The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز❤️
#پارت_160

یعنی این قدر ضایع بودم که آتشی که اصلا تو باغ نبود و سرش گرم بود ام فهمید؟
چشم داری یعنی چی؟
معترض برگشتم سمتش و گفتم:

-نخیر! شما که اصلا سرت گرم امضا ها دخترایی که دورت بودن بود چجوری منو دیدین اصلا؟ من به شوهر خواهرم کوچک ترین حسی...

نگاهش انقدر نافذ و موشکاف بود که انگار قشنگ فهمیده دارم دروغ میگم.

خدایا میشه برای امشب بس باشه لطفاً؟ جلوی آتش اشک نشست تو چشمام.
ازش نگاه گرفتم و خیره شدم به پنجره و آروم گفتم:

-جدی میگم، من بهش علاقه ندارم... دیگه ندارم... من الان... کسی دیگه رو دوست دارم...

سکوت کرده بود، از تو شیشه می دیدمش که خیره شده به من.
طلبکار برگشتم سمتش و با صدای آرومی که سعی می کردم کسی بیدار نشه اما محکم گفتم:

-آره اصلا دوستش داشتم یه زمانی....
که چی؟ ها؟ که چی؟ حالا که شوهر نازانه و باهم خیلی خوشن!
گور بابای همراز! گور پدر و پدر جد همراز اصلا.
میخوام بخوابم!

رومو کردم اون سمت و سعی کردم با بغض لعنتی ای که گریبانم رو گرفته بود مبارزه کنم.
اینم میگذشت!

1402/04/31 19:57

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_161


آتش یه دفعه گفت:

-به کسی که دوستش داری خواهرتو نشون نده!
خواهرت از خودت خیلی جذاب تره واسه همینه که شوهر خواهرت به اون علاقه مند شده نه تو.
حتی همین آریا ای که الان دوستش داری هم جذب خواهرت شده.
متاسفانه اون کاریزمای لازم برای مجذوب کردن مردارو نداری.

اینو گفت و از جا بلند شد!
خیلی ساده ضامن نارنجکو کشید، پرتش کرد و بعد دور شد!
بی انصاف!
بی انصاف!
عوضی!

این حرف از طرف آتش مثل فحش بود برام.
خیلی قشنگ بود که نمیتونستم کسی براش میمرمو جذب کنم!
این که آتش فکر میکرد من آریا رو دوست دارم واقعا برام مثل فحش بود.

اشکام یکی یکی می چکیدن روی گونم و سعی می کردم هیچ صدای هق هقی ازم بلند نشه.
اشکال نداره همراز.

راست می گفت؟
اره! من و نازان شبیه به هم بودیم اما راست می گفت!
نازان خیلی بیشتر بلد بود دلبری کنه، ظرافت بلد بود.
تو چی داری همراز؟ فقط بلدی مثل اسب بخندی.

به نظر آتش من جذاب نبودم.
این که نتونم عشقمو به خودم جذب کنم مثل مرگ مجسم بود برام!

1402/04/31 19:57

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_162


انقد تو خلوت خودم بی صدا اشک ریختم و خود خوری کردم که خوابم برد.

-همراز...

ایش! مرد! ولم کن کره خر!
دوباره خوابیدم که باز گفت:

-اهای همراز! بیدار شو هواپیما میخواد فرود بیاد.

خب فرود بیاد!  دستمو به نشونه برو بابا تکون دادم و باز اومدم بخوابم که گفت:

-ای بابا همراز، مهماندار داره میاد اون مثل من ملایم رفتار نمی کنه ها... پاشو رسیدیم مسکو... بیدار شو بیدار شو... بیدار شو... بیدار شو... بیدارشو....

بلند گفتم:

-ای مرض! ای زهر خر کره مار...

نه فقط نادیا بلکه کل گروه زدن زیر خنده. با غرغر بیدار شدم و گفتم:

-تا بوق سگ که بیدار بودم، بعدشم که سگ خواب شدم. این چه قسمت وی آی پی ایه؟ اتوبوسای خط واحد از این راحت ترن. این مهماندار کجاست بیاد جوابگو باشه شونه های منو یکم بماله دردش اروم شه.

1402/04/31 19:58

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_163


نادیا اومد یه دکمه رو فشار داد و صندلی نمه نمه رفت عقب!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

-میمردی یکم زود تر بگی بهم؟ متفرق شید میخوام بخوابم!

