The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

خان بابا بازم عزیزه رو بزنه طوری که نتونه از جاش بلند بشه؟ شما کی دلتون خنک میشه؟
خان بابا داشت خواهرم رو می کشت شما عین خیالت نیست؟ نمی فهمم چرا این همه با ما بد می کنین شما که ما رو دوست داشتین چی شد پس نگفتین ما مثل دختر شما هستیم؟
گفت: یادم نرفته چطوری یک مرد عزب رو جلوی چشم من آوردین و بردین توی اتاق و به ریش من خندیدین،
جلوی دهنم رو بستین تا نتونم حرف بزنم، حالا بازم هیچی نگم بزارم سر از ناکجا آباد در بیارین؟
داداشم رو انگشت نمای خلق عالم کنین؟
سرمو با افسوس تکون دادم و گفتم: متاسفم عمه، پس دارین انتقام می گیرین؟ اصلاً شما چرا مثل بختک افتادین روی زندگی ما؟ گناه شوهر نکردن شما رو مادر من باید پس بده؟
عصبانی شد وبا لحن بدی گفت: واه واه که چقدر شماها بی چشم و روین، چون نمی زارم توی این خونه فحشا بشه گناهکار شدم؟ بشینم تماشا کنم فردا حیثیت داداشم رو به باد بدین؟
اگر نگم باید اون دنیا جواب پس بدم، اگر ازم بپرسن دیدی و حرف نزدی چی بگم؟
گفتم: اگر ازتون پرسیدن چرا نادیده رو دیده کردین چی جواب میدین؟
عمه خانم امشب که خان بابا اومد باید دست روی قران بزارین و قسم بخورین که حتم دارین صنوبر کار بدی کرده، اونوقت اگر از ترس درس عربی بود جواب خدا رو چی میدین؟
حالا ببینین اگر من امشب همین کارو نکردم؟
گفت: خدایا توبه، خدایا توبه به درگاهت ببین این عزیزه چی بار آورده که تو روی بزرگترش در میاد، خدا بیامرزه مادرت رو
گفتم: مادر من ما رو خوب بار آورده شما نمی زارین زندگیمون رو بکنیم.
گفت: تو از چیزی خبر نداری، اینقدر هم مادر ؛مادر نکن ؛من اگر توی این خونه موندم به خاطر این بود که تو زیر دست زن، در همون موقع عزیزه خودشو رسونده بود و فریاد زد عمه خانم ؟
به قرانی که به سینه ی محمده کاری می کنم کارستون دهنت رو ببند، اگر یک کلام حرف بزنی همه ی این خونه رو آتیش می زنم تا دیگه از دست تو خلاص بشم ؛
خودت می دونی چی میگم، منو اینطوری نیگا نکن اگر تا حالا هم حرفی نزدم از بی عرضگی من نیست به خاطر بچه هام بوده که تا حالا در مقابل تو ساکت موندم، تو یک کلام دیگه از دهنت در بیاد ببین من چیکار می کنم،
کاری کردی که فریدون خان اینطور دست روی من دراز کنه و بچه ی منو به اون حال و روز بندازه خدا ازت بگذره زن، توبه کن که برات آه کشیدم
عمه خانم بلند شد و عصا زنون رفت به اتاقش ،
عزیزه در حالیکه حلقه ای از اشک توی چشمش بود و حال خوشی نداشت منو بغل کرد و گفت: صنم قربونت برم سربسر عمه خانم نزار من اونو می شناسم تا حالا هم اگر من کوتاه نمی اومدم از این بدتر با من کرده بود،
این همه سال هر چی

1400/08/06 14:40

گفت گوش کردم فقط یکبار خواستم جلوش در بیام ببین چی شد این زن تا زندگی منو به آتیش نکشه راحت نمیشه، یک عمره داره عذابم میده ؛
گفتم: عزیزه عمه چی می خواست بهم بگه که شما نذاشتین؟
گفت: ولش کن؛ بازم می خواست حرف مفت بزنه ذهن تو رو نسبت به من خراب کنه همین دیگه بهش فکر نکن تو مراقب خواهرت باش.
ولی من خیلی چیزا دستگیرم شد اینکه چرا عزیزه این همه به عمه خانم باج می داد برای این بود که من نفهمم اون مادر خودم نیست و احساس زن بابا بودن رو نسبت بهش نداشته باشم و این برای من خیلی ارزش داشت و محبتی که از اون به دلم بود هزاران برابر شد .
صنوبر حال و روز خوبی نداشت و مدام گریه می کرد خان بابا بد جوری کتکش زده بود و من خودمو بی تقصیر نمی دونستم نباید میذاشتم اون روز از مدرسه فرار می کرد ولی خب اصلاً فکرشم نمی کردم کار به اینجا بکشه.
عزیزه مثل مرغ پرکنده منتظر خان بابا بود که بیاد و باهاش حرف بزنه، منم کنارش موندم،
می گفت: کاش گردنم می شکست و صنوبر رو باز خواست نمی کردم، نمی دونم چرا فکرشو نکردم که ممکنه عمه بشنوه و یک درد سر تازه برام درست کنه،
ساعت از ده گذشته بود که صدای ماشین اومد و هر دو از جا پریدیم، من رفتم جلوی در ولی عزیزه از جاش تکون نخورد،
خان بابا با اخم وارد شد و تا اومدم حرفی بزنم گفت : ساکت شو نمی خوام صدای هیچکدومتون رو بشنوم. گفتم: خان بابا نمی دونم عمه بهتون چی گفته ولی اینو می دونم که ما کار خطایی نکردیم بزارین من همه چیز رو براتون بگم ؛
گفت: دروغ بوده که ساعت نه از مدرسه فرار کرده؟ می تونی بگی این چند ساعت کجا بوده ؟
گفتم : بله می تونم، از ترس درس عربی بود قول میدم باهاش کار کنم که دیگه این اتفاق نیفته، تقصیر منم بود چون به من گفته بود می خواد خودشو بزنه به دل درد و بیاد خونه حتی با فراش تا دم خونه اومده بود،
ولی از ترس عمه خانم که حرف در نیاره ترسید و برگشت مدرسه، منتظر من شد با هم اومدیم خونه همین، پس باید به اندازه اون منم کتک بزنین چون خواهر بزرگش بودم و نباید می ذاشتم همچین کار احمقانه ای رو بکنه،
ولی بگین گناه عزیزه این وسط چی بوده؟
خان بابا همینطور که میرفت به اتاقش گفت : همین که گفتم دیگه مدرسه بی مدرسه، حالا که مادرتون عرضه نداره جمع و جورتون کنه بشنین توی خونه ؛اینطوری خیالم راحت تره،
من از کجا بدونم که تا حالا این کارو نکرده و بار اولشه، از کجا بدونم که با کسی قرار مدار نداشته؟ و دوباره این کارو نمی کنه ؛ نه تموم شد دیگه لازم نیست برین درس بخونین تا همین جا بسه و رفت و در اتاق رو چنان بهم کوبید که میزان خشم اونو کاملاً فهمیدیم.
واقعاً برام

