112 عضو
❤️همراز❤️
#پارت_234
بالاخره آسانسور ایستاد و همگی باهم خارج شدن و این وسط آریو و آریا گیر کرده بودن و نمیتونستن برن بیرون .
آریا با حرص گفت:
_نر خر تو احترام به بزرگتر حالیته ؟
آریو هم جواب داد :
_تو فقط هیکل گنده کردی وگرنه تو اون عقلت هیچی نیست که بگیم تو بزرگ مایی .
آتش هایی که از وجود آریا زبونه کشید رو دیدم .
لبمو به دندون کشیدم تا بی موقع نخندم .
چشمم برای لحظهای به آتش افتاد که خیرهی لبهام شده .
بعد از لبهام به مردمک چشمهام نگاه کرد ، من طاقت این نگاه هارو ندارم .
لبمو رها میکنم اما نمیتونم چشمهام از این مرد بگیرم ، مردی که هر روز به یه صورت خردم میکنه .
با صدای نایا به خودم اومدم :
_اگر مایل هستید تا به ادامهی راه بپردازیم .
زودتر از اون آسانسور خارج شدم.
❤️همراز❤️
#پارت_235
تا زمانی که سوار هواپیما بشیم سرمو بالا نیوردم تا با آتش چشم تو چشم نشم .
نمیخوام با دیدنش دوباره کارهاشو فراموش کنم و شروع کنم قربون صدقهی اون قدو بالاش برم .
کنار پنجره نشستم و چشمهامو بستم . نشستن شخصی رو کنارم احساس کردم ولی خستگی اجازه نمیداد تا پلک هامو ازهم فاصله بدم و بخوام ببینم کیه .
با بلند شدن هواپیما چشم های من بیشتر تمایل پیدا میکنن برای یه خواب عمیق .
سرم جای مناسبی نیست و اذیت میشم برای همین بیخیال خجالت شدم و سرم و روی شونهی شخص کناریم میذارم .
نمیدونم دستمو چندبار کجاش کوبیدم:
_نمیدونم خانمی، آقایی چی هستی ولی خواستم بگم دمت گرم ، سعی کن تکون نخوری و ژستتو حفظ کنی تا بنده برا دوساعت چشم روهم بذارم .
و چندبار سرمو بلند کردم و روی شونههای بدبختش کوبیدم .
❤️همراز❤️
#پارت_236
با تکون های شدیدی وحشت زده چشمهامو باز کردم که یه عالمه پشم جلوی چشمهام دیدم .
مسیر پشمهارو که دنبال کردم تا بالاخره تونستم صاحبشون رو هم پیدا کنم .
_همراز بدبخت شدیم ، هواپیما داره سقوط میکنه .
با چشمهایی که از حدقه بیرون زدن کمربند رو از دور کمرم باز کردم :
_یا ایوالفضل ، خدایا شکر خوردم دیگه به حرف مامان بابا گوش میدم ، دیگه کسی رو اذیت نمیکنم اصلا غلط کردم که هیچین غلطی رو کردم و با یه مشت آدم غلط تا اینجا اومدم . کاش قلم پام میشکست ، کاش دستم خورد میشد و قراردادو امضا نمیکردم کاش مغزم متلاشی میشدو به اینا اعتماد نمیکردم .
با سوزشی که تو پهلوم ایجاد شد با چشم های اشکی آسمون رو نگاه کردم که اول از همه یه مشت پشم جلو صورتم نمایان شو و بعد از اونم چهرهی نادیا ، با بغض به نادیا گفتم:
_نادیا داریم هوایی میشیم .
_دختر تو که خودتو یه دور کفن کردی حالا پاشو داره دیرمون میشه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت237
متعجب پرسیدم :
_مگه سقوط نکردیم؟
آریو با لبخند دندون نمایی جواب داد:
_چرا جانم من نکیر هستم ....
به نادیا اشاره کردو ادامه داد:
_و ایشون هم منکر هستن لطفا پاسخگوی سوالات ما باشید .
یکم فکر کردم تا تونستم موقعیت رو درک کنم و بفهمم الان توسط این پشمک اسکول شدم .
_هرهر بامزه ، با نمک ، نمک زیادی کار دست آدم میده .
ابرویی بالا انداخت و با افتخار گفت:
_نصف جذابیتم برای همین نمکه و نصف دیگه
دستی به ریش های بلندش کشید:
_برای اینا .
_آدم باید شخصیت داشته باشه وگرنه اگر اینا دلیل جذابیته گوسفند جذابتره .
