میون بزارم.
صنم
بغض گلوم گرفت من جز قباد هیچ *** رو توی این دنیا نمی خواستم و از ته دلم عاشقش بودم.
گفتم : چی شده خان بابا چرا می خواین شوهرم بدین؟ ازم سیر شدین؟
عمه خانم با لحنی تمسخر آمیز گفت: دلیل می خوای؟ بوی ترشی گرفتی!
خواستم یک چیزی بهش بگم ولی خودمو نگه داشتم،
خان بابا خودشو روی پشتی جابجا کرد و گفت: خواهر شما دخالت نکن، منم نمی خوام صنم رو زود شوهر بدم ولی در خونه رو هم نمیشه روی خواستگار بست، روزی ده نفر میان و ازم دختر می خوان من تا حالا شده به شماها بگم؟
این بار یکم فرق می کنه نتونستم بگم نه، زورت نمی کنم بابا، خواست تو برام مهمه ؛ دوست نداشتی بگو نه، اینطوری از سر منم باز میشه ؛
عزیزه با یک کاسه پر از خاکشیر که داشت با قاشق نباتشو هم می زد اومد و کنار خان بابا نشست وبا مهربونی داد دستش و گفت: فریدون خان بی خودی دخترا رو هوایی نکنیم بهتر نیست؟
پای خواستگار که باز بشه دیگه در این خونه رو نمیشه بست، هم شما اسم و رسمی دارین و هم دخترامون معقول و قشنگن؛ یک طوری از سر بازشون کن، بزار درس بخونن.
خان بابا گفت: شما اینطوری صلاح می دونین؟
عزیزه گفت: بله الان امتحان هاشون شروع شده ؛ فکرشون میره جای دیگه ,اگر خواهون باشن صبر می کنن، اگر نباشن برن به سلامتی جای دیگه
گفت: باشه، بی ربط نمیگی، خبر میدم که صنم نخواست، از اینکه خان بابا داشت به دل ما راه میومد خوشحال شدم اون همیشه بعد از یک دعوا با عزیزه با ما مهربون تر می شد و اینطوری می خواست از دلمون در بیاره ؛
اما وقتی ادامه داد که : شماره تلفن حاجی اردکانی رو ندارم فردا میرم دم حجره اش، البته یک جایی یاداشت کرده بودم نمی دونم کجاست؟
عزیزه گفت : چی گفتین ؟ حاجی اردکانی؟ یعنی پدر اون معلم که اومده بود به بچه ها درس بده؟
خان بابا گفت : آره همون، می خواد صنم رو برای پسرش بگیره؛
خدا می دونه چه حالی شدم صورتم تا گوش هام قرمز شد و دست و پا به لرز افتاد: صنوبر که تا اون موقع ساکت بود خیلی واضح آشفته شد و گفت : غلط کرده بهش بگین صنم نمی خواد شوهر کنه.
عزیزه گفت: وایستا ؛ وایستا ببینم فریدون خان اون پسر خیلی خوبیه نجیب و درس خونده است خیلی هم آقا و با وقار بود، اگر اونه فکر کنم اشکالی نداشته باشه ؛
بیاد ببینیم خانواده اش چطورن اصلاً به ما می خورن یا نه ؛
خان بابا نگاهی به من کرد و پرسید: تو چی میگی بابا ؟ بزارم بیان ؟یا جوابشون کنم؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفتم : نمی دونم خان بابا هر طوری شما صلاح می دونین.
اینو گفتم ولی می دونستم که با قلب و روح صنوبر چیکار دارم می کنم، ولی واقعاً نمی تونستم
1400/08/08 16:35