❤️هــمــراز❤️
#پارت_209
عصبی شد و زیر لب گفت:
-هر غلطی دوست داری بکن!
و بعد راه افتاد.
دلم می خواست بازوشو بچسبم و سرمو تکیه بدم بهش و بگم ازش ممنونم که نجاتم داد، اما نمیشد.
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صداش بزنم. و وقتی برگشت سمتم از ته دل بگم:
-مرسی که نجاتم دادی!
شونه ای بالا انداخت و به راه رفتنش ادامه داد، یه پیچ دیگه هم رد کردیم و بعد...
-وای خدا جونم....! اون سن بازیله!
آتش زیر لب گفت:
-دوباره شروع نکن!
من اما هیجان زده شروع کردم به توصیفش برای آتش.
از حالت جالب و رنگاش گفتم، این که منو یاد خیمه های سیرک و کلبه اون پیرزنه تو هانسل و گرتل مینداخت.
درباره این گفتم که توی عصری ساخته شد که اروپا کلیساهای خیلی بلند و باشکوهی می ساختن و خلاصه... هرچی اطلاعات داشتم برای اتش ریختم روی دایره!
اون طرف ترش ارامگاه لنین و قصر کرملین بود و یه سری بناهای قشنگ دیگه.
نزدیک نیم ساعت درباره همه چیزایی که اطرافمون بود حرف زدم و اتش توی سکوت گوش داد.
وقتی حس کرد دیگه حرفام تمومه تیکه اشم بهم انداخت.
اگه نمینداخت که اتش نبود!
-تور لیدری بیشتر به دردت می خوره تا موسیقی.
1402/05/07 16:08