112 عضو
❤️هــمــراز❤️
#پارت_111
اما آتش نبود، یه دختر ریزه میزه و تو بغلی بود که با یه کیف بزرگ اومد تو.
یادم افتاد اتش قرار بود گریمورش رو بفرسته برای صورتم.
با خجالت از چهره درب و داغونم از جا بلند شدم و گفتم:
-سلام.
دختر با انرژی گفت:
-سلام عزیزم. شما همرازی؟
سر تکون دادم، کیفشو گذاشت روی مبل، مانتو و شالش رو در آورد و هم زمان به من با لبخند گفت:
-چه اسم نازی داری. من نادیا احمدی هستم. گریمور شخصی آقای رادمهر.
بعد از کلی وقت داشتم یه آدم زنده می دیدم، کسی بجز آتش و پیمان.
لبخند سرزنده ای زدم و گفتم:
-ممنون خانم احمدی. اسم شما هم قشنگه.
قدش تا روی شونه من بود اما هیکلش و چهره اش حرف نداشت. چشمای درشت آهویی و بینی عروسکی که البته عمل بود با لبای قهوه ای که با رژ هلویی رنگ شده بودن.
اخم ریزی کرد و دستشو دراز کرد و صورتمو یکم به چپ و راست چرخوند و متفکر گفت:
-بهم بگو نادیا. پسر چقدر صورتت کبود شده، حواست کجا بود؟ پشت در مگه جای ایستادنه؟
هه!
معلومه که اتش نمیاد بگه منو یه فصل کتک زده. میگه ایستاده بود پشت در در یهو باز شد و خورد توی صورتش!
نادیا یه دفعه لبخند زد و گفت:
-فِیسِت خیلی جذابه همراز، حتی با کبودی. درستش می کنم غصه نخور.
و بعد بی اون که من حرفی بزنم با کیف بزرگش رفت توی آشپزخونه.
تا چند ساعت بعد نادیا چند نوع ماسک روی صورتم گذاشت و برام یه سری توصیه های لازم رو کرد.
یه نوع ماسک هم درست کرد گذاشت توی یخچال و گفت شبا قبل از خواب بزنمش.
چون خیلی وقت بود ادمیزاد ندیده بودم تک تک حرفهاشو با جون دل گوش دادم و کلی گرفتمش به حرف.
به جهنم بذار بگه وراجم!
❤️هــمــراز ❤️
#پارت_112
وقتی می خواست بره کلی روحیم خوب شده بود. اصلا آب رفته بود زیر پوستم نادیا خودشم گفت چقدر تغییر کردم و صورتم بهتر شده.
گفت اگه روند بهبود کبودیات به همین سرعت باشه اصلا احتیاجی به گریم نیست و تا سه چهار روز دیگه اوکی میشه.
شالشو پوشید و کیف بزرگش رو انداخت روی دوشش. مردد گفتم:
-آممممم! نادیا... میشه یه سوالی بپرسم.
مهربون بهم گفت:
-دوتا بپرس!
لبخند مضطربی زدم.
می ترسیدم بره بذاره کف دست آتش و من بیچاره شم اما سواله داشت روحمو از درون می جوید. آروم و با احتیاط پرسیدم:
-تو چند وقته با آ... آقای رادمهر کار میکنی.
نادیا یکی از ابروهاشو انداخت بالا و گفت:
-یه هفت هشت سالی هست. من از وقتی آتش معروف شد گریمورش بودم.
دستش حلقه داشت و معلوم بود متأهله وگرنه شک می کردم که خودش با اتش یه سر و سری داشته.
از افکار کثیفم شرمنده شدم و لب گزیدم. وقت سوال اصلی بود، پرسیدم:
-فکر نکنی فوضولم یا هر چی ولی.... ام... تو کسی رو به اسم صدف میشناسی؟
یکم جا به جا شد و خیلی بی تفاوت گفت:
-صدف خیلی میشناسم. کدومشونو میگی؟
دلو زدم به دریا و دست از حاشیه چینی برداشتم:
-تو زندگی آقای رادمهر کسی به اسم صدف هست؟
یکم فکر کرد و بعد محتاط گفت:
-صدف خواهرش بود، دو سال پیش فوت کرد... هی! همراز بهتره حرفی از صدف پیش آتش نیاری خب؟
❤️هــمــراز❤️
#پارت_113
متعجب پرسیدم:
-وا! براچی؟
لبشو گزید و گفت:
-واقعا نمی دونم اما خیلی حساسه، نمی دونم تو اسم صدفو از کجا میشناسی محاله خودش بهت گفته باشه، فکر کنم از جایی شنیدی.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم، مردد بود یه چیزی رو بگه یا نه، دست آخر تسلیم شد و گفت:
-من مطمئن نیستم اما فکر کنم صدف او...
یه دفعه در باز شد و آتش اومد تو. من و نادیا هم زمان سلام دادیم اما آتشِ بی شعور بی تفاوت و بدون نیم نگاهی رفت از پله ها بالا.
نادیا گفت:
-اوه اوه. من برم دیگه همراز جون. فردا باز با آقای رادمهر هماهنگ می کنم اگه شد میام.
متعجب گفتم:
-یه چیزی داشتی می گفتی در مورد ص...
دستشو با ترس گذاشت روی دهنم و گفت:
-خداحافظ عزیزم. فردا می بینمت.