❤️هــمــراز❤️
#پارت238
نادیا پقی زد زیر خنده و با دست محکمش پشت سر آریو کوبید :
_رسما همرنگ همین دلیل جذابیتت کرد .
آریو با حرص گفت:
_یادم باشه این جمله تو قاب کنمو بزنم سر در خونه ام .
با اومدن آتش و گرهی ابروهاش بحث رو ادامه ندادم :
_ما اینجا نیومدیم برای مسخره بازی ، سر هرکی تو کار خودش باشه این بار آخریه که تذکر میدم .
زیرلب غر زدم :
_به سخنان گوهر بار مادر عروس گوش فرا میدهیم .
انگار حرف هام به گوش آتش هم رسید که با صدای بلند پرسید:
_چی؟
دستپاچه جواب دادم:
_بریم دیرمون شد .
و زودتر از همه هواپیما رو ترک کردم .
آتش کنترلی روی عصبانیتش نداشت همون وسط میزد من روهم تخریب میکرد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت239
سرمو بالا گرفتم و دستهام و باز کردم تا از این هوای تمیز لذت ببرم اما با خیس شدن صورتم چشمهام و باز کردم و برخلاف چیزی که فکر کردم، کبوتری جای بهتری رو به جز صورت من پیدا نکرده بود و خودش رو راحت کرد .
خب عزیز من یکم خودتو نگه میداشتی تا میرسیدی یه جای مناسب آخه صورت منم شد جا!
جلوتر پشت یه بوته ای ، درختی توی چاله ای کارتو میکردی آخه مگه صورت منو سنگ توالت دیدی .
صورتمو جمع کردم و با چندش به گونهام که اثر کارخرابی هست نگاه کردم ، یه بار خواستم از چیزی لذت ببرم که این کبوتر اومدو کار خرابی کرد رومون .
اصلا لذت بردن به من نیومده!
پوف کلافه کشیدم و به سمت بچهها برگشتم که باصورت سرخشده اشون مواجه شدم ، چشم غرهای به تک تکشون رفتم که آتش دستمالی جلوم گرفت:
_درسته بخوای یکی رو تخریب کنی دقیقا مثل همین چلغوزش میکنی ، اما لاقل معرفت داری، مرام داری ، از آقایی چیزی کم نداری .
نادیا با چندش گفت :
_صورتت تو پاک کن .
و من تازه میفهمم که اثر هنری کبوتر هنوز رو صورتم هست .
❤️هــمــراز❤️
#پارت240
با انزجار صورتمو تمیز کردم و با حواس پرتی دستمال و سمت آتش گرفتم :
_دستت درد نکنه .
وقتی ابروهای بالا رفتهی آتش رو دیدم با عجله دستمال رو داخل جیبم گذاشتم :
_منظورم با کبوتر بود ، دستش دردنکنه با این کار هنری که ثبت کرد . واقعا مهارت و دقت میخواد که بین این همه آدم یکی رو هدف بگیری و صاف بر..... نه یعنی کار هنریشو صاف بندازه روی شخص مورد نظر واقعا شگفتا ، احسنتم .
آتش انگشت اشارهاش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هدایتم کرد :
_میدونی خیلی حرف میزنی؟
حرفشو با سر تایید کردم:
_پس کمتر حرف بزن صدات برای آدمهایی مثل خسته کننده است .
_متاسفانه باید بگم شما از عقل درست و حسابی برخورددار نیستید برای همین صدای من براتون خسته کنندهاست .
❤️هــمــراز❤️
#پارت241
با چشم های گرد شده نگاهم کرد و پوزخندی زد :
_اگه میدونستم این قدر بی جنبهای بی هیچ وجه بهت رو نمیدادم .
برخلاف میلم گفتم :
_ممنون میشم تنهام بذارید .
و خودم زودتر از همه سوار ماشینی که جلوی پامون پارک کرده بود سوار شدم .
آتش داشت زیاده روی میکرد . بسه این قدر منو جلوی همه داغون کرد .
شایدم مشکل از خودم بوده که آتش جوری برداشت کرده که میتونه هر بلایی سر من بیاره بدون اینکه عکس العمل و جوابی از من ببینه .
شایدم مشکل از همهی اونایی که جوری رفتار کردن که این آقا اینقدر هوایی شده .
چشمهامو بستم تا با بچهها چشم تو جشم نشم و دلسوزیشون رو نبینم .
ترجیح دادم خودمو به ندیدن و به نفهمیدن بزنم .
