The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز❤️
#پارت_209


عصبی شد و زیر لب گفت:
-هر غلطی دوست داری بکن!
و بعد راه افتاد.

دلم می خواست بازوشو بچسبم و سرمو تکیه بدم بهش و بگم ازش ممنونم که نجاتم داد، اما نمیشد.
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صداش بزنم. و وقتی برگشت سمتم از ته دل بگم:

-مرسی که نجاتم دادی!

شونه ای بالا انداخت و به راه رفتنش ادامه داد، یه پیچ دیگه هم رد کردیم و بعد...

-وای خدا جونم....! اون سن بازیله!

آتش زیر لب گفت:

-دوباره شروع نکن!

من اما هیجان زده شروع کردم به توصیفش برای آتش.
از حالت جالب و رنگاش گفتم، این که منو یاد خیمه های سیرک و کلبه اون پیرزنه تو هانسل و گرتل مینداخت.
درباره این گفتم که توی عصری ساخته شد که اروپا کلیساهای خیلی بلند و باشکوهی می ساختن و خلاصه... هرچی اطلاعات داشتم برای اتش ریختم روی دایره!

اون طرف ترش ارامگاه لنین و قصر کرملین بود و یه سری بناهای قشنگ دیگه.

نزدیک نیم ساعت درباره همه چیزایی که اطرافمون بود حرف زدم و اتش توی سکوت گوش داد.
وقتی حس کرد دیگه حرفام تمومه تیکه اشم بهم انداخت.
اگه نمینداخت که اتش نبود!

-تور لیدری بیشتر به دردت می خوره تا موسیقی.

1402/05/07 16:08

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_210


گوشیمو در اوردم و گفتم:

-میشه باهاتون یه عکس بندازم آقای *** استار!؟

بی تفاوت سری تکون داد، سلفی گوشیمو در اوردم و اومدم عکس بگیرم ولی قیافه آتش خیلی معمولی بود.
عنق نگاش کردم و گفتم:

-میشه اینقد پوکر نباشی؟ من با بقیه طرفدارای جان بر کفت فرق دارم. ابرو بالا انداخت و پرسید:

-چه فرقی داری تو؟ من که تفاوتی نمیبینم، اونا حداقل بعضیاشون خوشگلن، تو چی داری که ارجحیت داشته باشه بچه؟

بغض گلومو گرفت، اره خب من خوشگل نبودم، این چیزی بود که آتش بهم گفته بود. مهم نبود چقدر در نظر بقیه قشنگم و چشمای نافذی دارم. مهم اینه که تو چشمای آتش من یه بچه وراجِ بیخودم.

با لحنی که سعی می کردم مشخص نباشه چقدر سوختم گفتم:

-مثلا خیر سرم ویولونیستتم! عضو اصلی تیمتونم، جزء بیست تا فالورای پیجتم! اصلا به جهنم. می دونی چیه؟ چیز خاصی هم نیستی عکس بگیرم باهاش.

برگشتم سمت کلیسا، جوری که خودم و گنبدای کلیسا توی قاب یاشن بی تفاوت به اتش که با پوزخند نگاهم می کرد گفتم:

-اصلا تا وقتی این جیگر به این گندگی این جا هست چرا با تو باید عکس بگیرم؟

آتش خم شد کنار گوشم، با همون پوزخند گفت:

-توام لیاقت حتی یه عکس تکراری و پوکر از منو نداری! یعنی از طرفدارامم کم تری برام! بر می گردم هتل، تو بمون و عکسات.

1402/05/07 16:08

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_211


کم نیاوردم و با خنده حرص دراری گفتم:

-اوکی!

آتش که پشتشو بهم کرد و دور شد اشکام شروع کرد به ریختن.
از طرفداراشم کمترم براش؟ چقدر این حرف تا ته ته قلبمو می سوزوند.

گوشی رو خاموش کردم و به آتش که داشت ازم دور و دور تر می شد نگاه کردم.
اشک بود که بی وقفه می ریخت روی گونم، هق هق می کردم و کم مونده بود زانوهام تا شه و بیوفتم روی زمین!

لعنت به من که این قدر دل نازک و *** بودم.
لعنت به من که با این روحیه حساس و مسخره ای که داشتم دست گذاشتم رو مغرور ترین و دور ترین آدم کره زمین!
لعنت به من و قلب احمقم!
لعنت به یزدان!
لعنت به نازان!

-Салфетка

هق هقم قطع شد و برگشتم سمت اونی که یه دستمال گرفته بود سمتم.
یه مرد چشم آبی و مو بور بود، از اون دست که همیشه به مسخره می گفتم چقد کمرنگه!
مشخص بود اصالتا مال همین جاست.
کت شلوار سیاه برندی که به تن داشت، پالتوی کار شده اش، با اون کروات و پوست سیاه رنگ باعث شد علیرغم اینکه چهرش چیز منحصر به فردی نداشت اما کاریزماش حسابی آدمو بگیره!

