The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

مثل این رو برای جلوگیری از تنش و آروم نگه داشتن جو خونه بکار می برد ؛
چون حاجی هم از این مقوله مستثنا نبود و همه ی افراد خونه ازش حساب می بردن ،
تنها فرقی که داشت این بود که خیلی زیاد منصف و عادل بود و هرگز ندیده بودیم بی جهت از این قدرتش استفاده کنه ؛
خلاصه اوضاع خوبی نبود و اینکه چرا صنم به دیدن حاجی رفته بود بر دلشوره ی من اضافه می کرد و این برای من معمایی بود که تا نمی رسیدم خونه ی آبجیم نمی تونستم بفهمم .
بارون هنوز با دونه های ریز می خورد به شیشه ی جلوی ماشین ، و بقیه ی شیشه ها غرق کرده بود نمی تونستم درست اطرافم رو ببینم ؛
همینطور که دلم شور می زد که نکنه حاجی یک چیزی به صنم بگه و ناراحتش کنه ؛ احساس ضعف همه ی وجودم رو گرفت؛ زبونم خشک شده بود و یک حالت خواب آلودگی بهم دست داد؛ و تا خونه ی آبجیم رسیدم چند بار نزدیک بود تصادف کنم ؛
آبجی در رو باز کرد و گفت : بمیرم الهی قبادجان حالت خوبه ؟ نترس حاجی و صنم دارن حرف می زنن نگران نباش ؛
گفتم : آبجی فکر می کنم درد دیگه ای داشته باشم ؛ من از صبح تا حالا هیچی نخورم فکر می کنم ضعف کردم ؛ اول به من بگو صنم برای چی اومده اینجا ؟
گفت : من زنگ زدم خونه اونا داستانش مفصله ؛ بعدا برات تعریف می کنم ولی فقط اینو بدون حاجی مادر رضا رو آورد اینجا و از دست تو عصبانی بود و به من گفت زنگ بزنم خونه ی فریدون خان و ازت بخوام سریع بیای که صنم گوشی رو برداشت و گفت من خودم میام تا با حاجی حرف بزنم که برای تو درد سر نشه ؛
گفتم : تو نمی دونی آبجی این دختر سراپا فداکاریه ؛ اصلا به فکر خودش نیست ؛ اونم از صبح هیچی نخورده ؛ تو بهش چیزی ندادی ؟
گفت : بیا تو الان براتون تخم مرغ نیمرو می کنم چیز دیگه ای آماده نداریم آخه شام خونه ی شما بودیم ؛
گفتم نمی تونم باید زود صنم رو ببرم خونه تا خان باباش متوجه نشده .الان حاجی چطوره ؟
گفت : نگران نباش آروم شده و هر دو وارد اتاق شدیم
حاجی روی صندلی نشسته بود و صنم و مادر رضا زیر کرسی،
سلام کردم و حاجی با طعنه گفت : حالام که اومدی توی حیاط معطل می کنی آقا قباد ؟ اینه رسم روزگار ؟
خندیدم و گفتم : حاجی نبینم از دست من ناراحت باشین ؛ خودتون می دونین که بی فکر نیستم ولی واقعا گرفتار بودم ؛ صنم کاش به حاجی می گفتی که امروز چی بهمون گذشته ؛
به خدا نای حرف زدن ندارم ؛
مادر رضا با بغض گفت : دور سرت بگردم آقا قباد رضا رو پیدا کردن ؟بلایی سرش نیاد من جز اون کسی رو توی دنیا ندارم ؛
گفتم : نه خانجان فعلا نه ولی اون گروهی که من امروز دیدم صبح نشده کَت بسته می برنش پیش فریدون خان ؛
صنم از جاش بلند شد و گفت :وای خان بابا

1400/09/18 02:55

الان خونه اس ؟
گفتم : آره صنم باید زود تو رو ببرم ؛
حاجی گفت : تو کاری نکردی که فریدون خان رو آروم کنی ؟
گفتم : والله حاجی خیلی سخته ، فکر نمی کنم فریدون خان دست بردار باشه مگر اینکه حقیقت رو بدونه ؛ در این صورت می ترسم برای عزیزه بد بشه و خان بابا نتونه اونو ببخشه ؛
خیلی فکر کردم راستش مجبور شدم به خاطر آروم کردنش جریان آقا موسی رو بهشون بگم ؛ البته قصدم تعریف از شما بود ؛
صنم گفت : به نظرم حاج آقا راست میگن باید همه چیز رو بگیم هر چی می خواد بشه از این که بدتر نمیشه ؛
حاجی در حالیکه تند و تند تسبیح مینداخت گفت : قباد به نظرت چطوره پای منم به این ماجرا باز کنین ؛ کار شما ها نیست با فریدون خان حرف بزنین ؛
گفتم : نمی دونم اگر شما این کار رو بکنین که خیلی خوب میشه؛ الان فریدون خان توی خونه منتظره که بهش خبر بدن و بره سر وقت رضا ؛
حاجی گفت :ای داد بیداد , عجب ؟ باشه شما ها برین ؛به فریدون خان بگو جریان رو به من گفتی و از قول من پیغام بده که دوست برای یک همچین مواقعی به درد می خوره و بگو می خوام ببینمش ؛
اگر چیزی شد زود به من خبر بدین ؛
من و صنم با عجله سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ؛
نگاهی بهش انداختم و گفتم : چیه صنم به نظرم آروم شدی ؟
گفت : نه قباد ؛ ولی یکم به خاطر اینکه حاجی قبول کرده دخالت کنه قرار گرفتم ؛ صورت معصوم و زیبای اون پر از غم بود احساس کردم بیشتر از قبل دوستش دارم و شاید این فکر هم بود که صنم الان احتیاج داره بدونه چقدر دوستش دارم
برای همین بدون مقدمه دستشو گرفتم و گفتم : عاشقتم ؛
با شرم سکوت کرد ؛ ادامه دادم جوابم رو نمیدی ؟
لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نپرسیدی ،
گفتم : جواب عاشقتم سکوته ؟
گفت : قباد تو فکر می کنی وقتی خان بابا بفهمه چیکار می کنه ؟
گفتم : میشه حدس زد ولی دیگه باید باهاش روبرو بشیم ؛
گفت : اگر از دست توام عصبانی شد و اجازه نداد با هم عروسی کنیم چی ؛ اونوقت تو چیکار می کنی ؟
گفتم : اگر اینطور شد پافشاری می کنم ، التماس می کنم ؛ ولی می دونم که خشمش موقتیه و به زودی تموم میشه و می فهمه که من و تو هم در این ماجرا بیگناهیم ؛
گفت : قباد به خدا صنوبرم دختر ساده ایه ؛ اون از یازده ؛دوازده سالگی دنبال یک عشق پاک می گشت ؛ می خواست عاشق باشه شاید دست خودش نیست ؛ شاید طبیعتش اینه ؛
اون هنوز سنی نداره که خوب و بد رو تشخیص بده ممکنه یک روز خودش به خطایی که کرده واقف بشه ولی الان داره عذاب می کشه ؛ حتی نمی تونم تصور کنم یک لحظه خودمو بزارم جای اون ؛
وقتی رسیدیم خونه صنم آروم کلید انداخت و رفت ،من یکم صبر کردم و در خونه رو زدم ؛
ننه آغا اومد در رو باز

1400/09/18 02:55

کرد و هراسون گفت : خوب شد اومدی آقا قباد فریدون خان داره لباس می پوشه بره سراغ رضا پیداش کردن زنگ زدن به آقا و اونم داره میره ؛ تو رو خدا جلوشو بگیر ؛
فورا خودمو رسوندم به عمارت ؛ فریدون خان با دیدنم تعجب کرد و پرسید :تو برگشتی ؟ گ
فتم : رفتم با حاجی حرف زدم ؛ با اجازه تون ماجرا رو براشون تعریف کردم ؛ بهم گفت الان باید کنار شما باشم ؛ این بود که برگشتم ؛ ولی حاجی ازم خواست که بیاد کمک شما پیغام دادن که دوست این موقع ها به درد می خوره ، تازه ما فامیل هم شدیم ؛
حاجی می خواد شما رو ببینه همین امشب ؛ یکم رفت توی فکر و اخم هاشو در هم کشید و گفت ؛ پس به حاجی گفتی ؛ حالا امشب که نمیشه الان باید بریم حساب رضا رو برسیم ؛
هم خودشو گرفتن و هم اون زن رو ؛
گفتم : خان بابا خواهش می کنم اجازه بدین حاجی با شما بیاد ؛
گفت : کجا بیاد ؟ نه ، اصلا ؛حاجی برای چی بیاد ؟ مگه خودم نمی تونم از پس اون بیشرف بر بیام توام دیگه به حاجی از ماجرای امشب حرفی نمی زنی ؛ اگرم نمی خوای بیای نیا؛ خودم تنها میرم ؛ ولی با کسی حرفی نزن ؛
صنم
وقتی با حاجی حرف می زدم احساس بهتری داشتم چون اولا اون غیر مستقیم بهم قوت قلب داد که هیچکس نمی تونه منو قباد رو از هم جدا کنه
دوم اینکه بهم قول داد که یک طوری خان بابا رو از ماجرا با خبر می کنه که مشکلی پیش نیاد ؛
این بود که وقتی قباد اومد با خیال راحت سوار ماشینش شدم تا منو برسونه خونه، طوری که خان بابا متوجه ی غیبت من نشه ؛
اما حاجی ازش خواست که خان بابا رو تنها نزاره و اگر مشکلی پیش اومد فورا حاجی رو خبر کنه ؛ خیلی در این مورد با قباد حرف زدیم و اون معتقد بود که باید هر چه زودتر حقیقت رو به خان بابا بگیم ؛
اونقدر فکرم مشغول بود که وقتی قباد بدون مقدمه گفت عاشقتم نتونستم عکس العمل خاصی نشون بدم ؛ و بشدت نگران صنوبر و عزیزه بودم و شاید یکم بیشتر برای خان بابام که خیلی زیاد دلم براش می سوخت مخصوصا وقتی از ماجرا با خبر بشه چقدر دلش از دست همه ی ما خواهد شکست ؛
من زودتر از قباد کلید انداختم وارد خونه شدم ولی همینطور که میرفتم بطرف پنجره از توی عمارت سر و صدا شنیدم ؛
فورا پالتوم رو در آوردم و رفتم توی راهرو و گوش ایستادم ؛ در همون موقع صدای زنگ در بلند شد و ننه آغا رفت در رو باز کنه ؛ و من شنیدم که خان بابا می خواست از خونه بره بیرون و عزیزه مانع می شد و می گفت : تو رو خدا نرو بزار برای فردا ؛
با این عصبانیت یک کاری دست خودتون میدین ،
که قباد از راه رسید ؛ خان بابا رفت سراغ پوتین هاش که پاش کنه قباد گفت : با اجازه ی شما من ماجرا رو به حاجی گفتم ،
احساس کردم خان بابا