یهو یه صدایی از پشت سرم محکم گفت:

-لوده بازی بسه. نادیا برگرد سر جات داریم فرود میایم.

اداشو برای نادیا در آوردم که خودشو کشت تا نزنه زیر خنده و رفت نشست کنار امیر حسین.
ارتفاعمون کم شده بود و قشنگ زمین زیر پامون معلوم بود. تا حالا بجز اون یه باری که از طرف چندتا از استادامون رفتیم سه چهار روزه چین به خاطر بازدید از سازای سنتیشون دیگه از کشور خارج نشده بودم.

بابا و مامان خودشون می رفتن ترکیه عشق و حال اما من و نازانو نمی بردن با خودشون.
کمربندمو بستم و به فرود آروم هواپیما و نزدیک شدن باند خیره شدم.

مسکو... جایی که سه روز دیگه اولین کنسرت آتش بر گذار می شد. بلیطاشم با اون مصاحبه مسخره و فعالیتاش توی شبکه های اجتماعی تا دونه آخرفروخته بود.
اخه من نمیدونم چقد ایرانی تو روسیه هست! ولم کن!

1402/04/31 19:58

❤️هــمــراز❤️
#پارت_164



تا بشینیم توی فرودگاه و از هواپیما بریزیم پایین کلی طول کشید. گوشام کیپ شده بود و نادیا می گفت به خاطر فشار هواست.
هر چی بود که خیلی رو مخم بود.

آتش عینک آفتابیشو زد به چشماش و گفت:

-پالتو بپوشید در اصرع وقت. این جا سرده واقعا برام مهمه هیچ کدوم از اعضای بندم سرما نخورن. البته جایگزین برای همتون هست!

می خواستم بگم برو بده همون جایگزین جونت برات ویولن بزنه با اون حرفای بدی که دشب بهم گفتی و باعث شدی سگ خواب بشم... منتها جلوی زبونم رو گرفتم و با بقیه گروه افتادیم دنبال کارا.

نادیا قربونش برم بلافاصله روسریشو برداشته بود و موهای لایت عسلیشو ریخته بود روی شونه هاش!
فقط من بودم که هنوز با مقنعه بودم و قرار هم نبود درش بیارم.


واقعا نمی خواستم روسریمو توی سفرای خارجی در بیارم، نمی دونم چرا اصلاً هم ربطی به امل بودن و بسته بودن محیط خانواده و متدین بودن و این چیزا نداشت!
نمی دونم یه خواسته درونی بود که قرار بود بهش پایبند بمونم.

گرفتن چمدونا و نشون دادن پاسپورتا و اینا یکم طول کشید، من واقعا خسته بودم یه سفر طولانی رو گذرونده بودم و یه نمه حالت تهوع هم داشتم که رو اعصابم بود

1402/04/31 19:58

❤️ هــمــراز ❤️
  #پارت_165


خیلی هم سردم بود. لامصب راست میگن روسیه سرده ها!
اون قدر حالم قاراشمیش بود که اصلا وقت نکردم ببینم این کشور تِزار ها اصلا چیچیه!
سرمم داشت گیج می رفت!

سوار یه وَن شدیم و راه افتادیم.
من به زور خودمو جا دادم کنار نادیا و سرمو گذاشتم روی شونش و تا خواست حرفی بزنه گفتم:

-حضرت عباسی ول کن نادیا. بعد پولشو بهت میدم فقط بذار بخوابم الان! کل دل و رودم داره می چرخه.

نادیا با خنده گفت:

-دیوونه کی خواست مخالفت کنه... خواستم حالتو بپرسم. بخواب عزیزم رسیدیم بیدارت میکنم.

همونطور که چشمام بسته بود گفتم:

-ژون! عزیزمت تو منتها الیه سمت راستم...

دیگه نفهمیدم چه چرتی پروند، خوابم برد.

***
همراز جان. پاشو رسیدیم.

با غرغر همونطور چشم بسته گفتم:

-عمو یه دور دیگه بزن... من تازه رسیدم جای حساس خوابم...

صدای خنده اشون بیدارم کرد. از لای چشم دیدم همه دارن می خندن الا آتش! این طفل معصوم اصلا بلد نبود بخنده، اصلا عضلات گونه و دهنش فلج بودن

1402/04/31 19:58

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_166

سرمو از روی شونه نادیا برداشتم و خیره شدم به بیرون. ماشین متوقف شده بود و همه پاشده بودن.
یه ساختمون خاکستری با یه عالمه لامپای زرد می دیدم.

