The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_136



با ابروی بالا رفته گفت:

-چی می گفتی به اریو؟ چی داشت بهت می گفت؟

چه خاله زنک! ایش!
از اون جایی که خسته بودم و حوصله اصلا نداشتم گفتم:

-پرسیدم قبل از من کی تو اکیپ ویولن میزد اونم گفت یه بابایی بود خودکشی کرد. منم پشم... یعنی متعجب شدم و نتونستم داد نزنم.

آتش گوشیو در اورد پرت کرد رو میز و بالحن محکم ولی تحقیر آمیزی گفت:

-کی به تو گفت فوضولی کنی؟ به تو چه که کی قبل از تو ویولن می زده؟

خستگی باعث شده بود عصبی بشم، بی حوصله سری تکوم دادم و گفتم:

-اگه دونستن این که چرا من این جام میشه فوضولی باشه عاقا من فوضول دو عالمم! خوابم میاد.

خواستم برم که دستمو گرفت و گفت:

-کارم باهات تموم نشده که سرتو میندازی پایین و مثل چی راهتو می کشی و میری...

برگشتم و گفتم:

-باز چیه؟

با تحکم گفت:

-دور و بر اریو و آریا و کلا همه بچه های اکیپ نبینمت. گند نزنید به کنسرتای من، ببینم دور و بر اونا می گردی و موس موس می کنی ازت شکایت می کنم.

1402/04/30 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت_137

سری به نشونه باشه براش تکون دادم و گفتم:

-دیگه چی؟ دستوری؟ خورده فرمایشی؟ امری؟ میخوام برم بخوابم.

دستشو تکون داد که یعنی می تونی بری و باز برگشت سمت سیستم.
پرسیدم:

-داری چیکار می کنی؟

کوتاه گفت:

-آهنگ جدیده. تمنای تو. قراره اولین بار تو مسکو بخونمش

ابرو بالا انداختم و گفتم:

-تمنای تو که جدید نیست! خیلی وقته داریم تمرینش می کنیم.

سری به نمونه تاسف تکون داد و گفت:

-جدیده. تمرینش کردیم چون می خواستم مشکلی برای زدنش نداشته باشیم. بی خیال برو بیرون.

بی حوصله شده بودم بی هیچ حرف یا خداحافظی ای عقب گرد کردم و رفتم بیرون.

تموم فکر و ذکرم درگیر اون پسره بود. آرمن! همونی که به جای من پارسال ویولن می زد و اخرش خودکشی کرد.

می ترسیدم این خودکشی ویولنیست اکیپ تبدیل بشه به یه سنت!
منم خود کشی کنم، ویولنیست بعدی...

هه جالب میشه!

1402/04/30 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت_138



رفتم توی استودیو و دیدم آتش هم اون جاست.
سعی کردم یکم خودشیرینی کنم که امروز سنگ رو سرم نکنه گفتم:

-سلام آقای رادمهر. خسته نباشید.

بدون این که هیچ جوابی بده نگاهم کرد و بعد دستشو برد سمت سیستم.
ایش...!
کنتر که نمیندازه جواب بدی! حتما باید منو به پشمت بگیری تا صبح دل انگیز زمستونیمو این قدر بیخود شروع کنم؟
ایش!

نشستم روی صندلی و شروع کردم سازم رو کوک کردک که یهو آریو و آریا و سامان و بقیه بچه ها اومدن تو.

چجوری باهم میان اما هر کدوم ماشین شخصی خودشو داره؟ جالبه برام!
ساعت کوک می کنن؟

اریو و آریا با دیدن من لبخند زدن و اومدن طرفم. زیر نگاه نافذ و میر غضب اتش باهاشون احوال پرسی کردم و بعد به آریو گفتم:

-تو قرار بود یه چیزی رو برای من تعریف کنی.

آریو خندید و گفت:

-فعلا که آتش میخواد با تیر منو بزنه!

1402/04/30 12:48

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_139

خندیدم و تهدید آمیز گفتم:

-یه جایی گیرت میارم و کل اطلاعاتتو می کشم بیرون!

دوتایی با آریا زدن زیر خنده.
ای من فدای اون خنده گوگولیت بشم بشر! چقد تو جذابی اخه!
آریا رو البته میگم. اریو که همش پشمه!
آریو گفت:

-آتش میخواد با تیر بزنتمون.