1400/08/06 14:40

عجیب بود درست روزی که دنیای من پر از رنگ و نور شده بود، روزی که فهمیده بودم کسی که این همه دوستش دارم، خاطر منو می خواد همه چیز رنگ سیاهی به خودش گرفته بود ،
اونشب توی عمارت فریدون خان همه با غصه و ناراحتی خوابیدیم، غصه ای که با مرگ علیرضا توی گلوی ما نشسته بود و انگار قصد بیرون رفتن هم نداشت و من اونشب تا صبح فکر کردم به قباد و به لحظه ای که اولین بار دیدمش توی نور خورشید احساس می کردم سالهاست اونو می شناسم،
عشقی که در یک لحظه به جونم افتاده بود و به صنوبر که هنوز خیلی بچه بود و اونم مثل من عاشق شده بود، خدایا باید چیکار می کردم ؟ اما یک فکر دیگه هم مشغولم کرده بود، که باید به خان بابا بگم که علیرضا برای چی یک مرتبه پر کشید و رفت، شاید اینطوری از شرش خلاص می شدیم

1400/08/06 14:40

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم:

نمی دونستم خان بابا چقدر برای مدرسه نرفتن ما جدیه برای همین بشدت نگران بودم، طوری که اصلاً تا نماز صبح خوابم نبرد، و من عزیزه رو برای نماز صبح بیدار کردم؛
اون توی صندوق خونه پیش صنوبر خوابیده بود و تا اون زمان ندیده بودم که از خان بابا جدا بخوابه؛ آروم بازوشو گرفتم و تکون دادم و گفتم: عزیزه؟ وقت نمازه ؛
ولی صنوبر رو هر کاری کردیم بلند نشد؛ ننه آغا هم اومد و سه تایی به نماز ایستادیم ؛
عزیزه همینطور اشک میریخت دولا و راست می شد و بعد از نماز دستهاشو رو آسمون کرد و گفت: خدایا چیز زیادی ازت نمی خوام فقط ناراحتی سه تا بچه ام رو نببینم یکیشون رو که ازم گرفتی این سه تا رو برام نگه دار؛
و هق و هق به گریه افتاد پشت سرش نشستم و بغلش کردم ،منو در آغوش کشید و با بغض گفت: صنم؟ قربونت برم؛ بهم یک قول میدی؟
گفتم: هر چی بخواین چشم بسته قبول دارم؛ گفت: هیچ وقت یادت نره که من مادر توام؛ حتی اگر شوهر کردی ازم جدا نشو؛ می دونی عزیز دلم از همه ی بچه هام بیشتر تو رو دوست دارم؛
گفتم :چی شده عزیزه؟ مگه قراره ازتون جدا بشم؟
گفت: نمی دونم دیشب یک خواب عجیبی دیدم ؛
گفتم: خواب منو؟
گفت: آره بزار تعییر بشه برات میگم ؛ حالا بروبه ننه آغا کمک کن سفره ی ناشتایی رو بندازین الان خان بابات بیدار میشه شاید تونستیم باهاش حرف بزنیم و شما ها برین مدرسه عقب نمونین.
ولی خان بابا وقتی بیدار شد آماده از اتاق اومد بیرون و بر خلاف همیشه که دور هم ناشتایی می خوردیم بدون اینکه جواب سلام ما رو بده گفت: کسی حق نداره پاشو از این خونه بیرون بزاره و رفت.
عزیزه حال خوبی نداشت و درد و غم رو توی صورتش می دیدم،
اون روز به مدرسه زنگ زد و گفت که هر دو مریض شدیم و چند روزی باید استراحت کنیم و من و صنوبر با دلی پر از غصه توی خونه موندیم با هر صدایی که از بیرون می شنیدیم صنوبر از جا می پرید و می دوید طرف صندوق خونه به هوای اینکه خان بابا اومده ولی بازم سعی می کرد در هر فرصتی شماره ی خونه ی قباد رو بگیره و هر بار یک خانم جواب می داد و اون گوشی رو قطع می کرد،
منم دلم می خواست زنگ بزنه تا ببینم قباد به صنوبر چی میگه هنوز سر در گم بودم و واقعیت رو نمی دونستم در حالی که عمه خانم چهار چشمی ما رو می پایید و فاتحانه توی خونه راه می رفت و دستور می داد طوری که انگار همه ی اختیار رو در دست گرفته و این بیشتر حرص منو در آورده بود؛
اون شب خان بابا اصلاً خونه نیومد و این به دلشوره ی عزیزه اضافه کرد که حتما همون طور که عمه گفته زیر سرش بلند شده.
دو روز بود ما مدرسه نرفته بودیم شک و تردیدی که به جون عزیزه