لعنتی به حضور بی موقع و مزخرف آتش فرستادم.
از این که فهمیدم صدف خواهرش بوده ته دلم یه حس شیرینی جریان پیدا کرد.
یه آرامش خیال...
خیلی مسخره بود اما واقعا یه شادی ملایم ته دلم بود و باعث شد برم تو آشپزخونه چای دم کنم و منتظر بشم بیاد.
جای دستاش روی کمر و سرم گرم شده بود، گرمی نفساشو حس می کردم.
صدای قلبشو زیر گوشم می شنیدم...
جای آغوشش نبض می زد.
طبق معمول بهم رو داده بود پررو شده بودم، دلم بازم لمس اون آغوش رو می خواست.
چشم ننم روشن!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_114
-این جا چیکار می کنی؟
جیغی کشیدم و نزدیک بود آب جوشو بریزم روی دستم.
برگشتم سمت آتش که دست به سینه و با اخمای درهم ایستاده بود جلوی آشپزخونه و عصبی بهم نگاه میکرد.
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
-ایش! ترسیدم! یه اهنی... یه اهونی...
-پرسیدم چرا این جایی؟
اوه اوه مثل این که واقعا قاطی بود. دست به سینه شدم و گفتم:
-پس کجا باشم؟
گلدون سفید و سرامیکی ای که روی میز بود رو برداشت و کوبید زمین و داد زد:
-منو دیوونه نکن بچه! چرا سر تمرینت نیستی؟
مگه اومدی توی این خونه که بخوری و بخوابی؟ مگه اومدی خاله بازی؟
از صبح بیکار بودی الانم داری علاف می گردی. میخوای آبروی منو ببری؟
میخوای تو کنسرتام گند بزنی؟
تو رویال البرت هال لندن میخوای با این وضع افتضاحت کنار من بایستی؟
چشمامو از ترس بستم و بغض کردم، خودش گفته بود می تونم تا چند ساعت آزاد باشم.
-جواب منو بده! یعنی چی؟ وقتی من اومدم داشتی با نادیا حرف می زدی، من به نادیا گفته بودم ساعت نه و نیم بره الان ساعت چنده؟ ده و نیمه ! یک ساعت برای چی گرفته بودیش به حرف؟ هان؟ لال شدی چرا.
با بغض گفتم:
-خودتون گفتید فردا...
داد کشید:
-گفته بودم چهارساعت. از ساعت شیش تا ده! الان ده و نیمه! می فهمی؟ تو همین الانشم کلی عقبی.
چند روزه ویولن نزدی می خوام بدونم این جوری قراره بیای واسه من تو سالن اسکار ویولن بزنی؟
❤️هــمــراز❤️
#پارت_115
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
بغضم رو نگه داشتم تا بعد یه جای حسابی بشکنمش، قوری رو گذاشتم روی جزیره و بی اون که زیر کتری رو خاموش کنم یا هرچیز دیگه ای با دو دویدم بالا!
رسیدم به استودیو اشکامو که از پایین تا این جا تمام و کمال ازاد کرده بودم و روی گونم جاری شده بود.
باز رفتم توی استودیو، ترک سفر رو شروع کردم به زدن.
دلم شکسته بود، بعد از دیشب و ماساژ دادنا و خوش اخلاقیاش
حالا این داد و بی دادش برام گرون تموم شده بود.
ایرادات بنی اسرائیلیش رو دوباره شروع کرده بود و می خواست هر چی حس خوب از نادیا گرفتم. کوفتم بشه و از دماغم در بیاد.
***
کش و قوسی به بدنم دادم و انگشتامو باز و بسته کردم.
چند وقتی بود که ناهار و شامم کوفتم میشد چون کسی نبود که باهام همراهی کنه.
به اتش که رفته بود اون سمت استودیو و نشسته بود پشت مانیتور خیره شدم.
استودیوش خیلی بزرگ بود و عایق صدا.
یه قسمتش همین جایی بود که تمرین می کردیم.
سمت راستش ولی سه اتاقکی بود که یه میروفن وسطش داشت و با یه شیشه بزرگ از اتاق اصلی جدا شده بود.
این طرف شیشه یه عالمه دستگاه و دکمه وجود داشت. بیشتر از دویست تا دکمه و سه تا مانیتور.
خیلی جالب بود ادمو یاد کابین خلبان هواپیما تو فیلما مینداخت!
اینتر کیبوردشو محکم فشار داد و بی خیال تکیه داد به پشتی صندلی.
تک سرفه ای کردم و گفتم:
-آقای رادمهر؟
بدون اینکه برگرده هومی گفت.
چون پشتش بهم بود پشت چشمی براش نازک کردم و اداشو درآوردم که یهو یه سطل آب سرد ریخته شد روم:
-از شیشه دارم می بینمت.
بی صدا کوبیدم توی پیشونیم.
روزی که گند نزنی و خیطی بالا نیاری عیده همراز! استاد افتضاح درست کردنی
❤️هــمــراز❤️
#پارت_116
می خواستم از در دوستی وارد شم. تک سرفه ای کردم و با این که خودم مصاحبشو دیده بودم اما گفتم:
-مصاحبه خوب پیش رفت؟
بدون این که برگرده گفت:
-مثلا اگه بد پیش رفته باشه میخوای چیکار کنی؟
از جواب یهویی و ضد حالش ماتم برد. اییییییییییییییییییش!
