#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
گفتم : حاجی چرا متوجه نیستین ؟ من باید با خان بابا حرف بزنم ازش بپرسم تقصیر من در این ماجرا چی بوده ؟
حاجی صداشو بلند کرد و گفت نگه دار ؛ نگه دار من پیاده میشم تو هر کاری دلت می خواد بکن ؛ دیگه به من ربطی نداره ؛
صنم از عقب ماشین التماس می کرد که قباد برگرد حاجی راست میگن الان هیچ فایده ای نداره بعدا حرف می زنیم ؛
با نارضایتی نگه داشتم و دور زدم ولی خون خونم رو می خورد و از شدت عصبانیت نمی تونستم سرعتم رو کنترل کنم ؛ گفتم :حاجی من از شما تعجب می کنم چرا حرفی نزدین؟
شما که شاهد بودین من براتون تعریف کردم خودتون بهم حق دادین؛ چی شد پس ؟چرا اینا رو به فریدون خان نگفتین ؟ حاجی همینطور که اخمهاش در هم کشیده بود گفت : تو از کجا می دونی که نگفتم ؟ فریدون خودش همه چیز رو می دونه , ولی صلاح نمی دونه دیگه به تو دختر بده ؛اینو بفهم مرد بیچاره حق داره ,
گفتم, ای بابا ؛شما به همه حق میدین جز من ؟ به همین راحتی , با احساس دوتا جوون بازی می کنین ؟ اینطور که فهمیدم شما هم بدتون نیومده وگرنه می ذاشتین همه با هم باهاش حرف می زدیم بهش حالی می کردیم که جریان چی بوده ؛ همینطور روی هوا که نمیشه برای زندگی دونفر تصمیم گرفت ؛
و این جر و بحث بی فایده تا نزدیک تهران طول کشید؛
اما نه حاجی تونست منو قانع کنه که باید مدتی از صنم دور باشم و نه من تونستم به حاجی بفهمونم که من این همه درد سر کشیدم به خاطر اینکه به صنم نزدیک بشم و حالا دیگه نمی تونم دست از اون بر دارم حتی برای یک مدت کوتاه ؛
حاجی بهم امر کرد که اول صنم رو برسونم ؛
ولی گوش نکردم و این اولین باری بود که از دستور حاجی سرپیچی می کردم ؛ در خونه که نگه داشتم ؛
حاجی یکم معطل کرد و گفت : با هر دوی شما هستم کار احمقانه ای نکنین ؛ یکم صبور باشین درست میشه فعلا باید به دل فریدون خان راه اومد تا یکم خودشو جمع و جور کنه ؛ چرا متوجه ی احساس اون نیستین ؛
آدم نباید تنها به خودش فکر کنه بزارین آروم بشه من بهتون قول میدم خودم درستش می کنم ؛ قباد توام زود برگرد خونه فکر می کنم امشب فریدون خان برگرده تهران نمی خوام مشکلی پیش بیاد ؛ این حرفم رو جدی بگیر و زود برگرد شنیدی بابا ؟
گفتم : چشم حاجی، صنم رو برسونم برمی گردم ؛
داشتم خفه می شدم دلم می خواست فریاد بزنم ؛ تا اون روز چیزی توی این دنیا نبود که اراده کنم و بدست نیارم ؛و اینکه بخوان صنم رو ازم بگیرن برای من غیر قابل تحمل بود ؛
یکم جلوتر نگه داشتم و به صنم گفتم بیا جلو پیش من ؛
تازه اونجا دیدم که چقدر گریه کرده ؛ منم بشدت بغض داشتم و اختیار اشکهایی که بدون گریه از
1400/09/22 20:34