سرزمین رمان💚

112 عضو

????

#خان_زاده
#پارت117
#جلد_دوم

تلاشام برای خوابیدن بی ثمر موند و از جام بلند شدم آفتاب دیگه بالا زده بود و من واقعا نگران بودم نگران اینکه این زن کیمیا کار دستم بده و باعث بشه رابطه ام با آیلین خراب بشه اینو نمی خواستم اصلاً نمی خواستم.
قبل از اینکه کیمیا بیدار بشه از هونش بیرون اومدم به سمت شرکت رفتم.
قبل از همه رسیده بودم و سعی کردم سرم و با کار گرم کنم.
ساعت که 9صبح سد گوشیم زنگ خورد با دیدن‌شماره ی ایلین لبخندی زدم و جواب دادم
سلام عزیزدلم.
صدای نگرانش منو هم نگران کرد
جانم آیلین چیزی شده؟
_اهورا مامانت گیر داده منو ببره پیش دکتر چکاب من باید چیکار کنم؟
گل بود به سبزه نیز آراسته شد بود کم درد مشکلات داشتیم این هم بهش اضافه شد گیر دادن مادرم که هیچ وقت تمومی نداشت میدونستم درک کنم که الان آیلین چقدر مضطرب و نگرانه رو بهش گفتم آروم باش عزیزم نگران نباش من الان میام خونه باشه ؟
باشه ای گفت قبل از اینکه تماس قطع کنه بهش گفتم من خیلی دوست دارم عزیزم ذهنتو درگیر هیچ چیزی نکن بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته آروم باش .
تماس قطع کردم و از روی میز سوئیچ و چنگ زدم از شرکت بیرون رفتم باید زودتر خودمو به خونه میرسوندم دیگه اینبار جلوی مادرم در می‌اومدم تنها راهی که برام گذاشته بودند این بود که دور خانوادم خط بکشم وقتی به خونه رسیدم و مادرم و آیلین و جلوی ساختمون بودن و داشتن با هم حرف میزدن سریع پیاده شدم و به سمتش رفتم و رو بهشون گفتم سلام کجا به سلامتی این وقت؟
مادرم نگاه بدی به ایلینکرد و گفت _جای خاصی نمیریم یه کم قدم میزنیم یه دوری اطراف میزنیم.
ابروهامو بالا دادم و گفتم چه زود با زن من صمیمی شدی مادر من!
فکر کنم حرف های دیشبم تاثیر کرده؟
مادرم آروم به بازوم زد و گفت
_ برو خونه یکی دو ساعت دیگه بر می گردیم .
دست ایلین و گرفتم و گفتم من بیکارم حوصلمم سر رفته منم باهاتون میام .
ایلین که خیالش راحت شده بود توی سکوت به حرف زدن منو مادرم نگاه می‌کرد
مادرم اما کمی به هم ریخته و عصبی بود رو به من گفت
_گفتم پسرم تو برو خونه ما میریم یه جایی سر میزنیم بر می‌گردیم جایی که داریم میریم جای تو نیست اخمام تو هم کشیدم و گفتم هر جایی که زن من بره جای منم هست بگین کجا دارین میرین تا من بگم می خوام بیام یا نه!
مادرم نگاهش به ایلین داد و گفت _من که میدونم نخود تو دهنت خیس نمیخوره حتماً رفتی گذاشتی کف دست شوهرت مگه نه ؟
شرمنده سرشو پایین انداخت و من رو بهش گفتم
مادر من این حرفا چیه که میزنید وسط خیابون وایسادیم بحث می کنیم زن من خودش دکتر داره دکترش از همه چیز با خبر

1401/04/24 23:37

????

#خان_زاده
#پارت118
#جلد_دوم

به سمت خونه رفته ایلین به من خیره موند مادرم دست پیش گرفته بود تا پس نیفته پشت سرش به سمت خونه رفتیم و من جلوتر از آیلین با چند قدم بلند سعی کردم خودمو به مادرم برسون اما انگار قدماش بلند تر و سریع تر از من شده بود که خیلی زود وارد خونه شد و به اتاقش رفت و چمدونشو برداشت جلوی راهشو گرفتم و گفتم این کار را چیه که می کنید آخه مگه من گفتم شما این جا نمونین من فقط گفتم زن من دکتر داره تحت نظر هست نیازی نیست شما ببریش دکتر چرا بهتون بر میخوره.
چمدون و او از دستش گرفتم و گفتم نکن از این کار را به خدا من انقدر مشکلات دارم که وقت نمیکنم حتی به خونه و به زن و بچه هم سر بزنم مادر من خواهش می‌کنم تمومش کنید این کاراتون هیچ معنی نداره چرا داری سعی می کنی که منو از دست بدی اگه منو دوست داری باید بیخیال بشی
مگه سنگ منو به سینه نمیزنی میگه پسرت نیستم آرزوت خوشبختیه من نیست؟
من الان خوشبختم من برای اینکه زندگیمون نگه دارم هرکاری می کنم حتی اگه مجبور بشم دوره شماها خط بکشم میکشم پس منو مجبور به این کار را نکن...
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و دوباره چمدون از دستم کشید و گفت
_تو بمون و زنت که معلوم نیست از کدوم گوری هر چند وقت یه بار بچه میندازه تو شکمش میاد میگه بچه تو من دیگه کاری ندارم پسری به اسم تو ندارم هیچ وقت دیگه سراغمو نگیر به پدرت هم همینو میگم میگم اون زنه هرزه شو به من و تویی که پدر و مادرشیم ترجیح داد از کنارم گذشت و کنار ایلین رفت
_ فکر نکن توبرنده شدی فکر می کنی کسی که پسرم و از من بگیره من میبخشم و بیخیالش میشم دختر جون از این خبرا نیست تقاصشو پس میدی منتظر باش...

حرفاشو زد تهدیدات شو کرد از خونه بیرون رفت نمی خواستم برم دنبالش دیگه بس بود دیگه کم آورده بودم حداقل مادرم دست از سرمون برمیداشت من میموندم و کیمیا ...
??

1401/04/24 23:38

????

#خان_زاده
#پارت119
#جلد_دوم


کیمیا خودش اندازه یه لشکر 1000 نفری برای دردسر درست کردن کافی بود دیگه توان جنگ و جدل با مادرم نداشتم
ایلین که کنار دیوار ایستاده بود آروم سر خورد و روی زمین نشست دیدم که چشماش اشکی شد اینو نمی خواستم به سمتش رفتم و کنارش زانو زدم و گفتم
عزیزه من مادرم و که میشناسی گریه نکن قهر کرد بهتر شد دیگه نمیاد سراغمون یکی از مشکلات ما فعلاً حل شده بچه که به دنیا بیاد بچه رو که ببینن نرم میشن دلشون نرم میشه گذشته رو فراموش می کنن بهت قول میدم .
عزیزم خواهش می کنم انقدر ناراحت نباش
دستشو دور گرونم حلقه کرد و خودشو توی بغلم انداخت و با صدای بلندی گریه کرد این زن کم دردو غصه نداشت
دیشب توی خونه اون کیمیا سر کله زدن با مادرم الانم این حرفهایی که شنیده بود کافی بود برای اینکه این طور حالش بد بشه.
درکش می کردم بوسیدمش و گفتم آروم بگیر عزیزم همه چیز درست میشه همه چیز رو بسپار به من باشه ؟
نگاهم کرد و گفت
_ برو دنبال کیمیا بیارش یه ساعت دیگه اونم زنگ می زنه و میگه من میترسم اهورا بیاد پیش من حداقل اینجا باشه جلوی چشمم.
تا صبح خواب نداشتم یک ثانیه ام نخوابیدم.
تو کنار اون بودی و من اینجا تنها بودم به خدا طاقتشو ندارم نمیتونم تحمل کنم.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم هرچی که تو بگی هر کاری که تو بگی می کنیم فقط آروم باشه میرم دنبالش میارمش اینجا باشه ؟
لبخند محزونی زد و آروم زمزمه کرد برای اینکه تورو نگه دارم تورو داشته باشم زیر بار چه کارهایی میرم اهورا همه اینا رو میبینی پس هیچ وقت نباید به من خیانت کنی یا تنهام بزاری باشه؟
اشکاشو پاک کردم و گفتم من به تو خیانت نمیکنم خیالت راحت باشه آبی به دست و صورت بزن منم تا یه کم دیگه اون زلزله رو میارم خونه به این حرفم کمی خندید گفت
_واقعا مثل زلزله میمونه از وقتی پاش به زندگیمون باز شد همه چیز ویرون شده همه چیز خراب شده.