فک کرده کیه؟
برای این که کم نیارم و فکر نکنه ضایعم کرده گفتم:
-کنسرت ساعت شیش صبح رو سگ نگاه میکنه! شما توش به مردم فحش عمه بدی هم کسی بیدار نیس جز خودت و مجری!
پوزخند زد و با صندلی چرخید طرف من!
مثل مدیرا، قیافش دوباره شبیه بز دانا شده بود.
خودکاری که گرفته بود دستش رو آروم کوبید به شقیقش و با پوزخند گفت:
-این جات تعطیله!
با چشمای ریز شده و چپ چپ نگاهش کردم که دوباره گفت:
-اولا که من جون ترین و پر مخاطب ترین خواننده ایرانم! از قبل توی صفحات مجازیم گذاشتم که اون تایم مصاحبه می کنم. لازمه بدونی اون برنامه رکورد پر بیننده ترین برنامه امروز رو زد!
پشم!
کی میره این همه راهو محبوب ترین خواننده ایران؟ مردم ایران می دونن خواننده اشون وحشی و نا متعادله؟
می دونن مریضه و نیاز به درمان داره؟
دوباره گفت:
-دوما! ایران ساعت شیش صبحه. آیا فلورانس و لندن و موسکو و پاریس و تورنتو هم شیش صبحه؟
نه خفیفی گفتم که گفت:
-تو این مصاحبه رو می بینی و من پیچش مو! این یه مصاحبه تجاری بود! مصاحبه تجاری چیه؟
از جلوی مانیتور رفت کنار و یه چیزی نشونم داد که هیچی نفهمیدم ازش و گفت:
-بلیطای کنسرتام تا دقیقه سیزدهم مصاحبه همش فروخته شد! در واقع هدف این مصاحبه فروش بلیطای کنسرتم بود!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_117
چینی به بینیم انداختم. چه دنیای کثیفی. فکر نمی کردم این قدر چندش باشه! مصاحبه کرده بود برای فروش بلیطاش. هه!
بی توحه به کسی که دارم باهاش حرف می زنم گفتم:
-چه دنیای کثیفی دارید شماها! هدف این مصاحبه خیلی کثیفه!
نگاه خیره اتش رو حس کردم تازه فهمیدم درباره شغل اتش این در و گوهر رو پرانیدم و چرت گفتم.
خدایا الان می زنه نصفم می کنه و به امید خدا به فنا میرم!
سر که چرخوندم با یه نگاه جدی بهم خیره شده بود. گفت:
-اره دنیای ما خیلی کثیفه! قانون جنگله! نکشی می کشنت. اینو تو هم باید یاد بگیری، بعد از این که معروف شدی باید هر قدمت رو با سیاست برداری.
یکم معذب شدم اما برای عوض کردن بحث گفتم:
- اصلا به من چه! بی خیالش شما... ام.... یعنی چیزه... گرسنتون نیست؟
جواب نداد و فقط مغرور و خیره نگاهم کرد.
ایش!
یه جوری نگاه می کرد انگار می گفت اتش رادمهر و گرسنگی؟ این کارای چیپ و زشت از من بر نمیاد!
شونه ای انداختم بالا و از جا بلند شدم.
اصلا به من چه!
تایم استراحت بود منم حسابی گرسنه بودم، با این که می دونستم کوفتم نمی ره از گلوم پایین با این اخلاق گندی که دارم پس زیاد به شکمم صابون نزدم که الان میرم دلی از عذا در میارم.
این جور مواقع به نازان که بی خیال غذا می خورد حسودی می کردم. این چند روز سوء تغذیه گرفته بودم بخدا!
تقریبا درو بسته بودم که یهو. گفت
-املت درست کن.
متعجب ایستادم و برگشتم مثل یه آدم فضایی بهش نگاه کردم که گفت:
-چیه؟ برو وقت نداریم!
متعجب گفتم:
-شما گرسنه هم میشین؟
قیافش جوری بود که انگار هر لحظه ممکنه بگه نه من فتوسنتز میکنم!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_118
شونه ای انداختم بالا و درو بستم.
آخیییییییییییش پروردگارا شکرت! بلاخره اگه اتش خان قدم رنجه کنن و بیان پایین غذای همایونیشونو با من بخورن منم بلاخره می تونم سیر شم!
انقدر غذاها بهم نچسبیده بود و به زور خورده بودمشون عقده ای شده بودم!
توی این چند روز جای خیلی چیزا رو یاد گرفته بودم واسه همین به محض پا گذاشتن به آشپزخونه رفتم سر قفسه گوجه و پیاز و اینا...
هر هفته یه آقایی مسئول بود اینا رو براش بیاره، فکر کنم اصلا استفاده هم نمی کرد و خراب می شدن اما اون مرد باید میاورد براش.
سه تا گوجه درشت برداشتم، باید زیاد درست می کردم چون ممکن بود هیچی واسه آتش نمونه!
شده به آشپزخونه زنجیرش کنم این کارو می کنم اما تا اخر غذا باید بشینه و با من کوفت کنه.
کارم بعد از یه مدتی تموم شد و محتویات تابه رو ریختم توی دوتا بشقاب جدا، برای آتش نرمال برای خودم یه عالمه!
دورچین فلفل دلمه و این آت و آشغالا هم فقط برای اتش گذاشتم، خودم که نمی خوردم.
