سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت46
#جلد_دوم

کنار گوشم حرف میزد و من به حرفاش میخندیدم یا با حرفاش عشق می کردم بالاخره فکر دیگه وقتش بود حرفی که میخواستم پیش بکشم .
خودم بالاتر کشیدم و به صورتش نگاه کردم
باید شک و تردید و کنار می گذاشتم و شروع می کردم به حرف زدن در مورد تصمیمی که گرفتم اسمش و صدا زدم که سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد منتظر بود و من انگار داشتم از استرس جون میدادم کمی لبمو جوییدم و گفتم من برای مشکلی که پیش اومده فکر کنم یه راه حل خوب پیدا کردم ابروهاشو بالا داد و گفت
_ راه حلت خانم چی هست حالا ؟
کمی این پا و اون پا کردم و شروع کردم به بازی کردن با تنش روی سینش خط فرضی میکشیدم نگاهمو از چشماش می دزدیدم انگشتش را زیر چونم گذاشت مجبورم کرد کمی سرمو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم
_ حرفتو بزن دختر چی شده ؟
چه تصمیمی گرفتی؟
چهراهی پیدا کردی؟

با زبونم لبم رو ترک کردم و گفتم امروز با کلی دکتر مشورت کردم هر کسی که پرونده پزشکیه منو دید گفت ممکن نیست من دوباره بتونم باردار بشم
اهورا انگار از این حرفم ناراحت شده بود روی تخت نشست و موهام از کنار صورتم پشت گوشم فرستاد.
_ دوست ندارم راجبه این چیزا حرف بزنی من و تو مشکلی نداریم که! یه دختر داریم که برامون کافیه.
آب دهنم و پایین فرستادم و گفتم اما برای خانواده ات کافی نیست.
نمیخوام تورو تحت فشار بزارن نمیخوام به خاطر من هر چیزی که داری رو از دست بدی.
_به این چیزا فکر نکن این مشکل منه من خودم با خانوادم حلش می کنم.
ته ریشش و نوازش کردم
اما من یه راه خوب پیدا کردم دکتری که رفته بودم پیشش بهم گفت ما میتونیم یه رحم اجاره کنیم ....
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد _داری راجبه چی حرف میزنی
آیلین؟
کمی خودمو بالاتر کشیدم و توی بغلش جا دادم و گفتم تورو خدا بزار بهت توضیح بدم اونجوری که فکر می کنی نیست ما قرار نیست حتی اون زن و ببینیم.
دکترا خودشون همه کارا رو انجام میدن.
از اسپرم تو و ازمن نمونه می‌گیرن توی رحم یه زن جا سازی می کنن همین...
خواهش کن...
قبولش کن....
و این تنها راهیه که داریم.
من می خوام به یه پسر بدم به تو تا خانواده ات دست از سرمون بردارن

فکر نمیکردم اهو را از شنیدن این پیشنهاد من اینطورعصبانی بشه.
ا و از روی تخت بلند شد
_ فکرشم نمیکردم به خاطر اینکه نظر منو جلب کنی امشب این کارارو بکنی
همه این کارا خندیدن حرف زدن به خاطر این بود ؟
پشت سرش از جام بلند شدم و از پشت بغلش کردم و گفتم
عزیزم من به خاطر خودمون به خاطر خانوادمون دارم این کارو می کنم فکر می کنی برای من آسونه من دوست دارم بچه ی تو توی شکم من رشد کنه تو وجود

1401/04/22 21:54

بیفته.

تو یک لحظه یاد زمانی افتادم که رفته بودیم کیش کیمیا همزمان با ما اونجا بود سریع به سمتش چرخیدم میخوام چیزی بپرسم ازت فقط
خواهش می کنم در موردچیزی که می خوام بپرسم راستشو بهم بگو.

??

1401/04/22 21:54

????

#خان_زاده
#پارت47
#جلد_دوم

بدون اینکه بخوام بغض کرده بودم نزدیک بود دوباره اشکم در بیاد تصور اینکه بچه اهوراتو وجود یه زن دیگه میخواد رشد کنه قلبمو فشرده می کرد اما تنها راه حلی که وجود داشت همین بود بازوشو کشیدم و به سمت خودم چرخوندم
به من نگاه کن من عاشقتم؛ من نمیخوام تورو از دست بدم نمیخوام از تو دور بشم ؛من نمیخوام با کسی شریکت بشم این تنها راهیه که داریم خواهش می کنم قبول کن.
دستای مردونه ی اهورا صورتم قاب گرفت کمی سرش را خم کرده درست نزدیک صورتم ایستاد
_ عزیزم من گفتم که حلش می کنم من باهاشون حرف می‌زنم هیچ برام مهم نیست که بخوان هرچی که دارم از من بگیرن من می خوام فقط تو دخترم و کنار خودم نگه دارم
گریون بهش گفتم
فکرشو بکن اگه پسر داشته باشیم دیگه تا ابد با خیال راحت زندگی میکنیم چون یه وارث به خانوادت میدی دیگه دست از سر ما بر میدارن دکتر میگفت همه چیز کاملا قانونیه مراحلی که باید انجام بدیم و بچه رو بدن به ما 9 ماه طول میکشه و ما میشیم پسر دار خانواده ات آرزوشون میرسن
لبخند کم جونی زد
_ از کجا میدونی حالا پسر دار میشیم شاید باز دختر دار شدیم چیکار میکنی بازم ادامه میدی؟

قول میدم فقط این باره راجع به اونم حرف زدم دکترگفت اگه تغذیه هایی که میدین رعایت کنی احتمال اینکه جنسیت بچه رو بتونیم تعیین کنیم هست تو فقط بگو باشه...
از من فاصله گرفت و کلافه چنگی به موهای سرش زد
_ واقعا نمیدونم چی بگم.
دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم اشکم در اومده بود و داشت بدجوری صورتمو خیس می کرد با چشمای گریون کنار تخت نشستم روی زمین زانوهامو بغل کردم
من فقط می خوام خانوادمو نگه دارم اهورا می خوام تورو نگه دارم وبادخترم پیش تو باشم همین... خواهش می کنم قبول کن
فقط 9 ماهه بعد 9ماه همه زندگی مون تغییر میکنه یه بچه دیگه میاد توی زندگیمون وخانواده ات راحت میشن مارو هم راحت میزارن و می‌تونیم با خیال راحت زندگی کنیم کنارم زانو زد اشکام و هز روی صورتم پاک کرد پیشونیم رو بوسید
_ باشه در موردش فکر می کنیم باهم میریم پیش دکتری که گفتی باهاش حرف میزنیم گریه نکن

شنیدن این خبر به حدی خوشحال شده بودم که محکم اهوراروبغل کردم لباشو بوسیدم
منو از روی زمین جدا کرد و روی تخت خوابوند
_خوب بلدی من وچطوری قانع کنی میدونی که طاقت دیدن گریه هاتو ندارم و همیشه از این ترفند استفاده می کنی.
سریع چشمامو بستم خودمو به خواب زدم و گفتم
من از این کار را بلد نیستم کی گفته؟
کنارم دراز کشید و منو به خودش فشار داد و گفت
_ از تو نمیگذرم از دخترم نمیگذرم بهت قول میدم هر اتفاقی که

1401/04/22 21:54

????

