The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_185



نگاه قدر دانی بهش انداختم، هم زمان گارسون سفارشاتمونو اورد و گذاشت جلومون.
مال خودش آب پرتقال طبیعی بود و برای من یه دمنوش که نمی دونم چی بود و بوی جالبی می داد.

-بخور به استرست کمک می کنه.

سری تکون دادم و آروم گفتم:

-ممنون آتش. الان بهترم. با حرفات آرومم کردی.

همون طور که ازش انتظار می رفت شونه ای بالا انداخت و مغرور گفت:

_الان باید می خوابیدیم تا برای فردا آماده باشیم. منتها احتمالاً به خاطر تو هر جفتمون فردا از شدت بی خوابی چرت بزنیم. اگه به این خاطر من به کنسرتم گند بزنم اخراجی خانم رستا!

دلم برای جدیت و غرورش، شیطنت پنهان توی چشماش ضعف رفت. لبخندی زدم و گفتم:

-ویولونیست از کجا میاری اون وقت؟

تخس سر تکون داد و گفت:

-نگران اونش نباش، من لنگ یه الف بچه نمیمونم.

سری به نشونه فهمیدن بالا پایین کردم و گفتم:

-اهااااا! تو که راست میگی!

1402/05/04 23:47

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_186


نادیا خط چشم کمی برام کشید و رژ لبمو صاف کرد.
چونمو گرفت و مثل یه شیء قیمیتی صورتمو این طرف و اون طرف کرد و بعد با لبخند گفت:

-نچرال! آدم باید پتانسیل زیبایی رو داشته باشه.

لبخند مضطربی بهش زدم.
چه دل خجسته ای داشت این بشر. صدای قلبمو نمی شنید؟
داشتم از استرس می مردم، داشتم جون می دادم، نمی دونستم چطوری باید خودمو اروم کنم توی سرم پر از افکار لعنتی بود.

بطری آبی که اون جا بود رو برداشتم و ازش خوردم، هیچ کمکی نمی کرد، آروم نمی شدم فقط غرغرای نادیا رو بلند می کرد که رژتو داری کم رنگ می کنی!
گور بابای رژ! ولم کن زن!
نادیا از همون جا داد زد:

-آتش پوشیدی لباساتو؟ میای یا بیام با زور بیارمت.

تنها کسی که جرئت داشت با این لحن با آتش صحبت کنه نادیا بود فقط.
نمی دونم شاید به خاطر زن بودنش مراعات می کرد و نمی ذاشت تو کاسش!
نادیا خطاب به آتش گفت:

-عه اومدی؟ بشین اون جا تا بیام. همراز تو فعالیت اضافه نکن که آرایشت نماسه. امیر وضعیت فنای استیج در چه حاله؟ قرار نیست کل زحمات من با عرق کردن این بچه ها به باد فنا بره...

صدای نادیا محو و محو تر می شد، همه در جنب و جوش و تکاپو بودن.
یکی لباس می پوشید، یکی سازشو کوک می کرد، یکی موهاشو درست می کرد.
حتی سامان مثل احمقا رو زمین چهارزانو زده بود و چشماشو بسته بود و با یوگا سعی داشت خودشو آروم کنه!

1402/05/04 23:47

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_187


به خودم تو قاب آینه نگاه کردم. یه لباس  مشکی تنم بود از جنس لمه بلند. مدل ساده ولی قشنگی داشت.

آستینای گشادی که روی مچ دست تنگ می شدن رو خیلی دوست داشتم.
محجب بود و هیچ نقطه ای از بدنم مشخص نبود.

یه شال سیاه هم خیلی هنرمندانه دور سرم پیچیده شده بود و هر دو طرفش سمت راست سرم گره میخورد و رها می شد روی شونم!
گردنم هم نادیا با یه چیز مخصوص پوشونده بود. آرایش جذابی هم روی صورتم بود، سایه سیاه و رژ لب زرشکی، خط چشم و این حرفا! قیافم وحشی شده بود!

همه چیز اوکی بود بجز خودم!
از شدت استرس شیش تا *** زاییده بودم. ویولونم شده بود مثل یه بمب ساعتی، می ترسیدم برم طرفش.

از شانس مزخرفم اولین آهنگ با ویولن شروع می شد، صحنه تاریک بود که یهو من شروع می کردم ویولن زدن و بعد نور چند تا پروژکتور یه دفعه می افتاد روی منِ بیچاره!
تا حدود سی ثانیه می زدم و بعد آتش میومد رو استیج و همه نورا بجز یکی می رفت روی آتش!