لبخندمو جمع و جور کردم و رفتم ایستادم توی جایگاهم.
آتش گفت:

-ترک بعدی هوس بازه. من می ایستم وسط، آریو تو سمت چپم می ایستی و همراز تو موقع این اجرا باید با فاصله کمی از من بایستی.
ساز غالب این ترک ویولنه!

تو اعصا نقاط بدنم عروسی بود. تصور این که تو کنسرت هم همینطوری کنار اتش ویولن بزنم باعث می شد از شدت خوش حالی بخوام بپرم ماچش کنم!

ایستادم نزدیک آتش و خیره شدم بهش. قرار بود با اشاره خیلی ریزی بهم بفهمونه کی شروع کنم.

همه که سر جاشون ایستادن آتش یه نگاه کوتاه بهم انداخت و فهموند که باید شروع کنم.

چشمامو بستم و شروع کردم به زدن!
غرق نواختن بودم که یهو...

-بسه! وایسا همراز!

انگار یه سطل آب سرد خالی کردن روم!.
صدای آتش عصبی و توبیخ گر بود!
داد کشید:

-این چه افتضاحیه؟

1402/04/30 12:48

❤️هــمــراز❤️
#پارت_140


اشک تو چشمام حلقه زد و با تته پته گفتم:

-چ... چی؟

میکروفنو با عصبانیت گذاشت تو جاش و داد کشید:

-این چه وضع ویولن زدنه؟ چرا این قدر خشک و بی حالت می زنی؟ بعد از اون همه تمرین حالا این چیزیه که تحویل من میدی؟ یه ترک مهمو؟ میخوای گند بزنی تو کنسرتم؟

اشکام نتونستن تاب بیارن و ریختن پایین. با بهت گفتم:

-بخدا...

آتش داد کشید:

-قسم نخور. داری گند می زنی، داری فقط گند می زنی.

کامران نوازنده گیتار گفت :

-بدم نبود آتش... داری بی انص...

آتش داد کشید:

-بدم نبود؟ کامران بد نبود مال کنسرت من نیست من عالی میخوام.

آریو اومد یه حرفی بزنه که آتش توپید به‌ و گفت:

-تو یکی خفه شو!
خودتو جمع و جور کن همراز. اگه بخوای همین طوری افتضاح بازی در بیاری مجبورم از ویولنیست جایگزین استفاده کنم.
به جای لاس زدن و دید زدن بقیه کارخودتو درست انجام بده

1402/04/30 12:48

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_141

به معنای واقعی کلمه با خاک یکسانم کرد.
به همین سادگی. دلم می خواست بمیرم.
دلم می خواست آب بشم برم توی زمین.

اشکام قطره قطره می ریخت روی گونم و نگاه ترحم بر انگیز بقیه رو تحمل میکردم.
آتش آبرو و حیثیتمو جلوی گروه برده بود.

نگاه خیسمو دوختم به چشماش و سعی کردم حرفمو با نگاهم بهش انتقال بدم.
با عصبانیت دو برابر نگاه گرفت و گفت :

-دوباره شروع می کنیم. ترک هوس باز، آریو آماده باش. همنیطور تو همراز، حواستو جمع کن.

با دست لرزون ویولنو بردم بالا و گذاشتم بین شونه و سرم، بهم اشاره کرد و منم شروع کردم به زدن.
اما هنوز بیست ثانیه هم نگذشته بود که باز گفت:

-تو چه مرگته؟ این درحد یه هنرجوی مبتدی هم نیست.

**

تحقیر... تحقیر... اشک.... اشک...
امروز فقط با همینا گذشته بود.
گند زده بودم تو تمرین بچه ها، نمی تونستم درست بزنم، نمی تونستم تمرکز کنم.

هیچ کاری نکرده بودیم، تا شب فقط هی من زدم ودهی اتش داد کشید، بچه ها خواستن وساطت کنن هی اجازه نداد و غرور منو بیشتر کوبید.

1402/04/30 12:48

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_142

اون قدری خسته و تحقیر شده بودم که این آخریا حتی اشک هم نمی ریختم.
حتی سعی نمی کردم درستش کنم.
بچه ها دیگه نمی زدن فقط هر سری به من نگاه می کردن ببینن درست می زنم یا نه.