پشتم به در آشپزخونه بود و داشتم با خودم میگفتم:
-گشنمه گشنمه گشنمه! حالا تا حضرت والا بیاد لنگ همایونیشو بذار توی آشپزخونه و باسن همایونیشو بذاره رو اون صندلی قشنگ ده بیست دقیقه طول می کشه!
دستامو شستم و صدامو انداختم پس سرم:
-آقای رادمهر؟ بفرمایید ناهار...
یهو یه صدایی از پشت سرم آروم گفت:
-داد نزن.
جیغ کشدم و دستمو گذاشتم رو دهنم!
گندش بزنن! با عصابیت برگشتم سمتش و گفتم:
-این چه طرز اومدنه؟ زهرم ترکید؟ یه اهنی یه اوهونی!
منتظر بودم بگه مگه توالته اما سکوت کرد و فقط عاقل اندر سفیه بهم نگاه کرد.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_119
می ترسیدم بپرسم از کی تو آشپزخونه بوده و اونم بگه از لنگ و باسن همایونی! اون وقت دیگه آبرو نمیموند برام.
بشقابشو گذاشتم جلوش و مال خودمو هم گذاشتم و شروع کردم به خوردن.
آتش انقدر آروم و با طمأنینه می خورد که ادم اشتهاشو از دست می داد! از اونا بود که نصف غذاشو میذاشت بمونه!
من ولی مثل وحشیا حمله ور شدم رو غذام.
یهو آتش گفت:
-همه اونو می تونی بخوری؟
لقممو قورت دادم و مظلومانه گفتم:
-اولین وعده غذاییه که مثل آدم می تونم بخورم.
چشماش خیره بود روی من بی اون که چیزی بخوره و معلوم بود منتظر توضیحه. گفتم:
-تنها خور نیستم. تنهایی غذا از گلوم نمیره پایین باید حتما یه نفر باهام باشه تا بتونم با خیال راحت بخورم.
اگه گوشیمو نگرفته بودین تماس تصویری می گرفتم با نازان و دوتایی همزمان باهم غذا می خوردیم این یه راه دور زدن این عادت مزخرفه.
اما در غیر اون صورت واقعا چیزی نمیتونم بخورم، دو سه تا لقمه فقط به خاطر سیر شدن...
یادم به اون روزی افتاد که رفتم پشت در اتاقش... بغض کردم و گفتم:
-اون روز هم به خاطر همین اومدم پشت در اتاقتون. خیلی گرسنم بود و می دونستم چیزی از پایین نمیره.
غذا درست کرده بودم...
اومدم صداتون بزنم که...
نمی خواستم باز گریه کنم به خاطر همین یه لقمه بزرگ. گرفتم و گفتم:
-خریته اسمش! دمی که این طوریه داره خریت می کنه منتها دست خودش نیست!
و بعد لقمه رو چپوندم توی دهنم. به جهنم بذار فکر کنه نخورده و گشنه ست! من دارم از فرصت طلایی ای که گیرم اومده تا بدون دردسر غذا بخورم و باهاش حال کنم استفاده می کردم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_120
برای خودش لقمه گرفت و بی اون که به من نگاه کنه گفت:
-اون تلفنو می بینی اون گوشه؟ شماره یکشو نگه داری به گوشیم وصل میشه. وقتی تو اتاقمم می تونی از اون استفاده کنی اما دیگه دور و بر اون جا نبینمت.
سرمو به نشونه باشه تکون دادم.
نکنه داشت اون تو اورانیوم غنی می کرد که این جوری مخفیش می کرد!؟
یه تخت و چمیدونم چهارتا پوستر و یه کیسه بوکس که دیگه این حرفارو نداره!
وا بده مرد!
اون قدر لفتش داد که منم غذامو تموم کردم. آخیش!
به محض این که غذام تموم شد گفت:
-ربع ساعت دیگه بالایی.
ربع ساعت بشه شونزده دقیقه کشتمت! می دونی که شوخی ندارم باهات!
و بعد از سر میز بلند شد و رفت!
اگه آدم بود و یذره آدم وار رفتار می کرد می تونستم بگم به خاطر من تا اخر غذام صبر کرد وگرنه همون اول میکشید کنار.
منتها اتش آدم نبود که!
گاو بود گاو!
مرتیکه وحشی!
با سرعت نور ظرفا رو شستم و میزو دوباره برگردوندم به حالت قبل و دقیقا وقتی ساعت دیجیتال راهرو 14 دقیقه رو نشون می داد برگشتم بالا.
در زدم و رفتم تو.
اومدم ویولنم رو بگیرم دستم که گفت:
-با یه روش دیگه تمرین می کنیم که برای قوی شدنت جلوی گروه خیلی مفیده. من موزیک خام آهنگامو دارم، پخششون میکنم و صدای ویولن رو می بندم.
در عوض تو ویولنش رو زنده می زنی اوکیه؟
چه خفن! فقط تو کتابای درسیم همچین چیزی خونده بودم و تاحالا ندیده بودم.
سری تکون دادم و ویولنم گذاشتم سر جاش!
تمرینمون دوباره شروع شد.
زیر نگاه سنگین و یخی و وحشتناک آتش!
چشمایی که فکر کنم دیگه عادت کرده بودم مقابلش خودمو بزنم به بی خیالی.
یه جورایی حتی می تونستم اعتراف کنم پیش خودم که از این نگاه خیرش به خودم خیلی خوشم می اومد.