1400/08/06 16:37

افتاده بود حالا برای ما هم زجر آورشده بود، روز بعد نزدیک ظهر صدای ماشین خان بابا رو شنیدیم،
من دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم با عجله خودمو رسوند به حیاط، و رفتم طرف ماشین: خان بابا پیاده شد و گفت: برو تو من حرفی ندارم که با تو بزنم ؛
گفتم : خان بابا شما تا حالا بهترین پدر دنیا بودین، زن و بچه هاتو رو تاج سرتون کرده بودین؛ چرا حالا دارین بی خود و بی جهت ما رو اذیت می کنین؟
گفت: من شما رو اذیت می کنم؟ یا شما ها به فکر من نیستین؛ چه میدونین که من چقدر بدبختی دارم؟ تو دیگه بچه نیستی می فهمی که صبح تا شب با چند نفر سر و کله می زنم؛
بعد میام خونه هر روز یک درد سر برام درست کردین؛
گفتم: میشه به حرفام گوش کنین
گفت: خسته ام ،نمی تونم روی پا وایستم.
گفتم: چشم بریم توی خونه با شما حرف بزنم،
سکوت کرد و همین قدر برای من کافی بود که امیدوار بشم می تونم حرفم رو بهش بزنم و دنبالش رفتم، عمه خانم بلندشد وبا خوش رویی سلام کرد اما عزیزه رفته بود که با خان بابا روبرو نشه.
عمه عصاشو به علامت خوشحالی بلند کرد و ادامه داد، خوش اومدی داداش بیا که قربون اون قد و بالات برم دلم واست یک ذره شده بود، از دیشب تا حالا دارم دعا می کنم سلامت باشی، دلم هزار راه رفت، ولی خدا رو شکر حالت خوبه، چیه داداش چشمهات برق می زنه؟
خان بابا رفت به طرف اتاقش که لباسش رو عوض کنه ولی من مثل کنه بهش چسبیده بودم، عمه بلند صدام کرد: صنم؟ خان بابات رو ول کن بزار استراحت کنه.
توی اتاق جلوی خان بابا ایستادم اینو می دونستم که بی اندازه منو دوست داره و تا اون روز از گل بالاتر بهم نگفته بود.
همین طور که کلاهش بر می داشت و میذاشت روی جالباسی پرسید: عزیزه کجاست؟
گفتم نیومد به استقبال شما برای اینکه بهش ظلم کردین اون بهترین مادر دنیاست؛ فقط یک فرشته می تونه دختر شوهرشو اینطور دوست داشته باشه و ازش مراقبت کنه؛
حیرت زده به من نگاه کرد و گفت: تو چی داری میگی؟ دختر شوهرش یعنی چی؟ کی بهت گفته؟
گفتم: خان بابا وقتی ده سالم بود به گوشم رسید، می دونستم که من از زن اول شما هستم که بارها بهم گفته بودین که زود از دنیا رفت ولی نگفتین که براتون منو به یادگار گذاشت.
حرفی نزدم چون باور نداشتم که عزیزه مادرم نیست، نمی خوام هم بدونه که من می دونم، چون اون کاری کرده که اگر الان ازم بپرسن میگم من می خوام عزیزه مادرم باشه،
بعد یک نفر این وسط داره از اون زن مهربون حق و سکوت می گیره تا این راز رو فاش نکنه.
گفت: منظورت کیه؟ گفتم خیلی روشن و واضح عمه خانم، برای همین عزیزه در مقابلش کوتاه میاد و هر چی میگه گوش می کنه تا من نفهمم و احساس بی

1400/08/06 16:37

مادری نکنم؛
برای همین وقتی عمه یک عالم تریاک مالید زیر دماغ علیرضا و بچه شب تموم کرد عزیزه خون خورد و دم نزد؛ می دونین فقط به خاطر من شما اصلاً قدر عزیزه رو ندونستین و نفهمیدین چه آدم بزرگیه،
خان بابا حقش نبود اونطور زدین توی گوشش.
اینجا من به گریه افتادم و خان بابا رفت تو فکر و گفت: خب دروغ بود که صنوبر از مدرسه فرار کرده؟
گفتم: شما برو قرآن ببر بگو عمه خانم دست بزاره روش و قسم بخوره که ما کار خطایی کردیم،
ولی به جون شما قسم می خورم صنوبر هر کاری کرده باشه حقش این نبود،
اما حرف من سر عزیزه است که تازگی ها عمه خانم فکرشو خراب کرده و بهش گفته که زیر سر شما بلند شده و این داره عزیزه رو نابود می کنه خان بابا تو رو خدا یک فکری بکنین،
من عمه رو دوست دارم ولی دیگه خیلی داره عزیزه رو اذیت می کنه.
گفت: اون چی بود گفتی؟ عمه تریاک مالید زیر دماغ علیرضا؟
گفتم: ننه آغا آورد برای گوشش عمه خانم هم دوبار انگشت زد توی آب تریاک و مالید توی دماغ و بالای لبش.
خان بابا گفت: باشه تو دیگه در این مورد با کسی حرف نزن من خودم درستش می کنم؛ گفتم ما فردا بریم مدرسه؟
گفت: هنوز نفهمیدم که صنوبر ...
و حرفشو قطع کرد و گفت: باشه بعداً حرف می زنیم.
خان بابا اون روز اومد و سر سفره نشست و اصلاً به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفتم : فقط به عزیزه گفت: به صنوبر بگو بیاد ناهار بخوره و اینطوری باز همه با هم سر یک سفره نشستیم و آخرهم با شرط اینکه دوباره خطایی ازمون سر نزنه خان بابا اجازه داد بریم مدرسه، و غروب باز از خونه بیرون رفت،
اما یک ساعت بعد با چند تا النگوی طلا برگشت و اینطور معذرت خواهی کرد و از دل عزیزه در آورد،
ولی من حیرون بودم که چرا هیچ عکس العملی به حرفای من نسبت به عمه نشون نمی ده، حتی اونم دیگه به روی خودش نمیاورد و سعی داشت همه چیز رو عادی جلوه بده،
ولی شب بعد وقتی خان بابا برگشت خونه به عزیزه گفت که برای فردا شب آماده بشین میخواد برای صنم خواستگار بیاد،
دلم فرو ریخت، خدایا حالا چیکار کنم؟ اگر خان بابا حکم کنه که شوهرم بده بیچاره میشم.
قباد
گفتم: بی بی جان این کار دیگه با شما که به حاجی بگی، من که خجالت می کشم، حالا چرا اینجا نشستین سرما می خورین.
گفت: از صبح که عفت به من گفت تو یک دختر دیدی و می خوای بری خواستگاری دل توی دلم نیست ببینمت و باهات حرف بزنم؛ قبادجانم یک دختر بگیر که جفت و جور ما باشه فیس و افاده کسی رو نمی تونم جمع کنم.
گفتم: آبجیم چیزی گفته؟
گفت: خب بیراه نمیگه، دختری که توی عمارت خانی زندگی کرده باشه به درد ما نمی خوره آدم باید لقمه ی اندازه ی دهنش برداره،