بلند شدم و رفتم پایین. فورا دوتا هرکول اومدن دو طرف آتش... ای بابا سگ اینو میشناسه تو این ممکلت غری..

-وااااااااااااااااااااای! اومد اومد... بیاید... آتش یه امضا به من بده
-میشه یه امضا به من بدی؟
-میشه باهات یه عکس بندازم؟
-این پوسترو برام امضا می کنی...؟

بادم خوابید!
کثل این که ایران و روسیه و کانادا و افریقا و مریخ نداشت این بشر!
اون قدر چپ چپ بهش نگاه کردم که آریو گفت:

-وای همراز قیافه ات دیدنیه! تو چقد فانی بشر!

عمت فانه! بادیگاردای اتش اون دخترارو دادن عقب و آتشم به پشمش گرفتشون و جلوتر از همه راه افتاد سمت هتل!

ایششششش!
یه سلام بهشون بده حداقل! یه خنده ای، دستی، پایی چیزی تکون بده براشون!

پشت سر نادیا و شونه به شونه آریو منم رفتم سمت هتل.
به ساختمون خاکستری با نمای رومی و کچبری های سفید که فکر کنم یک ملیون طبقه بود!

ای بابا آسانسور این جا خراب بشه چی؟
سقوط کنه چی؟ پودر میشن اون تو...!

1402/04/31 19:58

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_167

توی لابی هتل همه برامون با یه حالت باحالی کوتاه تعظیم کردن. انگار اومدیم ژاپن!
یه مرد کت شلوار پوش اومد سمت آتش و به انگلیسی گفت:

-خوش اومدید! ممنون که هتل مارو برای اقامت انتخاب کردید.

آتش هم جوابشو داد. من ولی انقدر مات لابی شیک هتل بودم که اصلا نفهمیدم چی گفت!
لابی دکور طلایی مشکی داشت، چراغای تزئینی زرد و لوسترای خیلی شیک و بزرگ.

این اتش چقدر پول داشت مگه؟ خداتومن پول هر یک شب موندن توی این هتل بود...
خدمه خیلی خوشگل بودن، همه مدبور و چشم رنگی!

سرعت کراش زدن من روشن آنقدر تند بود که می شد یه واحد جدید براش بذاری! همراز بر ثانیه!
کلید اتاق پونصد و بیست رو دادن به من. از بخت سیاهم طبقه اش با مال بقیه فرق داشت، بقیه طبقه یازده بودن من پونزده.

هر ده تامون رفتیم تو یکی از اسانسورا و کیپ هم ایستادیم.
تعجب نداشت که رفت و امد این هتل مختل نمی شد چون سه تا اسانسور داشت.

بچه ها همه طبقه یازده پیاده شدن من موندم و یه بابای دیگه که حال نداشتم ببینم کیه!

1402/04/31 19:59

❤️هــمــراز❤️
#پارت_168


یه یارویی هم بغل دستم بود و چسبیده بود بهم، سرمو گرفتم بالا بهش بگم این قد خودتو نمال به من یهو دیدم خودمم!! آینه بود!!

پروردگاراااااااا هیچ بنده ایو این قدر پیش خودش سبک و ضایع نکن!

از تو آینه دیدم اون یکی بابا که با من تو آسانسور بود خیلی آشناست.
در واقع خیلی زیاد ی آشناست! آتشه!
مثل اسکلا گفتم:

-عه! سلام!

سرشو به نشونه تأسف تکون داد و نگاهشو گرفت! ایش... جواب سلام واجبه *** آقا.

موزیک آن شرلی خیلی نرم و ملو داشت پخش می شد که یهو در باز شد و یه خانمی به انگلیسی گفت: طبقه پانزدهم!

زودی پا تند کردم برم بیرون دیدم اتشم داره میره بیرون.
متعجب گفتم:

-شما هم طبقه پونزدهین؟

با طعنه گفت:

-با اجازه اتون.

1402/04/31 20:00

❤️هــمــراز❤️
#پارت_169


عه! چرا تیکه میندازه هی؟
دیشب به اندازه کافس زهرشو ریخته بود بهم.
چشم غره ای بهش رفتم و مثل سلیطه ها گفتم:

-لیدیز فرست.