1400/09/18 02:55

اوقاتش تلخ شده؛ شاید دلش نمی خواست کسی بدونه مخصوصا حاجی اردکانی ؛ ولی به روی خودش نیاورد ؛و با تندی به قباد گفت : من کسی رو لازم ندارم توام اگر نمی خوای نیا ؛
عزیزه با التماس گفت : خواهش می کنم نرو ؛ خودتون رو توی درد سر نندازین ؛ خان بابا با عصبانیت فریاد زد چی داری میگی ما توی درد سر افتادیم ؛ من تا خون این پسره رو نریزم آروم نمیشم ؛
مگه شهر هرته که یک نامرد بیاد و اینطور منو بی آبرو کنه و بره و من دست روی دست بزارم و تماشا کنم ؟
از فردا هر بی پدر و مادری بهم بگه بی غیرت ؟
عزیزه دستهاشو باز کرد و چهار چوب در رو گرفت و با گریه گفت :فریدون خان التماستون می کنم ؛ به خاطر بچه هاتون نرین ؛ واگذارش کنین به خدا ؛ به قران قسم نمی زارم پاتو رو از این خونه بیرون بزارین ؛
خان بابا دیگه حالش خوب نبود و فریاد زد ؛ برو کنار تا دست روت بلند نکردم ؛ برای چی داری جلوی منو می گیری ؟
عزیزه در یک آن تسلیم شد ؛ و عاجزانه گفت: برای اینکه همش تقصیر منه ؛ به حرفم گوش کنین همش تقصیر منه من کردم؛ آره من کردم من رضا رو آوردم توی این خونه اگر می خواین کسی رو بکشین بیان منو بکشین ؛ ؛
من دیگه طاقت نیاوردم و هق و هق به گریه افتادم و رفتم پشت عزیزه و گفتم : خان بابا به حرف عزیزه گوش کنین ؛ یا بزارین حاجی اردکانی با شما بیاد ؛
خان بابا دست عزیزه رو گرفت و کشید و گفت :برو کنار ؛نمی خواد گناه اونو گردن بگیری ؛ عزیزه نزار تا ابد سر شکسته بمونم ؛
اون رضا ی بی ناموس با شرف من بازی کرده ؛ دروغ گفته ،سرم کلاه گذاشته ،بعدم دختر منو به اون حال وروز ول کرده و رفته اگر نرم بعد از این اسم خودمو چی بزارم ؟
و از میون ما رد شد و رفت بطرف ماشینش ؛
قباد نگاهی به من کرد و گفت : چیکار کنیم ؟
ولی عزیزه رو دیدم که داشت با سرعت خودشو می رسوند به خان بابا ؛ من و قباد هم دنبالش ؛ عزیزه جلوی ماشین ایستاد و گفت از روی من رد بشین وگرنه نمی زارم برین ؛
چون واقعیت داره من از رضا خواستم بیاد و با صنوبر عروسی کنه , آره من خواستم چون قبلا ،..
و دو دستشو گذاشت روی سرشو دور خودش چرخید و با بیچارگی گریه کرد اشکهاش مثل سیل صورتشو خیس کرده بود , ادامه داد , فریدون خان یکم صبر کن همه چیز رو بهت میگم ؛
تو رو خدا من دیگه دارم میمیرم دارم خفه میشم ؛ ای خدا کمک کن ؛ به خدا فریدون خان به خاطر شما این کارو کردم ؛ نمی خواستم شما بفهمین و داغون بشین ,
خان بابا فریاد زد تو چی داری میگی من نفهمیدم منظورت چیه ؟ تو چیکار کردی ؟ راستشو بگو ؛
برای اینکه من نرم این حرفا رو می زنی ؟
عزیزه خم شد و چند بار از گلوش صدای ناله اومد ؛ آخ آخ ؛ آخ ؛ نه نه

1400/09/18 02:55

بدبختانه حقیقت داره صنوبر با رضا یواشکی رابطه داشت ؛
من خواستم ؛ من ..نمی خواستم ؛؛ برای حفظ آبرومون ؛
برای اینکه شما اذیت نشی این کارو کردم ؛باور کن ؛
خان بابا مشت کوبید روی ماشینشو فریاد زد تو چیکار کردی زنیکه ؟حرف بزن ببینم جریان چی بوده ؟ صنوبرقبلا با رضا بوده ؟ ؛
وای خدای من ؛ اونوقت تو داری جلوی قباد این حرف رو به من می زنی ؟ ببینم نکنه همه تون خبر داشتین ؟
تو چه غلطی کردی عزیزه ؟ زندگیم رو نابود کردی *** ؛ بیشعور ؛ برای چی به من نگفتی ؛ پدرِ همه تون رو در میارم ؛
کثافت ها ؛ و مثل شیری زخم خورد رفت سراغ صنوبر ؛

1400/09/18 02:55

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
عمه خانم جلوی در بود و حیرت زده به این منظره نگاه می کرد،
خان بابا یک تنه زد به عمه که وارد عمارت بشه من داد زدم قباد خان بابا رو بگیر. یک کاری بکن، با دستپاچگی گفت: تو برو به حاجی زنگ بزن، خان بابا ایستاد و با چنان حرصی رفت طرف قباد که همه فکر کردیم می خواد اونو بزنه ولی فریاد کشید از خونه ی من برو بیرون، برو بیرون تا نزدم ناکارت نکردم،
قباد با التماس گفت: خان بابا من بی تقصیرم خواهش می کنم آروم باشین، بزارین من از اول براتون تعریف کنم، اینطوری نبوده اجازه بده.
این بار خان بابا نعره ای از ته دلش کشید و در حالیکه همه ی اعضا صورتش می لرزید گفت: تو از همه چیز خبر داشتی و دنبال من راه افتاده بودی رضا رو پیدا کنیم،
حتماً داشتی به ریشم می خندیدی، بهت میگم از اینجا برو،
و بهش حمله کرد و قباد با سرعت از دربیرون رفت و خان بابا با لگد در رو زد به هم.
قبلاً گفته بود در اتاق من و صنوبر توی همون راهروی جلوی در بود در این مابین عزیزه مثل برق خودشو رسوند به اتاق صنوبر که نجاتش بده، خان بابا هم پشت سرش.
از پشت یقه ی عزیزه رو گرفت و کشید سرش خورد به درِ وردی و تعادلشو از دست داد،
خان بابا از همون جا فهمید که صنوبر توی تختش نیست، معطل نکرد و در یک چشم بر هم زدن موهای عزیزه رو گرفت کشید و پشت سر هم و بی امان سیلی می زد توی گوشش وانگار باید در اون زمان حرصش رو سر یکی خالی می کرد که طفلک عزیزه همیشه قربونی این غضب ها می شد،
خان بابا فریاد می زد طوری که احساس می کردم حلقش داره از دهنش بیرون می زنه: بدبختم کردی، بیچاره ام کردی، نفهم، نتونستی دختر تربیت کنی حالا کاراشو ماست مالی می کنی؟ بیشتر گند می زنی به زندگی من؟
زنیکه می کشمت. فکر کردی ماه زیر ابر می مونه، منو نفهم فرض کردی؟ بی آبرو ها، دروغگوها ی بی وجدان و عزیزه هیچ مقاومتی نمی کرد و این من بودم که سعی داشتیم با التماس به خان بابا نجاتش بدم تا هلش داد و مادر بیچاره ی من نقش زمین شد،
من خودمو انداختم روی عزیزه و فریاد زدم، چرا می زنیش مگه اون چه گناهی کرده، نکن خان بابا خواهش میکنم من در جریان بودم عزیزه گناهی نداره به خدا به خاطر شما ای کارو کرد.
خان بابا در حالیکه دنبال صنوبر می گشت هر چی دم دستش بود پرت می کرد همه جا رو بهم می ریخت، اگر شکستی بود می شکست و بقیه هم پخش و پلا می شد و فریاد می زد کجایی بی حیا مار توی آستین پرورش دادم حالا دیگه مرگ برای تو عروسیه،
خودم کفن تنت می کنم و اتاق ها رو یکی یکی می گشت و فریاد می زد صنوبر بیا بیرون من تو رو زنده نمی زارم
منظره ی غم انگیزی بود. خان بابا می گشت و