#خان_زاده
#پارت49
#جلد_دوم

به خاطر من تمام کارها و قرارهای امروزشو کنسل کرده بود تا با هم به دیدن دکتر بریم.
بیش از حد مضطرب بودم و استرس داشتم اما اهورا عین خیالشم نبود انگار نه انگار ...
اصلا براش مهم نبود وقتی که وارد مطب شدیم دستشو گرفتم و روبه روش ایستادم و گفتم:
تو خوشحال نیستی که می خوایم یه بچه دیگه داشته باشیم؟
لبخندی بهم زد و گفت
_خوشحالم که تو دخترمو دارم برام فرقی نمیکنه بچه دیگه ای داشته باشم یا نه اگر الان اینجام فقط به خاطر اینه که تو آرامش داشته باشی و خیالت راحت باشه همین...
پس فکر و خیال نکن هر اتفاقی که بیفته برای من هیچ فرقی نمیکنه.

از این حرفش چقدر حساسه ارامش می کردم وقتی اینطور با هم حرف می‌زد انگار دیگه توی دنیا هیچ چیزی برای اینکه منو ازار بده وجود نداشت.

وقتی با هم وارد اتاق دکتر شدیم خانم دکتر نگاهی بهم انداخت وپ گفت
_ سلام خانم؛ فکرشم نمی کردم امروز اینجا بازم ببینمت.

به جای من اهورا جواب داد
_به قدری پافشاری کرد روی این تصمیمی که گرفته و این کاری که می‌خواد انجام بدیم که مجبور شدم بیام اینجا تا باهاتون حرف بزنم و بفهمم قضیه از چه قراره .

دکتر کاغذهایی که جلوش بود و کنار گذاشت و شروع کرد برای اهورا همه چیزو توضیح دادن.
کامل برای اهورا باز کرد که این بچه مال اهورا و منه اما فقط و فقط توی یه رحم اجاره ای دیگه قراره بزرگ بشه اونم بدور از اهورا و قرار نیست حتی یک بار هم دیداری با هم داشته باشن.
تنها کسی که این وسط میتونه به دیدن اون زن بره و خبر از حال و اوضاعش بگیره من بودم.
اهورا با دقت به حرفاش گوش می کرد و تمام مدت سکوت کرده بود بالاخره وقتی که تمام توضیحات خانم دکتر تمام شد هر دوی ما به اهورا نگاه می کردیم تا ببینیم عکس العملش چیه!
اهورا کاملاً جدی بود و هیچ حرفی نمی زد آروم بازوشو لمس کردم

عزیزم نمی خوای چیزی بگی؟

دستی به صورتش کشید و گفت _واقعا نمیدونم چی باید بگم وقتی تو اینقدر قاطعانه میخوای برای اینکار پافشاری کنی
دلیلایی هم که میاری قانع‌کننده است نمی تونم بگم نه،
اما از ته دلم راضی نیستم من از این زندگی که داریم کنار هم واقعاً خوشحال و راضی‌ام.
اگر به من باشه میگم نیازی به این کار نیست من دخترم با هزار تا پسر دیگه عوض نمیکنم.

1401/04/22 23:18

????

#خان_زاده
#پارت50
#جلد_دوم

خانم دکتر که از شنیدن این حرف‌ها واقعا خوشش اومده بود لبخند مهربونی بهمون زد
_از این که این حرف هارو دارم ازتون می شنوم خیلی خوشحالم من زوج های زیادی اینجا دیدم که به خاطر اینکه بچه دار بشن هرکاری کردنو حتی خانمشون زیرپاگذاشتن خیلی اتفاقات را تجربه کردند اما شما که اینقدر به زن و بچه تون پایبندین نمیدونم خانمت چرا اینقدر اصرار میکنه به این کار ...
دکتر خبر نداشت از بلاهایی که سرم اومده بود و خانواده‌ای که اهورا داشت .
اهورا باز به جای من جواب داد _خانواده من یکمی روی این چیزها حساسن پدرم میگه باید وارث داشته باشه چون من تنها پسر خانواده ام برای همین کمی همسرم را اذیت می کنن.

دکتر که انگار تازه فهمیده بود اوضاع از چه قراره با خوشرویی گفت
_ کاملا متوجه شدم.
این کار هیچ مشکل شرعی و قانونی نداره همه چیز کاملاً قانونی پیش می رهو تحت نظر دکتر احتمال میدم هیچ مشکلی پیش نمی‌یاد.

اهورا این بار پرسید
_ اما از کجا معلوم که واقعاً حتما بچه پسر میشه مشکل خانواده ی من پسر بودن بچه است وگرنه ماخودمون یه دختر داریم.
_تعیین جنسیت بچه دست ما نیست اما خوب میشه با یه کارایی احتمال اینکه بچه پسر بشه را بالا برد.
اهورا خواست یه هفته بهش فرصت بدیم تا کامل فکرشو بکنه بعد دوباره پیشش برگردیم.
از اینکه انقدر مردد بود کمی کلافه میشدم دلم میخواست مثل من باشه دلم میخواست مثل من برای این کار از ته دلش راضی باشه اما اون انگار نه انگار...
تهدیدهای خانواده شو که اصلا جدی نمی‌گرفت ولی من خیلی ازشون میترسیدم.
این هفته ای پشت سر گذاشتم هر روز منتظر بودم اهورا بیاد و رضایت شو برای این کار خبر بده اما اون فقط سکوت می کرد راجع به این موضوع حرفی نمی زد اگر من حرفش و پیش نمی کشیدم حتی انگار کاملاً فراموشم کرده بود بالاخره فرصت یک هفته اش تموم شد و امروز آخرین روزی بود میشد فکر کنه تصمیمش و بهم بگه.
دیگه طاقت انتظار نداشتم کنارش نشستم و رو بهش گفتم
قرار نیست هیچ تصمیمی بگیری؟
مونس که کنارش بود نگاهی به من کرد و اهورا بهش گفت
_ برو برای بابایی یه نقاشی خوشگل بکش بیار باشه عزیزم؟
مونس خوشحال از کنار پدرش بلند شد و به سمت اتاقش دوید و اهورا به سمت من چرخید و گفت:

واقعا نمیدونم این همه اصرار تو برای چیه؟
اما چون تو اینو میخوای و از اینکه خانوادم اذیتت می کنن منم ناراحت میشم قبول می کنم اما آیلین یادت نره خودت اینو خواستی هیچ وقت نباید بهم بگی که به خاطر بچه اینکارو کردی چون من نمی خواستم تو خودت خواستی سریع از گردنش آویزون شده و صورتشو بوسیدم

1401/04/22 23:18

????