آریو اومد کنارم،یه نگاه به چهره رنگ پریدم انداخت و رک گفت:

- خودتو باختی!

ضربان قلبم قشنگ از روی لباس مشخص بود آریو صندلیمو چرخوند، دستاشو گذاشت رو دیته های و خم شد توی صورتم و گفت:

-استرست بی مورده! تو فوق‌العاده ترین ویولنیستی هستی که تاحالا دیدم! با این استرس فقط کار خودتو خراب می کنی.

-بچه ها بدویید رو استیج، همه سر جاشون نشستن، تا سه دقیقه دیگه شروع میشه!

1402/05/04 23:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت_188


از جا بلند شدم و لب زدم:

-یا خدا!

آریو با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت:

-بیا بریم. چشماتو ببند و اجرا کن، هیچ اتفاق خاصی نمیوفته دختر خوب. نگاش کن.... بچه ها کسی...

قبل از ایندکه آبرومو  بیشتر ببره دستشو گرفتم و با صدای لرزونم گفتم:

-خوبم! بریم.

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. تو می تونی همراز، نباید خودتو ببازی، تو از خیلی وقت پیش برای این لحظه برنامه ریزی کردی، چیزی نمیشه، همه چیز خوب پیش میره.

-زود باش همراز... دو دقیقه.

چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم نگاه نافذ و پر معنای آتش بود.
از اون طرف سالن زل زده بود بهم و با چشماش داشت بهم می گفت همه چیز خوب پیش میره.
سری تکون دادم و نگاه از یخ گرم چشماش گرفتم. و با قدمای لرزون راه افتادم سمت استیج.

1402/05/04 23:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت_189


استیج تاریک بود و صدای همهمه جمعیت به گوش می رسید.
اصلا بهشون نگاه نکردم.

رفتم جلو و ایستادم دقیقا جایی که بهم گفته بودن. چند متر فاصله با اتش.
یکی ویولونم رو اورد بهم داد و از بلند گویی که توی گوشم بود یه نفر گفت:

-آماده ای؟ ده... نه...

صدای ضربان قلبم رو بیشتر از صدای اون فرد پشت بلند گو میشنیدم.
ویولونم رو گذاشتم بین کتف و چونم و چشمامو بستم.
یه دفعه صدای پشت میکروفون تغییر کرد.

-ازش لذت ببر همراز! این لحظه برای ترسیدن نیست! برای لذت بردنه...

صدای آتش بود. کار خودشو کرد! قلبم آروم شد و چشمام باز.

-چهار... سه... دو... یک! شروع کن

به آنی حس کردم نور چندتا پروژکتور  افتاد روم! نفس عمیقی کشیدم و با دست لرزونم آرشه رو کشیدم روی سیما.
همه جا توی سکوت فرو رفته بود و صدای ویولون من تکی کل سالن طنین انداخته بود...

1402/05/04 23:47

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_190


با یه نوای آروم شروعش کردم، همون طوری که تمرین کرده بودیم. یه دفعه صدای اروم آتش رو توی گوشم شنیدم:

-عالیه عزیزم...

عزیزم؟
آتش بود که گفت عزیزم؟
نا خودآگاه دستم روی آرشه محکم تر شد و با قدرت بیشتری نواختم، اشک جمع شده بود توی چشمام.

عزیزم گفتن آتش کار خودشو کرده بود، زمان و مکانو فراموش کردم و دوباره تموم تنم شد دستام و ویولن شد عضوی از بدنم.
چشمامو بسته بودم که کم کم صدای جیغ بقیه بلند شد و هم زمان صدای گرم آتش توی سالن طنین انداخت:

-چشم آهویی نگــــاه کن... افتاده ام، به دام تو...

چرخیدم و خیره شدم بهش که از گوشه استیج داشت میومد دقیقا کنار من.
طبق برنامه تموم نورا از روی من برداشته شد و متمرکز شد روی آتش.
با نم اشکی که توی چشمام بود همچنان خیره توی یخ نگاهش به نواختن ادامه دادم.