??

1401/04/24 23:39

????

#خان_زاده
#پارت120
#جلد_دوم

بلندش کردم و گفتم به چیزی فکر نکن این روزا میگذره ما روزهای سخت تر از این و پشت سر گذاشتیم یه روزی تموم میشه مهم اینه من و تو همیشه کنار هم بمونیم یکم به خودت برس آبی به صورتت بزن لباساتو عوض کن اخماتو وا کن خانوم من باید همیشه بخنده باشه؟
لبخندی زد و گفت
من برای تو هرکاری می کنم این که چیزی نیست.
ازش فاصله گرفتم و گفتم من میرم دنبال کار را برگشتنی با خودم میارمش توروخدا فکرو خیال نکن جانه اهورا باشه؟
سرش تکون داد و من ازش فاصله گرفتم.
کلی برای انجام دادن داشتم توی شرکت و حتی پیشه کیمیا باید به همشون میرسیدم باید کاری می‌کردم تا کیمیا بیخیال اون عکسا بشه توی شرکت به زحمت کارها رو رو به راه کردم امروز کلاً خبری از کیمیا نبوده زنگ نزده بود و سراغ نگرفته بود این کمی مشکوک به نظر می‌رسید اما خدا رو شکر میکردم که سر و کله اش پیدا نشده بود و با آرامش بیشتری تونسته بودم کارارو انجام بدم کارام که تموم شد از شرکت بیرون رفتم و یک راست به سمت خونه اون رفتم.
هرچقدر زنگ خونه شو زدم کسی جواب نمی داد چندین و چند بار زنگ زدم اما باز هیچ *** جوابی نداد دروغ چرا نگران شدم نگران اینکه نکنه کاری کرده باشه یا بچه روبر داشته باشه و رفته باشه ...
یا رفته باشه سراغ آیلین!
گوشیم از جیبم در آوردم و شماره ایلین و گرفتم بعد از چند تا بوق صداش توی گوشم نشست
_جانم اهورا ؟
پرسیدم عزیزم کیمیا نیومده اونجا خبری ازش داری؟
با نگرانی گفت
_ نه اینجا نیومده هیچ خبری هم ازش ندارم چطور مگه؟
نمیدونم اومدم خونه اش هرچی زنگ میزنم در رو باز نمیکنه
_ بهش زنگ زدی؟
نه زنگ نزدم تماس میگیرم ببینم کدوم گوریه الان...
قطع کردم و شماره ی کیمیارو گرفتم اما خاموش بود.
واقعا دیگه نگران شدم شکی نبود یه چیزایی توی سرشه
نکنه یه غلطی بکنه؟
کلافه به ماشین برگشتم و سوار شدم
الان باید از کجا پیداش میکردم؟
چرا گوشیش و خاموش کرده بود؟
عجب گیری کرده بودم یه مشکل و حل میکردم یه مشکل بزرگتر درست میشد .
اگه ایلین میفهمید واقعا دیونه میشد باید هرچه زودتر خودم دست به کار میشدم و پیداش میکردم.
کمی فکر کردم یعنی کجا رفته بود...
یک ساعتی توی ماشین گذشته رو زیرو کردم تا اینکه یادم اومد...شاید رفته باشه همونجایی که قبلا باهم میرفتیم.
بهتر بود یه سر میزدم.

??

1401/04/24 23:40

????

#خان_زاده
#پارت121
#جلد_دوم

امیدوار بودم اونجا باشه و کار احمقانه ای نکرده باشه.
توی طول مسیر چند باری دوباره شمارشو گرفتم اما بازم می گفت که خاموشه.
وقتی به اونجا به بالای اون بلندی پرخاطره رسیدم تهران زیر پاهام بود نگاهی به اطرافم انداختم خدا خدا میکردم که اینجا پیداش کنم و بالاخره همون طورم شد روی یکی از نیمکت هت نشسته بود به تهران پردود خیره شده بود نفس راحتی کشیدم و عصبی به سمتش رفتم جلوش ایستادم نگاهشو کم کم تا صورتم بالا آورد و بهم خیره شد عصبی گفتم
معلوم هست کدوم گوری هستی؟ رفتم خونه نبودی زنگ زدم جواب ندادی حالا خوبه اینجا یادم افتاد و اومدم اینجا وگرنه معلوم نبود تا کی باید دنبالت بگردم.
با دستش به کنارش روی نیمکت اشاره کرد و گفت
_بشین حرف بزنیم ...
حرفی باهاش نداشتم بازوشو گرفتم و گفتم بلند شو بریم چه حرفی داریم الان اینجا بزنیم.
اما دوباره از من خواست تا اونجا کنارش بشینم.
کلافه کنارش نشستم اون دوباره نگاهشو به ساختمونهای بلند روبرومون داد
_ اینجارو یادته اهورا ؟
یادته چقدر اینجا میومدیم یادته وقتی برف می بارید و زمستون بود اینجا باهم قهوه داغ و چای می خوردیم دلم برای اینجا تنگ شده بود با خودم گفتم میرم اینجا میدونم اهورا نگران میشه میدونم میاد دنبالم میخواستم ببینم اینجا رو یادته یا نه که دیدم یادته خوشحالم که اینجا رو یادت بود یعنی اینکه هنوز خاطرات منو توی ذهنت داری چی بهتر از این؟
حرفاش داشت باز منو گذشته می برد گذشته ای که خیلی زیبا شروع شد اما خیلی بد تموم شد خواستم بلند بشم دستشو روی پام گذاشت و گفت
_چند دقیقه این جا بشینیم کاری نمی‌کنیم که داریم فقط منظره رو تماشا می کنیم.
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم از نبش قبر کردن گذشته چی عایدت میشه؟
چرا داری اینکارو می کنی مگه تو منو نذاشتی و نرفتی مگه بی خبر ازدواج نکردی من اومدم سراغت اومدم زندگیتو به هم بزنم ؟
نه نیومدم تو هم باید مثل من باشی من زندگیم الان خوبه زنمو دوست دارم اون عاشقمه بیشتر از هر کسی منو دوست داره من نمی خوام اون رو از دست بدم چرا اینو نمیفهمی؟
پوزخندی زد و گفت
_ آدما تا چیزی رو از دست ندن قدرشو نمیدونن من تو را از دست دادم و قَدرِت و فهمیدم و تو ایلین و از دست دادی و قدرشو فهمیدی حالا تو نمیخوای ازآیلین بگذری ب من نمی خوام از تو بگذرم!
مثلث عشقی جالبی شدیم...
این بار من بودم که به یه پوزخند مهمونش کردم
چی داری میگی برای خودت؟ من ایلین و دوست دارم و ایلین منو دوست داره این یه واقعیته و تو نمیدونم چرا سطح شعور و درکت انقدر پایین اومده که نمیفهمی!