#خان_زاده
#پارت51

گفتم باشه هیچ وقت یادم نمیره
خودم میدونم تو راضی ن یستی ولی به خاطر من قبول م ی کنم خیلی دوست دارم بخدا
خیلی دوست دارم درست خوشحال بودم از اینکه رضایت خودش را اعالم کرده بود
اما واقعاً دلم قلبم درد می گرفت از اینکه قرار بود بچه اهورا توی شکم دیگه بزرگ
بشه حتی فکر کردن بهش قلبمو
به درد می آورد اما تمام سعی می کردم که یک حرفی نزنم تا همراه منصرف نشه
بهش گفتم باید یه کاری بکنیم که هی چکس نفهمه این بچه چه جور ی به دن یا میاد را
متفکر و منتظر به من نگاه کرد و گفت منظورت چیه تو سرت گفتم که تصمیم گرفتم
که باید انجام بدین تا هیچ *** حتی خود بچه ها از اینکه چطور به دنیا آمده با خبر
نشود باشه
اهورا کامال جدی به من نگاه میکرد و منتظر بود براش توضیح بدم که چی توی سرم
دارم با زبونم لبم و تر کردم و گفتم
می خوام یه کاری بکنیم میخوام همه جا بگیم که من حاملم کاری میکنیم که همه
فکر کنن من خودم حاملم و قراره بچه به دنیا ب یارم کی میخواد بفهمه که من حامله
نیستم؟
???

1401/04/23 11:20

????

#خان_زاده
#پارت52

وقتی که بچه مون داره به دنیا میاد من میرم همون بیمارستان هماهنگ میکنیم و
میگیم که بچه رو خود من به دنیا آوردم.
اهورا گیج شده بود انگار حرفی نمی زد و ابروهاشو توی هم کشیده بود و به من نگاه
می کرد
_ یعنی منظورت اینه که ما نمایش بازی کنیم که کسی نفهمه؟
سرمو تکون دادم و گفتم خوب خانواده تو میشناسی اهورا نمیخوام بهونه دستشون
بدم باز که بخوان کاری کنن دلم می خواد همه چیز ختم به خیر بشه هیچ وقت هیچ
حرفی پشت بچه من نباشه اهورا کمی فکر کرد و گفت
_فکر کنم بهتر هم این کار را بکنیم نه به خاطر خانوادم یا هر کسی فقط و فقط به
خاطر خدا اون بچه ای که نباید چیز ی بشنوه در اینده و ذهنش درگیر نشه که چطوری
به دنیا آمده.
این بار واقعا از ته قلبم خوشحال شدم دلم م ی خواست همه دنیا بدونن که این بچه
مال منه و خودم به دنیا آوردمش گرچه واقعی ت امر چیز دیگه ا ی بود اما حرف مردم
برا ی من مهم تر از هر چیزی بود دلم نمی خواست وقت ی که بچه بزرگ شد پشت
سرش حرفی باشه یا یه موقع چی زی بشنوه که ناراحت و دلگیرش کنه.
اهورا دستشو دوره بازوهام انداخت منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت
_دلم میخواد همی شه خوشحال باشی همیشه بخندی باورم میشه انقدر ذوق داری
برا ی این که یه بچه دیگه قراره به خانوادمون اضافه بشه...
کم کم داری منو سر شوق میاری

????

1401/04/23 11:22

????

#خان_زاده
#پارت54

وقتی با خانم دکتر در مورد خانمهایی که قرار بود یکیشون انتخاب کنیم حرف زدم
بهش گفتم دوست ندارم که من انتخابی بکنن انجام .
گفتم خودشون ببینند شرایط کدوم بهتره و کدوم بیشتر به این پول نیاز داره تا همون
خانوم این کارو برام بکنه خانم دکتر که انتظار این حرف و نداشت ندار ی کمی شوکه
شد گفت
_ واقعاً دختر خوبی هستی خیلی مهربونی منو خوشحال میکنه که به این فکر می کنی
که کدوم یکی از این خانمها مشکالت بی شتری دارند که بتون ی کمکشون کنی پس من
خودم همآهنگ می کنم با هم آشنا تون می کنم.
باشه ای گفتم خانم دکتر شروع کرد به برس ی کرد جواب آزمایش هایی که براش
برده بودم.
همه رو زیر و رو کرد و گفت
_همه چیز عالی ه هیچ مشکلی توی هیچ کدوم از آزمایشات وجود نداره.
همسرتون این مدت رژیمی که بهش دادیم کامل انجام دادن؟خودتون چی؟
خیالش و از این بابتم راحت کردم که گفت
شنبه ی هفته دیگه باید بیاید کلینیک از اسپرم آقا نمونه بگیریم و همین طور از تو
همون روز تخمک و اسپرم رو به رحم مورد نظر انتقال میدیم به امید خدا که همه چیز
خوب پیش میره و زودتر خبر خوبی براتون میارم

????

1401/04/23 11:26

????

#خان_زاده
#پارت55

دلم می خواست این اتفاق بزرگ زندگیمونو جشن بگیریم.
توی بارداری اولم من خیلی سختی ها کشیده بودیم اما االن می خواستم تک تک این
روزا برامون خاطره بشه برا ی گرفتن کیک رفتم و بعد به خونه برگشتم .
مونس با دیدن من خوشحال به سمتم اومد و گفت مامان بابا خوابه منم داشتم بازی
میکردم
بعد که نگاهش به کیک افتاد خوشحال پرسید
_ این کیک برای چیه؟ تولد ؟
کیک روی میز گذاشتم و دخترک و بغل کردم و گفتم آره دختر خوشگلم تولده...
تولد یکی که خیلی زود می فهمی کیه و میدونم خیلی خوشحال میش ی از تولدش .
دخترک بیچاره ام که بهم نگاه میکرد و میدونستم هیچ ی از حرفام سر در نیاورده فقط
سرشو تکون داد و از تو بغلم پایین رفت و دوباره مشغول بازی شد.
به طرف اتاق رفتم و در باز کردم و خواب خواب بود کنارش روی صورتش خم شدم
عمیق لبشو بوسیدم...
آروم چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد کنارش روی تخت نشستم دستمو روی
صورتش کشیدم و گفتم مژدگونی بده .
خودش باالتر کشیدو به تاج تخت تکیه کرد و نشست
_ برا ی چی اینقدر خوشحالی؟
دستامو به هم کوبیدم و گفتم دیگه همه کارا تموم شد هفته دیگه انجامش میدیم
باورت میشه؟اهورا از روی تخت پایین اومد و گفت اونقدرام خبر مهمی نیست که بخوا ی به
خاطرش ازم مژدگونی بگیر ی...
لبام آویزون شد از این حرفش از جام بلند شدم و کنارش به درتکیه کردم و گفتم
یعنی تو خوشحال نی ستی؟
نگاهی به خودش تو ی اینه انداخت و به سمت در رفت و گفت
_ چون تو خوشحالی خوشحالم به خودم باشه برا من هیچ فرق ی نمیکنه.
از اتاق بیرون رفت و مونس و که رو ی زمین نشسته بودم با عروسکاش بازی میکرد
بغل کرد دور خودش چرخید و گفت
_دختر خوشگلم چطوره ؟

????

1401/04/23 13:17

???