نمی دونم چه مرگم شده بود.
دست اخر آتش هم از بس عصبانی شده بود وسطای تمرین تعطیل کرد و همه رفتن خونه هاشون.

من نشسته بودم توی استودیو، منتظر بودم آتش بیاد غرغراشو بکنه، یا مثل اون شب کتکاشو بزنه و زود تر دست از سرم برداره برم بخوابم.

نمی دونم کجا رفته بود، برامم مهم نبود، فقط می خواستم برگردم اتاقم و پناه ببرم زیر پتو و مطمئن بشم هیچ *** منو نمی بینه.

یه دفعه در اتاق باز شد و آتش اومد تو.
سعی کردم از نگاه به چشمای یخیش دوری کنم.
منتها فایده نداشت، اومد و دقیقاً  ایستاد بالای سر من.

با الاجبار نگاهمو دوختم به چشماش، وقتی دید بهش خیره ام پرسید:

-داری چه غلطی می کنی؟

با صدای اروم لرزونی گفنم:

-نمیدونم.

انقدر مظلومانه و پر از معصومیت بودصدام که حتی خودم هم گریه ام گرفت.

1402/04/30 12:48

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_143


انقدر نگاه نافذش روم ادامه داشت که تک تک لحظه های امروز یادم افتاد، چشمام پر از اشک شد و با گفتن :

-ببخشید!

زدم زیر گریه.
حالم بد بود، هر وقت حالم بد بود دلتنگ نازان می شدم. دلم آغوششو می خواست.
اولین بار بود که حالم از هر چی ویولن بود بهم می خورد.

-همراز، ببین منو...

خیره شدم تو چشمای آبی یخی مرد رو به روم. چشمای جذاب و درشتش!.
با دیدن نگاهش انقدر احساسات مختلف هم زمان به سمتم یورش اورد که زدم زیر گریه.
از جام بلند شدم و خواستم برم بیرون، خواستم از زیر نگاه نافذش فرار کنم که شونه هامو گرفت و اجازه نداد.
همونطور که اشکام می چکید گفتم:

-میشه... میشه بذارید برم؟ از فردا خوب می زنم ولی... امشبو... آقای رادمهر... لطفاً!

گرمای دستاش روی بازوهام و سنگینی نگاهش داشت دیوونم می کرد.
دلم می خواست از دستش فرار کنم. آتش در جواب حرفم گفت:

-نه نمیشه!

صداش توبیخ گر نبود، نرم و ملایم بود مثل اون شب. همین منو می ترسوند، همین دیوونم می کرد..
کاش می زد و داد می کشید و تحقیر می کرد اما این جوری مهربون نمی سد

1402/04/30 12:49

❤️هــمــراز❤️
#پارت_144


یه دفعه حس کردم چقدر دلم می خواد اتش بغلم کنه. مثل اون شب، دوباره دستاشو بپیچه دور تنم و کاری کنه آروم شم.

این احساس منو می ترسوند، این که دلم آغوش یه پسر غریبه رو بخواد.
اخرین باری که این حسو داشتم کی بود؟
یزدان...؟ خدایا امکان نداشت.

طولی نکشید که دعام مستجاب شد!
اتش خیلی آروم و حمایتگرانه دستای گرمشو پیچید دور تنم و روی سرمو نوازش کرد و گفت:

-خیلی لوسی همراز! این جور مواقع حتی بخوام دعوات کنم هم نمی تونم!

انگار که یه آتیش توی وجود من بود که  آغوش آتش خاکسترش کرد.
انگار که توی برزخ بودم و با آغوشش یهویی پرتاب شدم تو خودِ خودِ بهشت..

این احساسات منو می ترسوند، این احساسات حتی بیشتر از یزدان منو می ترسوند.

-هیشششششش! چه اشکی هم میریزه. چرا این قدر مظلومی آخه تو؟

1402/04/30 12:49

❤️هــمــراز❤️
#پارت_145


همونطور که سرم روی سینش بود هق زدم:

-بـ... ببخشـ... ـید

محکم تر منو به خودش فشار داد و زمزمه کرد:

-هیششششششششش! دختره ی دیوونه.... من باید چیکار کنم با تو؟

تو ذهنم گفتم "بیشتر بغلم کن" و از این که محتاج آغوش کسی هستم که خونمو کرده تو شیشه، از این بی پناهیم بیشتر گریه ام گرفت.