و جلو تر از اون از آسانسور زدم بیرون.
نگاه متحیرشو حس می کردم پشت سرم! منتها صبر منم حدی داشت دیگه!

حالا که دست سرنوشت من و اونو توی یه طبقه کنار هم گذاشته بود باید باهاش کنار می اومدیم.
اون که این شرایطو سخت می کرد اتش بود.

هی رفتم هی دیدم داره دنبالم میاد. ای بابا وا بده مرد!
محلش ندادم و اتاق پونصد و بیست که مال خودم بود رو پیدا کردم دیدم اونم دقیقا ایستاده جلوی در اتاق کناری من.

پوفی کشیدم و با کارت درو باز کردم.
مثل این که باید هم سایه هم میشدیم.

داخل اتاق به اندازه یه قصر مجهز بود. پی اس فور داشت لعنتی!
توالتش اندازه اتاق من بود! ای بابا!
خودمو پرت کردم روی تخت و گفتم:

-آخیش! ولی کاش جای این تیکه انداختنا بغلم می کردی آتش...

1402/04/31 20:00

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_170


بعد به خودم پوزخند زدم و گفتم:

-هه! دیگه چی؟ اشانتیون نمیخوای؟ لباسامو در اوردم، موهامو شونه کردم و مسواک زدم.
بعدشم خزیدم بین بیست لایه پتو و سریع خوابم برد.

*

-توی یه جنگل سرسبز بودم و ایستاده بودم جلوی آینه.
یه لباس پرنسسی پف تنم بود به رنگ قرمز. لباس دکلته بود و با پوست سفید سینه و گردنم تضاد خیلی قشنگی داشت

یه حلقه از گل رز سرخ دور سرم بود و یه رژ لب قرمز خیلی فریبنده ترم کرده بود.
موهام صاف و لخت ریخته بودن روی شونه هام و با حرکت ملایم باد می رقصیدن.

بوی بهار می اومد، بوی آب شدن برف، بوی تابش مستقیم و گرم خورشید، بوی عید نوروز...!
چشمامو با لذت بستم و گوش دادم به صدای گنجیشکا.

تو عالم خودم بودم و بوهای اطرافمو تجزیه تحلیل می کردم که یهو یه دستی رو دور شکمم حس کردم.
لبخند نشست روی لبام و حس کردم یه نفر از پشت منو به آغوش کشیده.
عطرشو کشیدم به ریه هام و گفتم:

-اومدی آتش؟

1402/04/31 20:00

❤️هــمــراز❤️
#پارت_171

صدای گرمشو شنیدم که گفت:

-اوهوم!

با دستش موهامو زد کنار و بوسه کوچیکی روی گردنم زد. چشمامو باز کردم و از توی آینه خیره شدم بهش. چشمای یخیش پر از عشق بود، دیگه یخ نبودن... گرم بودن، مثل دوتا تیکه یخ مذاب...
طاقت نیاوردم. برگشتم سمتش و لب زدم:

- دیوونه چشماتم!

دستاشو آروم فرو کرد بین موهام و گفت:

-منم عاشق تو و پیچ و تاب قشنگ موهاتم همراز... همرازم...

نگاهم کم کم نشست روی لباش، دوباره برگشتم روی چشماش که دیدم داره لبامو نگاه می کنه. نگاهمو که دید آروم لب زد:

-میخوام ببوسمت!

بی قرار حرارت لباش خواستم حرف بزنم که دیدم داره مید جلو...
چشمامو بستم و منتظر تماس لبهای گرمش با لبام شدم که...

-همراز بیداری؟ آهای... همراز... به خواب مرگ رفتی؟

1402/05/04 23:45

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_172

ایش... باز سعی کردم لبای آتشو ببوسم که دوباره صدای نکره نادیا بلند شد:

-خرسم اینجوری به خواب زمستونی نمیره... پاشو بیا درو باز کن التگان میان میندازنم از هتل بیرون.

چشمامو با حرص بازکردم و نشستم توی جام. لعنتی ای گفتم و فهمیدم بغض کردم.
دلم... دلم نمی خواست اون خواب باشه... دلم نمی خواست اون حرفای قشنگ آتش و همرازم گفتنش خواب باشه.

خیلی احمقانه اشکم چکید روی گونم! دوست داشتم ببوسمش! لعنت به نادیا...
هیچ وقت توی زندگی واقعی قرار نبود توسط آتش بوسیده بشم... حالا که توی خواب...