1400/09/19 16:53

من و امیر علی و عزیزه و ننه آغا و عمه خانم دنبالش میرفتیم از ترس اینکه هر آن صنوبر رو پیدا کنه،
و از همه بدتر در اون لحظات سخت عمه خانم دنبال خان بابا راه افتاده بود و به جای اینکه آرومش کنه می گفت: من گفته بودم، می دونستم بالاخره یکی از این دخترات آبرو ی تو رو می برن، ولی تو چیکار کردی منو از این خونه بیرون انداختی که عزیزه هر کاری دلش می خواد بکنه، اینم نتیجه اش دیدی اگر من مراقب زن و بچه هات نباشم چی میشه؟
خان بابا یک مرتبه حمله کرد به عمه خانم و زد تخت سینه اش و فریاد کشید، گمشو، همین الان برو خونه ی خودت به تو مربوط نیست. دست از سرم بردار.
زود باش برو گمشو و بازوی عمه رو گرفت و بشدت هل داد که اگر عصاش نبود حتما می خورد زمین،
عزیزه در حالیکه از دماغ و دهنش خون میومد زار می زد و به خان بابا التماس می کرد آروم باشه تا براش توضیح بده،
من و امیر علی گریه می کردیم و کاری از دستمون بر نمی اومد که خان بابا اونقدر دور خونه گشت و فریاد زد و فحش داد که قلبش گرفت و حالش بد شد نفسش به شماره افتاد ؛یک لحظه همه جا سکوت شد
دستشو گرفت به دیوار و به زحمت چند نفس عمیق کشید، با ترس رفتم جلو و گفتم: خان بابا قربونت برم بزارین خودم براتون تعریف کنم،
با چشمانی که یک کاسه خون بود به من نگاه کرد و سری با افسوس تکون داد و گفت: توام؟ چرا نیومدی به من بگی؟ چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟
بعد قباد رو هم وارد این ماجرا کردی؟ تف به همه ی شما، تف به من که همچین خانواده ای دارم، دیگه هیچکدومتون رو نمی خوام،
خان بابا با حال نزاری همه ی غیظی که توی وجودش بود و می خواست سر صنوبر خالی کنه در یک جا توی مشتش گرفت و کوبید به دیوار.
دنیا در نظرم تیره و تار شد صدای خرد شدن استخوان دستشو شنیدم و فریاد زدم خان بابا نکن تو رو خدا نکن گوش کن براتون تعریف کنم، خان بابا به من نگاه می کرد چشمهاش پر از اشک بود دستهاشو گذاشت روی صورتشو و سرشو برد رو به آسمون و فریاد زد خداااا، خداااا و با سرعت رفت نمی دونم چرا سرم گیج میرفت ولی با همون حال دنبالش رفتم اون سوار ماشین شد و از خونه بیرون رفت.
عزیزه اومد کنارم و بغلم کرد و همین طور که همدیگر رو در آغوش گرفته بودیم گریه می کردیم،
با رفتن خان بابا ننه آغا گفت: خانم برم صنوبر رو بیارم؟
عزیزه پرسید کجاست، کجا قایم شده؟
ننه آغا گفت: توی دیگ بزرگه قایمش کردم و سبد ها رو گذاشتم روش،
وقتی ننه آغا صنوبر رو با خودش آورد، به شدت می لرزید و ترسیده بود،
روزگار اون از همه ی ما خرابتر بود، حال بدی داشت، طوری که باید یکی زیر بغلشو می گرفت تا بتونه راه بره،
همینطور که من و

1400/09/19 16:53

ننه آغا اونو می بردیم عمه خانم بهش حمله برد و عصاشو بلند کرد که: تو چه غلطی کردی، بی حیا؟ داداشم تو رو نکشه من می کشمت، تو مگه هرزه بودی که رفتی خودتو لو دادی؟
عزیزه اومد جلوش و ایستاد و انگشت گرفت طرف در و گفت: عمه خانم نشنیدین خان بابا چی گفت؟
برین خونه ی خودتون ما اصلاً الان حوصله ی نداریم، نمی ببینین به اندازه ی کافی همه ناراحتیم، دیگه شما دست از سرمون بردار برو از اینجا برو به اون امام رضا اگر یک کلمه ی دیگه حرف بزنی با من طرفی
صدای زنگ در بلند شد،
همه از ترس نفس مون رو توی سینه حبس کردیم،
امیرعلی دوید در رو باز کرد ومن از پنجره نگاه کردم شاید خان بابا باشه،
ولی قباد بود ؛با دیدنش حال عجبی بهم دست داد و بلند گفتم: اون نرفته بود عزیزه قباد برگشت
و در حالیکه عمه خانم و عزیزه داشتن جر و بحث می کردن با سرعت مثل اینکه پناهگاهی پیدا کرده بودم رفتم سراغش و دم در راهرو بهش رسیدم بی اختیار وقتی آغوشش رو برام باز کرد خودمو انداختم توی بغلش محکم منو در گرفت و نوازش کرد و چه آغوش امنی اون زمان برای من بود.
همینطور که بغضم ترکیده بود گفت: چیزی نیست تموم شد از اولم باید همین کارو می کردین دیگه تموم شد نترس،
خان بابا با من بهت قول میدم برش می گردنم می دونم کجا میره ؛همین طور که بازو در بازوی هم بودیم بهش نگاه کردم و پرسیدم تو می دونی خان بابا شب ها کجا میره؟
گفت: آره می دونم؛
گفتم: نگو که پای یک زن دیگه در میونه دیگه داره از این همه دروغ و ریا حالم بهم می خوره. گفت: تو نمی دونستی که خان بابات شب ها کجا میره؟
گفتم: نه هیچ وقت به ما چیزی نمی گفت گاهی نیمه های شب میومد خونه؛ یک وقت ها خوشحال بر می گشت و یک وقت ها ناراحت ما که اصلا سر از کارش در نیاوردیم.
گفت: یک کلوپی هست پشت لاله زار میره اونجا و با دوستانش بازی می کنه.
گفتم: چه بازیی می کنه؟
گفت: دقیق نمی دونم ولی مثل اینکه ورق بازی می کنن من با چشم خودم ندیدم ولی اونجا اصلاً زن راه نمیدن، خیالت راحت باشه، حالا منو ببر یک تلفن به حاجی بزنم ببینم تکلیف چیه.
اونقدر معطل کردیم تا به بدترین وضع به گوش خان بابا رسید،
معلومه که نمی تونه باهاش کنار بیاد ؛خیلی دلم برای خان بابات سوخت، نباید اینطوری می شنید. گفتم: ببخشید قباد حتما بهت برخورده که خان بابا اونطور با تو رفتار کرد.
گفت: نه بابا، حالشو درک می کنم چیزی نیست تو خودتو ناراحت نکن،
عمه خانم چادر به سر و عصا زنون اومد نزدیک ما گفت: آقا قباد مشغول الذمه منی اگر چیزایی که اینجا دیدی و شنیدی جایی درز کنه، اونوقت من می دونم و شما خدا رو شکر عزیزه که آبرو و حیا سرش نمیشه

1400/09/19 16:53

؛
گفتم : عمه جون میشه دیگه بی خودی عزیزه رو سرزنش نکنین؟چرا الان بهش زخم زبون می زنین؟ واقعاً وقتشه ؟ کاش باهاش همدردی می کردین، مادر من بهترین مادر دنیاست هر کاری کرده به خاطر ما کرده ؛
شما که از ماجرا خبر ندارین چرا بهش بد و بیراه گفتین
با افسوس گفت: تو نمی فهمی دختر اون اگر مادر تو بود جلوی آقا قباد آبروی خودشو ما رو نمی برد، فکر تو وآخر و عاقبت تو رو نکرد.
گفتم: عمه جون تو رو خدا دیگه بسه قباد باید به حاج آقا تلفن کنه ما باید خان بابا رو پیدا کنیم یک وقت کاری دست خودش نده الان وقت این حرفا نیست.
فکرشو بکنین الان اگر خان بابا با همون حال برگرده چی میشه؟ دست بردارین دیگه،
با عجله ازش دور شدم که قباد هم همراه من بیاد چون اینو می دونستم که عمه اختیار زبونش رو نداره.
اون شب سیاه خونه ی ما ماتمکده بود و حال صنوبر از همه بدتر، اونقدر تحت فشار بود واز برگشتن خان بابا می ترسید که چند بار نزدیک بود از حال بره،
هیچ کدوم نمی دونستیم که آیا خان بابا رفته سراغ رضا یا نه؟
اما حاجی گفته بود میرم کلوپ و اونو می ببینم ولی بعدا زنگ زد که اونجا نرفته،
ساعت از یک نیمه شب گذشت و من و قباد و عزیزه و صنوبر بیدار بودیم و مضطرب در انتظار صدایی که بهمون نوید برگشتن خان بابا رو بده.
ولی جز صدای واق واق سگ های ولگرد چیزی سکوت شب رو نمی شکست قباد خسته بود روز طولانی و سختی رو پشت سر گذاشته بود خوابش گرفت و توی یکی از اتاق های عمارت خوابید
صنوبرم خوابش برد ولی من و عزیزه که هر دو داشتیم از پا میفتادیم کنار هم نشستیم و در حالی که بهم تکیه داده بودیم تا سپیده صبح بیدار بودیم و من با روشن شدن هوا خوابم برد.
وقتی بیدار شدم اولین چیزی که به فکرم رسید قباد بود ولی عزیزه گفت که صبح زود رفته تا شاید با حاجی بگردن و خان بابا رو پیدا کنن
ولی اون روزم از خان بابا خبری نشد و روز بعد هم لحظات سخت و طاقت فرسایی که روح و جسمون رو می کاهید
صنوبر هنوز ما رو مقصر می دونست که اگر یواشکی بچه رو انداخته بود این آبرو ریزی پیش نمی اومد و من در بین درست ها و غلط ها گیج بودم و تنها نگران و آشفته ی خان بابا بودم
ولی از اینکه سه روز گذشته بود و خبری نشده بود حدس زدم که ممکنه رفته باشه قلهک
نزدیک ظهر بود آخرین سه شنبه ی آخر سال و دو روز دیگه سال نو آغاز می شد و ما هنوز سرگردون و بی قرار بودیم که خان بابا کجاست و مشکل دیگه ای هم که داشتیم این بود که اون نمی دونست صنوبر حامله است و اون بچه با همه ی اون ناراحتی هایی که مادرش می کشید همچنان به زندگی چسبیده بود و هیچ مشکلی براش پیش نیومده بود.
ما از گفتن این راز هم به

