The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/22 11:56

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
گفتم : حاجی چرا متوجه نیستین ؟ من باید با خان بابا حرف بزنم ازش بپرسم تقصیر من در این ماجرا چی بوده ؟
حاجی صداشو بلند کرد و گفت نگه دار ؛ نگه دار من پیاده میشم تو هر کاری دلت می خواد بکن ؛ دیگه به من ربطی نداره ؛
صنم از عقب ماشین التماس می کرد که قباد برگرد حاجی راست میگن الان هیچ فایده ای نداره بعدا حرف می زنیم ؛
با نارضایتی نگه داشتم و دور زدم ولی خون خونم رو می خورد و از شدت عصبانیت نمی تونستم سرعتم رو کنترل کنم ؛ گفتم :حاجی من از شما تعجب می کنم چرا حرفی نزدین؟
شما که شاهد بودین من براتون تعریف کردم خودتون بهم حق دادین؛ چی شد پس ؟چرا اینا رو به فریدون خان نگفتین ؟ حاجی همینطور که اخمهاش در هم کشیده بود گفت : تو از کجا می دونی که نگفتم ؟ فریدون خودش همه چیز رو می دونه , ولی صلاح نمی دونه دیگه به تو دختر بده ؛اینو بفهم مرد بیچاره حق داره ,
گفتم, ای بابا ؛شما به همه حق میدین جز من ؟ به همین راحتی , با احساس دوتا جوون بازی می کنین ؟ اینطور که فهمیدم شما هم بدتون نیومده وگرنه می ذاشتین همه با هم باهاش حرف می زدیم بهش حالی می کردیم که جریان چی بوده ؛ همینطور روی هوا که نمیشه برای زندگی دونفر تصمیم گرفت ؛
و این جر و بحث بی فایده تا نزدیک تهران طول کشید؛
اما نه حاجی تونست منو قانع کنه که باید مدتی از صنم دور باشم و نه من تونستم به حاجی بفهمونم که من این همه درد سر کشیدم به خاطر اینکه به صنم نزدیک بشم و حالا دیگه نمی تونم دست از اون بر دارم حتی برای یک مدت کوتاه ؛
حاجی بهم امر کرد که اول صنم رو برسونم ؛
ولی گوش نکردم و این اولین باری بود که از دستور حاجی سرپیچی می کردم ؛ در خونه که نگه داشتم ؛
حاجی یکم معطل کرد و گفت : با هر دوی شما هستم کار احمقانه ای نکنین ؛ یکم صبور باشین درست میشه فعلا باید به دل فریدون خان راه اومد تا یکم خودشو جمع و جور کنه ؛ چرا متوجه ی احساس اون نیستین ؛
آدم نباید تنها به خودش فکر کنه بزارین آروم بشه من بهتون قول میدم خودم درستش می کنم ؛ قباد توام زود برگرد خونه فکر می کنم امشب فریدون خان برگرده تهران نمی خوام مشکلی پیش بیاد ؛ این حرفم رو جدی بگیر و زود برگرد شنیدی بابا ؟
گفتم : چشم حاجی، صنم رو برسونم برمی گردم ؛
داشتم خفه می شدم دلم می خواست فریاد بزنم ؛ تا اون روز چیزی توی این دنیا نبود که اراده کنم و بدست نیارم ؛و اینکه بخوان صنم رو ازم بگیرن برای من غیر قابل تحمل بود ؛
یکم جلوتر نگه داشتم و به صنم گفتم بیا جلو پیش من ؛
تازه اونجا دیدم که چقدر گریه کرده ؛ منم بشدت بغض داشتم و اختیار اشکهایی که بدون گریه از

1400/09/22 20:34

چشمم پایین میومد نداشتم ؛ مرتب صورتم رو می مالیدم و سعی می کردم جلوی اون اشکها رو بگیرم ؛
صنم برای دلداری من گفت : قباد زیاد شلوغش نکن من خان بابام رو می شناسم دلش نمیاد ما رو از هم جدا کنه اون خیلی مهربونه به زودی آروم میشه و منم باهاش حرف می زنم بهت قول میدم اون بالاخره می فهمه که تقصیر تو نبوده ؛
گفتم : چطوری آروم باشم؟ اگر نشد ، اگربه حرف تو گوش نداد ؟ اگر پاشو کرد توی یک کفش که تو رو به من نده و همه ی دق و دلشو ازدست رضا سر من خالی کنه ؛من چیکار باید بکنم ؟
صنم من بدون تو نمی تونم زندگی کنم ؛
گفت : معلومه ؛ منم نمی تونم ؛ قباد جان قرار نیست ما از هم بگذریم ؛ فقط باید یکم صبر کنیم ؛ اینطور که من فهمیدم خان بابا هنوز به فکر مجازات کردن ماست ببین وقتی برای من و تو این جدایی رو خواسته سرِ صنوبر و عزیزه چی میاره ؛ تازه از رضا هم خبری نیست حرف اونو نمی زنه ؛ ب
بینم قباد نکنه سرشو زیر آب کرده باشن ؟
گفتم : واویلا ؛اونم هست فکر رضا رو هم می کنم ازش خبر ندارم خدایا خودمون رو به دست تو می سپرم خودت می دونی که من و صنم قصد بدی نداشتیم ؛
وقتی توی دور برگردن خونه ی اونا نگه داشتم ؛ قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد دلم نمی خواست از صنم جدا بشم برگشتم طرفش و دستهاشو که روی پاش گذاشته بود گرفتم ؛مثل یخ سرد بود ؛
برگشت طرف من و به چشمم نگاه کرد و گفت قباد ؟
گفتم : جانم ، عزیز دلم محاله دست از تو بردارم
گفت : ولم نمی کنی که ؛نه ؟
گفتم : چی داری میگی ؟مگه میشه تو جون منی ؛ یادت باشه هر جا که باشم و هر کاری بکنم یک لحظه از یاد تو بیرون نمیرم غیر ممکنه بی خیال تو بشم ، صنم خیلی دوستت دارم ؛ توام بهم قول بده هرگز زیر بار حرف خان بابات نری و نزاری ما رو از هم جدا کنن ؛
و بی اختیار همدیگر رو در آغوش گرفتیم و اولین بوسه رو به پیشونی اون زدم در حالیکه اشکهامون در هم آمیخته شده بود گونه در گونه هم ؛با هم قول و قرار گذاشتیم .
حالا با چه حالی برگشتم خونه خدا می دونه ؛
یکراست رفتم سراغ حاجی تا باهاش حرف بزنم ؛ ولی چند تا از خواهرام با شوهرشون اونجا بودن و مثل همیشه سفره ای بزرگ پهن شده بود و همه دورش نشسته بودن ؛
سلام کردم و رفتم به اتاقم ؛ عزت خواهر کوچکم که چند سالی از من بزرگتر بود اومد سراغم و گفت : داداش بالاخره ما کی باید تو رو ببینیم ؟ بیا دور هم شام بخوریم خوبیت نداره هیچوقت سر سفره نیستی
با بی حوصلگی گفتم : دیشب همه اینجا بودین منم بودم مگه چقدر می خواین منو ببینین ؟ بسه دیگه دارین منو تحت فشار می زارین ؛
گفت : اووو چته مرد گنده خب حال و هوای تو رو عوض کردن و شدی یک قباد دیگه اصلا

1400/09/22 20:34

فکرشم نمی کردم یک روز اینقدر بی عاطفه بشی ؛ حالا به حرفای عصمت می رسم که میگه این زن به درد تو نمی خوره ؛ ما یک زن داداش می خوایم که یک دونه داداش ما رو ازمون جدا نکنه ؛تو سرت رو کردی زیر برف و فکر می کنی گندش در نیومده؟ ولی دیگه همه می دونن که اون فریدون خان از خود راضی چطور دخترایی داره ؛
دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم با مشت زدم به در اتاق و فریاد زدم برو خونه ی خودت چی می خواین اینجا ؟
کارای من به شما ها مربوط نیست ؛ گمشین برین دیگه نمی خوام هیچکدوم شما ها رو ببینم ؛ و در اتاق رو زدم بهم ؛
اما بلافاصله صدای حاجی رو شنیدم که گفت : عزت جان بیا بابا امشب کاری به کار قباد نداشته باشین ؛
کلافه بودم و دور اتاق راه میرفتم باید هر چی زودتر یک فکری می کردم ؛ و تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که فورا با خان بابا حرف بزنم ,
روز بعد پنجشنبه بود حدود ساعت یازده شب سال تحویل می شد ؛
صبح زود بیدار شدم مدتی توی رختخواب موندم و از این دنده به اون دنده شدم وفکر کردم ؛حالا که عصبانیتم فروکش کرده بود احساس می کردم این تصمیم موقتیه و به زودی می تونم خان بابا رو راضی کنم برای همین می خواستم برم قلهک ولی یاد حرف حاجی افتادم که گفته بود ممکنه امشب فریدون خان برگرده تهران ؛
این بود که صبر کردم تا اول با حاجی حرف بزنم ؟
راستش جرات روبرو شدن با فریدون خان روهم نداشتم ؛ حاجی توی پنج دری نشسته بود زیر آفتاب و بی بی مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود
آروم رفتم کنارشو و گفتم : سلام ,
دستش زد روی زمین و گفت بشین اینجا می خوام باهات حرف بزنم ؛
چهار زانو نشستم و گفتم : حاجی به کمک شما احتیاج دارم نزارین دختری رو که دوست دارم از دست بدم ؛ یک کاری بکنین ؛
گفت : پدرجان ؛ آقا قباد؛ خراب کردی ؛
گفتم : تو رو خدا سرزنش نکنین اگر خرابی به بار اومده من مقصر نیستم توی یک جریانی افتادم که نمی تونستم بی تفاوت بمونم ؛ دیگه همین اندازه عقلم می رسه ؛ ولی شما اینو خوب می دونین که بعضی کارا دست خود آدم نیست ؛
من به ناچار توی این کار قاطی شدم و گرنه عزیزه هم دلش نمی خواست دامادش از چیک و بوک زندگی اونا با خبر بشه ؛ گفت : درست رفتی سر اصل مطلب ؛ حرف خان هم همینه ؛درسته که تو رو بی گناه در این ماجرا نمی دونه ولی من فکر می کنم موضوع این نباشه ؛ فریدون خان داره یک چیزایی رو پیش بینی می کنه که الان صلاح دخترشو در این نمی ببینه که با مردی وصلت کنه که چیزایی رو که نباید بدونه رو می دونه ؛ و من دیشب وقتی برگشتم خونه و حرفای خواهرات رو شنیدم که الان نظرشون در مورد صنم و خواهرش چیه ذهنم باز شد و فهمیدم که حق با اون

