The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
بالاخره به خودمو جرئت دادم و گفتم: حاجی من فهمیدم قالی چی شده.
گفت: اینکه معلومه بگو چاره ی کار چیه؟ الان من باید با این موسی چیکار کنم؟ بزنم بیرونش کنم؟ بدم پدرشو در بیارن؟ چیکارش کنم که تف سر بالا نباشه؟
گفتم: حاجی شما فهمیدین؟ چرا هیچ کاری نکردین؟ فکر می کنم باید بیرونش کنین فایده ای نداره، بار اولش نیست؛ یکبار من مچشو گرفتم؛ دیدم یک قالیچه برده ،
ولی گریه کرد و قسم خورد که طلبکار داشته و مجبور شده به جای پول قالیچه رو بده، هزار تا قسم خورد که اگر من به شما نگم دفعه ی آخرشه، خب من رفتم به آبجیم بگم، اما حال و روزش رو دیدم دلم نیومدحرفی بزنم،
به شما هم نگفتم که نکنه یک وقت بیرونش کنین و روزی زن و بچه اش بریده بشه نمی دونستم که کارم اشتباهه و تکرار می کنه، البته میگه اون طلبکاره دندون تیز کرده می خواد ازش باج بگیره ولی خب دزدی شاخ و دم نداره،
شما درست متوجه شدین اونایی که نزدیک حجره دیدین همونایی هستن که تهدیدش می کنن، الانم ازش دوتا تخته لاکی خواستن به عنوان سود پول؛ حکما دیدن شما پدر زنش هستین فکر کردن می تونن با تهدید ازش بگیرن.
حاجی از نوع تسبیح انداختش معلوم می شد که به شدت ناراحته ولی سکوت کرد و حرفی نزد؛ پرسیدم: حاجی حالا باید چیکار کنیم؟
نفس عمیقی کشید و بازم سکوت کرد؛ و بعد از یک مدت طولانی گفت: برای فردا به بی بی گفتم تدارک بببینه: شما فردا که دانشگاه نداری؟
گفتم نه حاجی.
گفت: صبح اول وقت بیا حجره دوتا قالیچه ی جفت انتخاب کنیم برای پیشکشی باید در خور شان خان باشه، سفارش می کنم شیرینی و کله قند آماده کنن تو خودت ظهر برو بگیر ؛
گفتم: حاجی از دست من ناراحت شدین؟ می دونم باید بهتون می گفتم ولی....
حرفم رو قطع کرد و گفت: نه! برعکس، مردونگی کردی؛ همیشه دادن یک فرصت به آدم ها کار بدی نیست؛ این موسی بیچاره اس ؛ عقل نداره. کسی که به خودش و زن و بچه اش رحم نمی کنه چطور ازش انتظار میره که به مال من رحم کنه، دلت بزرگ باشه بابا جان ؛ اگر حرفی می زنم به خاطر مال دنیا نیست از کجروی موسی ناراحتم ؛
اول بزار حرفاشو بشنوم بعد یک فکری می کنم از من نترسه، از اون زورگیر ها هم ترسی نداره، ولی باید از حجره بره چون دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم؛
یک طوری که آبروش نره و از طرف ما رو سیاه زن و بچه اش نباشه جوابش می کنم ؛
زنیب و محمد بزرگ شدن سرشکسته میشن،
حاجی از جاش بلند شد و زیر لب گفت: یا ستارالعیوب، دم در که رسید برگشت و ادامه داد راستی قباد وقتش رسیده یک اتومیبل بخریم، من که رانندگی بلد نیستم تو برو یاد بگیر برای فردا شب هم یک کالسکه اجاره

1400/08/09 20:18

می کنم ما رو ببره و بیاره،
گفتم: حاجی هوا سرده بهتر نیست یک ماشین اجازه کنیم؟
گفت: با درشکه رفتم خواستگاری بی بی با کالسکه میرم برای تو اینطور دوست دارم.
حاجی که رفت به پشتی تکیه دادم و فکر کردم ،پدرم پشت اون ظاهر خشن که به نظر نفوذ ناپذیر میومد قلبی از طلا داشت، اون تنها آدمی بود که مفهوم انسانیت رو از دین یاد گرفته بودو تنها به تسبیح انداختن مسلمان نبود، که با رفتار و کردارش به من درس انسانیت و درستی می داد.
صبح روز بعد یکم دیرتر از هر روز و با حال دیگه ای بیدار شدم همه چیز با برفی که حدود بیست سانت نشسته بود به نظرم روشن و شفاف میومد،
قلبم سرشار از عشق دختری بود که همه ی هوش و حواسم رو برده بود، رفتم دنبال کارای اون روز . وقتی رسیدم حجره موسی نبود و حاجی عقیده داشت، ترسیده و ممکنه دیگه این طرفا پیداش نشه،
قالیچه ها رو انتخاب کردیم، و یک تاکسی گرفتم و رفتم دنبال چیزایی که حاجی به قنادی سفارش داده بود، نزدیک خونه که می شدم دیگه از ظهر گذشته بود و می ترسیدم دیر بشه،
قبل از اینکه تاکسی نگه داره رضا رو دیدم که دم خونه ی ما ایستاده و از سرما پا، پا می کنه، اونم منو توی تاکسی دید و اومد جلو، گفتم: سلام رضا جون این طرفا؟ یاد ما کردی؟ بیا کمک اینا رو ببریم.
گفت: چی شده داداش اینا چیه ؟ نکنه می خوای زن بگیری؟
گفتم : تو بگو چیکارم داشتی؟
قالیچه ها رو برداشت و منم بقیه چیزا رو، تا وارد راهروی جلوی در شدم سر و صدای زیادی شنیدم.
وقتی پرده رو پس کردم دیدم خونه خیلی شلوغه ، گفتم: ببخشید رضا جون مثل اینکه خواهرام خونه ی ما هستن بزار من برم چادر سرشون کنن صدات می کنم،
بازومو گرفت و گفت: نه نمی خوام، مزاحم تو نمیشم، فقط اومده بودم یکم دستی ازت بگیرم، البته اگر داری؟ تا یک هفته ی دیگه هم بهت پس میدم ؛
من رضا رو می شناختم اهل این کارا نبود فوراً دست کردم جیبم وچند تا اسکناس یک تومنی گرفتم جلوشو پرسیدم: چقدر می خوای داداش؟ هر چی می خوای بردار ؛
گفت: بیشتر از اینا می خوام؛
گفتم: مثلا چقدر؟
گفت: بیست تومن.
گفتم : خب من اصلاً این پولو ندارم ، خیلی واجبه؟ می خوای از حاجی بگیرم ؟
چند بار سرشو تکون داد. گفتم: پس باید باشه برای فردا.
گفت: آره ؛ خوبه فردا جمعه است ،بیام همین جا؟
گفتم: باشه یک کاریش می کنم فقط بهم بگو خیره و گرفتاری در کار نیست؟
گفت: خیر و شرش هنوز معلوم نیست، نپرس ؛
و قالیچه ها رو گذاشت کنار راهرو و دستشو دراز کرد با من دست داد و گفت: خیلی ممنون قباد جبران می کنم. فردا صبح می ببینمت داداش و رفت،
رضا خیلی بهم ریخته و آشفته بود و واقعاً نگرانش شدم.
من و اون از