مگه چند بار تاحالا یه خواننده معروفو از نزدیک دیده بودم که حالا یکیشون از صبح تا شب بی پروا زل می زد بهم؟
❤️ هــمــراز❤️
#پارت_121
مثل احمقا صمیمیت اون شبی که پلی استیشن بازی کردیم رو هوس کردم.
دلم می خواست باز بیدار شم ببینم سرم روی شونه آتش افتاده، دلم آغوشی که اون شب مهمونم کرد رو می خواست، حرفای مهربونشو.
لعنتی دلم گریز می زد به ممنوعه ها!
می دونست آتش دیگه اون آدم نمیشه ها... اما حالیش نبود.
مرد رو به روی من شکنجه می داد و تحقیر می کرد و بیگاری می کشید. با هر ملایمتی بیگانه بود.
فقط من اونقدری *** بودم که به یاد دستایی که اون شب اشکامو پاک کردن آرشه رو می کشیدم روی ویولن و به یاد اون آغوش می نواختم.
بس کن همراز، تموم کن این افکار پوچ و بیهوده رو.
آتش مهربون نیست، یه عوضی بیماره که از اسیب زدن به دیگران لذت میبره.
یادت نیست چطوری همون روزی که دیشبش صمیمی هم دیگه رو آتش و همراز صدا زده بودین و برای هم کری خونده بودین به خاطر یه چیز مسخره تا حد مرگ کتکت زد؟
آهی کشیدم و آخر قطعه رو نواختم، دیر وقت بودو می خواستم برم بخوابم از طرفی حالم از حرفای خودم گرفته بود و به معنای واقعی کلمه نمی دونستم چه مرگمه.
ویولنو گذاشتم توی کیفش و پرسیدم:
-نادیا فردا هم میاد؟ خیلی روی پوست صورتم تاثیر گذاشت، هم ماساژش داد و هم دو نوع ماسک...
پرید وسط حرفم و گفت:
-میگم بیاد!
و این یعنی بسه دیگه حرف نزن!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_122
دوباره آهی کشیدم و سر تکون دادم. عقده ای شده بودم تو این مدت.
دختری بودم که مدام مامان و بابا و نازان قربون صدقم می رفتن و تقریبا مرکز توجهات بودم.
حالا توی این چند وقت کاملا احساس کمبود محبت می کردم.
درو بستم و رفتم توی اتاق خودم.
موهامو باز کردم و تو آینه به گردنم که حالا جای کبودیاش کامل رفته بود نگاه کردم.
کبودیای صورتم کم رنگ شده بودن، نادیا یه روغن داده بود که قبل از خواب بزنم به صورتم.
رفتم حمام و بعد از همون روغن زدم و خوابیدم.
**
-اوکی! حالا دیگه صورتت با این گریم مثل قبل خوشگل شده! ووووی چه چشمایی داری تو بچه. بذار یه خط چشم بکشم برات.
-لازم نکرده!
هم من و هم نادیا جیغ زدیم و دستمونو گذاشتیم رو دهنمون!
شالمو که افتاده بود سرم کردم و نادیا غرغر کرد:
-این چه وضع اومدن داخل یه اتاق پر از خانمه؟
نزدیک بود پقی بزنم زیر خنده! پر از خانم چیه اخه زن! انگار پونزده شونزده تا زن چپیدیم تو یه اتاق!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_123
آتش بی توجه به ما به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-ده مین دیگه اکیپ می رسه، بیاید بیرون. خط چشم و این آت و آشغالا رو روی صورتت ببینم مجبورت می کنم جلوی بقیه پاکش کنی.
نادیا ایشی گفت و با حالت لوسی زمزمه کرد:
-اگه من و امیر حسین باهات اومدیم تور جهانی!
آتش چینی به بینیش انداخت و رفت بیرون من اما با صدای جیغ جیغیم گفتم:
-یعنی توام هستی؟ وای نادیاااااااااااااا!
پریدم بغلش کردم که با خنده گفت:
-آره هستم دختره جیرجیرک! کرم کردی فدات شم.
از این که فهمیده بودم نادیا هم باهامون میاد تو کنسرتا خیلی خوش حال بودم، همین که با این آتش بی شاخ و دم تنها نبودم خودش خیلی بود.
نادیا ساعتشو نگاه کرد و گفت:
-برو الان کله اتو می کنه. فکر کنم الاناست که برسن.
باز استرس گرفتم و براش سر تکون دادم. تو آینه خیره شدم به لباسای سرمهای صورتیم و صورتم که حالا هیچ کبودی ای به لطف گریم بی نقص نادیا توش نبود.
- خوبی برو!
باشه ای گفتم و رفتم بیرون.
خیلی مضطرب بودم چون می دونستم اکیپ آتش سنشون بالاست و همشون استادن.
فقط من فنچشون بودم اون وسط و همین باعث شده بود از استرس زایمان کنم.
❤️ هــمــراز❤️
#پارت_124
از توی استودیو هیچ صدایی نمی اومد! خل شده بودم!
آخه برای چی باید از اتاقی که آکوستیکه صدا بیاد بیرون؟
درو باز کردم و رفتم تو و تازه متوجه غوغایی که به پا بود شدم.
استودیو به اون بزرگی حالا شلوغ و پر سر و صدا شده بود.
