و حیثیت شما و خانواده ی شما بستگی به تصمیم درست الان شما داره ؛ رضا آدم بیچاره ایه، خوب شد زود از زندگی شما بیرون رفت ؛ حالا خدا رو شکر کنین که دخترتون بلایی سرش نیومده ؛
طلاقشو بگیرن و بزارین ببینیم چی میخواد پیش بیاد ؛ بی خودی خودتون و زن و بچه هاتون رو به خاطر یک موجود بی ارزش اذیت نکنین ؛
گفت : عجب من نمی دونستم ، تازه حاجی چه مراسمی هم برای دامادش گرفت ,
گفتم : خب بله به خاطر خانواده و به قول حاجی به خاطر اینکه لق لق دهن مردم نباشیم ؛
گفت : یعنی تو میگی رضا رو بدون مجازات بزارم ؟ اینطوری دلم قرار نمی گیره ؛ حتما حاجی روح بزرگی داره ؛ من ندارم ؛
گفتم : شما هم دارین ؛ وگرنه خان به این بزرگی نبودین ؛ الان وقتشه که به بچه هاتون یاد بدین در وقت سختی چطور رفتار کنن که آسیب کمتری ببین .
خشم زهری توی وجود آدم می ریزه که فقط می تونه به خود شخص صدمه بزنه .
احساس کردم فریدون خان یکم آروم شده سکوت کرد ولی به راهش ادامه داد ؛
اونشب من متوجه شدم خان بابا نسبت به حاجی نظر خاصی داره و قبلا هم اینو ثابت کرده بود با این حال دنبال ماشین اون لوطی تا در خونه ی کبری قادری رفتیم و بازم خوشبختانه کسی اونجا نبود .
و در حالیکه بارون کم شده بود در یک سکوت رفتیم خونه فریدون خان سخت غمگین و آشفته بود ؛ولی آروم ؛
من باید با عزیزه حرف می زدم تا کل جریان رو به خانم بابا بگم و اون مرد رو از این همه دروغ که گاهی با هم تضاد هم داشت رها می کردم .

1400/09/16 04:22

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
خان بابا در خونه نگه داشت و من پریدم پایین در حیاط رو باز کردم و اون وارد شد؛
من باید همون شبونه با خان بابا حرف می زدم ولی نه می دونستم از کجا شروع کنم و نه اینکه چطوری بگم که عزیزه و صنوبر از غضب اون در امان بمونن ؛
وقتی ماشین رو پارک کرد پیاده شد و گفت : دستت درد نکنه قباد جان تو امروز خیلی زحمت کشیدی ؛ واقعا جون دخترم رو نجات دادی بهت مدیونم ؛ حالا بیا بریم یک چیزی بخوریم ؛خستگیت در بره,
گفتم : خان بابا ؟ راستش خودم می خواستم بیام برای اینکه باید با شما حرف بزنم یک چیزایی هست که بهتره بدونین ؛
گفت : در مورد رضا ؟ آخ کاش تو توی عقد کنون میومدی و اونو می شناختی دیگه این همه ما درد سر نمی کشیدیم ، نمی دونم شایدم قسمت اینطوری بود ,
بیا که من منتظر تلفن یکی هستم دارن می گردن پیداش کنن ؛ بهشون گفتم گیرش آوردین فقط منو خبر کنین ؛
گفتم : البته من زیاد مزاحم نمیشم حاجی نگران منه باید برم خونه؛ ولی قبلش حتما باید با شما حرف بزنم ؛
هر دو دستشو چند بار به علامت اعتراض بالا و پایین کرد وبا لحن تندی گفت : حرف بزن دیگه چند بار تکرار می کنی؟ بگو چی می خوای بگی ؛
گفتم : بله ؛ میگم ولی اینجا نه ,
گفت : خب بیا بریم سر سفره هم غذا بخوریم و هم حرفت رو بزن ؛
و بازوی منو گرفت وادامه داد ؛ قباد من دیگه مغزم کار نمی کنه , ببینم نکنه می خوای منو نصیحت کنی ؟ نکن که اصلا حوصله ندارم ؛
فایده ای هم نداره ؛ رضا باید تقاص کاری رو که با من کرده پس بده آبروم رو که از سر راه نیاورده بودم ؛ هرچی دوست و آشنا و فامیل بوده دعوت کردم ؛
جلوی اونا چنان نمایشی اجرا کرد که تا یکسال می تونن در موردش حرف بزنن ؛ حالا اگر بفهمن که من مسخره ی دست یک آسمون جل شدم چی برام می مونه ؛ نه پسرم نمی تونم دست روی دست بزارم و تماشا کنم که حیثیتم به باد بره ,
همینطور که با هم وارد عمارت می شدیم بار سنگینی روی شونه هام احساس می کردم ؛ عزیزه جلوی راهرو منتظرمون بود؛ فقط بهم نگاه کردیم ؛ که خیلی حرفا بدون کلام بین ما رد بدل شد ؛
با بی حالی و پریشونی سلام کرد و از خان بابا پرسید : چی شد ؟ چیکار کردین ؟پیداش نکردین
خان بابا گفت : در واقع همه کار رو هیچ کار ؛ زیر و روشو در آوردم ولی پیداش نکردم ؛ خانم زود باش به ننه آغا بگو سفره بندازه من و قباد گرسنه ای یک چیزی بیارین بخوریم که ممکنه هر آن بخوایم دوباره بریم ؛
و رو کرد به من و ادامه داد قباد بمون جواب حاجی با من ,
عزیزه با دستپاچگی به من نگاه کرد و گفت : چشم همین الان؛ تا شما دست و صورتت رو بشوری غذا آماده اس ؛ چشمم دنبال صنم می گشت که نبود ؛
باید

