The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عروس سیزده ساله ارباب

103 عضو

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_63

اخماش بشدت تو هم فرو رفته بود ، به سمتم قدم برداشت و گفت :
_ حرفی که میخواستی بگی رو کامل کن زود باش ببینم منتظرش هستم
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم حسابی اعصابم به هم ریخته شده بود
_ آهو
_ بله
_ زود باش تا همینجا فکت رو خورد نکردم
منم با هر حرفی که میگفت اشک تو چشمهام جمع میشد حسابی دل نازک و ترسو شده بودم وقتی اینطوری با من رفتار میکرد اصلا لایق همچین رفتاری نبودم من کاش همه چیز به فراموشی سپرده بشه ...
_ زود باشششش
با دادی که زد چشمهام از ترس بسته شد و گفتم :
_ من زن شما هستم شما بهم گفتید خدمتکار بشم واسه ی همین من ....
چشمهام باز شد با دیدن قیافه اش ساکت شدم که پوزخندی زد :
_ خوب ادامه بده
_ ببخشید
_ ببین چی بهت میگم تو اینجا نیومدی خانومی کنی چون لیاقتش رو نداری پس اینجا فقط عین یه خدمتکار هستی و کار هایی که بهت طوبا میگه رو انجامش میدی شنیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم ؟
_ شنیدم
_ خوبه
بعدش خیره به طوبا شد :
_ این دختره دست توئه کار هایی که باید انجام بده رو بهش بگو
_ چشم آقا
بعدش آریان گذاشت رفت حسابی از ترس داشتم میلرزیدم مخصوصا که طوبا قیافه ی خشنی داشت با دیدن لرزش بدن من نیشخندی زد :
_ ترسیدی ؟
_ نه
_ مشخصه ، زود باش دنبالم بیا
_ باشه
ایستاد و با صدایی سرد و خشن غرید :
_ چی گفتی ؟
وحشت زده بهش نگاه کردم چرا یهو جنی شد
_ گفتم باشه
با ترس و لرز این رو گفتم که عصبی تقریبا داد زد :
_ باید بگی چشم جز چشم هیچ چیز دیگه نباید بشنوم وگرنه خوراک سگ های تو حیاط میشی شنیدی زنیکه ؟
_ آره
_ حالا گمشو راه بیفت
چاره ای جز اطاعت نداشتم این زن دنبال بهانه بود من رو تیکه پاره کنه ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_64

کف زمین رو واسه ی بار چندم بود داشتم میسابیدم حسابی داشت برق میزد
اما مگه این طوبا دست بردار بود همش داشت اذیتم میکرد و انگار روحش ارضا میشد با کار هایی که در حق من میکرد کاری هم از دستم برنمیومد
_ آهو
با شنیدن صدای آریان سر از زمین بلند کردم دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم و گفتم :
_ بله
_ یه خدمتکار به درد نخور هستی ، عرزه نداری هیچ کاری رو درست حسابی انجام بدی .
چونم لرزید بعد این همه کار کردن داشت به من توهین میکرد این درست نبود
_ چته بغ کردی
_ نه
_ پاشو برو یه غذایی درست کن گرسنم هستش زود باش تن لشت و بردار از جلوی چشمم
چشمهام گرد شد
_ اما شام که اماده هستش آشپز یکی دیگه هستش من فقط ...
وسط حرف من پرید ؛
_ کسی از تو نظر خواست ؟
ساکت شدم که ادامه داد :
_ اول برو حموم حسابی کثیف و چندش شدی بعدش برو قرمه سبزی درست کن
حسابی خسته شده بودم مخصوصا بعد کار هایی که انجام داده بودم آماده کردن قرمه سبزی وقت میبرد
_ زود باش پس چته به چی خیره شدی
_ چشم آقا
بعدش بلند شدم وسایل رو جمع کردم برم آشپزی کنم با هشدار هایی که طوبا بهم داده بود
میدونستم باید چیکار کنم مخالفت باهاش هم حسابی سخت بود
_ آهو
_ جان
_ میخوای بهت کمک کنم ؟
_ نه
_ اما خیلی خسته میشی
_ مهم نیست آماده اش میکنم تو بخوای به من کمک کنی طوبا واست شر میشه پس دخالت نکن
ناراحت شده داشت به من نگاه میکرد ، آتوسا هم تو عمارت کار میکرد تازه باهاش آشنا شده بودم دختر مهربونی بود برعکس بقیه قلب پاکی داشت که باعث میشد خیلی زیاد دوستش داشته باشم و این خوب بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_65

غذا رو آماده کردم ، رفتم بیرون بپرسم ازش بکشم که با خدمتکار گفت تو سالن غذا خوری هستش به سمت سالن رفتم در رو باز کردم با دیدن صحنه ی روبروم انگار آب داغ ریختن روی من چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم چقدر رفتارشون بد شده بود
نگاهش به من افتاد بدجنس و سرد گفت :
_ چته خشکت زده ؟
_ غذا آماده شد بیارم ؟
_ نه همشون رو بریز دور انقدر دست و پا چلفتی هستی نتونستی زود آماده اش کنی .
بعدش بلند شد از پشت میز میدونستم کار هاش همش عمدی هستش قصدش آزار و اذیت من بود
_ آهو
با قیافه ی درمونده بهش خیره شدم که ادامه داد :
_ به جهنم خوش اومدی .
بعدش از کنارم رد شد واقعا هم کاری کرده بود جهنم واقعی رو تجربه کنم پس نیاز نبود کسی اذیتم کنه
طوبا اومد داخل با دیدن من رو بهم توپید :
_ چته عین ماست وایستادی گمشو میز رو جمع کن برو ظرف ها رو بشور آخر شب که همه خوابیدن هم آشپزخونه رو برق بنداز بعدش بگیر بکپ که صبح زود باید بیدار بشی کلی کار هستش
چقدر کار انگار میخواست فقط من رو داغون کنه خیلی اوضاع بدی شده بود ...
نیمه شب با بدن کوفته که له و لورده شده بود رفتم بخوابم خیلی احساس بدی بود

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_66
با لگدی که به پام خورد وحشت زده سرجام نشستم چشمهام باز نمیشد
طوبا سرم داد کشید :
_ تا لنگ ظهر خوابیدی فکر کردی اینجا کاروانسراست زود باش تن لش پاشو باید کار کنی
هنوز شوکه بودم مات و مبهوت نشسته بودم که یه لگد دیگه به کمرم زد
باعث شد آخی از درد بگم و از هپروت دربیام خیلی محکم زده بود
اشک تو چشمهام جمع شده بود
_ پاشو ده دقیقه وقت داری بعدش اگه خودم بیام روزگارت و سیاه میکنم شنیدی ؟
_ آره
قلبم از شدت ترس داشت تند تند میکوبید خیلی خشن و بی رحم بود درست مثل آقای این عمارت
با رفتنش به سختی بلند شدم لباس پوشیدم تا برم سر کارم چون اگه دوباره میومد سر وقتم یه بلایی سرم میاورد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_67