- همراز... همیشه میخوای این کارو بکنی؟ دختر من که هنوز چیزی نگفتم بهت.

سرمو از روی سینش برداشتم و بریده بریده بین هق هقم گفتم:

-نه... به... خاطـ... ر خودمـ...ـه. خیلی... بَـد...

با انگشست شصتش آروم اشکامو پاک کرد و وسط حرفم آروم گفت:

-عزیــزم! خوب میشه... این طوری گریه نکن!

گریه ام واسه ویولن زدنم نبود، به خاطر احساس عجیب و یه دفعه بروز کرده توی قلبم بود.
به خاطر تپش قلب شدیدم بود.
به خاطر آرامشی بود که به محض بغل کردنم از وجودش گرفته بودم.
به خاطر عطر مردونه و تلخش بود که می خواستم تا جایی که میشه ذخیره اش کنم

1402/04/30 12:49

❤️هــمــراز❤️
#پارت_146


بهم گفت عزیزم؟ عزیزش بودم یا تیکه کلامش بود؟
خدایا شنیدی؟ بهم گفت عزیزم!

یه حسی بهم گفت دلخوش نکنم به این حرف، اینا همش حرفه. آتش حد وسط نداشت، یا می زد و تحقیر می کرد و می کوبید، یا بغل می کرد و بهم می گفت عزیزم!

-همراز گوش کن به من...

تو آغوش یه مرد غریبه بودم، یه مرد به قول مامان نامحرم! اما ارومِ اروم بودم، گریه ام از سر آرامشی بود که بعد از کلی وقت گرفته بودم...
نگاه کردم تو چشماش، با صدای مخملیش گفت:

-دارم برادرانه یه چیزی رو بهت میگم، این قدر زود خودتو جلوی بقیه نباز! خودتو جلوی بقیه باختی که بعد از حرفای من نتونستی درست بزنی! ما این آهنگو چند بار توی تمرین زده بودیم؟ حتی یه بار چشماتو بستی و شاهکار خلق کردی. گوش میدی چی میگم همراز. میخوام بهت بگم یه...

آتش داشت حرف می زد و حرف می زد، با لحن ملایم ولی نصیحت گرش.
من چرا نمیشنیدم چی میگه؟
یه کلمه فقط اکو می شد تو ذهنم... برادرانه...!

گفت برادرانه؟
اره!
مثل یزدان، مثل وقتی که رفتم شرکتش و گفت مثل یه خواهر بهش کمک کنم به نازان برسه.

1402/04/30 12:49

❤️هــمــراز❤️
#پارت_147



من هیچ برادری نمی خواستم من از برادر داشتن متنفر بودم.

گریه ام به آنی قطع شد، سری به نشونه تایید براش تکون دادم و از آغوشش اومدم بیرون.
اشکامو پاک کردم و گفتم :

-حق با شماست. خیلی خودمو باختم. الان یکم خسته ام... میشه... ام... برم بخوابم؟ یاباید هنوز ویولن بزنم؟

از ته دل خداخدا می کردم نگه بمونم، همینم شد، با چشمای عجیبش بهم خیره شد و گفت:

-نه برو استراحت کن. خودتو آماده کن برای فردا.

سری براش تکون دادم و به سختی چشم از چشمای عجیبش گرفتم و فرار کردم.
باید با خودم کنار میومدم، باید یه سری چیزا رو برای خودم حل می کردم.

رفتم توی اتاقم، درو بستم و تکیه دادم به در.
دستمو گذاشتم روی قلبم و چشمامو بستم..

ترسیده بودم، از این احساس یهویی، از این احساس واقعا یهویی!
داری با خودت چیکار می کنی همراز؟ هیچ میدونی اون کیه؟ آتش رادمهرو اصلا میشناسی؟
کدوم احمقی قلبش این قدر برای کسی که کتکش زده و ازش بیگاری کشیده تند می تپه؟

کدوم احمقی بی تاب آغوش مردی میشه که هیچی ازش نمیدونه؟ کدوم احمقی دلش برای مردی می لرزه که میخواسته خفه اش کنه؟

1402/04/30 12:49

❤️هــمــراز❤️
#پارت_148


با گریه اروم گفتم:

-نمی دونم. دست از سرم بردار لعنتی.