1400/08/06 16:37

والله ما با نوکر و کلفت بزرگ نشدیم،
دستمون به دهنم می رسه ولی جور دیگه ای زندگی کردیم،
زنیب می گفت توی مدرسه هم خیلی تحویلش می گیرن و عزتش می کنن
گفتم: پس زیر سر زینبه، اینا حرفهای آبجیم نیست، بی بی از الان نه توی کارم نیار زمین به آسمون بره و آسمون زمین بیاد، من همین دخترو می خوام و بس، شما نمی دونی چقدر خانم و با وقاره، حالا اصلاً معلومم نیست خان دخترشو بده من، شایدم نده ولی من ازش دست بر نمی دارم اگر لازم شد براش عمارت هم می سازم.
بلند شد و سری تکون داد و گفت بوی قورمه سبزی میاد.
پرسیدم: ناهار قورمه سبزی دارم؟
گفت: نه پسر جان کله ی یک جوون خام این بو رو بلند کرده و همینطور که از پله ها بالا می رفت ادامه داد: ای خدا من الان چی بگم که تو گوشت بشنوه، باشه من امشب با حاجی حرف می زنم هر چی قسمت باشه و خواست خدا، همون بشه.
خیلی نگران بودم هم برای صنم و هم از اینکه حاجی مخالفت کنه در این صورت باید خودمو آماده می کردم و از راه دیگه ای وارد می شدم چون به هیچ عنوان قصد نداشتم دست از صنم بر دارم،
و چشم انتظار زینب موندم تا ببینم اون روزم صنم مدرسه رفته یا نه؛
پشت پنجره نشستم و به اون لحظه ای که صنم نامه ی منو می بوسید فکر می کردم کاش بودم و می دیدم؛ و آه عمیقی کشیدم؛ صدای بی بی رو از پشت سرم شنیدم که گفت: الهی بی بی برات بمیره یعنی تا این حد دلت رفته؟
گفتم: بی بی تو رو خدا یک طوری به حاجی بگو که نه توش نیاره.
گفت: ای پسرجان خودت می دونی که حاجی از روی بخار معده حرف نمی زنه، قبول کرد، بگو چشم، اگرم گفت نه، چون و چرا نیار که اونو سر لج میندازی، مثل همیشه معقول باش و به حرف آقات گوش کن؛ حکما به صلاح تو رای میده،
اون روز برای من روز خوشی شد اول اینکه زنیب خبر آورد که صنم رفته مدرسه و گفته مریض بوده دوم اینکه.
اصلاً بزارین براتون تعریف کنم.
تمام بعد از ظهر رو تا سر شب که حاجی اومد آشفته بودم و دلم شور می زد و دست و دلم به کاری نمی رفت این بود که دراز کشیدم و از این دنده به اون دنده شدم و فکر و خیال کردم،
وقتی حاجی اونطور منو کسل دید دیگه ازم گله نکرد که چرا نرفتم حجره؛ فقط پرسید: قباد تو این چند روز حواست به موسی بوده؟ جا خوردم و پرسیدم: چیزی شده حاجی؟ خطایی کرده؟ از قالیچه ها کم شده؟
گفت: والله حساب و کتاب انبار رو دارم ولی اینطوری که نمیشه فهمید اما چند روزه دو،سه تا لات دور و اطراف حجره می پلکن، فکر می کنم با موسی آشنایی داشته باشن، اینو فهمیدم ولی چون انکار کرد شک برم داشته که استخفرالله خدایا منو ببخش اینم شده برای ما یک درد سر.
شدم بپای موسی،
بی بی گفت: اوقات تون رو

1400/08/06 16:37

با این حرفا تلخ نکنین. حاجی چای تون سرد میشه با قند بخورین که شیرین کام بشین و انشاالله شیرینی دامادی پسرتون رو بخورین، حرفای خوب بزنین تا خدا برامون خوب بخواد، شما که قصدتون خیر بوده پس خیر هم براتون میاد، حاجی تسبیح رو گذاشت زمین و قند رو زد توی چای و گذاشت دهنش،
بی بی گفت نپرسیدین شازده ما کی می خواد داماد بشه،
حاجی یک قورت خورد و همینطور که استکان رو جلوی دهنش گرفته بود گفت: باز چه خوابی برای قباد دیدی؟ قربون جدت برم بزار درسش تموم بشه خودم یک دختر خوب و معقول براش سراغ دارم.
بی بی گفت: حاجی البته که حرف، حرف شماست ولی پسرت نافرمونی کرده و دیده و پسندیده، خوبم می خواد، زودم می خواد، حالا این ریش و اینم قیچی حرف شما رو که نمیشه دوتا کرد،
سرم پایین بود و از خجالت داشتم آب می شدم،
حاجی با یکم سکوت پرسید: تو نمی خوای چیزی بگی؟
گفتم: مثلا چی حاجی؟ گفت: دختر کیه کجا دیدی و چطور پسند کردی؟ خلاف مردونگی باشه من اجازه نمیدم
گفتم: نه حاجی نقل این حرفا نیست، دختر فریدون خان، خبر دارین که بهشون درس می دادم، دیدم نجیب و با وقاره خب ..راستش حاجی اولش؛ نه حاجی اصلاً اونطوری که شما فکر می کنین نبود؛ نه اون ..
حاجی گفت: ببینم تو مگه به دختر فریدون خان درس دادی؟
گفتم: همین دیگه ؛ یک پسر و دوتا دختر مادرشون هم تمام مدت نشسته بود عمه ی اونا هم پشت در بود و مدام در رو باز می کرد و مراقب بود که چشم من به دخترا نیفته ؛
حاجی لبخند معنی داری زد و سری به علامت رضایت جنبوند و گفت: ولی بازم چشم تو افتاد و دلتو جا گذاشتی آره؟ ای پدر سوخته، باشه حرفی نیست اگر دختر فریدون خان باشه میریم به خواستگاری،
از هیجانی که داشتم نیم خیز شدم و گفتم: حاجی راست میگین؟ ؛ قربونتون برم.
گفت: دروغ چرا؟ من پاتوق فریدون خان رو می دونم، باشگاهی هست نبش استانبول، بیشتر شب ها اونجا با دوستهاش جمع میشن و بازی می کنن اما مرد خوبیه، قباد این یک رازه مبادا جایی بازگو کنی،
پرسیدم: مگه چی بازی می کنن؟
گفت: دهنت قرص باشه، مثل اینکه قمار می کنن.
گفتم شما از کجا می دونین؟
گفت: حدیث داره باشه برای بعد بزار ببینیم دختر به ما میده؛ فردا میرم سراغش و ازش می پرسم به امید خدا؛
گفتم: شما براتون مهم نیست که مثل اینکه فهمید چی می خوام بگم
گفت: نه اونو توی قبر من می زارن نه منو توی قبر اون همین قدر که آدم محترمیه و دست به خیر داره منم اونو اینطوری می شناسم، اگر می تونستم دل تو رو پس بگیرم شاید تن در نمی دادم ولی گمان نمی کنم من پسر خودمو می شناسم از وقتی کارت توی قلهک تموم شده حالت دگرگونه پس به امید خدا میریم جلو ولی

1400/08/06 16:37

یک شرط دارم باید کار کنی و نون خودتو در بیاری،
حجره هم مال توست،
ذوق زده گفتم: چشم حاجی هر کاری بفرمایید می کنم .

1400/08/06 16:37

#چند‌ثانیه‌مطالعه?

آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
خودت را با کسی مقایسه نکن!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟
به دیگران کمک کن ؛ تو توانایی ...
شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن نداشته باشند!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟
با همه بی هیچ چشم‌داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌اﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ، هدف داشته باش!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ ...

1400/08/07 10:07

یکی از بدترین رفتارهایی که یک زن نسبت به شوهرش داره اینه که نشون میده، به رابطه جنسی نیازی نداره و عقیده داره که فقط مرد باید پیشقدم بشه...!