1400/09/19 16:53

خان بابا وحشت داشتیم که قباد اومد تا به ما سر بزنه.
عمه خانم گریون و نالون ازش خواست که اونو ببره خونه اش همه از این تصمیم اون راضی بودیم و جونمون رو با نیش و کنایه هاش به لبمون رسونده بود.
و اینطوری شد که من و قباد با هم عمه رو بردیم در خونه اش پیاده کردیم
موقع برگشت قباد گفت: صنم جان می خوای یک دوری بزنم تا حالت بهتر بشه؟
گفتم: فکر نمی کنم ده تا دور هم بزنی حال من فرقی بکنه.
گفت: تو فکر می کنی خان بابات کجا می تونه رفته باشه؟
گفتم: اون جز قلهک جایی رو نداره بره،
دستشو کوبید روی فرمون و گفت: ای بابا چرا زودتر نگفتی؟ اصلاً چرا به فکر خودم نرسید؟ من تو رو می زارم خونه و میرم حجره حاجی رو بر می دارم و میریم قلهک،
گفتم منم میام راست میگی ولی من امروز به فکرم رسید که ممکنه رفته باشه قلهک.
ببینم قباد تو از رضا خبر نداری نمی دونی چیکارش کردن؟
گفت: نه! چند بار رفتم سراغ خانجان می گفت اصلاً از رضا خبر نداره اما از اونجایی که نوچه های ممد علی صفار در خونه ی اونا رو ول کردن و رفتن معلومه که یا دست اوناست یا دیگه بی خیالش شدن،
من تا قهوه خونه هم رفتم از یکی شنیدم که رضا رو توی یک زرگری با یک زن گرفتن ولی خبر نداشت الان کجاست و چیکارش کردن،
کسی هم بهم اطلاعاتی نداد، مثل اینکه رفته بوده طلا ها رو بفروشه،
گفتم: که تیرش به سنگ خورده، عزیزه می گفت همش بدل بود جز اون سکه ها.
گفت: فعلاً که خبری ازشون ندارم خدا به خیر بگذرونه ؛
اون روز با قباد رفتیم به عزیزه خبر دادیم در حالی که بغض کرده بود یک ظرف غذا کشید و با دوتا قاشق پیچید توی یک دستمال و داد دست من که توی راه بخوریم وگرسنه نمونیم و گفت: الهی قربونت برم صنم جان بابات رو برگردون ببین چی بسرش اومده؟ اگر قلهک بود تو رو خدا در مورد حامله بودن صنوبر حرفی نزن تا ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم.
گفتم: چشم یک کاریش می کنم شما مراقب صنوبر باشین یک کاری دستمون نده.
و با قباد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم اما یکم جلوتر قبادزیر سایه ی یک درخت نگه داشت و با خنده گفت: صنم من طاقت ندارم
، با تعجب پرسیدم: برای چی طاقت نداری؟ چی شده؟
گفت: ببخشید می خوام غذا بخورم بوش داره منو می کشه،
خندم گرفت و گفتم باشه، باشه، الان آماده اش می کنم، پس کاش توی خونه خورده بودیم.
گفت: ببخشید دیگه، بوی غذا دلمو به ضعف انداخته.
بازش کن ببینم چیه؟
گفتم: چشم بوی لیموی خورش قیمه است
با بی صبری قابلمه رو ازم گرفت و درشو باز کرد و از روی لذت بو کشید و گفت: اوم، عالیه میشه من شروع کنم؟ قاشق رو دادم دستش و اون پر کرد و آورد جلوی دهن من،
خندیدم و گفتم: خودت بخور

1400/09/19 16:53

دیگه نمی دونستم اینقدر شکمو هستی؟
با محبت خاصی بهم نگاه کرد و قاشق رو فرو برد توی دهن من و در حالیکه سرشو کج کرده بود گفت: شکمو هستم ولی الان به خاطر تو که این همه لاغر شدی دلم می خواد غذا بخوریم.
و این شد که بعد از چند روز من و قباد با اشتهای زیاد اون خورش قیمه رو تا ته خوردیم و قباد به شوخی ته قابلمه رو انگشت کشید و فکر می کنم بیشتر به خاطر این بود که کمی حال و هوای منو عوض کنه.
تا قباد نزدیک حجره نگه داشت و رفت حاجی رو بیاره من پیاده شدم و منتظر موندم مدتی طول کشید که قباد و حاجی با هم برگشتن،
سلام کردم، حاجی پالتوش که روی شونه هاش انداخته بود برداشت و گفت: سلام به روی ماهت ولی صنم جان به نظرم شما نیا بزار من و قباد بریم و برگردیم.
گفتم: نه حاجی دلم قرار نمی گیره اجازه بدین منم بیام اگر شما صلاح ندونستن جلو نمیام ولی خاطرم جمع بشه که خان بابا حالش خوبه چون با حالت بدی از خونه رفت حالش اصلا خوب نبود. گفت: نگران نباش من درستش می کنم.
یکم زمان می بره ولی ما انسان ها طاقتمون کمه و همیشه نوک دماغمون رو می ببینیم، اینم حل میشه، میگذره،
دخترم فریدون خان هم که سنگ نیست، اونم مجبوره با این موضوع کنار بیاد چاره ای نیست زندگی همینطوره گاهی بلندت می کنه و گاهی میزنه زمین،
مرد می خواد که نه از بلند شدن مغرور بشه و نه از زمین خوردن باکی داشته باشه ، حرف می زنیم و درستش می کنیم
بالاخره اون روز با حاجی سه تایی رفتیم به طرف قلهک.
و ساعتی بعد جلوی در باغ بودیم و از اینکه در باغ باز بود حدس زدم که خان بابا اونجا باشه، من پیاده شدم و با عجله وارد باغ شدم ، از دور اصغر آقا رو دیدم که داشت به درخت ها ور میرفت،
بلند صداش کردم، یک ارّه دستش بود گذاشت زمین و دوید به طرف من و سلام کرد و پرسید: اومدین.
گفتم: خان بابا کجان؟
گفت با اسب رفتن سر زمین کشت داشتن، غروب بر می گردن ،
گفتم: مهمون داریم اصغر آقا در باغ رو باز کن ماشین بیاد تو و بعدم یک چایی برامون درست کن بیار؟

1400/09/19 16:53

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
اون شب یک باره همه ی نقشه های من برای گفتن حقیقت به خان بابا نقش برآب شد و عزیزه در یک حالت بحرانی مجبور به گفتن حقیقتی تلخ شد و همونی شد که از اول ازش می ترسید.
من تازه با دیدن حال فریدون خان فهمیدم که اون زن بیچاره از چی می ترسیده و کاملاً بهش حق دادم که به فکر راه چاره ای بیفته و شاید بهتر بود که هرگز این حقیقت افشا نمی شد،
البته اگر رضا دست به اون کار نزده بود و راهی رو که عزیزه می خواست می رفت شایدم همینطور می شد، اون شب سیاه خان بابا چنان از دست همه ی ما عصبانی بود که با بدترین وضع منو از خونه بیرون کرد اما نگران و پریشون پشت در ایستادم با حال و روزی که خان بابا داشت ممکن بود صنوبر رو بکشه و یا بلایی سر عزیزه بیاره و این منطق غیر انسانی متاسفانه هنوزم دامن جامعه ی ما رو رها نکرده که هر گناهی دختر یا پسر یک خانواده ازش سر می زنه به گردن مادر میندازن بدون هیچ دلیل خاصی من منکر تاثیر تربیت مادر در زندگی بچه ها نیستم ولی عزیزه نباید به خاطر خطای صنوبر مجازات می شد
خدا می دونه که من پشت اون در چقدر عذاب کشیدم و نگران بودم به خصوص برای صنم که بی گناه ترین فرد در این ماجرا بود .
دختری که هنوز با شنیدن اسمش قلبم می لرزید و دیگه دنیای من در وجود اون خلاصه می شد. که خداوند مهر اونو به دلم انداخته بود و شایدم رسالتی برای من بود که در این زمان کنارش باشم ولی حالا پشت اون در، درمونده شده بودم و جرئت نداشتم وارد بشم،
صدای نعره های وحشتناک خان بابا رو از همون جا می شنیدم و هر لحظه منتظر حادثه ای دردناک به خودم می لرزیدم،
اما چیزی نگذشت که در باز شد و خان بابا دنده عقب از خونه بیرون اومد و از گاز های هرزی که به ماشین می داد و حالتی که دنده عوض می کرد و اینکه اصلاً متوجه ی من نشد و با سرعت از اونجا رفت خودش نشون می داد که چی به سر اون مرد اومده. طوری که شکستن غرورش رو با چشمم دیدم و عرق سرد به پیشونیم نشست. فوراً در زدم وکمی بعد امیر علی که مثل بید می لرزید در رو باز کردو خودشو انداخت توی بغلم وبا صدای بلند گریه کرد
و صنم جلوی درِ راهرو زار و نزار ایستاده بود، حالی که در اون لحظه هر دوی ما داشتیم باعث شد که دستهامو برای به آغوش کشیدن اون باز کنم و صنم بی درنگ خودشو انداخت توی بغلم و با تمام قدرت بغلش کردم ودست کشیدم به موهاش تا کمی آروم بگیره که شاید خود منم به این آرامش احتیاج داشتم.
همه ی ما شب بدی رو گذروندیم ولی برای من سخت ترین شب عمرم شد این اولین شبی بود که خونه ی نامزدم می موندم و داشتم فکر می کردم که حتی خواستگاری و نامزد بازی

1400/09/20 20:55

های ما هم تحت تاثیر زندگی صنوبر با تلخ کامی گذشته بود نیمه های شب خوابم گرفت و صنم بهم یک اتاق نشون داد و روی یک تخت دراز کشیدم ولی از شدت گرسنگی و فکر خیال خوابم نبرد،
من حتی نگران رضا هم بودم که اون شب معلوم نبود خان بابا رفته سراغش یا نه، که به احتمال زیاد با حالی که از خان بابا دیدم همینطورم بود، اون رضا رو زنده رها نمی کرد، البته از این باب چیزی به عزیزه و صنم نگفتم و صبح خیلی زود رفتم به قهوه خونه ی ممد علی صفار تا رضا رو پیدا کنم.
هنوز قهوه خونه خلوت بود، نشستم و دستور یک چایی و چهار تا تخم مرغ نیمرو دادم و با اشتها خوردم دیگه چشمم از گرسنگی جایی رو نمی دید تا کم کم سر و کله ی نوچه های صفار پیدا شد و چون از دیدگاه اونا من یک فُکل کراواتی تی تیش مامانی بودم ارتباط گرفتن با اونا سخت به نظرم رسید کلاهم رو کشیدم توی صورتم تا منو نشناسن و یک گوشه نشستم و به حرفاشون گوش دادم اگر اتفاق جدیدی افتاده باشه حتما بین خودشون حرفشو می زدن اما تنها از حرفای اونا اینو فهمیدم که رضا رو توی یک طلافروشی گیر انداختن، ولی نفهمیدم چطور و با اون چه کردن از یکی از اونا شنیدم که می گفت: ناکس می خواست طلاهای زنشو برفوشه نتونست همه رو ازش گرفتیم و داغشو به دلش گذاشتیم،
سر خودمو به خوردن چای گرم می کردم و منتظر بودم تا از سرنوشت رضا با خبر بشم؛ تا اینکه خود ممد علی صفار با چند تا ازنوچه هاش وارد قهوه خونه شدن. همه از جا بلند شدن و اونو احترام کردن و صلوات فرستادن وجای مخصوص بهش دادن و زیرش بالش گذاشتن و دورش جمع شدن.