#خان_زاده
#پارت56

از اینکار باباش داشت با صدای بلند می خندید محکم چسبیدبهش تا روی زمین نیفته
با نفس نفس گفت _خوبم بابایی
اهورا گونه شو بوسید و باز کنار عروسک هاش روی زمین گذاشتش و با هم به سمت
آشپزخونه رفتی م و من رو بهش گفتم
نظرت چیه یه قهوه بخوریم؟
پشت می ز نشستم مشغول آماده کردن قهوه شدم زنگ در خونه هر دومون متعجب
کرد.
به سمت در نگاهی انداختیم که اهورا از جاش بلند شد
_برم ببینم کیه...منم نگران پشت سرش راه افتادم تقریبا خونه ما زیاد رفت و آمد ای نداشت برا ی
همین حق داشتم که کمی جا بخورم .
صدای اهورا اومد که کالفه گفت مامانمه...
وارفته به ستون تکیه دادم با خودم گفتم
خدایا باز می خواد یعنی چه کاری انجام بده؟
وقتی مادرش وارد خونه شد دست انداخت دور گردن پسرش محکم بغلش کرد و
بوسیدش.
از کنار من که میگذشت آروم بهم سالم کرد و منم جوابشو دادم اما بی خیال مونث
روی مبل نشست و به پسرش اشاره کرد کنارش بشینه.
اهورا کنارش نشست دست به سی نه به مادرش خیره شد.
انگار از این حرکت اهورا جا خورده بود که قیافه ی ناراحتی گرفت و گفت _پسرم
اهورا از چیزی ناراحتی؟
بی توجه به این که این زن مادرش گفت
_ اومدنت اینجا مثل همیشه میدونم خبر خوبی برامون نداره حرفهایی که میخوا ی
بزنی رو خودم خوب میدونم برای همین منتظرم حرفاتو دوباره و دوباره بشنوم ...
مادرش پشت چشمی برا ی من ناز کرد بیخیال موندن اونجا شدم میدونستم چون من
اونجام شاید نتونن راحت حرف بزنن به سمت آشپزخونه رفتم و قهوه ا ی که داشتم
درست می کردم وبهش اضافه کردم.

????

1401/04/23 13:18

????

#خان_زاده
#پارت57

صدای مادرش نمیومد اما انگار اهورا از قصد با صدای بلند حرف می زد تا منم حرفاشو
بشنوم و برای خودم فکر و خیال الکی نکنم.
با این کارا قند توی دلم اب میشد این که نمی خواست چیز ی توی دل من بمونه و
همه چیز و روشن و واضح می کرد.
تنها جمالتی که از اهورام ی شنیدم جمالت تکراری و همیشگ ی اش بود _گفتم که نه؛
گفتم که من نمیخوام؛ بزار هر کاری دلش می خواد بکنه؛ برای من هیچ اهمیت ی نداره؛
نفسم رو بیرون فرستادم به خودم گفتم
تو دخالت نکن بزار خودش اون حرف بزنه اهورا بهترین تصمیمات می گیره.
سینی رک برداشتم پیشش و برگشتم مادرش از عصبانیت سرخ شده بود کنار اهورا
نشستم که اهورا دست منو گرفته رو به مادرش گفت
زن من اینجاست من دوسش دارم اون دختر بچه دخترمخ من هیچ کم و کسری تو
زندگیم ندارم حال و حوصله و وقت و ه یچ عالقهای هم به این ندارم که یه زن دیگه
بیاد توی زندگیم.
پس پاتونو از کفش من بکش ین بیرون بی خیال من بشین.
زندگیم برا ی من رضایت بخش کاری نکنید که به جای اینکه شما منو ترک کنین من
شمارو ترک کنم میفهمین که چی میگم؟
نمیخواستم اینطوری با مادرش حرف بزنه اینطوری من بیشتر و بیشتر از چشم
خانواده اش می افتادم و تمام مشکالت و از چشم من می دیدن حرف اهورا قطع
کردم رو به مادرش گفتممن میتونم دوباره حامله بشم....
مادرش که از این حرفم کامال معلوم بود تعجب کرده نیشخندی به من زد و گفت
_میخوای حامله شی؟
دکترا قبال جوابت کردن چی شده یهویی االن دوباره میتونی حامله بش ی!
این حرف های صدمن یه غاز شما به هیچ درد من نمیخوره میفهمی ؟
با این چیزا کارمن راه نمی افته.
پدرش گفته باید کسی که اون میخواد ازدواج کنه...

????

1401/04/23 13:20

????

#خان_زاده
#پارت58

سرم و پایین انداختم و گفتم
اما وقتی من میتونم حامله بشم و بچه دار بشی م چرا باید با یکی دیگه ازدواج کنه؟
شما مشکلتون بچه دار نشدن من نی ست انگار...
مگه مشکلتون این نی ست که شما پسر می خواین وارث میخواین!
وارث و من میدم بهتون.
شوهرم منو دوسداره از زندگیمون راضیه چی بهتون میرسه از اینکه منو از عذاب
میدین؟
اهورا از از جاش بلند شد و کنار من صاف ایستاد و دستش رو روی شونه من
گذاشت و به مادرش گفت
_من هیچ اصراری برای اینکه دوباره بچه داشته باشم ندارم اما آیلین فقط و فقط
بخاطر شما خیلی وقته که دنبال دکتر و دارو درمانه برا ی خودش االنم میتونه حامله
بشه شاید بلکم شما خیالتون راحت بشه تا ما رو هم راحت بگذارید.اما االن میبینم مشکل شما کالً بچه نی ست مشکل شما این دختره واقعا نمیفهمم این
کاراتونو...
از این چیزها سردر نمیارم یه روز به زور مجبورم کردین با این دختر ازدواج کنم
خیلی سختی کشید خیلی عذاب کشید اما پای من موند طاقت آورد هر اتفاقی که افتاد
از من نبریدو نرفت و حاال که من این دختر رو می خوام نمی دونم شما چه اصرار ی
داری که برم یه زنه دیگه بگیرم !
حرف آخرم رو بهتون میزنم من جز با آیلین با هیچ *** دیگه ای هیچ کاری ندارم .
این زن منه و هیچ وقت هم هیچ *** دیگه ا ی نمیاد بجاش فهمیدین؟
تصمیم گرفتیم دوباره بچه دار بشیم و میشی م مادر بچه من فقط آیلینه هیچ کسی
نمیتونه ایلین و برای من پر کنه ..
اینو به شما گفتم شمام به پدرم بگو دست از سر زندگی ما بردارید.
مادرش عصبانی از جاش بلند شد
_به خاطر این دختر داری پشت م ی کنی به خیل ی چیزا !
پدرت اگه میخواد تو با کسی ازدواج کنی به خاطر اینکه آینده خودتو خاندان ما را
تضمین کنه میدونی کیو در نظر داره که باهاش ازدواج کنی؟
میدونی کسی که دارم راجع بهش حرف م ی زنم چه قدر سرشناسه؟
چقدر بروبیا داره؟
چقدر میتونه اسمتو رو باالتر ببره؟
اهورا به سمت در خونه رفت و کنارش ایستاد و گفت

????

1401/04/23 13:22

????

#خان_زاده
#پارت 59

نه انگار ما حرفهای همدیگر را نم ی فهمی م مادرِ من به دنبال پول بودم خیل ی وقت
پیش خیلی کارا میکردم االن بهتر شما برگردی خونه تا به تاریکی نخور ی من حرفامو
زدم شما هم زدی دیگه حرف دیگه ای بینمون نمیمونه تا وقتی که طرز فکر شما اینه
خواهش می کنم سراغ من نیا....
مادرش عصبی به سمت من اومده انگشتشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت
_ من آخرش یه کاری می کنم از این جا بری شک نکن پسر منو طلسم کردی خدا
میدونه چه دعایی چه طلسمی براش نوشتی که اینجور ی غالم حلقه به گوش تو شده
اما منم خوب کارمو بلدم ببین چه بالیی سرت میارم.
واقعا باورم نمیشد داشت منو تهدید می کرد چرا چون شوهرم منو دوست داره ...
واقعا درک نمی کردم حرفای این زنو وقتی از خونه رفته اهورا کالفه تر از همیشه به
نظر می رسید چون اولین بارش بود موقعی که مادرش منو تهدید می کرد اینجا بود و
انگار تازه فهمیده بود من چرا اصرار داشتم به ا ینکه دوباره بچه داشته باشیم به سمتم
اومد و منو بغل کرد و گفت
_معذرت می خوام به خاطر حرف هاش میدونی که مادر من زبونش نیش داره اما واقعاً
این اینکه قلبش سنگی باشه اینطور ی نیست.
قلب مهربونی داره اما نمیدونه حرفاشو چطور ی بزنه کجا بزنه ب یخیال بهشون فکر
نکن باشه؟
حرفاشو فراموش کن تا وقتی من کنار توام هی چ *** نمیتونه کاری انجام بده....انقدر اومدن مادر اهورا فکرمو مشغول کرده بود که یادم رفته بود که خریده بودم برا ی
جشن گرفتن با صدا ی مونس که از آشپزخونه میامد به سمتش رفتم و رو بهش گفتم
چی شده دخترم؟
به که روی میز بود اشاره کرد و گفت
_مامان کیکمون آب شده ...
بخاطر حواس پرتیم آروم به پیش ونیم زدم گفتم
ای بابا یادم رفت
خامه هایی که روی میز ریخته بود سریع پاک کردم و کیک برداشتم و توی یخچال
گذاشتم.
اهورا هز پشت سر من و بغل کرد گفت
_ کیک خریده بود ی؟
چرا من ندیده بودمش؟
پس قراره جشن بگی ریم به مناسبت یه کوچولو ی جدید که میخواد ب یاد خونمون....
از شنیدن این حرف مونس به سمت باباش رفت و پرسید
_ یعنی چی یعنی بابایی ؟
یعنی منم مثل دوستام منم می خوام خواهر برادرداشته باشم ؟
اهورا روی صندلی نشست و مونس و روی پاش نشوند و گفت

????

1401/04/23 13:25

????

#خان_زاده
#پارت63

مادر و دختر که خسته از خریدبه سمت خروج ی پاساژ رفتیم رو به مونس گفتم
عزیزم اینجا سایه اس منتظر بمون ببینم اینجا تاکسی داره یانه...
سریع رفتم و و برگشتنم دو دقیقه ام طول نکشید اما وقتی برگشتم با جای خالیه
دخترم روبرو شدم.
همه پاکتا از دستم روی زمین افتاد و به این طرف و اون طرف دویدم اما هیچ اثر ی از
مونس نبود...
نگهبان به سمتم اومد و من گریون شروع به التماس کردم تا دخترم و پیدا کنن...
سریع با بی‌سیمی که داشت به همه
اطلاع داد که دختربچه 4 ساله گمشده .
سریع گوشیمو بیرون آوردم تا به اهورا زنگ بزنم و همه چیز رو بهش بگم اما گریه
امونم نمی داد که حرف بزنم پشت خط تند تند با صدای نگران می پرسید چی شده
؟اما من هیچ حرفی نمی تونستم بزنم فقط گری ه می کردم گریه میکردم...
همه با دلسوز ی دورم جمع شده بودن و نگاهم میکردن
تا خواستم همه چیز به اهورا توضیح بدم با صدای پاشنه کفشهای یه زن سرمو باال
آوردم و کیمیا رو دیدم که دست مونس توی دستش گرفته بود.
با عشوه به سمت ما می اومد خشکم زد گوش ی از دستم روی زمین افتاد باورم نمیشد
این زن اینقدر به من نزدیکه و میتونه انقدر زود منو از پا در بیاره جمعیت را کنار زدم
به سمت دخترم رفتم و عصبی دستشو از توی دست اون زنیکه بیرون کشیدم و داد
زدم
دختر من پیش تو چیکار میکنه ؟با لبخندی که رو ی لباش بود و صورت پر از آرامش بهم گفت
_ دیدم اینجا تنها وایساده گفتم بیاد پ یش من تا بیارمش پیش تو !
چرا بچه رواین جا تنها میزار ی ؟
محکم روی سینش کوبیدم و به عقب هلش دادم گفتم
این بچه دختر منه به تو ه یچ دخلی نداره که ای نجا چیکار میکنه حق ندار ی بهش
نزدیک بشی ...
این حرف ها را با گریه می زدم دیگه داشتم دی وونه می شدم باورم نمیشد این کارو با
من می کنه می دونستم از قصد داره همه ای ن کار را انجام میده...
عینکش رو روی چشماش گذاشت و گفت
_بیشتر مواظب دخترت باش شاید یه روزی گم بشه دیگه نتونی پیداش کنی!
این حرفی که زد منو کیش مات کرد و رفت...
استرس و اضطراب ی که امروز کشیده بودم توی عمرم تجربه نکرده بودم این زن کامال
واضح منو با دخترم تهدید کرده بود و من دیگه نمی تونستم بی صدا بشینم منتظر
بودم تا اهورا به خونه برگرده که همه اتفاقات امروز و براش توضیح بدم چندباری
زنگ زده بود و ازم پرسیده بود که امروز چه اتفاقی افتاده اما من ازش خواسته بودم
تا وقتی که به خونه برگرده چیز ی از من نپرسه.
و اون گفته بود خیلی زود خودش رو بخونه میرسونه میدونستم از نگران ی خیلی زود به
خونه میاد و همینطور هم شد با اومدنش مونس و توی اتاقش تنها

1401/04/23 14:36

گذاشتم و پی شه
اهورا برگشتم رنگ به صورت نداشتم از ترس رنگ رنگ پریده و خیل ی ترسیده به نظر
می رسیدم اهورا این خیلی خوب تشخیص داد دستم و توی دستش گرفت و پرسید
????

1401/04/23 14:36

????