1400/09/22 20:34

مرده ؛
داره درست میگه ؛ تو چطور می تونی از زخم زبون خواهرات صنم رو دور نگه داری؟ از کجا معلوم فردا همین ها رو به رخش نکشی ؟ اینو بهم بگو ؛اون پدر داره این فکرا رو می کنه ؛
وقتی مادر رضا یک سری حرفا زده ؛ زینب یک چیزایی گفته ، بی بی یک جور برداشت کرده آبجیت ضد و نقیض حرف زده ؛
من با عجله وسط شام با آبجیت راه میفتیم و میریم مادر رضا رو می بریم خونه ی اون ، تو آشفته و پریشون میای و میری و توی خونه بند نمیشی ؛ پسر جان حرف بزرگ شده یک کلاغ و چهل کلاغ راه افتاده ؛ حق بده خواهرات نگران تو باشین نمیشه بهشون گفت به شما مربوط نیست ؛
گفتم : نمی دونم ؛شد دیگه ؛
گفت : پس هیچ کاری نکن و به حرفم گوش بده یکم تحمل داشته باش ؛بزار من درستش کنم
وقتی یک ساختمونی خراب میشه باید با حوصله خرابی ها رو جمع کرد و دوباره ساخت ؛
نباید مایوس بشی ؛نا امیدی مال آدمای بی ایمانه ؛ حتم داشته باش وقتی امیدت رو از دست بدی هدفت هم از دست میره ؛ من بهت حق میدم خدا و پیغمبری هم صنم دیگه زن تو محسوب می شد چون بین شما خطبه خونده شده ؛ ولی فریدون خان در وضعیتی نیست که بشه با منطق باهاش حرف زد ؛
خیلی داغون شده کمرش شکسته ؛ در واقع من احساس می کنم می خواد از خانواده ی ما فاصله بگیره ؛
گفتم : اگر شما صلاح بدونین من برم خودم با خان یکبار حرف بزنم به نظرتون چی میشه ؟
گفت : نمی دونم به نظرم نتیجه نداره ولی برو حرف بزن شاید تونستی منصرفش کنی ؛ولی به این زودی نه یکم صبور باش ؛
پرسیدم : شما دیشب گفتین ممکنه فریدون خان بیاد تهران درسته ؟
گفت : والله بین حرفاش شنیدم که گفت شاید همین امشب کارم تموم شدو برگردم تهران ولی وقتی می خواست بره سر زمین عذر خواهی کرد و گفت ممکنه کارم طول بکشه ؛ پس اینطور که معلومه نمی خواد خانواده اش رو تنها بزاره ؛ اون مرد خوبیه ؛ واقعا حقش نبود این بلا سرش بیاد ؛ یکم صبر کن بزار ببینیم چی میشه ؛ یک امروز رو به خاطر من هیچ کاری نکن ؛ شب عیده اوقات تلخی هم نداریم ؛ اگر به من اعتماد داری بزارش به عهده ی من، و این همه نگران نباش ؛
ولی من نمی تونستم پریشون نباشم ؛ و دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ؛ وقتی ناهار خوردیم رفتم خوابیدم تا شاید کمتر فکر و خیال به سرم بزنه که با سر و صداهایی از خواب بیدار شدم که خیلی عادی به نظرم نرسید ؛
خواب آلود از اتاق بیرون رفتم و از بی بی پرسیدم چه خبره ؟
گفت : خاک بر سرمون شد ؛نمی دونم چرا کسی به من حرفی نمی زنه ؟ برای چی پیشکش ها رو پس فرستادن ؛ این دیگه چه معنی میده ، بی خود و بی جهت برای چی این کارو کردن ؟
برو ببین حاجی و عفت رفتن تحویل بگیرن .
صنم
بالاخره شد

1400/09/22 20:34

اون چیزی که حدس می زدم و ازش می ترسیدم ؛ بارها من و قباد در این مورد حرف زده بودیم ولی انگار باور نداشتم که ممکنه این اتفاق بیفته خان بابا به حاجی گفته بود نامزدی رو بهم زده و دیگه اجازه نمیده من زن قباد بشم ؛ قباد عصبانی و آشفته بود و من اشک های اونو می دیدم که چطور صورتشو خیس کرده ؛
ولی از روی شرم یک کلمه جلوی حاجی حرفی نزدم ؛
وقتی قباد منو رسوند در خونه و خواست بغلم کنه از خود بی خود شدم از ترس اینکه این آخرین ملاقات ما باشه خودمو در آغوش اون رها کردم ؛
ولی بوی جدایی میومد و ما ناخواسته داشتیم با هم وداع می کردیم ؛ هر دو بشدت هراسون و بی قرار بودیم ،
وقتی اون رفت و وارد خونه شدم عزیزه و صنوبر برای اینکه از نتیجه ی حرفای حاجی و خان بابا مطلع بشن اومدن به استقبالم و من زار ونزار خودمو انداختم توی بغل عزیزه و با گریه گفتم : خان بابا به جای همه من و قباد رو داره تنبیه می کنه ؛ نامزدی ما رو بهم زده و قول و قرار رو پس گرفته ؛
عزیزه در حالیکه از شنیدن این حرف پریشون شده بود
گفت : نترس به این سادگی ها نیست قباد دست از سر تو بر نمی داره ؛ نگران نباش حاجی آدمی نیست که این قول و قرار رو پس بگیره شما دونفر عقد کرده بودین الهی قربونت برم تو چقدر ساده ای حرف زده که یک چیزی گفته باشه غیظش رو نشون بده ؛ به زودی یادش میره ،
صنوبر گفت : تو خان بابا رو دیدی ؟
گفتم نه وقتی ما رسیدیم اون رفته بود سر زمین ؛
گفت : خواهر جان همش تقصیر منه من خودم میرم و به خان بابا میگم که شما ها گناهی ندارین ؛ نمی زارم تو و قباد از هم جدا بشین ؛ می دونم خیلی همه ی شما ها رو اذیت کردم ولی خدا می دونه که نمی خواستم اینطوری بشه ؛
گفتم : حالا تو آروم باش خودتو ناراحت نکن ؛
عزیزه پرسید نفهمیدی خان بابات بالاخره میاد یا نه ؟فردا عیده ؛
گفتم : نمی دونم ظاهرا که امشب کار داره شاید اصلا نیاد ؛ من که اصلا حالم اصلا خوب نیست ؛
عزیزه جلوتر رفت به عمارت و من و صنوبر دست همدیگر گرفتیم و با غصه بهم نگاه کردیم ؛
یک مرتبه یک ماشین پشت در ایستاد و نور چراغش از زیر در افتاد توی حیاط ،
صنوبر ترسید و گفت صنم خان بابا اومد ؛ ولی من حدس زدم قباد برگشته باشه رفتم در رو باز کنم ؛ و صنوبر از ترس فرار کرد توی عمارت ؛ انگار خدا دنیا رو به من داده بود وقتی ماشین خان بابا رو دیدم ؛
اما خان بابا نه جواب سلام منو داد ونه به صورتم نگاه کرد ؛ پیاده شد و رفت طرف عمارت و در حالیکه کفشش رو در میاورد بلند گفت نمی خوام هیچکدومتون رو ببینم ،
اونشب ننه آغا به خان بابا شام داد و اونم زود رفت به اتاقش و در رو بست ؛
عزیزه حال بدی داشت ولی