من اونجا بود که مجیز گویی لوطی ها رو می شنیدم، اینم یکی از رسم و رسوم نوچه ها بود، اما من گوش هامو تیز کرده بودم تا ببینم می تونم بفهمم چی بسر رضا اومده؟ صفار بعد از اینکه خوب به مجیز گویی های لوطی ها گوش داد با غرور پرسید: حسن گودالی حرف بزن ببینم تموم شد؟ و حسن گودالی که ظاهراً لقب یکی از اون لات ها بود و من روز قبل اونو دیده بودم دستمالشو تکون داد و گفت: آقای مایی، حرف شما که دوتا نمیشه تمومه، تموم، پرسید: آخرش؟ گفت: یک جا که عقل جن هم بهش نرسه ؛خیالتون تخت، صفار گفت :تو و تو ، برین به کلوپ پاتوق خان و بهش خبر برسون خیال ، میالش راحت باشه، اگر پولی مولی چیزی داد نگیرین از قول ما بگو ناموس تو ناموس ممد علی صفارم هست، جَلدی برین و جَلدی برگردین ؛
حالم خیلی بد شده بود یعنی رضا رو چیکار کردن و کجا سر به نیست شده؟ نمی دونستم ولی جرئت نداشتم از جام تکون بخورم، همینطور که لبه ی کلاهم رو گرفته بودم از قهوه خونه به دنبال اون دو مرد راه افتادم، سوار یک ماشین شدن و منم

1400/09/20 20:55

فورا رفتم سراغ ماشینم و با احتیاط دنبالش راه افتادم :
مقصد اون دو مرد کلوپ بود که همون دم در بهش گفتن که خان اونجا نیست.
و قبل از اینکه بخوان سوار ماشین بشن خودمو بهشون رسوندم و پرسیدم: ببخشید دنبال فریدون خان می گردین ؟
گفت: نه برای چی؟ امری باشه،
گفتم: هیچی من می دونم کجا هستن دامادشونم یادتون نیست دیروز با هم اومده بودیم قهوه خونه ی آقا صفار، اگر پیغامی دارین به من بگین بهشون می رسونم الان نمی خوان جایی آفتابی بشن،
هر دو مردد شدن و بهم نگاه کردن و یکشون گفت: نوچ، نمیشه؛ جور نیست.
گفتم: البته پاداش شما هم پیش من هست تقدیم می کنم،
دستشو گذاشت پس سرشو و کلاهشو بالا و پایین کرد و گفت: حالا این پاداش ماداش که میگی چقدری هست؟
گفتم: والله قابل شما رو نداره ولی هر چی پول توی جیبم هست.
گفت: بده ولی شتر دیدی ندیدی، از ما نشنیده بگیر، به خان بگو تموم شد.
گفتم: نشد دیگه اقلاً بگین زنده اس یا مرده؟
گفت: نوچ داداش هالو گیر آوردی، زنده و مرده نداریم تو به خان بگو خودش می فهمه و پول ها رو کرد توی جیب کتشو و پریدن توی ماشین و رفتن.
احساس می کردم دارم خفه میشم میون جریانی گیر کرده بودم که انگار تمومی نداشت وبه نظر نمی رسید که به این زودی خلاصی داشته باشم.
از طرفی نمی دونستم به سر رضا چی اومده و جواب خانجان رو چی باید می دادم، و از طرفی نگران صنم و خانواده اش بودم و از طرف دیگه برای خان بابا دلواپس
با حال بدی که داشتم رفتم خونه تا هم یکم استراحت کنم و حمامی برم و لباس عوض کنم که چندتا از خواهرام رو به سر کردگی عصمت خانم متعرض روبروم دیدم،
بی بی هم رفته بود طرف اونا عصمت خانم به محض اینکه وارد شدم با همون زبون نیش دارش گفت : خوشم باشه، حالا داداش یکی یک دونه ی ما که براش هزار تا امید و آرزو داشتیم باید بیفته دنبال بگیر بگیرِ خواهر نامزدش که معلوم نیست چه دسته گلی به آب داده که شهر رو بهم ریختن،
اصلاً از کجا که عروسی تعریفی ما هم مثل خواهرش نباشه، کجا بودی خواهر مرده که شکل جنازه شدی ؟ تو مگه *** و کار نداری؟ چی به سرت آوردن که هنوز هیچی نشده شدی نوکر حلقه به گوش صنم خانم و خانواده اش برای چی داری خودتو ذلیل دست اونا می کنی خدا رو شکر دیگه خونه هم نمیای،
من چون عصمت رو می شناختم با بی اهمیتی گفتم: خواهر بشین سر جات به کار من کار نداشته باش من آبجیم نیستم که بشینم هر حرفی رو بارم کنین
گفت: اِوا؟ خاک بر سرم کنن من دارم حرف بار تو می کنم؟ دلسوزی حالیت نیست؟ خواهرتم اینو بفهم! تو داری خودتو بدبخت می کنی این خانواده دور نمای خوبی داشتن به درد ما نمی خورن.
من امشب با حاجی

1400/09/20 20:55

حرف می زنم نمی زارم این وصلت سر بگیره و یک دونه برادرم بدبخت بشه،
در حالیکه می رفتم طرف اتاقم گفتم: شما جرئت داری یک کلمه ی دیگه در این مورد حرف بزن ببین من چیکار می کنم،
با همه ی شما هستم ؛ من از همه کوچکترم ودلم نمی خواد به کسی بی احترامی کنم پس هر *** احترام می خواد خودش نگه داره و کاری به کار من نداشته باشه
و رفتم به اتاقم و در رو بستم و فقط یک بالش گذاشتم و بدون اینکه لباسم رو در بیارم سرم بهش نرسیده خوابم برد.
وقتی بیدار شدم هوا داشت تاریک می شد بی بی اومده بود و لحاف انداخته بود روی من،
خواستم بلند بشم ولی احساس عجز کردم و قدرت حرکت نداشتم بی اختیار مثل زمان بچگیم صدا زدم بی بی؟ بی بی جان؟
از همون دور جواب داد چیه مادر ؟ اومدم
و در اتاق منو باز کرد و هراسون پرسید: چی شده؟ حالت خوبه؟
گفتم: کی اینجاست؟
گفت : هیچ *** همه رفتن؛ منم و تو، پاشو یک جیزی بخور.
گفتم: خوبه که همه رفتن حوصله ی کسی رو ندارم ؛
بی بی دستشو زد به کمرشو با تهدید گفت: همه رفتن ولی فکر نکن با توپ و تشری که رفتی از حساب پس دادن خلاص شدی، بلند شدم و نشستم و با بی حوصلگی گفتم: بی بی تو رو جدت قسم ؛ دست بر دار آخه چه حساب و کتابی؟ عصمت رو نمی شناسین؟ شما حالا با این سن و سال باید به حرفای اون گوش کنین؟
گفت: نه مادر من خودم عقل و شعور دارم، هنوز هیچی نشده کار و زندگی و درس و مادر و پدر رو فراموش کردی و افتادی دنبال گندکاری دخترای فریدون خان به نظرت این عاقلانه است؟
منم باید خفه بشم و حرفی نزنم؟ پاشو خودتو جمع و جور کن از این وصلت هم منصرف شو من صد تا دختر از اون بهتر برات سراغ دارم والله خودشون هم به ما حق میدن که نخوایم دخترشون رو بگیریم.
گفتم: بی بی شما چی داری میگی اصلاً از این ماجرا چی می دونین؟
گفت: والله مادر رضا می گفت معلوم نیست دختره چه باغ سرخ و سبزی نشون رضا داده که دارن به زور وادارش می کنن بره دختر اونا رو بگیره بیچاره اشک می ریخت که رضا راضی نیست مجبورش کردن.
خوب اگر ریگی توی کفش اونا نباشه برای چی بخوان دختر به رضا بدن؟ اونم به زور .
گفتم: بی بی من براتون تعریف می کنم جریان چی بوده شما هم یک طوری که از طرف من نباشه حالی دخترا کنین نزارین این حرفا بزرگ بشه و بهش بال و پر بدن من صنم رو دوست دارم و می خوام زنم باشه پس بهتر شما جلوی اونا رو بگیرین که پشت سر عروس تون حرف نزنن و این سر و صدا رو توی این خونه تمومش کنین که من اصلاً طاقتشو ندارم و یک کاری دست یکی میدم گفت: فدای اون قد و بالات بشم، تو راستشو به من بگو، روی چشمم همین کارو می کنم ؛ولی بدونم که چه خبره،
گفتم: هفت موسی