درتمر داشت سازشو نصب می کرد گیتاریست داشت گیتارشو کوک می کرد، یه نفر پشت پیانو داشت یه قطعه رو از روی دفتر با اخم تمرین می کرد، نوازنده ساکسیفون خداروشکر هیچ تمرینی وسط اون بلبشو نداشت و دفتر نتو ورق می زد.
آتش اون وسط داشت میکروفنشو نصب می کرد و هی فوت می کرد ببینه صدا وصله یا نه.
من که رفتم تو بلافاصله یه سوت عمیق وسط اون قال و قیل حکم فرما شد!
دقیقا همونی بود که فکر می کردم لعنتی!
همشون مرد بودن و اکثرا یا همسن آتش یا بزرگ تر.، همشون هم با دیدن یه دختر وسط جمعشون با یه کیف مشکی رو دوشش تعجب کرده بودن.
هــمــراز❤️
#پارت_125
آتش بی تفاوت گفت:
-بچه ها ایشون عضو جدید ما هستن. خانم همراز رستا نوازنده ویولن!
همه با چشمای از حدقه در اومده به من نگاه کردن که آتش گفت:
-سازاتونو کوک کنید و آماده بشید پنج مین دیگه میرم سراغ اولین قطعه ای که قراره تو کنسرت مسکو بخونم. قطعه ستاره.
همه سری تکون دادیم و مشغول شدیم، قطعه ستاره رو قبلا خیلی تمرین کرده بودم و خیلی حرفه ای بودم تو زدنش.
البته من توی تک تک ترک هاش حرفه ای بودم و نقریبا همشونو عالی از حفظ بودم.
می دونستم همه منتظر منن، اول قطعه ستاره با تک نوازی ویولن شروع می شد و کم کم پیانو و ساز دهنی بهش اضافه می شد!
همشون منتظر بودن بیینن چند مرده حلاجم و این که آشنای آتشم که اومدم براش ویولن بزنم یا واقعا یه چیزی حالیمه. منتظر بودن برام دست بگسرم و تحقیرم کنن.
ولی مگه من میذاشتم؟
آتش نگاه معناداری بهم انداخت که براش سری به نشونه اطمینان تکون دادم. می خواست جلوی گروهش کم نیارم، می ترسید هنوز از کار من.
لبخندی زدم و آتش گفت:
-یک... دو.... سه! بریم...
❤️هــمــراز❤️
#پارت_126
چشمامو بستم و آرشه رو روی سیما کشیدم، تجربه ثابت کرده بود وقتی به یه خاطره خوب یا بد فکر می کنم، هر چیزی که باعث بشه احساساتی بشم شاهکار خلق می کنم.
نمی دونم چرا، خیلی احمقانه بود، می تونستم در هینی که می زنم یاد خواهرم بیوفتم، یا روزی که نتایج کنکور اومد، یا وقتی که نتایج انتخاب رشته ها اومد.
خیلی خاطرات خوب و قشنگی داشتم که باهاشون احساساتی بشم اما نا خود آگاه یاد اون شب افتادم!
یاد اون شبی که با دیدن چهرم توی آینه از ته دل هق می زدم...
یاد گرمای تن آتش...
یاد دستاش...
صدای قلبش...
دلداری دادناش...
ماساژ دادنش... لعنتی...
انقدر حس خوب و انقدر رویایی بود اون شب که تموم طول قطعه رو به یاد معجونِ تن و صدای قلب و دستای تش زدم!
وقتی به خودم اومدم که تموم شد و آرشه رو برداشتم از روی ویولن.
فهمیدم باز مثل احمقا اشکام جاریه!
چشمامو که باز کردم اولین چیزی که دیدم نگاه تحسین آمیز آتش بود...
بعد یهو صدای دست زدن یکی بلند شد و صدایی از پشت سرمون گفت:
-براوو همراز! این بچه رو من کشفش کردما....!
خدای من! پیمان!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_127
با شگفتی برگشتم سمتش و نتونستم شوق و ذوقمو کنترل کنم. با صدای لرزون و خوشحالم گفتم :
-وای پیمان...
وقتی بی توجه به حضور بقیه گفت:
-جان پیمان...!
یادم افتاد این مرد بهم علاقه داشت و یه شب تقریبا وقتی فکر می کرد من خوابیدم اعتراف کرده بود.
بادم خوابید و سعی کردم جلوی بقیه آبرو داری کنم گفتم:
-از دیدنتون خوشحالم آقای امیریان.
آتش با صدایی که سعی می کرد کنترل شده باشه گفت:
-مدارک بچه ها آماده شد؟
پیمان سری تکون داد و گفت:
-مال همه جور شد بجز مال خودم! متاسفانه من نمیتونم بیام کنسرتای خارجیت. مجبوری امیر حسین رو با خودت بیری.
از این که پیمان باهامون نمیاد خیلی ناراحت بودم، چرا باید مدیر برنامه های آتش نتونه باهامون بیاد؟
امیر حسین شوهر نادیا رو منظورشون بود. یه چورایی دست راست آتش بود. اگه اونم می اومد نادیا همش با اون وقت میگذروند و سر من می موند بی کلاه.
ای خدا تف تو این شانس
❤️هــمــراز❤️
#پارت_128
نادیا چقدر دعا کرده بود که امیر حسینم بتونه بیاد حالا دعاش مستجاب شد.