1400/09/22 20:34

همین اینکه خان بابا برگشته بود به خونه راضی به نظر می رسید ؛
منم همینطور و تمام شب فکر می کردم که روز بعد چطور با اون مواجه بشم و خودمو بهش نزدیک کنم و یک طوری دوباره دلشو بدست بیارم ؛
روز بعد که شب عید بود خونه ی ما هیچ خبری نبود؛ خان بابا ناشتایی که خورد امیرعلی رو برداشت و از خونه بیرون رفت ؛
و یکی ، دو ساعت بعد با میوه و شیرینی و آجیل برگشت ؛ هر سه تای ما امیدوار از بخشش اون خوشحال بودیم حتی ننه آغا بشکن می زد و می گفت: دیدی گفتم درست میشه ؟ یکم باهاش راه بیاین این غصه ها تموم میشه و میره پی کارش ؛
ولی خیلی زود فهمیدیم که خان بابا همه ی اون کارا رو برای آبروش و مهمون های هر سال عید کرده و اهمیتی به ما نمی داد ؛
ظهر عزیزه غذای مورد علاقه ی خان بابا رو درست کرد و رفت که سفره بیندازه ؛
خان بابا با غیظ گفت : از جلوی چشمم برو و دیگه نبینمت ؛ تا تکلیف تو رو هم روشن کنم فعلا هر چی حاجی اردکانی پیشکش آورده جمع کن باید پسشون بدیم ؛
من اینو شنیدم و با سرعت خودمو بهش رسوندم و گفتم : خان بابا به خدا من گناهی ندارم تو رو خدا این کارو با من نکنین می دونین که خاطر قباد رو می خوام ؛
گفت : تا منو عصبانی نکردی از جلوی چشمم برو نمی خوام هیچکدومتون رو ببینم ، همین که میگم تو دیگه نمی تونی زن قباد باشی ؛ اون مادر بی عقل تو این کارو کرد برو از اون حساب پس بگیر ؛
از کسی که منو انگشت نمای خاص و عام کرد ؛از کسی که یک کلاهبر دار رو به عنوان داماد وارد این خونه کرد و به ریش من خندید؛ برو حساب پس بگیر ؛ که حالا حاجی اردکانی بیاد و بخواد به من درس اخلاق بده ؛
یک روز برای خودم عظمتی داشتم حالا حس می کنم از اون اصغر کمترم ؛ چون اون دختری نداشته که این طور با حیثیت پدرش بازی کنه ؛
گفتم خان بابا آخه تقصیر من و قباد چیه جز اینکه نمی خواستیم شما رو ناراحت کنیم ؟
یکم آروم تر گفت : این کار برای مجازات تو نیست ؛ دیگه صلاح نمی دونم تو زن قباد بشی ؛ الان اولشه ؛ این موضوع چیزکمی نیست که خانواده ی شوهر بدونه ؛ نباید این کارو می کردین من به خاطر خودت نمی خوام زن قباد بشی . حالا برو بدون حرف هر چی آوردن جمع کن .
و من همینطور که اشک می ریختم با کمک عزیزه اونا رو بستیم توی همون بقچه های ترمه ای که آورده بودن با قالیچه ها و طلا هاشون فرستادیم در خونه ی حاجی و من می دونستم که قباد چه حال و روزی پیدا خواهد کرد .
ماتمکده ی خونه ی ما حتی با تحویل سال هم تغییری پیدا نکرد
خان بابا و امیر علی خواب بودن و من و صنوبر کنار عزیزه نشسته بودیم ؛ و ننه آغا گوشه ی اتاق چرت می زد ؛نه از سفره ی هفت سین خبری بود و نه دل خوشی

1400/09/22 20:34

داشتیم ؛
در حالیکه همه می دونستیم روز بعد برای عید دیدنی خان بابا کلی مهمون میاد و اون بازم برای حفظ آبروش باید ظاهر سازی کنه دلمون رو خوش کردیم که راهی دوباره به قلب شکسته ای خان بابا پیدا کنیم .

1400/09/22 20:34

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
صبح شد و هنوز صنوبر درد می کشید و فریاد های اون توی فضای خونه می پیچید،
از نیمه های شب دردش شروع شده بود و عزیزه، ننه آغا روبا مش عباس فرستاد دنبال قابله همون نیمه شب و با خودشون آوردن، و اون زن با خونسردی بالای سر صنوبر نشسته بود و پشت سر هم چای و شیرینی می خورد و گهگاهی شکم صنوبر رو معاینه می کرد و می گفت: عجله نکنین هنوز مونده،
من به صورت صنوبر که خیس عرق بود و داشت همه ی تلاشش رو برای بدنیا اومده بچه می کرد انداختم و با اعتراض گفتم تو رو خدا خانم یک کاری بکن خواهرم داره میمیره،
و اون بازم با خونسردی می خندید و می گفت: آخه کدوم بچه توی شکم مادرش مونده که این یکی بمونه حتماً دختره که این همه داره با ناز میاد؛
اما ساعتی گذشت و از بچه خبری نبود،
حال صنوبر خیلی بد بود و بی تابی می کردم و فریاد می زد.
عمه خانم مدام فرمون می داد که کمرو پهلوهاشو بمالین، دستمال داغ بزارین روی شکمش، صنوبر زور بزن،
دیگه داره دیر میشه، و قابله با هراس می گفت: زود باش نترس دختر زور بزن دردت پس بره دیگه نمی تونم کاری برات بکنم، بچه ات خفه میشه.
من و عزیزه مثل مرغ سر بریده بال، بال می زدیم و در حالیکه دستهامو مشت کرده بودم به خدا التماس می کردم و چشم از صورت صنوبر بر نمی داشتم که خدایا صنوبر و بچه هر دو سالم بمونن من دیگه هیچی ازت نمی خوام
و صنوبر با بی تابی سرشو به اطراف حرکت می داد و فریادهاش تبدیل به جیغ وحشتناک شده بود طوری که انگشتم رو گذاشتم بین دندون هام و با تمام قدرت گاز گرفتم دیگه تحمل اون همه دردی که صنوبر می کشید رو نداشتم.
دردی که گویا مدت ها بود به جون خواهر بیچاره من افتاده بود وتمومی نداشت،
اون روز پانزدهم مهر ماه بود اون سال عیدِ ما به تلخی گذشت چون خان بابا صبح روز اول عید امیر علی رو برداشت و با یک جمله که در خونه رو ببندین و حق ندارین کسی رو راه بدین رفت قلهک،
وقتی هم برگشت گاهی با من حرف می زد و خواسته هاشو می گفت و در تمام مدتی که خونه بود صنوبر حق بیرون اومدن از اتاقش رو نداشت.
و این تصمیم خان بابا از زمانی بود که از باردار شدن صنوبر خبر دار شد؛
اونم به طور اتفاقی و توسط امیرعلی، اون زمان همه از ترس نفسمون بند اومده بود ولی خان بابا هیچ عکس العملی نشون نداد،
در حالیکه کسی نمی دونست چی در دلش می گذره، کاملاً معلوم بود که اصلاً تعجب نکرده و با اتفاق هایی برامون افتاده بود و تصمیم های عزیزه حدس زده بود که چنین چیزی اتفاق افتاده.
ولی اصلاً به روی خودش نمیاورد و انگار حرف امیرعلی رو نشنیده بود و تنها حکم کرد که صنوبر نباید از

1400/09/24 16:04

اتاقش بیرون بیاد،
خب این برای دختر پر شور و حال جوونی مثل صنوبرخیلی سخت بود، خود خان بابا هم اغلب خونه نبود و بیشتر شب ها نزدیک صبح مست میومد خونه و برخلاف سابق که از سیگار منتفر بود پشت سر هم می کشید و در واقع از دستش نمی افتاد،
گاهی به ضرورت با عزیزه حرف می زد، ولی دیگه اتاقشو جدا کرده بود و رفتار خوشایندی با اون نداشت.
عزیزه تحمل می کرد و می گفت تا بدنیا اومدن بچه ی صنوبر می مونم و بعد از این خونه میرم
اغلب بغض داشت و بشدت لاغر شده بود اما اون حس مادرانه ای که در وجودش شعله می کشید باعث می شد از پا نیفته و به فکر روحیه و شادی ما باشه.
مش عباس مرد پیری بود که از قدیم کالسکه رون خان بابا بود وکالسکه از همون زمان پیش مش عباس مونده بود و فرقش با درشکه در این بود که دو طرفش صندلی داشت و چادری که در وقت لازم می تونست بالای سرمون کشیده بشه ؛
مش عباس به خواست عزیزه هر روز از صبح میومد و در اختیار ما بود تا هر وقت که بهش نیاز داشتیم می موند و حالا دو هفته ای می شد که شبانه روز توی خونه ی ما بود برای اینکه وقت زایمان صنوبر رو نمی دونستم.
عزیزه به محض اینکه خان بابا میرفت برای سرکشی به قلهک، فوراً یک غذا آماده می کرد و سورسات ناهار رو بر می داشت و همه ی ما رو با عمه خانم و ننه آغا می برد به یک جای خوش آب وهوا که اونزمان در اطراف شهر تهرون زیاد بود و خیلی زود می تونستی یک رودخونه ودار و درخت پیدا کنی و کنارش ساعاتی رو خوش بگذرونی،
بعضی از شب های تابستون هم پنج تایی یعنی با ننه آغا که عاشق سینما بود به تماشای فیلم می رفتم و اینطوری خلاء خان بابا رو توی زندگیمون پر می کردیم .

با اینکه خان بابا با بی مهری هاش تنبیه بدی برای ما در نظر گرفته بود و به مرور زمان اعصاب همه ی ما رو داغون کرده بود و بشدت رنج می بردیم ولی عزیزه سعی می کرد کاری کنه که شادی رو به دل های ما برگردونه،
خب طبیعی بود وقتی هم مدرسه ها باز شد دیگه صنوبر پا گذاشته بود توی ماه نه و نمی تونست همراه من باشه،
دختر هفده ساله ای که داشت ناخواسته مادر می شد و مجبور بود با حسرت به مدرسه رفتن من نگاه می کنه.
در حالیکه هیچ خبری از رضا نداشتیم و نمی دونستیم چی بسرش اومده
اون روزای آخر بار داریش رو میگذروند، عزیزه بهترین وسایل نوزاد رو برای بچه ی صنوبر تهیه کرد و در حالی که ما از دیدن اونا ذوق می کردیم صنوبر هیچ حسی از خودش نشون نمی داد و معلوم بود که هنوز نتونسته وجود اون بچه رو قبول کنه،
بیشتر اوقاتش رو موسیقی گوش می داد و توی یک دفتر خاطره چیز می نوشت که بعد از اینکه کارش تموم میشد قایم می کرد،
اون رفتارش

1400/09/24 16:04

ملایم شده بود طوری که گاهی دلم براش ریش می شد و ازش می خواستم که بشه همون صنوبر قبلی، جسور و بی باک ولی انگار همه ی بال و پرش سوخته بود.