1400/09/20 20:55

یادتونه؟
گفت: خب آره که چی؟
گفتم: رضا اونجا برای فریدون خان نقشه کشید و رفت توی کار خواهر صنم و یک مرتبه فهمیدم که هر روز میره دم مدرسه و سر راه دختر بیچاره قرار می گیره،
از کجا که ناظم مدرسه می فهمیه و عزیزه رو می خواد تا باهاش حرف بزنه ولی هر کاری می کنن نمی تونن جلوی رضا رو بگیرن بالاخره همه می فهمن حالا اون دختر بیگناه افتاد گیر خان باباش و عزیزه مجبور شد برای حفظ آبروشون به رضا پول بده تا زندگیش رو درست کنه و بیاد صنوبر رو بگیره خب برای همین ازدواج کردن.
ولی رضا نامردی کرد و طلا و جواهرات رو دزدید و دخترشون رو با طناب بست و فرار کرد بی بی نمی دونین صنوبر داشت میمرد، حالا به نظر شما کجای این ماجرا تقصیر صنم بوده،
بعدم حاجی در جریان همه چیز هست اگر کار بدی می کردم اول اون متعرض من می شد، درسته؟
گفت: واقعاً حاجی همه چیز رو می دونه؟ نمی دونم والله؛ چی بگم، خدا به خیر بگذرونه، ولی من خیلی نگران تو هستم خواهرات هم همینطور ,
وقتی تونستم یکم بی بی رو راضی کنم اول زنگ زدم به صنم و اون گفت که خان باباش هنوز خونه نرفته و خبری ازش نیست،
از اونجا رفتم حجره و با حاجی افتادیم دنبال پیدا کردن، سر نخی از وضعیت رضا، ولی هیچ نشونه ای بدست نیاوردیم ؛ و با هم رفتیم خونه ی خانجان،
از اونجایی که دیگه نوچه های صفار اون طرفا نبودن معلوم بود که یک بلایی سر رضا آوردن و خانجان هم هیچ خبری ازش نداشت.
روز بعد آخرین سه شنبه ی پایان سال بود یعنی شب چهارشنبه سوری و باز طبق معمول همه خونه ی ما جمع می شدن و بوته می خریدن و میاوردن و بساط آجیل و میوه و شام مفصل رو تدارک می دیدن و تا نزدیک نیمه شب آتیش روشن می کردن و از روش می پریدن.
با اینکه با صنم تلفنی حرف می زدیم ولی بازم دلم قرار نمی گرفت لباس می پوشیدم که برم خونه ی خان بابا تا ببینم چه خبره
بی بی همینطور دنبالم میومد و سفارش می کرد: قباد جان تو رو خدا سر شب بیا خونه، دیگه امشب دیر نکنی من حوصله ی حرف و سخن ندارم می دونی که همه به خاطر چهارشنبه سوری میان اینجا بهانه دست عصمت نده من حریفش نمیشم،
ولی اون روز وقتی رسیدم پیش صنم ازم خواست که عمه خانم رو برسونم به خونه ی خودش و بعدام به فکرمون رسید که ممکنه خان بابا رفته باشه قلهک و هر دو می دونستم که محاله بتونیم خان بابا رو راضی کنیم به برگشتن و تنها راه رو در این دیدم که حاجی رو ببریم باهاش حرف بزنه،
خوشبختانه حاجی فورا از این فکر استقبال کرد و همراه ما شد و رفتیم و یک ساعت و نیم بعد ما توی باغ بودیم و منتظر خان بابا که از سر زمین برگرده
در واقع احساس می کردم حاجی هم مثل ما

1400/09/20 20:55

اضطراب داره و از برخورد فریدون خان واهمه اصغر آقا برامون چای درست کرد و من و حاجی داشتیم می خوردیم، ولی صنم توی ایوون نگران و پریشون منتظر ایستاده بود.
تا صدای پای اسب از دور شنیده شد،
صنم دوید توی عمارت و هراسون گفت: حاجی خان بابام دار میاد من چیکار کنم؟
حاجی گفت: مثل یک دختر خوب و دلسوز برو به استقبالش؛ نشون بده که چقدر دلواپس اون بودی الان اون مرد خیلی احساس تنهایی می کنه، من پرسیدم حاجی منم برم؟
چونه ای بالا انداخت و گفت: توام برو بالاخره دامادشی،
صنم جلو و من پشت سرش راه افتادیم و نیمه های باغ به خان بابا که داشت با اسب میومد رسیدیم، دهنه رو کشید و ایستاد و پرسید: برای چی اومدین؟ برای عذاب دادن من؟ زود از اینجا برین،
صنم با دو دست پای خان بابا رو محکم گرفت و گفت: قربونتون برم فدای شما بشم بابا جونم تو رو خدا با من این کارو نکن بزارن براتون تعریف کنم.
خان بابا پیاده شد در حالی که سعی می کردم حلقه ی اشکی که توی چشمش نشسته رو پنهون کنه گفت: لازم نکرده شنیدی ها رو شنیدم و دیدنی ها رو دیدم، از اینجا برین و راحتم بزارین، چرا نمی زارین به حال خودم باشم؟
صنم دستهاشو دور کمر خان بابا حلقه کرد و سرشو گذاشت روی بازوی اون و گفت: ولتون نمی کنم من از اینجا نمیرم پیش شما می مونم اگر شده توی باغ می خوابم ولی تنهاتون نمی زارم.
آخه چرا اینجا موندین، همه نگران شما هستیم، در حالیکه احساس کردم خان بابا از این کار صنم ناراضی نیست گفت: غلط کردین پدر سوخته ها ؛ من دیگه خانواده ندارم،
الانم اینجام برای اینکه صنوبر رو بردم کنار علیرضا دفن کردم و دارم براش عزا داری می کنم، افسوس که مثل هر مرد با غیرتی نمی تونم زنده به گورش کنم ولی برای خودم این کارو کردم و دیگه صنوبری برای من وجود نداره،
اما بیشتر از همه از تو و قباد دلم گرفته نباید به بازی عزیزه و صنوبر تن در می دادین باید میومدین و حقیقت رو به من می گفتین، به عنوان یک پدر حق داشتم بدونم
صنم گفت: خب میشد مثل الان. عزیزه طفلک نمی خواست خاطر شما آزرده بشه برای همین تلاش می کرد نه به خاطر صنوبر باور کنین بارها و بارها اینو به من گفته بود ؛نمی خوام خان بابات تا آخر عمر این بار رو روی شونه هاش بکشه
در همون موقع حاجی در عمارت رو باز کرد و اومد توی ایوون و خان بابا از دور اونو دید و برآشفت و از من پرسید: بهت نگفتم پای کسی رو به این ماجرا باز نکن؟
گفتم: شما بهتر از هر *** می دونین که حاجی آدم امین و درستکاریه این راز ممکنه توسط هر کسی فاش بشه ولی اون شخص حاجی نیست به عنوان دوست شما اومده پیشتون
خان بابا فریاد زد اصغر کدوم گوری

1400/09/20 20:55

هستی بیا اسب رو بگیر و تیمار کن.
گفتم: اصغر داره شام درست می کنه، دهنه رو بدین من انجامش میدم.
فریدون خان در حالی که با غرور سرشو بالا گرفته بود همین کارو کرد و رفت به طرف عمارت،
من و صنم از ترس بهم نگاه کردیم اصغر آقا از راه رسید و اسب رو با خودش برد و با فاصله من و صنم هم رفتیم دنبال خان بابا، از دور دستی برای حاجی تکون داد و گفت: چه عجب از این طرفا خوش اومدین.
و وقتی از پله ها بالا می رفت دستشو دراز کرد طرف حاجی و گفت: حاجی از اول گفته باشم نه حرفی نه حدیثی، مهمون آمدین و قدم روی چشم ما گذاشتین ولی گفته باشم نمی خوام در مورد مسائل خانواده ام با کسی حرفی بزنم،
حاجی خندید و گفت: خسته نباشید خان.
عجب جای قشنگی دارید من جای شما بودم از اینجا تکون نمی خورم، واقعاً دلم باز شد خیلی باغ قشنگیه و در حالیکه حاجی با مهارت موضوع رو عوض کرده بود دوتایی رفتن بطرف سالن عمارت،
حاجی یک مرتبه برگشت و گفت: خب دیگه قباد جان شما صنم رو بردار و برو شهر بی بی نگران میشه این کلید ها رو بگیر و فردا در حجره رو باز کن و سعی کن تا غروب نشده بیای دنبالم اگر فریدون خان اجازه بده تا فردا مهمونش بمونم،
خان بابا گفت: چرا تا فردا؟ چند روزی همین جا بمونین اینجا خیلی خوبه راحتین منم خوشحال میشم،
با حالتی که معلوم بود اعتراض دارم گفتم : ولی عمارت که بزرگه ما هم بمونیم وفردا با هم بریم.
حاجی نگاه بدی به من کرد و گفت قباد جان به سلامت. شب شده مراقب رانندگی ات باش آهسته برو.

