The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️ هــمــراز❤️

#پارت_89

دولا شدم و زیر دلم رو گرفتم.
آخه مگه چی گفته بودم؟ چیکار کرده بودم که لیاقتم این همه کتک خوردن و درد کشیدن بود؟

از پله ها اومدم پایین، با هر پله کل وجودم، تموم جونم درد می گرفت.
باید مسکن می خوردم و یکم رو به راه می شدم و بعد...
فرار می کردم!

این خونه دیگه جای من نبود، این جهنم جایی نبود که من بخوام باز توش بمونم.
می رم پزشکی قانونی و از همه زخما و ضربه ها طول درمان میگیرم.

به این سادگیها نمیتونی منو کتک بزنی و هیچی نگم آتش خان!
سنگینی نگاهشو حس می کردم، نمیدونم از کجا اما حس می شد.

سعی کردم برای این که ضعیف جلوه نکنم صاف راه برم اما زیر دلم و قفسه سینم و پهلو هام شدیدا تیر کشیدن!
نتونستم!
جیغ کشیدم و افتادم زمین.
همون جا بود که مقاوتم رو از دست دادم و با تموم توانم زدم زیر گریه.

اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
خدایا منو از دست این آدم مریض روانی نجات بده.
خدایا ببین به چه روزی افتادم... کمکم کن.

دوباره داشت چشمام سیاهی می رفت، باز داشتم از هوش می رفتم و اینو نمی خواستم.
به زحمت خودمو بلند کردم و چند قدم باقی مونده تا اتاق رو به هزار مکافات طی کردم.

خون ریزی بینیم بند اومده بود حداقل این یه مزیت بود برام که همه جارو به گند نکشم.
شعار نمیدم ولی زخمام که خوب شد زخمیت می کنم آتش.

منو، همراز رستا رو این جوری نبین!
آدمی نیستم که کتک بخورم و جیکم درنیاد!

1402/04/28 13:15

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_90

توی حموم نشسته بودم، نشستن که چه عرض کنم، داشتم از درد می مردم.
دوتا ژلوفن خورده بودم و افاقه نکرده بود.

نمی خواستم برم جلوی آینه، اگه می رفتم و خودم رو داغون و تیکه پاره می دیدم می مردم، بتم از خودم میشکست.

نشسته بودم کف زمین توی حموم، تکیه داده بودم به دیوار و با مرگ فاصله ای نداشتم.
پد بهداشتی نبود! نازان توی وسایلم نذاشته بود.
نمی دونستم چی میشه اما نمی خواستم برم توی اتاق و اتاقو به گند بکشم.

ریز ریز گریه می کردم و شلوار جین آبی یخیم پر از خون بود. یه چشمم باز نمی شد و کل صورتم می سوخت و تنم به خاطر ضربه ها تیر می کشید.

شاید قرار بود این جا، توی حموم خونه یه پسر عوضی بمیرم.
سرمو تکیه دادم به وان سفیدی که کنارم بود و زیاد شدن نقطه های سیاه جلوی چشمام رو تماشا کردم. الان اگه از حال می رفتم به هوش اومدنم با خدا بود.

-هی بچه! پاشو بیا سر تمرین، زووووود.

هه! صدا از پشت در اتاق می اومد. چقدر خجسته بود این آدم!
عوضی!
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.

-کجایی؟ همراز؟

صداش حالا از توی اتاق می اومد. چند لحظه گذشت و بعد دوباره گفت:

-آقا صابر، شما یه دختر جوون ندیدین که امروز از در بره بیرون؟ که غریبه باشه.
نه دختر اقای شکوهی رو که میشناسم، غریبه باشه.
اها باشه، اگر دیدین به هیچ عنوان نذارید بره بیرون.
الان عکسشو براتون میفرستم.

1402/04/28 13:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?⃤•• ι love yoυr вeιng lιne вy lιne...

خط به خطِ بودنت را دوست دارم ...♡

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌
#????

1402/04/28 13:17

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_91

حتی خندیدن هم دردناک بود!
اشکام هم که می ریخت روی گونه و لب کبودم چون شور بود تا حد مرگ درد داشت.

نمی دونم چی شد که دستم خورد با شامپویی که لبه وان بود و شامپو با سر و صدا افتاد کف حموم.

به ثانیه نکشید که صدای قدماش به سمت حموم و بعد خودشو تو چهارچوب در دیدم.
با دیدن من توی اون حالت و با جوی خونی که از شلوارم راه گرفته بود و می رفت توی دریچه فاضلاب با حیرت گفت:

-همراز! چی شدی تو!؟

اومد طرفم و خم شد خیره شد تو چشمای نیمه بازم و گفت:

-خوبی؟ به هوشی؟ این خون از کجاست؟

بی جون لب زدم و امیدوار بودم بشنوه چون بلند تر نمی تونستم حرف بزنم:

-پـ... پـ.. پد... بهد... دا.. شـ.. تـ...ـی... مـ... ـیخـ... وام!

اخماش بیشتر درهم شد. یکم خیره بهم نگاه کرد و بعد توی یه حرکت دستاشو انداخت زیر زانو و شونم و بلندم کرد.

تا اومدم به خودم بجنبم خم شد بذارتم روی تخت که گفتم:

-کـ... ـثیـ... ـف... میـ... شه...

عصبی غرید :

-خفه شو...!

و بعد گذاشتم روی تخت دوست داشتنی و ملحفه های سفید و طلاییش!
مسخره بود که توی اون لحظه نگران خونی شدم تخت دوست داشتنیم بودم.

1402/04/28 15:10

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_92

انقدر بی چاره شده بودم که خود آتش برام پد اورد و ازم پرستاری کرد.
اون لحظه ها از خودم متنفر شدم، از این ضعیف بودنم.