می گفت از این لحظه لذت ببر، داشتم لذت می بردم اما نه از ویولن زدن توی بزرگ ترین سالن کنسرت آسیا، نه از محقق شدن آرزو هام، نه از پشت سر گذاشتن دوران سخت زندگیم...
بلکه از یخ مذاب چشماش که خیره به نگاه من بود و می خوند لذت می بردم!

1402/05/04 23:48

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_191


آتش خوند و من پا به پاش نواختم، زمان و مکان فراموش شده بود.
فقط من مونده بودم و اون.

تموم لحظه هایی که باهم داشتیم از جلوی چشمام رد شد، چشم بستم و تصور کردم تک تک لحظه هایی که قلبمو عاشق کرده بودن.

لحظه ای که اشکامو پاک کرد...
لحظه ای که بغلم کرد...
لحظه ای که عطر تنشو از نزدیک به ریه هام کشیدم...
لحظه ای که صدای قلبشو از زیر گوشم شنیدم...
لحظه ای که دستاش حلقه شد دور تن لرزونم...

تک تک این لحظه هارو دوباره زندگی کردم، دوباره به آغوش کشیده شدم، باز نوازش شدم....
نمیدونم چی شد، به خودم که اومدم آهنگ تموم شده بود!

همه دست می زدن اما نه برای آتش!
حتی خود آتش هم برگشته بود سمت من و با لبخند نگاهم می کرد.
لبخند نیم بندی زدم و دست بلند کردم تا اشکامو پاک کنم.

انگار دوباره احساساتی شده بودم و با ویولن به قول آریو معجزه کرده بودم.

1402/05/04 23:48

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_192

بعد از آهنگ اول دیگه استرس نداشتم، آتش کنارم بود، می خوند و با حضورش با نگاه کردن بهش تموم استرسام پر می کشید.

تازه فهمیدم لذت بردن یعنی چی، منظور آتش چی بود.
می نواختم و خیره می شدم تو چشمای تک تک آدمایی که بهم نگاه می کردن، رضایتی که توی چشماشون بود، خودِ نگاهشون باعث می شد کیف کنم.

فقط دوتا اهنگ کنار آتش بودم، بقشونو پشت سرش کنار بقیه گروه ایستادم اما تجربه فوق العاده ای بود.
اخرین اهنگ رو هم که اجرا کردیم سالن تاریک شد و آتش خداحافظی کرد و رفت.

می دونستم میره پیش طرفدارا تا بهشون امضا بده و باهاشون صحبت کنه.
من و بقیه گروه اما راه افتادیم سمت اتاقی که توش نادیا گریممون کرده بود.
به محض این که رسیدیم به اتاق نادیا جیغ کشید:

-وای همراااااااااز!

لبخندی بهش زدم. بقیه هم اومدن سمتم و شروع کردن به تبریک گفتن و تعریف از کارم.

1402/05/04 23:48

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_193


فکر نمی کردم در مقابل صدای آتش ویولن زدن من به چشم بیاد اما اون تک نوازی اهنگ اول و همین طور اهنگ شیشم کار خودشو کرده بود.

***

از شدت شوق و ذوق خوابم نمی برد.
هی یاد اجرای امشبم می افتادم و غرق لذت می شدم.

امیر حسین تو صفحه اینستاگرام آتش منو رسما به عنوان ویولنیست ثابت گروه معرفی کرده بود و اجرای اولم با آتش رو هم به صورت iGTV پست کرده بود.

خیلی جالب بود آتش خودش اصلا اینستا نداشت رو گوشیش!
اینستاگرام توسط پیمان و امیر حسین به اسم اتش اداره می شد.

یکم این دنده اون دنده شدم و با چشمام وَر رفتم تا خوابم ببره اما نشد که بشه!

ساعت دو و نیم صبح بود، دل به دریا زدم و لباس پوشیدم.
دلم می خواست برم همون کافه ای که اون شب اتش منو به زور برد توش.

دوست داشتم بشینم پشت اون میز و به تش فکر کنم.
به توهمِ عزیزم گفتنش!
توهمی که از من یه آدم دیگه ساخت.

1402/05/04 23:48

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_194


زود لباس پوشیدم، موهامو فرو کردم توی پالتوی خزی که مامان برام خریده بود و به جای روسری یه کلاه سفید کلاه گذاشتم روی سرم.

شال ست کلاه رو هم بستم و بعد از پوشیدن چکمه هام راه افتادم.