1400/08/09 20:18

سال اول دانشگاه آشنا شده بودیم و دوستی نزدیکی داشتیم تا اینکه افتاد توی کار سیاست و من ازش دوری می کردم چون نه خودم خوشم میومد و نه حاجی اجازه ی این کارو به من می داد،
اون روز وقتی وارد ساختمون شدم فهمیدم همه ی خواهرام و بچه هاشون اونجا جمع شدن راستش از بس می ترسیدم که این خواستگاری صورت نگیره زیاد خوشم نیومد ولی خیلی زود فهمیدم که از روی محبت و برای خوشحالی کردن اومده بودن.
و تا چشمشون افتاده به من کِل کشیدن و دست زدن و یکی با سینی ریتم گرفت و شروع کردن به رقصیدن،
عزت با خوشحالی دست منو گرفته بود و می خواست وادارم کنه به رقصم؛ پسرهای خواهرام سر به سرم میذاشتن دخترا ذوق زده بودن و من اینو به فال نیک گرفتم.
حاجی گفته بود فقط دوتا از دخترها می تونن با ما بیان ولی هیچ کدوم حاضر نمی شدن کوتاه بیان همه اصرار داشتن توی این خواستگاری حضور داشته باشن .
چشمم افتاد به آبجیم که نشسته بود گوشه ی اتاق و کاری نمی کرد صورتش غمگین بود بی حوصله به نظر می رسید،
بلند گفتم: من نمی دونم کی می خواد بیاد ولی آبجیم باید باشه بدون اون جایی نمیرم،
لبخند تلخی زد و گفت: نه قباد جان بزار هر *** دلش می خواد بیاد حالا اولشه بعداً منم هستم،
کنارش نشستم و گفتم: آبجی جونم شما نمی خوای توی خواستگاری من باشین مگه میشه؟ اول شما، چون از همه بزرگترین،
سرشو آورد کنار گوشم وآروم گفت: نه قبادجان اصرار نکن ؛ من سر و وضع درست و حسابی ندارم آبروی شما رو هم می برم.
گفتم: شما که چادر سرت می کنی لباس نمی خواد، اصلاً هر چی می خوای بگو من الان میرم می خرم.
گفت: هیس داداش آروم باش، نمی خوام ولش کن، راستش دل و دماغم ندارم، باشه برای دفعه ی بعد.
همین طور که سرمون نزدیک هم بود پرسیدم موسی؟
گفت: ذلیل بشه الهی ؛ اومده خونه بس نشسته،
بهم گفت چه غلطی کرده می خواستم نیام ولی زنیب و محمد اصرار کردن به خدا از روی آقام و تو خجالت می کشم ؛
گفتم: فدات بشم آبجی به شما ربطی نداره حساب شما با موسی جداست، اونم حاجی خودش می دونه چیکار کنه .
می تونستم بفهمم که آبجیم چقدر داره عذاب می کشه، شوهر خواهر دیگه ی من همه یا اهل بازار و کار و کاسبی بودن و یا ادارجاتی، و آبجیم با اینکه خواهر بزرگتر بود همیشه خودشو از همه کمتر می دید و دست پایین رو می گرفت .
و بالاخره لحظه ای که ما سوار کالسکه شدیم برای رفتن به خونه ی فریدون خان رسید،
به جز من و حاجی و بی بی آبجیم هم به اصرار من آماده شد و با دوتا دیگه از خواهرام توی اون برف سنگین راه افتادیم ،
تا کالسکه حرکت کرد حاجی بلند گفت: آخ، آخ؛ یا خدا، دیدین چی شد؟ من یادم رفته آدرس خونه ی

1400/08/09 20:18

فریدون خان رو بگیرم؟ قباد پیاده شو برو به یکی بگو زنگ بزنه و آدرس بگیره
گفتم: نگران نباشین من دارم، بی بی لبشو گاز گرفت و زد به پهلوم ؛
فوراً گفتم: وقتی قلهک بودم بهم دادن که برم به پسرشون درس بدم ولی من دیگه نرفتم ؛تا حالا خونه ی اونا رو ندیدم فقط آدرس دارم، از اونجا یادمه،
دیگه نمی دونم چقدر حاجی حرفم رو باور کرد ولی من دستپاچه شده بودم ؛
اسب ها به زحمت از میون برفها راه باز می کردن و نفس زنون جلو می رفتن و انگار با هر نفس اونا اضطراب منم بیشتر می شد، کالسکه دم عمارت فریدون خان نگه داشت، جلوی در بزرگ آهنی که از همون جا عمارت اشرافی فریدون خان معلوم بود،
اینجا کاملا با عمارت قلهک فرق داشت و تازه فهمیدم که چقدر صنم زندگی متفاوتی با ما داره.
صنم
اما من دلم نمی اومد صنوبر رو تنها بزارم،
گریه ام گرفت یک لحظه خودمو جای اون گذاشتم اگر واقعا قباد میومد به خواستگاری صنوبر، حال من بدتر از اون می شد، با گریه گفتم: قربونت برم خواهر خوشگلم باشه، هر چی تو بخوای من همون کارو می کنم، می خوای جواب رد بدم ؟
می خوام اصلاً بگم نیان؟
گفت: برو بابا چه فایده ای داره وقتی منو نمی خواد و دلش پیش توست این کارا چه فایده ای داره؟ تو به من کلک زدی ؛
گفتم: من؟ چطوری کلک زدم ؟
گفت : چرا وقتی قباد رو می خواستی به من نگفتی، من احمقم که همه ی راز دلمو به تو میگم ؛
گفتم : خب اگر من می گفتم چی میشد؟ ببینم اگر اول من گفته بودم که قباد رو می خوام تو به من حرفی می زدی ؟ نمی زدی، منم ساکت موندم باور کن نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد.
و در حالیکه مثل ابر بهار اشک می ریختم ادامه دادم: آخه تا حالا تو صد بار عاشق شدی، هر *** رو دیدی گفتی من عاشق اینم چیکار می کردم؟ خب باورم نشد و فکر کردم اینم مثل بقیه است.
صنوبر با چشمانی اشک آلود بهم نگاه کرد و اشک چشم منو با دست پاک کرد و گفت: معلومه که مثل بقیه است من اینطوری خوش میگذرونم ؛ دلم می خواد همیشه عاشق باشم و به یکی فکر کنم،
این نشد یکی دیگه تو نگران من نباش، صنم من می دونم تو چقدر دلت پاکه و نمی خوای من اذیت بشم تو رو خدا هیچ وقت این حرفا رو به کسی نزن، دوست ندارم کسی بدونه و همدیگر رو بغل کردیم و در حالیکه محکم گرفته بودمش و سرم روی شونه اش بود گفتم: به خدا اگر تو نخوای محاله بهش جواب بدم، قباد کیه؟ منم می تونم مثل تو فراموشش کنم برای من تو مهمی ؛
نمی خوام زن اون بشم و فردا چشم تو دنبالش باشه.
گفت: دیوونه شدی؟ مرد به اون خوش قیافه ای دیگه پیدا نمی کنی؛ به من چیکار داری اگر قباد عاشق من شده بود اصلاً به تو فکر نمی کردم،
گفتم: می دونم داری الکی میگی ؛

1400/08/09 20:18

ولی من هرگز این کارو نمی کنم مگر اون روزی که حتم داشته باشم تو دلت با اون نیست.
گفت: *** نشو مگه مرد خوش قیافه توی این دنیا کمه خودم یکی پیدا می کنم از مال توام بهتر حالا می ببینی و هر چند از ته دلمون نبود هر دو با هم خندیدم .
از اون طرف عمه خانم راه میرفت و گریه می کرد و دلش نمی خواست از خونه ی ما بره با اینکه خیلی دلم براش می سوخت ولی می دونستم که تا یک کاری دست ما نده آروم نمیشینه ؛
اونشب وقتی همه خوابیدن ساعتی پشت پنجره نشستم و به برف آرومی که می بارید خیره شدم و به قباد به روزی که دیدمش و به صداقتی که در رفتار و کردارش می دیدم فکر کردم،
اینکه چطور این همه می تونستم اونو دوست داشته باشم که به خواهرم ترجیح بدم،
و این برف تا روز بعد هم بارید طوری که به سختی می شد راه خونه تا مدرسه رو طی کرد ،
ولی من اون روز بقدری هیجان زده بودم که زودتر برسم خونه برای همین می دویدم ولی به هیچ وجه نذاشتم صنوبر متوجه هیجان من بشه از قباد حرفی نمی زدم و وانمود می کردم برای خوشحالی اون دارم تلاش می کنم وقتی رسیدیم خونه و وارد سالن شدیم مثل همیشه عمه رو اون روبرو روی پشتی در حال کشیدن قلیون ندیدیم که با زبون نیش دارش به جای هر خوش اومدگویی چند تا ایراد ازمون بگیره،
عزیزه گفت: زود بیان دم بخاری گرم بشین،
صنوبر پرسید رفت؟ تموم شد؟ الهی شکر راحت شدیم؟
عزیزه با افسوس سری تکون داد وگفت: آه چرا باید آدم کاری کنه که دیگران از رفتش خوشحال بشن؟
واقعاً این دنیا ارزش رنجوندن دل کسی رو نداره ؛ به خدا از صبح دست و دلم به هیچ کاری نمیره ؛ بهم خیلی بدی کرد ولی بازم راضی نیستم توی اون خونه ی کوچک تنها زندگی کنه،
ننه آغا که داشت سفره رو پهن می کرد گفت: عمه خانم رو ول کنین، خان درست به موقع فرستادش رفت دیگه داشت شر درست می کرد، بیان ناهار بخورین باید حاضر بشیم هوا زود تاریک میشه یک وقت دیدی خواستگارا زود اومدن
عزیزه گفت: ننه آغا صبر می کنیم فریدون خان بیاد ؛ دیر نمیشه کاری نداریم حاضریم ؛
نیم ساعت میان و میرن خبری نیست.
من متوجه بودم که صنوبر چقدر اوقاتش تلخه واین باعث میشد که دل و دماغ اینکه به خودم برسم رو نداشته باشم و مدام سعی می کردم بهش نشون بدم که اومدن قباد به خواستگاری من زیاد برام مهم نیست در حالیکه مجنون وار منتظر اون لحظه بودم که دوباره ببینمش صنوبر وانمود می کرد که می خواد ناراحتیش رو از من پنهون کنه
ولی جلوی من بغض می کرد و چشمهاش پر از اشک می شد طوری که دنیا در نظرم تیره و تار می شد.
نزدیک اومدن مهمون ها رفتم توی صندوق خونه و زار زار گریه کردم، داشتم به این فکر می کردم که

1400/08/09 20:18

بین خواهرم و قباد باید یکی رو انتخاب کنم و اونم خواهرم بود، که عزیزه منو دیده بود و اومد سراغم با تعجب پرسید: صنم دخترم چی شده؟ اگر نمی خوای زن این پسره بشی کسی زورت نکرده اصلاً می تونی همین امشب هم جلو نیای ،
خودمو انداختم توی بغلشو با گریه گفتم: اینطور نیست موضوع چیز دیگه ایه،
بازوهامو گرفت و منو داد عقب طوری که بتونه به صورتم نگاه کنه پرسید: هر چی هست به من بگو ؛حرف بزن دلم ترکید، موضوع چیه؟
گفتم: عزیزه شما بهم بگو چیکار کنم؟ صنوبرم مثل من؛ ما چیز کردیم؛ یعنی هر دومون، تو رو خدا ببخشید عزیزه، ما هر دو ، یعنی آقای اردکانی رو،
و نتونستم حرفم رو بزن وهق و هق به گریه افتادم.
گفت : صبر کن ببینم، ای خدا! واقعاً؟ خدایا توبه به درگاهت، من چقدر غافل بودم، یعنی هر دو تون اون پسره رو می خواستین؟ ای داد بیداد ؛ خب اگر نمی اومد خواستگاری چی؟
گفتم: اگر نمی اومد که فراموش می کردیم شما اینو بهم بگو صنوبر رو چیکار کنم؟
گفت: وایستا، من الان گیجم، چرا نفهمیدم؟ بزار ببینم صنوبر خودش به تو گفته؟
گفتم: بله اون دلش پیش قباده حالا من چیکار کنم؟
نشست روی صندوق و یک فکری کرد و گفت: هیچی چیکار داری بکنی؟ تو اونو نمی شناسی نصف کاراش فیلمه، می خواد جلب توجه کنه، تو که نمی تونی آینده ات رو به خاطر صنوبر خراب کنی اون یادش میره،
منم حواسم هست خوب شد منو در جریان گذاشتی.
قربونت برم چرا قبلاً به من نگفتی؟ داشتم ردش می کردم،
حالام چیزی معلوم نیست، صنم از الان بهت بگم اگر وصله ی ما نباشن من تو رو نمیدم، قربونت برم توام یادت میره هنوز کم سن و سال هستین دیر نمیشه، صنوبرم هنوز بچه است خاطرت جمع باشه اگر اون بود اصلاً به تو نگاه هم نمی کرد،
کار خودشو می کرد.
حالا پاشو آماده شو هر آن ممکنه برسن، ننه آغا که چای ریخت بر دار و بیا یک رو سری گلدار گذاشتم روی تختت سرت کن و مثل همیشه با وقار بیا و تعارف کن و بشین کنار من،
حالا شاید این وصلت نشد خودتو برای همه چیز آماده کن و در حالیکه خنده روی لبش بود ادامه داد جای عمه خانم خالی بابات رفت دنبالش و نیومد ؛
دیگه امشب ما رو نفرین می کنه، صنم؟ من خیلی بدجنسم که دلم نمی خواست عمه امشب اینجا باشه؟
در حالیکه اشکم رو با پشت دست پاک می کردم گفتم: در این صورت من از شما بدجنس ترم چون واقعاً نمين خواستم عمه باشه، صدای در حیاط بلند شد و عزیزه گفت: بدو، بدو حاضر شو مثل اینکه اومدن.

1400/08/09 20:18

?نشانه های اینکه بسیار حساس هستید

1.باید حتما خوب و کافی بخوابی وگرنه اعصاب و حوصله ی هیچ چیز را نداری

2.استاد گیردادن و انتقاد کردن از خودتی
مثلا:چرا اون حرف رو زدم؟چرا اونجوری رفتار کردم؟

3.دیدن یه کلیپ غم انگیز یا خشن تا چند روز حال و مودت رو بد میکنه

4.تحمل تغییر هر چقدر کوچیک رو هم نداری

5.به کوچک ترین جزئیاتی که ممکنه دیگران حتی متوجه اون نشن،ساعت ها فکر میکنی

6.همونقدر که زود از دست دوستات ناراحت میشی همونقدر هم زود میبخشیشون

7.درد و ناراحتی بقیه انگار درد و ناراحتی خودته و همونقدر اذیتت میکنه

8.تحمل اینکه کسی ازت ناراحت باشه رو نداری

افراد بسیار حساس،قلب مهربون و احساسات واقعی دارند،لطفا از عبارت چقدر حساسی به عنوان یک عبارت منفی استفاده نکنید

1400/08/10 12:31

سلام، نرو.

اينم يه پست عاشقانه...??

خدا شاهده بيشتر از اين در توانم نبود!??

1400/08/10 12:36

‏تنها دلیل این‌که مهاجرت تحصیلی نمی‌کنم اینه که نمی‌تونم تصور کنم سر کلاس با زبون انگلیسی بهم انتگرال یاد بدن.
من فارسیش هم نمی‌فهمم?

1400/08/10 12:37

بسلامتی کوه..که هر بار میگی دوستت دارم؛ هزار بار ازش،جواب میگیری!?

1400/08/10 12:44

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
با دستپاچگی گفتم: عزیزه صنوبر نفهمه به شما گفتم تو رو خدا حرفی نزنین،
در حالیکه با عجله می رفت از مهمون ها استقبال کنه گفت: مگه بچه ام؟ برو زود آماده شو؛ گفتم چای بیار معطل نکنی.
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا برای صنوبر ناراحت.
مدام خودمو جای اون میذاشتم و دست و دلم نمی رفت که آماده بشم، این بود که برگشتم به اتاقم، اتاق صنوبرم با اتاق من تو در تو بود، از همون جا دیدم که پشت پنجره ایستاده و از لای پرده با حسرت داره اومدن اونا رو تماشا می کنه،
رفتم کنارشو گفتم: قربونت برم اینطوری نگاه نکن، بهت قول میدم این بار آخر باشه که میان اینجا؛ دیگه تموم شد؛ نمی زارم اذیت بشی؛ من نمی خوام زن قباد بشم یک مدت که بگذره و از من سرد بشه، شاید بیاد سراغ تو.
گفت: نه دیوونه فقط داشتم نگاه می کردم؛ این کارو نکن صنم؛ اون وقت بعد از این من دیگه خودمو نمی بخشم؛ باور کن به خاطر خریت خودم گریه می کردم،
خان بابا همیشه بهم میگه تو گز نکرده پاره می کنی؛ معنی حرفشو نمی فهمیدم؛ آره من گز نکرده پاره می کنم، نباید قبل از اینکه بدونم کسی منو دوست داره عاشق بشم.
صنم برو حاضر شو خواهش می کنم، اصلاً چیز مهمی نیست؛ فکر کن من همچین حرفی به تو نزدم؛
یادته محسن پسر تیمسار رو چقدر دوست داشتم؟ یادم رفت اینم یادم میره.
گفتم: نه دیگه این فرق می کنه ؛ من نمی خوام به خاطر خودم باعث ناراحتی تو باشم و دیگه ام نمی خوام به این وضع ادامه بدم و اشک چشم تو رو ببینم ،
گفت: نکن این کارو، من از دست خودم عصبانیم برای همین گریه می کنم، جون عزیزه؛ به خاطر من برو حاضر شو، به خدا من همینطوری حرف می زدم از بس احمقم؛
حالا نمیگم بدم می اومد ولی چیز مهمی نیست الان که فکرشو می کنم می ببینم اینا اصلاً به ما نمی خورن، صنم چهار تا زن چادری بودن حتماً می خوان تو رو هم چادری کنن.
گفتم: اینا که مهم نیست الان تو برای من مهمی.
گفت: اگر من برات مهم هستم زود باش آماده شو، بریم خودم لباس تنت کنم و موهاتو شونه کنم ؛ منو بببن اصلاً دیگه ناراحت نیستم از ته دلم میگم خدا کنه تو به قباد برسی.
تا ما حرف می زدیم مهمون ها رفته بودن توی پذیرایی؛ و من با اصرار صنوبر و اینکه قسم خورد دیگه اون احساس سابق رو نسبت به قباد نداره و قول داد که دیگه ناراحت نباشه لباس عوض کردم و سر و صورتی صفا دادم و اون رو سری گلدار رو سرم انداختم و منتظر شدم.
ولی واقعاً دلم خوش نبود و شاید اگر قباد از صنوبر خواستگاری می کرد این همه عذاب نمی کشیدم.
بالاخره ننه آغا اومد و در حالیکه بشکن می زد آروم گفت، بدو عروس خانم صدات کردن، چای هم ریختم،

1400/08/11 12:06

زود باش که سرد میشه، دست صنوبر رو گرفتم و بهش نگاه کرد و پرسیدم: از ته دلت بگو می خوای نرم؟
خنده ی زورکی زد و گفت: قربونت برم الهی خوشبخت بشی، و کمی بعد با یک سینی چای وارد اتاق شدم چهار تا خانم چادر مشکی نزدیک عزیزه نشسته بودن و خان بابا و حاجی اردکانی کنار هم، قباد و امیرعلی هم اون طرف تر با هم حرف می زدن،
با ورود من همه از جا بلند شدن و عزیزه گفت: صنم دختر بزرگ من، عزیزم اول بگیر جلوی حاج خانم،
سرم پایین بود صورت هیچ کدوم رو ندیدم فقط می گفتم بفرمایید؛
به حاجی که رسیدم و تعارف کردم نیم خیز شد و گفت: به به چای از دست شما خوردن داره؛
و گرفتم جلوی قباد و در حالیکه یکم سرمو بالا کردم نگاهمون در هم تلاقی کرد، و شعله های اون عشق ناگهانی توی قلبم ریشه کرد و انگار یک پیوند محکم و ناگسستنی بین ما بوجود آورد،
که در این نگاه کوتاه هزاران جمله عاشقانه بود و صدها قول و قرار، طوری که نه تنها صنوبر رو بلکه همه ی کسانی رو که اونجا بودن رو فراموش کردم.
سینی رو دادم به ننه آغا که داشت پذیرایی می کرد و در میون نگاه های کنجکاو و دقیق اون زن ها کنار عزیزه نشستم، ولی سرم پایین بود.
چیزی که همون اول متوجه شدم افراط خان بابا از پذیرایی از حاجی اردکانی بود، تا اون روز ندیده بودیم که کسی رو این طور تحویل بگیره و اینقدر بهش احترام بزاره،
خیلی زود مادر قباد رو بین اون زن ها تشخیص دادم چون ازم پرسید: خب گیس گلابتون شما چند سال دارین؟
گفتم: هفده سالم داره تموم میشه.
گفت: فکر می کنم زینب ما هم همسن شما باشه برای همین توی یک کلاس هستین و رو کرد به یکی از اون خانم ها پرسید , آره دیگه زینب هم باید هفده سال داشته باشه؟
قباد به جای اون خانم گفت: نه بی بی زینب سه سال رفوزه شده یادتون نیست از من یکسال کوچکتره.
اونا داشتن حرف می زدن و من به این فکر می کردم که پس زینب بوده که نامه رو گذاشته لای کتاب من همون روزم دیدمش که داشت با کتاب هاش ور می رفت ولی اون تنها کسی بود که اصلاً فکرشم نمی کردم با قباد نسبتی داشته باشه.
صدای خنده های خان بابا و حاجی اردکانی بلند شده بود سرگرم حرف زدن با هم بودن که بی بی ، مادر قباد گفت: حاج آقا؟ ببخشید فکر کنم یکی باید بره سر اصل مطلب که زیاد مزاحم نباشیم ؛
حاجی گفت: مطلب ساده است؛ ما دیدیم و پسندیدیم تا فریدون خان چه نظری داشته باشه،
خان بابا گفت: بله، هنوز زوده برای این حرفا اجازه بدین حاج خانم هر دو خانواده فکراشون رو بکنن، دیر نمیشه، عجله ایم که در کار نیست.
یکی از خانما گفت: جسارت نباشه آقای بزرگ زاده ، اومدیم و نشستیم که حرفامون رو بزنیم چرا بزاریم برای

1400/08/11 12:06

بعد؟
حاجی گفت: ما که افتخار می کنیم با شما وصلت کنیم؛ اگر شما هم موافق باشین همین جا قول دخترتون رو به ما بدین و دهنمون رو شیرین کنیم.
خان بابا گفت: اجازه بفرمایید قول و قرار باشه برای بعد، نظر دختر و پسر رو بپرسیم؛ شرط و شروط همدیگر بدونیم؛ اون وقت قول و قرار هم می زاریم،
اول صنم باید موافقت کنه، دوم اینکه باید درس بخونه، تا اون زمان رفت و آمد بی مورد نباید باشه، اگر توافق کردیم فقط یک شیرینی می خوریم و عقدی در کار نیست،
چون خواهر و برادر دیگه هم داره خودتون می دونین که درست نیست.
حرف زیاد زده شد و بالاخره با همین نتیجه اونا خداحافظی کردن و رفتن و خان بابا برای بدرقه ی اونا تا دم در رفت.
و بازم این باعث حیرت من و عزیزه شد که خان بابا هیچ وقت این کارو نکرده بود .
ننه آغا فوراً قالیچه ها رو باز کرد و با خوشحالی گفت: الهی به خوشی استفاده کنی هر دو بافت ابریشم داره؛ حاجی اردکانی سنگ تموم گذاشته ؛
همین اول نمک خورمون کرد که جواب بگیره؛ بیا این پیشکش ها رو هم باز کن ببینیم چیه.
گفتم من میرم صنوبر رو بیارم، بازش می کنم.
وقتی برگشتم به اتاقم صنوبر رو با چشمانی ورم کرده دیدم که هیچ ابایی از نشون دادن ناراحتیش به من نداشت.
یکم بهم نگاه کرد و هق و هق زد زیر گریه،
نمی دونستم می خواست چیکار کنه، و واقعاً قصدش معلوم نبود.
عصبی شدم و گفتم : چیه؟ چرا گریه می کنی؟ اگر نمی خوای من با قباد ازدواج کنم جونت بالا بیاد و بگو، بسه دیگه هنوز که طوری نشده حرفت رو بزن ؛ تو می خوای تا کی منو عذاب بدی؟
مگه تو نبودی که با خنده و شوخی منو راهی کردی؟ خب الان چه مرگته؟ برای چی اومدی جلوی من گریه می کنی؟ می خوای جون منو بگیری راحت شی؟
بسه دیگه خسته ام کردی، بهت میگم من به دل تو راه میام چرا حرفت رو عوض می کنی؟ رگ و راست بگو نمی خوای من زن قباد بشم تموم میشه میره؛ اینقدر با روح و روان من بازی نکن؛
تقصیر من نیست که تو از همون اول که قباد رو نمی شناختی گفتی عاشقش شدی؛ منم جدی نگرفتم؛ حالام دیر نشده یک کلام بگو چه مرگته؟ من همون کارو می کنم ولی دیگه جلوی من گریه نکن ومظلوم بازی در نیار؛
عزیزه اومد توی اتاق و گفت: هیس صنم چرا داد می زنی الان خان بابات می شنوه؛ چی شده برای چی دعوا می کنین؟
با بغض نشستم روی تخت؛ و گفتم : عزیزه این تصمیم آخر منه بهشون بگین صنم نمی خواد؛ تو رو خدا دیگه در این مورد کسی با من حرف نزنه که داره حالم بهم می خوره.
عزیزه بی توجه به حرفای من و چشمهای گریون ما دوتا ادامه داد،
بس کنین این بچه بازی ها رو، الان خان بابات بشنوه میگه عمه رفت و بازم توی این خونه سر و صداست،

1400/08/11 12:06

پاشین بیاین بیرون. تازه اولشه، صنم؟ چی گفته بودم؟
نگفتم پای یک نفر توی این خونه باز بشه دیگه نمیشه در این خونه رو بست؟ نمی دونم از کجا فهمیدن برای تو خواستگار اومده زنگ زدن حالا برای صنوبر بیان؛
از این به بعد باید مدام جواب خواستگار بدیم؛
صنوبر پرسید: برای من؟ کی هست؟
عزیزه گفت: بزار از خان بابات اجازه بگیرم بهتون میگم.
قباد
از استقبالی که فریدون خان از ما کردهمه ما حیرت زده شده بودیم؛ و من اصلا‌ً همچین انتظاری رو از خان نداشتم،
اما باعث شد یکم آروم بشم، عزیزه هم سنگ تموم گذاشته بود و خیلی زود با بی بی و خواهرام گرم صحبت شدن و هر لحظه امیدم بیشتر می شد تا بالاخره صنم اومد همونطور با وقار و خانم،
با صورتی که مثل خورشید می درخشید، پوستش اونقدر شفاف و نازک به نظر می رسید که فکر می کردم اگر دست بهش بزنم مثل برگ گل پژمرده میشه،
وقتی چای رو جلوی من گرفت نتونستم به صورتش نگاه نکنم، و برای بار دوم برق اون چشمهای عسلی بیچاره ام کرد،
اونقدر که دیگه چیزی نمی دیدم و حرفایی که بین اونا رد بدل می شد نمی شنیدم و تنها به یک چیز فکر می کردم، صنم و با خودم تکرار می کردم اون باید همسر من بشه نمی زارم کسی سد راهم بشه،
فریدون خان هم بالاخره نه نگفت ولی جواب رو به بعد موکول کرد و خب این رسم اون زمان بود و دلهره ای از این بابت نداشتم.
وقتی همه سوار کالسکه شدیم که برگردیم خونه، اولین نفر آبجیم نظرش رو گفت که میدون داد به بقیه تا در اون هوای سرد و برفی دهنشون باز بشه و حرف بزنن.
اون گفت: قباد جان فدات بشه خواهر ، این همون دختریه که تو باید می گرفتی از این بهتر نمیشه،
ماشالله یک تیکه از ماهه،
بی بی گفت: هزار ماشاالله خیلی مقبول بود، این به کی رفته بود؟ اصلاً شکل مادرش نبود زیادم به فریدون خان شباهت نداشت هزار الله و اکبر، مثل هلوی پوست کنده با طراوات بود.
گفتم: بی بی خوب دقت نکردین فکر کنم شکل عزیزه باشن چون خواهرشم بی شباهت به اون نیست؛ البته حاجی سوءتفاهم نباشه بهشون درس دادم برای همین میگم،
حاجی که انگار توی عالم خودش بود گفت: قباد من نفهمیدم فریدون خان نظرش چی بود؟ خیلی ما رو احترام کرد و انگار بدش نمی اومد دختر به ما بده ولی چرا همین امشب تکلیف رو روشن نکرد؟
عصمت خانم گفت: وا؟ حاجی هیچ *** بار اول جواب نمیده، خوبیت نداره دخترشون مثل قرص قمر می مونه همون جلسه اول بده و بره؟ شما که شوهر های ما رو هزار بار بردین و آوردین،
حالا که به پسر خودتون رسید همین بار اول جواب می خواستین؟
حاجی گفت: نه باباجان منظورم این نبود ؛ اینکه خیلی ما رو، اصلاً ولش کنین، بزارین ببینم

1400/08/11 12:06

قسمت چی هست.
کالسکه که در خونه نگه داشت حاجی گفت: بی بی شماها پیاده بشین عفت بمونه و قباد، ما تا جایی میریم و بر می گردیم،
خب من وآبجیم می دونستیم که حاجی می خواد چیکار کنه این بود که ساکت موندیم تا دم در خونه ی موسی؛
اما هر چی در زدیم کسی در رو باز نکرد و آبحیم کلید انداخت و رفتیم داخل؛ همه چراغ ها خاموش بود؛ نذاشتیم آبجی هم بمونه اون می گفت شما برین و بچه ها رو بفرستین ولی حاجی اجازه نداد،
وقتی سوار کالسکه شدیم گفتم حاجی، نکنه موسی همین امشب یک کاری دستمون داده باشه که خونه نیومده شایدم کارشو کرده و فراری شده، حالا که به حجره نزدیک هستیم بهتره یک سری بزنیم.
گفت: آخه این بدبخت کالسکه چی داره یخ می زنه،
گفتم جلوی پاش یک چراغ کوچک روشن کرده، بازم خودتون می دونین می خوای شما برین خونه من خودم میرم و سر می زنم و میام.
حاجی با کالسکه چی حرف زد و اونم رضا داد و رفتیم طرف حجره، خیابون های پر از برف و یخ بود و همه چراغ ها خاموش، و جز به فاصله های زیاد نور کمی که از تیر های چراغ برق می تابید نور دیگه ای نبود،
اما نزدیک حجره که شدیم کرکره رو به اندازه ی ده سانت بالا دیدیم و نور کمرنگی از تو ی حجره می تابید نشون می داد کسی اونجاست.
در حالیکه می گفتم : حاجی شما و آبجی به هیچ وجه پیاده نشین برین آژان خبر کنین، من خودم میرم جلوشون رو می گیرم،
از کالسکه پریدم پایین و با سرعت خودم رسوندم به حجره و کرکره رو دادم بالاتر و وارد شدم به نظر می رسید کسی اونجا نیست و این نشون می داد که با صدای سم اسب و بالا رفتن کرکره خودشون رو قایم کردن،
با احتیاط رفتم جلوتر و داد زدم بی شرف خودتو نشون بده من که می دونم اونجایی، موسی؟ موسی بیا بیرون، فایده نداره بیا بیرون با هم حرف بزنیم،
موسی آروم از پشت قالی های روی هم گذاشته شده ی انتهای حجره بلند شد و گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟
گفتم من باید از تو بپرسم اینجا چیکار داری این وقت شب؟
گفت: اومدم بخوابم؛ نمی خواستم برم خونه عفت سرزنشم می کنه حتماً شنیدی با من قهر کرده ؛
گفتم: آقا موسی به نظرت من آدم احمقی هستم تو کلید قفل رو نداشتی چطور بازش کردی؟ اصلاً به چه حقی این کارو کردی؟
بعد هم اون قفل بریده شده می خواستی فردا جواب حاجی رو چی بدی؟
که صدای حاجی رو از پشت سرم شنیدم که گفت: دستت درد نکنه موسی خوب خودتو نشون دادی ؛ مزد دست من این بود؟
نتونستی مثل آدم کار کنی و با شرافت زندگی کنی؟
موسی با شرمندگی گفت: دستتون رو می بوسم حاجی، به خدا گرفتارم کردن، منو به زور آوردن،
حاجی همین طور که می رفت پشت میزش و گوشی تلفن رو بر می داشت با ناراحتی

1400/08/11 12:06

گفت: زود باش راه بیفت این بار میدمت دست پاسبان و قانون تکلیفت رو روشن می کنه موسی یکم با هراس اطراف رو نگاه کرد و خواست با سرعت از در بزنه بیرون و فرار کنه حاجی داد زد بگیرش قباد،
ولی فرصت این کار نشد و دونفر که گوشه ی حجره پشت خرسک ها نزدیک در پنهون شده بودن و هر کدوم یک چاقو توی دستشون بود اومدن بیرون و در یک چشم بر هم زدن یکی از پشت زد توی کمر موسی و خواستن فرار کنن،
در حالیکه حاجی فریاد می زد بزار برن، قباد ولشون کن، من دستم رو حلقه کردم دور سینه ی اون مرد و تا اونجایی که می تونستم فشارش دادم که نتونه حرکت کنه و اون یکی در حال فرار جلوی در با آبجیم روبرو شد و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه چاقو رو فرو کرد توی شکمش و فرار کرد،
تا این منظره رو دیدم دستم شل شد و اون مرد از موقعیت استفاده کرد و دو ضربه محکم به من زد وبا سرعت دنبال اون یکی از در حجره بیرون زد.

1400/08/11 12:06

?بیان خواسته به مردها

?مردها چون جزگرا نیستن، از روی نشانه ها نمی فهمند که منظور خانمشون چی بوده

?سعی کنین رک و صریح ولی با ملایمت زنانه خواسته تون رو مطرح کنین


?

1400/08/12 01:03

بدترین ویروس کشنده زندگی زناشویی، مقایسه همسر با دیگران است!

هر شخص ویژگی و شرایط خاص خود را دارد، برای داشتن زندگی سالم همسرتان را در هیج موردی با دیگری مقایسه نکنید.



?

1400/08/12 01:03

مردها هنگام قهر کردن به دو دسته تقسیم می شوند!

بعضی هایشان راهکارهای عاشقانه بلدند
برایتان گل می خرند
کادو می گیرند
دعوتتان می کنند به یک رستوران شیک، وعده سفر می دهند
خلاصه با هر کاری که می شود یک زن را خوشحال کرد از دلتان در می آورند...

اما عده ای دیگر...
نه اینکه نخواهند، فقط خدا می داند از هر لحظه طولانی تر شدن قهرتان چه عذابی می کشند، چقدر دلتنگ شنیدن صدایتان هستند...
این ها نه اینکه مغرور باشند فقط بلد نیستند
یا شاید زن ها را آنطور که باید
نمی شناسند
پس سکوت می کنند، در لاک خودشان
می روند
اینطور مواقع شما دست به کار شوید، کوتاه بیایید
سعی کنید دلتنگی را در چشمهایشان ببینید بگردید و بین حرفهایشان آنچه
می خواهید بشنوید را پیدا کنید
با طولانی کردن قهرها
با نصفه رها کردن رابطه ها
چیزی درست نمی شود...
شما..آموزگار مهربانی باشید

1400/08/12 01:04

یارب دل ما را
تو به رحمت جان ده...
درد همه را
به صابری درمان ده....
این بنده نداند
که چه می باید خواست...
داننده تویی
هر آنچه خواهی آن ده

شبتون سرشـار از عطر خـدا

1400/08/12 01:54

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد:
اون مرد می خواست هر دو ضربه رو به پام بزنه که نتونم دنبالش برم ولی یکی از اون ضربه ها خورد توی پهلوم، من با همه ی قوا تلاش کردم که بگیرمش ولی حاجی منو گرفت و همین طور که خدا، خدا می کرد، منو نشوند روی صندلی و گفت: قباد آروم باش. عفت، قباد عفت داره میمیره تو چی شدی بابا؟
گفتم: من خوبم نگران نباشین،
حاجی رفت سراغ آبجیم که روی زمین افتاده بود، موسی هم حال و روز خوبی نداشت و به زحمت خودشو رسوند به آبجیم و با ناله صداش می کرد،
حاجی دست و پاشو گم کرده بود، آبجیم رو بغل کرد و بی اختیار صداش میکرد، اون قدر گیج بودیم که نمی دونستیم در اون لحظات چیکار باید بکنیم خودمو رسوندم به تلفن و کالسکه چی به دادمون رسید و کمک کرد تا آمبولانس اومد و ما رو بردن بیمارستان،
آمبولانس های اون زمان جای زیادی نداشت و هر سه تای ما رو کنار هم گذاشتن عقب و حاجی در حجره رو بست و نشست جلو و توی اون شب برفی و یخبندون بردن بیمارستان سینا
من به جز درد شدیدی که داشتم نگران آبجیم بودم، که بیهوش شده بود سرشو گرفته بودم توی بغلم و نبضش توی دستم بود و با گریه صداش می کردم،
شاید چشمشو باز کنه و امیدی داشته باشم.
موسی هم تا بیمارستان هوش بود و ناله می کرد واونجا از حال رفت،
هر سه تای ما رو بردن به اتاق عمل در حالیکه نگران حاجی بودم وقتی ازش جدا می شدم حال روز بدی داشت بشدت می لرزید و رنگ به صورت نداشت و همه ی لباس هاش غرق خون بود طوری که هر *** اونو می دید فکر می کرد اونه که زخمی شده،
تا ما رو روی تخت خوابوندن از گفتگوی دکتر و پرستارها فهمیدم که حال آبحیم خیلی وخیم تره، این بود که اجازه ندادم منو بیهوش کنن و گفتم دردشو هر چی باشه تحمل می کنم، که واقعاً درد کمی هم نبود،
ولی نگرانی من برای آبحیم باعث می شد که طاقت بیارم،
می خواستم هر اتفاقی افتاد بهوش باشم دیر وقت بود و بیمارستان خلوت و حاجی تک و تنها پشت در اتاق عمل منتظر بود، یک مرد جوون که فکر می کنم دکتر هم نبود زخم های منو بخیه زد که صدمه زیادی ندیده بودم وتنها دکتر بیمارستان داشت به آبجیم رو عمل می کرد و موسی رو برده بودن توی اتاق دیگه ای .
با همه ی تلاشی که می کردم خوابم نبره به خاطر آمپول هایی که برای بی حسی بهم زده بودن در یک لحظه دیگه چیزی نفهمیدم .
وقتی چشم باز کردم که توی بخش بودم، و هیچ *** جز تعدادی مریض نبود سُرم رو از دستم کشیدم و با زحمت از تخت پایین اومدم و رفتم سراغ حاجی تا ببینم آبجیم چی شده؟
انتهای راهرو رو که پیچیدم حاجی و عده ی زیادی از خواهرام و شوهر خواهرام جمع شده بودن و گریه می کردن،
یک لحظه مرگ