اینجا دیگه مرد تامین کننده نیست، بلکه تامین شونده است و دیگه اون رضایت و آرامش و اعتبارش ازش گرفته میشه.

یکی از دلایل عمده‌ی گرایش آقایون متاهل به سمت زنان دیگه اینه که؛ آقا می‌خواد خانومشو تامین کنه، خانوم هم پسش میزنه. مثلاً تو رابطه‌ی جنسی، تو مسائل مالی، تو مسائل عاطفی و.... بعد یه خانوم دیگه پیدا میشه و بهش اون حس تامین کنندگی را میده...

پس خانوم‌های عزیز شما هم گاهی برای رابطه جنسی با همسرتون پیشقدم بشید و رابطه جنسی را کلید بزنید. رابطه جنسی یه رابطه و لذت دو طرفه ست. نشون بدید که شما هم به رابطه جنسی نیاز دارید. اینجوری به همسرتون حس تامین میدید.

1400/08/07 10:08

رفته بودیم تور کویر گردی شب که شد هرکی دست دوست دخترشو گرفت رفت یه سمت کویر . اونجا فهمیدم چرا میگن کویر شباش قشنگه‌

1400/08/07 10:13

ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ :

ﺧﺎﻧﻮﻡِ ﺍﻭﻣﺪِﺱ
ﭘﺎﺭﭼﻪ اسدِﺱ
ﺑﺮﺩِﺱ
ﺑﺮﯾﺪِﺱ
ﺩﺍﺩِﺱ ﺩﻭﺧﺘﺲ
ﺭﻓﺘِﺲ ﻋﺮﻭﺳﯽ
ﮐﻠﯽ رقصيدِﺱ
ﻗِﺮ ﺩﺍﺩِس
ﻓﯿﺲ ﺩﺍﺩِﺱ
ﺑﭽﺶ ﺭﻭﺵ ﺭﯾﺪِﺱ
ﺧﻮﺩﺵ از هوﻟِﺶ ﺗﻮﺵ ﮔﻮﺯﯾﺪِﺱ
بُرﺩِﺱ ﺷﺴﺘِﺲ ﺷﯿﮑﺎﻓﺘِﺲ
ﭘﺲ آورﺩِﺱ !
ﻣﯿﮕِﺪ: ﺍﺯ ﺭﻧﮕﺶ ﺧﻮﺷﻢ نَيمدِﺱ???

1400/08/07 10:16

ترسناک ترین دوران زندگیم با اولین رلم بود

‏پشت تلفن با هم حرف میزدیم اون میگفت گرممه منم مثله اوسکلا صدای کولر در میاوردم

‏حالا من به کنار اون میگفت بسه بسه یخ زدم?

1400/08/07 10:25

اصول پتوشناسی:??


اگر با يک پتو خوابيدی و موقع بيدار شدن دو پتو روی خودت دیدی
بدان که آن مهر مادر است

اگر با دو پتو خوابیدی و با يک پتو بيدار شدی
بدان که آن از مردم آزاری کسی نيست جز برادرت

و اگر با يک پتو خوابیدی و بلند شدی و ديدی که بيست پتو رويت هست
بدون که خواهرت داره اتاق رو تميز می کنه

و اگر با پتو خوابیدی و بيدار شدی و ديدی هيچ پتويی روت نيست
مطمئن باش که با پتوی بابات خوابيده بودی

اگر بی پتو خوابيدی و بی پتو از خواب بيدار شدی ، مطمئن باش جز همسرت کسی ديگه تو خونه نبوده ??

1400/08/07 10:29

#داستان_قباد_و_صنم ?
ولی دیگه روم نمیشد سرمو بلند کنم و به صورت حاجی نگاه کنم، بی بی نگاهی به بیرون انداخت و گفت: قباد فکر می کنم داره برف میاد،
خب اون مادر بود و شاید می فهمید که باید منو از اون حالت در بیاره رفتم پشت پنجره برف آروم، آروم داشت زمین رو خیس می کرد بی بی گفت: برو پسرم سه گوله سرخ کن بزار توی منقل و بیار؛
فکر کنم امشب باید زیر کرسی بخوابیم؛ بخاری اون اتاق رو هم گازوئیل بریز؛
کتم رو پوشیدم و رفتم توی حیاط؛ همین طور که منتظر بودم گوله ها سرخ بشن سرمو رو به آسمون کردم و نشستن برف های ریز رو روی صورتم احساس کردم؛ یعنی صنم می تونه مثل ما زندگی کنه؟ نکنه اینجا زندگی بهش سخت بگذره؟ اصلاً قبول می کنه بیاد و با بی بی من زندگی کنه؟
این فکرها آشفته ام کرده بود کمی توی حیاط قدم زدم نه تنها سردم نبود یک طورایی هم سرم داغ شده بود و از اون هوای نه چنان سرد خوشم میومد،
گوله ها که سرخ شدن یکی یکی گذاشتم توی آتیش گردون چرخوندم تا کاملا آماده بشه برای زیر کرسی، اما با هر چرخش آتیش گردون و سرخ شدن گوله ها صورت صنم رو به یاد میاوردم و دلم براش ضعف میرفت.
اون شب برای من شب خیلی خاصی بود وجودم یک پارچه آتیش شده بود طوری که دلم نمی خواست زیر کرسی بخوابم دوتا لحاف کشیدم رومو با فکر صنم و آینده ای که اصلاً نمیشد پیش بینی کرد
خدا رو شکر کردم که همه چیز داره بر وفق مراد من پیش میره،
روز بعد برف کاملاً نشسته بود و منظره ی زیبایی بوجود آورده بود،
نشستن برف روی برگ های زرد پاییز همیشه برای من لذت دیگه ای داشت و مقدار زیادی از راه رو پیاده رفتم، کلاس ها تشکیل شده بود و تا ساعت یک دانشگاه بودم از اونجا رفتم حجره،
حاجی مشغول حرف زدن با چند تا مشتری بود، سلام کردم،
نگاهی به من کرد و گفت: ناهار خوردی؟
گفتم: نه حاجی زیاد میل ندارم.
گفت: بشین موسی رفته چلوکباب بگیره ؛
دستم رو گرفتم روی بخاری تا گرم بشه و منتظر شدم حاجی بیاد و ببینم چیکار کرده، ولی وقتی اومد یک کلام حرف نزد و مشغول کار خودش بود، خجالت می کشیدم بپرسم و شده بودم درست مثل علامت سئوال و اونم متوجه ی بی قراری من بود.
یک مرتبه با تندی گفت: چیه هفت ماهه به دنیا اومدی؟ بزار غروب بشه میرم.
با لبخندی زورکی گفتم: حاجی جون من که چیزی نگفتم چرا ناراحت میشین.
گفت: قباد اون چند تا لات که بهت گفتم یادته؟
گفتم: بله حاجی حالا چی شده؟
گفت: دارن زاغ سیاه اینجا رو چوب می زنن من اشتباه نمی کنم دوتاشون رو امروز این طرفا دیدم، بعد موسی از دکان رفت و یک مدت پیداش نبود،
می سپرمش به تو ببین چه خبره من درست فهمیدم یا نه؟
گفتم: چشم