می خواستم به مناسبت موفقیت بزرگم و فالورای اینستام که خیلی زود داشت می رفت بالا جشن بگیرم.

می خواستم به مناسبت عزیزم گفتن آتش جشن بگیرم، هر چند رفتار سردش بعد از کنسرت بهم فهمون یه توهم بوده که ذهنم ساخته اما... همون توهمشم اوج لذت بود برام.

صدای گرم آتش وقتی بهم گفت عالیه عزیزم...
به این فکر کردم آتش اگر با همین صدا بخواد به کسی ابراز علاقه کنه اون ادم چقدر می تونه خوشبخت باشه.
چقدر میتونه بره رو ابرا!

کل قلبم پر از حسرت شد، از آسانسور پیاده شدم و از لابی گذشتم.
هوا خیلی سرد بود، دقیقا مثل دیشب!
دیشب کجا بودم و امشب کجا...

دستامو فرو کردم توی جیبم و به نفسم که تبدیل به بخار می شد نگاه کردم.
آروم اروم شروع کردم به قدم زدن.

برف ریز ریز داشت می بارید و روی زمین یه لایه نازک برف نشسته بود.

1402/05/04 23:48

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_195

نمی خواستم با کسی چشم تو چشم بشم، بین آدمای جذاب و چشم آبی این شهر من خیلی ضایع بودم!
لبخندی نشست روی لبم و به حال افکار احمقانه خودم تأسف خوردم.

یکم که راه رفتم چشمم خورد به همون نیمکت، همون که رو به روی یه فروشگاه بزرگ با دکور کریسمسی بود.
همون که از توی شیشه اش به انعکاس خودم و آتش نگاه کردم.

ایستادم رو به روش و باز به انعکاس خودم نگاه کردم، انعکاس غم انگیز همراز بدون آتش!
آتش حتی به ذهنشم خطور نمی کرد این جا جلوی این فروشگاه مارک دیور حسرت بودنشو بخورم!

خودمم فکر نمی کردم بعد از یزدان عاشق شم!
اونم عاشق کی! مثل تین ایجرا عاشق یه خواننده پاپ شده بودم! فقط کم مونده بود کی پاپر بشم!

آهی کشیدم و به این فکر کردم یه روز آتش منو تا سر حد مردن کتک زد، چند روز قبلش نزدیک بود خفه ام کنه.
یادمه تا حد مرگ، تا حد کشتنش ازش متنفر بودم!

چند روز بعدش بغلم کرد و دلداریم داد، دستمو ماساژ داد و قلب عقده ای و احمقم زود خودشو باخت!
با یه بغل ساده!

امشب چقدر با اون کت تک مشکی و شلوار و بلوز یقه اسکی خردلی جذاب شده بود!
چقدر تو اوج استرس قربون صدقش رفتم.

1402/05/04 23:48

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_196


چقدر الان کنارم جاش خالی بود که بیاد و دستمو بگیره بکشونه توی یه کافه.
بهم از خاطرات اولین کنسرتش بگه، بهم بگه باید خودمو بسپارم دست ضمیر ناخودآگاهم.

لبخند نشست روی لبم و راه افتادم سمت همون کافه، یکم بالا تر بود و روی بلک بوردی که بیرون برای تزیین گذاشته بود یه لایه سفید برف نشسته بود.

رفتم تو و متوجه شدم با ورود من زنگوله بالای در صدا داد.
دیشب انقدر استرس داشتم که به فضای قشنگ و تمام چوبی این جا نگاه نکردم.
همش از جنس چوب بود.

میزا، صندلیا،پارکتا، گلدونای روی میز. حتی لیوانا و فنجونایی که توش نوشیدنی سرو می شد هم چوبی بودن.
پیشخدمت کافه اومد جلو و به روسی یه چیزی گفت که نفهمیدم.

حتما انگلیسی بلد بود، بهش به زبان انگلیسی گفتم:

-بستنی میخوام! بزرگ ترین سایزتونو!

لبخند زد، تعظیم کرد و رفت.
حسرت توی دلم فقط با یه کاسه بزرگ بستنی خوب می شد.
کاری که همیشه وقتی غمگین بودم می کردم.

1402/05/04 23:48

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_197


طولی نکشید که بستنیمو آوردن.
یه کاسه بزرگ با یه عالمه بستنی شکلاتی و کاکائوی آب شده.

