❤️هــمــراز❤️
#پارت_160
یعنی این قدر ضایع بودم که آتشی که اصلا تو باغ نبود و سرش گرم بود ام فهمید؟
چشم داری یعنی چی؟
معترض برگشتم سمتش و گفتم:
-نخیر! شما که اصلا سرت گرم امضا ها دخترایی که دورت بودن بود چجوری منو دیدین اصلا؟ من به شوهر خواهرم کوچک ترین حسی...
نگاهش انقدر نافذ و موشکاف بود که انگار قشنگ فهمیده دارم دروغ میگم.
خدایا میشه برای امشب بس باشه لطفاً؟ جلوی آتش اشک نشست تو چشمام.
ازش نگاه گرفتم و خیره شدم به پنجره و آروم گفتم:
-جدی میگم، من بهش علاقه ندارم... دیگه ندارم... من الان... کسی دیگه رو دوست دارم...
سکوت کرده بود، از تو شیشه می دیدمش که خیره شده به من.
طلبکار برگشتم سمتش و با صدای آرومی که سعی می کردم کسی بیدار نشه اما محکم گفتم:
-آره اصلا دوستش داشتم یه زمانی....
که چی؟ ها؟ که چی؟ حالا که شوهر نازانه و باهم خیلی خوشن!
گور بابای همراز! گور پدر و پدر جد همراز اصلا.
میخوام بخوابم!
رومو کردم اون سمت و سعی کردم با بغض لعنتی ای که گریبانم رو گرفته بود مبارزه کنم.
اینم میگذشت!
1402/04/31 19:57