با مشتی که به بازوم خورد پلک هام و از هم فاصله دادم که با چهرهی عصبی نادیا مواجه شدم :
_دختر تو چرا این قدر میخوابی ؟
_مریضم .
و لبخند دندون نمایی تحویل قیافهی حرصیش دادم .
سامان بشکنی جلوم زد :
_من میدونستم تو مریضی ولی بروز نمیدی .
حیرت رو تو صورت تمام بچهها دیدم.
❤️هـــمـــراز❤️
#پارت_242
وقتی دیدم بچهها جدی گرفتن سرمو پایین انداختم.
لبمو به دندون کشیدم ، شالمو جلوی صورتم کشیدم و دستمو توی دهنم کردم، از آب دهنم زیر چشمام زدم و به حالت عادی برگشتم .
سرم و بلند کردم و مغموم به بچه نگاهی کردم .
آریا با تتهپته پرسید :
_تو واقعا مریضی؟
نگاهمو به چشمهاش دوختم و مثل خودش گفتم:
_آره.....
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
_مریض این چشمهات .
با این حرفم خودم پقی زدم زیر خنده .
و دستی سنگینی که توی سرم فرود اومد . دست روی سرم گذاشتم و با اخم به نادیا نگاه کردم که آریو گفت :
_نه تو واقعا مریضی ، تا اینجا اومدی یه سر برو دکتر .
_اگه قول میدی توهم بیای تا بریم .
آریو ابرویی بالا انداخت :
_نه گلم تو واج........
با دادی که آتش کشید ، ترسیده نگاهش کردم :
_بسه .
پشمانم این چرا جنی شد !
❤️هــمــراز❤️
#پارت243
با آرنج به پهلوی نادیا کوبیدم :
_این چرا همچین کرد ؟ مطمئنی این جن مِن نداره؟
نادیا با چشمهای آتیشی لب زد :
_خفه شو .
پشت چشمی نازک کردم :
_ولی مشکوک میزنه ها .
با دیدن چشمهاش محکم روی دهنم کوبیدم :
_خفه شدم .
بارسیدن به هتل از ماشین پیاده شدم . آروم خودم و کنار نادیا کشیدم و زمزمه کردم:
_ولی من بهش مشکوکم ، برای محض اطمینان میخوام کاری کنم اگه چیزی به درونش نفوذ کرده خودش بیاد بیرون ، بدون درد و خونریزی .
نادیا با التماس لب زد :
_دنبال دردسر نباش .
شونهای بالا انداختم :
_کاری بهش ندارم که فقط میخوام بهش کمک کنم و از دست شیاطین نجاتش بدم .
_تو خودت یکی از همون شیاطینی .
❤️هــمــراز❤️
#پارت244
لبمو گاز گرفتم :
_نگو اینجوری .
_حرف زدن بسه راه بیفتید .
آتش بدون اینکه نیم نگاهی به ما بندازه این حرف رو زد و وارد هتل شد .
به نادیا اشاره زدم که پشت چشمی نازک کرد و دست به دست امیرحسین وارد هتل شد .
حالا از من گفتن ، چرا واقعا زودتر به فکرم نرسیده بود .
کسی که ثبات شخصیتی نداره پس بدون شک یه مشکل اساسی داده که فکر نمیکنم آتش مشکلی جز این داشته باشه .
***
خسته و کوفته خودمو روی تخت پرت کردم و دست هامو زیر سرم گذاشتم .
دلم به شدت برای خواهر دوقلوی بی معرفتم تنگ شده ، دست دراز کردم و تلفن همراهمو برداشتم و متنی نوشتم :
_دختر تو نباید یه خبر از خواهرت بگیری ناسلامتی اومدم تو کشور غریب .
و براش فرستادم . چند دقیقه هم منتظر موندم تا جوابی دریافت کنم اما خبری نشد برای همین بلند شدم تا دوش بگیرم ، چون خیلی احتیاج دارم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت245
جلوی آینه ایستادم و موهای خیسمو شونه میکردم که تقهای به در خورد :
_بفرمایید ؟
صدای نادیا رو شنیدم:
_آخه *** مگه این در با بالا و پایین کردن دستگیرش باز میشه که میگی بفرمایید .
برس رو روی میز گذاشتم :
_احمق خودتی خواستم ببینم کیه پشت در .
_ فهمیدی کیه حالا بیا این در رو باز کن .
بیخیال موهای خیسم شدم و همین جوری روی شونههام رهاشون کردم ، بدون اینکه روسری سر کنم در اتاق رو باز کردم .