افتادم به جونش. جای نازان خالی بزنه پس سرم بگه چاق میشی نخور!
نمیدونم سومی یا چهارمین قاشق رو خورده بودم که صدایی شنیدم:

-هوا ده درجه زیر صفره! احمقی؟

هم زمان صندلی رو به روم کشیده شد و جلوی چشمای متعجب و مشتاقم نشست.

خدایا کاش ازت یه چیز بهتر خواسته بودم. دستی برای گارسون تکون داد، چپ چپ به من نگاه کرد و گفت:

-حوصله مریض داری ندارم.

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

-سر بار تو نمیشم مستر رادمهر! از این خل و چل بازیا زیاد درآوردم. بستنی میخوری؟ نصف کاسمو اصلا دست نزدما؟

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:

-صدای من اگه تغییر کنه می دونی چی میشه؟

راست می گفت. صداش اگه می گرفت خیلی داغون می شد.
پشت چشمی براش نازک کردم و لوس گفتم:

-می گفتی میخوام هم بهت نمیدادم!

1402/05/04 23:48

❤️هــمــراز❤️
#پارت_198

ابرویی بالا انداخت و خیره نگام کرد. بستنی رو از بالای لبم پاک کردم، چشم درشت کردم و گفتم:

-چیه؟ چرا همچین نگام می کنی؟

موذیانه نیشخند زد و گفت:

-راه افتادی.

نمی دونستم چیو میگه ولی خودمو از تک و تا ننداختم و گفتم:

-تو راه بودم.

همون لحظه سفارشش رو آوردن، نیشخندی زد و گفت:

-تلاشت ستودنیه!

چه تلاشی؟ داشت راجب چی صحبت می کرد؟ ای بابا؟ نکنه گاف بدم؟
چی بدتر از این که جلوی کسی که دیوونشی گاف بدی؟
انگار سوالم از چشمام مشخص بود، یه قلپ از محتویات ماگش خورد و گفت:

-تلاش ناامیدانه ات برای تور کردن من!

خشکم زد، برای چی اینو گفت؟ نکنه فهمید من دوستش دارم؟
دیوار حاشا بلند بود، باید بهش می فهموندم مالی هم نیست!
چطوری باید بهش بفهمونم مالیم نیست وقتی به شدت مالیه؟
اسیر شدیم!

1402/05/04 23:49

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_199


پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:

-یه پپسی هم سفارش بده برا خودت باز کن! کی خواست تورو تور کنه آخه؟ آدم قحطه؟

با تمسخر باز ماگشو سر کشید و گفت:

-خدا از ته دلت بشنوه بچه!

آخی! یاد روزای اولی که بهم می گفت بچه افتادم! اون روزا ازش متنفر بودم، می خواستم سر به تنش نباشه.
من دیگه اون همراز نبودم اما آتش همون عوضی سابق بود!
خنده ملیحی کردم و گفتم:

-ببین اگه دوست داری من تو فکر تور کردنت باشم و اون شخصیت خود برتر بینیت ارضا میشه باشه! بهت اجازه میدم این خیال پردازی رو بکنی! راحت باش!

یه قاشق پر و بزرگ بستنی گذاشتم دهنم و به در و دیوار نگاه کردم.
در صورتی که اتم به اتم تنم دلش می خواست خیره بشه تو یخ چشمای آتش.

یه زمانی می گفتم بدترین رنگ دنیاست و منفور ترین چشمای دنیا رو داره.
الان ولی به نظرم چشماش قشنگ ترین و خاص ترین چشماییه که دیدم.

معتقدم یه کهکشان مارپیچ تو چشماش داره، این جور مواقع عجیب دلم میخواد فضانوردی کنم توی اون کهکشان!

1402/05/04 23:49

❤️هــمــراز❤️
#پارت_200


چشمم افتاد به ساعت، یک شب بود.
لبخندی نشست روی لبم و گفتم:

-وای پسر! یک نصفه شبه ولی کافه ها نه تنها بازن بلکه مثل روز شلوغن.
روسیه واقعا کشور زنده ایه، نمیدونم شایدم به خاطر کریسمس اینجوری باشه.
دلم میخواد سن بازیل رو هم ببینم.
خیلی از عکساش خوشم می اومد تو تاریخ هنرمون هر وقت می دیدمش یاد قلعه های ‌آبنباتی و شهر قصه ها می افتادم، هانسل و گرتل!
دیدیش که چقدر رنگی رنگی و...