حسابی کمردرد شدید داشتم خیلی لگد بدی زده بود تموم مدت هم داشت از من کار میکشید کثیف شده بودم و رنگ از صورتم پریده بود ، آتوسا نگران به سمتم اومد بازوم رو گرفت و پرسید :
_ خوبی رنگ به صورت نداری اصلا شبیه میت شدی ، تو برو استراحت کن من کارات رو انجامش میدم
بیحال جوابش رو دادم :
_ ممنون اما نیاز نیست طوبا به هیچکس اجازه نمیده به من کمک کنه برو سر کارت تا واست دردسر نشده
_ اما ...
_ آتوسا
ساکت شد چون چاره ای نداشت یهو صدای سرد و خشن آریان اومد :
_ آتوسا
آتوسا به سمتش برگشت و گفت :
_ بله آقا
_ چته باز فکت شروع کرده به جای دستات
آتوسا لب گزید :
_ ببخشید آقا اما حال اهو خوب نبود خواستم بهش کمک کنم اصلا نمیتونه سر پا وایسته
آریان نگاهش به من افتاد نمیدونم چی صورتم دید که داد زد :
_ طوبا
طوبا از آشپزخونه اومد و جوابش رو داد :
_ بله آقا
_ این دختر باید استراحت کنه یکی رو جایگزینش بزار شنیدی ؟
طوبا نگاه بدی بهم انداخت و گفت :
_ آقا این دختره سالم هستش میتونه کار کنه شما نگران نباشید من رسیدگی میکنم .
آریان به سمتش رفت که باعث شد طوبا قدمی به سمت عقب بره و بعدش تو چشمهاش زل زد و با لحن ترسناکی رو بهش توپید :
_ مثل اینکه متوجه نشدی چی بهت گفتم نه ؟
طوبا ترسیده جواب داد :
_ ببخشید آقا
_ گمشو از جلوی چشمم
طوبا نگاه پر از کینه ای به من انداخت و گذاشت رفت انگار من کاری کرده باشم خوبه زبون خودش دراز بود
_ برو
_ ممنون
بعدش با قدمای لنگون داشتم میرفتم سمت اتاقم که کمرم تیر کشید از شدت درد لب گزیدم و دستم رو روی کمرم گذاشتم که صدای آریان از پشت سرم بلند شد :
_ وایستا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:13

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_68

وایستادم که با عصبانیت به سمتم اومد و پرسید :
_ کمرت چیشده ؟
با ترس گفتم :
_ هیچ
نمیدونم از چی میترسیدم خودش که میدونست طوبا همچین بلایی سرم آورده پس چرا داشت میپرسید ، چشمهاش ریز شد بعد گذشت چند ثانیه صداش سرد و خشن شد :
_ بیا اتاقم همین الان یه ثانیه دیر کنی خودت میدونی چ بلایی سرت میاد
بعدش رفت سمت اتاقش منم با همون قدم های لرزون و پر از درد دنبالش راه افتادم چون طاقت یه شکنجه ی دیگه رو نداشتم اصلا اوضاع روحی مناسبی نداشتم ، داخل اتاقش شدم و سر به زیر شدم ؛
_ آقا با من کاری داشتید
_ در رو پشت سرت ببند
در اتاق رو بستم که جلو اومد و گفت :
_ لباست رو بزن بالا
چشمهام گرد شد شوکه شده بودم که اینبار تقریبا داد کشید :
_ مگه با تو نیستم زود باش لباست رو بزن بالا
با شنیدن این حرفش ترسیده کاری که گفت رو انجام دادم خودش رفت پشت سرم نمیدونم چی دید که با خشم غرید :
_ کی همچین بلایی سر کمرت آورده ؟
مثل چی از ترس داشتم به خودم میلرزیدم این چ بلایی بود سر من اومده بود
_ آهو جواب بده تا سگ نشدم
_ صبح خواب مونده بودم طوبا من و بیدار کرد وقتی فکر کرد خودم رو زدم به موش مردگی تا از کار فرار کنم عصبی شد لگد زد
_ گوه خورده زنیکه خودم جرش میدم ، کی بهش گفته حق داره به اموال من دست درازی کنه زنیکه ی احمق
چشمهام با درد بسته شد ، حرفاش مثل یه خنجر بود که به قلبم فرو میرفت
_ برو رو تخت دراز بکش
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
نیشخندی زد :
_ میگم آتوسا بیاد واست پماد بزنه خیلی افتضاح شده پشتت
بعدش خودش از اتاق خارج شد زیاد طول نکشید آتوسا اومد خیره به من شد و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_69

طوبا با چشمهای دریده شده اش داشت به من نگاه میکرد ، سر و صورتش حسابی کبود شده بود ، لب گزیدم و آهسته از آتوسا پرسیدم :
_ چه بلایی سرش اومده چرا داره این شکلی به من نگاه میکنه ؟
_ آقا این بلا رو سرش آورده تا دیگه به خودش اجازه نده بهت نزدیک بشه
چشمهام گرد شد شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم ، یعنی آریان بخاطر من همچین بلایی سرش آورده بود ، ته قلبم یه خوشحالی عمیقی بود
_ هی تو بیا اینجا
با شنیدن صدای آریان به سمتش رفتم و گفتم :
_ بله آقا
_ برو آماده شو به خودت برس قرار هست بریم پیش عمو فرشید امروز مهمونی دادند همه دعوت هستند دوست ندارم با این سر و شکل تو رو ببینند
_ باشه
میترسید من رو اینطوری ببینند چون میدونست اگه عمو فرشید متوجه میشد اذیت میشم فورا طلاقم رو ازش میگرفت و واسش مهم نبود اون شخص کی باشه ، درسته آریان چند برابر عمو فرشید نفوذ  و قدرت داشت اما احترام خاصی واسه عمو فرشید قائل بود
حتی بیشتر از پدرش چون عمو فرشید واسه ی همه ما خاص بود
_ چیه ایستادی دو ساعته به من زل زدی گمشو آماده شو تن لش
با شنیدن صداش به خودم اومدم سریع ببخشیدی گفتم و به سمت اتاق رفتم آماده شدم ....
به‌ سمتش رفتم و گفتم :
_ آقا من آماده شدم
نگاهی به من انداخت تو نگاهش برق رضایت بود همین که به لبهام رسید
اخماش بشدت تو هم فرو رفت و با خشم غرید ؛
_ تو تنت میخاره نه ؟
_ من کاری نکردم آقا
_ پس این چ رژی هستش زدی
_ ببخشید آقا
_ خفه شو این رژ رو زدی واسه کی دلبری کنی پدر سگ دوست داری خوراک سگام بشی میرینی تو حس و حالم هان بدم سگام پاره پورت کنند
وحشت زده داشتم بهش نگاه میکردم من فقط رژ زده بودم که کبودی های لبم پنهان باشه .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_70