نادیا که تیپ زده بود و دست به سینه جلوم ایستاده بود رو نگاه کردم که بشکنی جلوم زد.
_تیپ زدی جایی قراره بری؟
قبل از اینکه نادیا حرفی بزنه آتشو سامان درحالی که باهم صحبت میکردن از جلوی من رد شدن که چشمشون به من خورد .
سامان که درحال حرف زدن بود با دیدن من دهنش در همون حالت نیمه باز باقی موند و آتش با ابروهای درهم به من خیره شده بود .
❤️هــمــراز❤️
#پارت246
منم با دیدن اون دوتا نمیتونستم عکسالعملی از خودم نشون بدم .
آتش با خشم گفت :
_تو واقعا بی جنبهای . حتی خود اینایی که از بچگی اینجا بزرگ شدن اینجوری خودشونو نشون نمیدن ...
پوزخندی زد و ادامه داد :
_یعنی اینقدر محتاج دیده شدنی اما باید بگم تا وقتی اینجاییم و مسئولیتت با منه فکر اینکه خودت رو بندازی به یکی رو از سرت بیرون میکنی .
با شنیدن این حرف ها از زبون آتش انگار که یه سطل آب یخ ریختن روم .
یا لب پرتگاهی ایستادی اما هنو به اون سنگی کع شده عامل زنده بودنت امید داری داری ولی با رد شدن همون سنگ و خالی شدن زیرپات سقوط میکنی .
منم همین حسهارو دارم .
نفسم به سختی از سینهام خارج شد .
آتش جلوی چشمهام پشت کمر سامان کوبید و اونو چندقدم جلوتر پرت کرد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت247
خودشم جلوی چشمهای متحیر من دکمهی آسانسور رو زد .
لحظهی آخری که در آسانسور داشت بسته میشد باهاش چشم تو چشم شدم .
اما از خونسردی نگاهش دیوونه شدم .
پاهام توانایی حرکت رو نداشتن و چشمهام روی در آسانسور ثابت مونده بود .
نادیا دستشو دور شونههام حلقه کرد و به جلو هدایتم کرد . خودشم داخل اتاق شد .
_همراز منو نگاه کن .
اما من نمیتونستم عکسالعملی از خودم نشون بدم . حرفهای آتش هضمشون سنگین بود .
یعنی من جلوی چشمهای آتش خودمو اینجوری نشون دادم .
نشون دادم که آدم محتاج به محبتم ، آدمیم که برای دیده شدن هرکاری میکنه .
بدتر از همه این بود که این حرف هارو جلوی دوتا از آدمهایی زد که من باهاشون قرار زیاد چشم تو چشم بشم .
_قربونت برم گریه نکن .
دلم برای خودم سوخت ، چقدر این روزها همه با ترحم نگاهم میکردن .
❤️هــمــراز❤️
#پارت248
دلم برای خودم سوخت ، چقدر این روزها جلوی همه خرد شدم ، تونستم ترحم همه رو برای خودم بخرم . بهم تهمت هایی زدن که تاحالا با گوش خودمم نشنیده بودم . حتی کتک هم خوردم منی که خانوادهام از گل نازک تر بهم نگفته بودن .
نادیا دستهامو بین دستهاش گرفت و فشرد :
_میخوای گریه کنی بلند گریه کن ، داد بزن ولی تو رو خدا اینجوری بی صدا اشک نریز .
هیچکدوم از حرف های نادیا رو نمیفهمیدم و درک نمیکردم. فقط به این فکر میکردم من برای اینجا اومدن چه هدف ها و آرزوهایی داشتم و آتش راجبم چی فکر کرده .
من برای رسیدن به هدف هام چه برنامهریزی هایی کرده بودم و آتش دربارهام چی فکر میکرد .
آخه مگه من چه خطایی ازم سر زده بود که مستحق این تهمت بودم .
سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون کشیدم .
_همراز این حرفها برات مهم نباشه ، تو وقتی وجدانت پیش خودت آروم باشی بقیه و حرفهاشون برات مهم نباشه ، من که تو رو میشناسم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت249
با بغض نالیدم :
_پس سامان چی؟
لبخند مهربونی زد:
_آخه قربون صورت ماهت تو مگه سامان رو نشناختی ، اون آدمی نیست که بخواد کسی رو قضاوت کنه در ضمن اون آتش با زبون نیش دارشو میشناسه .