#خان_زاده
#پارت64

چی شده آیلین ؟
حالت خوبه !چه اتفاقی افتاده خیلی رنگت پریده؟
چرا توضیح نداد ی که چی شده؟
دستشو کشیدم روی مبل نشوندم روبهش گفتم
خوب به حرفام گوش کن اهورا اون زن کیمیا دیروز بهم زنگ زده بود.
اون خبر داره که ما داریم چیکار می کنیم دیروز بهم گفت هر کاری هم بکنم باالخره
اون سد راهم میشه و تورو از من میگیره دلم م ی خواست به حرفاش اعتنایی نکنم اما
وقتی امروز دخترم توی پاساژ گم شد و من مونس و دست توی دست کیمیا پیدا
کردم واقعا دنیا دور سرم چرخید....
اما این همه ماجرا نبود وقت ی کیمیا بهم گفت مواظب دخترم باشم چون امکان داره یه
روزی گم بشه و دیگه پ یدا نشه من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم این یه تهدید
واضح بود برامون.
اخه درد این ادم چی ه؟
چی از زندگیمون میخواد؟
از همه زندگی ما خبر داره از کجا میدونه که ما میخوایم بچه دار بشیم؟
از کجا میدونه که میریم پیش دکتر؟
واقعاً دیگه دارم ازش میترسم امروز دختر منو تهدید کرد اهورا...
منو با دخترم تهدید کرد میفهمی یعنی چی ؟؟اهورا که از شنیدن این حرف ها شوکه شده بود کمی به دیوار روبرو خیره شده مثل
برق گرفته ها از جا پرید و شروع کرد به داد و ب یداد کردن.
_ میکشمش زنیکه ی عوض ی رو...
فکر کنم سرش به تنش زیادی کرده که داره همچین غلطی میکنه!
????

1401/04/23 14:38

????

#خان_زاده
#پارت65

عصبی به سمت من اومد و داد زد
_ تو چرا اینارو همون دیروز به من نگفتی چرا همه چیز رو پنهون می کنی چرا باید من
همیشه آخرین نفر ی باشم که از قض یه این زنه باخبر میشه؟
با گریه و از جام بلند شدم و کنارش ایستادم و گفتم
فقط نمیخواستم خوشی که دیروز داشتیم به خاطر این زن از بین بره ...
اهورا ازم فاصله گرفت و شروع کرد به متر کردن پذیرایی .
یه گوشه ایستادم و بهش نگاه کردم به قدر ی عصبی شده بود که خودمم باورم
نمیشد.
انتظار این همه عصبانیت ازش نداشتم کمی فکر میکرد کمی راه می رفت.
و کمکم شروع می کرد به بد و بیراه گفتن به کیمیا.
دستشو کشیدم و گفتم با این کارا چیزی درست نمیشه باید بگردیم و پیدا کنیم اون
کسی که راپورت ما رو به ای ن دختر میده.
اهورا سر جاش ای ستاد و به فکر رفت بهم
_ اما من پیش هیچ احد ی نگفتم که می خوایم بچه دار بش یم اون از کجا فهمیده؟
هر دومون توی سکوت داشت یم یه چیزه مشترک فکر می کردیم اما هیچکدوم انگار
جواب درست و حسابی براش نداشتیم باالخره اهورا طاقت ن یاورد و کتش و چنگ زدمن میرم سراغش باهاش حرف میزنم و اتمام حجت می کنم .
یک بار دیگه پاشو از گلیمش درازتر کنه من میدونم اون روزگارش و سیاه می کنم.
کسی نمیتونه دختر منو تهدید کنه هیچ *** حق نداره زن و بچه منو تهدید کنه...
اونم کی یه زنیکه هرزه که توی گذشته به من خیانت کرده و رفته دنبال هرزگیش...
وحاال برگشته ...
اون حقی از زندگی من نداره...
حرف هایی شنیده بودم که هیچ وقت به من نگفته بود االن تازه می فهمیدم چطور
شده که کیمیا از اهورا که ای نقدر ادعای عاشقی ش میکرد جدا شده.
این زن را خیانت کرده و با یکی دیگه رفته بود و اهورا این وسط یه قربانی بوده.

????

1401/04/23 17:45

????

#خان_زاده
#پارت66

کنار در بازوشوگرفتم و گفتم تورو خدا نرو نباید الان ببری
وقتی عصبی هستی نباید کاری انجام بدی و تصمیمی بگیری.
بیا بیشتر فکر کنیم شاید یه راه خوب پیدا کردی م دست من رو پس زد و گفت
_ هیچ راه خوبی وجود نداره من تا زمانی که ای ن و آدم نکنم نمیتونم آروم بگیرم...
منو از سر راهش کنار زد و از خونه بیرون رفت همون جا کنار در روی زمین نشستم و
شروع کردم به گریه کردن این چه تقدیر و سرنوشتی بود که من داشتم؟
نگران اهورا بودم اما به خاطر مونس نمی تونستم از خونه برم بیرون با صدای
ترسیده مونس که از گوشه دیوار به من نگاه می کرد اشکامو پاک کردم و بهش نگاه
کردم
_ چرا دار ی گریه می کنی مامانی؟سعی کردم لبخند بزنم اما تو این اوضاع لبخند زدن خیلی سخت بود واقعا.
دستامو باز کردم و ازش خواستم تا بیاد بغلم وقتی محکم بغلش کردم آروم کنار
گوشش زمزمه کردم
چیزی نیست عزیز مامان هیچی نیست.
از جام بلند شدم و بغلم گرفتمش و به سمت آشپزخونه رفتم.
دریخچال باز کردم و چند میوه بیرون آوردم و گذاشتم جلوش و گفتم اینا رو بخورم
به چیزی هم فکر نکن خوشگلم.
بعد سریع به سمت گوشی رفتم و شماره اهورا گرفتم هر چی بهش زنگ می زدم
جواب نمی داد ترسیده بودم نکنه که اتفاق ی بیفته یا بخواد بلایی سرش بیاره ؟
هیچ آدرسی هم از اون زنیکه نداشتم تا برم دنبالش .
تا اومدن اهورا هر کاری کردم که کمی آروم بگیرم اما نشد که نشد باالخره بعدچند
ساعت طولانی اهورا به خونه برگشت و من درست جلوی در ورودی خونه منتظرش
نشسته بودم .
در رو که باز کرد منو جلوی خودش روی زمین نشسته دید به سمتم خم شد و گفت
_ چرا اینجا نشست ی آیلین ؟
از جام پاشدم گفتم
نمیگی من از نگرانی دیوونه میشم تلفنتو جواب نمیدی به من فکر می کنی ؟
اهورا به این فکر می کنی که من چه حالی می شم وقتی تو با اون همه عصبانی ت از
خونه بیرون رفتی؟
????

1401/04/23 20:45

????

#خانزاده
#پارت68

منم روی تخت دراز کشیدم و گفتم معلومه که گرسنه نیستم با ای ن همه حرص و
جوشی که من امروز خوردم به نظرت اشتهایی برام میمونه؟
کنارم روی تخت دراز کشید شروع کرد بو کش یدن موها.
_ نمیدونی من عاشق عطر موهاتم
وقتی اینطوری اطرافم پخش میشه و بوش کل اتاق میگیره مست میشم.
به سمتش چرخیدم و گفتم اهورا تو که منو هی چوقت تنها نمیزاری مگه نه؟
دوباره همون اخم شیرینش رو ی صورتش نشست و گفت مگه میشه مگه می شه تورو
نخوام؟
نمیدونستم بین اهورا کیمیا امروز چیا گذشته .
اما همین که اهورا بهم اطمینان داد همه چیز تموم شده برام کافی بود.
یک هفته پر استرسی گذروندیم هر روز با دکتر حرف میزدم هر روز ازش در مورد
کاری که انجام دادیم می پرس یدم و بهم میگفت همه چیز امیدوار کننده است آخرین
روز هفته بود به اهورا گفتم با مونث توی خونه بمونه که من با دکتر برم باالخره اون
زنی که قراره بچه مون توی رحمش بزرگ بشه رو ببینم.
اهورا مونس بغل کرد و گفت
_ یه روزه پدر و دختری قرار داشته باشیم نظرت چیه بریم پارک ؟مونس که از این خبر خوش خوشانش شده بود سریع شروع کرد به دور خودش
چرخیدن و و خندیدن خوب بود که پدر و دختر انقدر به هم نزدیک بودن.
آماده شدم اهورا رو بوسیدم و گفتم
میرم اولین نفری باشم که پسرمون رو میبینم برات خبرای توپی میارم.
????