1401/04/24 23:41

چندان سخت نیستا اما تو نمیفهمی...


??

1401/04/24 23:41

????
#خان_زاده
#پارت122
#جلد_دوم

سرش رو به سمتم چرخوند با اون چشماش
چشمایی که ازش دیگه نمی تونستم چیزی بخونم بهم نگاه کرد و گفت _بهت قول میدم یا بدستت میارم یا نمیزارم کناراون بمونب حالا اینو بزار پای بد بودنم عوضی بودنم
من زندگیمو اون سر دنیا ول نکردم بیام اینجا که تا با زنت خوش بگذرونی و من بچه شما دو تا رو براتون بزرگ کنم من اومدم که تو رو به دست بیارم و این کار می کنم مطمئن باش.
از جام بلند شدم و چند قدم اونجا راه رفتم کوتاه نمی‌آمد اصلاً حرفامو نمیفهمید...
پاشو برگردیم خونه مادرم رفته آیلین گفت ببرمت اونجا که جلوی چشمش باشی بهتر از اینه که شبا من بیام کنارت بمونم....
حقم داره تو یه ماری
یا نه یه روباهی یه روباه مکار و حیله گر فقط درحال نقشه کشیدنی...
بلند شد کنارم ایستاد و گفت
_من هنوز تو گذشته دارم زندگی می کنم توی اون روزایی که با تو اینجا توی آرامش درباره آینده حرف میزدیم اهورا من اونقد دوست داشتم قبل از اینکه بهت برسم با تو بخوابم وبا تو باشم من نمیدونم چطور باید دوست داشتنمو بهت ثابت می‌کردم وقتی ازدواج کردم دختر نبودم...
باورت میشه واقعا احساس میکردم پسرم ازتوعه خدا خدا میکردم که از تو باشه اما نشد دلم میخواست یادگاری از تو داشته باشم اما الان داری مجبورم می کنی که این بچه ای که توی شکممه و مال تو با خودم ببرم و یادگاری از تو برای خودم نگه دارم.
از جونت سیرشدی کیمیا به این شکی ندارم انگار تقدیر اینجوری رقم زده که خودم جونتو بگیرم اگه به غلطا فقط فکر کنی جون تو میگیرم برام کاری نداره گرفتن جونت...
ازش فاصله گرفتم به سمت پایین رفتم پشت سرم داشت میومد کاش این نه ماه تموم مبشد اون موقع بود من زن و بچه مو بر می داشتم میرفتم یه جای دور یه جایی که هیچکس پیدامون نکنه تا با خیال راحت کنارشون زندگی کنم...
یه خونه که برگشتیم در خونه رو که باز کردم اولین قدم رو که توی خونه گذاشتم با دیدن آیلین که حسابی به خودش رسیده بود خشکم زد به حرف من انقدر به خودش رسیده بود که انگار ی آدم دیگه ای شده بود این دختر معرکه بود بدون توجه به حضور کیمیا کیفم وکنار دیوار گذاشتم و به سمتش رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم
سلام عزیزم با لبخند جوابمو داد و نگاهش و به سمت کیمیا کج کرد و گفت
??

1401/04/24 23:42

????
#خان_زاده
#پارت123
#جلد_دوم

_دوباره لباساتو سرجاشون گذاشتم میتونی بری تو اتاقت اما کیمیا نگاهی به سر تا پای ما انداخت خودشو نزدیکه ما کرد و گفت
_ خوب به این عشق عاشقیتون برسین یه چیزی داره بهم میگه که عمر زیادی از این عاشقی تون نمونده...
تا خواستم جوابشو بدم از کنارم گذشت و باخنده به اتاقش رفت خون خونمو می خورد داشتم به زور خودمو کنترل می کردم که کیمیا صورتمو با دستاش گرفت و گفت _بهش توجه نکن اگه از این گوشه کنایه ها نزنه روزش شب نمیشه...
خسته نباشی جونم چقدر دیر کردی کجا بود این ذلیل شده؟
به حرف زدنش خندیدم طوری حرف میزد انگار یه پیرزنه...
دوباره بوسیدمش و ازش جدا شدم و گفتم
رفته بود نشسته بود بالای کوه رفتم از اون بالا کشیدمش پایین آوردمش متعجب ابروهاشو بالا داد و گفت _واقعاً؟
گره کراواتمک کمی شل کردم و گفتم باور کن به زحمت پیداش کردم یه دوساعتی هم مخم خورد تو مسیر و همونجا خلاصه که رسیدیم اینجا و خدمت شما بانو.
چرخی زد و گفت
_ این لباس و خیلی وقت بود نپوشیده بودم بهم میاد؟
این بار من دورش چرخیدم و گفت مگه میشه لباس به تونیاد
محشرشدی عزیزم.
همیشه رنگ قرمز بهت میاد...
پیراهن خیلی کوتاه قرمز رنگ تنش بود که یقه قایقی داشته سرشانه هاشو به نمایش گذاشته بود.
داشت کاری می‌کرد که بازم امشب کار دستش بدم هیچ ربطی هم به من نداشت .
نزدیک شدم و کنار گوشش گفتم کاری کردی که بازم شب کار دستت بدم ایلین خانوم انگاری خودتم کم خوشت نمیادا..
دیوونه ای بهم گفت و آشپزخونه رفت من واقعیت را گفته بودم امگه می تونستم امشب از این دختر بگذرم ؟
بعد از رفتنش مونس خودشو بهم رسوند و محکم خودش وتوی بغلم انداخت .
صورتشو بوسیدم و اون شیرین زبونی کرد
_ندیده بودمت امروز دلم برات یه ذره شده بود بابایی...
دوباره و دوباره بوسیدمش و گفتم منم دلم برات تنگ شده بود عزیز بابا...
راستی دیدی مامان چه خوشگل شده؟
برای شام کیمیا از اتاقش بیرون نیومد و ایلین مجبور شد شامشو براش ببره خوشحال بودم که بیرون نیومده بود و ما سه نفره مثل همیشه کنار هم شام خوردیم و گفتیم و خندیدیم بعد از چند روز متوالی حس خوبی داشتیم حالمون خیلی خوب بود و همه چیز رو به راه بود فقط حضور اضافه کیمیا بود که همه چیز به هم می ریخت واقعا من از این زن می ترسیدم از وقتی که میشناختمش خیلی تغییر کرده بود و دیگه اون آدم سابق نبود حضور کیمیا اینجا مانع این کار می‌شد.
یعد از خواب مونس با هم اتاق خوابمون رفتیم و من رو به آیلین گفتم
خوب دلبری میکردی امشب میدونی با این لباس و حرف گوش کن شدنت کاری کردی دوباره عاشقت بشم ....
??

1401/04/24 23:45

??