نفس عمیقی کشیدم و اشکهامو پاک کردم :
_من ضعیف نیستم .
از جام بلند شدم :
_نادیا من میرم صورتمو بشورم توهم یه لباس قشنگ برام بذار روی تخت .
نادیا چشمک ریزی زد:
_از اون بدن نماهاش .
چشم غرهای براش رفتم که قهقههای سر داد .
_به فدای اون جذبهات .
حتی نتونستم لبخند کوتاهی بزنم . امروز حالمو اساسی گرفتن .
در دستشویی رو باز کردم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت250
توی آینه به خودم نگاه کردم که اول از همه چشمهای قرمز شدهام جلب توجه کرد .
پوف کلافهای کشیدم . حالا من برم پایین که همه میفهمیدن زار زدم .
آب یخ رو باز کردم و صورتم و زیر آب گرفتم اولش از این همه یخ بودن آب تکون خوردم اما کم کم برام عادی شد .
وقتی حس کردم سرحال شدم صورتمو با دستمال کاغذی خشک کردم .
از دستشویی بیرون اومدم اما نادیا رو ندیدم و به جاش یه دست کت و شلوار مشکی روی تخت دیدم .
از سلیقهاش خوشم اومد .
اول از همه رفتم تا آرایش کنم ، دلم نمیخواست آتش فکر کنه تونسته منو با حرفاش نابود کنه .
بعد از تموم شدن آرایشم رژ قرمزی روی لبهام کشیدم .
لباسهام رو با اون کتو شلوار عوض کردم . شال مشکی رو هم روی سرم انداختم ـ
کفش های قرمز پاشنه 10 سانتی ها با کیف ستش رو از داخل چمدون بیرون آوردم . کفش هارو پوشیدم و کیف رو دستم گرفتم .
جلوی آینه ایستادم و خودمو نگاه کردم .
تعریف از خود نباشه فوق العاده شده بودم لبخند دندون نمایی زدم .
کت و شلوار خیلی تو تنم قشنگ نشسته بود و مخصوصا کتش که باریکی کمرم و قشنگ به نمایش گذاشته بود .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_251
انگار که روحیهی قبلم برگشته بود که چشمکی برای خودم زدم .
بالاخره از آینه و دیدن زیبایی های خودم دل کندم و با حولهای که باعث این رسوایی شده بود مواجه شدم .
انگار که این حوله موجود زندهای براش چشم غرهای رفتم و دهنمو کج کردم .
شیطونه میگه همین الان پاشم آتیشش بزنم . اما فعلا وقتشو ندارم ، به اندازهی کافی دیر کردم .
در اتاقمو بستم ، سرمو بالا گرفتم و با قدم های محکمی که گویا زمین زیر پاهام میلرزید قدم برداشتم .
داخل آسانسور شدم و طبقهی همکف رو زدم .
برای روبهرویی با آتش یکم استرس گرفتم که سعی کردم خودمو با کشیدن نفس عمیق آروم کنم .
بعد از رسیدن به جای مورد نظر شال روی سرمو مرتب کردم و از آسانسور خارج شدم .
قسمت لابی و سالن رو زیر نظر گرفتم اما نتونستم اثری از بچه ها ببینم برای همین به سمت رستوران هتل رفتم .
انگار جای درستی رو انتخاب کرده بودم . بچهها پشت یه میز نشسته بودن .
به سمتشون رفتم که متوجهی من شدن .
آریو از جاش بلند شد :
_خانم من شما رو میشناسم .
صندلی رو عقب کشیدم:
_خودت چی فکر میکنی؟
❤️هــمــراز❤️
#پارت_252
دستی به چونهاش کشید:
_قیافهتون شباهت زیادی به شخصی داره البته منکر این هم نشیم که شما هلو تشریف دارید ولی اون لولو بود .
از لفظ لولو گرهای بین ابروهام نشست:
_لفظ لولو بیشتر به شما با این پشماتون میخوره .
آریو کلافه گفت دستی به ریش هاش کشید :
_ای بابا چرا دست از سر این طفل معصوما بر نمیدارید!
آریا ضربهای به گردن آریو زد:
_هی من بهت میگم خانومای متشخص از مردای شیش تیغ خوششون میاد تو هی گوش نده .
آتش عصبی غرید:
_بسه دیگه .
اما من بی توجه به آتش ادامه دادم:
_تو وقتی غذا می خوری اینا نمیرن تو دهنت ؟
آریو نوازش وار دستی روی ریش هاش کشید :
_تو چیکار داری ؟
_سوال شد برام .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_253
انگار این بی توجه بودنم به آتش خیلی براش گرون تموم شد که با صدای بلند و عصبی گارسون رو صدا زد .