به من من افتادم :
_ من من فقط رژ زدم واسه ی ‌...
_ بسه انقدر من من نکن ، تو رژ زدی تا واسه ی اون سیاوش عوضی عشوه بیای .
خدایا تهمت هاش خیلی سنگین بود من اصلا همچین قصدی نداشتم ، بلاخره به خودم جرئت دادم و گفتم :
_ هیچ رژی به جز این رژ تو وسایل نبود ، لبام بی رنگ شده بود و کبود مجبور شدم بزنم وگرنه با وجود شوهر من چرا باید واسه ی یکی دیگه عشوه بیام
دستم رو گرفت یهو و دنبال خودش کشید پرتم کرد داخل اتاق خیره به من شد و گفت :
_ واقعا نمیدونی ؟
_ نه
موزی خندید
_ خیلی خوب میدونی اما داری وانمود میکنی از هیچ چیزی خبر نداری
_ من نمیدونم شما دارید درباره ی چی صحبت میکنید آقا اگه مشکل شما رژ هستش من پاکش میکنم
_ مشکل من تویی که سعی میکنی ادای آدمای خوب رو دربیاری وقتی تو مهمونی اونجوری آرایش کرده بودی و به خودت رسیده بودی .
اشک تو چشمهام جمع شده بود واقعا حرفاش زور داشت خیلی زیاد کاش میتونستم قلبم رو دربیارم نشونش بدم چه بلایی سر من آورده مخصوصا با این حرفایی که داشت میزد و باعث میشد بیشتر از قبل احساس بدی بهم دست بده
_ اون یه ...
ساکت شدم چون خسته شده بودم از توضیح دادن بهش وقتی خودش دوست نداشت باور کنه
_ چرا خفه خون گرفتی پس ؟
_ توضیح دادن به شما بیفایده هستش وقتی خودتون دوست ندارید بشنوید
_ خوبه دم در آوردی بلبل زبونی میکنی واسه ی من ، شاخ شدی قرار بریم خونه ی عمو فرشیدت ؟ نگران نباش وقتی برگشتیم من میدونم چجوری به خدمتت برسم !.
داشت من رو تهدید میکرد ترجیح میدادم در برابر حرفاش سکوت کنم
_ چته خشکت زده هان ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_71
_ قبل اینکه چشم اون سیاوش به زن و ناموس من باشه ، زود باش صورتت رو تمیز کن با دستمال تا بریم .
با دستای لرزون یه دستمال برداشتم و جلوی آینه داشتم لبم و اطرافش رو تمیز میکردم که اومد پشت سرم وایستاد خودش رو به من چسپوند و با صدایی خش دار شده خطاب به من گفت ؛
_ خیلی مواظب خودت باش عروسک ملوس من ، وای به حالت اونجا واسه ی کسی عشوه بیای خودم جرت میدم شنیدی ؟
ترسیده آب دهنم رو قورت دادم ، چقدر ترسناک شده بود ، وقتی سکوت من رو دید
گفت..
_ شنیدی یا نه ؟
با صدایی که انگار از ته چاه داشت درمیومد گفتم :
_ آره
به سختی گفتم:
_ نمیریم آقا
_ بریم
به سمتش برگشتم که با دیدن چشمهای قرمز شده و خمارش که نشون میداد چقدر به من نیاز داره احساس کردم صورتم از شدت خجالت گل انداخت سرم رو پایین انداختم که نیشخندی زد :
_ از چی خجالت میکشی اینکه شوهرت دوست داره ؟ یا داری ادا درمیاری
کم مونده بود گریه کنم کاش زودتر بریم ،
بعدش خودش راه افتاد قلبم داشت تند تند میزد خیلی احساس بدی بهم دست میداد وقتی اینطوری با من صحبت میکرد شوهرم بود درست اما اصلا ادبیات درستی نداشت منم نمیتونستم باهاش مخالفت کنم ، تا رسیدن به خونه ی عمو فرشید هیچ حرفی بین ما زده نشد
وقتی رسیدیم قبل اینکه پیاده بشم خیلی سرد و خشن خطاب بهم گفت ؛
_ مواظب رفتارت و حرکاتت باش آهو خطایی ازت سر بزنه من میدونم و تو ، بعدش خوش ندارم نزدیک هیچ مردی تو این خاندان بشی حالا هر خری میخواد باشه شیرفهم شد ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_72


آریان خیلی متعصب بود دوست نداشت حتی با سیاوش صحبت کنم کسی که واسم برادر بود و پیششون زندگی کرده بودم ، از سیاوش متنفر بود نمیدونم چرا همچین احساسی نسبت بهش داشت وقتی حتی من رو دوست نداشت و میخواست ازم انتقام بگیره چون فکر میکرد خائن هستم !.
تنها یه گوشه نشسته بودم لباسم مناسب بود اما یه چادر واسه ی خودم آورده بودم چون مرد زیاد بود
بعدش من همیشه عادتم بود چادر بپوشم ، لادن اومد پیشم نشست و گفت :
_ چیشده چادر پوشیدی ، تو که خوب بلدی تیپ بزنی بری پارتی
خیره بهش شدم و با تنفر گفتم :
_ خیلی بدبخت و منفور هستی که با این حرفا میخوای عقده هات رو ارضا کنی ، هیچکس تو این مهمونی تو رو دوستت نداره و واسشون ارزش نداری دقت کنی متوجه میشی بنظرت چرا ؟ چون یه آدم بدی هستی که قلبش پر از سیاهی هستش دنبال اذیت کردن بقیه واقعا بدبختی خیلی زیاد
_ خفه شو
لبخندی بهش زدم تا ناکجا آبادش بسوزه حقش بود عفریته !.
_ اگه واقعیت واست درد داره پس بهتره دهن من رو باز نکنی ، و اما درمورد مهمونی هر کی ندونه تو که خوب میدونی به چه نقشه ای من رو بردی اما خداروشکر شوهرم حرفای تو واسش ارزش نداشت و الان کاملا خوشبخت هستیم حالا گمشو دوست ندارم چشمم به یه آدم کثافطی مثل تو بیفته
با شنیدن این حرف من شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت :
_ فکر کردی من *** هستم ، شوهرت هم فهمیده چ پخی هستی واسه ی همین دوست داره با من باشه ، یعنی یجورایی زنش بشم
مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم دیگه داشت زر اضافه میزد
_ داری عین سگ دروغ میگی آریان به یکی مثل تو حتی نگاه نمیکنه
با لحن چندشی لب زد :
_ اتفاقا من واسش جذابیت بیشتری دارم تا تو
خون جلوی چشمم رو گرفته بود حرفاش عصبیم کرده بود *** بیشعور
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:14

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_73

به سمتش حمله ور شدم موهاش رو تو دست گرفتم و کشیدم که صدای جیغش بلند شد
بقیه به سمتمون اومدند میخواستند من رو جدا کنند اما انگار نمیتونستند نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم داشت جلوی من از شوهرم بد میگفت ، یهو آریان من رو کشید سمت خودش و خیلی خشن داد زد :
_ چ مرگته رم کردی آروم باش
با عصبانیت خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون یه سیلی خوابوندم تو گوشش که همه جا ساکت شد
تنها صدایی که میومد صدای نفس کشیدن های بقیه بود ، آریان با چشمهای خون بار داشت به من نگاه میکرد
_ چ غلطی کردی
خواست سمتم بیاد که عمو فرشید اومد جلوش وایستاد و گفت :
_ آروم باش آریان اول باید ببینیم چیشده آهو اینقدر خشمگین شده
بعدش تو چشمهام زل زد و پرسید :
_ چیشده ؟
نفس عمیقی کشیدم خیره به لادن شدم فکر میکرد نمیگم چیشده
صدای زن عمو مریم بلند شد :
_ این روانی رو ببرید تیمارستان بستریش کنید ، آوردینش میون بقیه تا به دخترم حمله کنه ، مشخصه همش از حسادت هستش
خیره بهش شدم هیستریک خندیدم که همه متعجب داشتند به من نگاه میکردند
انقدر خندیدم که اشک از چشمهام دراومد به سمتش رفتم و سرش فریاد کشیدم :
_ من به این زنیکه حسودی میکنم که اومده جلوی من از شوهرم بد میگه میخوای آروم باشم تا دختر عوضیت هر چی خواست به زبون بیاره تا هرچی خواست راجب شوهرم بگه چیزی که من شرمم میشه به زبون بیارم
با دهن باز داشت به من نگاه میکرد جا خورده بود نمیدونست منم صبری دارم که یه روز شکسته میشه و همه چیز رو به هم میریزم
لادن ترسیده از سرجاش بلند شد و با صدایی که داشت میلرزید گفت :
_ داره دروغ میگه من همچین کاری نکردم خودش دیوونه شده من ...
بعدش خیلی مصنوعی شروع کرد به گریه کردن ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_74