پیمان رفت سمت آتش که مدارک تک تک بچه هارو جدا جدا بهش بده.
داشتم از فوضولی می مردم گذرنامه و این چیزامو ببینم. تو همین گیر و دار بودم که یه پسر همسن آتش اومد سمتم، موهای فرفری پرپشت داشت و ریش!
اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود که چقدر پشم و پیل داره!
نمیره تو دهنش اینا....؟
بقیه جاهای بدنشم همینقدر داغونه؟
لبامو بهم فشار دادم و لبمو گزیدم تا نزنم زیر خنده پسره گفت:
-عالی نواختین . من نوازنده ساکسیفون هستم، آریو راد!
آریوراد دیگه چه صیغه ایه؟
یه جمله انگلیسیه؟ رمزی چیزیه؟ خیلی طول کشید تا بفهمم اسم و فامیلشه بنده خدا! آریو راد!
لبخندی به گیج بودنم زد منم برای این که ادای با سوادا رو دربیارم یکمم لاس بزنم گفتم:
-اسم و فامیلتون خیلی اصیل و ایرانیه! خوشبختم، منم همراز هستم.
یهو یه نفر دیگه اومد کوبید پشت اریو و گفت:
-مخ خانومو نخوری آریو جان.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_129
آریو چپ چپ نگاهش کرد، پسر جدیده خیلی خیلی جیگر بود لعنتی، اصلا اصل جنس بود!
چشمای مشکی و پوست گندمی، موهای خرمایی روشن و بینی و لب متناسب!
هزارتیغ کرده بود و برخلاف این یارو پشم و پاقال نداشت!
اصلا چشممو گرفت!
لبخند زد و من ضعف کردم...
یا امام زاده باقر! چال گونه داشت، چال نه ها.....! چاه بود لامصب بسکه گود بود!
دستشو گذاشت رو شونه آریو و گفت:
-من آریا راد هستم، نوازنده پیانو و برادر بزرگتر آریو!
ابروهام از تعجب بالا پرید! دوقلو بودن؟ آریو هم اگه پشماشو می زد مثل داداشش جیگر می شد؟
پس احمقی چیزی بود که گذاشته بود این همه آت و آشغال رو صورتش رشد کنه؟
یادم افتاد باید یه زری بزنم واسه همین تک سرفه ای کردم و گفتم:
-خوشبختم و برام جالبه یه دوقلوی نوازنده مثل خودم و خواهرم می بینم!
آریو به شوخی نگاه چپی نثار اریا کرد و گفت:
-من فقط ده دقیقه کوچیکترم!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_130
بعد رو کرد به من و گفت:
-خواهرتون چی می نوازن؟ دوقلویین؟ خواهرتونم تو اکیپه؟
چقدر سوال می کرد! از پسرای فوضول بدم میومد. با لبخند گفتم:
-نه خواهرم این جا نیست و بله من و نازان دوقلو هستیم. خواهرم پیانو می زنه اما نه خیلی حرفه ای... اونی که موسیقی رو دنبال کرد من بودم نه نازان... إممممم.... اون رفت دنبال علایق بقیه! بیخیال شما از کی تو اکیپ آ.... آممممم.... آقای رادمهرید؟
آریا گفت:
-چقدر جالب، مشتاق شدم خواهرتونم ببینم. من و آریو خیلی وقته، تقریبا پنج شیش سالی هست که توی اکیپیم. کلا بچه های اکیپ همه قدیمین و توی یه سال وارد گروه شدن.
ویولنیست قبلی...
-چی میگید شما؟ میشه صحبتاتونو بذارید برای بعد از کنسرت من؟
صدای عصبانی ٱتش بود که نذاشت کنجکاویمو درباره ویولنیست قبلی ارضا کنم.
نگاش کردم دیدم از چشماش آتیش می باره، ای بابا چته آخه؟
دو کلوم حرف بود دیگه چه خبره مگه؟
❤️هــمــراز❤️
#پارت_131
پیمان دلخور داشت بهم نگاه می کرد. از این که با اریا و اریو گرم گرفته بودم ناراحت بود؟
خب به کتفم! والا!
تورو دیگه کجام بذارم..؟
ایستادم توی جایگاه، آتش نگاه چپی بهم انداخت که به سمت های مختلف بدنم دایورت کردم ! والا!
-ترک فرزند پاییز!
سری تکون دادیم و اول درامر با چند ضربه ریتمیک شروع کرد به زدن و گیتار الکتریک و ساکسیفون پشت سرش شروع کردن به زدن.
سری قبل اصلا حواسم نبود چی شد و چی زدم این بار اما با آگاهی کامل و با لذت شروع کردم، ترکیبمون باهم، فوق العاده شده بود!
عالی!
سر شوق اورده بود همه رو.
می دونستم آتش قراره باهامون بخونه، در واقع این تمرین برای اون هم بود.
صولی نکشید که با صدای گرم و منعطفش شروع به خوندن کرد!
من زیر نگاه سنگین پیمان ویولن زدم و غرق شدم تو صدای آتش.
اون جا بود که فهمیدم اصلا احتیاجی به احساساتی شدن و فکر کردن به خاطراتم ندارم...
صدای لعنتی آتش، جمله هایی که می گفت خودش منو می برد توی حس!
هیچ وقت بجز یه بار باهام همخوانی نکرده بود که بفهمم با صداش میتونم حس بگیرم.
