112 عضو
❤️هــمــراز❤️
#پارت_280
با وجود صدای کر کنندهی آهنگ اونجا اما انگار
صدای قهقه این جناب هم زیادی بلند بود که آدمهایی که اونجا ایستاده بودن برگشتو نگاهمون کردن .
همچنان داشت میخندید و سنگینی نگاهها برداشته نمیشد .
دقیقا نفهمیدم با چه منطقی با یه جهش دستمو روی دهنش گذاشتم و غریدم:
_بسه دیگه نخند آبرومون .......
اما با برخورد چشمهام به اون چشمهای زیادی قشنگش جملهام رو از یاد بردم .
انگار علاوه بر از یادبردن جملهام کلا حرف زدن رو از یاد بردم .
نمیفهمیدم چرا این چشمها منو یاد آتش میندازه .
شاید اصلا شباهتی نداشته باشن و اینها فقط توهم ذهن من باشه .
صورتهامون از هم فاصلهی کمی داشتن و اونم بدون پلک زدن به من زل زده بود .
از زیر دستم به سختی گفت:
_چشمهای قشنگی داری .
لبخندی روی لبم نقش بست .
تاحالا هیچکس اینجوری ازم تعریف نکرده بود .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_281
با همون لبخند جواب دادم:
_مرسی تا حالا هیچکس اینجوری ازم تعریف نکرده بودم.
ضربهای شونهام کوبید:
_همیشه توی دل بردن از خانم ها مهارت داشتم .
_منم همیشه توی پایین آوردن فک آدمهایی مثل شما مهارت داشتم .
با بهت به سمت آتش بر گشتم که فرصت نداد و مشتی محکمی روی گونهی مرد زد .
با افتادن اون مرد توجه همه به سمت ما جلب شد .
از اون جایی که آتش فردی شناخته شده بود این کار درست نبود و امکان داره براش گرون تموم بشه .
عدهای از ایرانیا که مقیم اونجا بودن و آتش رو شناختن، سعی داشتن زودتر به تلفن همراهشون دسترسی پیدا کنن تا بتونن این لحظه رو ثبت و تیتر اولین روزنامه ها کنن .
قبل از اینکه دردسری به وجود بیاد با سامان ، آتش رو از اونجا بیرون بردیم .
اما آتش دست بردار نبود برای اون مرد خط و نشون کشید .
لحظهی آخر نگاهم به فرد مشت خورده افتاد که لب زد:
_راستی من اسمم هومنه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_282
و همینکه من خواستم جوابشو بدم بازوم کشیده شد :
_خواهشا آتش رو وحشی تر از این نکن .
متعجب جواب آریو رو دادم:
_آخه من چیکار به آتش دارم؟
آریو زیر چشمی نگاهم کرد :
_همراز اگه میخوای توجهی آتش رو جلب کنی این کاری که میکنی غلطه ...
واقعا دیگه داشتن پاشون رو فراتر از حدشون میذارن .
هر کی از راه رسید نشست به نصیحت کردن ما و هیچکدوم نبودن که این جملهی جلب توجه رو بکار نبرن .
من نمیفهمم کجای کارم اشتباه بوده ، کجای رو اشتباه رفتم که الان به همه اجازه دادم تا اینجوری راجبم فکر کنن .
خواستم وسط حرفش بپرم که اجازه نداد و دستشو به نشونهی سکوت بالا آورد .
_بذار حرفمو بزنم ... همراز ، آتش زخم خوردهاس تو دیگه نمک روی زخم هاش نباش ، خواهشا به جای مرحم نمک نباش.
پوف کلافهای کشیدم که بدون اینکه منتظر من باشه سوار ماشین شد.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_283
تا حالا آریو رو اینقدر جدی ندیده بودم مخصوصا بامن .
اما حالا....!
خیلی دلم میخواست همینجا جلوی ماشین بشینم و محکم توی سرو و صورت خودم بکوبم . آخه من نمیفهمم دقیقا چیکار کردم یا چه حرفی زدم که همه فکر میکنن نقشهای دارم .
درسته من برای آیندهام هدف دادم . درسته که قراره برای دستیابی به موفقیت های بیشتر تلاش کنم اما این دلیل نمیشه که دست به هر کاری بزنم .
پوف کلافهای کشیدم و سوار ماشین شدم .
چون کنار پنجره نشسته بودم ترجیح دادم بیرون رو نگاه کنم چون میدونستم هیچ کدوم از بچه ها بی خیال دوست چندین و چندسالهشون نمیشدن و بخوان منو درک کنن ، بفهمن یا حتی طرفمو بگیرن .
پس سعی میکنم توقعمو بیارم پایین .
سرمو به پنجره تکیه دادم ، چشمهامو بستم .
کاش زودتر این کنسرت آخر هم تموم میشد تا بر میگشتیم به کشورمون و من برای همیشه دور این آدما که چشمشون به دهنشونه رو خط میکشیدم .
دوباره بر میگشتم آموزشگاه و به زندگی ساده اما شیرینم ادامه میدادم .
درسته ساده بود اما حداقل شخصیتی برای خودم داشتم اما الان چی....!
جدا از اون من دیگه اعصابم برای جنگ و جدل نمیکشه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_284
با دردی که توی پهلوم پیچید . سرمو بلند کردم که چهرهی نادیا رو دیدم .
تا فهمید متوجهاش شدم لب زد:
_خوابت نبره .
به اندازهی کافی عصبی بودم و الان حتی حوصلهی نادیا رو نداشتم .