زن عمو مریم خیره به من شد و سرم داد کشید :
_ خدا لعنتت کنه بی پدر و مادر چجوری میتونی همچین اتهام هایی به دخترم بزنی
_ خفه شو اسم پدر و مادر من رو به زبون کثیف و نجست نیار تو و دخترت باید شرم کنید که انقدر وقیح و بی شرم هستید
خواست چیزی بگه که آقاجون خیلی سرد و خشک گفت :
_ بسه تمومش کنید
همه ساکت شدند آقاجون به سمتم اومد خیره به چشمهام شد
_ میدونی که اتهام های سنگینی به دختر عموت بین بقیه زدی پس باید ازش معذرت خواهی کنی و دیگه حق نداری بیای جمع خانوادگی اگه میبینی الان دارم باهات آروم برخورد میکنم همش بخاطر اریان هستش وگرنه میدونستم چجوری باید باهات برخورد کنم .
پوزخند صدا داری زدم :
_ منم شما رو عضوی از خانواده ام نمیدونم تنها خانواده ی من عمو فرشید هستش و پدر مادری که فوت شدند ، اصلا گاهی با خودم میگم خوب شد که فوت شدند ندیدند با دخترش چیکار میکنید
_ بسه ، کسی که زیاده روی کرده تویی حالا زبونت هم درازه آره ؟
_ به روح پدر و مادرم قسم میخورم لادن همه ی حرفا رو بهم زد ، اما شما انقدر چشمتون کور شده هر چی رو بخواین میبینید شماها هم واسم ارزشی ندارید دوست ندارم جایی که شما هستید باشم امیدوارم روزی که پشیمون میشید به هیچ عنوان نیاید روبروی من چون هیچوقت شما رو نمیبخشم همتون رو واگذار میکنم به خدا چون خودش میتونه جواب شما رو بده .
بعدش خواستم برم که عمو فرشید دستم رو گرفت و با آرامش گفت :
_ وایستا اینجا خونه ی تو هم هستش
لبخندی بهش زدم :
_ شما همیشه با همه برای من فرق دارید
بعدش چادرم رو روی سرم مرتب کردم کیفم رو برداشتم ، به سمت لادن رفتم که ترسیده به عقب رفت باعث شد نیشخند بزنم خوب بود خودش میدونست چقدر جونور کثیفی هستش
دستم رو به نشونه ی تهدید جلوش قرار دادم و با تهدید آمیز گفتم :
_ وای به حالت یکبار دیگه اسم شوهرم رو به زبون کثیفت بیاری ، اون حرفای زشتی که زدی رو از ذهنت هم عبور نده میدونم واسه ی عصبی کردن من گفتی آریان بهت نزدیک شده که موفق هم شدی عصبیم کنی ولی این و بدون آریان به ولگرد هایی مثل تو حتی یه نگاه هم نمیکنه ، تو باید حالا حالاها بدویی تا بخوای یکی مثل آریان رو پیدا کنی البته نمیتونی چون کسایی مثل آریان اجازه نمیدن تو حتی سگ در خونشون باشی .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_75


چشمهاش پر از نفرت شده بود
_ بسه دیگه حق توهین کردن به دختر من رو نداری اگه تا الان سکوت کردم همش بخاطر اینه که یتیم هستی اما نه هر چی سکوت کردم بیشتر ادامه میدی .
_ وقتی کم میاری نگو یتیم خودتم جنس دخترت رو خیلی خوب میشناسی میدونی چقدر خرابه من با شماها کاری ندارم شماها هم با من کاری نداشته باشید ، دخترت نباید اسم شوهرم رو به دهنش بیاره
بعدش خواستم برم که عمو با غضب رو به من گفت :
_ انقدر شوهرم شوهرم میکنی ، ببین اصلا شوهرت دوستت داره تا الان تو فقط حرف میزنی و شوهرت سکوتت کرده غیر از اینه ، چون نشون میده میشناسه تو رو  میدونه چ عجوبه ای هستی
سکوت کردم چون نمیدونستم آریان چرا تا الان ساکت شده ، به سمتش برگشتم نگاهش خنثی بود نمیشد چیزی ازش فهمید
عمو خواست چیزی بگه که آریان خیلی سرد صداش بلند شد :
_ اگه سکوت کردم دلیلش اینه که زن من خیلی خوب تونست از پس شما بربیاد جلوی دخترت رو بگیر انقدر واسه ی بقیه شاخ نشو
نفس عمیقی کشیدم اصلا نمیدونستم چی باید بگم خیلی حس و حال بدی شده بود
بعدش آریان به سمتم اومد دستم رو گرفت و با خودش کشید
دوست داشتم از اونجا دور بشم برم عمارت آریان حداقل اونجا شکنجه میشدم اما اینقدر احساس حقارت و بی *** بودن بهم دست نمیداد
آریان تموم مدت ساکت بود و با آرامش داشت رانندگی میکرد میدونستم این آرامش ، آرامش قبل طوفان هستش پس ترجیح میدادم تموم مدت ساکت باشم چون اینطوری خیلی بهتر بود
با ایستادن ماشین پیاده شدم خودش هم پیاده شد به سمت داخل رفتیم خواستم برم سمت اتاقم که با صدایی خشک و بم شده اش گفت :
_ بیا اتاق من
دستای لرزونم رو بهم فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...
داخل اتاقش شدم که گفت در رو پشت سرت ببند ، بستم خودش رفت کنار پنجره وایستاد سیگارش رو روشن کرد و با آرامش عجیبی داشت سیگار میکشید منم قلبم داشت از جاش کنده میشد بخاطر استرس ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_77