افکارم قرار نبود دست از سرم بردارن.
عقلم تشر زد:

-یزدان برات درس عبرت نشد؟ باز دل بستی؟ باز بهت گفت خواهر و کاخ رویاهات خراب شد؟
پاشو خودتو جمع کن همراز، اون یه خواننده معروف و موفقه و تو فقط طرفدارشی! به این حس برچسب عشق نچسبون.

دلم میخواست قبول کنم اما قلبم گفت:

-چرا خواهر؟ چرا برای هیچ *** جذاب نیستی همراز؟ چرا هر کسی رو دوست داری تورو به عنوان خواهرش می بینه؟

من آتشو دوست داشتم؟ خدایا نه!
از اعترافش هم می ترسیدم اما... من...من...
من آتشو دوست داشتم، من دوباره و این بار با شدت دوبرابر... عاشق شدم! دوباره!

همین باعث شد گریم بیشتر بشه.
همین اعتراف باعث شد جای دستای آتش دور کمرم ذوق ذوق کنه
همین باعث شد نفس گرمشو حس کنم.

همین اعتراف غریبانه و یه دفعه ای به عشق باعث شد کف زمین بشینم و گریه بی صدا بکنم.
حالا باید چیکار می کردم؟
حالا باید دقیقا چطوری باهاش چشم تو چشم می شدم تا حس کوچیک و ظریف درونمو نبینه و نفهمه عاشقشم؟
نمیدونم!

1402/04/30 12:50

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_149


صبح که بیدار شدم دیگه کامل کبودیای صورتم رفته بود.
به جای کبودیای صورتم قلبم کبود بود انقدر که دیشب کوبیده بودمش و گفته بودم حق نداره عاشق بشه.
حق نداره دل ببنده به یه تیکه سنگ.

تصمیم گرفتم دیگه به اتش نگاه نکنم، تصمیم گرفتم اصلا بهش فکر نکنم!
این شد که خیلی دیر وقتی مطمئن شدم بقیه بچه ها اومدن از اتاق رفتم بیرون.

جالب بود که هرسری تظاهر می کردم از خونه اومدم، هر سری یه کیف کوچولو دستم بود واسه اثبات این حرف.

رفتم و پر انرژی به همشون سلام دادم. بدون نیم نگاهی به آتش!
سنگینی نگاهشو حس می کردم اما خودمو کشتم که نگاهش نکنم.
ضربان قلبم می رفت که تند بشه اما بهش افسار زدم.
یهو بلند گفت:

-وقت کشی بسه! هوس باز...

ایستادم تو جایگاه خودم نزدیک بهش، دستام عرق کرده بود و صحنه های دیشب جلوی چشمم تکرار می شد!
خدایا خودت کمکم کن آبروم نره، رسوا نشم!

1402/04/30 12:50

❤️هــمــراز❤️
#پارت_150


ویولن رو گذاشتم بین شونه و سرم و با اشاره دست آتش شروع کردم به زدن.
نگاهم که هنوز به دستاش بود کم کم کشیده شد بالا و بالا تر،

نگاهم افتاد به بازوهاش....
یاد آغوش دیشبس افتادم و اعتراف کردم فضای بین بازوهاش امن ترین جا برای گریه هامه!

نگاهم رفت بالا تر، گردنش، جایی که همیشه بهش عطر می زد و بوی خنک و تلخی که می داد از اون جا نشأت می گرفت.

چقدر دلم می خواست یه بار سرمو بذارم  دقیقا روی شاهرگش و عمیق بو بکشم. چقدر دلم می خواست عطر تنشو همیشه نزدیک خودم حس کنم!
چقدر این احساسات تازه جوونه زده تو قلبم ترسناک بود!

نگاهم رفت بالا تر و این بار میخ شد روی چشماش!
تیله های آبی یخی، مردمک منجمد و قطبی چشماش.
داشت به من نگاه می کرد بدون این که پلک بزنم یا ارتباط چشمیمون رو قطع کنم به ویولن زدنم ادامه دادم.

ضربان قلبم روی هزار بود، توی دلم یه عالمه حس بود، یه عالمه احساسات تازه جوونه زده هم رنگ چشمای آتش!

احساساتی که نمی شد ازشون فرار کنم، نمی تونستم انکار کنم، نمی تونستم از بین ببرمشون.
من، همراز رستا، برای بار دوم قلبم لرزیده بود!
برای بار دوم و کاملا ناگهانی عاشق شده بودم!