اما به شدت بهم نزدیک شده بودیم ودرد دل می کردیم ولی هرگز کلامی از بچه ای که توی شکمش داشت حرف نمیزد.
صدای گوش خراش فریادِ بلند و طولانی صنوبر منو به خودم آورد و پشت سرش صدای گریه ی بچه،
از ذوق دستم رو گذاشتم روی صورتم و با هیجان فریاد زدم خدایا شکرت به دنیا اومد،
عمه خانم گفت: دختره، دختر، من دویدم بالای سر صنوبر که دیگه از حال رفته بود و به سختی نفس می کشید.
همین طور که قابله جفت رو گرفت و بند نافش رو جدا کرد و بست، عزیزه و عمه خانم اون نوزاد رو گذاشتن لای پارچه تا تمیزش کنن، من با دستمال عرق صورتشو پاک می کردم و می بوسیدمش ؛
و آروم در گوشش گفتم: قربونت برم مبارکت باشه چشم همه ی ما روشن تودیگه الان یک دختر داری، اسمشو چی می خوای بزاری؟ با رمق کمی که داشت بدون اینکه چشمش رو باز کنه گفت: دختر؟ دختر می خوام چیکار؟ که مثل من بدبخت باشه؟ کاش پسر بود اون وقت می دونستم که هر کاری توی این دنیا بکنه براش عیب نیست، درد زایمان هم نمی کشه.
همین طور که عرق هاش پاک می کردم دست کشیدم به سرشو و گفتم: عوضش مادرهم نمی تونه بشه تو الان مادر یک دختر خوشگلی،
آروم و زیر لب گفت: من نمی خوامش اون باعث بدبختی من شد، تازه خون رضا توی رگهاشه ازش متنفرم.
گفتم: این حرف رو نزن فدات بشم، اون بچه که گناهی نداره.
عزیزه تند و تند بدن قرمز رنگ بچه رو با آب تمیز کرد و به کمک عمه خانم لباس تنش کردن و توی قنداق پیچیدن و گذاشتنش روی سینه ی صنوبر که هنوز بیحال بود.
واکنش کوچکی به صورتش داد و دو قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد و همه ی ما رو به گریه انداخت گفت: عزیزه؟ تو رو خدا برش دار من بهتون گفته بودم بچه نمی خوام، برش دارین وگرنه پرتش می کنم،
عمه خانم چشمکی به عزیزه زد و بچه رو برداشت و گفت: اینو بنویس فردا نگی نگفتی، همین امروز می بریمش میدیم به یتیم خونه والله ما هم دنبال تو نفرستاده بودیم که برامون بچه بیاری.
به رسم اون زمان وقتی نوازدی بدنیا میومد کره رو با بارهنگ قاطی می کردن و به خوردش می دادن و نظرشون این بود که روده و معده اش برای شیر خوردن صاف میشه و تا عمه خانم مشغول این کار بود صنوبر به خواب عمیقی فرو رفت.
قباد
نزدیک دمدمه های صبح بود که صدای فریاد شنیدم و با هراس از خواب پریدم، اما زود متوجه شدم که این باید عزت باشه که چند روزه به خاطر نزدیک بودن به زایمانش خونه ی ما بود و داشت بچه ی دومش رو به دنیا میاورد،
که آبجی در اتاق رو باز کرد و گفت: فدات

1400/09/24 16:04

بشم قباد جان بیداری؟
گفتم بله آبجی چی شده؟ وقتشه؟
گفت: قربون داداش برم، توماشین داری بدو با آقا مرتضی برو و قابله رو بیار.
گفتم: داره میاد؟
گفت: آره وقتشه.
گفتم: چشم الان حاضر میشم،
مرتضی شوهر عزت پشت در منتظر بود و با شرمندگی گفت: ببخشید مزاحم شدیم.
گفتم: این چه حرفیه بریم داداش.
زیاد طول نکشید که ما قابله رو با خودمون آوردیم و رفت توی اتاق و در رو بست،
حاجی نماز می خوند و دعا می کرد و من و مرتضی نگران پشت در اتاق راه میرفتیم، صدای فریاد های عزت یک آن بند نمی اومد و دلم رو به شور مینداخت،
و هرزگاهی که آبجی بیرون میومد خاطرمون رو جمع می کرد که همه چیز روبراهه .
روی پله ایوون نشستم و منتظر طلوع خورشید شدم، حالا درسم تموم شده بود و دو روز در هفته دانشگاه ادبیات درس می دادم و سه روز دیگه رو هم توی دبیرستان پسرونه ریاضی، اون زمان امکان چنین چیزی امری عادی بود.
و بقیه ی اوقاتم رو هم به سختی توی حجره کار می کردم، اما دلیل اینکه حاجی با درس دادن من موافقت کرد، همون حوادثی بود که برام اتفاق افتاده بود وبی قراری افسردگی از دوری صنم تحمل می کردم.
اون سال عید بدی رو گذروندم،
زمانی که پیشکش ها رو پس فرستادن به خواست حاجی صبر کردم و خون خوردم، زنگ می زدم به خونه ی اونا ولی کسی جواب نمی داد، روز بعد هم بدون اجازه ی حاجی رفتم در خونه شون بازم کسی در رو باز نکرد؛
آروم و قرار نداشتم، فکر می کردم همه با هم به قلهک رفتن، مثل مجنون ها شده بودم و حالم بد بود،
طوری که حاجی با نظر تحقیر بهم نگاه می کرد و می گفت: تو هنوز خیلی مونده تا راه و رسم زندگی رو یاد بگیری ؛ ولی من صنم رو می خواستم و اصلا برام راه و رسم زندگی مهم نبود ؛ حاضر بودم منو دیوانه و *** بخونن ولی صنم رو ازم نگیرن و این بی قراری و آشفتگی به حدی بود که وقتی با حاجی صلاح کردم برم قلهک مخالفتی نکرد و گفت برو به امید خدا.
برای دیدن صنم پدال گاز رو تا می تونستم فشار می دادم و مدام تکرار می کردم اجازه نمیدم تو رو ازم جدا کنن الان میرم جلوی خان بابا می ایستم و تا موافقت نکنه قدم از قدم بر نمی دارم،
اون حق نداره با زندگی من بازی کنه، همه چیز رو بهش میگم و اونقدر دور و اطرافش می مونم و موی دماغش میشم تا مجبور بشه از حرفش برگرده .
دوم عید نزدیک ظهر رسیدم به باغ قلهک سکوت و کور بود اصغر آقا در رو برام باز کرد و گفت: کسی اینجا نیست تشریف ببرین بعد از عید بیان ؛
گفتم: اصغر آقا منم قباد نامزد صنم.
گفت: می دونم آقا، ولی خان دستور داده کسی رو راه ندم هیچکس،
گفتم: اجازه بده من برم باهاش حرف بزنم.
گفت: نمیشه آقا، خان منو بیچاره می

1400/09/24 16:04

کنه ؛ و در باغ رو بست،
ماشین رو همون جا نگه داشتم و از کنار دیوار راه افتادم تا جایی که اولین بار صنم رو دیده بودم، اونجا دیوار خراب شده بود و می تونستم وارد باغ بشم ؛
در حالیکه همه ی لباس هام خاکی شده بود از دیوار بالا رفتم و پریدم پایین و رفتم به طرف عمارت یک مرتبه خان بابا رو توی ایوون دیدم که نشسته، بساط چای و قلیون روبراه بود و داشت سیگار می کشید،
امیر علی منو دید و با خوشحالی بلند گفت: آقا اجازه سلام و دوید به طرفم و بغلش کردم و نگاهی به ایوون انداختم ،
خان بابا منو دید ولی هیچ عکس العملی نشون نداد،
تا جلوی ایوون رسیدم گفتم: سلام اومدم مرد و مردونه با شما حرف بزنم.
گفت: علیک سلام بیا بالا چرا اونجا وایستادی؟
گفتم: نه من از اینجا جایی نمیرم و باید بهم بگین که چرا می خواین صنم رو ازم بگیرین، من اومدم براتون توضیح بدم،
یک مرتبه متوجه ی حرفش شدم و با تعجب پرسیدم: شما چی فرمودین؟ بیام بالا؟ اجازه هست؟
گفت: آره بیا بالا، چای می خوری؟
فوراً از پله های ایوون بالا رفتم و نزدیکش ایستادم.
گفت: بفرما بشین برات چای بریزم؛
همین طور که ناباورانه روبروش می نشستم گفتم: خان بابا از دست من عصبانی نیستین؟
گفت: حاجی چطوره؟
گفتم: خوبن سلام دارن خدمت شما.
خان بابا یک چای برای من ریخت و با قندون گذاشت جلوم.
گفتم: خواهش می کنم از دست من ناراحت نباشین
گفت: ببین قباد من از تو انتظار نداشتم، روی مرام و معرفت تو حساب کرده بودم، ولی تصمیم من به هیچ وجه به خاطر ناراحتی از دست تو نیست، در این صورت حل می شد،
موضوع سر چیز دیگه ای، تو خوبی، خانواده ات هم خوبن و عاقل. قبول دارم ولی خودتو بزار جای من، حرفایی از حاجی شنیدم که نباید می شنیدم اون از خیلی چیزا خبر داشت، من سر شکسته شدم،
خوب پس صنم هم نمی تونه با سرافرازی بیاد خونه ی تو،
اومدم حرفی بزنم دستشو گرفت جلوی منو و گفت: اجازه بده، بزار برات یک چیزی تعریف کنم؛ البته این یک رازه که امیدوارم بین ما بمونه.
یک زمانی من هم همسن و سال تو بودم مثل تو عاشق شدم، فکر کن دختری درست شبیه به صنم،
اون دختر یکی از رعیت های پدرم بود ؛ چه ها که کردم، اصطبل آتیش زدم، اسب ها رو رم دادم،
خرمن سوزندم و اونقدر روی حرفم موندم تا اینکه خان بزرگ راضی به این وصلت شد .
عشقی که هنوز نتونستم بعد از این همه سال فراموش کنم، ولی نمی دونی رفتار مادرم و سه خواهرم که دوتاشون الان خوش و خرم توی فرنگ زندگی می کنن و یکشون هم همین عمه خانم که وبال گردن منه بودن،
من جوون و بی خیال و فارغ از نیرنگ های زنونه بودم از اینکه گلنسا رو به دست آورده بودم برام چیزی دیگه

