The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز❤️
#پارت_257

سرم‌و پایین انداختم تا از نگاه خیره‌ی آتش فرار کنم ، نمی‌دونم چرا الان از حرفی که زدم شرمنده شدم .
منم معلوم نیست با خودم چند چندم !
اوففف .

با ایستادن ماشین بدون اینکه به کسی فرصت بدم از ماشین پیاده شدم و خودم‌و از اون فضای سنگین نجات دادم .

همگی با هم به سمت سالنی که قرار اونجا اجرا کنیم قدم بر داشتیم .

با دیدن فضای اونجا لبخندی روی لب هام نقش بست .

بدون اینکه حواسم به دلخور بودنم باشه روبه آتش کردم:

_اینجا خیلی قشنگه .

آتشی خیلی سرد سری تکون داد و پشت میکروفن ایستاد و گفت :

_بچه ها بیاید می‌خوایم تمرین کنیم .

باکیف ویالنم که روی شونه‌هام بود به سمت جایگاه رفتم و کنار آتش با فاصله ایستادم .

بعد از اومدن بچه ها و هرکدوم که جای مخصوص خودشون ایستادن آتش سمت آریو رفت .

1402/05/12 23:39

❤️هــمــراز❤️
#پارت_258

دست روی شونه‌اش گذاشت :

_برو جای همراز بایست .

شوکه به عکس العمل آریو نگاه کردم که اونم مثل من شوکه شده بود .

_چرا داداش ؟

آتش دوباره سرجاش ایستاد :

_دلیلی نمی‌بینم که بخوام توضیح بدم .

آریو آخرین تلاشش‌و هم کرد:

_داداش اما من جام اینجاست ، یعنی من......

آتش اجازه نداد حرفش‌و کامل بزنه و ضربه‌ای روی میکروفن زد:

_سریع تر میخوام شروع کنم .

با بغضی که تو گلوم سنگینی می‌کرد و چشم‌های به اشک نشسته سمت آریو رفتم .

آریو مهربون‌و با دلسوزی نگاهم کرد که به سختی لبخندی زدم :

_برو تا هر دوتامون‌و پرت نکرده پشت صحنه .

با رفتن آریو ویولنم و از جعبه‌اش بیرون آوردم و تنظیمش کردم .

1402/05/12 23:39

❤️هــمــراز❤️
#پارت_259

مثل سری قبل اول از همه من باید ویالن می‌زدم اون وقت آتش شروع به خوندن می‌کرد اما امروز تنها تفاوتی که داره اینه که من تقریبا آخرین نفر و گوشه‌‌ای ایستادم .

برای مهار بغضی که توی گلوم نفس عمیقی کشیدم و مشغول نواختن شدم اما هر چقدر بیشتر غرق دنیای ویالنم می‌شدم بیشتر دلم می‌گرفت آخر سر هم قطره‌های اشک بود که از چشم‌هام جاری شد .

آهنگ که تموم شد بچه‌ها شروع به دست زدن کردن اما من بی‌تفاوت آهنگ بعدی رو مرور کردم .

دو سه ساعتی با بچه ها مشغول تمرین بودیم .
جوی داشتیم تمرین می‌کردیم که دیگه برای بچه ها جونی نمونده بود .

و بالاخره آریو به این سختی پایان داد:

_داداش سرجدت بس کن دیگه . ما باید جونی داسته باشیم برای شب یانه ؟!

آتش انگار با این حرف آریو به خودش اومد و
وقتی دید بچه‌ها از خستگی نمی‌تونن روی پاهاشون بند بشن دستور داد که می‌تونن استراحت کنن و بچه‌ها هم هر کدوم از خدا خواسته روی زمین ولو شدن .

آریو کوله‌ای که همراه خودش آورده بود رو برداشت و زیر سرش گذاشت .

_داداش تو تمرین رو برات بد معنی کردن ، تمرین و شکنجه زمین تا آسمون باهم فرق دارن .

1402/05/12 23:39

❤️هــمــراز❤️
#پارت_260

آتش کلافه دستش‌و داخل موهاش کرد:

_ بسه دیگه ، استراحت می‌خواستی الانم داری استراحت می‌کنی .

آریو با تمسخر گفت:

_دست شما درد نکنه بزرگوار . چقدر آخه شما مهربونید !

آتش وقتی دید بحث کردن با آریو فایده‌ای نداره سکوت رو ترجیح داد .

منم گوشه‌ای نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم . واقعا به این استراحت چند دقیقه‌ای برای بازگردانی انرژیم احتیاج داشتم .

تا دوساعت دیگه این سالن پر از مردمایی میشه که همه‌اشون به عشق آتش و صداش میان .
کاش بشه یه روزی منم تا این حد معروف بشم .

با احساس اینکه کسی کنارم نسشت سرمو بالا آوردم :

_ناراحتی که من جات ایستادم ؟

مشتی به بازوی آریو کوبیدم :

_نه ، ناراحت چرا ، نوش جونت باشه .

_وقتی یکی رو دوست داشته باشه این قدر اذیتش می‌کنه .

با تعجب نگاهش کردم :

_کی؟!

_آتش .

1402/05/12 23:39

❤️هــمــراز❤️
#پارت_261


متفکر گفتم :

_چقدر عجیب .

_آره آتش از همون اول عجیب بوده .

ضربه‌ای به شونه‌ی آریو زدم :

_ولی می‌دونی عجیب تر از اون چیه ؟

آریو هم سری به نشونه‌ی چیه تکون داد که گفتم:

_رفاقت شما با این بشرِ، صبر ایوب می‌خواد .

گوشم‌گرفت و پیچوند :

_درباره‌ی رفیق من درست صحبت کن .

بعدم زمزمه کرد :

_آتش اونجور که می‌بینید بد نیست .

متفکر سری تکون دادم :

_پس فقط با من بده؟!

انگار آریو توی خیالات خودش بود :

_نه اون فقط نمی‌دونه چجوری دوست داشتنش‌و بیان کنه .

_یعنی می‌گی منو دوست داره ؟!

با این حرفم از حال و هوای خودش بیرون اومد :

_آخه کی میاد تورو دوست داشته باشه ، خودشیفته .

1402/05/12 23:39

❤️هــمــراز❤️
#پارت_262


آریو چشم غره‌ای بهم رفت و از جاش بلند شد .
با اشاره‌ی نادیا وارد اتاق گریم شدیم .

به نوبت همه‌مون رو گریم کرد و تا اومدن مردم چیزی باقی نمونده بود .

با تکون خوردن عقربه‌های ساعت دل من هم آشوب تر می‌شد .
فکر می‌کردم با یک بار اجرا دیگه همه‌چی برام عادی میشه و دیگه کم‌کم برای اجرا استرسی ندارم اما انگار اشتباه فکر می‌کردم .

با عرق کردنم که ناشی از استرسم بود ترسیده رو به نادیا لب زدم:

_گریمم خراب نشه ؟!

_اگه تو کمتر عرق بریزی نه خراب نمیشه .

نفس های عمیق و پی در پی کشیدم تا حالم روبه راه بشه .
با اشاره‌ی آتش همه پشت سرش جاهای مخصوص خودمون ایستادیم .

اول از همه که نوبت من بود ویالن بزنم شروع به نواختن کردم .
بعد از من هم آتش با صدای رسایی شروع به خوندن کرد که جیغ‌و داد هواداران گوش آسمون رو هم کر کرد .

1402/05/12 23:39

❤️هــمــراز❤️
#پارت263

اما من صدای آتش رو نشنیدم و فقط غرق نواختن ویالن خودم بودم .
غرق شده بودم تو دنیایی که با ویالن برای خودم ساخته بود .

من با ویالن زندگی کردم . همدم شب و روزهام ، غم و شادی‌هام فقط فقط این ساز بود .

دوباره یادم به سختی های که توی این راه کشیدم افتادم و با تمام عشق و احساسی که داشتم این ساز رو نواختم .
نواختم و خودم از صدای بی نظیرش لذت بردم .

وقتی صدای جیغ و دست بلند شد تازه فهمیدم آهنگ تموم شده ، ویالن رو کنار گذاشتم .

با حس خیسی روی گونه‌هام تازه فهمیدم موقع نواختن ویالن اشک هام از چشم‌هام جاری شدن .

چهره‌ی بچه ها رو از نظر گذروندم که چشمم به نگاه خیره‌ی سامان افتاد .
وقتی دید منم نگاهش کردم لبخندی زد و انگشتشو به نشونه لایک برام بالا آورد .

در جواب لایک و لبخندش لبخندی زدم و چشم‌هام روی هم گذاشتم .

به نشونه‌ی احترام جلوی تک تک طرفدار هایی که اونجا بودن تعظیم کردیم .

به پشت صحنه که رفتیم عده‌ای اونجا بودن که می‌خواستن با آتش،عکس بگیرن .

1402/05/12 23:39

❤️هــمــراز❤️
#پارت_264

کم کم داشت زیر پامون سبزه سبز می‌شد که آریو کنارم ایستاد :

_از این به بعد موقع های اجرا اشک بریز .

خنده ‌ام گرفت:

_برای چی ؟

شونه‌ای بالا انداخت:

_قشنگ تر می‌زنی .

با زیرکی پرسیدم:

_یعنی میگی در حالت عادی قشنگ نمی‌زنم .

بالای سرش‌و نگاه کرد :

_ای بگی نگی .

ضربه‌ای به بازوش زدم:

_من خیلیم قشنگ می‌زنم حالا که اینطور شد اصلا دیگه گریه نمی‌کنم .

آریو هم گوشمو گرفت و پیچوند:

_خودم میام یکی میزنم پس کلت که عین چی عر بزنی .

با چشم‌های گردشده گفتم:

_عین چی ؟!

1402/05/12 23:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_265

شونه‌ای بالا انداخت:

_مثل یه چهارپای بسیار مهربون .

خیلی دلم می‌خواست بگیرم موهاش‌و دونه دونه بکنم اما با صدای آتش که صدامون می‌زد تا بریم دیگه بی‌خیال کندن موهاش شدم .

با آتش همقدم شدیم که سامان ضربه‌ای به کمر آتش زد:

_داداش بازم مثل همیشه گل کاشتی .

با لبخندی که روی لب‌های آتش نقش بست ذوق زده نگاهش کردم .

_اما از حق نگذریم همراز هم گل کاشت .

این‌بار به سامان نگاه کردم و لبخندی در جواب حرف محبت آمیزش زدم چون واقعا احتیاج داشتم تا یکی ازم اونم جلوی آتش تعریف کنه که سامان زحمت این کارو کشید.

برقی که توی‌ چشم‌های آتش بود رو می‌تونستم ببینم اما نفهمیدم برای این موفقیتی که کسب کرده یا برای ویالن زدنه منه اما هر چی که بود برای من شیرین و خواستنی بود .

با ایستادن ماشین جلوی پامون ، سوارش شدیم که آریا گفت:

_داداش نمی‌خوای برای زحمت هایی که کشیدی یه شام توپی ما رو دعوت کنید .

1402/05/12 23:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_266


آریو ضربه ای به گردن آریا زد:

_شما می‌خواید برید شام بخورید برید ، اما منو جلوی همین کلوپ های شبانه پیاده کنید .

آریا چشم و ابرویی اومد که آریو بی خیال پا روی پا انداخت:

_چیه خب ؟ تا اینجا اومدم فقط از رستوران دارم میرم هتل از هتل به رستوران بابا خسته شدم حداقل برم اونجا چشمم به جمال اشخاص اونجا روشن بشه یادمون بیفته که خدارو برای زیبایی های که بهمون داده شاکر باشیم .

آریا چشم هاشو ریز کرد:

_منظورت از اشخاص جنس مونث دیگه !

آریو لبشو گاز گرفت :

_داداش زشته ، زیبا بودن که مونث و مذکر نداره اما خب خانم ها یکم قش......

_بسه دیگه .

آتش اجازه نداد آریو حرفشو کامل بزنه و انگار لحن جدیش کارساز بود که آریو سکوت کرد .

از شنیدن حرف های آریو به شدت خنده‌ام گرفته بود و لب‌هام‌و بهم فشار دادم تا نخندم اما انگار لبخندم از چشم آتش دور نموند که چشم غره‌ای بهم رفت و باعث شد تا منم خنده و خندیدن رو به کل فراموش کنم .

1402/05/12 23:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_267

سکوت سنگینی رو که مسلط بین فضای ماشین شده بود رو آریو شکست :

_داداش خودتون نمیاد بذارید من برم .

آتش پا روی پا انداخت :

_چرا تنها ؟! .... همه باهم می‌ریم.

انگار این حرف نه تنها برای من بلکه برای همه خیلی عجیب بود که با چشم های گرد شده آتش رو نگاه کردیم .

سامان مشکوک پرسید :

_سرکارش گذاشتی دیگه ؟!

آریو هم یکی از ابروهاش‌و بالا برد :

_داداش اسکولم کردی دیگه ؟!

آتش دستی به موهاش کشید و لبخند مرموزی زد :

_نه چرا باید اسکولت کنم ؟

آریو با همون حالت جواب داد :

_آخه نه از اون داد زدنت نه از این قبول کردنت !

آتش خودش‌و متفکر نشون داد :

_فکر کردم دیدم داری راست میگی به هرحال شاید اونجا منم از یکی خوشم اومد .

1402/05/12 23:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_268

با شنیدن این حرف از زبون آتش انگار گرفتن و قلبم‌و تیکه تیکه کردن .

هیچ وقت فکر نمی‌کردم که این حرف رو روزی از زبون آتش بشنوم شایدم داشتم خودم رو قانع می‌کردم که آتش اهل عاشق شدن‌و عاشقی کردن نیست اما انگار اشتباه فکر کردم و آتش هم میتونه عاشق بشه و هم می‌تونه از یکی خوشش بیاد .

سامان لبخند دندون نمایی زد :

_داداش این اخلاق تو نشون نداده بودی !

آتش نیشخندی زد:

_قرار نیست که همه‌ی اخلاقامو فاش کنم .

بی اختیار زمزمه کردم:

_بابا مرموز ، بابا خفن .

با برگشن سر بچه ها سمتم فهمیدم دوباره بلند فکر کردم و رسما گند زدم .

لبخند شرمنده‌ای زدم:

_با خودم صحبت می‌کردم.

آریو دست‌هاش‌و بالا گرفت:

_شفا شفا ، خدایا بخاطر قلب مهربون من این بنده‌ خدا رو شفا بده یه نظری بهش بندازه .

و بعد از اون دست‌هاش‌و توی صورتش کشید :

_آمین

1402/05/12 23:40

❤️هــمــراز❤️
#پارت_269

چشم غره‌ای برای آریو رفتم و لب زدم:

_یکی قلب تو مهربونه یکی قلب شیطان رجیم .

آریو شیطون نگاهم کرد :

_شیطان رجیم رو با من یکی می‌کنی؟!

سرم‌و به نشونه‌ی تائید تکون دادم که ادامه داد :

_اشتباه کردی دیگه اون دو دوره برای آموز اومد پیش شخص شریف خودم .

_حالا خوبه خودتم می‌دونی .

با ایستادن ماشین بچه ها به نوبت از ماشین پیاده شدن.

به نادیا که کنارم ایستاده بود گفتم:

_چقدر زود رسیدیم .

نادیا هم زمزمه کرد :

_چون کلوپ همین نزدیکی ها بود .

قبل از اینکه داخل کلوپ بشیم آتش جلومون رو گرفت و روبه رومون ایستاد:

_به هیچ عنوان تاکید می‌کنم به هیچ عنوان نمی‌خوام شاهد به وجود اومدن دردسری باشم چون در قید اون صورت عواقبش پای خودتونه فهمیدید؟

تو که این قدر نگرانی پس چرا اصلا اومدی؟!

1402/05/12 23:40

❤️هــمــراز ❤️
#پارت_270

به چشم تک تک بچه ها نگاه کرد و وقتی به من رسید لحظه‌ای مکث کرد ، انگشت اشاره‌شو سمتم گرفت و با نهایت بی رحمی غرید :

_و از همه مهم تر تو از جلوی چشم‌های من جم نخوری ،، وای به حالت یعنی وای به حالت همراز بخوای یک قدم از من فاصله بگیری و بخوای کاری کنی که توجه بقیه رو به خودت جلب کنی همونجا بدون در نظر گرفتن چیزی نابودت می‌کنم ، فهمیدی ؟

چیزی از اطرافم نمی‌فهمیدم اصلا متوجه نشدم بچه ها حرف‌های آتش رو شنیدن یا نه .
نمی‌تونم حساب کنم که بار چندم من‌و اینجوری زیر پاهاش له کرد .

با چشم های اشکی بهش زل زدم :

_خیلی پستی .

خواستم قبل از اینکه قطره‌های اشک بیشتر از این خوار و خفیفم کنه از دست این مرد خودخواه و سنگدل فرار کنم .
اما قبل از اینکه از کنارش رد بشم بازومو توی دستش گرفت و فشار داد:

_عادت ندارم حرفمو دوبار تکرار کنم ، فهمیدی؟

برای نجات از دستش به تکون دادن سرم اکتفا کردم .

با شل شدن دست هاش از دور بازوم فقط تونستم گام های بلندی برای فاصله گرفتن ازش بردارم.

1402/05/12 23:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تـو مثـل مـوادے مـن معــتادتم ?♥️.....:)

1402/05/12 23:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

هیچی تو 'دنیــا' نیست که بتونه
      خوشحالم کنه جز 'تــو'..•?•

1402/05/12 23:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_271

با پاهای سست شده وارد کلوپ شدم .
از این همه خوار و خفیف شدن در برابر آتش حالت تهوع و دلپیچه بهم دست داده بود .
انگار با حرفی که آتش بهم زد تموم انرژیمو ازم گرفت .

تاریک بودن فضا و نور های رنگی که پخش شد باعث تشدید حال بدم شد .

با دیدن صندلی هایی که اونجا بود خودمو روی اولین صندلی پرت کردم .

مرد جوانی از پشت میز به سمتم خم شد و گفت:

_ Voulez-vous quelque chose, madame?
(چیزی میل دارید خانم )

متوجه‌ی حرفش نشدم و دستم‌و زیر چونه‌ام گذاشتم :

_can you speak english ?

مرد هم سری به نشونه تایید تکون داد

_yes.

_پس مرض داری از همون اول انگلیسی حرف نمی‌زنی .

_Je n'ai pas remarqué vos paroles.

(متوجه‌ی حرفتون نشدم .)

1402/05/13 23:58

❤️❤️هــمــراز❤️
#پارت_272

جوون محکم به پیشونیش کوبید:

_oh Sorry, you speak English so I can understand what you are saying.

مچ پاهام به خاطر راه رفتن زیاد و کفش هام درد گرفته بود برای همین کفشم رو در آوردم و مشغول ماساژ مچم شدم :

_ok.

لیوانی رو پر کرد و سمتم گرفت :

_Do you need anything ?

ای بابا برادر تو که ول کنت اتصالی کرده شاید یکی اینجا حوصله خودشم نداشته باشه .

_ do you haveچایی نبات .

مرد متجب و با ابروهای بالا رفته پرسید :

_what?

با یه دست لیوانی رو نشون دادم و با اون یکی دستم مثلا مشغول هم زدن خیالی نبات شدم .

_چایی نبات .

همچنان متعجب نگاهم می‌کرد:

_ای بابا تو چجور چایی نبات رو نمی‌شناسی .

1402/05/13 23:58

❤️هــمراز❤️
#پارت_273

همچنان قیافه‌اش علامت سواله .

پشت چشمی،براش،نازک کردم. لیوانی که محتویات داخلش سفید رنگ هست رو جلوم گذاشت :

_ I'm sure you like this

(اینو بخور مطمئنم خوشت میاد )

جام رو برداشتم و کامل نگاهش کردم .

من اسم این نوشیدنی های الکلی رو نمی‌دونستم برای همین روبه مرد کردم :

_عرقه ؟

_what?

کلافه پوفی کشیدم و زمزمه کردم وات و مرض .

آخه ادم این قدر کج فهم .

_برادر ، اخوی، حاجی ، مسلمون ،داداش ، جناب ، مرد حسابی میگم اینی که می‌خوای به خورد من بدی عرقه ؟!

بعد از تموم شدن جمله‌ام فهمیدم این اصلا ایرانی نیست که بخواد حرف های من‌و متوجه بشه .

اما خودمم حس و حال اینکه فکر کنم و بخوام کلمات انگلیسی رو کنار هم بچینم رو نداشتم برای همین دستی به نشونه‌ی بای بای براش تکون دادم تا شاید اونم بفهمه علاقه‌ای به هم صحبتی ندارم و ازم کمی فاصله بگیره .

1402/05/13 23:58

❤️هــمــراز❤️
#پارت_274

لیوان رو جلوی بینیم گرفتم که بوی الکلش توی بینیم پیچید و باعث شد تا بینیم مچاله بشه .

طاقت نداشتم حرف نزنم آخه این مرد منو چه شکلی دیده که فکر کرده از این آب شنگولی ها می‌ریزم تو معده‌ام .

غر زدم :

_من تاحالا تو عمرم جز عرق نعنا تا حالا هیچ عرقی نخوردم .

یکم فکر کردم و یادم افتاد که یه بار هم عرق بابونه خوردم یه بار دیگه هم عرق بهارنارنج و اترج خوردم .

انگار کم کم دارن رو می‌شن .

با نشستن شخصی کنارم سرمو برگردوندم که با چهره‌ی خونسرد و بی تفاوت آتش مواجه شدم .

با دیدن جام توی دستم به شانسم لعنتی فرستادم .

_نگفته بودی الکلی هستی ؟!

جام رو روی میز کوبیدم :

_دلیلی نداشت که بخوام به تو بگم .

_ولی الان حق نداری که بخوای بخوری .

انگشت اشاره‌امو جلوش تکون دادم :

_توهم هیچ حقی نداری که بخوای برای من تصمیم بگیری .

1402/05/13 23:58

❤️هــمــراز❤️
#پارت_275

با انگشت اشاره‌اش ضربه ها متوالی به پیشونیم وارد کرد :

_دختر من مسئولتم سعی کن اینجا ثبتش کنی .

حرصی غریدم :

_من به شخصه تعهد نامه یا قرارداد امضا می‌کنم که تو هیچ مسئولیتی درقبال من نداری .

با خونسردی گفت:

_اما من زیر این قرارداد رو امضا نمی‌کنم . می‌دونی که توی قرارداد باید امضای دوطرفه باشه .

سعی کردم با کشیدن نفس عمیقی خونسردیم‌و حفظ کنم :

_من برای خودت گفتم چون انگار این مسئولیتی که دربرابر من داری زیاد داره اذیتت می‌کنه .

توی صورتم خم شد :

_کی گفته ، شاید من دارم لذت می‌برم .

تمام تلاشم‌و کردم که در برابرش ضعف نشون ندم :

_خودت هر روز با رفتارت داری اینو می‌گی .

بیشتر توی صورتم خم شد و این در برابرمقاومتی که من داشتم می‌کرد سخت و عذاب آور بود .

نفس های عمیقی کشیدم که توی صورتم فوت کرد و تقریبا با برخورد لب‌هامون باهم یک سانت فاصله داشت که صدای جیغی باعث شد تا عقب بکشه .

1402/05/13 23:58

❤️هــمــراز❤️
#پارت_276

و زمزمه کنه:

_فکر نمی‌کردم این قدر زود وا بدی .

شوکه و متعجب به آتش خیره شدم این بشر نکنه مشکل روحی روانی داره .

_وای آتش اینجاست .

به دخترهایی که با ذوق و شوق آتش رو نگاه می‌کردن نگاه کردم و حرص خوردم .

دلم می‌خواست پاشم برم موهای تک تکشون رو با دست های خودم بکنم .

ضد حالی بدی خورده بودم .
دوست داشتم طعم ل.

با فهمیدن اینکه چی دارم بلغور می‌کنم ضربه‌ای توی سرم و زدم و بدون اینکه بفهمم جام توی دست هام رو بالا آوردم و تا آخرین قطره‌اش رو نوشیدم .

و با فهمیدن اینکه دقیقا چی رو سر کشیدم هنگ کردم اما کاری دیگه ای از دستم بر نمیومد برای همین غصه نخوردم و اینو به عنوان تجربه برای خودم در نظر گرفتم .

چشم از اون دختر هایی که دور تا دور آتش رو اشغال کرده بودن بر نداشتم و تو دلم بهشون فحش دادم .

حالت تهوعی که داشتم بدتر شد و گلوم به شدت می‌سوخت .

با سرگیجه از روی صندلی بلند شدم که .......

1402/05/13 23:58

❤️هــمــراز❤️
#پارت_277

به شخصی برخورد کردم و خیس شدن لباسمو حس کردم .

حرصی به لباسم که الان به اندازه‌ی دایره روی قسمت شکمش قرمز شده خیره شدم .

_ایشالا خدا دوتا چشم بهت می‌داد که اینجوری به من نمی‌خوردی و منو به گ.... نمی‌کشیدی، ایشالا انگشت‌ کوچیکه‌ی پات بخوره به میز ، ایشالا وقتی با یکی حرف می‌زنی تف کنه تو صورتت .... ایشالا....

_خانم اگر که نفرین هاتون تموم شد تا من عذر خواهی کنم .

دستمو به نشونه‌ی ساکت باش بالا آوردم :

_ایشالا دست کنی تو دماغت‌تو همه ببینن .

سرم‌و بالا آوردم:

_حالا می‌تونی عذر خواهی کنی.

چشمم به چشم‌هاش که خورد برای یه لحظه شوکه شدم .

چشم هایی که بی نهایت به چشم های آتش شباهت داشتن .

بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم که بشکنی زد .

1402/05/13 23:58

❤️هــمــراز❤️
#پارت278

_خانم می‌دونستم خوشگلم ولی نه این قدر که شما حتی فرصت پلک زدن هم پیدا نکنی .

پوزخندی زدم:

_اعتماد به نفس بالایی داری ، من فقط با دیدن چشم های تو یاد شخصی افتادم .

لبخند دندون نمایی زد:

_حالا اون شخص برای شما محترمه یا نه فحش خورش ملسه .

نمی‌دونستم چی بگم.
بگم فحش خورش که ملسه اما از اون ورم برام عزیزه .
یه چیزی بین این دوتا .
می‌دونم اگه اینو بهش بگم به عقلم شک می‌کنه مخصوصا با اون فحش هایی که بهش دادم اما این ریسک رو به جون خریدم .

_می‌دونی خب یه حسی بین این دوتا . هم عزیزه هم نه . هم می‌خوام سر به تنش نباشه هم دلم نمی‌خواد یه خار به پاش بره .

به شونه‌ام کوبید:

_درکت می‌کنم منم دچار این مریضی شدم .

گره‌ای بین ابروهام افتاد :

_مریضی یعنی چی؟!

1402/05/13 23:59

❤️هــمــراز❤️
#پارت_279

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت:

_خب بنظر خودت اگه اسم این مریضی نیست پس چیه ؟ نه چشم دیدنش رو داری نه می‌تونی تحملش کنی .

دیدم حرفش منطقی بود :

_می،تونیم اسم قشنگ تری براش بذاریم .

یکی از ابروهاش‌و بالا برد:

_مثلا چی؟

_مثلا خوددرگیری .

پوکر نگاهم کرد:

_خب اینکه همونه .

هیچ‌ جوره نمی‌خواستم قبول کنم برای همین سری به نشونه‌ی نفی تکون دادم:

_نه دیگه اینا باهم خیلی فرق دارن .

متفکر گفت:

_می‌شه یکی از فرق هاشنو بگی .

لبخند دندون نمایی زدم:

_نه .

با شنیدن حرفم قهقه‌ی بلندی زد .

1402/05/13 23:59