-همراز... کل تیم منتظر توعه بیشعور...

اَه بلندی گفتم و با حرص رفتم درو باز کردم. نادیا با دیدن من متعجب بهم خیره شد و گفت:

-خاک بر سرم..  چته؟ چیزیت شده؟

بلند زدم زیر گریه و به هق هق گفتم:

-ن... نه! من خو... خوبم... فقط....

نادیا بغلم کرد و اجازه داد با تموم توانم اشک بریزم...

1402/05/04 23:45

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_173


خدایا برای چی این خوابو گذاشتی ببینم؟
می خواستی منو تو حسرت بکشی؟
می خواستی بهم بخندی و بگی چقدر عشقم اشتباهه؟
می خواستی بهم تیکه بندازی و بگی مگه عشق آتشو توی خواب ببینم؟

دست مریزاد خدایا! من باهات درد و دل کردم، بهت التماس کردم عشق آتشو یه جوری از دلم ببری.
این جوری جوابمو می دی؟

-همراز جان... نمیگی چی شده قربونت بشم؟

با هق هق گفتم:

-خ... خواب... می دیدم...

-عزیزم! خواب بدی بود؟ تموم شد دیگه... ببین الان بیداری...

سرمو به نشونه نه تمون دادم و گفتم:

-نه... خیلی خواب... خوبی بود... نادیا... کاش بیدارم نمی کردی.

آروم خندید و گفت:

-نگرانم کردی دختر بد! ببخشید نمی دونستم داشتی تو خواب طرفو ماچش می کردی!

1402/05/04 23:45

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_174


با خنده پشتشو کرد بهم و منم لباس پوشیدم، همزمان سعی کردم از جَو اون خواب بیام بیرون.

مسخره بود اما جای دستای آتشو روی کمر و بازوهام، روی گونه ام و موهام حس می کردم.
گرمای تنش رو وقت از پشت بغلم کرده بود، هرم داغ نفسش وقتی بهم گفت میخوام ببوسمت...

همه اینا انگار واقعا اتفاق افتاده بود چون حسشون می کردم.
آهی کشیدم و گفتم:

-شالمو از تو کمد میدی؟

متعجب برگشت سمتم، موهای بلندمو گرفت توی دستاش و گفت:

-وا! شال برای چی؟ حیف این ابریشمای قشنگت نیست که بپوشونیشون؟

سری تکون دادم و گفتم:

-دوست ندارم شالمو بردارم نادیا، از طرفی ممکنه برای اینده شغلیم بد باشه، از طرفی هم واقعاً دوست ندارم شالمو بردارم.

شونه ای بالا انداخت، شالمو بهم داد و گفت:

-نظرت محترمه اما خیلی خری! احمقی! من اگه موهای صاف و براق تورو داشتم یه لحظه هم شال سرم نمی کردم.

لبخندی براش زدم و شالو پیچیدم دور سرم گفتم:

-بزن بریم!

1402/05/04 23:45

❤️هــمــراز❤️
#پارت_175


توی آسانسور بودیم،  در داشت بسته می شد که یهو یه نفر دستشو گذاشت لای در و اجازه نداد بسته بشه.

هم زمان نادیا که پشتش به در بود گفت:

-ولی همراز خیلی دیوونه ای بخدا! به خاطر یه بوسه توی خواب داشتی گریه می کردی! باید قیافه خودتو می دیدی وقتی بهم گفتی کاش بیدارت نمی کردم.

بد بختی این بود که وقتی این حرفا رو می زد ناگهان در باز شد و  آتش اومد تو و نادیا اصلا برنگشت ببینه کیه که لالمونی بگیره و دهنشو ببنده.

این شد که آتش با ابروهای بالا انداخته و نگاه شیطنت بارش خیره شد به من و با تک سرفه ای به نادیا فهموند اونم توی آسانسوره.

نادیا لبخندی به اتش زد و گفت:

-عهههههه! توام تو طبقه همرازی؟

آتش با تمسخر بیشتر گفت :

-با اجازتون!

من داشتم زیر نگاه سنگین آتش و مفهوم شیطنت آمیز چشماش که داد می زد همه چیزو شنیده آب می شدم ولی نادیا ریلکس جوابشو می داد.
خدارو شکر در باز شد و منو از اون منجلاب لعنتی کشید بیرون.