دستمالی که گرفته بود سمتم رو گرفتم و گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:

-Thanks!

خیلی زود فهمید توریستم و روسی نمی فهمم. لبخند دندون نمایی زد که باعث شد اعتراف کنم لبخند واقعا جذابی داره.

1402/05/11 12:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_212

-The cry of a beautiful girl like you hurts a person's heart (گریه دختر زیبایی مثل تو قلب آدمو به درد میاره)

اصلا رو مود لاس زدن نبودم، با دستمال اشکامو پاک کردم و زل زدم توی چشماش و کوتاه گفتم:

-sorry! I'm a little sad! (ببخشید من یکم ناراحتم)

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

-Боже мой... You have the most beautiful eyes in the world! Even when they are in tears. (خدای من! تو زیبا ترین چشم های دنیارو داری! حتی وقتی اشکی هستن.)

تلخ خندیدم و باز اشکم جاری شد. عذرخواهی کردم، دوباره اشکامو پاک کردم و گفتم:

-کاش بقیه هم نظر تورو داشتن.

نگاهی به جایی که آتش محو شده بود کرد و گفت:

-اون مرد این نظرو نداره؟

سری به نشونه نه تکون دادم و تلخ خندیدم، چی می شد اگه با این مرد کمرنگِ روس درد و دل می کردم؟! با بغض گفتم:

-از نظر اون من حتی از طرفداراش هم کم ترم! یه دختر بچه وراج معمولی.

نگاهی به اون مسیر انداخت و با پوزخند گفت:

-مردی که پالتوی سیاه پوشیده و یه شال خردلی گردنشه؟ حاضرم قسم بخورم دروغ گفته!

با شگفتی گفتم:

-اره خودشه! هنوز اون جاست؟ چرا دروغ میگه؟

نگاه گرفت و لبخند زد و گفت:

-دروغ گفته. یه مرد برای یه دختر بچه وراج معمولی توی این سرما زیر برف نمی ایسته تا حواسش بهش باشه.

1402/05/11 12:40

❤️ هــمــراز  ❤️
#پارت_213



مطمئن بودم برای خوشحالی من میگه. هر چی اطرافو نگاه می کردم آتش نبود. برای این که دلشو نشکنم لبخندی زدم و گفتم:

-شاید تو درست میگی.

یه صدایی از دور بلند شد، چند نفر دختر و پسر بودن رو به ما که یه چیزی رو می گفتن و اشاره می زدن به ساعت.
انگار با همین مرد کار داشتن.
مرد برگشت سمتشون و بلند گفت:

-Подождите пять минут

و بعد برگشت سمت من و گفت:

-از کدوم کشوری؟ بذار حدس بزنم، قطعا آسیایی هستی! ترکیه؟ نه نه! چشمهای خیلی اصیلی داری، آریایی ها، ترکمن ها... تو مال ایرانی؟

از این همه تعریفش نیشم باز شد و سری به نشونه آره تکون دادم. از این که درست حدس زده چشماش برق زد و گفت:

-من دیمیتری ام و تو؟

نمیدونستم اسم عجیب غریبمو چطوری براش بگم که خدارو خوش بیاد. با خنده گفتم:

-همراز! شاید عجیب باشه برات! معنی محرم اسرار و رازدار و اینجور چیزا رو میده!

به شکل عجیب و جالبی اسمم رو به فارسی تلفظ کرد و گفت:

-میتونم شماره ات رو داشته باشم؟

براش توضیح دادم:

-جای ثابتی ندارم که بخوام شماره ثابتی داشته باشم. اما میتونم ایمیلم رو بهت بدم، یا... ام... آی دی اینستاگرامم رو.

آی دی هم دیگه رو که گرفتیم دوستاش باز صداش زدن. چشماشو تو حدقه تاب داد و گفت:

-از آشنایی باهات خوشحال شدم دختر ایرانی! بذار یه نصیحت بکنم، هیچ مردی، حتی اون *** استاری که ازش حرف می زدی لیاقت اون اشکا و اون حجم از غم توی چشماتو نداره. خدانگدار!

همون طور که روش به سمت من بود عقب عقب رفت و دست تکون داد، براش دست تکون دادم و لبخند زدم.

1402/05/11 12:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_214



هم صحبتی با این مرد روس یکم حالمو بهتر کرده بود.
اعتماد به نفس از دست رفته ام برگشت و باعث شد  اخرین نشونه های اشک رو هم از چشمام پاک کنم.


برف شدت گرفته بود و مثل چی داشت می بارید، سردم نبود اما دستام و بینیم یخ زده بودن.
باید بر می گشتم.

راهو بلد بودم، خوشبختانه هیچ مشکلی توی مسیر یابی نداشتم.
همون مسیری که با کلی حس قشنگ با آتش اومده بودم رو این بار تنها برگشتم.