1402/04/30 12:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


حالم خوبه چون طُ رو دارم . . !?️?

1402/04/30 12:52

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_151


اون قدر به نگاه کردن بهش ادامه دادم تا این که آهنگ تموم شد.
صدای جذابش که با آهنگ می خوند هنوز توی گوشم بود.
وقتی آخرین نتو نواختم چشمامو بستم و ازش نگاه گرفتم.
بلافاصله صدای دست زدن بقیه بلند شد. آریو گفت:

-همراز... این جوری نه فقط مارو که خود آتشم از چشم میندازی! باریکلا دختر...
-عالی بود!
-خیلی بهتر از آرمن می زنی، آتش اینو از کجا پیداش کردی؟!

هیچ حسی از تعریفای بقیه نمی گرفتم.
دلم می خواست گریه کنم، این همه خواستن توی قلبم قرار بود چطوری مدیریت بشه؟
قرار بود چجوری باهاش کنار بیام؟

چجوری دلمو راضی کنم و بهش بفهمونم ته این عشقی که تازه جوونه زده هیچی نیست.
رسیدنی در کار نیست.
دوست داشته شدن متقابلی در کار نیست.
هیچی، سیاهه!

آتش سعی کرد بچه هارو ساکت کنه گفت:

-زیادم تعریف نکنید ازش لوس میشه! بریم ترک بعدی! قهوه تلخ چشمات...

این یکی ویولن اصلا نداشت، اهنگ غمگینی بود که با پیانو و ویولنسل زده می شد.
ویولنم رو گذاشتم روی میزی که اون جا بود و با یه ببخشید اروم که احتمالاً هیچ *** نشنید از اتاق زدم بیرون.

1402/04/31 19:54

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_152


ظهر پیمان برامون ناهار اورد و خودش رفت. طفلی افتاده بود دنبال  کارای سفر ما، حس بدی داشتم این قدر دوندگی می کرد اخرشم خودش نمی اومد.

می دیدم آتش و پیمان چقدر بهم وابسته ان. آتش تک تک کاراشو با مشورت پیمان انجام می داد.
پیمان هم هر روز زنگ می زد و چند دقیقه با آتش مشورت می کرد. مدیر برنامه بودن هم کار سختی بود.

-تو فکری همراز!

صدای سامان بود که منو به خودم اورد، لبخندی زدم  گفتم:

-داشتم به تئوری جهان های موازی فکر می کردم.

سینا، نوازنده ویولنسل گروه زد زیر خنده و گفت:

-خیلی شیک و مجلسی پیچوندت! اخه دخلش به تو چیه فوضول.

داشتم به این فکر می کردم که چقدر ترسناکه که تنها عضو دختر یه گروه ده نفره ام! دور و برم همه نره خرن!
تو همین افکار بودم که با آتش چشم تو چشم شدم.

نامرد!
اخم خیلی بدی بهم کرد و نگاه گرفت.
دلم پر از غصه شد.
یعنی می رسید روزی که تو چنین مواقعی بهم لبخند بزنه؟
نه نمی رسید. آتش لبخند نمی زد اونم به یه دختر.

*

-دلم برات تنگ میشه خواهری. توروخدا باهام در تماس باش.
بهم زنگ بزن.

برای بار آخر نازان رو بغل کردم و اشک ریختم.
یعنی چند وقت قرار بود نبینمش؟ همینطور مامان و بابا رو؟

-هیشششششش! خوش به حالت همراز! میری که پیشرفت کنی، میری که به ارزوهات برسی. این که گریه نداره عزیز دلم.

1402/04/31 19:54

❤️هــمــراز❤️
#پارت_153


درست می گفت؟ سفر کردن با کسی که دیوونشم پیشرفت کردن بود؟
که هر ساعت چشمم تو چشمش باشه و قلبم براش بتپه اما هیچ عکس العملی از طرف اون نبینم؟

از آغوشش اومدم بیرون و برای آخرین بار گونه اشو نوازش کردم.
نازان نگاهی به سمت راست، جایی که اکیپ بودن انداخت و بعد گفت:

-کوفتت بشه این همه هلو! از همه جیگر ترشون اون پسر خوشگله است که تی شرت آبی نفتی پوشیده.

برگشتم دیدم آریا رو میگه.
به محض دیدن ما اونم نگاهمون کرد دستی تکون داد.
آریو هم کنارش بود و یه دختر ریز نقش و پدر و مادرش پیشش بودن.