#خانزاده
#پارت124

بوسیدمش و گفتم از این کارا که بکنی بیشتر عاشقت میشم که هیچ و بیشتر هوس می کنم تورو میدونی از قدیم گفتن کرم از خود درخته خودت دلت میخواد انگار…
آروم به بازوم زد و گفت
_نخیر از این خبرا نیست تویه وحشی رو چرا باید دلم بخواد؟
از پشت بغلش کردم گردنش و بوسیدم و گفتم چون عاشق منی باهاش حرف میزدم وآروم داشتم لباسشو از تنش جدا می کردم تا خواست مخالفت کنه انگشتمو روی لباش گذاشتم و گفتم
مخالفتی نداریم هیچی نگو دلم میخوادت و تو حق نداری خودتو از من دریغ کنی با کنایه گفت
_ بابا دیروز ما با هم بودیم دیروز توی حموم یادت نیس؟
خسته نمیشی؟
توجهی نکردم پیراهنشو در آوردم خسته نمیشم مگه دیوونم از تو خسته بشم!
هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر میخوامت باور کن پس بهونه نیار نمی تونست مخالفت کنه پس کاری که خواستم انجام داد و من با دیدنش مثل همیشه هوش از سرم رفت همه چیز یادم رفت کیمیا مشکلاتمون تهدیدهایی که می‌کرد دلم فقط الان این دختر رو میخواستم به دیوار چسبوندمش و بین خودمون دیوار اسیرش کردم خودش و را بالاتر کشید و پاهاش دور کمرم حلقه کرد حالا دیگه درست توی بغلم بود میخواستم همین طور باهاس یکی بشن خیلی خیلی راحت نبود اما اهمیتی نداشت لباشو بوسیدم صدای ناله شو بین لبام خفه کردم و باهاش یکی شدم.
تمام سعیشو می کرد که صداش از این اتاق بیرون نره اما موفق نبود هردوتامون توی عرق تنمون غرق بودیم صدامون حرکات مون دست خودمون نبود دیگه برامون هیچ اهمیتی نداشت
که کسب توی این خونه هست یانه کیمیایی هست مونسی هست…

??

1401/04/25 17:14

??

#خانزاده
#پارت125

دیگه صدای ایلین کمکم داشت خیلی بالا می رفت دستم رو روی دهنش گذاشتم به کارم ادامه دادم از چشمای هر دو نفرهمون نیار میبارید هر دو بهم نیاز داشتیم و مکمل هم دیگه بودیم نمیتونستیم دور از هم بمونیم این مهمترین ویژگی هر دو نفر ما بود وقتی که به اوج رسیدم روی تنش افتادم نفسای داغش روی گردنم پخش نفس نفس میزدم نفسش به سختی بالا می اومد صورتشو بوسیدم و گفتم
مثل همیشه عالی بود لبخندی زد و گفت
_دیگه کم کم داری واقعاً اختیار از دست میدی خیلی خستم می کنی اهورا !واقعاً دارم کم میارم.
خندیدمو گفتم وقت کم آوردن نیست دختر خوب شوهرت هر روز بیشتر دوستت داره هر روز بیشتر از دیروز عاشقت میشه هر روز بهت نیاز داره تو باید خوشحال باشی که نه که کم بیاری…
هر دو نفرمون خیلی عرق کرده بودیم.
تنمون موهامون خیس بود انگار از حموم بیرون اومده باشیم
ایلین با بی حالی به سمت حمام رفت و گفت
_ من باید دوش بگیرم احساس می کنم دارم توی عرقمون غرق میشم هیچ وقت تورو مثل امشب ندیده بودم.
پشت سرش راه افتادم و گفتم منم باهات میام خدارو چه دیدی شاید تونستم راضیت کنم یه عشق بازی دیگه ام توی حموم تجربه کنیم.
با تهدید گفت
_ میکشمت اهورا تو رو خدا بی خیال بغلش کردم و با خنده دره حموم باز کردم و گفتم
_میدونی تسلیمم میشی بشی دختر پس الکی زور نزن خودت خوب میدونی آخرش همون میشه که من می خوام…
بعد از یه حمام حسابی آیلین توی بغلم آروم خوابیده بود و من داشتم به این اتفاقاتی که اخیراً افتاده بود فکر می کردم .
با صدای پیام گوشیم آروم و بی صدا از روی عسلی برداشتمش و اول سایلنتش کردم نمیخواستم آیلین بیدار بشه نگاهی که به پیام انداختم با دیدن اسم‌کیمیا پیامی که فرستاده بود و خوندم

??

1401/04/25 17:16

??

#خانزاده
#پارت126

بیا به اتاق من.
جوابی بهش ندادم و گوشی رو کنار گذاشتم چشمامو بستم تا بخوابم اما با روشن شدن صفحه گوشیم دوباره به اجبار برداشتمش و به پیامی که تازه فرستاده بود نگاه کردم
_تو که دوست نداری هر بار که ازت می خوام بیای پیش من با تهدید باشه هنوز اون عکس ها پیش من هستن میدونی که؟
کلافه و عصبی به آیلین نگاهی انداختم آروم از اتاق بیرون رفتم در اتاق کیمیا رو که باز کردم درو نبسته خودشو توی بغلم انداخت و از گردنم آویزون شد از خودم جداش کردم و گفتم
چه مرگته نصف شبی نمیزاری من بخوابم؟
در اتاق و بست و کلید توی قفل چرخوندم و دوباره بهم نزدیک شد دستشو روی سینم گذاشت و گفت _هیچی دلم برات تنگ شده میدونی شنیدن صدای س.کس توزنت منو عصبی میکنه با خودم گفتم عیبی نداره من که اهورا رو با این زن شریک شدم پس منتظر میمونم شب که اون خوابید وقتشه اهورا بیاد و کمی هم با من خوش بگذرونه!
به عقب هلش دادم و گفتم خیالات خام برت نداره از این خبرا نیست خندید و گفت
_ از این خبرا هست خیلی هم خوب هست پس یه کاری می کنیم اصلا من نمیگم تو خودت میری اون عکسا رو به زنت نشون میدی و میگی اینا رو کیمیا ازمون گرفته ببینیم عکس العمل زنت چیه؟
دستی به موهام کشیدم و کلافه گفتم
چی از جون من میخوای بگو ببینم دردت چیه الان؟
خندید و گفت
هدردی که ندارم فقط دلتنگتم نیشخندی زدم و گفتم
دلتنگی منی؟
الان چیزی به غیر از دلتنگی می بینم احساس می کنم داری از حسادت منفجر میشی چون من با زنم رابطه داشتم اما به این بیشتر توجه کن کیمیا زنمه

??

1401/04/25 17:17

??