1400/09/20 20:55

براش مثل علیرضا عزا داری می کنم ولی با دیدن حاجی دوباره بهم ریخت و متعرض قباد شد. ولی برخورد بدی نداشت و اونو دعوت کرد به داخل عمارت، خودمو آماده کرده بودم که با خان بابا حرف بزنم حاجی از من و قباد خواست اونا رو تنها بزاریم و برگردیم تهران و اونقدر جدی بود که هیچ کدوم نتونستیم حرفی بزنیم، خان و حاجی رفتن توی عمارت و در رو بستن من و قباد بهم نگاه کردیم چون غافلگیر شده بودیم. گفتم: قباد من نمیام همین جا می مونم می خوام با خان بابام حرف بزنم. گفت: بیا بریم عزیزم. فردا بر می گردیم بزار حاجی آرومش کنه، اون بلده چطور این مشکل رو حل کنه، اون زمان بهتر می تونیم باهاش حرف بزنیم.
و دستشو دراز کرد و ادامه داد، بیا بریم خواهش می کنم آروم باش ما باید این مرحله رو که می دونم برات خیلی سخته با هم بگذرونیم، زندگی همینه. گفتم: نه نمیام قباد می خوام همین امشب که حاجی اینجاست با خان بابا حرف بزنم تا بدونه که صنوبر حامله است دیگه بعداً نمی تونیم این کارو بکنیم ؛ تو می خوای بری برو من میمونم. گفت: صنم یکم فکر کن حالا هر دوی ما فهمیدیم که همیشه دونستن حقیقت خوب نیست، آدم گاهی برای راحت زندگی کردن بهتره یک چیزایی رو ندونه، بیا با هم بریم پیش عزیزه این بار فکرامون رو روی هم بزاریم و یک کاری کنیم که کسی متوجه نشه صنوبر کی حامله شده، باید همه سعی خودمون رو بکنیم که این موضوع فاش نشه؛ حتی به خاطر اون بچه نباید کسی بدونه.
در حالی که نگاهم به عمارت بود و قلبم پیش خان بابام سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف تهران.
اون زمان مراسم چهارشنبه سوری برای هر خانواده ای از شهری گرفته تا روستایی یک کار واجب بود و باید از روی آتش می پریدن و تمام طول راه مخصوصاً وقتی به تهرون نزدیک شدیم مردمی رو می دیدم که با روشن کردن بوته های خار به فاصله از روش می پریدم و یقین داشتن که در سال نو برای اونها سرخی روبه ارمغان خواهد آورد و چقدر دلم برای روزهای خوش زندگی تنگ شده بود. احساس خستگی می کردم و دلم نمی خواست حرف بزنم، قباد چند بار سعی کرد سر منو با حرفاش گرم کنه ولی جوابی ندادم و به همون حال خوابم برد و با ترمز ماشین در خونه مون بیدار شدم.
اولین کاری کردم دوتا خمیازه کشیدم و بدون اینکه چشمم رو باز کنم گفتم رسیدیم؟ کاش بازم میرفتی، کاش اونقدر دورمی شدیم که حتی نتونیم ذهمون رو هم به این لحظه برگردونیم. قباد آروم با سر انگشتش صورتم رو نوازش کرد و گفت: نگران نباش این روزها هم میگذره و روزهای خوش در راهه یکم طاقت بیار، تو الان وضعت از صنوبر بهتره فکر اونو بکن ببین چی می کشه، سرمو بلند کردم و با اعتراض گفتم:

1400/09/21 13:56

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
انتظاری که برای برگشتن خان بابا داشتم منو از پا در آورده بود، هیچ *** نمی دونست توی دل من چه غوغایی برپا شده، اینکه من قبل از عقد رسمی با قباد این طور جلوی اون و خانواده اش سر شکسته شده بودم چیز کمی نبود.
هوا داشت تاریک می شد، حاجی و قباد وضو گرفتن و ایستادن به نماز منم چند تا زیر دستی براشون گذاشتم و از اصغر آقا خواستم چای بیاره و پذیرایی کنه و خودم رفتم توی ایوون و روی پله نشستم و به انتهای باغ خیره شدم
راهی که قرار بود خان بابام از اونجا بیاد. درخت های زردآلو همیشه این موقع از سال شکوفه می دادن و انقدر زیبا بودن که که حتی در سیاهی شب هم می درخشیدن و این زمانی بود که من و صنوبر ساعت ها زیر این درخت ها می دویدیم و بازی می کردیم و صدای خنده های از ته دلمون فضای باغ رو پرمی کرد.
بهترین حس دنیا زمانی به من دست می داد که خان بابا یکی، یکی ما رو جلوی اسبش سوار می کرد و از لابلای شاخه های درخت ها رد می شد و ما با شادی قهقهه می زدیم.
و یک مرتبه باغ رو پر از مهمون دیدم، فامیل و دوست و آشناها، هر سال از همین روزها به طرف قلهک و باغ ما سرازیر می شدن.
و تا آخرین روزای عید عمارت پر می شد و خالی می شد من و صنوبر که فارغ از این دنیای بی رحم بودیم با دخترای فامیل خوش می گذروندیم و عین خیالمون نبود ولی عزیزه و عمه خانم مدام در تهیه و تدارک پذیرایی از اونا بودن و چهره ی عزیزه همیشه در این روزا خسته به نظر می رسید، عادت نداشت از چیزی شکایت کنه و چون به زبون نمیاورد کسی هم اون همه خستگی رو در وجودش نمی دید، عزیزه سفره های رنگین پهن می کرد و خان بابا بالای اون سفره با غرور می نشست و همه چیز رو از خودش می دونست؛ حالا شب چهارشنبه سوری بود این باغ پر از غم شده بود، حتی صدای گریه های علیرضا رو هم شنیدم و به گریه افتادم، یک مرتبه صدای پای اسب منو به خودم آورد و از ترسی که توی دلم افتاده بود دویدم و به حاجی پناه بردم که خان بابا اومد و اون مرد عجیب که یک طورایی به آدم اعتماد به نفس می داد و با مسائل طوری برخورد می کرد که انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده باز به من آرامش داد و ازم خواست که برم به استقبال خان بابام.
و چقدر خوب شد همین طور که روی اسب بود پاشو گرفتم و با التماس ازش خواستم که ما رو ببخشه و به حرفمون گوش کنه، من خان بابا رو می شناختم، با اینکه زبونش چیز دیگه ای می گفت از رفتن ما حس بدی نداشت و شاید منتظر ما هم بود و درستش هم همین بود، ما باید برای اون توضیح می دادیم.
اما نمی دونم چقدر از ته دلش حرف می زد که قید صنوبر رو زده بود و می گفت من خاکش کردم و الان دارم

1400/09/21 13:56

پس تو فکر می کنی من برای چی این همه ناراحتم، به خاطر خودم؟
معلومه که به فکر صنوبرم، اون زبونش تلخه رفتار های خوبی نداره ولی من می دونم که چقدر خوش قلبه و به خاطر همینم هست که زود گول می خوره، اون یک دختر رویایی و احساساتیه که دنیا رو اونطوری که هست نمی ببینه، می خواد مطابق خواسته های خودش رفتار کنه و این شدنی نیست. گفت : باشه، باشه تسلیم. گفتم: چرا نشستی نمیای بریم با عزیزه حرف بزنیم ؟ گفت: اول باید برم خونه به بی بی قول دادم ولی یک ساعت دیگه بر می گردم و حرف می زنیم خوبه؟
عزیزه و صنوبر چشم براه من بودن که براشون خبر بیارم ولی در واقع جز اینکه خان بابا قلهک بود و حاجی پیش اون مونده چیز تازه ای نداشتم که بگم که خیال اونا رو راحت کنم و همه منتظر قباد موندیم که بیاد و حرف بزنیم تا به یک نتیجه برسیم عزیزه تدارک یک شام مفصل رو برای قباد دید می گفت اون مدتیه میاد خونه ی ما و گرسنه میره بزار امشب بدون دلهره دور هم شام بخوریم.
دوساعت گذشت، ما آماده بودیم حتی صنوبرم مجبور کردم بعد از مدت ها لباس عوض کنه و با ما همراه بشه، که زنگ در به صدا در اومد، چون صدای ماشین قباد رو شنیدم بودم خودم رفتم .
وقتی در رو باز کردم قباد رو با چند تا گونی بوته ی خار پشت در دیدم و خیلی قاطع گفت: نمی خوام کسی مخالفت کنه امشب باید من و تو از روی آتیش بپریم، برو کنار.
گفتم: قباد؟ ول کن تو رو خدا، کی حال این کارا رو داره؟ گفت: یعنی چی؟ ما زنده ای، هنوز نفس می کشیم احتیاج به شادی دارم تا بتونیم درست فکر کنیم؛ و همینطور که خار ها رو می کشید توی خونه ادامه داد، ببین صنم همیشه از قدیم گفتن غم؛ غم میاره و شادی، شادی. بسه دیگه، نمی خواد کسی ما رو بکشه که این همه غصه بخوریم. یک طوری میشه دیگه. هر وقت شد براش غصه می خوریم الان چهارشنبه سوریه نمیشه که از روی آتیش نپریم ببخشید دیگه من سر خود با خودم مهمون آوردم. گفتم: مهمون؟ و نگاهی به ماشین انداختم و زنیب و محمد رو دیدم که داشتن پیاده می شدن
دیگه در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودیم از زینب و محمد استقبال کردیم و مجبور شدیم ناراحتی هامون رو پنهون کنیم ،
و طوری شد که ساعتی بعد همه ی ما حتی ننه آغا با خوشحالی از روی بوته ها می پریدیم و می خندیدیم به جز عزیزه که دست به سینه کنار حیاط ایستاده بود و به ما نگاه می کرد در فکر چی بود و چی داشت بهش می گذشت فقط خدا می دونه و بس .
قباد
بالاخره مجبور شدیم با صنم برگردیم به تهران تموم طول راه رو ساکت بود ومنم نتونستم به حرفش بیارم البته خودمم یک طورایی خسته بودم و دیگه این وضع داشت طولانی می شد من به بی بی قول داده