قسم خوردم هر جوری که هست از این خونه لعنتی برم، حتی اگه شده خودمو از پنجره پرت کنم پایین.

یه مسکن خیلی قوی خورده بودم و از صبح خوابم برده بود. بیدار که شدم دیدم ساعت 3 شبه.
تو جام نیم خیز شدم، بهترین موقعیت بود که ببینم چطوری میشه از این زندان خلاص شد.

تموم تنم درد می کرد و همین یه محرک بود برام که یادم بیوفته با چه فلاکتی منو تا حد مرگ کتک زد و بعد خودش جمع و جورم کرد.
همین بس بود تا بغض کنم و اشک بیاد تو چشمم.

آروم از اتاق رفتم بیرون و پاورچین پاورچین از پله ها رفتم پایین.
هیچ *** توی سالن نبود، برقا هم خاموش بود و مشخص بود آتش خوابیده.

رفتم سمت در خروجی و دستگیرشو کشیدم. لعنت...
معلومه که قفله! چرا فکر می کنی باز میذاره درو تا تو فرار کنی و بری شکایت کنی از دستش.

فکرم رفت این بار سمت تراس.
تراسا معمولا با پله های اضطراری بهم دیگه متصل بودن این جا رو نمی دونم همین شکلی بود یا نه.

در تراسو آروم باز کردم و رفتم بیرون.
آه از نهادم بلند شد، هیچ پله اضطراری ای نبود!
خم شد پایینو نگاه کردم.

پله های مارپیچ دقیقا تا زیر تراس همسایه ادامه داشت و بعد قطع شده بود. مسخره! ایش!
یهو یه فکری زد به سرم!
دوباره خم شدم و ارتفاعشو نگاه کردم.

اگه شانس می اوردم می تونستم خودمو برسونم به پله های پایین، اگه هم بدشانسی می آوردم از اون برج یک میلیون طبقه لعنتی پرت می شدم

1402/04/28 15:11

❤️هــمــراز❤️
#پارت_93

خداروشکر همیشه با ارتفاع حال می کردم، هیچ وقت ازش نترسیدم، مثل حالا.
بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم و دستمو گرفتم به میله، پامو گذاشتم توی اولین قلاب.

می خواستم خودمو بکشم بالا که یهو....
یه دستی از پشت منو گرفت و کشید توی خونه.
تلاش کردم ولم کنه اما فایده نداشت.
اشک نشست تو چشمام، آخرین امیدم هم به باد رفته بود، حالا دیگه چجوری باید می رفتم؟

باز دست و پا زدم و تقلا کردم که برم، تو همین فعالیت کردنا بینیم که به یه اشاره بند بود دوباره خون افتاد.

-هیشششششششش! همراز بس کن. نگاه کن به من... همراز...

نالیدم و جیغ زدم:

-ولم کن نامرد... میخـ.. آی! میخوام برم بیرون. دیگه چی از جونم میخوای؟ بیا بکش راحتم کن... اخه مگه من چیکارت کردم... چرا ولم نمی کنی، چرا نمیذاری به درد...

یه دفعه همه جا تو سکوت فرو رفت!
میگن وقتی یکی افسار بریده و حمله هیستریک سراغش اومده باید بهش شوک وارد کنی...
به منم شوک وارد شد!
یه شوک بزرگ...
یه شوک به گرمای دستای اتش...

-بسه همراز. بینیت داره خون میاد...

صداش سرد نبود، مثل دستاش که حالا پیچیده بود دور تنم، مثل قلبش که پر قدرت و بی امان زیر گوشم می کوبید.

تو همون حالا آروم هدایتم کرد یه جایی و بعد صدای کشیدن دستمال کاغذی بلند شد.
همون طور که سرم روی سینش بود باز زدم زیر گریه و با هق هق گفتم:

-لباستو به گند کشیدم!

1402/04/28 15:11

❤️هــمــراز❤️
#پارت_94

-هیششششش! بسه!

سرمو از سینش جدا کرد و دستمالو گرفت زیر بینیم با اون یکی دستش استخون بینیم رو محکم گرفت و سرمو به بالا متمایل کرد.
تو زاویه ای که چشماش دقیقا رو به روم بود.

با چشمای نیمه باز و پر از اشکم نگاهش کردم و آروم گفتم:

-ازت متنفرم.

لبخند ریزی زد و ماتم کرد، کیش و مات شدم با لبخندش، تو اوج بد حالی و ضعف دلم برای خندش ضعف رفت!  گفت:

-باشه فردا صبح خودکشی می کنم.

یه دفعه چشماش ناراحت شد، انگار که یه عالم غم نشست توی یخ چشماش، با لحن آرومی پرسید:

-تو می خواستی خودکشی کنی؟ آره همراز؟

چقدر اسممو وقتی صدام می کرد بیشتر دوست داشتم. نتونستم بفهمم چی میگه، یعنی شنیدم اما حواسم پرت لبخند یهوییش بود که به همون سرعتی که اومده بود به همون سرعت هم پر کشید. وقتی دوباره صدام زد و سوالشو پرسید یه قطره اشک بی اون که بخوام از چشمام جاری شد و لب زدم:

-نه. می خواستم فرار کنم. از پله های اضطراری.