1401/04/23 20:48

????

#خانزاده
#پارت69

اهورا قیافه خاله زنکی به خودش گرفت گفت
برو دختر برو ببینم چه خبر شده چه خاکی به سرم کردی.
باالخره از این حرفش با صدا ی بلند خندیدم .
استرس عجیب ی همه وجودم و گرفته بود دستپاچه و مضطرب بودم انگار که مثالً
میخواد چه اتفاقی بی فته این همه ترس و اضطراب رو واقعا درک نمیکردم.
وقتی با دکتر به سمت خونه اون زن حرکت کردیم توی دلم با خودم گفتم آروم بگیر
قرار نی ست هیچ اتفاقی بیفته تو فقط میری دیدن کسی که قراره بچه ات وبه دن یا بیاره
و این اتفاق خوبی ه هیچ چیز بد ی توی ای ن موضوع نیست.
باالخره وقت ی تو یکی از محله ها ی قدیمی تهران ماشین کناری آپارتمان قدیمی
پارک کردیم و پیاده شدیم دست خانم دکتر روی زنگ طبقه سه نشست در بدون
حرفی باز شد .
روبهش پرسیدم راستی گفتین اسم این خانم چیه؟
_اسمش کمنده عزیزم کمند عظیمی.
اهانی گفتم واول خانم دکتر منم پشت سرش وارد ساختمان شدیم و پله ها رو یکی باال رفتیم.
با هر قدمی که برمی داشتم استرسم بیشتر و بیشتر می شد فکرشم نمیکردم
رویارویی با این زن برام انقدر سخت باشه باالخره جلوی داره واحدش رسیدیم در
به روم باز شد اما وقتی زنی که پشت در بود و دیدم دنیا دور سرم چرخید برام باور
کردنی نبود.
به خانم دکتر گفتم انگاری واحد اشتباه اومدیم اما اون زن با لبخند پیروز ی که روی
صورتش بود بهم خیره شد و گفت
_کامال درست اومدی عزی زم بیاین داخل..
از حرفش رنگ از روم پرید باورم نمیشد اصال باورم نمیشد خانم دکتر قبل از من وارد
خونه شد و من همون جا جلوی در خشکم زده بود و نمیتونستم حتی یک سانت از جام
تکون بخورم کیمیا با اون صورت کامالً مسرورش به سمت من اومد و دستمو تو
دستش گرفت و گفت
????

1401/04/23 20:50

???

#خانزاده
#پارت70

چرا نمیای داخل؟
خیلی وقت منتظرت بودم اما بهتر شد یه کم دیر اومدی تا همه کارا خود به خود رو به
راه بشه بیایی دیدنم.
وارد خونه شدم و به دکتر گفتم این اون زنی ه که قراره بچه ما روبه دنیا بیاره؟
من گفتم یه زن خوب باشه پاک باشه نیازمالی داشته باشه...
اما این زن به پول من نیاز نداره...خانم دکتر که انگار شوکه شده بود از طرز برخورد من از روی مبل که روش نشسته
بود بلند شد روبروم ای ستاد و گفت
_ مگه چه اتفاقی افتاده عزی زم؟
این خانم بهترین گزینه بود هم به پول ی که داشتین می دادین احت یاج داشت همین که
همه آزمایشاتتون جور بود .
پوزخندی زدم و گفتم
این این زن به پول ما احتیاج داشت؟
این زن اینقدر پول داره که اصال نیازی به پول ما نداره.
خانم دکتر این آدم باهاتون بازی کرده.
دکتر که از حرفهای من سر در نمی آورد به سمت کیمیا رفت و پرسید
_ چی شده من که نمیفهمم آیلین خانم چی میگن...
توضیح میدی کمند؟
خنده مستانه ا ی کرد و گفت
من و ایشون با هم مشکل داشتی م اما خوب االن که بچه شون توی شکمم احتماالً
همه مشکالتمون حل میشه مگه نه ایلین؟
دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم دلم می خواست همین االن ای نجا خفه اش کنم و
بکشمش اما ا حی ف که بچه بی ما تقریباً ده روزی می شد که داشت تو ی وجود این ادم
زندگی می کرد رشد میکرد با حال بدی کنار دیوار نشستم و گفتم
چرا این کار را با ما می کنی ؟
چرا این کارو با من کردی...

????

1401/04/23 20:51

????

#خانزاده
#پارت71

خانم دکتر نگران کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفت و گفت _عزیز دلم خوب
توضیح بده ببینم چی شده.
با انگشتم به کیمیااشاره کردم و گفتم این زن به شوهر من چشم داره تمام بدبخت ی
هایی که میکشم از دست اینه و حاال بچه ام تو شکم همین زنه من چطور ی پای این و
از زندگیم دیگه کوتاه کنم ؟
آروم خندید لیوان آب طرفم گرفت و گفت
_ بیا بخور لازم نی ست حرص بخور ی بهتره که اهورا انتخاب کنه یا تو رو انتخاب
میکنه یا منو که براش یه بچه دارم اونم چی یه پسر...
با صدای بلند فریاد زدم بفهم چی داری میگ ی !
این بچه مال منه از وجود منه مال من و شوهرمه هیچ دخلی به تو نداره خانم دکتر تو
یه چیزی بهش بگو...
بگو که این بچه مال منه .
دکتر که انگار تازه فهمیده بود جریان از چه قراره عصبی جلوی رو ی کیمیا ایستاد و
گفت
_ این قرارو با هم نداشتیم و قرار بود این بچه به دنیا بیاد بدون اینکه هیچ دردسری
برا ی خانواده اش به وجود بیاد قرار نبود حت ی
تو شوهر این زن و نباید بشناسی چه برسه به اینکه بخوا ی اونو از چنگ این زن
بیچاره در بیاری ببین چ ی دارم بهت میگم قراردادی که بست ی توش درج شده به هیچعنوان هیچ وقت نم ی تونی کوچکترین مشکل ی برا ی خانواده درست کنی وگرنه از راه
قانونی می تونن پیگیر ی کاری کنند که از کرده ات پشیمون بش ی.
از جام بلند شدم و رو به خانم دکتر گفتم میشه این بچه رو نخوایم و دوباره
امتحانش کنیم با رحم اجاره ای دیگه؟
دکتر کالفه دستی به صورتش کشید و گفت
عزیز دلم نمیشه این بچه دیگه جون داره نمی تونی جونشو بگی ریم و بعدشم باز این
کار بخواهیم انجام بدیم.
باید یک دوره طولانی مدت بینش فاصله بیفته نمیشه که ...
برای اینکه این بچه به وجود بیاد کلی هزینه شده.