1400/08/08 16:35

حاجی، می خواین یک مدت شب ها توی حجره بخوابم؟ اینطوری خیالمون راحت تره ؛
گفت: اگر بخوان کاری بکنن تو نمی تونی تنهایی حریف بشی فقط مراقب باش ببین ازچیزی سر در میاری؟ خدا کنه اشتباه کرده باشم و موسی دستش توی این کار نباشه،
بعد از ناهار بریم انبار و دوباره شمارش برداریم و صورت کنیم و تحویل موسی بدم که بدونه حساب و کتابی در کاره، توام فردا برای در انبار یک قفل محکم بگیر.
گفتم: چرا فردا حاجی بعد از ناهار میرم بازار چند قفل تازه می گیره اصلا همه رو عوض می کنیم، جلدی میرم و بر می گردم .
همون موقع موسی با کارگر چلوکبابی در حالیکه یک سینی بزرگ که سه پرس چلوکباب رو توی یک سینی بزرگ روی سرش گذاشته بود وارد شدن.
اون روز هر چی نگاه کردم آدم مشکوکی رو اون طرفها ندیدم برف همچنان می بارید قفل ها رو گرفتم و عوض کردم و تا سر شب با حاجی و موسی که حالا من اصلاً بهش اعتماد نداشتم از موجودی انبار صورت بر داشتیم و یک مرتبه حاجی با هراس گفت: یک قالی نه متری بافت کاشون اینجا بود زیر قالیچه ها هنوز پرداخت نخورده بود
اون سفارشی بود زود باشین بگردین و پیداش کنین، همه جا رو بگردین باید پیدا بشه همین جا هاست.
من هم دلشوره اینو داشتم که حاجی بفهمه یک قالیچه گم شده و من از ماجرا خبر داشتم به اون نگفته بودم و هم نگران اینکه کارمون طول بکشه و حاجی نتونه بره پیش فریدون خان و این خواستگاری عقب بیفته.
موسی رنگ به صورت نداشت و با چشم و ابرو به من التماس می کرد حرفی نزنم،
اما بعد از مدتی زیر و رو کردن معلوم شد که قالی نیست و خب یکی باید اونو بر داشته باشه و وقتی از پیداکردنش ناامید شدیم حاجی در حالی که عصبی بود تسبیحش رو برداشت و دستی به صورتش کشید و چند بار تکرار کرد الله اکبر خدایا ما رو به راه راست هدایت کن.
و رو کرد به موسی و گفت: من باید برم جایی کار دارم شما امشب بگرد و اون قالی رو پیدا کن نمیشه که نا پدید شده باشه، چند روزه جلوی چشم منه،
می خوام صبح که اومدم قالی اینجا باشه باید بفرستم برای پرداخت و تحویل صاحبش بدم، اون یک قالی نفیس و گرون بود نباید گمشده باشه همین جا هاست.
و من می فهمیدم که موسی دوباره یکی از قالی ها رو دزدیده،
حاجی اینطوری موسی رو تهدید کرد که اگر برداشته بیاره بزاره سرجاش و در حالی که پالتوشو تنش می کرد و کلاه پهلوی سرش میذاشت ادامه داد: قباد وقتی می خوای بری همه ی درها را خوب قفل کن.
منتظر شدم تا حاجی رفت و در و بست و داد زدم آقا موسی تو که گفتی یک قالیچه ی خرسک بود و دیگه تموم شد حالا رفتی قالی کاشان می دزدی؟
دستت درد نکنه آقا موسی مگه قسم نخورده بودی ؟ آخه تو با

1400/08/08 16:35

چه عقلی نون خودتو زن و بچه هات رو بریدی؟ این قالی رو به کی دادی؟
سرشو بلند کرد و با ناراحتی گفت: قباد به خدا تهدیدم کرد، دادم به همون نامرد.
گفتم: زود باش حاضر شو با هم بریم و ازش پس بگیریم هر چی بدهکاری من میدم، زود باش ؛ دستهاشو گذاشت روی سرشو نشست و گفت: قباد جان نمیشه، تو این مرتیکه رو نمی شناسی اون دیگه پس بده ی قالی نیست، توی درد سربزرگی افتادم، می گفت بچه هات رو می کشم به ولای علی نمی دونستم که قالی کاشونه و پرداخت نشده فکر کردم اونم خرسکه و یک طوری از پسش بر میام،
ولی اون بی شرف دوندن تیز کرده و داره تهدیدم می کنه، حالا میگه یک جفت دیگه قالی می خوام بابت سود پولش، مدام این طرفا پیداش میشه و میگه میاد به حاجی میگه، تو بگو چه خاکی توی سرم بریزم ؟
با عصبانت گفتم: من چه می دونم، این چاهی که تو کندی منم داری می کشی توش،
خودت به حاجی بگو یا بزار من بگم اینطوری خلاص میشی،
فوقش بر می گردی سر جای اولت یا حاجی تو رو می بخشه، من خودم میرم باهاشون حرف می زنم و جلوشون در میام نباید زیر بار حرف زور رفت،
آقا موسی اگر چیز دیگه ای هست و قالی دیگه ای بردی همین الان به من بگو.
گفت: به جون عفت قسم همین دوتا بود.
گفتم: تو فعلاً اونا رو یک طوری دست بسر کن تا ببینم چیکار باید بکنم.
من به موسی چیزی نگفتم ولی قصد داشتم شب این موضوع رو به حاجی بگم حتی اگر منم غضب کنه بهتر از این بود که ساکت بمونم تا کار از کار بگذره.
وقتی رسیدم خونه دیر وقت بود و حاجی هم برگشته بود،
بی بی تا منو دید قبل از اینکه وارد اتاق بشم با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: برو پیش آقات که خبرای خوشی برات داره ؛
قلبم روشن شد،
حاجی بهم گفت که: فریدون خان رو توی باشگاه دیده و موضوع رو باهاش در میون گذاشته اونم یکم مکث کرده و گفته ، والله حاجی من تو رو می شناسم پسرتم تحصیل کرده و آقاست،
نمیشه عیب روش گذاشت اما من می خوام دخترام درس بخونن ؛ مخصوصا صنم که خیلی با استعداده ؛
حاجی گفته بود: حتما، دخترای منم اغلب سیکل اول رو تموم کردن و دوتاشون هم دیپلم گرفتن؛ خود منم با درس خوندن دخترا مواقفم این شرط نیست واجبه ؛
مگر عیب و ایرادی در این وصلت ببینین که اختیار دارید ؛
گفته بود؛ روی شما رو نمی تونم زمین بندازم مگه میشه دست رد به سینه ی حاجی اردکانی زد ولی بهم قول بدین برای بردن دختر عجله نفرمایید ؛ تشریف بیارین تا خدا چی صلاح بدونه وچی قسمت باشه ؛
حاجی که حرفش تموم شد؛
یک نفس راحت کشیدم و کنارش نشستم: بی بی پشت سر هم از سماور کنار اتاق برامون جای می ریخت و منم با ترس و لرز خودمو آماده می کردم تا موضوع موسی رو با حاجی در