#خانزاده
#پارت127

زن من …
یعنی اون زنه منه و تو زنه من نیستی اینا خیلی با هم فرق دارن من هر وقت دلم بخواد با زنم میخوابم هر وقت دلم بخواد باهاش بیرون میرم و هر کاره دیگه هیچ حقی نداری حسادت کنی .
بی خیال گفت
_ بیا کنارم دراز بکش دلم برای این که بغلت کنم تنگ شده .
انگار اصلا به حرف‌های من گوش نمی‌داد احساس می‌کردم این دختر اون دختر سابق نیست احساس میکردم واقعا مریضی چیزی داره که اینقدر نفهم شده…
_می دونم الان داری به چی فکر می کنی کاملا باهات موافقم من اون دختره خجالتی و کم حرف و ساده ی گذشته نیستم بزرگ شدم یاد گرفتم همه چیزویاد گرفتم.
یاد گرفتم از چیزی که دوسش دارم نگذرم یاد گرفتم از آدمایی که چیزی از من می دزدن نگذرم مثل تو که می خوامت مثل زنت که تورو از من دزدیده .
من وقتی از ایران رفتم یه بچه بودم هیچی نمی فهمیدم قدم که از خاک ایران بیرون گذاشتم فهمیدم بدون تو نمیتونم
می بینی حتی از پسرم دور شدم تا کنار تو باشم فقط و فقط به خاطر اینکه تو رو بدست بیارم و میارم.
من میگم بیا یه کاری بکنیم که نه تو ضرر کنی نه زنت نه من.
تو یه مردی میتونیم هم من تورو داشته باشم هم زنت به خاطر تو رابطمون رو پنهان می کنیم کاری می کنم نفهمه زنت…
حداقل این چند ماهی که توی خونتونم با من باش بزار به زندگی برگردم بعد که بچه به دنیا اومد میذارم و میرم بهت قول میدم.
نمیدونستم باید بهش چی بگم نمی دونستم باید قبول کنم حرفاشو یا نه اصلاً حالم دست خودم نبود دلم می خواست سر به تنش نباشه اما از طرفی دلم براش میسوخت این دختر این زن عشق اول زندگی من بود من عاشق شدن و با این آدم یاد گرفتم و الان دیدنش توی این حال و روز برام خیلی سخت بود دلم خیلی می خواست یه جوری کمکش کنم تا بتونم از این برزخی که توش گیر افتاده نجاتش بدم اما نمیدونستم باید چه کاری انجام بدم کنارش روی تخت نشستم و دستشو توی دستم گرفتم و آروم نوازش کردم و گفتم

??

1401/04/25 17:18

??

#خانزاده
#پارت128

کیمیا من درسته از تو دلخورم درسته گذشته تلخی برام ساختی درسته بعد از رفتنت آدم دیگه شدم دیگه اون اهورا نبودم اما برای من هنوزم همون دختر پاک و ساده هستی که عاشقش شده بودم خواهش می کنم نگاه منو به خودت تغییر نده بزار همین بمونه که هست چرا سعی می کنی کاری کنی از تو بیشتر از این متنفر بشم؟انگار از این که کنارش نشسته بودم خیلی خوشحال شده بود که صورتش بازتر شدو لبخند گشادی زد و گفت _من فقط تورو می خوام حتی شده فقط چند ماه بزار داشته باشمت از اهورا وقتی خارج از ایران بودم روزای سختی گذروندم اون همه عشقی که پسر عموم برام خرج می کرد اصلا به چشمم نمی اومد من توی وجود ادن دنبال تو میگشتم با هزار امید از اونجا اومدم تا به تو برسم وقتی میبینم تو دیگه منو نمیخوای انگار همه دنیا روی سرم خراب میشه من به خاطر تو همه پل های پشت سرم و خراب کردم توی روی خانواده ام ایستادم پدر و مادرم باهام قهرن باورت میشه چون طلاق گرفتم چون برگشتم ایران خواهش می کنم قبول کن فقط چند ماه بهت قول میدم بعد از این که بچه به دنیا آمد بی سر و صدا از اینجا میرم .

نگاهش یه چیزی داشت یه چیزی که مجبورم میکرد بهش اعتماد کنم به خودش به حرفاش اینکه من با این دختر باشم میدونستم برای آیلین غیرقابل تحمله می دونستم بویی ببره میره و تنهام میزاره اما باید یه کاری می کردم تا دست و پای این زنم بسته بشه تا کاری نکنه که از خانواده ام محافظت کنم.
این بار دستم رو بالاتر آوردم و آروم صورتشو نوازش کردم و گفتم
فقط چند ماه !

??

1401/04/25 17:21

??

#خانزاده
#پارت129

خودشو توی بغلم انداخت و محکم منو بغل کرد دستام دورش حلقه نشد من نمی‌خواستم بغلش کنم نمی خواستم به زنم خیانت کنم فقط میخواستم خانوادمو از خطری که تهدید شون میکنه دور نگه دارم به کنارش اشاره کرد و گفت
_همیشه ارزوم بود باز کنارم بخوابی دراز بکش مثل سابق بذار حس کنم که دوباره دارمت.

کلافه شدم اگر آیلین بو می برد چی! در اتاقو قفل کرده بود پس به خودم جرات دادم و کنارش دراز کشیدم داشت به صورتم نگاه میکرد ته ریشمو لمس کرد و گفت
_هر شب و هر روز خواب این صحنه رو میدیدم که تو دوباره کنارم دراز بکشی و من تماشات کنم معذرت می خوام که رفتم اهورا معذرت می خوام که انتخابت نکردم من بچه بودم خانواده ام کاری کردن انتخابم اون باشه نه تو !
املوقتی رفتم وقتی دور شدم ازت فهمیدم انتخاب من فقط تویی .
به حرفاش گوش می کردم سعی می کردم خودمو مشتاق نشوت بدم. اما هیچ اشتیاقی بهش نداشتم قلبم ذهنم توی اتاق دیگه ای دلم اونو میخواست دیگه این زن برام ارزشی نداشت در مقابل آیلین و کارایی که برام کرده بود این زن هیچ ارزشی نداشت
سرش و زیرگردنم گذاشت و محکم بغلم کرد نفسای داغش بهم میخورد دلم می خواست از خودم جداش کنم اما نباید این کارو میکردم زبون داغش که زیر گردنم خورد بدنم لرزید سعی کردم عکس العملی نشون ندم سعی کردم کاری نکنم وبدون اینکه بفهمه ازش فاصله بگیرم پس کمی ازش جدا شدم و گفتم شیطونی نکن!
با شوقی که توی چشماش بود بهم نگاه کرد و گفت
_ لحظه شماری میکردم برای این لحظه برای اینکه دوباره با تو باشم میخوامت اهورا ….
میخوام با تو باشم می خوام صدای منم مثال ایلین که توی خونه میپیچه بپیچه…
آب دهنم و پایین فرستادم و آروم روی موهاشو دست کشیدم و گفتم عزیزم اون زن منه صدای تو از در این اتاق بره بیرون زندگی من به هم میریزه نباید ریسک کنیم باشه؟

??

1401/04/25 17:22

??

#خانزاده
#پارت130

کمی مکث کرد نگاهم کرد و بعد سرشو تکون داد و گفت
_هر چی که تو بگی هرچی تو بگی حتماً همونه من مخالفتی نمی کنم.
روی تخت نشستم و گفتم خواب ایلین خیلی سبکه اگر الان بیدار بشه و ببینه که کنارش نیستم
و بویی از این ماجرا و قراری که با هم گذاشتیم ببره واقعاً برای هر دو نفرمون بد میشه میفهمی که بفهمه من با تو روی این تخت بودم اون از بچه ام میگذره کیمیا وتورو میندازه بیرون بچه رو هن از بین میبره پس باید کاری کنیم هیچی نفهمه…
لبش با زبونش تر کرد و گفت
_ من این همه مدت به خاطرت صبر کردم بازم صبر می کنم که موقعیتش پیش بیاد
اذیتت نمی کنم بهت قول میدم.

بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم آروم بخواب به چیزی فکر نکن قول میدم همه چیز درست میشه در اتاقش که باز کردم و از اتاق بیرون رفتم به دیوار تکیه دادم قلبم داشت از جا کنده میشد نفسام طولانی شده بودم نمیدونستم کاری که کردم درسته یا غلط نمی دونستم اصلا باید از این قرار و مداری که گذاشتم با ایلین بگم یا نه !
فقط میدونستم من این زن و کنارم نمیخوام وقتی کسی مثلا ایلینو دارم چرا باید این زن بخوام ؟

باید یه کاری می کردم کم کم باید از اینجا دور میشدیم وگر نه همه شک میکردن چون قرار نبود شکم ایلینم بالا بیاد و بچمون توی وجودش رشد کنه و همه اینو میفهمیدن باید از اینجا دور میشدیم میرفتیم یه جای دیگه یه جایی که کسی ما رو نشناسه.
به اتاقم رفتم با دیدن آیلین که بالشت منو بغل کرده و آروم خوابیده لبخند زدم کنارش دراز کشیدم روی موهاشو بوسیدم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم من هیچ وقت بهت خیانت نمیکنم قول میدم مجبور بشم جونم پای این قول و قرار میدم دارم ولی بهت خیانت نمی کنم.

??

1401/04/25 17:23

??

#خانزاده
#پارت131

صبح قبل ازایلین بیدار شدم به خاطر دیشب عذاب وجدان داشتم اما قصد و نیت من فقط و فقط حمایت از خانواده ام بود باید یه کاری می کردم از دیشب تا وقتی که آفتاب بالا بیاد فکر کرده بودم و بهترین نتیجه ای که گرفته بودم این بود که شوهر سابق کیمیا رو پیدا کنم و کاری کنم به اینجا برگرده شاید بتونم با کمک اون شر این زن و از زندگیمون کم کنم
توی آشپزخونه مشغول درست کردن قهوه برای خودم بودم که با صدای قدمهای کسی به پشت سرم چرخیدم و با دیدن کیمیا نفسم رو بیرون فرستادم بازی کردن نمایش بازی کردن برای من واقعا سخت بود حال و حوصله این کارا رو نداشتم اما چاره ای جز اینم برام نمونده بود.
کیمیا خندون به سمتم اومد و منو بغل کرد هیچ حسی به این بغل کردن‌اش نداشتم دستام بازم دور تنش حلقه نشد من واقعاً نمیخواستمش به دور از گذشته که با هم داشتیم الان بی نهایت از زندگیم راضی بودم اما کیمیا اینو نمی فهمید از اون سر دنیا برگشته بود تا به قول خودش منو به دست بیاره منی که تمام وجودم سهم یه زنه دیگه شده بود نگاهم به در آشپزخانه بود نمیخواستم آیلین از راه برسه پس سعی کردم از خودم جداش کنم اما کیمیا طوری محکم بهم چسبیده بود و ول کن نبود که نمی دونستم الان باید چه کاری بکنم آروم گفتم آیلین میاد میبینه تمومش کن اما اون لباش رو روی صورتم گذاشت و گونمو بوسید..

حواسم چنان پرت شد که ندیدم اومدن مونس..
مونس کنار دیوار ایستاده بود و به ما نگاه می کرد اونم با تعجب سریع کیمیا رو کنار زدم و به سمتش رفتم اما هنوزم خشکش زده بود به کیمیا نگاه میکرد آروم از من پرسید
_بابا باخاله کیمیا عروسی کردی؟
شوکه از این سوالی که پرسیده بود سرمو تکون دادم و گفتم
نه عزیزم این چه حرفیه که میزنی؟
اون به جای رژ لبی که روی صورتم بود اشاره کرد و گفت
_ اما خاله کیمیا مثل مامان تو رو داشت می‌بوسید مامانم میگه فقط عروس و دامادها و کسایی که عروسی کردن می تونن همدیگرو ببوسن…

??

1401/04/25 17:24

??

#خانزاده
#پارت132

سریع دستم و روی صورتم کشید و جای رژ لبش و پاک کردم و نگاه بدی به کیمیا انداختم.
همینو کم داشتم کامل وقتی اون دیوونه داشت منو می بوسید دیده بود الان بدون شک حرفی اگه پیش می‌اومد همه چیز و کف دست ایلین میذاشت و من اینو نمی خواستم.
کیمیا با خنده ای که سعی می‌کرد کنترلش کنه به سمت مونث
س اومد و کنارش نشست و گفت _عزیز دلم فقط که عروس و دامادا همدیگر بوس نمی‌کنن بابات خیلی به من کمک کرده منم برای تشکر یه دونه بوسش کردم مثل تو که وقتی دلت برای بابات تنگ میشه وقتی میخوای به خاطر چیزی تشکر کنی بوسش می کنی…

هنوز قانع نشده بوددخترم این صورتش میخوندم دخترکم مثل مادرش مهربون و مثل من خیلی تیز بود اینو خود آیلینم بهش رسیده بود
جمعمون جمع بود که با اومدن آیلین دیگه تکمیل شدیم نگاهی به ما سه نفر انداخت و دستت مونسو گرفت و گفت
_مامان جون چرا انقدر زود بیدار شدی ؟
مونس به پای مادرش چسبید و گفت
_خواستم آب بخورم اما اومدم اینجا دیدم…
سریع بغلش کردم و از ایلین دورش کردم ‌و به پذیرایی رفتم نمی خواستم حرفی بزنه من قصدی از این کار نداشتم من کیمیا رو نمیخواستم؛
نمیخواستم به خاطر این بوسه احمقانه ایلین ناراحت کنم کنار گوشش گفتم
عزیز دلم از چیزی که توی آشپزخونه دیدی چیزی به مامانت نمیگیا مامانت ناراحت میشه گریه میکنه تو که دوست نداری مامان گریه کنه با ناراحتی گفت
_نه دوست ندارم.
صورتشو بوسیدم و گفتم پس چیزی به مامان نگو..
بعد از صبحانه ای که با هم توی سکوت خوردیم ازایلین خواستم تا به اتاقمون بیاد که تصمیمی که گرفتم و باهاش در میون بزارم
وقتی وارد اتاق شد اخماش توی هم بود انگار از اینکه منو کیمیا صبح توی آشپزخونه بودیم دلگیر و ناراحت بود کنار خودم نشوندمش گفتم به خاطر صبح باید بهت بگم من قبل از اون بیدار شده بودم داشتم قهوه درست میکردم که اومد توی آشپزخونه چیکارش می کردم؟

??

1401/04/25 17:25

??

#خانزاده
#پارت133

بعدم که مونس بیدار شد هیچ اتفاقی نیفتاده که تواخن می کنی اون لبخند خوشگل تو از من دریغ کنی کمی نگاهم کرد و گفت
_ میدونی من بهت اعتماد دارم یعنی دوست دارم بهت اعتماد کنم اما واقعیت اینه که انقدر تو از اعتمادم استفاده کردی انقدر من چوب اعتماد بی جامو خوردم که الان میترسم اهورا …
میترسم یه اتفاقی بیفته باز من اعتمادم بیجا و اشتباه ببینم.
حزفاش حق بود میدونستم حرفی که میزنه واقعیته من گذشته چندان خوبی نداشتم و این دختر وکم اذیت نکرده بودم دلم می خواست براش جبرانش کنم اما همیشه یه اتفاقی می افتاد که مانع این کار می‌شد صورتشو بوسیدم و گفتم این بار هم بهم اعتماد کن باور کن پشیمونت نمیکنم.
حرفی نزد سکوت کرد از دیشب تا الان انگار این دخترم عوض شده بود انگار شکش به من دودلی و تردیدش بیشتر شده بود باید در مورد رفتن بهش میگفتم پس شروع کردم به توضیح دادن خوب به حرفام گوش میکرد و حرفی نمیزد تمام حرفام که تموم شد بهم نگاه کرد و گفت
_منم به همین فکر می کردم چون فردا پس فردا دستمون رو میشه بهتره بریم از اینجا.
از اینکه موافقت کرده بود از اینکه هیچ حرفی نزده بود خوشحال بودم احساس بدی داشتم احساس می کردم از اینکه خواسته دوباره بچه دار بشیم پشیمونه پس دستشو گرفتم و پرسیدم پشیمونی ایلین؟
لبخند کم جونی زد و گفت
_ احساس می کنم اشتباه بزرگی کردم اما الان دیگه برای جبران اشتباهم خیلی دیره فقط دعا می کنم این 9 ماه زودتر تموم بشه و من بتونم به آرامش برگردم چون حضور این زن توی خونه ام باعث میشه من هر لحظه و هر لحظه در حال عذاب کشیدن باشم.