1402/05/04 23:46

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_176


آریو و آریا و چندتا دیگه از بچه ها تو لابی منتظرمون بودن.
گفتم:

-قراره بریم تمرین؟

نادیا گفت:

-نه فقط داریم میریم سالنو ببینیم و نورپردازیشو درست کنیم.

اسم نورپردازی که اومدن استرس گرفتم، من تقریبا کنار آتش می ایستادم، اکثر نورا متمرکز بودن روی آتش و احتمالا من.
با استرس پرسیدم:

-سالن چند نفر ظرفیت داره؟

و وقتی اون عدد چند هزار نفره رو شنیدم به معنای واقعی کلمه شست شدم.
هیچ وقت مشکل اعتماد به نفس نداشتم،  جلوی بقیه هم زیاد ویولن زده بودم اما این تعداد... واقعا زیاد بود.

آتش پوزخند زد و گفت:

راه بیوفتین، برای ترسای شما تا ابد وقت نداریم.

لعنتی بهم تیکه انداخت؟ پسره بیشعور!
با حرص راه افتادم دنبال بقیه.
کاش نمی اومدم، مثل اون پنج نفری که مونده بودن هتل تا استراحت کنن.

1402/05/04 23:46

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_177


کنار نادیا ننشستم، نادیا چپیده بود تنگ دل امیر حسین و لش کرده بود تو بغلش.
نشستم روی یه صندلی تکی و سرمو چسبوندم به پشتی تا یکم با چشم بسته استراحت کنم که یهو آتش بلند گفت:

-هیچ کدومتون حق خوابیدن ندارید. این جا جای دیدن ادامه خوابتون نیست. بلند شو سامان.

بازم تیکه انداخت! اسن بار بی شرمانه تر و با اشاره به تعریفی خواب من توسط نادیا توی آسانسور .
چه عکس العملی نشون می داد وقتی می فهمید اون آدمی که داشتم توی خواب می بوسیدم خودشه؟

حتما برم می گردوند تهران! منو اورده بود براش ویولن بزنم نیاورده بود براش دردسر درست کنم.

هیچ وقت بهش نمیگم چقدر میخوامش. از همین لحظه قسم می خورم.
آتش هیچ وقت از عمق علاقه من چیزی نخواهد فهمید.

ساکت و صامت نشستم و با گوشیم ور رفتم تا برسیم.
وقتی پیاده شدیم خیره شدم به سردر بزرگ و مجلل سالن!
واقعا جای توپی بود، خود ساختمون شبیه مثلث ساخته شده بود، یه مثلث نقره ای.

داخلشم که اوف!
مثل ماتم زده ها خودمو رسوندم لبه سکو و نشستم روش.

رو به روم هزارات هزار صندلی خالی قرمز رنگ بود که قرار بود چند شب دیگه پر از آدم بشه و من جلوشون اجرا کنم.

1402/05/04 23:46

❤️هــمــراز❤️
#پارت_178


اریا سوتی کشید و بلند گفت:

-یا ابلفض!

یهو آریو کوبید پس سرش و گفت:

-ابلفض بزنه به کمرت مرتیکه! تو تا همین چند دقیقه پیش برای ولنتاین برنامه ریزی نمی کردی؟
حالا میگی یا ابلفض؟
غرب زده فرهنگ ستیز! 
مزدورِ خائن! بی شرفِ وطن فروش!

نمیذاشتن دو دقیقه آدم با خودش خلوت کنه، پقی زدم زیر خنده و استرسی که گرفته بودم باعث شد خندم زنگ دار تو بلند تر باشه.

آریو برگشت سمتم و با لبخند گفت:

-به به! ببین چی میشنویم! بلاخره ما خنده شما رو هم از صبح دیدیم همراز خانم.
همش اخمات توهم بود فکر نکن ما نفهمیدیم.

خواستم جواب بدم که آتش از بالای سر من گفت:

-حرف و مزخرف گفتن بسه، پاشید که کلی کار داریم.

ایش! اینم که فقط بلد بود ضد حال بزنه.

1402/05/04 23:46

❤️هــمــراز❤️
#پارت_179


استرس داشتم،  از وقتی که از تمرین برگشته بودیم تا حد مرگ استرس گرفته بودم.

تمرین خیلی سخت بود، می دونستم اخرین تمرینمه و فردا باید برم روی استیج... کنار آتش... برای چندین هزار نفر ویولن بزنم و سعی کنم گند نزنم...