❤️ هــمــراز❤️
#پارت_132
خسته کوفته بودم، آتش رس همه رو کشیده بود و هر کدومون تو دلمون داشتیم فحش می دادیم!
تنها کسی که خسته نبود آتش بود.
پیمان همون دو سه ساعت اول رفته بود و فقط ما مونده بودیم و ما!
یه ناهار ده دقیقه ای خوردیم و اون تنها استراحت ما بود. منتها بچها انگار به این سختگیری آتش عادت داشتن که غر نمی زدن.
ساعت یه ربع به یازده بود که آتش دستاشو چندبار کوبید بهم و گفت:
-عالی بود بچه ها خسته نباشید!
درامر که اسمش سامان بود یهو یه صلوات بلند و محمدی پسند فرستاد که باعث شد استادیو بره رو هوا!
پسره اسکل!
همونطور که قهقهه می زدم نگاه آریو، آریا در کنار تعجب آتش باعث شد قهقهه ام خفه بشه سرمو بندازم پایین.
چه مرگشونه؟ تاحالا صدا خنده نشنیدن؟
کم کم شروع کردیم به جمع کردن وسایل. آتش گفت بذاریم سازامون بمونه چون این چند مدت باقی مونده رو هی مجبورن ببرن و بیارن سختشون میشه.
مخصوصا ساز سازمان که خیلی دنگ و فنگ داشت و قشنگ یه هفت هشت نفری کمک لازم داشت جمع کردنش!
یادم به درام خود آتش افتاد که تو پنت هاوس همینجا کناردستگاه پلی استیشنش گذاشته بود.
چرانمی رفتیم همون بالا تمرین کنیم که سامانم نخواد این قدر عذاب بکشه؟
یهو یادم افتاد شاید اون بالا شخصیه و اتش به کسی نشون شون نداده
❤️هــمــراز ❤️
#پارت_133
داشتم ویلنم رو میذاشتم توی کیفش که یهو آریو اومد کنارم ایستاد و گفت:
-خسته نباشی همراز. عالی بودی، کارت محشره دختر! تو از کجا پیدات شد!؟
چه چایی نخورده پسر خاله شد این؟ همراز؟ مگه خودت خار و مادر نداری؟
لبخندی به پشم و پیل صورتش زدم و گفتم:
-مرسی. شما هم کارتون خیلی خوب بود. راستی داشتین یه چیزی می گفتین درباره ویولنیست قبلی. اون آدم کی بود؟
اهانی گفت و یادش اومد منظورم کِیه!
نگاه کردم دیدم آتش مشغول جمع و جور کردن میکروفون و این جور چیزاس. خیالم راحت شد باز مثل قاشق نشسته خودشو نمیندازه وسط بحث ما.
آریو شونه ای بالا انداخت و گفت:
-اسمش آرمِن بود، یه پسر ارمنی باحال!
اه چرا تیکه تیکه حرف می زد! بنال دیگه.
کنجکاو گفتم:
-خب چی شد؟ کجاست الان؟ رفته خارج؟
بی خیال گفت:
-نه! خودکشی کرد.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_134
بلند جیغ زدم
-چـــــــی!!!!!!!!!
اخمای اریو رفت توهم و همه برگشتن سمت ما. لبمو از خجالت گاز گرفتم و اروم تر گفتم:
-برای چی خو....
-چه خبره اون جا؟ باز معرکه گرفتین؟ مثل بچه مدرسه ایا باید بهتون تذکر بدم؟
باز اتش بود که خودشو انداخت وسط ما.
می خواستم با عصبانیت برگردم سمتش وبگم اخه به تو چه فوضول! منتها اگه این کارو می کردم اخراج می شدم.
آریو یه قدم رفت عقب و گفت:
-فردا برات تعریف می کنم. امشب یکم باهاش کنار بیا و هضمش کن.
بابا من سوء هاضمه گرفتم مرد حسابی! بیا زر بزن بگو براچی خودکشی کرد اون بنده خدا.
منتها اریا زد رو شونش و گفت:
-بریم داداش؟ آقا ما رفتیم، شبتون به خیر. راستی همراز تو با کی میری؟ ماشین داری؟ اگه نداری ما می رسونیمت.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_135
گفتم :
-امممممم! چیزه... یعنی من... نیم ساعت دیگه بابا میاد دنبالم... یکم حساسه...
ابروهای جفتشون پرید بالا و آهان کش داری گفتن. لابد فکر می کردن بابا از اون مردای غیرتی مریضه. طفلک بابا!
یکی یکی بچه های اکیپ خداحافظی کردن و رفتن.
آتش بهم گفته بود گاف ندم و به بقیه نگم تو خونه خودش زندگی می کنم.
توضیح نداد چرا اما احتمالا نمی خواست بچه هارو حساس کنه رو روابطش که بقیه فکر کنن حتما خبریه.
وقتی بچه ها رفتن نفس عمیقی کشیدم و به آتش که نشسته بود پشت سیستم و یه گوشی گنده گذاشته بود رو گوشش گفتم:
-من میرم بخوابم. جنازه ام. شبتون بخیر.
داشتم از در خارج می شدم که گفت:
-صبر کن. بیا جلوی من وایسا.
با چشمای گرد شده یکم نگاهش کردم و بعد رفتم رو به روی همون جایی که نشسته بود ایستادم و گفتم:
-بله؟ کاری دارید با من؟
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد