زود باش که سرد میشه، دست صنوبر رو گرفتم و بهش نگاه کرد و پرسیدم: از ته دلت بگو می خوای نرم؟
خنده ی زورکی زد و گفت: قربونت برم الهی خوشبخت بشی، و کمی بعد با یک سینی چای وارد اتاق شدم چهار تا خانم چادر مشکی نزدیک عزیزه نشسته بودن و خان بابا و حاجی اردکانی کنار هم، قباد و امیرعلی هم اون طرف تر با هم حرف می زدن،
با ورود من همه از جا بلند شدن و عزیزه گفت: صنم دختر بزرگ من، عزیزم اول بگیر جلوی حاج خانم،
سرم پایین بود صورت هیچ کدوم رو ندیدم فقط می گفتم بفرمایید؛
به حاجی که رسیدم و تعارف کردم نیم خیز شد و گفت: به به چای از دست شما خوردن داره؛
و گرفتم جلوی قباد و در حالیکه یکم سرمو بالا کردم نگاهمون در هم تلاقی کرد، و شعله های اون عشق ناگهانی توی قلبم ریشه کرد و انگار یک پیوند محکم و ناگسستنی بین ما بوجود آورد،
که در این نگاه کوتاه هزاران جمله عاشقانه بود و صدها قول و قرار، طوری که نه تنها صنوبر رو بلکه همه ی کسانی رو که اونجا بودن رو فراموش کردم.
سینی رو دادم به ننه آغا که داشت پذیرایی می کرد و در میون نگاه های کنجکاو و دقیق اون زن ها کنار عزیزه نشستم، ولی سرم پایین بود.
چیزی که همون اول متوجه شدم افراط خان بابا از پذیرایی از حاجی اردکانی بود، تا اون روز ندیده بودیم که کسی رو این طور تحویل بگیره و اینقدر بهش احترام بزاره،
خیلی زود مادر قباد رو بین اون زن ها تشخیص دادم چون ازم پرسید: خب گیس گلابتون شما چند سال دارین؟
گفتم: هفده سالم داره تموم میشه.
گفت: فکر می کنم زینب ما هم همسن شما باشه برای همین توی یک کلاس هستین و رو کرد به یکی از اون خانم ها پرسید , آره دیگه زینب هم باید هفده سال داشته باشه؟
قباد به جای اون خانم گفت: نه بی بی زینب سه سال رفوزه شده یادتون نیست از من یکسال کوچکتره.
اونا داشتن حرف می زدن و من به این فکر می کردم که پس زینب بوده که نامه رو گذاشته لای کتاب من همون روزم دیدمش که داشت با کتاب هاش ور می رفت ولی اون تنها کسی بود که اصلاً فکرشم نمی کردم با قباد نسبتی داشته باشه.
صدای خنده های خان بابا و حاجی اردکانی بلند شده بود سرگرم حرف زدن با هم بودن که بی بی ، مادر قباد گفت: حاج آقا؟ ببخشید فکر کنم یکی باید بره سر اصل مطلب که زیاد مزاحم نباشیم ؛
حاجی گفت: مطلب ساده است؛ ما دیدیم و پسندیدیم تا فریدون خان چه نظری داشته باشه،
خان بابا گفت: بله، هنوز زوده برای این حرفا اجازه بدین حاج خانم هر دو خانواده فکراشون رو بکنن، دیر نمیشه، عجله ایم که در کار نیست.
یکی از خانما گفت: جسارت نباشه آقای بزرگ زاده ، اومدیم و نشستیم که حرفامون رو بزنیم چرا بزاریم برای
1400/08/11 12:06