_ دفعه ی آخرت باشه چرت و پرت تحویل من میدی ، هه خیانت پس کاری که تو تو نبود من انجام میدادی چی بود؟ ...
دستم رو روی گوشم گذاشتم دوست نداشتم بشنوم و قلبم بیشتر از این شکسته بشه
دستم رو از روی گوشم برداشت و سرم داد زد :
_ چرا دستت رو گذاشتی روی گوشت شنیدی واقعیت ها واست تلخه ؟
با چشمهای گریون بهش چشم دوختم و با صدایی گرفته شده از بغض جوابش رو دادم :
_ شنیدن حقیقت هیچوقت نمیتونه تلخ باشه ، حتی اگه تلخ باشه هم شیرین هستش ، اما شنیدن توهین و حقارت فقط باعث شکسته شدن قلب ، خورد شدن حرمت ها میشه جلوی گوشام رو گرفتم تا نشنوم چون ممکنه من از شما متنفر بشم و هیچوقت نتونم شما رو ببخشم
_ الان از من متنفری ؟
_ نه
_ عین سگ داری دروغ میگی
ازش دلخور بودم اون هم خیلی زیاد اما متنفر نبودم اصلا چون دوستش داشتم اما اون هیچ علاقه ای نسبت به من نداشت پس نباید میفهمید چون بهانه ای میشد واسش بخواد اذیتم کنه
_ جواب بده
_ من واقعا متنفر نیستم به مرگ بابا و مامانم قسم میخورم راستش رو میگم .
میدونست بیخود قسم نمیخورم اولش ساکت شد ، اما بعد گذشت چند ثانیه نیش زد :
_ توی ولگرد این روزا دروغ زیاد میگی حالا گمشو از جلوی چشمم دوست ندارم امشب چشمم بهت بیفته
سر به زیر از اتاقش خارج شدم این تیکه کلام های زشت و تلخش واسم داشت عادت میشد کم کم حتی کتک زدن هاش چون بهشون عادت کرده بود
شاید دیوونگی باشه اما من حتی کتک خوردن هاش رو هم خیلی زیاد دوست داشتم !.
_ آهو
با شنیدن صدای آتوسا به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ آقا گفت امروز استراحت کنی نیاز نیست اصلا کار کنی تا کمرت خوب بشه
جا خوردم فکر نمیکردم آریان حال من واسش مهم باشه ، چشمک شیطونی زد
_ درسته آقا خیلی عصبی هستش از دستت نمیدونم چرا اما دوستت داره زیر زیرکی حواسش بهت هست .
با شنیدن این حرف آتوسا یه خوشحالی عمیق تو قلبم احساس کردم چ خوب بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_78


با دیدن پسری که روبروم بود قلبم داشت تند تند میزد سریع خواستم برم داخل که دستم رو گرفت ، خواستم دستم رو از دستش بکشم بیرون که صدای خشمگین آریان اومد :
_ دارید چ غلطی میکنید
پسره خیلی گستاخانه تو چشمهاش زل زد و گفت :
_ دوست دخترمه میخوام ببرمش مشکلی داری شما
آریان یه مشت محکم خوابوند تو گوشش و عربده ای زد که باعث شد چند قدم به عقب برم از شدت ترس
_ میکشمت بی همه چیز!
بعدش با مشت و لگد افتاده بود به جونش همش تقصیر طوبا بود که به اصرار خواست من در رو باز کنم ، این پسره اصلا نمیدونستم از کجا پیداش شده ، حتی اصلا من نمیشناختمش
وقتی قشنگ خودش رو خالی کرد با تهدید رو بهش توپید :
_ گورت رو گم کن دفعه ی بعدی جنازه ات از این جا میره بیرون
پسره بلند شد چند تا فحش رکیک بهش داد و شروع کرد به دویدن
آریان در رو با صدای بدی بست که ترسیده بهش خیره شدم و سریع گفتم :
_ قسم میخورم من نمیشناختمش اصلا طوبا گفت برو در رو باز کن من ...
_ هیس
ساکت شدم که نفس عمیقی کشید و گفت ؛
_ من بی غیرت نیستم ببینم هر سری یکی میاد از روابطش با زن من بگه واسه ی همین بهترین کاری رو که میدونم درست هستش رو انجام میدم
چشمهام گرد شد از چی داشت صحبت میکرد ، من چ رابطه ای داشتم اصلا که خودم خبر نداشتم
_ من ...
_ صدات رو نشنوم پس خفه خون بگیر گوش بده اگه الان جلوی خودم رو گرفتم نگیرمت زیر مشت و لگد همش بخاطر عمو فرشید هست چون دوست ندارم وقتی رفتی اونجا با سر و شکل کبود باشی بخوای از خودت ادا دربیاری واسم مشکل ساز بشی ، مظلوم‌نمایی کنی چون هیچ چیزی نمیتونه این رو تغیر بده که تو یه ولگرد هستی .
با بغض نالیدم :
_ من ولگرد نیستم
یه سیگار روشن کرد و پوزخندی زد :
_ من خواستم مودبانه تر باشه دوست داری چی صدات کنم پس ؟  خانومی که دوست داره با همه پسره حرف بزنه یا کسی که میخواد هرروز با یک نفر باشه
_ بسه دیگه تو میخوای با حرفات توهینات من رو شکنجه روحی کنی اما پشیمون میشی چون میفهمی این حرفایی که زدی لیاقت یکی مثل لادن هستش نه من
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_79


یقه ام رو تو مشتش گرفت و توپید :
_ تو نمیتونی برای من چرت و پرت بگی بچه جون ، طلاقت میدم هر گوهی خواستی بخور
با شنیدن اسم طلاق یه صدا مثل ناقوس مرگ تو گوشم به صدا در اومد من دوستش داشتم با وجود همه ی آزار و اذیت هاش دوستش داشتم طلاق چ صیغه ای بود
با چشمهایی که پر شده بود خیره بهش شدم و گفتم :
_ تو نمیتونی من رو طلاق بدی ؟
گوشه ی لبش کج شد ؛
_ چیشد حالا میخوای فاز کسایی رو برداری که عاشق هستند ؟
_ نه من ...
_ پ دهنت رو ببند بیشتر از این حوصله ی شنیدن شر و ور های تو رو ندارم
قلبم داشت تند تند میکوبید اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم خیلی اوضاع بدی شده بود
_ گمشو داخل
داخل خونه شدم آریان رفت سمت اتاقش که به سمت طوبا رفتم و سرش داد زدم :
_ زنیکه ی ولگرد نقشه ی تو بود مگه نه فقط میخواستی به خواستت برسی ؟
نیشخندی حواله ام کرد :
_ ولگرد بازی کار توئه که معلوم نیست چ گوه هایی میخوری زیر آبی
دود داشت از سرم بلند میشد همش تقصیر خودش مشخص بود
_ تو باعثش شدی اما پشیمون میشی ، ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه
بعدش به سمت اتاق کوچیکی که بهم داده بودند رفتند همونجا نشستم به حال و روز بدی که داشتم زار زدم در اتاق باز شد ، آتوسا اومد داخل نگران خیره به من شد و پرسید :
_ چیشده ؟
_ طوبا واسم نقشه کشید
یه تای ابروش بالا پرید :
_ چه نقشه ای ؟
واسش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ زنیکه ی عوضی
_ واقعا هم عوضی هستش دیدیش ؟!
_ آره به آقا میگفتی
_ حرفم رو باور نکرد میخواد طلاقم بده جلو چشمش شدم یه ولگرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:15