با بستنی ور می رفتم و وراجی کردم که یهو سرمو گرفتم بالا و خفه شدم!
آتش دستشو گذاشته بود زیر چونش و خیره بهم نگاه می کرد.
خیلی خیره!
با یه لبخند!
پوزخند نه ها! با تمسخر هم نه!
یه لبخند واقعی رو لبش بود.

تک سرفه ای کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم، فقط خدا می دونه که چه کار سختی بود زیر این نگاه عجیب آتش.

داشت منو نگاه می کرد؟
اونم اون قدر خاص؟
خدایا خواب می بینم؟
اینم یه توهمه مثل اون عزیزم؟

هول شدم، یه دستمال کشیدم و باهاش ور رفتم، هم زمان اروم گفتم:

-ببخشید! وقتی میوفتم رو دور وراجی دیگه نمیشه متوقفم کرد.

گندت بزنن همراز! اخه چرا عذرخواهی می کنی احمق، اگه جلوی خودمو نمی گرفتم تا صبح سوتی می دادم!
آتشم که لال شده بود و انگار داشت فیلم می دید. لامصب اینطوری نگام نکن.
بی رحم من به اندازه کافی هم دیوونه چشمات هستم!

1402/05/04 23:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ت̶و̶ د̶ر̶ ق̶ل̶ب̶ م̶ن̶ پ̶ا̶د̶ش̶ا̶ه̶ی̶ م̶ی̶ک̶ن̶ی??

1402/05/04 23:50

❤️هــمــراز❤️
#پارت_201

لال شده بودم و نگاه می کردم به بستنیم، از درون گر گرفته بودم و قلبم روی هزار بود.

احمقانه بود اما دلم می خواست لبخند بزنم و بپرم بالا پایین، این نگاه خاصش که توی کنسرت به طرفداراش مینداخت حالا نسیب من شده بود.

-خب می گفتی؟

سر بلند کردم، لبخند نداشت، پوزخند بود. لعنت.
نکنه قبلی هم پوزخند بوده و ذهن خیال پرداز من لبخند فرضش کرده؟
یعنی داشتم دیوونه می شدم؟
توهم لبخند...
توهم کلمه عزیزم...
سوالی گفتم:

-چیو؟

نه گذاشت نه برداشت گفت:

-وراجی هات درمورد روسیه.

ای بی شعور!
حتما باید می زدی تو پرم؟ نمی تونستی بگی حرفات؟
پشت چشمی براش نازک کردم، با حرص قاشقو کوبیدم تو کاسه که نصف کم تر بستنی توش مونده بود و گفتم:

-فرد لایقی نمی بینم براش وراجی کنم!

از جا بلند شدم برم حساب کنم. آتشم بلند شد و با همون خنده مسخره اش که متأسفانه دو برابر جذابش می کرد همراهیم کرد و گفت:

-مارو لایق وراجی هات بدون بانو!

1402/05/07 15:58

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_202


دست کردم توی کیفم و کیف پولی که محتوی پولی بود که امیر حسین بهمون داده بود رو در اوردم، یه سری توضیحاتی هم راجبش بهم داده بود.

ایستادم رو به روی پیشخون و خواستم حساب کنم که اتش گفت:

-بذار تو کیفت بچه!

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:

-زیر دین تو نمیرم مستر رادمهر! آتش پوزخند زد و گفت:

-همین الانشم تا گردن زیر دین منی! бери деньги у дамы

متعجب بهش نگاه انداختم که داشت با کسی که پشت پیشخون ایستاده بود صحبت می کرد.
طرف سر تکون داد، آتش کارت اعتباریش رو درآورد. تو روسیه حساب داشت ؟ چجوری بود؟

شونه ای بالا انداختم و پولو گرفتم سمت یارو. طرف با لبخند سر تکون داد و به انگلیسی گفت:

-به من گفتن از شما پول نگیرم!

به اتش که داشت حساب می کرد با خشم نگاه کردم و گفتم:

-بهتر! کلاغ که قهر کنه یه گردو به نفع باغبونه!

دستشو اورد بالا، در کمال تعجب گذاشت زیر چونم و با انگشت شصتش لب پایینمو آروم پاک کرد!

1402/05/07 16:04

❤️هــمــراز❤️
#پارت_203


خشک شده و مات نگاهش کردم.
کج خنده ای کرد و گفت:

-اینقدر *** نباش!