همین اعصابم رو ریخته بود بهم و استرسم رو برده بود روی هزار.
نتیجش هم شده بود شب گردی و بی خوابی ای که بد موقع گرفتارم شده بود.

ساعت دو شب بود و من آخرین نگاهو توی لابی هتل به خودم انداختم.
باید هوا می خورد به سرم تا یکم حالم جا میومد، توی اتاق حس می کردم دیوارا دارن بهم نزدیک میشن و میخوان منو ببلعن.

از در هتل زدم بیرون و کلاهم رو کشیدم پایین تر، هم اواخر پاییز و هم این جا روسیه بود. در نتیجه فکر کنم هوا چند میلیون درجه زیر صفر بود.
شروع کردم توی پیاده روی هتل قدم زدن، جالب بود که تنها نبودم و خیلیا مثل من بیرون بودن.

این شهر انگار نمیخوابید، هر ساعتی هشیار و بیدار بود.
مرکز شهر بودیم و کنار هتل پر بود از ساختمونا و برجای تجاری. بوتیکای شیک و شعبه های مارکای مشهور!

زرق و برق کریسمس ویترین همه مغازه هارو قشنگ کرده بود من اما اون قدری استرس داشتم که حالت تهوع گرفته بودم و هیچ چیزی برام مهم نبود

1402/05/04 23:46

❤️هــمــراز❤️
#پارت_180



روی یه نیمکت وسط پیاده رو و بین دوتا درخت کریسمس پر زرق و برق نشستم و سرمو گرفتم بین دستام.

خودمو درحالی تصور کردم که وسط اجرا یکی از سیمای ویولنم می بره!. یا یه نتو اشتباه می زنم.
یا حواسم پرت میشه و...

-سرمای روسیه خیلی زود ادمو میندازه.

چشمامو با درد بیشتر بهم فشار دادم، صدای سرد و یخی آتش بود، چقدر پارادوکس مسخره ای.
دوباره گفت :

-نمیخوام سرما بخوری و گند بزنی تو کنسرتم!

با صدای لرزون گفتم:

-بذار به حال خودم بمیرم..

آتش جواب داد:

-خودتو باختی؟فکر می کنی فردا شب قراره گند بزنی و خودتو مضحکه خاص و عام کنی؟
لابد الان تو ذهنت میگی سیم ویولنت می بره یا صاعقه از وسط آسمونی آبی می خوره بهت، یا گند می زنی، یا از حال میری.

از کجا این قدر دقیق می دونست من چه مرگمه؟
صدای آرومش بلند شد :

-ببین منو.

سرمو بلند کردم، بی اون که نگاهش کنم یا بچرخم سمتش خیره شدم به انعکاس عکسمون توی شیشه ویترین رو به رو. آتش باز گفت:

-حرفو یه بار می زنم همراز

1402/05/04 23:46

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_181



حالم خوب نبود، کلافه نالیدم:

-تورو خدا ولم کن آتش!

مکث کرد، نمی دونم به خاطر آتش گفتن من بود یا گستاخیم به خاطر بلند کردن صدام یا حتی بی لیاقت دونستن من.
اما بعد از چند ثانیه از جا بلند شد، منو هم به زور بلند کرد و همراه خودش کشوند.

نمی دونستم کجا میره برامم مهم نبود حتی دست گرمش که دست سرد منو محکم گرفته بود و می کشید هم حسی توی وجودم بیدار نمی کرد.

یکم که رفت در شیشه ای جایی رو باز کرد و منو هم هدایت کرد تو.
نمی دونستم اون جا کجاست ولی از بوی قهوه ای که میومد و میزای چوبی ای که منظم چیده بودن شاید می شد حدس زد کافه باشه.

هوای گرم سریع پوست یخ زدم رو نوازش کرد و آتش دنبال خودش کشوندم پشت یکی از میزا.
صندلی رو برام کشید و مجبورم کرد بشینم روش.

خودش هم میز رو دور زد و نشست رو به روم و بی پروا خیره شد توی چشمام.
بدون پلک زدم یا حتی معذب شدن.
پیش خدمت اومد و آتش با زبون روسی روون سفارش چیزی داد که من نفهمیدم.
روسی بلد بود؟
بعد که گارسون رفت آتش پرسید:

-بریز بیرون.

1402/05/04 23:46

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_182

چشمام پر از اشک شد، با این که می دونستم چیو میگه اما خودمو زدم به خنگی و گفتم:

-چیو؟

پلک زد و با حوصله گفت:

-اونی که تو اون سرت داره میگذره، بریز بیرون تا متلاشی نشدی.... همراز.