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_80


چشمهاش گرد شد حسابی شوکه شده بود ، باورش نمیشد انگار چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد :
_ حالا قراره چی بشه ؟
_ نمیدونم آتوسا منم از همین میترسم ، اما من الان جلوی چشم آریان یه ولگرد شدم که حتی چشم دیدن منم نداره
صدای سرد طوبا اومد :
_ پاشو برو اتاق آقا باهات کار داره
با شنیدن این حرفش بلند شدم به سمت اتاقش رفتم ، تقه ای زدم که صدای سردش بلند شد :
_ بیا داخل
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم که خیره بهم شد و خیلی سرد و خشک گفت :
_ من نمیتونم با یکی که بهم خیانت کرده زندگی کنم ، میخوام طلاقت بدم
اشک تو چشمهام جمع شد
_ باورشون میکنی ؟
نفس عمیقی کشید و جوابم رو داد :
_ شاید خیلی وقت پیش احساس میکردم دوستت دارم ، یه دختر کوچولوی خیلی خوشگل که حسابی پاک بود ولی الان شدی یه هرزه که کثیف شده من نمیتونم دوستت داشته باشم مخصوصا که یه دختری وارد زندگیم شده عاشقش شدم بهم آرامش میره ، میخوام عقدش کنم اما یه مشکل هستش تو ...
وسط حرفش پریدم با بغض پرسیدم :
_ دوستش داری ؟
_ آره
_ باشه من از زندگیت میرم واسه ی همیشه محو میشم فقط ...
سکوت کردم که خودش پرسید :
_ فقط چی ؟
_ طلاقم نده بزار اسمت تو شناسنامم باشه !.
یهو نیشخندی زد ؛
_ تا با یه اسم شوهر تو شناسنامت هر غلطی دوست داشتی بکنی
_ نه ...
_ همچین چیزی نیست طلاقت میدم باید تموم بشه ، دوست ندارم اسمی ازت تو زندگیم باشه
سکوت کردم حرفاش باعث میشد قلبم شکسته بشه ، حالا میفهمیدم چقدر دوستش دارم و واسم با ارزش هستش ، اما نمیشد بهش نه بگم هر چقدرم بگذره بازم میفهمیدم چقدر این کار ها زشت و زننده هستش من بی سر و صدا از زندگیش خارج میشدم اما طلاق نه‌ نمیتونستم اسمش از شناسنامم خط زده بشه وقتی این همه دوستش داشتم و واسم با ارزش بود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_81


وقتی صبح شد بلند شدم لباس پوشیدم و بی سر و صدا از خونه خارج شدم چون آریان فکر میکرد قرار هستش از دستم خلاص بشه و واسه ی همین محافظ نزاشته بود ، حیرون و سرگدون بودم نمیدونستم باید چیکار کنم شماره ی عمو فرشید رو گرفتم بهش گفتم به هیچکس نگه بیاد دنبالم همینم شد
با اومدنش انگار دنیا رو بهم دادن ، سیاوش هم باهاش اومده بود
عمو فرشید من رو تو آغوش کشید و گفت :
_ خوبی آهو ؟
_ نه عمو فرشید میشه بریم یه جایی صحبت کنیم
_ آریان میدونه
هول شده گفتم :
_ نه نمیدونه خواهش میکنم بهش چیزی نگید باید صحبت کنیم
عمو فرشید سری تکون داد انگار از حال و روز من متوجه شده بود زیاد خوب نیستم چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد :
_ اذیتت کرده ؟
_ سوار بشیم بریم جایی عموفرشید خواهش میکنم
سری تکون داد سوار شدیم اما من حسابی استرس داشتم میترسیدم بفهمه پیش عمو فرشید هستم و بخاطر فرارم به خدمت من برسه ، سیاوش به سمتم برگشت و نگران پرسید :
_ خوبی آهو چرا داری میلرزی ؟
به سختی لبخندی زدم :
_ خوبم
ماشین عمو فرشید ایستاد پیاده شدیم حتی درک درستی نداشتم کجا هستیم بس که بهم استرس وارد شده بود ، انگار خونه مجردی سیاوش بود ، سیاوش واسم یه لیوان آب اورد خوردم خیره به عمو فرشید شدم که گفت :
_ میشنوم چی باعث شده این شکلی بشی از خونه ی شوهرت فرار کنی
نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون شده واسش تعریف کردم چ اتفاق هایی این مدت واسم افتاده حسابی شوکه شده بود
_ اون شوهر بی غیرتت باور کرده ؟
_ آره
_ این همه مدت چرا ساکت بودی آهو اجازه دادی شکنجه ات کنه ؟
_ دوستش داشتم !
عمو فرشید لعنتی زیر لب گفت و بلند شد که سریع بلند شدم ترسیده گفتم ؛
_ من فرار کردم چون میخواد طلاقم بده یکی دیگه رو دوست داره
_ مرتیکه ی عوضی همین امروز خودم طلاقت رو میگیرم گوه خورده فکر کرده بی *** و کار هستی
قطره اشکی روی گونم چکید
_ من میخوام اسمش تو شناسنامم باشه
_ مگه احمقی ؟
_ نه
_ پس این چ خواسته ای هست داری ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_82

_ من دوستش دارم شاید اون از من متنفر باشه ولی ...
عمو فرشید به سمتم اومد شونم رو تو دستاش گرفت و گفت :
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ اگه از اولش نمیترسیدی بهم میگفتی چ بلا هایی سرت آورده حسابش رو میزاشتم کف دستش اجازه نمیدادم تا این حد روح و روانت رو به هم بریزه ، هنوزم دیر نشده ازش جدا میشی یه زندگی جدید شروع میکنی دور از همه ی اونا شنیدی ؟
_ من ...
_ با توام شنیدی یا نه ؟
_ آره
_ تو نباید حتی به اون *** فکر کنی چ برسه به دوست داشتنش
مگه میشد عاشق باشی و بهش فکر نکنی این یه چیزی غیر محال بود
_ سیاوش
_ بله بابا
_ حواست به آهو باشه واسش غذا سفارش بده اجازه نده تنهایی جایی بره فعلا حالش مساعد نیست
واقعا حالم مساعد نبود دستام میلرزید قلبم تند تند میزد احساس میکردم دیوونه شدم این عادی بود یا همش از سر عشق بود خدا میدونست
سیاوش روبروم نشست و گفت :
_ آهو چی میخوری عزیزم بگم واست بیارن خواهری ؟
سرم رو بلند کردم خیره به چشمهاش شدم و مظلومانه پرسیدم :
_ من خیلی زشتم سیاوش ؟
دستاش مشت شد از لای دندونای جفت شده اش با خشم غرید :
_ نه این چ حرفیه میزنی ؟
_ پس چرا دوستم نداشت
_ اصلا لیاقتت رو نداشت
قلبم شکسته بود خیلی زیاد همش احساس میکردم زشت هستم وسواس گرفته بودم ، چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد :
_ آهو
_ جان
_ به هیچی فکر نکن باشه برو استراحت کن غذا سفارش میدم بیارن واست
_ میل ندارم من سیاوش .
_ باید بخوری پس حرف نزن قرار نیست خودکشی کنی !
"خودکشی" تو ذهنم به صدا در اومد اگه من رو طلاق میداد بی شک همچین کاری میکردم هیچ چیزی هم نمیتونست جلو دار من باشه.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_83

رفتم سمت حموم چشمم به تیغ افتاد ، وقتی دیگه آریان رو هم نداشتم این زندگی رو میخواستم چیکار برش داشتم روی دستم کشیدم سوخت اشکام جاری شد میون گریه خندیدم و محکم تر کشیدم که خون جاری شد روی دستم با لذت داشتم بهش نگاه میکردم حالا چیزی تا تموم شدن این زندگی چندش نمونده بود
 همونجا افتادم که صدای سیاوش میومد داشت اسمم رو صدا میزد
بعدش انگار دوید ، محکم به در حمام کوبید و داد زد :
_ آهو جواب بده اونجا
لبخند تلخی زدم این زندگی هیچوقت به من نیومده بود ، بعدش سیاوش انگار به حمام کوبید
در باز شد نگاهش به من افتاد که غرق در خون بودم چشمهاش پر از وحشت و نگرانی شد
_ چ غلطی کردی آهو
بعدش رفت یه پارچه آورد دور دستم گرفت و من رو روی دستاش بلند کرد
با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم :
_ نجاتم نده
با خشم غرید
_ خفه شو فقط ، این چ بلایی سر خودت آوردی
احساس میکردم خونریزی دستم هر لحظه داره بیشتر میشه چشمهام بسته شد سیاهی مطلق ...
وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم سرم تو دستم بود ، زن عمو معصومه پیشم نشسته بود
_ آب
زن عمو معصومه با دیدن چشمهای باز شده ی من زیر لب خداروشکر کرد و پرسید :
_ آب میخوای عزیزم ؟
_ آره
واسم آب اورد خوردم گلوم داشت میسوخت ، سرم سنگین شده بود
یهو همه اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد شد نگاهم به دستم افتاد باند پیچی شده بود ، بغض کردم کاش زنده نمیموندم حالا با چ رویی به چشمهای عمو و بقیه نگاه کنم .
_ من ...
زن عمو معصومه وسط حرف من پرید :
_ به خودت فشار نیار عزیزم الان میگم‌ دکتر بیاد چکت کنه .
_ وایستا
ایستاد که پرسیدم :
_ عمو فرشید
محزون نگام کرد
_ چند روز بدون اینکه بخوابه منتظر بود به هوش بیای امروز به سختی فرستادمش بخوابه
خیلی حس بدی بود دوست داشتم زمین دهن باز کنه من رو قورت بده .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_84

بلاخره مرخص شدم دایی فرشید خودش کار های ترخیص من رو انجام داد ، تو این مدت اصلا با من حرف نمیزد انگار قهر بود تحمل قهر بودنش رو نداشتم داخل خونه شدیم شیرین به سمت من اومد بغلم کرد و گفت :
_ خوبی عزیزم
_ ممنون
بعدش با شقایق هم احوالپرسی کردیم ، طاقت نداشتم عمو فرشید داشت به من بی محلی میکرد
_ آهو
با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بیا اتاق من
با شنیدن این حرفش به سمت اتاق راه افتادم دنبالش داخل شدیم که گفت در رو ببند بستم بهم اشاره کرد بشینم خودش هم اومد روبروم نشست
_ میدونی اصلا از کاری که انجام دادی خوشم نیومد ، چون آریان تو رو نخواست میخواستی خودکشی کنی ؟ کلمه ای که بشدت ازش متنفرم حالا دارم به زبونش میارم ، دوستت نداشت خوب به جهنم مگه مهمه اصلا ؟
اشک تو چشمهام جمع شده بود ، با مظلومیت تو چشمهاش زل زدم :
_ ببخشید
_ من معذرت خواهی تو رو نمیخوام دوست ندارم کار های قبلیت رو انجامش بدی شنیدی ؟
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم :
_ آره
یه پرونده آورد جلوی من گذاشت و گفت :
_ امضاش کن تموم بشه
تموم وجودم داشت میلرزید
_ این چیه ؟
_ پرونده توافقی طلاق نیاز نیست جایی بری فقط امضا و انگشتت باشه کافیه
چشمهام گریون شد
_ عمو فرشید من ...
با عصبانیت حرف من رو قطع کرد :
_ تو چی هان ؟ دوست داری بیشتر از این خودت رو تحقیر کنی آره میخوای بری کلفت زنش ؟ آریان عقد کرد میفهمی ؟ با دختری که عاشقش شده دختره نه خانواده درست حسابی داره نه *** و کاری ولی معصوم و آرومه دوستش داره خوشگله خیلی از تو بیشتر بهش آرامش میده چیزی که تو بهش ندادی حالا عقدش کرده بسه دیگه چقدر میخوای خودت رو عذاب بدی تمومش کن زود باش .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_85

بهت زده داشتم به عمو فرشید نگاه میکردم حرفاش خیلی سنگین بود
چشمهاش میسوخت حرفاش در عین واقعیت دردناک بود خیلی زیاد
_ زود باش امضاش کن
دستم داشت میلرزید خودکار رو برداشتم و امضا زدم بس بود هر چقدر تحقیر شده بودم ، آریان عاشق شده بود اما نه عاشق دختر بچه ای که تو سن کم زنش شده بود و آریان سرش غیرتی میشد
عاشق یه دختر دیگه پاک و معصوم چون از نظرش من ولگرد بودم زشت بودم !
_ آهو
با شنیدن صدای عمو فرشید با چشمهای گریون خیره به چشمهاش شدم که کلافه دستی داخل موهاش کشید و خطاب به من گفت :
_ دوست ندارم اینطوری ضعیف ببینمت پس باید قوی باشی شنیدی ؟
با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد جوابش رو دادم :
_ قلب شکسته میتونه دوباره مثل اولش بشه ؟ غرور شکسته شده چی ؟
عمو فرشید با خشم غرید :
_ قلب شکسته جاش خوب میشه دردش کم میشه ، غرورت دست خودت هست میتونی دوباره جمعش کنی قرار نیست به پای اون عوضی بسوزی بسازی
_ عمو فرشید
آرومتر شده بود
_ جان عمو فرشید
_ آریان قبلا دوستم داشت ، سرم غیرتی میشد یهو چی عوض شد ؟
_ بسه خودخوری نکن آهو
_ جواب من و بدید عمو فرشید
چنگی تو موهاش زد
_ اون آرامشی که باید رو کنار تو نداشت ، همش تو جنگ جدل بود میخواسته ازت انتقام بگیره چون بهت شک داشته فکر کرده بهش خیانت کردی دیگه دوستت نداشته ، تو همین بحثا یه دختر میاد شرکتش واسه ی کار مشغول میشه که ...
ساکت شد که با صدایی خفه پرسیدم :
_ چرا ساکت شدید عمو فرشید ؟
_ داری اذیت میشی آهو بسه تموم شد دیگه بهش فکر نکن باشه خودم درستش میکنم حواسم بهت هست
_ میخوام بفهمم عمو فرشید خواهش میکنم فهمیدن واقعیت درد آور هم که باشه باعث میشه برگردم به زمان حال پس بگید.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:16