یه دفعه انگار خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید.
من ولی حالم بد بود، دیگه بالاتر ازسیاهی که رنگی نبود می خواستم برم رو مخش و یکم اذیتش کنم.
گفتم:

-خوشا به غیرتت آقای خواننده.
زورت به ضعیف تر از خودت رسیده؟ دست روی یه دختر بلند می کنی؟ اینه رسم جوون مردی؟

1402/04/28 15:12

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_95


حتی خم به ابروش نیاورد. بی تفاوت بهم خیره نگاه کرد که باز گفتم:

-مگه چیکار کرده بودم؟ چی گفتم مگه بهت؟ بهم تیکه انداختی منم جوابتو دادم. حالا با این قیافه... با این قیافه چجوری بیام تو کنسرتات؟ بذار برم توروخدا، بذار گورمو گم کنم هم تو راحت شی هم من.

هیچ تغییری توی صورتش یا حالت ایستادنش ایجاد نشد، انگار که از سنگ باشه.
آروم و با احتیاط استخون بینیمو ول کرد و دستمالو از زیرش برداشت.
بعد از چند لحظه که مطمئن شد خونی در کار نیست نفس حبس شدشو خالی کرد تو صورت من!

کم حالی به حالی بودم اونم یه با نفس داغش وضعیتمو بدتر کرد.
دستاشو از دورم باز کرد و یهو یخ زدم. انگار که دستاش تنها منبع گرمایشی این خونه باشه.

دستشو گذاشت پشت کمرم و آروم گفت:

-در تراس قفل میشه از فردا. شما هم فکر فرارو از سرت بیرون کن. یادت نره من کی ام! حتی اگه شکایت هم کنی و بری طول درمان بگیری یه جوری پاتو بند می کنم که حتی حبس بخوری متوجهی؟ اول به طرف مقابلت نگاه کن بعد تصمیم به فرار بگیر.

با بغض گفتم:

-تو دنبال ویولنیست نبودی، دنبال یه برده می گشتی که کتکش بزنی و تحقیرش کنی. من با این وضع حتی نمی تونم ویولن بزنم، احتمالا مشت و لگدات خورده به دست راستم.

رسیدیم جلوی اتاقم، درشد باز کرد و همونطور که هولم می داد تو گفت:

-زیادی حرف می زنی، برو دعا کن امشب رو مود خوبیم وگرنه این دفعه زیر دست و پام مرده بودی.

1402/04/28 15:14

❤️هــمــراز❤️
#پارت_96

چپ چپ نگاهش کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد. هولم داد توی اتاق، فکر کردم میره اما اومد تو و هدایتم کرد سمت تخت.

ملحفه های خونی رو عوض کرده بود همون موقع، حالا دوباره همه چیز سفید و تمیز بود بجز یه چیز، گوشه لباسشو گرفتم تو دستم و گفتم:

-اینو بده خودم بعد می شورم که مدیون نباشم.

هولم داد، افتادم رو تخت. همزمان گفت:

-بعدا انتقام اینو ازت می گیرم، یادگاری بود.

و بعد عقب گرد کرد، درو بست و رفت.
وقتی که رفت تازه یادم افتاد منو تا می خورده زده و از شدت ضربه هاش به شکمم پری.ود شدم.
تا وقتی بود حضورش نمی ذاشت ازش عصبانی باشم اما حالا که رفته بود از دستش برزخی بودم اساسی.

هیچ راه حلی نبود که یه جوری بتونم این کارشو تلافی کنم و همین داشت منو می کشت.
بی خیالش شدم و گرفتم خوابیدم. اگه نگرفته بود منو به باد کتک الان کلی تمرین کرده بودیم و جلو افتاده بودیم.
تقصیر خودشه بعد غر بزنه هکینو می کنم تو چشمش!

قبل از این که بخوابم یه مسکن دیگه خوردم چون ریزه ریزه دلم داشت درد می گرفت.

خوابیدم و امیدوار شدم فردا که از خواب بیدار میشم حالم مثل امروز نباشه و یکم بهتر باشم.
هه! مسخره بود!
تلافیشو سرت در میارم آتش خان.

1402/04/28 15:15

❤️هــمــراز❤️
#پارت_97

بی اون که به آینه حتی نیم نگاهی بندازم شالمو انداختم روی سرم، یه پیرهن سیاه استین بلند و ساپورت ضخیم هم پوشیدم.

به سختی خم شدم کیف ویولنم رو برداشتم و خواستم بندازم روی شونم که دیدم اصلا نمیشه!
دستم از یه حدی بالا تر نمی اومد!

ای خدا لعنتت کنه آتش، ایشالا که به اسحال مکرر دچار بشی!
ویولن رو همینطوری گرفتم دستم و از اتاق رفتم بیرون.

گور پدر صبحونه، یادم افتاده بود تو جیب کیفم بیسکویت داشتم و همونا رو به پنج قسمت تقسیم کرده بودم که توی پنج روز بخورم.

مستقیم رفتم استودیو درشو وا کردم و رفتم تو.
هیچ *** نبود! وا! اتش الان باید مثل میر غضب این جا نشسته باشه تازه غر هم بزنه که چرا ربع ساعت دیر کردم.

پوفی کشیدم و ویولنم رو درآوردم، آتش نبود من اما عقب بودم، اعضای گروهش خیلی حرفه ای بودن من ولی یکم خام بودم هنوز. از حد استاندارد گروه فاصله داشتم یکم.

آروم دستمو بردم بالا و با درد خیلی زیاد ویولن رو گذاشتم بین کتف و گردنم و شروع کردم.
خیلی درد داشت لعنتی، کل تنم درد می کرد اما زندگی برای من نمی ایستاد تا خودمو بهش برسونم. باید تمرین می کردم.

ترک "لعنت" رو شروع کردم به زدن.
این آهنگشو قبلا شنیده بودم توی ماشین اون عمو لیموزینیه. یادمه خیلی توپ بود. یه جاش می گفت هنوز فکر سرگیجه های توام. همون لحظه هایی که دورم زدی! خیلی با این بیتش حال می کردم.