1400/09/21 13:56

بودم اون شب حتما برم خونه تازه می دونستم که نگران حاجی هم میشه این بود که صنم رو پیاده کردم و رفتم یک سر بزنم و برگردم تا یک تصمیم درست و حسابی بگیریم حیاط خونه ی ما شلوغ بود مقدار زیاد بوته های خار کنار دیوار تلنبار شده بود و همه می گفتن و می خندید و آجیل می خوردن منم سعی کردم برای جلوگیری از حرف و سخن بیشتر، دروغ بگم که حاجی به دعوت فریدون خان رفته قلهک برای چهارشنبه سوری مردونه.
وقتی اون جمع خانوادگی رو دیدم و اون همه شادی رو توی خونه ی خودمون خیلی دلم برای صنم و عزیزه و صنوبر سوخت مخصوصا امیرعلی که می دونستم چقدر دل کوچکش از این دنیا گرفته و همه ی افراد اون خونه فراموشش کرده بودن.
این بود که فکری به خاطرم رسید و چند کیسه از اون بوته ها رو گذاشتم عقب ماشین و زینب و محمد رو برداشتم و رفتم خونه ی فریدون خان و اونجا بود که موفق شدم دوباره هر چند موقتی خنده به لب های صنم بیارم وقتی از روی آتیش می پرید و من دوباره اون چهره ی بشاش و زیباشو توی نور زرد رنگ شعله های آتیش دیدم و قلبم برای اون همه زیبایی به تپش افتاد.
ولی چیزی که اون روزها منو به شدت به اون وابسته می کرد سادگی و صداقش در رفتار بود، مهربونی خاصی داشت که هر کسی رو به خودش جذب می کرد.
اون شب با اینکه من تونستم حتی صنوبر و به خنده وادار کنم و کلی از دست محمد و ننه آغا که زن بسیار با مزه و وفاداری بود خندیدیم ولی عزیزه مدام از دور ما رو تماشا می کرد و معلوم بود که دلشوره ی اون برای شوهر و بچه هاش تمومی نداره ویک بار دیگه با خودم عهد بستم که هر طوری شده بهش کمک کنم .
برای همین بعد از شام که عزیزه سنگ تموم گذاشته بود آروم طوری که بچه ها متوجه نشن به عزیزه گفتم: به نظر من دیگه لازم نیست خان بابا موضوع صنوبر رو بدونه و من فردا قبل از رفتن به قلهک میام و حرف می زنیم، عزیزه گفت: می ترسم آقا قباد، به زودی بچه بزرگ میشه و خواه ناخواه همه متوجه میشن این بار اگر فریدون خان بفهمه که بازم بهش دورغ گفتیم دیگه نمی تونم توی صورتش نگاه کنم تازه الانم معلوم نیست ما رو ببخشه بزار هر کاری می خواد همین الان بکنه. گفتم: صلاح با شماست ولی اگر از من بپرسین فریدون خان تا همین جا هم نتونسته کنار بیاد پس بیاین یک فکری بکنیم. مثلاً شما می خواستین وقتی رضا افتاد زندان چیکار کنین؟
گفت: می خواستم بگم از رضا بچه دار شده، گفتم خب وقتی فهمید همینو میگیم بالاخره با هم بیرون رفته بودن تازه یکبارم که تنهایی رفته بود خونه ی اون زن، نمیشه؟ گفت: باشه بزارین فکرامو بکنم فردا حرف می زنیم. من اول باید ببینم حاجی می تونه فریدون خان رو راضی کنه

1400/09/21 13:56

برگرده خونه.
و روز بعد نزدیک غروب من و صنم رسیدم در باغ از همون جلوی در اصغر آقا گفت که خان رفته سرزمین و حاجی منتظر شماست، همه چیز فکر می کردیم جز اینکه خان بابا حاجی رو تنها گذاشته باشه، صنم طاقت نیاورد و پیاده شد و من با ماشین وارد باغ شدم، همینطور که حاجی از پله های عمارت پایین میومد صنم به طرفش می دوید منم همین کارو کردم تا ببینم چی شده که خان بابا حاجی رو ول کرده و رفته، اونقدر آشفته شده بودم و دلم به شور افتاده بود که تا به حاجی رسیدم گفتم: چی شده دعواتون شد؟ حاجی گفت: چقدر دیر کردی بابا، داره شب میشه، زود برگردیم که من خیلی کار دارم شب عیده و کلی سفارش داشتم. من و صنم بهم نگاه کردیم و یک مرتبه بغض صنم ترکید و با گریه پرسید، حاجی تو رو خدا بگین حال خان بابام خوبه.
حاجی گفت: بله، خوبه مجبور شد بره تا همین یک ساعت پیش اینجا بود ولی مثل اینکه مشکلی پیش اومده بود فرستادن دنبالش رفت و گفت که شب برنمی گرده، اون می دونست که شماها میاین دنبال من نگران نباشین، خب بریم دیگه. صنم گفت: شما تشریف ببرین من میمونم تا خان بابام برگرده باید باهاش حرف بزنم ؛ حاجی گفت: بیا بریم فعلاً راحتش بزارین من باهاش حرف زدم باید بهش فرصت فکر کردن داد الان داره تصمیم های ناجوری می گیره بهتره باهاش بحث نکنین ، پرسیدم مثلاً چه تصمیم ناجوری گرفتن؟ گفت راه بیفتین بریم من براتون تعریف می کنم .
صنم رو به زور راضی به برگشتن کردیم و دلش پیش خان بابا مونده بود و من بهش قول دادم هر وقت بخواد دوباره میارمش. ده دقیقه ای حاجی ساکت بود و من و صنم منتظر بودیم تا نتیجه ی مذاکراتش رو با فریدون خان به ما بگه ولی نمی فهمیدیم که چرا تردید داره و طفره میره ، بالاخره گفت: ببین بابا جان، انسان باید در هر شرایطی خونسردی خودشو حفظ کنه فریدون خان الان یک تصمیم از روی عصبانیت گرفته ولی آینده رو نمیشه پیش بینی کرد. بهتر ما صبور باشیم.
منم همچین ساکت نمی مونم بالاخره چهار روز دیگه دوباره پا پیش می زاریم و درستش می کنیم. گفتم: حاجی؟ شما چی میگن؟ من که سر در نیاوردم. گفت: آروم برو. سرعتت رو کم کن ؛ بهت میگم، من با فریدون خان حرف زدم ولی اونقدر حق با اون بود که زبونم نمی چرخید دلداریش بدم، مگه من بهت نگفتم توی این کار دخالت نکن، مگه نگفتم در هیچ دروغی شراکت نداشته باش. گفتم یا نگفتم؟ گوش ندادی و استدلال آوردی و کردی اون کاری رو که نباید می کردی، خان از من پرسید به نظرتون با عقل جور در میاد که دخترم رو دست کسی بدم که رضا رو وارد زندگی ما کرد و می دونست و به من نگفت؟ چرا باید صنم نازنینم رو بدم دست کسی که از اول می

1400/09/21 13:56

دونست که رضا کیه و گذاشت این بلا رو سرم بیاره؟ چرا وقتی فهمید منو در جریان نذاشت که خودم جلوی رضا رو بگیرم؟ برای چی با عزیزه دست به یکی کرد و نشست کنار تا بدبختی من ببینه؟ اصلاً من از کجا بدونم که با نقشه این کارا انجام نشده، منی که به زمین و زمان الان بدبینم.
خب آقا قباد تو به من بگو من باید چی جواب اون مرد رو می دادم؟ در مقابل حرف حق یک مرد جز سکوت کار دیگه ای ازم ساخته بود؟ خان نامزدی شما رو بهم زد و قول و قرار رو پس گرفت و می خواد پیش کش ها رو هم پس بفرسته.
فرمون ماشین توی دستم می لرزید، با صدای بلند گفتم: یعنی چی؟ اصلاً به من چه مربوط ؛ حاجی؟ شما قرار بود واقعیت رو به خان بگین چرا جواب ندادین که من مجبور شدم این کارو بکنم اول به خاطر صنم و دوم عزیزه که از ترس خان بابا این کارو کرد. گفت: من گفتی ها رو گفتم و حرفامو زدم، ولی منم جای فریدون خان بودم همین کارو می کردم، بهش حق میدم اون به عنوان یک پدر حق داره نگران دخترش باشه؛ گفتم: نمی تونین با زندگی من بازی کنین به هیچ *** این اجازه رو نمیدم، مسخره بازی که نیست صنم عقد من بوده، حالا روی کاغذ نیومده مگه به همین سادگی میشه ما رو از هم جدا کنین؟ من صنم رو ول نمی کنم محاله، بعدم چرا فریدون خان داره غیظ شو سر من خالی می کنه ؟ من سر پیازم یا ته پیاز؟ حاجی گفت: آروم باش قباد ؛اگر سر و ته پیاز نبودی پس چرا توی این کارمداخله کردی؟ در ضمن اون صداتوهم بیار پایین جلوی من داد نزن؛ چطور تو با زندگی فریدون خان بازی کردی و چطور شد ازش می خواستی آروم باشه ، حالا نوبت توست که درس بگیری و تن بدی به این نوع بازی ها، حالم آروم باش و بسپر دست زمان.
با عصبانیت زدم کنار و دور زدم و گفتم: من خودم بلدم از خودم دفاع کنم الان میرم هر کجا که هست پیداش می کنم و حرفامو بهش می زنم ؛ شما ها دارین بد قضاوت می کنین، نیت آدم ها مهمه و شما بهتر از هر کسی می دونستین که نیت من خیر بود و داشتم کمک می کردم، وقت هایی می شد که دو روز غذا نمی خوردم، خواب و خوراک ازم گرفته شده بود آخه من چه نفعی توی این ماجرا داشتم؟ ای بابا مگه برای اذیت کردن کسی وارد این کار شدم ؟ که باید تقاص بدم، منه بیچاره برای اینکه این قائله ای که به پا شده بود رو فیصله بدم تا صنم آروم بگیره و غصه نخوره خواستم کمک کنم همین، این چه عدالتی بود دوتایی نشستین و بر علیه من حکم صادر کردین؛ صنم تو یک چیزی بگو حرف بزن، حاجی سرم داد زد برگرد، دیوونه بازی در نیار، این کارا رو ازت ندیده بودم که حالا دیدم، والله از تو بعیده، بهت میگم برگرد قباد، با این سرعت توی جاده خاکی نره. گفتم: زمین به آسمون بره،

1400/09/21 13:56

آسمون به زمین بیاد من صنم رو ول نمی کنم. گفت: باشه ول نکن ولی الان فایده ای نداره بری سراغ فریدون خان بدتر میشه که بهتر نمیشه برگرد پسرجان من باهاش منطقی حرف زدم ولی از حرفش پایین نیومد بهت میگم فعلا تن در بده من درستش می کنم، برگرد قباد داری کاری می کنی که از کوره در برم.

1400/09/21 13:56