1400/09/24 16:04

ای مهم نبود، و هر بار که چشمهاشو اشک آلود می دیدم اعتراض می کردم که چرا روزگارم رو خراب می کنه، و دردشو نفهمیدم ،
در این میون مادر و خواهرام توی گوشم می خوندن که این زن برای تو که یک خان بزرگی و وارث پدر کافی نیست باید زنی در شان خودت بگیری،
خب منم فکر می کردم همینطوره، ولی از بس گلنسا رو دوست داشتم زیر بار نمی رفتم،
اون زمان بود که فهمیدم بارداره و از ترس اینکه بلایی سرش نیارن به کسی نگفته بود.
گریه های گلنسا هنوز از جلوی نظرم نمیره،
اما مادر من ول کن نبود و مدام ازش می خواست که منو راضی کنه تا برام زن بگیره و حتی اون دختر رو پسند کرده بودن و زیر نظر داشتن،
ولی می دونی اون به جای راضی کردن من بهم چی می گفت؟ اگر روزی بفهمم که زن دیگه ای گرفتی خودمو می کشم ؛
خب منم جوون بودم اصلا فکرشم نمی کردم که راست گفته باشه، صنم که به دنیا اومد مادرم دست بکار شد و دیگه برای گلنسا حتمی شد که این کارو می کنن و دست بر دار نیستن،
فقط ده روز از بدینا اومدن صنم گذشته بود که گلنسا رو در حالیکه داشت به صنم شیر می داد مرده پیدا کردم،
روزگارم خیلی از الان تو بدتر بود، ولی گذشت،
هیچ *** نفهمید که اون چطور از این دنیا رفت. خودش بلایی سر خودش آورد؟ و یا چیز خورش کردن؟ نمی دونم، درد سرت ندم دیگه اجازه ندادم کسی برام تصمیم بگیره و دخترخانی رو که اونا پسندیده بودن نگرفتم،
ولی صنم احتیاج به مادر داشت ، عزیزه رو هم خودم پیدا کردم و گرفتم ؛
خان بابا سکوت کرد و یک سیگار دیگه برای روشن کردن برداشت.
پرسیدم: خان بابا عزیزه مادر صنم نیست؟
گفت: نه.
گفتم: خودش می دونه؟
گفت : همه فکر می کردیم نمی دونه ؛ یک روز بعد از فوت علیرضا بهم گفت که ننه آغا سالها پیش بهش گفته، ولی عزیزه نمی دونه که اون می دونه، و از اونجایی که زن انسان و با خدایی بود هرگز بین بچه های خودش و صنم فرقی نداشت بلکه بیشتر هم بهش توجه می کرد، حالا مهم نیست. مهم حرف منه،
صنم برای من حکم گلنسا رو داره، نمی خوام حالا اون وارد خانواده ای بشه که از الان معلومه که باهاش خوب تا نخواهند کرد زندگی کنه. اجازه نمیدم.
الان چند صباحی غصه می خورین ولی به زودی فراموش می کنین.
گفتم: خان بابا شما اصطبل رو آتش زدین من شهر رو می سوزونم، ازاینجا نمیرم تا صنم رو به من ندین، از در بزنین از دیوار میام و هر تعهدی بخواین میدم ولی دست از صنم بر نمی دارم،
اصلاً می برمش یک جای دور ، یا هر کجا که شما صلاح بدونین نمی زارم کسی از گل بالاتر بهش بگه قولِ شرف میدم.

گفت: آروم باش پسر جان، تند نرو، تو یک راه دیگه هم داری، نزدیک صنم نشی،
باهاش ارتباط نداشته

1400/09/24 16:04

باشی و اونقدر صبر کنی تا من خبرت کنم، زمانی که دیدم با این دوری عشق تو سرد نشده می فرستم دنبالت، دورا دور مراقبم دست از پا خطا کنی به صنم نزدیک بشی دیگه قول و قرارمون بهم می خوره و شوهرش میدم اگر سر قولت مونده بودی باید دوباره بیاین خواستگاری با علم به اینکه همه چیز رو می دونین.
گفتم: شما بلدین چطور آدم ها رو مجازات کنین ، صنم می گفت دل مهربونی دارین که زود نرم میشه، پس این مجازات سنگین برای چیه ؟ چرا باید با این همه با ناراحتی صبر کنم؟
گفت: خود دانی ؛
یک فکری کردم واحساسم این بود که خان از حرفش بر نمی گرده و خب اینم برام نور امیدی بود.
گفتم: پس یک شرط دارم یکبار با صنم حرف بزنم ؛
گفت: نه، من خودم بهش گفتی ها رو میگم البته به موقعش ؛
یک مرتبه مرتضی با خوشحالی زد توی پشتم و گفت: شنیدی؟
صدای گریه ی بچه بود، قبادجونم بدنیا اومد، پسره.

1400/09/24 16:04

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد

ما در دنیای عجیبی زندگی میکنیم، هم می دونیم که بقایی در کار نیست وهم می دونیم که دنیا مدام در حال تغییره اما با همه ی سختی ها و مشکلاتش بازم برای زنده موندن و از دست ندادن تلاش می کنم،
وقتی صدای فریاد های عزت رو می شنیدم یک لحظه دلم لرزید که نکنه اونو از دست بدیم و یا بچه اش زنده بدنیا نیاد و حالا صدای گریه اون نوزاد برای من شادی همراه آورده بود.
لحظاتی که انسان در تنگنا قرار می گیره و بعد از اون غم فارغ میشه درست لحظه ای که به یاد خدا میفته و وقت شکرگزاری میرسه و این لذتیه که شاید هر روز چندین بار برای ما پیش میاد اما بی توجه از کنارش رد میشیم لذاتی پنهان که ما رو وادار به دوست داشتن زندگی می کنه.
من چندین ماه اصلاً از صنم خبر نداشتم گاهی بی اختیار تا نزدیک خونه شون میرفتم و فقط به اون عمارت خیره می شدم وتنها دلخوش به این بودم که توی اون خونه قلبی به خاطر من می تپه،
ولی از ترس خان جرات جلو رفتن و زیاد موندن و انتظار کشیدن رو نداشتم.
هنوز نمی دونستم خان بابا در مورد من به صنم چی گفته ولی بعد از عید که مدرسه ها باز شد توسط زینب براش پیغام دادم که خان بابا ازم چی خواسته و اونم گفته بود می دونم به قباد بگو منتظرش می مونم.
تا اول مهر اون سال که مدرسه ها باز شد هر سه روزی که دبیرستان درس می دادم صبح زود نزدیک مدرسه ی صنم توی ماشین می نشستم ومنتظر می شدم تا بیاد و بدون اینکه اون متوجه ی من بشه با نگاه، تا واردشدنش به حیاط مدرسه بدرقه اش می کردم و لذت منم شده بود دیدن گاه و بیگاه اون،
اون روزم همین کارو کردم ولی صنم نیومد،
با اینکه دلم شور افتاده بود که نکنه باز اتفاقی براش افتاده باشه رفتم به مدرسه ای که درس می دادم، اما تمام روز فکرم مشغول بود.
من از رضا هم خبری نداشتم و به بطور حتم فکر می کردم که بلایی سرش آوردن، برای همین گاهی به مادرش سر می زدم و یک مقدار بهش پول می دادم تا زندگیشو بگذرونه.
تا تیر ماه اونسال که تهران شلوغ شده بود،
طرفدار های دکتر مصدق از یک طرف و طرفداران شاه از طرف دیگه توی خیابون با هم در گیر می شدن.
بازار بسته شده بود و اغلب دکان دار ها هم کرکره ها رو از ترس خرابکاری این دار و دسته ها بسته بودن، حاجی هم از این امر مستثنا نبود و چند روزی بود که توی خونه مونده بودم و همه مشغول تدارک پذیرایی از خواستگارای زینب بودن که قرار بود توی خونه ی ما انجام بشه،
این خواستگار رو عصمت خانم پیدا کرده بود و از فامیل های شوهرش بودن.
من برای دیدن استادم که قرار بود بعد از گرفتن مدرک ترتیبی بده تا بتونم توی دانشگاه تدریس کنم