??

1401/04/25 17:27

??

#خانزاده
#پارت134

بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش موهاشو بوسیدم و گفتم این 9ماهم تموم میشه تقریبا یک ماهش رفته و مونده 8 ماه این 8 ماه دور از اینجا میگذرونیم که کسی ما رو نشناسه با خیال راحت زندگی میکنیم که ترسی از چیزی نداشته باشیم بعدش این بچه ای که تو خواستی به دنیا میاد و ما از شر کیمیام راحت میشی برای این 8 ماه هم یه برنامه دیگه دارم می خوام شوهر کیمیا رو پیدا کنم ازش بخوام برگرده ایران میدونم کیمیا رو دوست داره و مجبور شده طلاقش بده اگه بتونیم راضیش کنیم که بیاد اینجا کنار ما زندگی کنه بهش میگیم همه چیزی میتونه کمکمون کنه تا کیمیا دست از سرمون برداره ‌

با شنیدن این حرف رنگ امید توی چشماش دوید و گفت
_واقعا راست میگی اهورا حق با توعه هاخیلی خوب میشه اگه شوهرش بیاد این طوری این زنن دست از سرمون برمیداره.
لباش و بوسیدم و گفتم تو فکر کردی من همینجوری بیخیال میشینم و به فکر این چیزا نیستم و تنهایی داری اینطور اذیت میشی باور کن کم از توعذاب نمکشیم کم اذیت نمیشم .
دنبال راه چارم و فعلاً جز این راه هیچ راه دیگه ای به نظر من نمیرسه از روی پام بلند شد و گفت _خوشحالم کردی اول صبحی شنیدن این خبر کمی آروم کرد .
اینطوری ذهن و فکر این کیمیا از من و تو زندگیمون کمی دور میشه نزدیکش شدم و گفتم
آره دیگه نگران نباش بالاخره یه راهی برای همه چی پیدا می کنم زیاد دورو بر این کیمیانباش تا حرفی نزنه که اذیتت کنه میدونم تعنه کنایه میزنه و خوصبوری می کنی اونم به خاطر بچه ای پیشش داریم ازت ممنونم اما نمی خوام جلوی هیچ کسی کوتاه بیای نمیخوام به خاطر من بچه هامون جلوی کسی سر خم کنی حرفی زد جوابشو بزار کف دستش باشه؟
خندید محکم بغلم کرد و گفت
_داری یادم میدی جلوی این کیمیا در بیام ؟

??

1401/04/25 17:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

و تو آن حضرت یاری
که وجودت تمنای من است...

1401/04/25 17:43

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‏من یه قمار بازم
همه ی زندگیم رو شرط بستم برای نگاهت :)

?

1401/04/25 17:44

????

#خان_زاده
#پارت132
#جلد_دو

از اینکه بی جا به شک کرده بودم شرمنده بودم از اینکه به خودم اجازه داده بودم تا حتی به این فکر کنم شرمنده بودم بغلش کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم با یه دست کمرو نوازش کرد و گفت
_چی شده عزیز دلم! خواب بد دیدی؟
کابوس و بهانه کردم برای این هم آغوشی کابوس و بهانه کردم برای اینهمه نزدیکی بهش کابوس و بهانه کردم و سرپوش گذاشتم روی شکی که توی دلم به وجود آمده بود و اون همراهیم مکرد تا کنار تخت...
روی تخت دراز کشیدم لیوان رو به سمتم گرفت و گفت
_ تشنه تت نیست؟
دوباره سر جام نشستم و کمی آب خوردم تشنگی از یادم رفته بود ترس چنان وجودمو پر کرده بود دیگه حتی احساس تشنگی هم نمی کردم بعد دوباره توی بغل اهورا دراز کشیدم نمی خواستم حتی یک ثانیه از من دور بشه دستاش محکم منو احاطه کرد و من با خیال راحت تری خوابیدم و به خودم قول دادم نباید به اهورا شک کنم همین و بس...

آخر هفته خیلی زود تر از چیزی که فکرشو میکردم رسید چیزی برای بردن لازم نداشتیم جز لباسامون چمدونا رو کنار در گذاشته بودم و من با مونس هنوز نتونسته بودم صلح کنم در مورد عروسک ها و اسباب بازی هاش دخترکم می خواست تمام اتاقشو با خودش به شیراز ببره و من مانع می شدم و این شد که چشمه اشکاش می جوشید و من دلم می رفت برای این همه معصومیت و مظلومیتش بالاخره با قول اینکه اونجا براش هرچی که دلش بخواد و میخرم راضیش کردم به جمع کردن یه ساک کوچک از عروسک و اسباب بازی هاش...

منتظر راحی بودم گفته بود میاد برای خدا حافظی...

با صدای زنگ خونه باز کردنش و بعد چند دقیقه ورود راحیل باعث شد مونس با جیغ خودش و توی بغل راحیل بندازه.
راحیل با خوشی صورتش و بوسه با ون کرد و از منم دعوت کرد برای یه بغل سه تایی...
بعد از کمی مونس و روی زمین گذاشتم و باهم روی مبل نشستیم.

اروم پرسید خونه اس؟
خوب میدونستم منظکرش کیمیاس پس اره ای گفتم و اون ارومتر گفت
_دختر تو عجب صبری داری اخه چطکری میتونی تحملش کنی؟

1401/04/25 17:45

????

#خان_زاده
#پارت133
#جلد_دوم

لبخند کم جونی زدم و گفتم چاره چیه عزیزم من اون بچه رو میخوام و به شوهرم اعتماد دارم پس تحملش میکنم
با صدای کفشای کیمیا هر دونفرمون به سمتش چرخیدیم و راحیل با ناباوری به کیمیا خیره موند
موهای رنگ شده و ناخونای لاک زده و بلندش لباسای بی اندازه قشنگش و صورت با ارایشش بدجوری توی چشم بود.
نه راحیل برای سلام دادن پیشقدم شد نه کیمیا...
کمی به هم نگاه کردن و کیمیا به سمت اشپزخوکه رفت.
راحیل با اخم به سمتم چرخید و گفت
_این هر روز این ریختیه؟
اره ای که گفتم عصبی گفت توام مثل ننه بزرگا این ریختی میچرخی؟

متعجب اره ای گفتم و اون خودش بهم نزدیکتر کرد و گفت
_دخترخوب مگه تو عقل نداری اخه این عروسک جلو شوهرت چپ و راست میره و تو مثل مادربزرگ من نگاه میکنی فقط؟
اینکه دیگه کاری نداره خودت دودستی شوهرت و تقدیمش کن تموم بشه.