1400/09/18 02:55

اول با اون مشورت می کردم و همون شب به این اضطراب پایان می دادم ؛
به محض اینکه خان بابا رفت نشستم نزدیک بخاری و امیرعلی هم مثل همیشه خودشو به من رسوند و سلام کرد و کنارم موند ؛ عمه خانم متفکرانه داشت قلیون می کشید ؛
لب هاشو جمع کرد و دود غلیظ پوک محکمی که زده بود رو فوت کرد توی هوا و پرسید؛ آقا قباد ؟ زیر و روش رو در آوردین حالا چی فهمیدین ؟
گفتم : چیزی نبود عمه خانم همون که حدس می زدیم ؛
و سرمو گذاشتم در گوش امیر علی و آروم پرسیدم صنم کجاست ؟
دوتا دستشو گذاشت روی گوش من و یواش گفت : رفته با حاجی اردکانی حرف بزنه ؛
از جا پریدم و گفتم : کی رفته ؟ یعنی چی اون رفته خونه ی ما ؟
گفت : نه آقا اجازه ؛ رفته خونه ی یکی به اسم آبجی ؛
پرسیدم : امیرعلی جان تو مطمئنی ؟
گفت : اجازه بله آقا ، یواشکی رفت ، عزیزه به عمه خانم گفته که خسته بوده خوابیده ؛ نباید کسی بفهمه ؛
گفتم : عزیزه می دونه ؟
گفت : بله آقا خودش سر عمه رو گرم کرد ؛
دیگه نتونستم طاقت بیارم و از جام بلند شدم و منتظر عزیزه شدم ؛ که با ننه آغا و دوتا سینی اومدن که سفره رو پهن کنن ؛ آروم پرسیدم : صنم خوابه؟
در حالیکه چشمک می زد و با سر گردن می خواست بهم بفهمونه که راست نمیگه گفت : آره بچه ام خسته بود خوابید ؛
و نگاهی به عمه خانم کرد که داشت آتیش قلیون رو فوت می کرد
بدون صدا با حرکت لب هاش گفت : برو دنبالش خونه ی آبجی ؛
از جام بلند شدم و گفتم : خب به خان بابا چی بگم ؟
عزیزه بلند گفت : آقا قباد شما شروع کن منتظر خان بابا نباشین اون خیلی طول میده تا بیاد ؛
گفتم : نه ممنون ایشون بیان من خداحافظی کنم و برم حاجی و بی بی نگرانم شدن؛اصلا شما از قول من خداحافظی کنین ؛
گفت اینطوری که بد میشه ؛ ولی خب من راضی نیستم شما اذیت بشی ؛حتما بی بی و حاجی نگران شما هستن ؛
من خودم برای خان بابا توضیح میدم ؛
و با من تا دم در اومد و کلید در حیاط رو داد به من و گفت اینو بدین به صنم ؛ بهش بگین وقتی اومد از پنجره بره توی اتاقش نباید خان بابا بفهمه ؛
با هراس و خیلی آهسته پرسیدم : چیزی شده ؟ برای چی صنم رفته اونجا ؟
همینطور که سرشو به علامت چیزی نیست تکون می داد بلند گفت : به سلامت خیلی زحمت کشیدین نمی دونم چطور از شرمندگی شما در بیام ؛
با التماس نگاهش کردم و منم با سر پرسیدم چی شده ؟
آروم گفت: زود باش برو دیگه ؛ تا فریدون خان نیومده ؛
اون زمان واقعا مرد سالاری بود مخصوصا اونایی که مال و منالی داشتن به زن و بچه هاشون حکومت می کردن اونم یک حکومت استبدادی ؛ و خیلی از زن ها از ترس غیرتی شدن مردشون از این کارا می کردن حتی دیده بودم که بی بی هم سیاست هایی

1400/09/18 02:55