1400/08/12 16:50

رو به چشمم دیدم و روی اولین نیمکت راهرو نشستم و بغضم ترکید و زیر لب گفتم: وای خدای من، آبجیم؛
طلعت خانم خواهر دومم منو دید و دوید جلو و سراسمیه گفت: قباد جان، نترس داداش جونم آبجی خوبه نترس قربونت برم فهمیدی چی شد؟ موسی مُرده.
گفتم: وای خدایا موسی، موسی تو چیکار کردی با خودت و ما؟ آبجیم؟ اون کجاست؟
گفت: خدا رو شکر فعلاً خوبه باید صبر کنیم؛ تازه بردنش توی بخش،
عزت و عصمت پیش اون هستن؛ ولی موسی بدبخت از دنیا رفته؛
آدم نمی دونه نفرینش کنه یا بگه خدا بیامرزتش.
گفتم: خدا از سر تقصیرت بگذره موسی، میشه آبجیم رو ببینم می دونی کجاست؟
در همین موقع حاجی و بی بی پریشون اومدن سراغم؛
حاجی گفت: چرا از تختت پایین اومدی؟ زود باش برو بخواب بخیه هات باز میشن.
گفتم: حاجی تا آبجیم رو نبینم خیالم راحت نمیشه.
گفت: دخترا پیشش هستن من یک اتاق خصوصی گرفتم، قراره خالی بشه شما ها رو می برم اونجا، تو برو استراحت کن ممکنه بخیه هات پاره بشه،
و کمی بعد من و آبجیم توی یک اتاق بستری شدیم و از اونجا صدای گریه و شیون پدر و مادر موسی و بچه هاش رو می شنیدیم، که بیمارستان رو گذاشته بودن روی سرشون،
شوهر خواهرا افتادن دنبال پیدا کردن قاتل ها و حاجی داستان رو اینطور تعریف کرد که وقتی رسیدیم دزد ها توی مغازه بودن و در گیری پیش اومد و اصلاً اسمی از موسی و کاری که کرده بود نیاورد و به من و آبجیم هم سفارش کرد که شتر دیدین؟ ندیدین،
روز خیلی سختی برای ما به خصوص حاجی بود از یک طرف حادثه ای که پیش اومده بود و از طرف دیگه بچه های موسی که بالاخره پدرشون رو از دست داده بودن و انتظار داشتن که همه ی ما باهاشون همدردی و عزا داری کنیم، و این وسط فقط آبحیم بود که با سکوتی دردناک هر زمان که بیدار می شد اشک می ریخت.
حدود سه و نیم بعد از ظهر بود هنوز همه توی راه و نیم راه بودن و کسی آرامش نداشت درست شبی که همه خونه ی ما جمع شده بودن که ما از خواستگاری برگردیم و جشن بگیرن بهشون این خبر بد رسیده بود.
و روز بعد همه رفته بودن برای خاکسپاری و فقط طلعت خانم پیش ما مونده بود،
خب تعداد افراد خانواده ی ما کم نبودن و همه گوش به فرمون حاجی، خونه عزا دار موسی شد، حدود ساعت سه و نیم بود که حاجی دوباره برگشته بود بیمارستان و اومد کنار تختم و گفت: تو چطوری بابا؟
گفتم: من خوبم فکر می کنم لزومی نداشته باشه زیاد اینجا بمونم؛ ولی نگران آبجیم هستم اصلاً حرف نمی زنه؛ نمی دونم درد داره یا بهتر شده؛ شما باهاش حرف بزنین جواب منو نمیده،
حاجی یک خواهش دیگه هم ازتون داشتم توی این وضعیت شاید درست نباشه، ولی من به یک مسلمون قول

1400/08/12 16:50

دادم که کارشو یک هفته ای راه بندازم وقت نشد از شما بپرسم،
می تونیم بهش بیست تومن قرض بدیم قرار بود دیروز بیاد در خونه، ولی خب اینطوری شد دیگه، منم بد قول شدم.
گفت: منظورت رضاست؟
گفتم: بله حاج آقا دیدینش؟
گفت: دیروز صبح رفتم خونه جلوی در بود، سلام کرد و جریان رو بهش گفتم ولی حرفی نزد،
گفت: میاد ملاقاتت، باشه بابا اگر اومد بهش بگو بیاد در خونه خودم بهش میدم.
گفتم: دزد ها چی شدن؟
گفت: به طور حتم اونا رو میگیرن چون ردشون رو زدن پیداشون می کنن نگران نباش، ولی یادت باشه اسمی از موسی نیاری دیگه دستش از دنیا کوتاه شده، این دنیا که برای خودش آرامش نذاشت شاید اونجا آروم بگیره؛
نباید بزاریم کسی بفهمه و همین خدا بیامرزی رو هم ازش دریغ کنیم،
که یکی زد به در و گفت یا الله، حاجی روی آبجیم که خواب بود کشید و گفت: بفرمایید،
باورم نمی شد فریدون خان بود با یک نفر دیگه که حاجی هم اونو می شناخت وارد شدن،
بی اختیار نیم خیر شدم، حاجی همین طور که باهاشون دست می داد پرسید: شما از کجا با خبر شدین؟
فریدون خان گفت: همه دارن در موردش حرف می زنن توی باشگاه شنیدیم و من دلواپس شدم گفتن زخمی ها رو آوردن اینجا سرت سلامت باشه حاجی، شنیدم دامادت هم فوت کرده،
تسلیت میگم، چه حادثه ی بدی بوده، اصلاً شماها چرا اون وقت شب رفتین حجره؟
حاجی گفت: سر یک شک که به دل قباد افتاد؛
چند روزی بود آدم های مشکوکی رو دور و اطراف حجره می دیدم اون روز به قباد گفتم و قفل ها رو عوض کردیم ولی شبونه رفتیم یک سر بزنیم که دیدیم کرکره یکم بالاست.
قباد و دامادم خامی کردن و رفتن توی حجره منم مجبور شدم برم دخترمم سر و صدا شنید طاقت نیاورد،
اینطوری خودمون رو کاملاً‌ به خطر انداختیم و چوبشم خوردیم،
گفت: بله نباید میرفتین توی حجره کرکره رو پایین می دادین حبس می شدن تا امنیه می رسید این طوری بهتر بود،
حاجی گفت: بله دیگه آدمیزاده اون زمان نمی تونه فکر کنه که چه اتفاقی قراره بیفته،
فریدون خان رو کرد به من و گفت: انشاالله زودتر خوب بشین حاجی اگر کاری چیزی هست به من بگین دریغ نمی کنم،
فریدون خان که رفت،
حاجی با حالت مشکوکی گفت: قباد ببین کی بهت گفتم این فریدون خان اون فریدون خان سابق نیست، این یک منظوری از این کاراش داره، اگر بگم به خاطر توست که اینطور ما رو تحویل می گیره عقلم میگه نه،
حالا چرا نمی دونم یک چیزی این وسط داره منو اذیت می کنه.
گفتم: نه حاجی فکر می کنین، چیزی نیست. من قبلاً دیدمش همینطور خوش برخورد و مهربون بود،
گفت: الله و اعلم.
صنم
اون شب عزیزه دیگه حرفی از خواستگار برای صنوبر نزد و من با همه ی