1400/09/26 16:18

لباس می پوشیدم از خونه برم بیرون،
زینب با اعتراض گفت: دایی کجا میری می خوام وقتی اونا اومدن شما هم باشی.
گفتم: سفر قندهار که نمیخوام برم دختر زود بر می گردم.
گفت: آخه این خواستگارها رو خاله عصمت پیدا کرده می دونم که می خواد سر من و مامانم منت بزاره عادتش اینه شما باشین جرات نمی کنه.
گفتم: بهت قول میدم من ظهر اینجام جایی ندارم که برم ؛ من توی خواستگاری تو هستم دیگه خیالت راحت باشه، اما از من به تو نصیحت کسی رو که خاله عصمتت پیدا کرده قبول نکن تا ابد بهش مدیون می مونی.
ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک کردم، در حالی که می دیدم جو خیلی بدی در اطراف دانشگاه حاکمه،
ولی فکر کردم میرم و زود بر می گردم اما برای دیدن استادم یکم معطل شدم و زمانی که برگشتم قیامتی بر پا شده بود صدای تیراندازی میومد ومردم به جون هم افتاده بودن،
هر *** شعار خودشو می داد و واقعاً همدیگر رو می زدن،
پاسبان ها سوت می زدن و دنبال مردم می کردن، به محض اینکه سوار ماشین شدم و خواستم در رو ببندم دونفر با هیجانی که داشتن و معلوم بود مدتیه دارن خرابکاری می کنن جلوی ماشین رو گرفتن و یکیشون گفت بگو مرگ بر مصدق تا بزاریم بری.
حرفشون رو جدی نگرفتم و گفتم: واقعاً که توی مخ شما هیچی نیست، لعنت خدا به شما که نمی فهمین دارین چیکار می کنین و چطور مملکت رو به باد فنا میدین،
که نفهمیدیم چی شد که شیشه ی جلوی ماشین خرد شد و با تیکه های کوچک تیز و برنده ریخت روی دست و سر و صورتم و تا اومدم به خودم بیام چند نفر با چوب و چماق افتادن به جون ماشین،
با این حال روشن کردم پامو گذاشتم روی پدال گاز و سعی کردم از اونجا خودمو نجات بدم.
که یک جسم سنگین به قسمت چپ سرم اثابت کرد، می تونم بگم چند ثانیه ای هیچیم نبود و با سرعت می رفتم،
ولی یک مرتبه دیدم خون داره لباسم رو قرمز می کنه جای بریدگی ها روی دستم و صورتم می سوزه و تازه درد شدیدی توی سرم احساس کردم،
با وجود شیشه خرده ها و سر گیجه ای که بهم دست داده بود رانندگی آسون نبود و نفهمیدم چی شد که با شدت زیادی خوردم به تیر چراغ برق و بی حال شدم و سرم روی فرمون ماشین خم شد،
در اون حال فقط به یک چیز فکر می کردم اونم صنم بود، چند لحظه بیشتر طول نکشید که چند نفر منو از توی ماشین بیرون کشیدن.
در حالی که قدرت کاری رو نداشتم ولی بهوش بودم می فهمیدم چی در اطرافم می گذره در همون حال صدای رضا رو شنیدم که دستور می داد ماشین رو بیارین باید برسونمش به خونه، کاریش نداشته باشین، اون دوست منه،
با شنیدن صدای رضا و اینکه زنده اس چند بار دستم رو تکون دادم که بدونه من می فهمم
ولی در همون موقع از

1400/09/26 16:18

حال رفتم و وقتی چشم باز کردم توی رختخواب بودم و حاجی و بی بی و آبجیم و زینب اطرافم جمع شده بودن،
باز زدن چند پلک صدای بغض آلود آبجیم که قربون صدقه ی من میرفت بلند شد و به همه خبر داد.
بی بی در حالیکه گریه می کرد خودشو انداخت روی پای من صلوات می فرستاد،
اولین چیزی که گفتم این بود، رضا کجاست،
حاجی که هنوز نگران به نظر می رسید گفت: خواب دیدی خیر باشه رضا کجا بود؟
گفتم: حاجی راست میگم رضا منو آورد خونه.
گفت: نه پدر جان دو تا جوون بودن تو رو گذاشتن و آدرس ماشینت رو دادن و رفتن فقط سفارش کردن مریض خونه نبریم چون ممکنه درد سر بشه، ما هم فورا دکتر عطارزاده رو خبر کردیم،
خدا رو شکر تونست همه ی شیشه خورده ها رو در بیاره، مثل اینکه با سنگ زده بودن به سرت، شاید فکر خیال کردی که رضا رو دیدی.
گفتم: حاجی شک ندارم چون کسی خونه ی ما رو بلد نبود باید رضا بوده باشه که یکراست منو آوردن در خونه.
گفت: والله ما که رضا رو ندیدیم.
ولی من حتم داشتم که صدای رضا رو شنیدم و خوشحال بودم که زنده است. اما اون شب اتفاق عجبی توی خواستگاری زینب افتاد که باور کردنی نبود.
صنم
اون روز من مدرسه نرفتم و کنار صنوبر موندم،
وجود اون بچه شور حالی عجیبی توی خونه ی ما انداخته بود، که اصلاً فکرشم نمی کردیم،
عمه خانم می خواست که صنوبر رو سر حال بیاره تا بچه شو قبول کنه برای همین از ننه آغا خواست که برامون بزن و بخونه، اونم با سینی ریتم گرفت وهمین طور که دور خودش می چرخید می خوند،
عزیزه قاشق، قاشق کاچی میذاشت دهن صنوبر و ما دست می زدیم و با ننه آغا هم صدا شدیم ؛
دختر دختره، نگو، تاج سره. گل بسر داره. نازک بدنه، دست کوچولو پا کوچولو زلفش تو مشتم عاشقش شدم نمیشه که کشتم. سفید و بلور داریم ما ناز و ادا داریم ما به *** کسونش نمیدیم به همه کسونش نمیدیم.
و صنوبر در حالیکه بازم قطرات اشک از چشمش پایین میومد و اون کاچی داغ رو قورت می داد می خندید،
اما ساعتی بعد که وقت شیر دادن بچه شد و گریه می کرد اون بازم حاضر نشد بچه رو بغل کنه و شیرش بده، سرشو کرد زیر لحاف و گفت خفه اش کنین، خوابم میاد، نمی خوام صداشو بشنوم.
بالاخره عمه خانم با قاشق آهسته آهسته قنداق دهن بچه ریخت و اینطوری سیرش کرد و طفل معصوم در حالیکه هنوز بدون اینکه چیزی دهنش باشه مک می زد، خوابید.
پس جلسه ی چه کنم با حضور عمه خانم و عزیزه و ننه آغا و من توی آشپزخونه برگزار شد،
واقعاً مونده بودیم که چیکار کنیم تا مهر اون بچه به دل صنوبر بیفته،
عمه خانم می گفت راهش اینه که به دروغ بهش بگیم بچه رو بردیم یتیم خونه ،می ترسه و بچه اش رو می خواد،
عزیزه گفت :

1400/09/26 16:18

نه عمه خانم صنوبر به اندازه ی کافی عذاب کشیده دیگه نمی خوام کاری کنم که اون اذیت بشه ننه آغا عقیده داشت که بچه رو بزاریم پهلوش و همه از کنارش بریم بالاخره مجبور میشه برش داره اون وقت مهرش به دلش میفته.
من چیزی به نظرم نمی رسید، پس رفتم کنار رختخواب صنوبر نشستم تا مراقب بچه باشم.
احساس کردم خودشو زده به خواب.
پرسیدم: خواهر؟ بیداری؟
آروم گفت: چه فرقی می کنه دلم می خواد بمیرم.
گفتم: عه حالم داره از دست تو بهم می خوره ؛ چقدر تو ضعیف و بی فکری، همه ی ما دلمون برات می سوزه و تو داری خرت رو دراز می بندی، تا کی می خوای با این کارات توجه همه رو به خودت جلب کنی؟
همش باید مراقب باشیم که تو ناراحت نشی، اصلاً به درک ناراحت باش، تا ابد بشین برای خودت دلسوزی کن.
گفت: این حرف رو نزن صنم، من زندگی همه ی شما رو خراب کردم تو از قباد جدا شدی،
عزیزه از خان بابا ،، یک بچه ی بی پدر به دنیا آوردم و گذاشتم روی دست شماها خودم آینده ام خراب شد، خان بابام دیگه دوستم نداره و به روم نگاه نمی کنه اینا برای اینکه یک آدم رو از پا در بیاره کافی نیست؟
حق ندارم غصه بخورم؟ به خدا نمی تونم این چیزا رو فراموش کنم، نمی خوام؛ من این زندگی رو نمی خوام، اصلاً چرا زندگی من اینطوری شد؟
گفتم : چرا؟ تو نمی دونی چرا؟ خب خودت کردی پس پای کارت بمون، اینقدر این حرفا رو نشخار نکن و برای خودت غصه نخور ؛ چیه؟ نکنه می خوای بزاری بچه ات هم از گرسنگی بمیره ،
اونوقت تا ابد بشینی و گریه کنی ؛آره؟ اینطوری همه چیز درست میشه؟ ولی من جای تو بودم می گفتم : خدایا شکرت که با این همه غصه ای که خوردم و عذابی که کشیدم تو به من یک بچه ی سالم دادی،
خدایا شکرت که مادرم ولم نکرد مدام کنارم بود و به هر خواری و خفتی تن در داد تا منو از آسیب حرف مردم در امان نگه داره، خدا رو شکرمی کردم که جای امنی دارم که می تونم بچه ام رو بزرگ کنم و برای شکرگزاری سعی می کنم این آدمایی که می خوان منو خوشحال نگه دارن ناراحت نکنم و کاری کنم که خان بابا منو ببخشه یک روزی بشه که من و بچه ام رو با هم بغل کنه
آره من جای تو بودم این کارو می کردم، گفت: من جای تو نیستم نمی تونم بی غیرت باشم یادم بره چه بلایی سر خودمو و خانواده ام آوردم.
گفتم: صنوبر خواهش می کنم بی غیرت شو ، ول این حرفا رو، بزن به طبل بی عاری اون وقت ببین اصلاً ضرر نمی کنی بشو همون صنوبر بی خیال و بی پروایی که فکر می کرد دنیا برای وجود اون ساخته شده، تو که نمی دونی در آینده چی می خواد پیش بیاد.
بیا برای دخترت اسم انتخاب کنیم و بهش شیر بده بعد هم برای تولدش جشن بگیریم، اون وقت می فهمی که لذتی