با اخم گفتم چی داری میگی راحیل؟
_عزیزم تو خوشگلی درست بی ارایشم قشنگی ولی ببین اخه این دختره رو مثل عروسک خودش و برا شوهرت درست میکنه و تو انگار نه انگار..
با خنده ی زورکی گفتم
دیونه اهورا اصلانگاش نمیکنه.
با اخم گفت
_آیلین اهورا هر چقدر عاشق تو بازم مرده عقل مردا به چشمشونه تورو خدا کمی عاقل باش فقط...
کلافه گفتم خب تو میگی چیکار کنم؟؟
_تو باید به خودت برسی باید جلوی این زنیکه کم نیاری آیلین وگرنه اینی که من دیدم‌شوهرت و از چنگت درمیاره...
ترسیده اب دهنم و پایین فرستادم
_الان که دیره ولی قول بده جون راحیل رسیدی شیراز یه تغیراتی به خودت بده..
از این همه نگرانیش قند توی دلم اب میشد دوست نبود خواهر بود برام راحیل
باشه عزیزم بخداقول میدم برسم اونجا میرم به خودم میرسم اصلا زنگ میزنم تو به ارایشگرا بگو چی ازم بسازخ...
بغلم کرد و اروم کنار گوشم گفت
_من فقط میخوام همیشه بخندی عزیزم...
با باز شدن در خونه حرفمون نیمه تموم موند و با اومدن اهورا راحیل از جاش بلند شد و بهش سلام کرد اهورا با دیدنش لبخندی زد و گفت _کم پیدا شدی راحی دیگه این ورا نمیای.

??

1401/04/25 17:46

????

#خان_زاده



راحیل به شوخی گفت
_دیگه تقصیر شماست مهمون نوازی که نمی کنید مهمونم که دعوت نمی‌کنید خسته شدم از بس خودم اومدم و خودم رفتم گفتم یه مدتی کم پیدا بشم که قدرمو بدونید.

این دو نفر سر حرف زدن و باز کردن من به آشپزخانه رفتم تا چایی بیارم کیمیا که پشت میز نشسته بود و با لذت داشت مربا می‌خورد کمی بهش نگاه کردم و گفتم این همه نخور برات خوب نیست بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_ دوست دارم هوس کردم عاشق چیزهای شیرینم.
نفسم رو بیرون دادم و چایی ریختم پیش راحیل برگشتم.
کمی که گذشت راحیل از جاش بلند شد و گفت
_ خب دیگه من باید برم شمام که راهی هستید حالا با ماشین میرین یا هواپیما؟

اهوراسکوت کرد و من جواب دادم به خاطر کیمیا و بارداریش نمیتونیم با ماشین بریم و ریسک کنیم با هواپیما میریم.
نگاه کجی له اشپزخونه انداخت و گفت
_ من که کلا به این زن شک دارم اصلا یه جوریه نمیدونم واقعا اعتماد کردن به بهش کار خوبیه یا نه !

اهورا پشت بند حرف راحیل رو گرفت و گفت
_دیگه کاریه که شده باید این چند ماه هم بگذرونیم همین بعد خلاص بشیم.
با خداحافظی از راحیل چمدونا رو اهورا سمت ماشین برد من کیمیا رو صدا کردم گفتم وقتشه که راه بیفتیم اگه زحمتی نیست بیا چندتا شیشه مربا از تو یخچال برداشت و گفت من اینارو با خودم می‌برم اینجا بمونن خراب میشن ولی خودم همه رو میخورم .
شونه ای بالا انداختم و اونا رو توی کیف بزرگش جا داد و با هم از خونه بیرون رفتیم داشتیم به مقصدی که معلوم نبود چی اونجا در انتظار مونه میرفتیم.
به شهری می رفتیم که پر از شعر بود و شعر...
میگفتن شهر عشق عاشقی شیراز... من امیدوار بودم روزای خوبی اونجا در انتظار ما باشه.
وقتی هواپیما مون توی فرودگاه‌شیراز نشست وقتی پیاده شدیم وقتی عطر گلای نرگس و نفس کشیدیم کل شهر عطر گل میداد عاشق شدم من عاشق شیراز شدم امیدوار بودم اینجا زندگی به رومون بخنده و لبخند دوباره زندگیمون برگرده اهورا ماشین گرفت و به سمت آدرسی که توی دستش بود رفتیم.
ازش پرسیدم حالا داری میریم خونه کسی هم اونجا هست یا فقط خودمونیم ؟

??

1401/04/25 17:47

????

#خان_زاده
#پارت135
#جلد_دوم


از روی صندلی جلو کمی سرش به عقب چرخوند و گفت
_عزیزم کسی نیست خودمونیم یه خونه بزرگ حیاط داره که میدونم آیلین خانم عاشقش میشه.

اسم حیاط که اومد کیف کردم عاشق خونه های حیاط دار بودم از اینکه خونمون آپارتمانی بود همیشه ناراضی بودم کیمیا از حرف زدن منو اهورا عصبی و ناراحت بود.

این طوری رفتار می کرد وقتی اهورا با من گرم بود اون اخماش تو هم میکشید...
وقتی هوا را کنار من می‌نشست عصبی و ناراحت می‌شد...
واقعاً درکش نمی کردم یعنی اون انتظار داشت شوهرم منی که زنشم ول کنه و بره و بچسبه به اون؟
وقتی به آدرسی که داشتیم رسیدیم با دیدن خونه توی اون محله قدیمی پر از درخت های سرو و کاج دلم رفت براش در خونه رو که باز کردیم وارد حیاط شدیم همه جا تمیز مرتب بود باغچه پر از گل بود و همه چیز عالی به نظر می رسید.
مونس خوشحال از دیدن این خونه بزرگ و حیاط دار به این طرف و اون طرف می دوید و کیمیا کنار در ایستاده بود و به خونه خیره مونده بود منو اهورا قبل از اونا وارد خونه شدیم همه چیز مرتب و عالی بود تمیز و مبله چیزی کم نداشت اهورا دستش دور کمرم نشست و گفت _آیلین خانوم میپسنده؟

با خوشحالی به سمتش برگشتم و گفتم اینجا خیلی خیلی قشنگ اهورا حیاط به این بزرگی خونه به این قشنگی باورم نمیشه که قراره اینجا زندگی کنیم .
اهورا درست جلوی پنجره خونه که از حیاط به داخل خونه دید داشت منو بین خودش و پنجره اسیر کرد و لباش روی لبم گذاشت و عمیق منو بوسید و کنار گوشم گفت
_ قراره اینجا به دور از همه یه زندگی عالی رو تجربه کنیم تنها مشکلمون حضور کیمیاست که اونم به خاطر بچه ای که داریم به فال نیک میگیریم مگه نه ؟

سرمو تکون دادم و اون دوباره لبمو بوسید و من وقتی از اهورا فاصله گرفتم و به حیاط نگاه کردم با صورت ناراحت کیمیا روبرو شدم پوزخندی بهش زدم و خودمو بیشتر توی بغل شوهرم جا دادم باید به کارهایی که راحیل از من خواسته بود عمل میکردم حق با اون بود من خیلی کم گذاشته بودم برای خودم برای خودم کم ارزش گذاشته بودم اما الان وقتش بود که خودی نشون بدم
مونس با جیغ و خنده وارد خونه شد و گفت
_زود باشین اتاق منو بهم نشون بدین.
اهورا دستشو گرفت و گفت
_بیا بریم اتاقا رو ببینیم هر کدومو که دلت خواست میتونی برداری.

1401/04/25 17:47