????

1401/04/23 20:53

????

#خانزاده
#پارت72

وا رفته به کیمیایی که لبخند پیروزی رو ی لباش بدجوری خودنمایی می کرد نگاه
کردم کیمیا به دیوار تکیه داد و گفت
_ حاال که بچه اهورا تو شکمه منه فک نمی کنم پدر و مادرش راضی بشم که من تنها
زندگی کنم نظر تو چیه ؟
دلم میخواست همین الان این زن و اینجا بکشم دلم میخواست وقت ی از این خونه
بیرون میرم دیگه این زن نفس نکشه به سمتش حمله کردم خانم دکتر جلوی من
گرفت و گفت
_آروم باش هیچ کاری نمیتونیم بکنی م این مشکالت به خاطر اینکه من بی توجه ی
کردم خودم حلش می کنم باشه ؟لازم نیست تو اینقدر خودتو عذاب بدی خواهش می کنم برگرد خونه؛
برگرد خونه...
چطوری باید برمیگشتم خونه؟
وقتی برم ی گشتم به اهورا باید چی می گفتم؟
بهش میگفتم زنی که داریم ازش فرار می کنی م الان بچه مون تو شکمش میمونه؟
میدونستم اهورا از شنیدن این خبر خیلی عصب ی میشه چون تمام این چیزا به خواست
من و اصرار من بوده.
نفهمیدم چطور ی به خونه برگشتم انقدر گیج و منگ بودم که حتی تو ی طول مسیر به
خیابونا نگاه نکردم تمام طول راه گری ه می کردم و به این فکر می کردم چطوری باید
به اهورا همه چی ز رو بگم؟
وقتی وارد خونه شدم چند دقیقه طول نکشید که صدای خنده ی پدر و دختر پشت در
خونه به گوشم رسید سراسیمه به سمت اتاق رفتم و خودمو تو ی حمام انداختم .
باید خودمو آماده می کردم برای گفتن واقعی ت تلخی که باعث و بانیش خودم بودم.
من فقط میخواستم زندگی مون از چنگ آدم هایی که چشم دیدن خوشبختی مارو
نداشتن نجات بدم اما کاری کرده بودم که بدبختی رو دو دستی به زندگیم و هدی ه
داده بودم تو ی حموم زیر دوش آب ایستاده بودم که این ضربه ا ی به در خورد با
صدایی که سعی می کردم بدون بغض و بدون لرزش و ناراحتی باشه گفتم جانم
صدای اهورا اومد
????

1401/04/23 20:54

????

#خانراده
#پارت73

چرا رفت ی حموم این موقع؛ چی زی شده ؟
به در نزدیک تر شدم گفتم
نه عزیزم چی بشه؟
خیلی هوا گرم بود عرق کرده بودم گفتم قبل ای نکه شما بیاین یه دوش حسابی بگیرم.
صدای خنده اش قلبمو مثل همیشه میلرزوند
_ پس خودتو برای من آماده می کنی فکر کنم روز خوبی گذروندی که اینطوری داری
برا ی شب آماده میشی!
از خوش خیالی شوهرم نفسم بند اومد به چی فکر میکرد من چه خبر ی رومی خواستم
بهش بدم نمیتونستم دوش گرفتنم و طول بدم پس به اجبار از حمام بیرون اومدم تا
بخوام لباس بپوشم دوباره سر و کله اهورا توی اتاق پیدا شد با دیدن من که با بدنی
برهنه جلو ی آینه ساده بودم و داشت م موهام و خشک می کردم چشماش برق زد و به
سمتم اومد از پشت منو به خودش چسبوند و محکم بغلم میکرد انگشتانش روی
شکمم آروم می رقصیدن و من چشمامو از این همه نزدیکی بسته بودم از این همه
نزدیکی که قلب منو مثل همیشه آب میکرد...
چونه شو روی شونم گذاشت و آروم پشت گردنم رو بوسید و گفت
_هر بار میبینمت دوباره عاشقت میشم وقتی به این فکر می کنم که در گذشته چطور
تونستم از تو بگذرم حالم از خودم بهم میخوره تو زیباترین زنی هستی که تو عمرم
دیدم .از این همه حرفای قشنگی که به من م ی زد به جای اینکه خوشحال باشم و لبخند
بزنم اشکم در اومد گریه کردم.
اشکام و توی آینه دید که سراسیمه منو به سمت خودش چرخوند و بهم نگاه کرد
نگران صورتم با دستش قاب گرفت گفت
_ حالت خوبه آیلین؟
این چه حالیه چرا گریه می کنی عزیزم؟
باهمون حال خراب باید بهش میگفتم دستشو کنار زدم و در کمد و باز کردم و دم
دستی ترین لباسی که میتونستم برداشتم پوش یدم اهورا متفکر به من خیره شده بود
به کارام نگاه می کرد.
روی تخت نشستم و به کنارم اشاره کردم خیلی آهسته کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت و گفت
????

1401/04/23 20:56

????

#خانزاده
#پارت74

_حرفتو بزن چه اتفاقی افتاده؟
چطوری می خواستیم حرفمو بزنم.
اروم پرسید
_این زنه مشکل ی براش پیش اومده؟ انتقال جنی نی که کردیم موفق نبوده؟
دلم می خواست هر کدوم از اینایی که میگفت درست باشه اما واقعی ت تغییر کنه.
سرمو تکون دادم و گفتم بال نازل شده اهورا زندگیمون زندگیم توی خطره عصبی شد
عصبی جلوی پام نشست و گفت
_ این حرفا چیه که میزنی چی میتونه زندگی ما را بخطر بندازه؟
آروم زمزمه کردم وقتی که رفتم سراغ اون زن تا ببینم کیه که بچه ما توی وجودشه از دیدنش دنیا روی سرم خراب شد تو گفتی شرش کم شده اما نگو تازه داشته
سایش و روی زندگیمون پخش میکرده.
اهورا منتظر بهم خیره بود که ادامه دادم
کیمیا همون زنیه که بچه مون توی رحمشه...
دستش خشک شد وروی هوا
موند.
حرفامو باور نکرده بود یا مثل یه شوخی بود براش که با صدای بلند خندید و گفت
_چی داری میگی دختر ؟
کیمیا چطوری میتونه این کارو بکنه؟
کیمیا رفته سراغ دکترمون و گفته بدجوری به ا ین پول احتیاج داره چون آزمایشاش
باهامون جور بوده اونام اون و انتخاب کردن الان بچه تو رحمه اونه...
اهورا از جا بلند شد و شروع کرد به داد و فریاد کردند و به قدری عصبانی بود که
میترسیدم حتی بلایی سر خودش یا من بیاره .
از الی در دخترم به ما نگاه می کرد از جام بلند شدم و سراسیمه به سمتش رفتم و
محکم بغلش کردم و گفتم
چیزی نیست عزیز دلم چیز ی نیست و فقط بابا یکم عصبانیه برو تو اتاقت درم بنند.
بدون حرف با قدمای بلند به سمت اتاقش دو ید و در و بست.
نزدیک اهورا شدم دستشو گرفتم دستم و پس زدن با فریاد گفت
????

1401/04/23 21:00