یه دفعه نمی دونم چی شد که یاد اون شب افتادم که با اتش پلی استیشن بازی کردیم و بعد من روی مبل خوابم برد.
بین خواب و بیداری یه اسم ازش شنیدم.
"صدف"

صدف کیه؟

1402/04/28 15:15

❤️هــمــراز❤️

#پارت_98



این یه سوال بزرگ بود، فقط یادمه از صدف نامی اسم برد دیگه نمی دونم کی و چرا این اسمو اورد.

تو حس بودم و داشتم اوج اهنگو می زدم که یه دفعه در باز شد و اتش متعجب تو چهارچوب در ایستاد.
بهش محل ندادم.
امیدوارم بره بمیره! بی توجه چشمامو بستم و اوج قطعه رو زدم. که یه دفعه یه دستی نشست روی دستم مانع کارم شد.

چشمامو باز کردم و خیره شدم به دست آتش، دستمو از دستش کشیدم بیرون و آرشه رو دوباره خواستم حرکت بدم که یهو

-هی بچه!

بچه و زهر مار.
بچه و مرض بچه و درد بی درمون.
با همون چشمای طلبکارم خیره شدم بهش که گفت:

-میتونی امروزو استراحت کنی.

پوزخند زدم و گفتم:

-هه! تا حد مرگ کتکم زدی و حالا داری بهم اوانس میدی؟

عصبی نگام کرد که گفتم:

-چبه؟ باز میخوای بزنی؟ بیا بزن! بالا تر از سیاهی که رنگی نیست آقای خواننده! بیا بکش اصلا!

یه جوری نگام کرد که یعنی خلایق هر چه لایق و اومد تو.
باز نشست پشت اون میز لعنتی و خودکارشو گرفت دستش. لم داد به پشتی صندلی و گفت:

-به جهنم! ترک "بریم دریا"

بغض کردم. انتظار داشتم به زور برم گردونه توی اتاق و بگه استراحت کن تا حالت بهتر شه؟
از اتش چنین انتظاری داشتم؟ دیوونه شده بودم؟ این مرد جنسش از سنگ بود.

نگاهم افتاد به دستاش، دستای بزرگ و گندمی رنگش و رگای برجسته روش.
دستایی که دیشب خونریزی بینیمو بند اورده بود.
چقدر محکم به نظر می رسید.
این دستا نوازش بلد بودن؟

1402/04/28 15:16

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_99


لعنتی چشم از اون دستا بردار. اون دستا مال صدفن.
صدفی که نمی دونم کیه و کجاست.
اصلا درست شنیدم و اتش این اسمو اورده یا زاده توهماتم بوده.

یاد چشماش افتادم، اون شب یخ سرد چشماش آب شده بود.
صمیمی و با لبخند باهام بازی میکرد و خیلی باهم اوکی بودیم.

چرا نمی شد همیشه اون جوری باشه باهام؟ بعض کردم، چرا این مرد این قدر از دخترا بدش می اومد؟
مگه دخترا چه گناهی کردن؟
مگه من چه گناهی کردم که لایق کتک خوردن و درد کشیدن و بی محلیاش بودم؟

غم دنیا نشست توی دلم و باعث شد خیره به همون دستای محکم، برم توی حس و دوباره آرشه بشه عضوی از بدنم.
بشه افکارم و به بهترین شکل ممکن صدا بده.

من اما چه مرگم بود؟
حسرت این دستا رو داشتم؟
این نگاهی که حالا با تحسین بهم خیره شده بود؟
برای چی؟

صمیمیت اتش چیزی نبود که می خواستم، بعد از یزدان صمیمیت با هیچ مردی رو نمی خواستم.
چشمامو بستم و تا وسط قطعه رو سعی کردم حتی بهش فکر نکنم.

اما نتونستم قطعه رو تموم کنم، دقیقا توی اوج اهنگ دستم به شدت درد گرفت
و آرشه از دستم افتاد.
آخ بلندی گفتم و ویولن رو اوردم پایین.

اتش سراسیمه از جاش بلند شد، اومد به طرفم و با ترس پرسید:

-چی شد؟

جوابشو ندادم. ترسیده بودم این درد دست منو تا حد مرگ ترسونده بود. یه فکر مسموم و شوم توی سرم جولان می داد و داشت دیوونم می کرد.
یه فیلمی دیده بودم قبلا درباره یه نوازنده پیانو که یکی از انگشتاش شکست و...
و سعی کردم روی تموم شدن درد دستم تمرکز کنم.
این اتفاق برای من  نمی افتاد. محال ممکن بود!

-با توام همراز.

با گریه چشم باز کردم و خیره به چشمای ترسیدش نالیدم:

-اگه دیگه نتونم ویولن بزنم خودمو می کشم. فهمیدی اتش؟

1402/04/28 15:16

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_100

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد اما خودشم می دونست اگه این اتفاق بیوفته باهاش. شوخی ندارم.
ویولنم رو گذاشت توی کاورش و گفت:

-مزخرف نگو. امروز نباید کار می کردی باید استراحت می دادی به خودت. بیا بریم.

متعجب پرسیدم:

-کجا؟ من عقبم آقای رادمهر، باید خودمو برسوم به گروه.

ویولن رو با کاورش گذاشت روی میز و درو باز کرو به من اشاره کرد و گفت :

-بفرما بیرون.

پشت چشم براش نازک کردم و از استودیو رفتم بیرون. متوجه شدم داره دنبالم میاد، وا!
تا دم اتاقم دنبالم اومد فکر کردم دیگه میره اما بعدش که رفتم تو اونم اومد تو و درو بست.
متعجب پرسیدم:

-چیکار داری می کنین؟

آستین لباسشو داد بالا و گفت:

-دارم یکی از اعضای گروهمو احیا می کنم. بشین روی تخت.