پوست صورتم زیر گرمای دستش، توی همون چند ثانیه گر گرفته بود و نبض می زد.
قلبم هم همین طور.
کم مونده بود به خاطر حرکت دستش رو لبم چشمام از لذت بسته بشه!
لعنت بهت آتش!

-هه! حتی پوست صورتت هم مثل بچه هاست!

-آتش رادمهر؟ میشه باهاتون عکس بگیرم؟ من از طرفداراتونم.

و در مقابل چشمای حیرت زده و قلب بی تابم یه دفعه ای دستشو برداشت و منن مثل یه تیکه اشغال زد کنار و با خوش رویی مثل یه جنتلمن واقعی گفت:

-البته!

اون دوتا که مشغول شدن از فرصت استفاده کردم و ازشون دور شدم. زدم از کافه بیرون.
گُر گرفته بودم، تموم تنمه بود لب پایینیم و نبض می زد.

جای انگشتای آتش روی چونه و لبم می سوخت.

1402/05/07 16:07

❤️هــمــراز❤️
#پارت_204


یاد خوابم افتادم.
لباس قرمز رنگم، همرازم گفتن آتش!
همین باعث شد اشک بشینه توی چشمام.

چقدر بی چاره ای همراز!
انگار که عاشق یه ستاره شده باشی، درخشان و زیبا اما دور... خیلی دور...

هر ثانیه بیشتر حسرت زده می شدم به خاطر بیدار شدن از اون خواب!
اون طوری حداقل توی خوابم می بوسیدمش...
حداقل توی اون خواب لعنتی چند ثانیه اون ستاره بین دستان خودم بود.

-بریم.

نگاهش کردم، چشمای آبیشو، موهای خرمایی روشنش، پوست گندمی و ته ریش جذابش... رسیدم به لباش، لبای درشتی که...  با آه عمیقی گفتم:

-تو برو من حوصله هتل رو ندارم. میخوام هوا بخورم.

پوزخند زد، دست کشای چرمش رو پوشید و گفت:

-کی خواست بره هتل؟ راه بیوفت بچه، من میخوام برم یه جایی، اگه قول بدی دختر خوبی باشی و شیطونی و وراجی نکنی میتونم همراهم بیای.

معترض گفتم:

-مثل بچه ها باهام حرف نزن. من بیست و پنج سالمه. کجا داریم میریم؟

دستشو گذاشت روی لباش و گفت:

-هیشششششش! بخوای همین طوری حرف بزنی هیچ جایی نمی برمت بچه!

1402/05/07 16:07

❤️هــمــراز❤️
#پارت_205


معترض پامو کوبیدم روی زمین و گفتم:

-آتش! نگو بچه!

نا خودآگاه صدام بغضی شده بود.
خیلی برام دردناک بود که از ته دل یکیو بخوام، بهش نزدیک باشم و هر ثانیه بهش جذب بشم اما اون فقط منو یه دختر بچه وراج بدونه.
بچه گفتنش واقعا اذیتم می کرد.

سر تکون داد و چشماش خندید. خنده چشماش به لباش نرسید!
جدی گفت:

-بریم همراز. مگه این که نخوای با من بیای که اتفاقاً خوش حال می...

خنده توی چشماش تموم غم و غصه رو از دلم شست و برد.
آدم عاشق همین بود دیگه!
با یه اشاره از معشوقش حالش عوض می شد!
پریدم وسط حرفش و با ذوق گفتم:

-بریم! تاحالا تو عمرم این ساعت از شب بیرون نبودم! وای خدا جونم نورپردازی این جا خیلی قشنگه، موقع خیلی خوبی اومدیم. به خاطر کریسمس همه جا نورانی و جذابه. کجا داریم میریم؟ بگو دیگه...

ایستاد و با اخم نگام کرد.
خب دست خودم نبود، هیجان زده که می شدم باید یه جوری تخلیه می کردم خودم رو!
مثل خنگا گفتم:

-اوپس! خیلی حرف زدم؟ جواب سوال آخرمو که میتونی بدی... کجا میریم؟

سری به نشونه تاسف تکون داد و برای این که دهن منو ببنده و ساکت بشم گفت:

میریم Москва Красная Площадь!