1400/08/08 16:35

میون بزارم.
صنم
بغض گلوم گرفت من جز قباد هیچ *** رو توی این دنیا نمی خواستم و از ته دلم عاشقش بودم.
گفتم : چی شده خان بابا چرا می خواین شوهرم بدین؟ ازم سیر شدین؟
عمه خانم با لحنی تمسخر آمیز گفت: دلیل می خوای؟ بوی ترشی گرفتی!
خواستم یک چیزی بهش بگم ولی خودمو نگه داشتم،
خان بابا خودشو روی پشتی جابجا کرد و گفت: خواهر شما دخالت نکن، منم نمی خوام صنم رو زود شوهر بدم ولی در خونه رو هم نمیشه روی خواستگار بست، روزی ده نفر میان و ازم دختر می خوان من تا حالا شده به شماها بگم؟
این بار یکم فرق می کنه نتونستم بگم نه، زورت نمی کنم بابا، خواست تو برام مهمه ؛ دوست نداشتی بگو نه، اینطوری از سر منم باز میشه ؛
عزیزه با یک کاسه پر از خاکشیر که داشت با قاشق نباتشو هم می زد اومد و کنار خان بابا نشست وبا مهربونی داد دستش و گفت: فریدون خان بی خودی دخترا رو هوایی نکنیم بهتر نیست؟
پای خواستگار که باز بشه دیگه در این خونه رو نمیشه بست، هم شما اسم و رسمی دارین و هم دخترامون معقول و قشنگن؛ یک طوری از سر بازشون کن، بزار درس بخونن.
خان بابا گفت: شما اینطوری صلاح می دونین؟
عزیزه گفت: بله الان امتحان هاشون شروع شده ؛ فکرشون میره جای دیگه ,اگر خواهون باشن صبر می کنن، اگر نباشن برن به سلامتی جای دیگه
گفت: باشه، بی ربط نمیگی، خبر میدم که صنم نخواست، از اینکه خان بابا داشت به دل ما راه میومد خوشحال شدم اون همیشه بعد از یک دعوا با عزیزه با ما مهربون تر می شد و اینطوری می خواست از دلمون در بیاره ؛
اما وقتی ادامه داد که : شماره تلفن حاجی اردکانی رو ندارم فردا میرم دم حجره اش، البته یک جایی یاداشت کرده بودم نمی دونم کجاست؟
عزیزه گفت : چی گفتین ؟ حاجی اردکانی؟ یعنی پدر اون معلم که اومده بود به بچه ها درس بده؟
خان بابا گفت : آره همون، می خواد صنم رو برای پسرش بگیره؛
خدا می دونه چه حالی شدم صورتم تا گوش هام قرمز شد و دست و پا به لرز افتاد: صنوبر که تا اون موقع ساکت بود خیلی واضح آشفته شد و گفت : غلط کرده بهش بگین صنم نمی خواد شوهر کنه.
عزیزه گفت: وایستا ؛ وایستا ببینم فریدون خان اون پسر خیلی خوبیه نجیب و درس خونده است خیلی هم آقا و با وقار بود، اگر اونه فکر کنم اشکالی نداشته باشه ؛
بیاد ببینیم خانواده اش چطورن اصلاً به ما می خورن یا نه ؛
خان بابا نگاهی به من کرد و پرسید: تو چی میگی بابا ؟ بزارم بیان ؟یا جوابشون کنم؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفتم : نمی دونم خان بابا هر طوری شما صلاح می دونین.
اینو گفتم ولی می دونستم که با قلب و روح صنوبر چیکار دارم می کنم، ولی واقعاً نمی تونستم

1400/08/08 16:35

جلوی خودمو بگیرم و از عشقم به قباد دست بردارم،
صنوبر از سن پایین مدام عاشق شده بود و خیلی زودم فارغ ؛ و من این عشق رو هم جدی نمی دونستم، اون زیاد دروغ می گفت و خیال بافی می کرد ؛
حتی یکبار عاشق جوونی شده بود که قدیم برامون آب آشامیدنی میاورد و به من گفته بود که می خواد با اون فرار کنه با این حال دلم نمی اومد اذیتش کنم این بود که تصمیم گرفتم ؛ هر طوری شده واقعیت رو همون شب بهش بگم،
اما هنوز هم یادم نرفته بود که صنوبر در مورد دیدن قباد چی به من گفته بود ؛
وقتی من موافقت خودمو اعلام کردم ,
صنوبر از جاش بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت
عمه خانم با حالت بدی چوب قلیون رو کوبید توی سینی و با صدای بلند گفت : خان داداش تحویل بگیر، وقتی بهت گفتم مرد عزب نیار به دخترات درس بده برای همین بود ؛ به نظر من این مردک رو رد کن بره،
نمی فهمی که با نظر بد به دخترات رو نگاه کرده که پسندیده ؟
خان بابا گفت: خواهر راستی خونه ی پامنار رو دادم خالی کردن یک مقدار اثاث و وسایل نیاز براتون گذاشتم بقیه اش رو هم می خرم ؛
عمه خانم نذاشت حرف خان بابا تموم بشه و با حرص چند بار سرشو تکون داد و گفت : دست شما درد نکنه حالا می خوای منو بیرون کنی؟
خان بابا گفت : این چه حرفیه من غلط بکنم شما خواهر بزرگ منی، ولی احساس می کنم تازگی بچه ها شما رو اذیت می کنن و از دست اونا راضی نیستی ؛
تا دوستشون داشتی ؛خب داشتیم با هم زندگی می کردیم ولی اینطوری با این وضع من یکی که نمی تونم تحمل کنم ؛ هر روز یک دردسر تازه برای شما درست کنن ؛
عقاید شما برای من محترمه ؛ ولی مگه من عزیزه رو ندیدم و پسند کردم؟ دیگه داره دور زمونه عوض میشه گذشت اون وقتا که دختر و پسر ندید عروسی می کردن ؛
عمه گفت: باشه؛ باشه بهم می رسیم، می دونم زنت پُرت کرده که منو از این خونه بفرستی برم تا هر کاری دلشون می خواد بکنن ؛
خان بابا گفت : مگه عزیزه زن نانجیبی بوده تا حالا؟ خطایی کرده؟ یعنی دل شما بیشتر از اون برای بچه ها می سوزه؟
خواهر اگر میشه دیگه این بحث رو ادامه ندین که یک چیزی بهم میگیم که برگشت نداره ؛ شما کارات رو بکن فردا صبح خودم شما رو می برم ؛
توی اون خونه هر چی بخواین هست و منم هوای شما رو دارم ؛ بعد از این شما میای اینجا، ما میام خونه ی شما دیدار که به قیامت نیست، از اینجا تا پامنار هم که راهی نیست ؛
هر وقت دل تنگ بودین اینجا هنوز خونه ی شما هم هست ولی از قدیم گفتن دوری و دوستی ؛ دیگه از جر و بحث های بین شما و بچه ها خسته شدم ؛ حالم رو بهم می زنه؛ برین اونجا با خیال راحت زندگی کنین ؛
عمه رو کرد به عزیزه و در حالی که صورتش سرخ شده