حیرون بهش نگاه کردم که گفت:

-چیه؟ بشین دیگه نمی خورمت که!

انقدر اخم کرد و با تشر گفت که هیچ چاره ای جز این که بشینم نداشتم، نشستم و سوالی بهش نگاه کردم، اومد بالای سرم ایستاد و گفت:

-جیکت در نمیاد!

و بعد دوتا دستاشو گذاشت روی دست مجروحم و شروع کرد به ماساژ دادن!
چشمام چهارتا شد!
یا جد السادات!
این بابا همون خواننده معروف و مرد *** اخلاقیه که من می شناختم؟

1402/04/28 15:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تو خورشید شو?
من مثل زمین دورت میگردم?:)

1402/04/28 15:18

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_101


با تته پته گفتم:

-چی.... چیکار می کنید آقای رادمهر؟

با ارامش ولی حرفه از از بازوم شروع کرد به مالش دادن و گفت:

-ماساژ.

نه بابا! فکر کردم اتم میشکافی اخه!
خودمو جمع و جور کردم و با ترس گفتم:

-نیازی... نیست... من خوب میشم.

با اخم دست از کار کشید، دستاشو زد به کمرش و گفت:

-میزاری کارمو بکنم یا نه؟ من میدونم نیاز به ماساژ داری یا تو؟
من میخوام زود تر بتونی اون ویولن کوفتیتو بگیری دستت. می فهمی دو هفته دیگه کنسرتام شروع میشه یانه؟
هیچ میدونی همه بلیطا تقریبا فروخته شده؟
با این دست چلاغت میخوای گند بزنی به برنامه هام.

بیشعور! دست چلاغ؟ خیلی اشغالی. با خشم گفتم:

-اون وقت کی یه جو جنبه نداشت و زد دستمو چلاغ کرد؟

بی هیچ ری اکشن خاصی گفت:

-پاتو از گلیمت دراز کردی. خوب کاری کردم یه بار دیگه بیشتر از کپنت چرت و پرت بپرونی واسه همیشه میشونمت رو ویلچر!
جالب میشه نه؟
ویولنیست ماهری که معلوله! کارت میگیره تازه معروفم میشی.

حتی یذره شوخی هم توی حرفاشو نبود.
داشت جدی بهم اینا رو می گفت با تصور اونی که الان برام توصیف کرد مو به تنم سیخ شد.

دوباره اومد جلو و شروع کرد به ماساژ دادن دستم.
این بار هیچی نگفتم و گذاشتم دستای گرمش، همون دستایی که حسرتش رو خورده بودم،  بشینه روی دستم و محکم ماساژ بده.

1402/04/30 02:55

❤️هــمــراز❤️
#پارت_102

اولش خیلی محکم مشت و مال می داد و درد داشت، خودشم می دونست چقدر وحشیانه ماساژ میده که گفت جیکم در نیاد.

ربع ساعت اولش درد داشت اما بعدش کم کم خیلی داشت حال می داد!
خاک بر سرم ولی خیلی حال می داد!!!
چشمام ناخودآگاه بسته شد که آتش گفت:

-خوش میگذره!

دست خودم نبود همون جور که چشمام بسته بود یهویی گاف دادم:

-اوففففففففف...! سگ مصب خیلی فاز میده؟ ماساژ کل بدنم بلدی بدی؟

دستش رو بازوم متوقف شد، یهو به خودم اومدم. لبمو گزیدم صاف نشستم و گفتم:

-خب مهارته دیگه! خیلی خوبه آدم باید همه چی بلد باشه اصلا پیامبر گفته به فرزندان خود تیر اندازی، شنا، اسب سواری و ماساژ...

هنوز تو سکوت نگاهم می کرد که یعنی باز دارم گند می زنم! تک سرفه ای کردم و طی یک حرکت انتحاری لبه لباسشو گرفتم و گفتم:

-واقعا لاگوسته یا فیکه!

ای خدا کاش لال شم من!
کاش تیر غیب بیاد و بخوره بهم!
کاش زمین دهن باز کنه منو بکشه تو...!
خواننده مملکت که خونش تو پنت هاوس یه برج ان طبقه ست برای چی باید مارک فیک بپوشه.

آتش به حرف اومد و بی تفاوت گفت:

-هی داری بدترش می کنی!

تایید کردم:

-آره متأسفانه!

خودمم قبول داشتم که چرت و پرت گفتم اساسی.

1402/04/30 02:59

❤️هــمــراز❤️
#پارت_103

ساکت شدم و گذاشتم کارشو انجام بده.
زیر نگاه خیرش داشتم آب می شدم قشنگ.
بعد سوتیای افتضاحم نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم حتی!

-ورم چشمت یکم خوابیده.

پوزخند زدم و چیزی نگفتم. با چه افتخاری می گفت ورم چشمت خوابیده. آخه عوضی اگه تو نکوبیده بودی توی صورتم که چشمم ورم نمی کرد اصلا.
همونطور که کتفمو ماساژ می داد گفت:

-از فردا آرایش کن. به زودی گروه قراره بیاد. این جوری نیای جلوشون.

هینی کشیدم و گفتم:

-من عقبم لعنتی. بگو یه هفته دیگه بیان...

دستمو محکم مالش داد و گفت:

-تو تصمیم نمیگیری برای من. از فردا تمرین کن چجوری این کبودی و ورما رو بپوشونی.

با اخم گفتم:

-من آرایش نمی کنم. تا وقتی صورتم این طوریه طرف آینه نمیرم تا الانم نرفتم.

بی تفاوت پرسید:

-تو آینه چند روزه نگاه نکردی؟

بغض کردم و گفتم:

-اره. احتمالاً چیز قشنگی نمی بینم، تازه نشون میده چقدر ضعیفم که تا حد مرگ کتک خوردم و جیکم در نیومده. ترجیح میدم نگاه نکنم.

-هوم! تصمیم عاقلانه ایه. اصلا چیز قشنگی تو آینه نیست!

مقاوتم شکست، خیره شدم تو چشمای یخیش و با بغض گفتم:

-این قدر بده؟

درحالی که نمی تونست ازم چشم برداره سرشو به نشونه اره تکون داد. اولین قطره اشکی که از چشمم ریخت منو به خودم اورد و ازش نگاه گرفتم.

1402/04/30 03:00

❤️هــمــراز❤️
#پارت_104

نمیتونست ازم چشم برداره. حتی با این چهره زشت و پر از کبودی بازم نگاهم تاثیر خودشو میذاشت.

بینیمو کشیدم بالا و گفتم:

-خیلی ممنون دستتون درد نکنه فکر کنم دیگه خوب شد دستم.

درحالی که هنوزم دستش روی دستم بود از جا بلند شدم.
شالمو کشیدم جلو و رفتم جلوی آینه که با یه روسری قواره بلند پوشونده بودمش.

توی یه حرکت کشیدمش و خیره شدم به چهره خودم توی اینه.
افتضاح ترین چیز توی صورتم چشم سمت راستم بود.

ورم داشت و رنگش بنفش شده بود. بعضی جاهاشم سبز بود.
گونه سمت چپم هم کبود و لبم خون مرده و زخمی شده بود.

با دیدن عکس خودم توی آینه بی توجه به اتش که هنوز توی اتاق بود یا نمیدونم شایدم نبود دستامو گرفتم جلوی صورتم و زدم زیر گریه.

چی سر صورتم اومده بود...
چی به سر غرورم اومده بود؟
منی که از بابا یه بارم سیلی نخورده بودم حالا...
کجایی بابا! بیا ببین دخترت به چه روزی افتاده.

با یادآوری اینکه اگه بابا این جا بود یا نازان یا حتی مامان، حساب اتشو میذاشتن کف دستش، با یاد اوری این که بی سر و صاحب این جا زندانی شدم و کتک میخورم گریم شدت گرفت.

1402/04/30 03:00

❤️هــمــراز❤️
#پارت_105

این حق من نبود، نباید این قدر مظلومانه این جا کتک می خوردم و ازم بیگاری می کشیدن.

دستام جلوی صورتم بود و زار می زدم که یهو یه اتفاق عجیب افتاد.
تنم گرم شد و یه چیزی پیچید دور تنم.
یه چیزی به گرمای ماگما های اتش فشانی...

خشکم زد، بوی عطر تلخ و مردونه کسی پیچید توی ببینیم.
خدای من! این واقعی نیست!
آتش منو بغل کرده بود. این بار نه به خاطر این که بینیم داشت خون میومد بلکه به خاطر این که ناراحت نباشم بغلم کرده بود...

صدای قلبش دقیقا زیر گوشم منظم و پر قدرت بود، یکی از دستاش نشست رو کمرم و اروم بالا پایین می شد.
اون یکی سرمو چسبونده بود به قلبش....

یعنی این قدر بدبخت و طفلی و بی چاره به نظر می رسیدم که اتش سنگ دل که رحم و مروت نداشت و منو گرفته بود زیر بار کتک حالا بغلم کرده بود؟
این قدر ترحم بر انگیز شده بودم؟

همین باعث شد با شدت بیشتری به گریه بیوفتم.
صدای آروک و گرم اتش زیر گوشم گفت:

-صورتت خوب میشه باشه؟ به گریمور خودم میگم بیاد صورتتو گریم کنه که معلوم نباشه خب؟ بسه دختر خوب...
آی آی..
ببین چه اشکی هم میریزه دیوونه. بسه همراز خانوم.

یه چیزی توی قلبم با هر کلمش فرو می ریخت...
یه چیزی که باعث شد باور کنم حرفشو و همون طوری با اشکای روی گونم و چشمای پر از اشکم سرمو از روی سینش بلند کنم و خیره شم تو آتیش چشماش و با هق هق بپرسم:

-راست میگی؟

نگاهم کرد و با ملایمتی که هیچ وقت ندیده بودم اشکای روی صورتمو پاک کرد و گفت:

-اره راست میگم!

1402/04/30 03:01

هــمــراز❤️
#پارت_106


کی بود حسرت دستای پر قدرتشو می خورد؟ من بودم!
وقتی داشتم دستاشو نگاه می کردم پیش خودم گفتم این دستا بلدن نوازش کنن؟

حالا به جوابم رسیده بودم. این دستا هم می تونستن کارای مردونه و سنگین انجام بدن و هم آروم و با ملایمت مثل یه چیز شکستنی نوازشت کنن.

جوری که دیوونه بشی و چشماتو از فرط لذت ببندی.
سرمو که روی سینش بود نوازش کرد و گفت:

-آروم شدی الان؟

سرمو بلند کردم و خیره شدم تو چشمایی که حالا برخلاف رنگش به گرمای آتیش بود و گفتم:

-اوهوم! وقتی می تونی این قدر خوب باشی چرا اون قدر بدی؟

خندید و گفت:

-من همیشه اون قدر بدم. امشب استثناست. دلم به حالت سوخته.