1402/05/07 16:07

❤️هــمــراز❤️
#پارت_206


تا بیایم برسیم اون جا مخشو خوردم انقدر که پرسیدم این جایی که میریم کجاست و چرا داریم میریم و داری میری کیو ببینی!

اون اخرا دیگه سکوت کرده بود و بی توجه به من یه اهنگی رو زیر لب زمزمه می کرد.
هنوزم چشماش می خندید.
خب خودتم بخند دیگه مرد! منفجر میشی!

دیگه اخرش داشتم به آدم ربایی یا یه دیدار مافیایی توی یه روسیه یا دیدار دو جاسوس فکر می کردم که با دیدن تابلوی " به طرف میدان سرخ" سر جام خشک شدم.

دلم ضعف رفتم و با صدای نازک شده ای پرسیدم:

-شوخی میکنی؟

چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:

-این سومین تابلوییه که نوشته به طرف میدان سرخ! اگه به جای وراجی و حدسای مسخره اطرافتو نگاه کرده بودی هم خودت راحت می شدی هم منو راحت می کردی.

دل تو دلم نبود برم میدان سرخ که مرکز مسکو می شد و تقریبا نصف بیشتر جاذبه های دیدنی معروف روسیه توش بود رو ببینم.
به طعنه گفتم:

- اگه اون زبون شصت کیلویی رو به کار مینداختی و یه کلمه می گفتی کجا میریم این قدر خسته ام نمی کردی.

یه جوری نگام کرد که یعنی ای روتو برم بچه!
حالا که خیالم راحت شده بود آروم شدم و نفس عمیقی کشیدم.

1402/05/07 16:07

❤️هــمــراز❤️
#پارت_207



بوی عطر تلخ و خنک آتش با بوی برفی که می بارید و بوی سرما و بوی میوه درختای کاج باهم قاطی شده بود.

لبخند نشست روی لبم و توی سکوت کنار اتش قدم برداشتم.
هیچ چیزی برام از این قشنگ تر نبود که با آتش یه مسیر طولانی رو قدم بزنم. البته طولانی نبود.

یکم که گذشت گفت:

-اگه می دونستم ساکت میشی زودتر بهت می گفتم.

خندیدم و چند قدم ازش زدم جلو، برگشتم سمتش و همونطور که رو به طرف آتش بود شروع کردم عقب عقب راه رفتن و گفتم :

-آتش؟

عصبی گفت:

-میگم بهت بچه ای بهت بر می خوره. میر افتی زمین!

بی توجه به حرفش شونه بالا انداختم و گفتم:

-ممنون آتش! خیلی خیلی ممنون! واقعا دوست داشتم بیام این جا.

همچنان آروم عقب عقب می رفتم.
آتش خودخواهانه پوزخند زد و گفت:

-چرا فکر می کنی به خاطر تو اومدم این جا؟ چرا فکر می کنی این قدر مهمی؟ فردا شب پرواز داریم پاریس. اومدم این جا چون قرار نبود دیگه بیام! دست بر قضا توهم باهام همراه شدی.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

-باشه من مهم نیستم اما بازم مرسی.

1402/05/07 16:07

❤️هــمــراز❤️
#پارت_208


شونه بالا انداخت و گفت:

-خواهش می... مواظب باش!

تا بیام به خودم بیام و برگردم آتش دستمو گرفت و توی یه لحظه کشیدم کنار!
رد شدن یه چیزی با سرعت زیاد از بیخ گوشم رو حس کردم و بعد صدای نفس عصبی و عمیق آتشو.

دستاشو پیچونده بود دور من و برگشته بود سمت مخالف. یه حالت محافظانه!
خواننده معروف پاپ، کسی که دیوونش بودم، آتش رادمهر... منو نجات داده بود!؟

-چرا این قدر احمقی؟ نمی تونستی مثل آدم راه بیای؟ دختره دست و پا چلفتی.

پشیمون و قدر دان خیره شدم توی چشماش، نفس کلافه ای کشید و توبیخ گرانه گفت:

-این طوری نگاه نکن به من!

سعی کردم خندمو بخورم و جای دیگه ای رو نگاه کنم. ته دلم داشت ضعف می رفت، دستای آتش هنوزم بازوهامو گرفته بود.

-به من نگاه کن!

تحمل نکردم و ملایم خندیدم! تکلیفش با خودش معلوم نبود.
با همون خنده گفتم :

-بلاخره نگات کنم یا نگات نکنم!

1402/05/07 16:08