❤️ هــمــراز❤️
#پارت_89
دولا شدم و زیر دلم رو گرفتم.
آخه مگه چی گفته بودم؟ چیکار کرده بودم که لیاقتم این همه کتک خوردن و درد کشیدن بود؟
از پله ها اومدم پایین، با هر پله کل وجودم، تموم جونم درد می گرفت.
باید مسکن می خوردم و یکم رو به راه می شدم و بعد...
فرار می کردم!
این خونه دیگه جای من نبود، این جهنم جایی نبود که من بخوام باز توش بمونم.
می رم پزشکی قانونی و از همه زخما و ضربه ها طول درمان میگیرم.
به این سادگیها نمیتونی منو کتک بزنی و هیچی نگم آتش خان!
سنگینی نگاهشو حس می کردم، نمیدونم از کجا اما حس می شد.
سعی کردم برای این که ضعیف جلوه نکنم صاف راه برم اما زیر دلم و قفسه سینم و پهلو هام شدیدا تیر کشیدن!
نتونستم!
جیغ کشیدم و افتادم زمین.
همون جا بود که مقاوتم رو از دست دادم و با تموم توانم زدم زیر گریه.
اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
خدایا منو از دست این آدم مریض روانی نجات بده.
خدایا ببین به چه روزی افتادم... کمکم کن.
دوباره داشت چشمام سیاهی می رفت، باز داشتم از هوش می رفتم و اینو نمی خواستم.
به زحمت خودمو بلند کردم و چند قدم باقی مونده تا اتاق رو به هزار مکافات طی کردم.
خون ریزی بینیم بند اومده بود حداقل این یه مزیت بود برام که همه جارو به گند نکشم.
شعار نمیدم ولی زخمام که خوب شد زخمیت می کنم آتش.
منو، همراز رستا رو این جوری نبین!
آدمی نیستم که کتک بخورم و جیکم درنیاد!
1402/04/28 13:15