از این که تو آغوشش بودم یه آن خجالت کشیدم. یه آن یادم اومد اون یه پسر مجرده و من تو بغل هیچ مردی بجز بابا نرفتم.
همین باعث شد حس کنم دارم سرخ میشم.

راستش بیشتر ترسیدم از دمای بالای تنم و برداشت بدی بکنه یا صدای بی امان و بلند قلبمو بشنوه.

تک سرفه ای کردم و همونطور که سرم پایین بود از آغوش گرمش اومدم بیرون.
آروم درحالی که احتمالاً رنگ لبو شده بودم گفتم:

-اممممممم! ممنون آقای رادمهر دستم... الان... خیلی بهتره!

هیچی جوابمو نداد، سرمو که بالا گرفتم دیدم چشماش داره می خنده اما لباش نه.
خب بخند پسر!

1402/04/30 03:02

هــمــراز❤️
#پارت_107

عقب گرد کرد و گفت:

-فردا با چهار ساعت تاخیر میتونی بیای استودیو. من نیستم مصاحبه دارم.

مصاحبه؟ چه مصاحبه ای؟ گاهی وقتا با یادآوری این که آدمی که جلومه یه آدم مهم و معروفه پشمام میریزه. هی یادم میره آتش یه سلبریتیه.
کاش گوشیم این جا بود و می تونستم صفحه اینستاگرامش رو ببینم.

ساعت بند مشکی دور دستش رو نگاه کرد و با اخم گفت:

-احتمالاً خواب بمونم.

خواستم خود شیرینی کنم واسه همین گفتم:

-میخواید من بیام بیدارتون کنم؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-بشر آلارم رو اختراع کرده! تو فقط استراحت کن، از جات هم جم نخور.
اها راستی....
جلوی هیچ احدی، تاکید می کنم جلوی هیچ کسی حتی نگهبان ساختمون این جوری و با این صورت ظاهر نمیشی.
درو برای هیچ کسی باز نمی کنی حتی پیمان. فهمیدی چی گفتم؟

سرمو به نشونه اره تکون دادم، خودمم نمی خواستم با این قیافه جلوی هیچ *** ظاهر بشم.
وقتی مطمئن شد که همه دستوراتش انجام میشه رفت بیرون.

اوففففف! نفس حبس شدمو دادم بیرون و دست بردم سمت شالم برش دارم که یهو دوباره در بی هوا باز شد.
جیغ زدم و دستمو گذاشتم روی لبم! اتش با خنده ای که از چشماش به لبش نرسید گفت:

-فردا گریمورم رو می فرستم بیاد این جا. از صبح که بی کاری میشینی زیر دستش و هر کاری که گفت انجام میدی.

عصبی از این که یهویی اومده تو گفتم:

-باشه. امر دیگه ای نیست؟

پوزخند زد و گفت:

-خیر! امری نیست بخواب.

ایشششش! مردک وحشی! هیتبر، آپاچی،بربر، استالین!
خاک بر سر من که نصف شبی قاط زدم اساسی!

وقتی دیگه مطمئن شدم رفته شالی که تمام مدت مثل طناب دار دور گردنم بودو در اوردم و پرت کردم روی صندلی.
مانتوم رو هم در اوردم و با یه تاپ حلقه ای دراز کشیدم روی تخت.
آخیییییییییییش!

1402/04/30 03:02

❤️هــمــراز❤️
#پارت_108

صبح وقتی از خواب پا شدم برخلاف دیروز هیچ دردی نداشتم.
با احتیاط دستمو تکون دادم و متوجه شدم واقعا هیچ دردی نداره.

شکنجه گرم، کسی که کتکم زده بود خودش درمانم کرده بود.
کاش می شد بگم دختری نیستم که کتک بخورم و محتاج کسی که منو زده باشم اما متأسفانه دستم به جایی بند نبود.

ساعت بیولوژیکی بدنم منو دقیقا سر ساعت شیش بیدار کرده بود. همیشه این موقع به قول نازان می پاشیدم... یا نه پاشیده می شدم برم سر تمرین!

از جا بلند شدم و رفتم دستشویی، دست و صورتم رو شستم و یکم به خودم رسیدم که یادم اومد اتش نیست.
اینه دستشویی رو هم با یه روسری پوشونده بودم.

از دیشب اما دیگه دوست نداشتم اینه ها پوشیده باشه، باید با حقیقت رو به رو می شدم پس رو سری رو برداشتم و خیره شدم به صورتی که حالا ورم نداشت اما کبود بود.

روی دستا و گردنم هم اثار کبودی بود اما مشخص نمی شد.
از دستشویی رفتم بیرون و دویدم توی سالن.
اتش دیشب به من گفته بود مصاحبه داره. مصاحبه تیلی انواع متنوعی داره اما من دعا کردم توی تلوزیون باشه.

تلوزیون پلاسمای خوشگلشو روشن کردم و زدم شبکه یک. هیچی نداشت، طبق معمول یه حاج آقا داشت حرف می زد!
وا بده مرد! کی اول صبحی احکام گوش میده اخه.

زدم شبکه دو چندتا اسکل ردیفی وایساده بودن داشتن ورزش می کردن. اینم نبود. با نا امیدی زدم شبکه سه.
مجری معروف امین رستمیان داشت می گفت:

-خب می ریم سراغ سورپرایز امروز! یه مهمون عزیز و مهم که می دونم همتون دوستش دارید. برید یه ایتم ببینید بعد که برگشتیم می فهمید مهمون دوست داشتنیمون کیه.

دعا دعا می کردم خودش باشه، حالا این ایتم مگه تموم می شد لامصب!
نشستم روی مبل و لبمو شروع کردم به جویدن.
نمیدونم چرا استرس داشتم!