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_86

_ یه دختر معصوم در عین حال زیبا و سر به زیر که تو خانواده اش خیلی سختی کشیده ، خانواده اش یجورایی اصلا آدمای خوبی نیستند آریان پشت و پناه دختره میشه بهش کمک میکنه و کم کم میبینه دختره داره بهش آرامش میده دیده یه احساس خاص نسبت بهش داره باهاش خوشبخت میشه خواسته زندگیش رو کنارش شروع کنه خسته شده از زندگی تکراری و عذاب دادن تو پس تصمیم میگیره طلاقت بده ، الان اون دختر رو عقد کرده فقط مونده طلاق شما که امضا کردی تموم شد .
خیلی تلخ بود اما عین واقعیت ، دستی به چشمهام کشیدم لبخندی روی لبم نشست مگه یه عاشق نباید از خوشحال شدن معشوقش خوشحال بشه پس چرا درد قلبم داشت هر لحظه بیشتر میشد
_ عمو فرشید
_ جان
_ میشه من رو بغل کنید ؟
بلند شد من رو تو آغوش کشید و گفت :
_ انقدر خودت رو اذیت نکن آهوی زخم دیده من همه چیز درست میشه مطمئن باش
_ میشه ؟
_ آره
نمیشد عمو فرشید نمیدونست چقدر سخته من آریان رو دوستش خیلی زیاد
آریان عاشق یکی دیگه شده بود ، با چشمهای گریون ازش جدا شدم و گفتم‌ :
_ اون هیچوقت خوشبخت نمیشه یه زن وقتی روی خراب شده های زندگی یه زن دیگه زندگیش رو میسازه پس معصوم نیست قلبش عین صورتش زیبا نیست جفتشون ویرون میشن عمو فرشید
_ نفرین نکن آهو
_ نفرین نمیکنم عمو فرشید اما اون زن میدونست آریان زن داره واسش عشوه اومد کاری کرد آریان تو اون دوران بره سمتش باعث شد زندگیم خراب بشه وقتی هنوز من رو طلاق نداده زنش شد مگه میشه خوشبخت شد ؟
عمو فرشید ساکت شده داشت به من نگاه میکرد میدونست حق با من هستش نفسش رو لرزون بیرون فرستاد
_ برو اتاقت استراحت کن چند روز به هیچ چیزی فکر نکن گذشته رو خاک کن
_ همینکارو میکنم عمو فرشید ، گذشته و آینده واسه ی من هیچ سودی ندارند
_ آهو
_ بله
_ من همیشه کنارت هستم این و هیچوقت فراموش نکن ، تو تنها نیستی
_ ممنون عمو فرشید شما همیشه واسه ی من یه پناهگاه امن بودید
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_87

مثل اینکه طلاق من خیلی تو فامیل سر و صدا کرده بود ، چون سر و کله مریم و دخترش لادن پیدا شده بود ، آقاجون اومده بود امروز پیش عمو فرشید باهاش صحبت کنه چون دعوت شده بودند عمو محمد زنش و دخترش هم همراهش اومدند تموم مدت اتاق بودم دوست نداشتم برم بیرون باهاشون روبرو بشم !
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ آهو عزیزم بیام شام فرشید گفت
بعدش صدای پاش نشون میداد رفته ناچار بلند شدم ، شالم رو مرتب کردم روی سرم رفتم سمت پایین همشون نشسته بودند خیلی سرد سلام کردم و نشستم سر میز شام هیچکس هیچ حرفی نزد
بعد شام همشون تو نشیمن نشسته بودند منم از سر اجبار نشسته بودم که صدای لادن بلند شد
_ پس بلاخره طلاقت داد
با چشمهای سرد و بی روح داشتم بهش نگاه میکردم ، عمو فرشید خطاب بهش گفت :
_ قرار نیست درمورد گذشته یا زندگی آهو صحبت کنیم درسته لادن ؟
چشمهاش رو تو حدقه چرخوند
_ چرا عمو ؟
مریم مادر عجوزه اش خندید
_ چون این دختره رو بخاطر هرزه بازیش طلاقش داده خجالت میکشن
دستام از شدت عصبانیت مشت شده بود
_ بسه جفتتون
لادن اما ساکت نشد تو چشمهام زل زد و پرسید :
_ زنش رو دیدی چقدر خوشگل بود ؟ اصلا مثل تو بنظر نمیومد هرزه باشه
خشمگین بلند شدم به سمتش هجوم بردم موهاش رو گرفتم و کشیدمش روی زمین که صدای بقیه بلند شد سعی داشتند من رو ازش جدا کنند اما خون جلوی چشمهام رو گرفته بود میخواستم خودم رو خالی کنم ، سیلی محکم تو گوشش میزدم نمیتونست از خودش دفاع کنه
_ یکی بگیرتش این سلیطه کشت دختر من و
یکی من رو عقب کشید همونطور که با نفرت خیره به چشمهای لادن شده بودم گفتم :
_ زندگی من رو خراب کردی ، آوار میشم رو زندگیت تو هم عاشق میشی کاری میکنم عشقت ازت دور بشه عذاب بکشی فقط منتظر باش من فرامرش نمیکنم ج*نده خانوم .
_ بسه دختر جون کی رو داری تهدید میکنی خجالت نمیکشی این چ ادبیاتی هستش ؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_88

_ چیه پیری بهت برخورد از اخلاقیات نوه ی عزیزت گفتم ؟ خوشت نمیاد نوه ی کثافطت رو با خودت برندار بیار آوردیش فحش بخوره دیگه
عمو محمد عصبانی گفت :
_ ساکت باش ببینم آقاجون بزرگتر همه ی ما هستش تو حق نداری بهش توهین کنی
با تمسخر گفتم :
_ نه بابا دیگه چی ؟ خود تو سر ارث و میراثش هستش انقدر دوستش داری وگرنه همه میدونند اخلاق این پیرمرد چقدر گوه هستش حتی به منه بچه یتیم هم رحم نکردید ریدید تو زندگیم آه من همیشه پشت سر تک تکتون هستش فراموش نکنید از این به بعد خودمم هستم کاری میکنم زندگیتون جهنم بشه بیاید طرف من
بعدش عمو فرشید رو پس زدم رفتم سمت اتاقم یهو دیوونه شده بودم همشون رو شسته بودم اما حقشون بود
چادر رو برداشتم انداختم تو یه کیسه و بردمش پایین همه رفته بودند فقط عمو فرشید اینا نشسته بودند
به سمت بیرون رفتم عمو فرشید هم پشت سرم داشت میومد
_ آهو
با شنیدن صداش ایستادم خیره بهش شدم که کلافه چنگی تو موهاش زد
_ هیچ معلوم هستش داری چیکار میکنی مگه دیوونه شدی ؟
_ نه
_ پس ...
_ مگه شما به من نگفتید حق دارم یه زندگی جدید شروع کنم ؟
_ گفتم
_ منم میخوام شروعش کنم بدون هیچ ردی از گذشته پس شما هم دیگه به من گیر ندید
یه تای ابروش بالا پرید :
_ بی احترامی به آقاجون کتک زدن لادن شروع زندگی جدیدت هستش ؟ بیرون انداختن چادری که دوستش داشتی ؟
_ کتک زدن لادن باعث شد حرصم خالی بشه حقش بود خودش من رو اون شب برد مهمونی گفت شوهرت قراره بهت خیانت کنه بعدش رفته بود به آریان دروغ گفته ، بازم پیش بیاد عین سگ میزنم ، آقاجون کدوم آقاجون ؟ مگه واسه ی من کاری کرد جز اینکه مهر زد روی حرفای دروغشون دوست ندارم ببینمشون واسم تموم شده هستند عمو فرشید شما فکر میکنید من بدجنس شدم ؟
_ نه اصلا
بعدش من رو تو آغوش کشید ، سرم رو بوسید خیلی احساس خوبی بهم دست داده بود
_ تو هنوزم واسه ی من همون آهوی پاک و معصوم کوچولو هستی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

1400/10/30 16:17