خیره یخ مذاب چشماش اشکم چکید روی گونم. بلاخره اون همه استرس کار دستم داده بود و دستمو براش رو کرده بود.
آتش تکیه داد به صندلی، دستاشو روی سینش قلاب کرد و خیلی ریلکس دست گذاشت رو نقطه ضعفم:

-ترسیدی؟

مقاومت بیشتر در توان من نبود. سرمو بالا پایین کردم و هم زمان دو سه تا قطره اشک درشت از چشمام کشید روی میز.
آتش مات چشمام شده بود. پرسیدم:

-چطوری باهاش کنار اومدی؟

همونطور خیره پرسید:

-با چی؟

لعنت به این چشمای اشکی من! با بغض گفتم:

-من فقط قراره یه گوشه بایستم و ویولن بزنم. تو اما اولین بار چطور جلوی اون همه چشم زنده اجرا کردی؟

1402/05/04 23:46

هــمــراز ❤️
#پارت_183


به خودش اومد، دستاشو تکیه گاه میز کرد و کل وزنشو انداخت روش، نزدیک شد بهم و گفت:

-میخوام باهات رو راست باشم! من حالم از الان تو خیلی خیلی بدتر بود! یک ساعت قبل از اجرا از شدت استرس از حال رفتم.

هینی کشیدم و استرسم دو برابر شد، اگه منم از حال می رفتم چی؟
اگه موقع اجرا، دقیقا وسطش غش می کردم چی می شد؟
اتش اجازه نداد بیشتر از این افکار مالیخولیایی خودمو ادامه بدم، پوزخندی به میز زد و گفت:

-رفتم روی استیج، از توی تاریکی یهویی رفتم توی نور، جلوی هزاران جفت چشم و صدای جیغ و آتش آتش گفتناشون!
توی یه آن از خودم پرسیدم اصلا این جا کجاست!؟
همه چیزو فراموش کردم!
نمی دونستم برای چی اون جا روی صحنه ام! یه جوون بیست ساله که بیشتر نبودم.
یه دفعه خودمو تو حالتی پیدا کردم که آهنگ داشت پلی می شد و من باید روش می خوندم.
اما فاجعه اون جا بود که آهنگ رو هم یادم رفته بود.

هینی کشیدم و به چهره غرق آرامش آتش خیره شدم، خیلی عمیق داشت میز چوبی رو لمس و نگاه می کرد. یه دفعه سرشو گرفت بالا و نگاهمو غافلگیر کرد!

1402/05/04 23:47

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_184



لبخندی زد و گفت:

-اما یه چیزی هست به اسم ضمیر ناخودآگاه! منو توی اون حالت، درست وقتی جلوی هزاران نفر داشتم گند می زدم، وقتی لبه صخره بودم و داشتم پرت می شدم پایین نجات داد!

کنجکاو بهش نگاه کردم که دستاشو تو هم گره کرد و با چشمای درخشانش گفت:

-آهنگو فراموش کرده بودم، خودمو هم از یاد برده بودم اون موقع اما لبهام نا خود آگاه بی اون که تحت کنترل من باشن از هم باز شدن و دقیقا موقع درستش، طبق برنامه ریزی شروع کردم به خوندن.
صدای جیغ طرفدارا کم کم منو به خودم آورد، به خودم فهموندم کجام و چیکار می کنم و کنترل اوضاعو به دست گرفتم.

خیره توی آبی چشماش برای اولین بار پر شدم از ارامش!
آتش با لحن اطمینان بخشی گفت:

-میخوام بهت اینو بگم همراز. جسمت ممکنه خیلی مواقع مثل الان باهات راه نیاد اما اگه یه چیزی تو قلبت داشته باشی، یه دلیل محکم تو ذهنت باشه هیچی نمیتونه جلودارت بشه!

و من اون چیزو توی قلبم داشتم. توی ذهنم دلیل داشتم...
اتش وقتی تونست تاثیر حرفاش رو توی نگاهم بخونه گفت:

- استرس یه چیز طبیعیه!
منم الان استرس دارم، قراره جلوی چندین هزار نفر توی یه کشور خارجی بخونم. اما نمیذارم بهم غلبه کنه. کاری که تو اجازه دادی!

1402/05/04 23:47