هنوز کامل از میدان سرخ خارج نشده بودم، برگشتم سمت کلیسا و باز نگاهش کردم.
خاطره قشنگ اما تلخی ازش داشتم.

دستامو فرو کردم تو جیبم و تموم مسیر رو تنهایی برگشتم.
یه عالمه جای پا روی برفا بود. کدومش مال من و آتش بود؟ کدومش مال آتش تنها؟

آه عمیقی کشیدم، حداقل دیمیتری رو دیده بودم وگرنه امشب چطور قرار بود با اون خاطرات لعنتی صبح بشه؟

برگشتنم به هتل خیلی طول کشید، انگار که راهی که توی یه ربع با اتش اومدم کش اومده بود و صد کیلیومتر شده بود.
وقتی رسیدم هتل جنازه بودم، حتی توی آسانسور خوابم برد.

اون قدری خواب آلود بودم که حتی پشت در اتاق آتش هم صبر نکردم.
فورا خودمو رسوندم به تخت، لباسامو هر کدومو شوت کردم یه گوشه خوابیدم.

1402/05/11 12:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_215


با صدای زنگ واتساپم چشمامو باز کردم، بی اون که ببینم کیه جواب دادم:

-ای بر پدرت... هرکی که هستی!

نادیا بود، با شک و تردید پرسید:

-تو زنده ای؟

نیم خیز شدم تو جام و به مسخره گفتم:

-نه من نکیرم! همراز دستش بنده داره سوال جواب میده!

پقی زد زیر خنده، خودمم از مزخرفی که گفتم خندم گرفت. چشمم افتاد به آینه، یه ادم فضایی خوابیده بود سر جام و گوشیو گرفته بود دم گوشش!
موهاش جنگل آمازون بود، بند تاپش افتاده بود و پوستش از شدت رنگ پریدگی مثل مرده ها بود.
نادیا گفت:

-ساعتو نگاه کردی بزرگوار؟ ما داریم میریم ناهار، میای؟

برگشتم و ساعتو نگاه کردم، یه ربع به یک بعد از ظهر بود.
سوتی کشیدم گفتم:

-میشه نیم ساعت به تاخیر بندازید ناهارو؟ راستش یه بیگانه فرازمینی تو آینه داره بهم نگاه می کنه، یکم طول می کشه تا جفت و جورش کنم و تبدیل کنم به یه انسان.

خندید و گفت:

-اره بیگانه جان. بیست مین وقت داری، بدو!

1402/05/11 12:40

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_216

یه دوش ده دقیقه ای گرفتم، آماده شدنم طول نکشید، یه کلاه و شال بود با پالتو و بوت و این حرفا دیگه!

رفتم بیرون، به اتاق اتش نیم نگاهی هم ننداختم.
مردک بیشعور! قضمیت!
دیشب منو تو کشور غریب نصف شب بیصاحاب ول کرد. من اگه نقشه خوانیم توب نبود و حافظه تصویریم افتضاح بود الان باید ماتم می گرفتی که گم شدم و بر نگشتم هتل!
باید اعلامیه می زدی!.

متن اعلامیه ای که اتش برای من می زد احتمالا این بود:
دختری به نام همراز گمشده! از یابنده تقاضا می شود بگه ما رفتیم! وقت نبود بگردیم دنبالت، برگرد ایران!!!!
والا!

تو اسانسور دولا شدم با دستمال بوتامو که گلی شده بود پاک کنم، پالتوعه دست و پا گیر بود، نشستم و پامو دراز کردم تو اسانسور.

از شانس خرکی من همون لحظه در باز شد و سه جفت کفش براق مردونه ایستادن جلوی اسانسور.
سر که بلند کردم سه تا مرد کت شلواریِ روس با تعجب و بهت به من که کف اسانسور پهن شده بودم نگاه می کردن.
پروردگارا مصبتو شکر!

هول از جا بلند شدم و شق و رق ایستادم. مردا شروع کردن به روسی صحبت کردن. جهنمی بود زیر نگاهای زیر زیکیشون!

1402/05/11 12:41

❤️هــمــراز❤️
#پارت_217


اوف خدا نسیب گرگ بیابون نکنه.
از آسانسور اومدم بیرون، اون مردا هم پشت سر من زدن بیرون.
از دور نادیا رو دیدم، فقط خودش بود و امیر حسین. پرسیدم:

-پس بقیه کوشن؟

شونه ای بالا انداخت و گفت رفتن مسکو گردی! هر کی یه جاییه.

کنجکاو پرسیدم:

-آتش کجاست؟

امیر حسین گفت:

-با چندتا از طرفدارای پولدارش قرار داره توی یه رستوران. همونی که ما الان قراره بریم. الانم دیر شده زود باشین.

به آنی پشیمون شدم از همراهی کردنشون. کاش میشد منم برم مسکو گردی. اه!
حالا باید می رفتم اون جا و احتمالا آتش قرار بود تمام مدت با طرفداراش باشه و منو سگ محل کنه تا بهم بفهمونه جایگاهم کجاست.

