✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_63
اخماش بشدت تو هم فرو رفته بود ، به سمتم قدم برداشت و گفت :
_ حرفی که میخواستی بگی رو کامل کن زود باش ببینم منتظرش هستم
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم حسابی اعصابم به هم ریخته شده بود
_ آهو
_ بله
_ زود باش تا همینجا فکت رو خورد نکردم
منم با هر حرفی که میگفت اشک تو چشمهام جمع میشد حسابی دل نازک و ترسو شده بودم وقتی اینطوری با من رفتار میکرد اصلا لایق همچین رفتاری نبودم من کاش همه چیز به فراموشی سپرده بشه ...
_ زود باشششش
با دادی که زد چشمهام از ترس بسته شد و گفتم :
_ من زن شما هستم شما بهم گفتید خدمتکار بشم واسه ی همین من ....
چشمهام باز شد با دیدن قیافه اش ساکت شدم که پوزخندی زد :
_ خوب ادامه بده
_ ببخشید
_ ببین چی بهت میگم تو اینجا نیومدی خانومی کنی چون لیاقتش رو نداری پس اینجا فقط عین یه خدمتکار هستی و کار هایی که بهت طوبا میگه رو انجامش میدی شنیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم ؟
_ شنیدم
_ خوبه
بعدش خیره به طوبا شد :
_ این دختره دست توئه کار هایی که باید انجام بده رو بهش بگو
_ چشم آقا
بعدش آریان گذاشت رفت حسابی از ترس داشتم میلرزیدم مخصوصا که طوبا قیافه ی خشنی داشت با دیدن لرزش بدن من نیشخندی زد :
_ ترسیدی ؟
_ نه
_ مشخصه ، زود باش دنبالم بیا
_ باشه
ایستاد و با صدایی سرد و خشن غرید :
_ چی گفتی ؟
وحشت زده بهش نگاه کردم چرا یهو جنی شد
_ گفتم باشه
با ترس و لرز این رو گفتم که عصبی تقریبا داد زد :
_ باید بگی چشم جز چشم هیچ چیز دیگه نباید بشنوم وگرنه خوراک سگ های تو حیاط میشی شنیدی زنیکه ؟
_ آره
_ حالا گمشو راه بیفت
چاره ای جز اطاعت نداشتم این زن دنبال بهانه بود من رو تیکه پاره کنه ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/10/30 16:13