1400/09/26 16:18

بالاتر از این نیست که مادر یک دختر باشی،
بیا قربونت برم بچه گرسنه است ببینش چقدر قشنگه، من فکر می کردم قرمزه ولی ببین چطور سفید شده مثل ماه می مونه،
بدون اینکه بهش نگاه کنه پرسید: شبیه کیه؟
گفتم: نمی دونم عمه خانم میگه شبیه امیر علی و علیرضاست یعنی در واقع باید شکل خان بابا باشه.
پرسید: تو رو خدا صنم شکل رضا نیست؟
گفتم: نه، فکر نمی کنم خودت ببین
و صنوبر برای اولین بار به صورت بچه نگاه کرد و گفت : نه منم شباهتی نمی ببینم.
گفتم: شیرش میدی ببین داره مک می زنه یعنی دلش داره ضعف میره ؛ گناه داره، با هم بزرگش می کنیم تو بشو مادرش منم میشم باباش، پاشو بشین من کمکت می کنم،
گفت: می ترسم.
گفتم می خوای عزیزه رو صدا کنم؟
گفت: آره بلد نیستم.
گفتم: نمیشه اول بگو اسمشو چی می خوای بزاری؟
گفت: آره می خوام بزارم گلنسا ؛
یک لحظه خشکم زد این اسم مادر من بود و اصلاً فکرشم نمی کردم که صنوبر اینو بدونه به روی خودم نیاوردم و گفتم: چرا گلنسا؟
گفت: چون عشق اول خان بابا بوده می خوام اینطوری خوشحالش کنم، شاید منو ببخشه؛
پرسیدم تو در مورد گلنسا دیگه چی میدونی ؟
گفت: چیز زیادی نمی دونم ولی عمه خانم در موردش چند بار با من حرف زده و گفته که خان بابات قبلاً یک زن داشت که هنوز دوستش داره.
گفتم: ولی اول از عزیزه بپرس اگر راضی بود این کارو بکن، هان؟ بهتر نیست؟
یک مرتبه صدای عزیزه رو شنیدیم که پرسید: چی رو من باید راضی بشم؟
گفتم: عزیزه جونم یک خبر خوش صنوبر می خواد دخترشو شیر بده فکر کردیم اول اسمشو انتخاب کنیم.
گفت: به به دختر خوشگلم قربونت برم آفرین به تو من الان می زارمش زیر سینه ات اصلاً نترس مادر کمکت می کنم،
خب بگو چه اسمی انتخاب کردی برای این دختر خوشگل،
صنوبر گفت: گلنسا، شما ناراحت نمیشین؟
عزیزه یک فکری کرد و گفت: نه؛ برای چی ناراحت بشم؟ اسم به این قشنگی مبارکت باشه مادر.
و من یک بار دیگه عظمت روح عزیزه رو تحسین کردم شاید اگر من جای اون بودم هرگز زیر بار نمی رفتم.
بالاخره غروب اون روز صنوبر بچه رو شیر داد و ما دیدیم که وقتی شیر پرید گلوش نگران و آشفته شد ، و این نشون می دادکه عشق مادری کار خودشو کرده
حالا دیگه شادی به خونه ی ما برگشته بود و یکبار دیگه قلب هامون پر از نور امید شد و من با خیال راحت و فارغ از اون همه غصه ای که در دلم بود
روز بعد رفتم مدرسه و برای چندمین بار ماشین قباد رو از دور دیدم، خواستم مثل همیشه به روی خودم نیارم
ولی از شوقی که توی وجودم برای به دنیا اومدن بچه ی صنوبر داشتم و دلم می خواست قباد هم بدونه بهش نگاه کردم و چند لحظه ایستادم و با دست شکمم رو نشون

1400/09/26 16:18

داد و بعد حالت گرفتن بچه توی بغلم در حالیکه تکونش می دادم درست صورت قباد رو تشخیص نمی دادم ولی هر دو دستشو بالا برد و تکون داد وقتی خیالم راحت شد که اون منظورم رو فهمیده
با سرعت رفتم توی مدرسه ولی هیجان زیادی داشتم که نمی تونستم کنترل کنم.
این تعهدی بود که هر دو به خان بابا داده بودیم و من بعد از گذشت شش ماه و نیم می فهمیدم که حق با خان بابام بوده و برای تصمیمش احترام قائل بودم در واقع نمی خواستم بیشتر از این پدرم رو ناراحت ببینم اون سال بعد از عید وقتی برگشت به تهران و منو بیقرار و سرگردون دید که صبح تا شب کارم گریه کردن برای دوری از قباد بود و فکر می کردم واقعاً از فکر ازدواج با من منصرف شده گفت که چی بین اونو قباد گذشته و ازم خواست که اگر می خوای با ازدواج تو و قباد موافقت کنم باید هیچ ارتباطی با اون نداشته باشی تا من خودم وقتشو تعین کنم اما اون روز دیگه طاقت نیاوردم و عهدم رو شکستم ؛آخه دیگه زینب هم که راوی بین ما بود ازدواج کرده بود و مدرسه نمی اومد.
اون روز یک طوری خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن بی خودی بالا و پایین می پریدم و ذوق می کرد ؛ بعد از اون همه دردی که کشیده بودم همین مقدار شادی برام خیلی غینمت بود.
همین اون روز بعد ظهر ما توی خونه برای تولد گلنسا جشن گرفتیم و یک صفحه ی شاد روی گرامافون گذاشته بودیم و دور صنوبر می زدیم و می رقصیدیم طوری که صدای خنده هامون به آسمون بلند شده بود و اصلاً صدای ماشین خان بابا رو که از قلهک برگشته بود نشنیدیم ، یک مرتبه خان بابا رو توی سالن دیدیم خشمگین و عصبانی حتی عمه خانم هم وسط اتاق داشت با عصاش می رقصید با دیدن اون همه سر جامون موندیم ولی صدای آهنگ بلند شنیده می شد خان بابا خشمگین فریاد زد خفه اش کنین اون وامونده رو عروسی ننه ی منه ؟چه مرگتون شده؟ هر کار دلتون خواسته کردین حالا جشن گرفتین پدر سوخته ها، بی شرف ها.
عزیزه آروم نشست روی صندلی، امیرعلی جرئت کرد و گفت: خان بابا بچه به دنیا اومده برای همین. گفت: شما ها (..) خوردین برای یک همچین چیزی اینجا رو کردین رقصاص خونه، برین گمشین از جلوی چشمم نمی خوام ببینمتون، نفهمیدم چی شد که عزیزه ی به اون صبوری یک مرتبه از کوره در رفت و با صدای بلند فریاد زد، خودت خفه شو.

1400/09/26 16:18

چقدر خوب است که میان این همه هیاهوی زندگی
یکی باشد که تو را دیوانه وار دوست بدارد وتو را به زندگی دلبسته تر کند !
خنده هایش تورا دور کند از این هیاهو
و تو برای عاشقانه زیستن او را بهانه کنی.
چقدر خوب است.
بهانه هم باشید❤️

?