می خواستم مخالفت کنم اما یه حسی وادارم کرد راه بیوفتم و دنبالشون برم... شاید می خواستم بدونم این طرفدارای پولدار و ویژه آتش کیان.
کسایی که به من ترجیهش میده...

-چرا آه میکشی؟

سرمو تکیه دادم به شونش و گفتم:

-چرا همه چیز اینقدر سخت شد یهو؟

1402/05/11 12:41

❤️هــمــراز❤️
#پارت_218


-چی سخت شده فدات شم؟

چقدر خوبه که نادیا بود، وسط یه عالمه نره خر و نره خر اعظم که همون آتش باشه نادیا واقعا یه فرشته از طرف خدا بود. دستشو گرفتم و گفتم:

-هیچی! الان فکرشو می کنم می بینم یه نفر هست باهاش حرف بزنم دیگه همه چیز اون قدرا هم سخت نیست...

تا بیایم برسیم به اون رستوران کلی باهاش درد و دل کردم، از خانوادم گفتم و خیلی چیزای دیگه.
بهش نگفتم کسی رو دوست دارم که ازم دوره و هیچ وقت بهش نمی رسم.
می ترسیدم، می ترسیدم بفهمه اون ادم آتشه و مسخره ام کنه.
تا این حد عشق آتش حماقت بود!

-پیاده شو.

سری تکون دادم از تاکسی پیاده شدم. یه رستوران فوق العاده لوکس رو به رومون بود. معماریش یه جورایی شبیه معماری دوران گوتیک بود.
همون طور با ابهت و افسانه ای.
خداروشکر که لباسام اوکی بود.
قرار بود بعد از ناهار هم با نادیا بریم خرید.

-اوناهاشن، اونجان!

نگاه نادیا رو دنبال کردم و رسیدم به یه میز هشت نفره.
به به!

1402/05/11 12:41

❤️هــمــراز❤️
#پارت_219


آتش بود، یه مرد، یه پسر بچه و پنج تا دختر!
دخترا خیلی خوشگل بودن و خیلی خوش لباس.

با نادیا اینا رفتیم سر یه میز جدا نشستیم، قطعا اونا موقع دیدار با خواننده محبوبشون سرخر نمیخواستن.

قلبم با دیدن اون صحنه تیر می کشید، آتش سر اون میز با اون دخترا...
راست می گفت، اون دخترا از لحاظ قیافه و هیکل از من برتر بودن.

گارسون اومد و سفارش دادیم، همش سرم پایین بود، نمیخواستم سر بلند کنم و اونا رو ببینم، اومدن به این رستوران اشتباه محض بود.

سر که بلند کردم از در ورودی که دقیقا رو به روی من بود چهار نفر اومدن تو! سه نفرشون همون روسای لعنتی ای بودن که جلوشون توی آسانسور گاف داده بود.

تا اومدم سرمو بندازم پایین نگاه نافذ نفر چهارم توی چشمام گره خورد!
لعنتی!
واقعا سگ تو این شانس!
یعنی واقعا من قشنگ ترین شانس دنیا رو داشتم!

نفر چهارم یه مرد جذاب و کم رنگِ روس بود با موهای بور و چشمای آبی.
دیمیتری!

1402/05/11 12:41

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_220


قبل از این که خودمو بزنم به نفهمی که یعنی من اصلا تورو نمی شناسم خودش گل از گلش شکفت و به همراهای نکبتش چیزی به زبون روسی گفت و اومد طرف من.

اومدنش اون قدری پر سر و صدا بود که توجه نادیا و امیر حسینو جلب کرد، حتی حس کردم چند نفر از همراهای آتش هم برگشتن طرف ما.

اومد کنار من، زشت بود بشینم، بالاجبار از جا بلند شدم و گفتم:

-دیمیتری!

لبخند آشنا و خوشگلو زد و گفت:

-همرازِ زیبا. چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت! مثل یه معجزه می مونه!

داشت مزخرف می گفت اما لبخندی زدم و برای این که ضایعش نکنم گفتم:

-ممنون، از دیدن دوباره ات خوشحالم.

دیمیتری انگار براش کافی نبود همین اعلام حضور ساده، رو کرد سمت امیر حسین و نادیا و گفت:

-میشه همراهتون رو ازتون قرض بگیرم؟

نادیا به جای امیر حسین گفت:

-اگه خودش بخواد چرا که نه!

کاش می گفت نه! راحتم میکرد از مصاحبت باهاش. راستش خیلی احساس عجیبی بهم می داد نگاهش.جوری نگاه می کرد که انگار من یه کوزه نازک باستانی ام که تازه از زیر زمین درش اورده. انگار نگران بود بشکنم!

1402/05/11 12:41

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_221


نادیا متاسفانه توپو شوت کرده بود تو زمین من و خیلی سخت بود درخواستشو رد کنم.
بالاجبار گفتم:

-حتما! ولی همکارات ناراحت نشن؟

بی خیال راهنماییم کرد سمت یکی از میزای خالی و گفت:

-اونا بدون من نمی میرن!

سنگینی نگاهی رو پشت سرم حس می کردم، انگار یه جفت چشم با لیزر داشت شونه هامو سوراخ می کرد!
رسیدم سر اون میز، دیمیتری صندلی رو برام کشید و منتظر ایستاد.

با لبخندی نشستم و دستامو توهم گره کردم. چرا باید با این مرد دوباره برخورد می کردم.؟ اونم وقتی اون افتضاح جلوی اون سه تفنگ دار اتفاق افتاده بود؟ اصلا ما چه حرفی داشتیم باهم بزنیم؟ نمیدونم!

دیمیتری نشست پشت میز و گفت:

-ملاقات دیشبمون مثل یه رویا بود، زود تموم شد و صبح بعدش هیچ خبری از تو نبود. اون قدری درموردت کنجکاو بودم که فورا اینستاگرامت رو باز کردم و پستاتو دیدم و Боже мой! تو علاوه بر چهره زیبا فووق العاده زیبا می نوازی! خیلی زیبا همراز، به حدی حتی حتی منی که شنونده حرفه ای موسیقی هستم رو هم مبهوت کردی.

خجالت زده با گونه های سرخ گفتم:

-بیخیال! داری زیادی ازم تعریف می کنی!

تو گیر و دار خجالت کشیدن بودم که یهو گفت:

-آتش! همون خواننده ایرانی... اونوکسی بود که اون شب باعث اشکای تو بود؟

1402/05/11 12:41

❤️هــمــراز❤️
#پارت_222


سری تکون دادم که گفت:

-همون مردی که اون جا نشسته و دورش پر از دخترای لونده اما نگاهش این جاست؟

چشمام گرد شد و خواستم برگردم سمتش که گفت:

-نه بر نگرد. سیاست داشته باش دختر! اون همین الانشم با چشماش داره برای من خط و نشون می کشه.

پرسیدم:

-تو کی هستی؟ یه سیاستمدار؟

لبخندی زد و گفت:

-نه من سیاستمدار نیستم. مدیر هتلی هستم که شما توش اقامت دارید. خوش حالم که همراز زیبا توی یکی از اتاقای هتل من رندگی می کنه.

پشمام ریخت!
اقعا پشمام ریخت! به فارسی گفتم:

-آخ! کرک و پرم!

سوالی نگاهم کرد و گفت :

-چیزی گفتی؟ به ایرانی بود نه؟ من فقط یه جمله بلدم به ایرانی بگم، اونم توی سفر هام به ایران توی یه رستوران یاد گرفتم.

کنجکاو پرسیدم:

-اون جمله چیه؟

لبخند دست پاچه ای زد و گفت:

-یکم سخته، من خواستم اسپل جمله اش رو اون فرد برای روی کاغذ بنویسه و چند روز تمرینش کردم تا موفق شدم. ممکنه اشتباه بگم اما...
اهممم...!
اوکی:
اُردکِ تک تک...تک تکْ اردک...اوردکِ تک تک... تک اردک!

1402/05/11 12:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_223


لبامو فشار میدادم تا نخندم، خدایا کمک!
ما ایرانیا خیلی بدجنس بودیم! خیلی زیاد. واقعا گناه داشتن توریستایی که میومدن ایران.
دیمیتری رو تصور می کردم که چند روز پشت سر هم داره پیش خودش شعر عمو پورنگ رو تمرین می کنه! لعنتی!
نتونستم! پقی زدم زیر خنده و صدای خندم کل رستوران رو برداشت!
دیمیتری خیره به لبخند من گفت:

-چرا می خندی؟

خندم رو خوردم و گفتم:

-اونی که اینو بهت یاد داد معنیش رو هم گفت؟

خیلی جدی گفت:

-اره گفت معنیش میشه "سلام من یه توریست هستم که نمیتونه فارسی صحبت کنه."

بهش چی میگفتم؟ اگه معنی می کردم براش نمی گفت شما ایرانیا چقد بیشعور و بی رحمین؟ خندمو خوردم و گفتم:

-خب یکم تلفضا رو جا به جا داری میگی. واسه همین جمله تغییر کرده و معنی ناجور به خودش گرفته! اگه بخوای من یه جمله خوب بهت یاد میدم.

چشم درشت کرد و گفت:

-معنیش چی بود؟ من اینو برای چند تا ایرانی دیگه هم گفتم، حالا می فهمم چرا صدای خندشون قطع نمی شد!

طفلک، لپمو از تو گزیدم تا باز خندم نگیره و گفتم:

-تلفضا رو جوری گفتی که جمله درباره یه اردک تنها باشه!

یکم به هم نگاه کردیم و بعد جفتمون زدیم زیر خنده! با انگشتی که گرفتم جلوی لبم گفت:

-هیسسسیی! الان میندازنمون بیرون...

تو اوج خنده بویدم که یهو یه صدایی گفت:

-نمیتونین یکم اروم تر لاس بزنین؟

1402/05/11 12:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_224


جفتمون بر گشتیم سمت آتش.
با یه پوزخند بزرگ صندلی کنارمونو کشید و گفت:

-ادامه بدین!

دیمیتری تکیه داد به پشتی صندلی و گفت:

-متاسفانه پریدی وسط حرفمون رفیق! فکر نمی کنی یکم ناجور باشه کارت؟

آتش بی اون که به دیمیتری نگاهی هم بکنه خیره توی چشمای من و گفت:

-مثل این که دوست جدید پیدا کردی همراز! تحسین برانگیزه!

دیمیتری دستاشو گره کرد و باز اومد جلو و گفت:

-همراز دختر فوق العاده ایه! خیلی زیبا و خوش صحبته. نمیشه باهاش صمیمی نشد.

از یه جهت ممنونش بودم چون همین دیشب اتش بهم گفته بود بی ارزشم.
از یه جهتم داشت زیاده روی می کرد. از حد گذرونده بود! لبخند زدم و در جوابش گفتم:

-داری اغراق می کنی.

1402/05/11 12:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_225


آتش از جا بلند شد و به من با تحکم گفت:

-هر چی لاس زدید بسه! همراز راه بیوفت باید بریم. مسئولیت تو با منه.

دیشب که وسط ناکجا آباد توی برف و سرما توی کشور غریب ولم کردی مسئولیتم باتو نبود. الان که دقیقا پیش مدیر هتلمونم و داریم دوستانه باهم صحبت میکنیم مسئولیتم باتوعه؟
حیف که اینا رو نتونستم بگم.
لبخنو حرص دراری زدم و گفتم:

-اوه جدا؟ من هنوز چیزی نخوردم، نادیا و امیرحسین هم همین طور. تو میتونی از مسئولیت خطیرت شونه خالی کنی و...

وسط حرفم زد روی میز و به فارسی با خشم گفت:

-بلند میشی یا بلندت کنم؟

دیمیتری از خشم متعجب شده بود. می خواست میان جیگری کنه من اما اجازه ندادم چون می دونستم یه کلمه دیگه صحبت کنه دعوا میشه.
کیفمو برداشتم و به دیمیتری گفتم:

- من باید برم! مثل این که یه مشکلی پیش اومده!

سری تکون داد، نیم خیز شد و گفت:

-اشکال نداره عزیزم. بهت ایمیل می زنم. تا کی این جایید؟

آتش دخالت کرد و خشن جوری که اجازه هیچ بحثی به دیمیتری نداد گفت:

-امشب پرواز داریم!

1402/05/11 12:43

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_226

دیمیتری جوری به اتش نگاه کرد که انگار دشمن خونیشه.
آتش خیلی خوب متوجه نگاهش شد و دست به سینه مثل خودش جوابش رو داد.

از جام بلند شدم و با حرص رو به اتش به فاسی گفتم:

-لازم نکرده همه بدونن چه اخلاق ورزشی ای داری. بریم.

آبرومو برده بود. صبر نکردم ببینم میاد، نمیاد، میخواد دعوا کنه یا هر چی. پا تند کردم بیرون. اعصابمو ریخته بود بهم.
اون از وضعیت دیشب اینم از نحسی امروز.

*

-چرا چیزی نمی خوری همراز؟ تو صبحانه هم نخوردی دختر، ضعف می کنی.

تو دلم گفتم "کوفت بخورم من" سری تکون دادم و منظور دار گفتم:

-مرسی اشتها ندارم!

آتش بی تفاوت به من داشت غذاشو می خورد، از همون موقع که نشسته بودیم تو ماشین انقدر تیکه و متلک بارش کرده بودم که نگو.

جلوی دوستم آبرومو برده بود، حتما باید آبرو ریزی می کرد؟ بعد از عمری من یه دوست خارجی پیدا کرده بودم. اه!
شخصیتمو جلوش با خاک یکسان کرده بود.

هر چی هم که تیکه مینداختم این شازده به چپش هم نبود!
ایشی گفتم و رومو برگردوندم.

1402/05/11 12:43

❤️هــمــراز❤️
#پارت_227

-راستی این مرده کی بود همراز؟

امیر حسین این سوالو پرسیده بود. برای این که آتش رو هم از سوء تفاهم در بیارم گفتم:

-دیشب رفته بودم میدون سرخ. می دونی که نزدیک هتله. دیمیتری هم اومد و باهم حرف زدم. همین! امروز فهمیدم مدیر همون هتلیه که توشیم، کلی هم جلو رفیقاش سوتی دادم.

یهو آتش گفت:

-تا وقتی که با منید هیچ کدوم حق دوست شدن، رل، لاس، خودسری و هر رفتار نا متعارف دیگه ای رو ندارید.با همه تونم! مسئولیت شما با منه.

اها! اون وقت نادیا رل و لاس می زنه بین ما یا امیر حسین؟ عصبی شدم و گفتم:

-میشه این قدر مسئولیت مسئولیت نکنید؟ من می نویسم و امضا می کنم که مسئولیتم با خودمه! اختیار دوست شدن و لاس زدنم هم با خودم.

حرصی شده بودم! نادیا با هشدار دستمو از زیر میز گرفت. آتش ولی بی توجه به اونا گفت:

- نیومدیم این جا که با مردای جذاب خارجی بخوابیم خانم رستا!

امیر حسین و نادیا با اخطار آتش رو صدا زدن. فایده نداشت.
تیر حرفش اومد و نشست توی قلبم.
خوابیدن؟
جلوی امیر حسین و نادیا؟

برای این که اشکام آشکار نشن چنگالو پرت کردم توی بشقابم و بی هیچ حرفی از جا بلند شدم و دویدم بیرون.
خاک بر سر من!

1402/05/11 12:43

❤️ هــمــراز ❤️
#پارت_228

باورم نمی شد آتش درباره من این فکرو بکنه؟
مگه با کی تا حالا خوابیدم که این تهمتارو بهم می زنه؟ منِ لعنتی اگه می خواستم با کسی بخوابم که ...

نادیا و امیر حسین تند تند اسممو صدا می زدن و می دویدن.
من اما اشکام گونه امو خیس کرده بود، دلم نمی خواست اونا اشکامو ببینن، بی توجه بهشون دویدم و دور شدم.

مهم نبود که هیچ جایی رو بلد نیستم، مهم این بود که نباید می دیدن آتش چقدر تونسته روم تاثیر بذاره.

آتش کسی بود که دوستش داشتم. این طرز فکرش درباره من دیوونم می کرد.

***

از راننده تاکسی تشکر کردم و کرایه اشو دادم.
شب شده بود، از ظهر تا حالا فقط راه رفته بودم و گریه کرده بود.
طول کشید تا با خودم کنار بیام و حرف آتشو هضمش کنم.

به محض ورود به لابی هتل آتشو دیدم که از جاش بلند شد.
از دستش دلگیر بودم، تصمیم گرفتم اصلا بهش محل ندم و برم توی سانسور اون ولی با تمام سرعتی که راه رفتنش می تونست داشته باشه به سمت من میومد.

1402/05/11 12:43

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_229


لابی خلوت بود و کسی توش نبود، تا اومدم به خودم بجنبم آتش اومد و ایستاد دقیقا رو به روم.

خیلی برزخی بود، از چشماش می شد خشم رو ببینی. مثل خودش نگاهش کردم و گفتم:

-برو کنـ...

صدای دلخورم توی صدای سیلی ای که بهم زد خفه شد... دردی که سمت راست صورتم پیچبده بود مثل سرطان متاستاز کرد به قلبم و قلبم شروع کرد به تیر کشیدن.

صورتمو صاف کردم و با نفرت بهش نگاه انداختم! بی شعور!
اشک دوباره جمع شد تو چشمام و از هر دو تا چشمم هم زمان چکید! با نفرت گفتم:

-ازت متنفرم!

از کنارش رد شدم تا برم اما دستمو گرفت و اجازه نداد...
با گریه وسط لابی گفتم:

-چیه؟ دیگه چی میخوای از جونم؟ چرا ولم نمی کنی؟ منو درحد یه هرزه...

دستشو گذاشت روی لبم و گفت:

-هیشششششش! خفه شو!

باز دوباره اشک ریختم و آروم گفتم:

-ازت....

پرید وسط حرفم، اشکامو آروم با دوتا دستاش پاک کرد و گفت:

-اره میدونم. ازم متنفری!

1402/05/11 12:43

❤️هــمــراز❤️
#پارت_230


با چشمای ملامتگرم نگاهش کردم، آشفته شد و کشیدم سمت آسانسور. با گریه گفتم:

-ولم کن! من با تو هیچ جا نمیام.

به حرفم گوش نکرد، رفتیم توی آسانسور، دکمه طبقه آخر رو زد و وقتی که در بسته شد خودمو محصور توی یه جایی پر از عطر تن آتش جای کردم.
بغلم کرده بود!

ذهنم فانتزی می زد که شایید نگرانت شده، شاید دلش شور می زده! اما می دونستم هیچ کدوم از اینا نیست.
من دستش امانت بودم، مسئولیت من با اون بود.

اشکام بی مهابا می ریختن روی گونم، آتش از بالای سرم گفت:

-دختره گستاخ! از سر میز بلند میشی میری و چندین ساعت گم و گور میشی؟ هیچ ساعت رو نگاه کردی؟

لحن متهم کننده اشو باور کنم یا دستاش که آروم و با ملایمت روی کمرم می رفتن و می اومدن؟
توهینای حرفاشو باور کنم یا نوازش دستاشو؟
هان؟ تو بگو آتش؟ چند چندی با خودت؟

-حالا هم به جای عذرخواهی اومدی صاف صاف زل زی توی چشمام و میگی ازم متنفری! با اون نگاه لعنتیت خیره میشی به من و میگی از من بدت میاد! به چه حقی؟

این که ازش متنفر بشم هم اجازه گرفتن می خواست؟ لب باز کردم و گفتم:

-اونی که باید عذرخواهی کنه من نیستم آقای رادمهر! اونی که انگ هرزگی...

دستشو گذاشت رو لبم و گفت:

-خفه شو!

1402/05/11 12:43

❤️ هــمــراز❤️
#پارت_231


عصبی کوبیدم به سینه اش و گفتم:

-نه خفه نمیشم. توی صاف صاف زل زدی تو چشمای من و بهم گفتی نیومدم این جا که با مردای جذاب خارجی بخـ...

دستشو گذاشت روی لبم و به آنی از آغوشش کشیدم بیرون.
از بین دندوناش با خشم غرید:

-وقتی میگم خفه شد یعنی دهنتو ببند! یعنی مزخرف زیادی نگو. از این به بعد بدون اجازه من اب هم نمی خوری همراز. می کشمت اگه تو کشور غریب دست از پا خطا کنی.

سر درد و دلم باز شد و با داد گفتم:

-اونی که منو وسط ناکجا آباد دیشب توی برف ول کرد و برگشت هتل تو بودی! تو اگه میموندی یا منو هم با خودت می بروی با دیمیتری آشنا نمی شدم.
اونی که منو تنها گذاشت وسط نا کجا آباد تو بودی.

با باز شدن ناگهانی در و نگاه خیره کسایی که بیرون آسانسور ایستاده بودن از آغوش آتش اومدم بیرون.
اشکامو پاک کردم و دیگه حتی یک کلمه حرف هم نزدم.

باز آبروم رفته بود.
ولی می ارزید، به تنم که گرما و عطر تن آتش رو گرفته بود می ارزید

1402/05/11 12:44

❤️هــمــراز❤️
#پارت_232


چمدونم رو از اتاق بردم بیرون و اخرین نگاهو به فضای اتاق انداختم. داشتیم می رفتیم پاریس.
شب کریسمس آتش کنسرت داشت و باید خیلی زود راه می افتادیم.

از طرفی ذوق داشتم برای پاریس و دیدن برج ایفل، از طرفی دلم برای روسیه تنگ می شد.

یه اخلاق مزخرفی که داشتم این بود که خیلی زود دل بسته می شدم به جایی که زندگی می کردم و ترک کردنش برام سخت می شد.

اتش هم از اتاقش اومد بیرون و به من نگاه کرد. نگاهمو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور.
از اون شبی که تو گوشم سیلی زده بود دیگه نگاهش نکرده بودم.

هنوز به خاطر اون سیلی قلبم به درد میاد! من تا حد مرگ هم از آتش کتک خورده بودم! این مرد لعنتی روی دست بلند کرده بود
کاری که حتی پدرم هم باهام نکرده بود تاحالا.

توی اسانسور خیره شدم به زمین، سنگینی نگاه آتش رو روی خودم حس می کردم.

در آسانسور که توی طبقه پایین باز شد همه بچه های اکیپ ریختن تو! یه افتضاحی شد که نگو!

1402/05/11 12:44

❤️همراز❤️
#پارت_233

فضای کوچیک آسانسور باعث شده بود تا بهم بچسبیم و آتش وقتی این وضعیت رو دید اومد جلوی من ایستاد .
من رسما کنج آسانسور مچاله شده بودم و سرم روی سینه‌ی آتش بود .
هوا سرد بود اما این نزدیکی باعث شد تا من عرق کنم و گونه‌هام رنگ بگیرن .
سنگینی نگاه آتش رو حس کردم اما سرم‌و بالا نیوردم تا یه وقت رسوا نشم .
چرا آسانسور قصد ایستادن نداره؟! الان ذوب می‌شم .

باصدای بلندی که به گوش بچه‌ها برسه گفتم:

_بهتر نبود صبر می‌کردید ما از این قوطی کبریت در میومدیم بعد شما سراتونو بندازید پایین‌و مثل گوسف.....

محکم روی دهنم کوبیدم :

_منظورم مثل بز بود نه یعنی ....

سامان به دادم رسید:

_مثل یابو .

بشکنی زدم :

_احسنت بر تو .

سامان هم مثل خودم بشکن زد:

_احسنت برخودت .

آتش عصبی غرید:

_تمومش کنید .

1402/05/11 12:45