اگه واقعا آتش بود که الان قرار بود مصاحبه داشته باشه من چه مرگم بود واقعا؟
دوباره رستمیان اومد و گفت:

-خب! خوش برگشتید به برنامه ما. می دونم دل تو دلتون نیست بفهمید مهمون امروزمون کیه پس بیشتر از این منتظرتون نمیدارم.
این شما و این...
آتش رادمهر خواننده محبوب و مردمی کشورمون!

1402/04/30 03:03

❤️هــمــراز❤️
#پارت_109


لبخند نشست رو لبم و چشم دوختم به صفحه تلوزیون.
تا نمی دیدمش باور نمی کردم خودش باشه.

ولی خودمونیما سگو بزنی شیش صبح پا نمیشه بره مصاحبه کنه این برای چی رفت اخه.
تو همین فکرا بودم که یهو دوربین رفت روی آتش و من مات شدم.
انگار تازه باورم شده باشه.

مردی که صبح تا شب می ایسته و با اخمای درهم ساز زدن منو نگاه می کنه، داد می کشه و می کوبه رو میز یا حتی منو می زنه و تو اوج بیچارگی با دستای حمایتگرش بغلم میکنه همین مرده.
اتش رادمهر...
خواننده معروف...

یه چیزی توی قلبم فرو ریخت!
همه تنم چشم شد و نگاهش کردم.
یه کت تک اسپورت کرمی تنش بود با شلوار و بلوز قهوه ای.
موهاشو حالت داده بالا و با چشمای سرد و یخش به مجری نگاه می کرد،حتی اینجا هم لبخند نداشت، جدی و خشک بود.

کاریزمایی که داشت، جذابیتش باعث شد نفسم حبس بشه. تازه فهمیدم چقدر ته ریش به صورتش میاد یا این که چه مژه های فر و قشنگی داره.
پوستش روشنه و چشمای یخیش نقطه عطف چهرشه، واقعا متفاوتش کرده.

-سلام آقای رادمهر، خیلی خوش اومدین به آدینه طلایی ما.

تازه فهمیدم امروز جمعست و اسم برنامه که هیچ وقت حوصلشو نداشتم ببینم ادینه طلاییه.
آتش سرشو به نشانه احترام خم کرد و گفت:

-سلام به همین بیننده های عزیز آدینه طلایی و مردم خوب ایران. خیلی ممنون از شما که دعوتم کردید.

یه جوری مبادی اداب و قشنگ صحبت می کرد انگار یه فرشتست!
انگار اسمون دهن وا کرده و این بشر تالاپ! افتاده پایین.
محو صوای گرم و قشنگش حتی موقع صحبت کردن بودم و نفهمیدم مجریه و اتش چقدر دل دادن و قلوه گرفتن. وقتی به خودم اومدم مجریه گفت:

-خب آتش خان خیلیا میگن تو خیلی مرموزی، هیچ حاشیه ای پشتت نیست و کلا بجز آهنگات خبری ازت نیست. میشه بپرسم چرا؟

اتش تو جاش جا به جا شد، پوزخندی زد و گفت:

-جوابت رو خودت دادی امین جان. من از حاشیه بیزارم. شاید به خاطر همین مرموزم که هیچ حرفی پشتم نیست. زندگی من ساده تر از اون و خودم عاقل تر از اونم که درگیر حواشی بشم.

1402/04/30 03:03

❤️هــمــراز❤️
#پارت_110

خیلی نرم و مریض بهش گفت اگه کاری هم می کنم تمیز انجامش میدم هیچکس نفهمه. از این ذکاوتش پوزخند زدم.
منشی بی هوا گفت:

-راسته که شما تا دیپلم بیشتر درس نخوندی؟

اتش یه پوزخند پدر و مادر دار زد و گفت:

-خیر. من دکتری موسیقی دارم!

سوت کش داری زدم. حاجی پشمام!
هی مجریه سوال می پرسید اتش جواب می داد. درباره این که از چه زمانی موسیقی رو شروع کرده و کی خواننده شده و آیا اهنگی هست که یرای یه فرد خاص خونده باشه.
به این سوال که رسید اتش سکوت کرد و بعد گفت:

-بله!

قلبم مچاله شد انگار... برای یه شخص خاص؟
صدف؟
مجری انگار بلاخره یه چیز جالب پیدا کرده باشه تو جاش جا به جا شد و گفت:

-کدوم اهنگتون بوده؟

چشماش یه غم خاصی داشت وقتی اینو می گفت:

- دروغ محض.

مجری با احتیاط پرسید:

-میشه بپرسم برای کی بوده این اهنگ؟

آتش سر تکون داد و خیلی رک گفت:

-نه نمیشه!

رستمیان از رک بودنش خندش گرفت و دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد. من اما نمی دونم چرا نمی تونستم بخندم.
بقیه مصاحبه درباره کنسرتاش و فعالیت ها و ایناش بود.
با دقت گوش دادم اما دیگه دل و دماغ نداشتم.

کلا نیم ساعت بود این برنامه وسطاشم یهو در ورودی باز شد و نفهمیدم چی شد که مثل خطا کارا تلویزیون رو خاموش کردم و مظلومانه شروع کردم با ناخونام ور رفتن!

فکر می کردم آتشه،شاید مصاحبه رو زود تر ضبط کرده بودن

1402/04/30 03:04

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


꯭ز ꯭ه‍‌꯭مه ꯭د꯭س‍‌꯭ت ꯭ک‍‌꯭ش‍‌꯭ی‍‌꯭دم ꯭که ꯭ت‍‌꯭ُو ꯭ب‍‌آ꯭شی ꯭ه‍‌꯭مه ꯭ا꯭م??
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

1402/04/30 03:05