آریو ابرویی بالا انداخت و لب زد:
_چه خطرناک !
با اومدن گارسون سر میز ما بچه ها سفارش دادن .
آتش بشقاب رو جلو کشید :
_سریع تر بخورید که باید بریم برای تمرین و ردیف کردن کارها .
هنوزم بعد از گذشت این همه زمان دلم ازش پر بود و از دستش حرصی بود برای همین پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
_حتی توی غذا خوردن دیگران هم دخالت میکنه .
انگار صدام به اندازهی کافی بلند بود که به گوش بچه ها رسید .
سامان سرفهی مصلحتی کرد و نادیا لبشو به دندون کشید و با نگاهش بهم فهموند که گند زدی .
خودمم الان فهمیدم که یکم زیاده روی کردم اما متاسفانه پشیمونی سودی نداره و نمیتونم گندمو جمع کنم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_254
آتش دستشو لابهلای موهاش کشید :
_ترجیح میدم اعصابمو برای آدمهایی که تو زندگیم جایگاه خاصی ندارن ، خراب نکنم .
نمیتونم بگم برای بار چندم خردم کرد چون تعداد دفعاتش از دستم در رفته . اما هنوزم برای من اینجور حرف زدنش عادی نشده . هنوزم نتونستم باهاش کنار بیام . شایدم من زیاد حساس و شکننده شدم .
اما این طرز حرف زدنش و نوع برخوردش مخصوصا برای منی که دل بهش بستم، سخته ، طاقت فرساست .
اشکهایی که به چشم هام هجوم آوردن رو با پایین انداختن سرم سعی کردم از چشم بقیه مخفی کنم . نمیدونم چندان موفق هستم یا نه !
_داداش .
سامان انگار سعی داشت با این داداشی که گفت به آتش اخطار بده .
این بنده خداهم این وسط مجبوره تا برای برقراری آرامش تلاش کنه .
صدای نادیا رو شنیدم:
_نمیخوام از آتش حمایت کنم ولی حرف توهم اونم جلوی جمع زیاد جالب نبود .
منم جواب دادم:
_حرف اون جلوی سامان درست بود؟
❤️هــمــراز❤️
#پارت_255
دستشو روی پام گذاشت :
_حرف اونم درست نبود ولی همراز شما که نمیتونید باهم لجو لجبازی کنید ، ناسلامتی شما باهم همکارید .
نیشخندی زدم:
_چه همکاری آخه ، من منتظرم زودتر این کنسرت ها تموم بشه تا از این گروه برم .
نادیا نیشگون ریزی از رون پام گرفت :
_چه غلطا میخوای بری همین الان برو .
انگار دلخوری که داشتم از یاد برده بودم که ابرویی بالا انداختم:
_اگه الان بخوام برم دل کندن از تو سخته .
نادیا چشم غرهای برام رفت و جوابی بهم نداد .
آتش چنگالشو داخل بشقاب پرت کرد و بلند شد :
_هر *** میخواد با من بیاد راه بیوفته.
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب بچه ها باشه راهشو گرفت و رفت .
سری به نشونهی تاسف تکون دادم:
_بعد من میگم بی تربیته بگید نه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_256
نادیا محکم پشت گردنم کوبید:
_انگار مشکل از خودته که آتشم نیش و کنایه بهت میزنه .
بی خیال شونهای بالا انداختم و زیتونی داخل دهنم گذاشتم که به شدت دستم کشیده شد .
_بسه هرچقدر خوردی ، چاق میشی.
متعجب جواب نادیا رو دادم:
_اما من که هنوز چیزی نخوردم .
_نه اتفاقا آتش رو که خوب درسته قورت دادی ، بعد من *** و ساده رو بگو که گفتم این بنده خدا زبون نداره .
با رسیدن به لیموزین آتش سوارش شدیم .
سامان دقیقا روبهروی من نشسته بود و سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما من به روی خودم نیوردم و همچنان بیرون رو نگاه میکردم .
_سامان بیا جات رو با من عوض کن .
سامان با چشم های گرد شده به آتش که این حرف رو زد ، خیره شد :
_چرا داداش ، الان میرسیم دیگه .
اما آتش با جدیت جواب داد :
_پاشو ، سریع .
با لحن قاطع آتش ، سامان ناچار بلند شد و جاش رو آتش پر کرد .
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد