The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️همراز❤️

#پارت_234

بالاخره آسانسور ایستاد و همگی باهم خارج شدن و این وسط آریو و آریا گیر کرده بودن و نمی‌تونستن برن بیرون .

آریا با حرص گفت:

_نر خر تو احترام به بزرگتر حالیته ؟

آریو هم جواب داد :

_تو فقط هیکل گنده کردی وگرنه تو اون عقلت هیچی نیست که بگیم تو بزرگ مایی .

آتش هایی که از وجود آریا زبونه کشید رو دیدم .
لبم‌و به دندون کشیدم تا بی موقع نخندم .

چشمم برای لحظه‌ای به آتش افتاد که خیره‌ی لب‌هام شده .
بعد از لب‌هام به مردمک چشم‌هام نگاه کرد ، من طاقت این نگاه هارو ندارم .
لبم‌و رها می‌کنم اما نمی‌تونم چشم‌هام از این مرد بگیرم ، مردی که هر روز به یه صورت خردم می‌کنه .

با صدای نایا به خودم اومدم :

_اگر مایل هستید تا به ادامه‌ی راه بپردازیم .

زودتر از اون آسانسور خارج شدم.

1402/05/11 12:46

❤️همراز❤️

#پارت_235

تا زمانی که سوار هواپیما بشیم سرمو بالا نیوردم تا با آتش چشم تو چشم نشم .

نمی‌خوام با دیدنش دوباره کارهاش‌و فراموش کنم و شروع کنم قربون صدقه‌ی اون قدو بالاش برم .

کنار پنجره نشستم و چشم‌هام‌و بستم . نشستن شخصی رو کنارم احساس کردم ولی خستگی اجازه نمی‌داد تا پلک‌ هام‌و ازهم فاصله بدم و بخوام ببینم کیه .

با بلند شدن هواپیما چشم های من بیشتر تمایل پیدا می‌کنن برای یه خواب عمیق .

سرم جای مناسبی نیست و اذیت می‌شم برای همین بیخیال خجالت شدم و سرم و روی شونه‌ی شخص کناریم می‌ذارم .

نمی‌دونم دستم‌و چندبار کجاش کوبیدم:

_نمی‌دونم خانمی، آقایی چی هستی ولی خواستم بگم دمت گرم ، سعی کن تکون نخوری و ژست‌تو حفظ کنی تا بنده برا دوساعت چشم روهم بذارم .

و چندبار سرمو بلند کردم و روی شونه‌های بدبختش کوبیدم .

1402/05/11 12:46

❤️همراز❤️

#پارت_236

با تکون های شدیدی وحشت زده چشم‌هام‌و باز کردم که یه عالمه پشم جلوی چشم‌هام دیدم .
مسیر پشم‌هارو که دنبال کردم تا بالاخره تونستم صاحبشون رو هم پیدا کنم .

_همراز بدبخت شدیم ، هواپیما داره سقوط می‌کنه .

با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زدن کمربند رو از دور کمرم باز کردم :

_یا ایوالفضل ، خدایا شکر خوردم دیگه به حرف مامان بابا گوش می‌دم ، دیگه کسی رو اذیت نمی‌کنم اصلا غلط کردم که هیچین غلطی رو کردم و با یه مشت آدم غلط تا اینجا اومدم . کاش قلم پام می‌شکست ، کاش دستم خورد می‌شد و قراردادو امضا نمی‌کردم کاش مغزم متلاشی می‌شدو به اینا اعتماد نمی‌کردم .

با سوزشی که تو پهلوم ایجاد شد با چشم های اشکی آسمون رو نگاه کردم که اول از همه یه مشت پشم جلو صورتم نمایان شو و بعد از اونم چهره‌ی نادیا ، با بغض به نادیا گفتم:

_نادیا داریم هوایی می‌شیم .

_دختر تو که خودتو یه دور کفن کردی حالا پاشو داره دیرمون میشه .

1402/05/11 12:46

❤️هــمــراز❤️
#پارت237

متعجب پرسیدم :

_مگه سقوط نکردیم؟

آریو با لبخند دندون نمایی جواب داد:

_چرا جانم من نکیر هستم ....

به نادیا اشاره کردو ادامه داد:

_و ایشون هم منکر هستن لطفا پاسخگوی سوالات ما باشید .

یکم فکر کردم تا تونستم موقعیت رو درک کنم و بفهمم الان توسط این پشمک اسکول شدم .

_هرهر بامزه ، با نمک ، نمک زیادی کار دست آدم می‌ده .

ابرویی بالا انداخت و با افتخار گفت:

_نصف جذابیتم برای همین نمکه و نصف دیگه

دستی به ریش های بلندش کشید:

_برای اینا .

_آدم باید شخصیت داشته باشه وگرنه اگر اینا دلیل جذابیته گوسفند جذابتره .

1402/05/11 12:46

❤️هــمــراز❤️
#پارت238

نادیا پقی زد زیر خنده و با دست محکمش پشت سر آریو کوبید :

_رسما همرنگ همین دلیل جذابیتت کرد .

آریو با حرص گفت:

_یادم باشه این جمله تو قاب کنم‌و بزنم سر در خونه ام .

با اومدن آتش و گره‌ی ابروهاش بحث رو ادامه ندادم :

_ما اینجا نیومدیم برای مسخره بازی ، سر هرکی تو کار خودش باشه این بار آخریه که تذکر میدم .

زیرلب غر زدم :

_به سخنان گوهر بار مادر عروس گوش فرا می‌دهیم .

انگار حرف هام به گوش آتش هم رسید که با صدای بلند پرسید:

_چی؟

دستپاچه جواب دادم:

_بریم دیرمون شد .

و زودتر از همه هواپیما رو ترک کردم .
آتش کنترلی روی عصبانیتش نداشت همون وسط می‌زد من روهم تخریب می‌کرد .

1402/05/11 12:46

❤️هــمــراز❤️
#پارت239


سرم‌و بالا گرفتم و دست‌هام و باز کردم تا از این هوای تمیز لذت ببرم اما با خیس شدن صورتم چشم‌هام و باز کردم و برخلاف چیزی که فکر کردم، کبوتری جای بهتری رو به جز صورت من پیدا نکرده بود و خودش رو راحت کرد .

خب عزیز من یکم خودتو نگه می‌داشتی تا می‌رسیدی یه جای مناسب آخه صورت منم شد جا!

جلوتر پشت یه بوته ای ، درختی ‌‌توی چاله ای کارتو می‌کردی آخه مگه صورت منو سنگ توالت دیدی .

صورتم‌و جمع کردم و با چندش به گونه‌ام که اثر کارخرابی هست نگاه کردم ، یه بار خواستم از چیزی لذت ببرم که این کبوتر اومدو کار خرابی کرد رومون .
اصلا لذت بردن به من نیومده!

پوف کلافه کشیدم و به سمت بچه‌ها برگشتم که باصورت سرخ‌شده اشون مواجه شدم ، چشم غره‌ای به تک تکشون رفتم که آتش دستمالی جلوم گرفت:

_درسته بخوای یکی رو تخریب کنی دقیقا مثل همین چلغوزش می‌کنی ، اما لاقل معرفت داری، مرام داری ، از آقایی چیزی کم نداری .

نادیا با چندش گفت :

_صورتت تو پاک کن .

و من تازه می‌فهمم که اثر هنری کبوتر هنوز رو صورتم هست .

1402/05/11 12:46

❤️هــمــراز❤️
#پارت240


با انزجار صورتم‌و تمیز کردم و با حواس پرتی دستمال و سمت آتش گرفتم :

_دستت درد نکنه .

وقتی ابروهای بالا رفته‌ی آتش رو دیدم با عجله دستمال رو داخل جیبم گذاشتم :

_منظورم با کبوتر بود ، دستش دردنکنه با این کار هنری که ثبت کرد . واقعا مهارت و دقت می‌خواد که بین این همه آدم یکی رو هدف بگیری و صاف بر..... نه یعنی کار هنریش‌و صاف بندازه روی شخص مورد نظر واقعا شگفتا ، احسنتم .

آتش انگشت اشاره‌اش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هدایتم کرد :

_می‌دونی خیلی حرف می‌زنی؟

حرفش‌و با سر تایید کردم:

_پس کمتر حرف بزن صدات برای آدم‌هایی مثل خسته کننده است .

_متاسفانه باید بگم شما از عقل درست و حسابی برخورددار نیستید برای همین صدای من براتون خسته کننده‌است .

1402/05/11 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت241


با چشم های گرد شده نگاهم کرد و پوزخندی زد :

_اگه می‌دونستم این قدر بی جنبه‌ای بی هیچ وجه بهت رو نمی‌دادم .

برخلاف میلم گفتم :

_ممنون میشم تنهام بذارید .

و خودم زودتر از همه سوار ماشینی که جلوی پامون پارک کرده بود سوار شدم .
آتش داشت زیاده روی می‌کرد . بسه این قدر من‌و جلوی همه داغون کرد .
شایدم مشکل از خودم بوده که آتش جوری برداشت کرده که می‌تونه هر بلایی سر من بیاره بدون اینکه عکس العمل و جوابی از من ببینه .
شایدم مشکل از همه‌ی اونایی که جوری رفتار کردن که این آقا اینقدر هوایی شده .

چشم‌هام‌و بستم تا با بچه‌ها چشم تو جشم نشم و دلسوزی‌شون رو نبینم .
ترجیح دادم خودم‌و به ندیدن و به نفهمیدن بزنم .

با مشتی که به بازوم خورد پلک هام و از هم فاصله دادم که با چهره‌ی عصبی نادیا مواجه شدم :

_دختر تو چرا این قدر می‌خوابی ؟

_مریضم .

و لبخند دندون نمایی تحویل قیافه‌ی حرصیش دادم .

سامان بشکنی جلوم زد :

_من می‌دونستم تو مریضی ولی بروز نمی‌دی .

حیرت رو تو صورت تمام بچه‌ها دیدم.

1402/05/11 12:47

❤️هـــمـــراز❤️
#پارت_242


وقتی دیدم بچه‌ها جدی گرفتن سرم‌و پایین انداختم.
لبم‌و به دندون کشیدم ، شالم‌و جلوی صورتم کشیدم و دستم‌و توی دهنم کردم‌، از آب دهنم زیر چشمام زدم و به حالت عادی برگشتم .
سرم و بلند کردم و مغموم به بچه نگاهی کردم .

آریا با تته‌پته پرسید :

_تو واقعا مریضی؟

نگاهم‌و به چشم‌هاش دوختم و مثل خودش گفتم:

_آره.....

کمی مکث کردم و ادامه دادم:

_مریض این چشم‌هات .

با این حرفم خودم پقی زدم زیر خنده .

و دستی سنگینی که توی سرم فرود اومد . دست روی سرم گذاشتم و با اخم به نادیا نگاه کردم که آریو گفت :

_نه تو واقعا مریضی ، تا اینجا اومدی یه سر برو دکتر .

_اگه قول میدی توهم بیای تا بریم .

آریو ابرویی بالا انداخت :

_نه گلم تو واج........

با دادی که آتش کشید ، ترسیده نگاهش کردم :

_بسه .

پشمانم این چرا جنی شد !

1402/05/11 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت243


با آرنج به پهلوی نادیا کوبیدم :

_این چرا همچین کرد ؟ مطمئنی این جن مِن نداره؟

نادیا با چشم‌های آتیشی لب زد :

_خفه شو .

پشت چشمی نازک کردم :

_ولی مشکوک می‌زنه ها .

با دیدن چشم‌هاش محکم روی دهنم کوبیدم :

_خفه شدم .

بارسیدن به هتل از ماشین پیاده شدم . آروم خودم و کنار نادیا کشیدم و زمزمه کردم:

_ولی من بهش مشکوکم ، برای محض اطمینان می‌خوام کاری کنم اگه چیزی به درونش نفوذ کرده خودش بیاد بیرون ، بدون درد و خونریزی .

نادیا با التماس لب زد :

_دنبال دردسر نباش .

شونه‌ای بالا انداختم :

_کاری بهش ندارم که فقط می‌خوام بهش کمک کنم و از دست شیاطین نجاتش بدم .

_تو خودت یکی از همون شیاطینی .

1402/05/11 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت244


لبمو گاز گرفتم :

_نگو اینجوری .

_حرف زدن بسه راه بیفتید .

آتش بدون اینکه نیم نگاهی به ما بندازه این حرف رو زد و وارد هتل شد .
به نادیا اشاره زدم که پشت چشمی نازک کرد و دست به دست امیرحسین وارد هتل شد .

حالا از من گفتن ، چرا واقعا زودتر به فکرم نرسیده بود .
کسی که ثبات شخصیتی نداره پس بدون شک یه مشکل اساسی داده که فکر نمی‌کنم آتش مشکلی جز این داشته باشه .

***

خسته و کوفته خودم‌و روی تخت پرت کردم و دست هام‌و زیر سرم گذاشتم .

دلم به شدت برای خواهر دوقلوی بی معرفتم تنگ شده ، دست دراز کردم و تلفن همراهم‌و برداشتم و متنی نوشتم :

_دختر تو نباید یه خبر از خواهرت بگیری ناسلامتی اومدم تو کشور غریب .

و براش فرستادم . چند دقیقه هم منتظر موندم تا جوابی دریافت کنم اما خبری نشد برای همین بلند شدم تا دوش بگیرم ، چون خیلی احتیاج دارم .

1402/05/11 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت245


جلوی آینه ایستادم و موهای خیسم‌و شونه می‌کردم که تقه‌ای به در خورد :

_بفرمایید ؟

صدای نادیا رو شنیدم:

_آخه *** مگه این در با بالا و پایین کردن دستگیرش باز میشه که میگی بفرمایید .

برس رو روی میز گذاشتم :

_احمق خودتی خواستم ببینم کیه پشت در .

_ فهمیدی کیه حالا بیا این در رو باز کن .

بی‌خیال موهای خیسم شدم و همین جوری روی شونه‌هام رهاشون کردم ، بدون اینکه روسری سر کنم در اتاق رو باز کردم .
نادیا که تیپ زده بود و دست به سینه جلوم ایستاده بود رو نگاه کردم که بشکنی جلوم زد.
_تیپ زدی جایی قراره بری؟

قبل از اینکه نادیا حرفی بزنه آتش‌و سامان درحالی که باهم صحبت می‌کردن از جلوی من رد شدن که چشم‌شون به من خورد .
سامان که درحال حرف زدن بود با دیدن من دهنش در همون حالت نیمه باز باقی موند و آتش با ابروهای درهم به من خیره شده بود .

1402/05/11 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت246


منم با دیدن اون دوتا نمی‌تونستم عکس‌العملی از خودم نشون بدم .

آتش با خشم گفت :

_تو واقعا بی جنبه‌ای . حتی خود اینایی که از بچگی اینجا بزرگ شدن این‌جوری خودشونو نشون نمی‌دن ...

پوزخندی زد و ادامه داد :

_یعنی این‌قدر محتاج دیده شدنی اما باید بگم تا وقتی اینجاییم و مسئولیتت با منه فکر اینکه خودت رو بندازی به یکی رو از سرت بیرون می‌کنی .


با شنیدن این حرف ها از زبون آتش انگار که یه سطل آب یخ ریختن روم .

یا لب پرتگاهی ایستادی اما هنو به اون سنگی کع شده عامل زنده بودنت امید داری داری ولی با رد شدن همون سنگ و خالی شدن زیرپات سقوط می‌کنی .
منم همین حس‌هارو دارم .

نفسم به سختی از سینه‌ام خارج شد .
آتش جلوی چشم‌هام پشت کمر سامان کوبید و اونو چندقدم جلوتر پرت کرد .

1402/05/11 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت247


خودشم جلوی چشم‌های متحیر من دکمه‌ی آسانسور رو زد .

لحظه‌ی آخری که در آسانسور داشت بسته می‌شد باهاش چشم تو چشم شدم .
اما از خونسردی نگاهش دیوونه شدم .

پاهام توانایی حرکت رو نداشتن و چشم‌هام روی در آسانسور ثابت مونده بود .

نادیا دستش‌و دور شونه‌هام حلقه کرد و به جلو هدایتم کرد . خودشم داخل اتاق شد .

_همراز من‌و نگاه کن .

اما من نمی‌تونستم عکس‌العملی از خودم نشون بدم . حرف‌های آتش هضم‌شون سنگین بود .

یعنی من جلوی چشم‌های آتش خودم‌و اینجوری نشون دادم .
نشون دادم که آدم محتاج به محبتم ، آدمیم که برای دیده شدن هرکاری می‌کنه .

بدتر از همه این بود که این حرف هارو جلوی دوتا از آدم‌هایی زد که من باهاشون قرار زیاد چشم تو چشم بشم .

_قربونت برم گریه نکن .

دلم برای خودم سوخت ، چقدر این روزها همه با ترحم نگاهم می‌کردن .

1402/05/11 12:47

❤️هــمــراز❤️
#پارت248


دلم برای خودم سوخت ، چقدر این روزها جلوی همه خرد شدم ، تونستم ترحم همه رو برای خودم بخرم . بهم تهمت هایی زدن که تاحالا با گوش خودمم نشنیده بودم . حتی کتک هم خوردم منی که خانواده‌ام از گل نازک تر بهم نگفته بودن .

نادیا دست‌هام‌و بین دست‌هاش گرفت و فشرد :

_می‌خوای گریه کنی بلند گریه کن ، داد بزن ولی تو رو خدا اینجوری بی صدا اشک نریز .

هیچکدوم از حرف های نادیا رو نمی‌فهمیدم و درک نمی‌کردم. فقط به این فکر می‌کردم من برای اینجا اومدن چه هدف ها و آرزوهایی داشتم و آتش راجبم چی فکر کرده .
من برای رسیدن به هدف هام چه برنامه‌ریزی هایی کرده بودم و آتش درباره‌ام چی فکر می‌کرد .

آخه مگه من چه خطایی ازم سر زده بود که مستحق این تهمت بودم .

سرمو پایین انداختم و لبم‌و به دندون کشیدم .

_همراز این حرف‌ها برات مهم نباشه ، تو وقتی وجدانت پیش خودت آروم باشی بقیه و حرف‌هاشون برات مهم نباشه ، من که تو رو می‌شناسم .

1402/05/11 12:48

❤️هــمــراز❤️
#پارت249

با بغض نالیدم :

_پس سامان چی؟

لبخند مهربونی زد:

_آخه قربون صورت ماهت تو مگه سامان رو نشناختی ، اون آدمی نیست که بخواد کسی رو قضاوت کنه در ضمن اون آتش با زبون نیش دارشو می‌شناسه .

نفس عمیقی کشیدم و اشک‌هام‌و پاک کردم :

_من ضعیف نیستم .

از جام بلند شدم :

_نادیا من میرم صورتم‌و بشورم توهم یه لباس قشنگ برام بذار روی تخت .

نادیا چشمک ریزی زد:

_از اون بدن نماهاش .

چشم غره‌ای براش رفتم که قهقهه‌ای سر داد .

_به فدای اون جذبه‌ات .

حتی نتونستم لبخند کوتاهی بزنم . امروز حالم‌و اساسی گرفتن .

در دستشویی رو باز کردم.

1402/05/11 12:48

❤️هــمــراز❤️
#پارت250

توی آینه به خودم نگاه کردم که اول از همه چشم‌های قرمز شده‌ام جلب توجه کرد .
پوف کلافه‌ای کشیدم . حالا من برم پایین که همه‌ می‌فهمیدن زار زدم .

آب یخ رو باز کردم و صورتم و زیر آب گرفتم اولش از این همه یخ بودن آب تکون خوردم اما کم کم برام عادی شد .

وقتی حس کردم سرحال شدم صورتم‌و با دستمال کاغذی خشک کردم .

از دستشویی بیرون اومدم اما نادیا رو ندیدم و به جاش یه دست کت و شلوار مشکی روی تخت دیدم .
از سلیقه‌اش خوشم اومد .

اول از همه رفتم تا آرایش کنم ، دلم نمی‌خواست آتش فکر کنه تونسته من‌و با حرفاش نابود کنه .

بعد از تموم شدن آرایشم رژ قرمزی روی لب‌هام کشیدم .

لباس‌هام رو با اون کت‌و شلوار عوض کردم . شال مشکی رو هم روی سرم انداختم ـ

کفش های قرمز پاشنه 10 سانتی ها با کیف ستش رو از داخل چمدون بیرون آوردم . کفش هارو پوشیدم و کیف رو دستم گرفتم .

جلوی آینه ایستادم و خودمو نگاه کردم .
تعریف از خود نباشه فوق العاده شده بودم لبخند دندون نمایی زدم .
کت و شلوار خیلی تو تنم قشنگ نشسته بود و مخصوصا کتش که باریکی کمرم‌ و قشنگ به نمایش گذاشته بود .

1402/05/11 12:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

???? ???? ????? ???? ??? ????, ?????? ???? ??? ???? ?? ê??? ??????é ???? ??? ?????.
می‌خواهم در چشمانت زندگی کنم، در آغوشت جان دهم و در قلبت دفن شوم.️♡

1402/05/11 12:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ترجمه: من همیشه عاشقِ تــــــــو هستم ❤️

1402/05/11 12:49

❤️هــمــراز❤️
#پارت_251


انگار که روحیه‌ی قبلم برگشته بود که چشمکی برای خودم زدم .
بالاخره از آینه و دیدن زیبایی های خودم دل کندم و با حوله‌ای که باعث این رسوایی شده بود مواجه شدم .
انگار که این حوله موجود زنده‌ای براش چشم غره‌ای رفتم و دهنم‌و کج کردم .
شیطونه میگه همین الان پاشم آتیشش بزنم . اما فعلا وقتشو ندارم ، به اندازه‌ی کافی دیر کردم .

در اتاقم‌و بستم ، سرم‌و بالا گرفتم و با قدم های محکمی که گویا زمین زیر پاهام می‌لرزید قدم بر‌داشتم .

داخل آسانسور شدم و طبقه‌ی همکف رو زدم .
برای روبه‌رویی با آتش یکم استرس گرفتم که سعی کردم خودم‌و با کشیدن نفس عمیق آروم کنم .
بعد از رسیدن به جای مورد نظر شال روی سرم‌و مرتب کردم و از آسانسور خارج شدم .

قسمت لابی و سالن رو زیر نظر گرفتم اما نتونستم اثری از بچه ها ببینم برای همین به سمت رستوران هتل رفتم .

انگار جای درستی رو انتخاب کرده بودم . بچه‌ها پشت یه میز نشسته بودن .

به سمتشون رفتم که متوجه‌ی من شدن .

آریو از جاش بلند شد :

_خانم من شما رو می‌شناسم .

صندلی رو عقب کشیدم:

_خودت چی فکر میکنی؟

1402/05/12 23:38

❤️هــمــراز❤️
#پارت_252


دستی به چونه‌اش کشید:

_قیافه‌تون شباهت زیادی به شخصی داره البته منکر این هم نشیم که شما هلو تشریف دارید ولی اون لولو بود .

از لفظ لولو گره‌ای بین ابروهام نشست:

_لفظ لولو بیشتر به شما با این پشماتون می‌خوره .

آریو کلافه گفت دستی به ریش هاش کشید :

_ای بابا چرا دست از سر این طفل معصوما بر نمی‌دارید!

آریا ضربه‌ای به گردن آریو زد:

_هی من بهت میگم خانومای متشخص از مردای شیش تیغ خوششون میاد تو هی گوش نده .

آتش عصبی غرید:

_بسه دیگه .

اما من بی توجه به آتش ادامه دادم:

_تو وقتی غذا می خوری اینا نمی‌رن تو دهنت ؟

آریو نوازش وار دستی روی ریش هاش کشید :
_تو چیکار داری ؟

_سوال شد برام .

1402/05/12 23:38

❤️هــمــراز❤️
#پارت_253


انگار این بی توجه بودنم به آتش خیلی براش گرون تموم شد که با صدای بلند و عصبی گارسون رو صدا زد .

آریو ابرویی بالا انداخت و لب زد:

_چه خطرناک !

با اومدن گارسون سر میز ما بچه ها سفارش دادن .

آتش بشقاب رو جلو کشید :

_سریع تر بخورید که باید بریم برای تمرین و ردیف کردن کارها .

هنوزم بعد از گذشت این همه زمان دلم ازش پر بود و از دستش حرصی بود برای همین پوزخندی زدم و زمزمه کردم:

_حتی توی غذا خوردن دیگران هم دخالت می‌کنه .

انگار صدام به اندازه‌ی کافی بلند بود که به گوش بچه ها رسید .

سامان سرفه‌ی مصلحتی کرد و نادیا لبش‌و به دندون کشید و با نگاهش بهم فهموند که گند زدی .

خودمم الان فهمیدم که یکم زیاده روی کردم اما متاسفانه پشیمونی سودی نداره و نمی‌تونم گندمو جمع کنم .

1402/05/12 23:38

❤️هــمــراز❤️
#پارت_254


آتش دستش‌و لابه‌لای موهاش کشید :

_ترجیح می‌دم اعصابم‌و برای آدم‌هایی که تو زندگیم جایگاه خاصی ندارن ، خراب نکنم .

نمی‌تونم بگم برای بار چندم خردم کرد چون تعداد دفعاتش از دستم در رفته . اما هنوزم برای من اینجور حرف زدنش عادی نشده . هنوزم نتونستم باهاش کنار بیام . شایدم من زیاد حساس و شکننده شدم .
اما این طرز حرف زدنش و نوع برخوردش مخصوصا برای منی که دل بهش بستم، سخته ، طاقت فرساست .

اشک‌هایی که به چشم هام هجوم آوردن رو با پایین انداختن سرم سعی کردم از چشم بقیه مخفی کنم . نمی‌دونم چندان موفق هستم یا نه !

_داداش .

سامان انگار سعی داشت با این داداشی که گفت به آتش اخطار بده .
این بنده خداهم این وسط مجبوره تا برای برقراری آرامش تلاش کنه .

صدای نادیا رو شنیدم:

_نمی‌خوام از آتش حمایت کنم ولی حرف توهم اونم جلوی جمع زیاد جالب نبود .

منم جواب دادم:

_حرف اون جلوی سامان درست بود؟

1402/05/12 23:38

❤️هــمــراز❤️
#پارت_255

دستشو روی پام گذاشت :

_حرف اونم درست نبود ولی همراز شما که نمی‌تونید باهم لج‌و لجبازی کنید ، ناسلامتی شما باهم همکارید .

نیشخندی زدم:

_چه همکاری آخه ، من منتظرم زودتر این کنسرت ها تموم بشه تا از این گروه برم .

نادیا نیشگون ریزی از رون پام گرفت :

_چه غلطا میخوای بری همین الان برو .

انگار دلخوری که داشتم از یاد برده بودم که ابرویی بالا انداختم:

_اگه الان بخوام برم دل کندن از تو سخته .

نادیا چشم غره‌ای برام رفت و جوابی بهم نداد .

آتش چنگالش‌و داخل بشقاب پرت کرد و بلند شد :

_هر *** می‌خواد با من بیاد راه بیوفته.

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب بچه ها باشه راهش‌و گرفت و رفت .

سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم:

_بعد من میگم بی تربیته بگید نه .

1402/05/12 23:38

❤️هــمــراز❤️
#پارت_256


نادیا محکم پشت گردنم کوبید:

_انگار مشکل از خودته که آتشم نیش و کنایه بهت می‌زنه .

بی خیال شونه‌ای بالا انداختم و زیتونی داخل دهنم گذاشتم که به شدت دستم کشیده شد .

_بسه هرچقدر خوردی ، چاق میشی.

متعجب جواب نادیا رو دادم:

_اما من که هنوز چیزی نخوردم .

_نه اتفاقا آتش رو که خوب درسته قورت دادی ، بعد من *** و ساده رو بگو که گفتم این بنده خدا زبون نداره .

با رسیدن به لیموزین آتش سوارش شدیم .

سامان دقیقا روبه‌روی من نشسته بود و سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم اما من به روی خودم نیوردم و همچنان بیرون رو نگاه می‌کردم .

_سامان بیا جات رو با من عوض کن .

سامان با چشم های گرد شده به آتش که این حرف رو زد ، خیره شد :

_چرا داداش ، الان میرسیم دیگه .

اما آتش با جدیت جواب داد :

_پاشو ، سریع .

با لحن قاطع آتش ، سامان ناچار بلند شد و جاش رو آتش پر کرد .

1402/05/12 23:39