1400/09/27 01:32

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
خان بابا که اصلا انتظار همچین جسارتی رو از عزیزه نداشت با خشم بطرفش حمله کرد و فریاد زد , حالا برای من دُم در آوردی بی حیا همچین می زنم توی دهنت که ..
عزیزه نداشت حرفش تموم بشه وصندلی رو که روش نشسته بود برداشت بلند کرد جلوی صورتش به حالتی که می خواد بزنه با صدای بلندو غیظ آلود گفت : به قرانی که به سینه ی محمده ؛ دیگه نمی زارم بهم تلنگر بزنی ؛ فریدون خان تموم شد ؛دیگه حق نداری؛ شنیدی ؟حق نداری ؛
تا حالاشم خیلی صبوری کردم ؛ تو دیگه برای من اون مردِ سالاری که بهش احترام میذاشتم نیستی , حرمتم رو نگه نداشتی و دست روی من دراز کردی ولی خودت بی حرمت شدی ، اگر این بار دستت به من بخوره کاری می کنم کارستون ؛ دیگه اجازه نمیدم ؛
خان بابا ایستاد ؛ انگار اونم مثل ما همچین انتظاری از عزیزه نداشت ؛
نگاهی به ما انداخت ؛ که عمه میرفت سر جاش بشینه من هاج و واج نگاه می کردم و صنوبرم سرشو کرده بود زیر لحاف و ننه آغا هم با سرعت رفت توی آشپزخونه ؛
خان بابا با همون حالت گفت : چیه ؟ پر رو شدی یک چیزیم طلبکاری ؟ می خوای منو بزنی ؟عزیزه گفت : طلبکارم ؛ خیلی هم ازت طلبکارم ؛اگر می خوای بدونی برو کلاهت رو پیش خودت قاضی کن؛ یکم به خودت نیگا کن ببین با زن و بچه هات چیکار داری می کنی ؛ تو مثلا مرد این خونه ای؛ولی کدوم ما جرئت داشتیم درد دلمون رو به تو بگیم ؟ و تو کجا دردی از دل ما دوا کردی ؟من که یادم نمیاد ؛ هیچوقت پای درد دل ما نشسته باشی ؛ همیشه از تو ترسیدیم ؛ محبتی که توی دلت هست ، بخار معده ای که فقط بوی گندش به دماغ ما خورده ,می دونی چرا بهت نگفتم ؟چون مرد شنیدنش نبودی ؛ به خاطر اینکه نمی خواستم صدمه ای به بچه ام بزنی ؛ حتی یک تلنگر ؛ من اگر از تو و از همه پنهون کردم اول به خاطر تو بود ؛ اینوبفهم ؛ خان بابا فریاد زد ؛ اینطوری ؟ به فکر من بودی ؟ با آوردن یک شیاد توی خونه ی من به عنوان داماد ؟ عزیزه گفت : بنداز ؛ همیشه گناه خودتو گردن دیگران بنداز ؛ تو اون شیاد رو دیدی چرا نفهمیدی و قبولش کردی ؟پس توام گناهکاری ؛ از وقتی پاشو گذاشت توی این خونه من یک کلمه حرف زدم ؟ نذاشتم به عهده ی خودت ؟ ؛
چرا نفهمیدی ؟در حالیکه خیلی روشن و واضح معلوم بود همه چیز دروغه ؛ من می خواستم جلوی چند نفر صنوبر عقد بشه همین ؛ و توام راضی باشی و داد و قال راه نندازی ؛ این فکر من بود و انجامش دادم حالا عوض تشکرته که نذاشتم آبروت همه جا بره ؟ می خوای الان جار بزنم؟ آهای مردم همه بدونین صنوبر قبل از ازدواج حامله شده ؟بیا خان بزرگ ؛بیا عقل کل ؛ حالا بیا همه ی ما رو بکش ؛نش ؛ نش بنداز اینجا و

1400/09/27 15:15

برو صبح تا شب ؛ شب تا صبح نجسی بخور و سیگار بکش ؛ ببینم چیزی درست میشه ؟ من ، آره من؛ این آبر وریزی رو جمع کردم , و احمقانه فکر می کردم که اگر روزی بفهمی ازم ممنون میشی ؛ اصلا بگو تو چند ساله هر شب میره و دیر وقت میای خونه ؛ مگه قبل از این ماجرا ما اسیر خواسته های تو نبودیم ؟ حالا بهانه ی خوبی برای رفتار های بدت پیدا کردی ؛یک سئوال ازت می پرسم مرد و مردونه جواب بده ؛ من این کارو نمی کردم و رو راست به تو می گفتم چیکار می کردی؟ بد کردم بار این غم و غصه رو تنهایی به شونه هام کشیدم ؟
داشت درست پیش میرفت که اون بیشرف زد زیر حرفاشو همه چیز رو خراب کرد ؛ خان بابا با عصبانیت نشست روی صندلی و گفت : خجالت بکش یعنی فکر می کنی من اونقدر دست و پا جلفتی بودم که بزارم رضا با من بازی کنه ؟ توی سرش می زدم و کار رو درست انجام می دادم نه به این فضاحت که تو به بار آوردی , عزیزه گفت : آره ؛ منم باور کردم ؛ آخه تو رو نمی شناسم و نمی دونم چه کارایی ازت بر میاد ؛ یادمه برای یک روز که صنوبر از مدرسه بیرون رفته بودباهاش چیکار کردی ؛اگر اون روز باهاش حرف می زدی اگر دلیل کارشو می فهمیدی ادامه پیدا نمی کرد ؛ آره دختر من اشتباه کرد گول خورد ؛ بزار همه ی دنیا اونو گناهکار بدونن ولی من مادرشم پاش می ایستم اجازه نمیدم کسی ناراحتش کنه؛ حتی تو ؛ من اونو بخشیدم ؛ والله گناه صنوبر خیلی کمتر از گناه هایی که تو کردی و خودتم می دونی در مورد چی حرف می زنم ؛ همه ی ما اشتباه می کنیم ؛ اما من و تو پدر و مادریم باید از بچه مون حمایت کنیم ؛
حمایتی که تو یک عمر ازش دریغ کردی با این اخم احمقانه که با عنوان خان بزرگ به خودت بستی و ما رو عذاب دادی هر وقت وارد خونه شدی به جای اینکه احساس کنیم پشت و پناهمون اومده ازخشم تو ترسیدیم ؛ و من حالا تصمیم گرفتم دیگه با تو زندگی نکنیم؛
عزیزه بغض کرده بود و خان بابا بهش نگاه می کرد که اشکهاش مثل سیل صورتشو خیس کرده بود و ادامه داد ؛فرویدن خان حالا که ما رو نمی خوای برو ؛ از این خونه برو ؛نزار بیشتر از این تن و جون من و بچه هام از دست تو بلرزه ؛ خان بابا گفت : به به خوشم باشه تو می خوای منو از خونه ام بیرون کنی ؟ غلطای زیادی می کنی تو از کی تا حالا این جسارت رو پیدا کردی ؟ عزیزه نشست روی صندلی و دوتا نفس عمیق کشید و با افسوس گفت : باید خیلی وقت پیش وقتی دست روی من دراز کردی و پاداش صبوری و محبت منو با کتک دادی این کارو می کردم ؛ از اولشم تو دلی به این زندگی نداشتی من می دونم و توام می دونی فقط این همه سال به خاطر صنم ساکت موندم چون از همه ی بچه هام بیشتر دوستش دارم ؛
می ترسیدم

1400/09/27 15:15

اونو ازم بگیری ولی حالا صنم بزرگ شده و چیزی که بین ما هست نه تو می تونی ازمون بگیری و نه حتی مرگ ؛ حالا دیگه ازت نمی ترسم ؛ نمی زارم صنم و قباد رو از هم جدا کنی ؛ اصلا تو چه حقی داشتی خودت به تنهایی برای اونا تصمیم بگیری ؟ هیچ *** توی این دنیا حق نداره برای دیگران و از طرف اونا تصمیم بگیره این کار یعنی زور و ظلم ؛ آره معنی این کار همینه یک نفر اون بالا بشینه و برای بقیه تصمیم بگیره در حالیکه می دونه باهاش مخالفن بازم زور بگه و اونا رو وادار به کاری بکنه که دلشون نمی خواد .
در همون موقع گلنسا به گریه افتاد ؛ عمه خانم پا در میونی کرد و گفت : فریدون خان حالا دیگه یک نوه داری یک دختر خوشگل؛ کوتاه بیا نزار زندگیت بیشتر از این خراب بشه ؛ امیرعلی هم با ترس ولی ذوق زده برای اینکه خان بابا رو خوشحال کنه گفت : اسمشو گذاشتیم گلنسا ، خان بابا خیلی خوشگله من داییش هستم می دونستین ؟ خان بابا زیر چشم نگاهی به بچه که بغل من بود کرد و بلند شد و با حرص رفت به اتاقش و اونشب اصلا بیرون نیومد و شام هم نخورد و برای اولین بار عزیزه هم هیچ اصراری نداشت و سراغش نرفت ؛
اما فورا صنوبر رو به اتاق خودش منتقل کردیم و شب عزیزه نزدیک گلنسا خوابید ؛ ولی خوابش نمی برد و توی رختخوابش نشسته بود ؛ من و صنوبرم همینطور؛
رفتم کنارش و گفتم : عزیزه جونم دیگه ناراحت نباشین فکر می کنم حرفایی که به خان بابا زدین خیلی خوب بود؛ لطفا پشیمون نباشین؛
با بی حالی گردنشو خاروند و گفت : نه , پشیمون که نیستم ؛ چون خیلی ساله که دلم می خواست یک روز جلوش در بیام هنوز حرفایی توی دلم مونده که باید بهش بزنم .اونم به خاطر یک موضوع که بالاخره مجبورم بهتون بگم و خودمو خلاص کنم ولی امشب دیگه قدرتشو ندارم باشه بعدا ؛
صبح روز بعد وقتی از اتاقم بیرون اومدم بوی چای و نون تازه فضا رو پر کرده بود رفتم توی سالن و خان بابا رو دیدم که مثل سابق برای ناشتایی بیدار شده سر سفره ای که ننه آغا مفصل چیده بود نشسته ؛ با ترس رفتم جلو و سلام کردم .به جای جواب پرسید : این مش عباس که مادرت اجیر کرده خورد و خوراک داره ؟ گفتم : بله خان بابا ؛ ننه آغا از در پشتی براش می بره ؛ گفت : بیا بشین باهات کار دارم ؛ گفتم : چشم هنوز صورتم رو نشُستم روپوشم رو بپوشم میام ؛گفت : مادرت کجاست ؟ در حالیکه صدام می لرزید با دستپاچگی گفتم : خوابه دیشب مراقب گلنسا بود الان میگم بیاد ؛ و با سرعت دویدم توی اتاق و خودمو رسوندم به عزیزه که هنوز خواب بود و افتادم روی رختخوابش ،
و گفتم : الهی فدات بشم عزیزه جونم پاشو ؛پاشو ؛خان بابا سر سفره ی ناشتایی منتظر ماست ، پاشو ؛
خواب

1400/09/27 15:15