1400/08/08 16:35

بود گفت: راحت شدی؟ به منظورت رسیدی؟ ازت نمی گذرم ؛ کاری کردی که داداشم منو از این خونه بیرون کنه ؛
عزیزه گفت : به خدا ؛ به روح علیرضا منم مثل شما الان شنیدم خبر نداشتم ،
خان بابا گفت: خواهر همین فکرا رو می کنی که کارمون به اینجا کشیده ؛ اگر برات قسم بخورم عزیزه تا حالا شکایت شما رو پیش من نیاورده باور می کنی ؟
من دیگه نمی خوام توی این خونه حرفی بشه که دست روی بچه ام و زنم دراز کنم این کارو شما کردین نه عزیزه ؛ صبح شما رو می برم جابجا بشین ؛غروب خودم میام دنبالتون تا توی خواستگاری باشین ؛
دیگه خیالم راحت شد که خان بابا به حرفای من ترتیب اثر داده و رفتم ببینم صنوبر در چه حالیه ؛ اون سرشو گذاشته بود به پنجره و داشت گریه می کرد ؛
گفتم : قربونت برم بیا حرف بزنیم ؛ اینطوری گریه نکن ؛
گفت: نه چیزی نیست من می تونم فراموشش کنم ؛ معلومه که قباد تو رو می خواسته نه منو ؛چقدر من احمقم ، خیلی بیشعورم ؛ از این دلم می سوزه چقدر وقتم رو به خاطر اون تلف کردم ؛
گفتم : تو که گفتی رفتی بازار عودلاجان اونو دیدی چی بهت گفت؟
صنوبر نگاهی به من کرد و پرسید : صنم؟ میشه خان بابا اشتباه کرده باشه دارن میان خواستگاری من ؟
گفتم : تو راستشو به من بگو قباد رو کجا دیدی ؟
گفت : نزدیک مدرسه ؛ دیدم که با تو حرف می زد، تو که اونو نمی خوای، می خوای؟
گفتم: اینو بهم بگو ،چی بهت گفت؟
با بی حالی نشست روی تخت و گفت :قباد اومد بود تو رو ببینه ؟ آره ؟ راست بگو صنم ،تو بگو چی بهت گفت؟ اگر واقعاً تو رو می خواد من می تونم فراموشش کنم ؛
گفتم: آره، درست فهمیدی، ولی به جون عزیزه قسم من خبر نداشتم باور کن نمی دونستم که اون منو می خواد ؛
گفت: تو چی؟ توام؟
گفتم : صنوبر اینکه ما هیچ وقت اجازه نداشتیم با یک مرد غیر از خان بابا حرف بزنیم و از عمه می ترسیدیم باعث شده که هر مردی رو ببینیم فکر می کنیم که عاشق شدیم ؛
منم همون احساس تو رو از اول داشتم ؛ هنوز نمی دونم شاید بیان جلو و بفهمم این اون مردی نیست که می خواستم ؛
گفت: تنهام بزار ؛ دیگه هیچی نگو ؛ صنم دیگه دور ور من نیا ؛ نمی خوام ببینمت ،

1400/08/08 16:35

سلام اگه این بلاگ رو دوست دارین ب دوستاتون هم معرفی کنید تعداد اعضا یه کم بیشتربشه ?

1400/08/08 16:37

? این رفتارهایتان در رابطه، عین خیانت است.

?بیرون رفتن مدام با دوستان 

این یک واقعیت است که هر کسی به تنهایی احتیاج دارد. ازدواج به معنای کنار گذاشتن دوستان و رفت و آمد با آنها نیست. حتی زوج های جوان هم باید هر از چند گاهی زمان خود را با دوستان خود بگذرانند اما افراط در این کار می تواند رابطه عاطفی را ویران کند.

به همین دلیل بهتر است که محدودیت ها را بشناسید و در مورد آنها با شریک زندگی تان گفتگو کنید و به یک نتیجه واحد برسید. به عنوان مثال اگر شما احساس کردید که همسرتان بیش از حد با دوستانش به بیرون از خانه می رود و این موضوع حس بدی را به شما منتقل می کند، بهتر است که صادقانه آن را با همسرتان در میان بگذارید.

1400/08/09 14:23

?اشتباهات نابودکننده زندگی مشترک:

• قهر کردن
• تهدید به طلاق
• توهین و فحاشی
• برگشت به گذشته
• دعوا در حضور فرزندان
• شکایت از همسر به فرزند
• بی‌سرانجام رها کردن مشاجره

1400/08/09 14:24

توهین کردن به شوهر در جمع

بعضی از زنان احساس می‌کنند محیط داخل خانه برای بیان اعتراضاتشان کافی نیست و ترجیح می‌دهند گله و شکایت‌هایشان از شوهر را در جمع‌های دوستی یا فامیلی مطرح کنند.

با این کار شوهر شما احساس شرمساری و خشم خواهد کرد و با احتمال زیاد زندگی مشترک شما تلخ خواهد شد. بهتر است اگر رفتار خاصی از جانب شوهر شما را آزار می‌دهد، در یک موقعیت مناسب و با آرامش با او مطرح کنید.

این کار دقیقا مثل این است که همسرتان را زیر پا له می‌کنید و همچنین اعتراض شما نتیجه کاملا عکس خواهد داد، چون همسرتان برای جبران کار شما بیشتر لجبازی خواهد کرد.

1400/08/09 14:26