لبخندی براش زدم و برگشتم سمت نازان و گفتم:

-اوف! خوانندمونو ندیدی!

ابرویی بالا انداخت و گفت:

-خواننده لامصبتونو کیه که ندیده باشه! واسه همین میگم افتادی تو کمپوت هلو!

با نیشخند گفتم:

-اره یه خیار سالادی بی قواره ام وسط این همه هلو!

قهقهه ای زد و گفت:

-خره تو گیلاسشونی! گوگولی من. عه پروازتون نیم ساعت تاخیر داره بذار بگم یزدان بیاد تو.

1402/04/31 19:54

❤️هــمــراز❤️
#پارت_154


تا اومدم مخالفت کنم صدای هیجان زده چندتا دختر بلند شد:

-هییییییییین! وای خدایا! اون آتش رادمهره؟
-اره خودشه.
-واس تبسم آتشه! باورت میشه؟ آتش رادمهر...
-تور جهانی داره، داره میره مسکو.
-بریم ازش امضا بگیریم؟
-چقد اخموئه. ضایعمون نکنه؟
-می ارزه! بیا بریم!

برگشتم دیدم یه گروه دخترن که چشمشون به آتش که داشت با چمدونش می اومد سمت ما افتاده.
حتی با این که کلاه و عینک داشت اما بازم شناخته بودنش.

دخترا رفتن طرفش، یکی از اونا بلند گفت:

-آقای رادمهر میشه یه امضا به من بدین؟

انقدر بلند گفت که نگاه همه توی فرودگاه جلب شد بهش. خیلیا اومدن سمت ما.
آتش خیلی ریلکس سرشو تکون داد و شروع کرد یکی دفترا و کاغذهایی که گرفته می شد سمتش رو امضا کردن.

تازه اون موقع بود که فهمیدم آتش بادیگارد داره! دوتا مرد درشت هیکل سیاه پوش دو طرف آتش جمعیتو ازش دور نگه می داشتن.
آتشم خیلی ریلکس امضا می کرد با طرفداراش عکس می گرفت.

1402/04/31 19:55

❤️هــمــراز❤️
#پارت_155


حسادت چنگ زد به قلبم. این بُعد از آتش رو ندیده بودم.
این که این همه طرفدار و کشته مرده داشته باشه. نصف جمعیت فرودگاه جمع شده بودن دورش.

دخترایی که واقعا بعضیاشون خیلی خوشگل بودن و خیلی خوش لباس!
یه نگاه به لباسی خودم انداختم.
یه مانتوی ساده، شلوار جین و مقنعه!
مثل بچه دبیرستانیا!

واقعا افسردگی گرفتم. من از معمولی ترین طرفدارای آتش هم معمولی تر بودم.
یه دختر ساده که با مقنعه خیلی بچه تر به نظر می رسید.

-واو پشمام! تو با این یارو یه ماه همخونه بودی؟

برگشتم سمت نازان و سعی کردم بغضم مشخص نباشه. خیلی سخت بود!
خیلی!
ما دوقلو های همسان بودیم، حال همو می فهمیدیم.

می خواستم بهش بگم نازان تازه کجاشو دیدی!
فقط همخونه خالی نبودم!
این مرد منو ماساژ داده بود، این مرد حتی منو دوبار بغل کرده بود!
دوبار طعم تلخ ولی شیرین آغوششو چشیده بودم.

1402/04/31 19:55

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_156


نازان روشو کرد اون ور تا به یزدان بگه بیاد. اینم بیچارگی بعدی!
آتش کسی که جدیدا فهمیدم بهش حس دارم و یزدان کسی که عاشقش بودم توی یه مکان باهم!

درحالی که آتش با هزارتا طرفدارش مشغول بود و یزدان نازانو دوست داشت و یه جورایی تقریباً نامزد بودن.

-همراز معرفی نمی کنی؟

آریو و آریا بودن! رو کردم سمت نازان و گفت:

-خواهر دوقلوی من، نازان! نازان جان ایشون آریا هستن و ایشون آریو. دوقلوهای گروه ما!

صحنه جالبی بود که باعث شد یکم اون حجم از ناراحتی و خمودگی روحمو فراموش کنم.
نازان متعجب نگاهشون کرد و گفت:

-وای چه جالب! خوشبختم! این اتفاق زیاد نمی افته ها... دوتا دوقلو!

آریا نگاه نافذشو دوخته بود به نازان. آریو خیره به من گفت:

-خیلی خیلی شبیهید ولی در عین حال اصلا شبیه نیستید!

1402/04/31 19:55

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_157


نازانم نه گذاشت نه برداشت با خنده گفت:

-شماهام که اصلا شبیه نیستید! یعنی یه سری چیزا نمیذاره تشخیص بدیم شبیهید یا نه!

زارت! منظورش ریش و سبیل و کرک و پشم آریو بود!
فکر میکردم نفهمن ولی هر جفتشون خندیدن. آریا به آریو گفت:

-بزن این لامصبارو!

با این حرفش نتونستیم خودمونو نگه داریم! نازان خیلی محجوبانه ولی من بلند زدم زیر خنده.

-به چی می خندید؟

قهقهه ام به آنی خفه شد!
صدای کسی بود که یک عمر تمام دوستش داشتم. یزدان!

دست نازانو گرفت و به دوقلو ها نگاه کرد و پرسید:

-سلام همراز. معرفی نمی کنی؟

با حال بدم سعی کردم بهم دیگه معرفیشون کنم.
حالم واقعا بد بود. عشقم به یزدان کم تر شده بود اما روحم خیلی داشت ازار می دید.

هم زمان که معرفیشون می کردم این سوال برام پیش اومد که چرا نازان نمیفهمه چقد از درون داغونم؟
چرا فقط من دوقلوی همسان اونم و احساساتش رو می فهمم؟
چرا اون نمی فهمه چقد آشوبم؟

1402/04/31 19:56

❤️هــمــراز❤️
#پارت_158


زمان مثل برق و باد گذشت و اصلا نفهمیدم کی رفتم توی هواپیما و نشستم.
قسمت vip هواپیما کامل در اختیار گروه ما بود به خاطر همین بعضی از صندلیها خالی مونده بودن.

شانس قشنگ و زیبای من همین بود دیگه! چون صندلی کنار منم خالی بود! تو این روز شخمی تخیلی با اون روحیه داغون و چشمای اشکی هیچ سگی ام نبود کنار ما بشینه!

عب نداره! منم با تنهایی حال می کنم! من و تنهایی تو و دمپایی...! دارم چرت و پرت میگم.

صندلیم کنار پنجره بود ولی از اون جایی که شب بود کوفتم مشخص نبود، بعضی وقتا نور شهرا یکم معلوم بود..

آتش کجا نشسته بود؟ من تقریبا آخر قسمت وی آی پی بودم ولی آتش مشخص نبود.
آریو و آریا و سامان، مهدی، حامد، فرهاد و نادیا و امیر حسین رو می تونستم ببینم اما آتش رو نه!
به جهنم!

یه پرواز طولانی لعنتی بود. ای کاش حداقل فوبیای ارتفاع داشتم یکم مایه مسخره بقیه می شدم ولی مث گاو زل زده بودم به بیرون و به کتفمم نبود.

یکم که گذشت همه خوابیدن، یه صدای خر و پف ریزی هم میومد حتی.
کاش دل و دماغ داشتم ببینم صدا از کیه ازش فیلم بگیرم!

فقط من بیدار بودم انگار.

1402/04/31 19:56

❤️هــمــراز❤️
#پارت_159


آهی کشیدم و رو به پنجره آروم گفتم:

-مسخره است...

یه دفعه یه صدایی بلند شد:

-چی مسخره ست؟

با هین کوتاهی از جا پریدم و برگشتم سمت صدا!. آتش بود، خود خود آتش.
معترض گفتم:

-آقای رادمهر! این چه وضع اعلام حضور کردنه؟ زهرم ترکید!

ابرویی به نشونه تمسخر بالا انداخت و پی گیر بحث نشد فقط گفت:

-نگفتی؟ چی مسخره است.

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-واقعا چه اهمیتی داره؟ کل دنیا الان مضحک و مسخره است. شما چرا نخوابیدین؟

فکر می کردم الان میگه به تو چه ولی یه کار بدتر کرد. بی اهمیت به سوالم پرسید:

-اون پسری که با خواهرت بود دلیل مسخره بودن همه چیزه؟ تو به نامزد خواهرت چشم داری.

1402/04/31 19:56