1400/08/12 16:50

ذوقی که باید برای اومدن قباد به خون مون داشته باشم غمگین و افسرده بودم،
یک حس عجیبی داشتم و احساس می کردم دلم می خواد گریه کنم؛ شاید بهتر بود با قباد حرف می زدنم و درد دلم رو بهش می گفتم که چرا نمی تونم باهاش ازدواج کنم؛ چون ممکن بود با خودش فکر کنه دوستش ندارم و من اصلاً اینو نمی خواستم؛ بعد یاد زنیب افتادم و تصمیم گرفتم از طریق اون با قباد حرف بزنم،
روز بعد جمعه بود یک هوای آفتابی و دل انگیز خان بابا از همون سر صبح بی دلیل سر حال بود می گفت و می خندید
؛توی آفتاب نشست و ناخن هاشو گرفت و آماده شد تا از خونه بره بیرون،
عزیزه با اعتراض گفت: کجا میرین؟ امروز جمعه است پیش بچه ها بمونین،
خان بابا سکوت کرد و عزیزه ادامه داد: پس زود برمی گردین دیگه؟
خان بابا با مهربونی دستشو کشید به صورت عزیزه و گفت: چیه خانم؟ با من کاری داری؟ با بچه ها هستین دیگه منم که شما رو از شر خواهرم خلاص کردم بازم حرفی مونده؟
اگر کاری دارین بفرماین، عزیزه ناراحت شد و گفت: این چه حرفیه من کی گفتم عمه خانم رو از این خونه ببر فقط می خواستم شما چشمت رو روی حقیقت نبندی و دستت روی بچه های من بلند نکنی،
خان بابا به شوخی اخمشو در هم کشید و رو کرد به من و گفت: ببین صنم، حالا شدین بچه های خانم،
از مادرت بپرس شماها مگه بچه های منم نیستین؟
و در همون حال پوتین هاشو پاش کرد و بند اونو بست و گفت: ناهار بخورین من نمیام؛ با دوستام قرار دارم وصداشو بلند کرد که ننه آغا بخاری ها رو زیاد کن بچه های من سرما نخورن،
وبلند خندید و در حالیکه سر کیف و شاد بود رفت.
اون مدتی بود که سرحال از خونه می رفت و آشفته و پریشون بر می گشت و این باز دل عزیزه رو چرکین کرده بود و نمی دونستیم این همه مدت کجا میره و چیکار می کنه،
اینکه میگن غروب های جمعه دلگیره اون روز برای من و عزیزه و صنوبر همینطور بود، هر سه غمبرک زده بودیم و اگر گاهی صدای بازی امیرعلی یا نق نق های ننه آغا بلند نمیشد، انگار هیچ *** توی اون خونه نبود.
تا اینکه صنوبر مثل همیشه رفت سراغ رادیو و صداشو زیاد کرد، کنار عزیزه که داشت بافتی می بافت نشسته بودم پرسیدم: عزیزه؟ یک چیزی بگم نمیگین پر رو شدم؟
گفت: بگو قربونت برم نمیگم.
گفتم: یادتون نره اگر اونا خواستن جواب بگیرن، شما بگین صنم نمی خواد عروسی کنه ،
گفت: حالا بزار تا بعد، بی خودی حرف نزن، من که می دونم توی دلت چی میگذره، پس برای چی نمی خوای زنش بشی؟
گفتم: نمیشه دیگه ؛ عزیزه من نمی خوام خوشبختی خودمو روی ناراحتی خواهر بسازم؛
وقتی اون چشمش دنبال قباده؛ وای نه عزیزه امکان نداره خودمو می زارم جای اون،

1400/08/12 16:50

واقعاً دلش میشکنه، تازه می دونستین دیگه مثل سابق با من حرف نمی زنه؟ اصلاً دیگه منو دوست نداره،
نمی خوام خواهرم رو از دست بدم،
آهی کشید وگفت: باشه عزیزم من بهشون میگم ما دختر کوچکمون رو میدیم، بعدهم صنوبر خیلی راحت از تو میگذره و زن اون میشه و میره سر خونه و زندگیش ببینم تو اینو می خوای؟
هر دوی شما دخترهای من هستین فرقی نداره ولی اینو می دونم که صنوبر به خاطر خودش از روی هر کسی رد میشه.
همیشه سعی کن قدم هاتو توی زندگی طوری برداری که بدونی قدم بعدی تو کجا باید گذشته بشه، الان میگی نمی خوام، خب قدم بدی تو چیه؟ غصه؟ آه و افسوس؟
پس بشین سرجات و بسپرش به من. خودم می دونم چیکار کنم؛ یکم طولش میدیم تا اول صنوبر عروسی کنه، بعد دیگه توام دلت قرار می گیره، حالا چی میگی اینطوری خوبه؟
از هیجان پریدم گردنشو گرفتم و چندین بار سر و صورتشو بوسیدم و گفتم شما بهترین مامان دنیایی، خیلی دوستت دارم ؛
گفت : آخ، آخ ، ولم کن دختر چیکار می کنی همه ی دونه هاش در رفت، حالا بگیر خودت درستش کن.
گفتم: بدین به من؛ عزیزه می زاری برای قباد شال گردن ببافم ؟ وقتی ، یعنی چند سال بعد بهش بدم؟
خندید و گفت: نه به اون حرفت نه به این ؛
امان از دست شما جوون ها ؛ تا پخته بشین خیلی کار داره ؛
حالا صلاح نیست بزار باشه برای بعدا خودم وقتشو بهت میگم؛
صنم تو فکر می کنی خان بابا کجا میره؟
گفتم : نمی دونم ولی گفت که با دوستام قرار دارم ؛
گفت: خدا همه ی آدم ها رو از فکر بد خلاص کنه، ولی شیطون اومده توی جلدم که نکنه عمه خانم رو فرستاد رفت تا به من چیزی نگه، آره فکر می کنم برای همین ناغافل از اینجا بردش،
راستی فردا بریم یک سر بهش بزنیم گناه داره.
خیلی دلم می خواست که خیال عزیزه رو راحت کنم و بهش بگم که من باعث شدم عمه خانم بره ولی جرئت نکردم چون سفارش کرده بود که مبادا جریان تریاک رو به خان بابا بگین.
اون شب خان بابا وقتی اومد که ما خواب بودیم اونقدر دیر که حتی اومدنشو هم نفهمیدیم، اما وقتی صبح عزیزه رو دیدم که داشت ناشتایی ما رو آماده می کرد چشمهاش کاسه خون بود و معلوم می شد تا صبح گریه کرده .
پرسیدم: عزیزه خان بابا کی اومد ؟
گفت: خیلی دیر تازه چشم عمه خانم رو دور دیده و نجسی هم خورده بود؛ دیگه نمی دونم خان بابات می خواد به چه راهی کشیده بشه؛ اینکارم نکرده بود که کرد؛ حالا کجا بوده خدا عالمه.
گفتم: شما ناراحت نباش من ازش می پرسم حتما پیش دوستاش بوده و همه خوردن اونم خورده اصلا شما مطمئن هستین؟
گفت: وا؟ مادر تا حتم نداشته باشم که نمیگم؛ وقتی ما میرفتیم مدرسه خان بابابرعکس همیشه که اول از همه سر سفره ی

1400/08/12 16:50