چون میدونستم اونم کنار آتش بود و طرف اون رو میگرفت .
چشمهای کلافهام رو دید و گرهای بین ابروهاش افتاد:
_چرا برای من قیافه میگیری ؟!
دستی به پیشونی عرق کردهام کشیدم:
_من برای کسی قیافه نگرفتم . فقط حالم یکم روبه راه نیست . امیدوارم درک کنی .
چشم غرهای رفت:
_اینجوری حرف زدن بهت نمیاد . در ضمن من آدم درک کردن کسی نیستم .
لبخند حرصی زدم:
_منم آدم صحبت کردن اونم در زمان بی حوصلگی نیستم .
انگشت اشارهشو جلوم گرفت:
_جواب منو نده من ازت بزرگترم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_285
چشم غرهای براش رفتم :
_عزیزم بگو تا بزنم به حسابت .
نتونستم سرد بودنم رو حفظ کنم که با تعجب پرسیدم :
_چیو؟!
تاکید کرد:
_ارث باباتو دیگه .
با لحن مسخرهای گفتم:
_هار هار هار
نادیا شونههاش لرزید و همزمان گفت:
_هر هر هر
مشتی به بازوم کوبید:
_ولی خدایی چه جوری میتونید مدارم این کارتو تکرار کنی بدون اشتباه ؟!
فکر کردم ویالن زدنم رو میگه .
با افتخار ابرویی بالا انداختم:
_عزیزم این استعداد رو من از بچگی داشتم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_286
نادیا سری تکون داد:
_میدونستم چون واقعا هر ثانیه بخوای گند بزنی به اعصاب یکی خودش استعداد میخواد .
با فهمیدن اینکه منظورش چی بوده خواستم جیغی بکشم اما جلوی بچه ها نمیشد و تازه با جیغ کشیدن من فضا بیشتر متشنج میشد .
سعی کردم با چشم هام بهش بفهمونم براش دارم . اونم براش مهم نبود که شونهای برام بالا انداخت .
***
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم برای خودم تو اتاق چرخیدم اما هیچ جوره حوصلهام سر جاش نیومد.
از دیشب تا حالا که از کلوپ برگشتیم من رسما توی این اتاق حبس شدهام . و هیچکس خبری ازم نگرفته .
من به جز خودم کسی رو ندارم که بخواد برای خوب کردن حال من تلاش کنه پس خودم باید دست بکار بشم وگرنه اینجوری دق میکنم ، همین گوشه میفتم و میمیرم .
هیچکس روحش از اینکه من مردم خبر دار نمیشه . از بس که من براشون مهمم .
به افکارم پوزخندی زدم و لباس پوشیده از اتاقم بیرون زدم .
سرمو به آینه ی داخل آسانسور تکیه دادم .
داشتم فکر میکردم الان آتش داره چیکار میکنه؟!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_287
مثل من که بهش فکر میکنم اونم به من فکر میکنه یا نه !
الان حس و حال من براش مهم هست یا نه ؟!
توی دلش چی میگذره؟!
راجب من چه فکرهایی میکنه ؟!
من درنظرش چه نوع آدمی هستم ؟!
با یاد آوری رفتار دیشبش سنگینی بغضی رو توی گلوم حس کردم .
آب دهنمو پشت سرهم قورت دادم تا شاید این سنگینی از روی گلوم برداشته بشه .
اما انگار بدتر شد که چشمهام از اشک پر شدن .
با کشیدن نفس های عمیق داشتم خودمو کنترل میکردم تا یه وقت نشینم همینجا و گریه نکنم.
این فکر به ذهنم رسید که بچه ها راجبم چی فکر میکنن؟! با این رفتارهایی که آتش از خودش نشون میده نظرشون راجب من عوض شده یا نه ؟!
با بازشدن در سرمو بلند کردم و از آسانسور بیرون زدم .
قطعا اگه این در باز نمیشد من توی این چهاردیواری خفه میشدم یا یه بلایی سر خودم میآوردم.
با صدای پیامک ، گوشیمو کلافه از کیفم بیرون آوردم .
سرم درد گرفته بود .
چشم هامو روی هم فشردم تا شاید یکم سرم بهتر و روبه راه بشم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_288
"دوقلو پس کجا موندی؟ چرا نمیای دیگه ؟! نمیخوام اینو بگم تا مبادا روت زیاد بشه اما نمیتونمم نگم ، خیلی خیلی دلم برات تنگ شده ، هرچقدر بهت خوش گذشته بسه دیگه ، از اون آدما دل بکن و یه فکری به حال خانوادهات بکن که دارن از ندیدن تو دیوونه میشن خانم هنرمند"
پوزخندی روی لبهام شکل گرفت.
الان همه فکر میکنن من لحظات خوبی رو دارم سپری میکنم . اما ای کاش حال و روز واقعی منو میفهمیدن و درک میکردن.
خوش گذاشتن که چه عرض کنم ای کاش میذاشتن برای یه لحظه نفس راحت بکشم و اینقدر تهمت به ریش نداشتهی من نبندن .
اما نمیتونن چرا؟!
چون اونا فکر میکنن آسمون باز شده واونا از وسط آسمون به زمین پرت شدن.
توی این دنیا بیشتر از همه باید قدر خانوادهامو بدونم ، باید بیخیال عشق و عاشقیم بشم . توی این دنیا جز اونا کسی نیست که درکم کنه ، اونا توی هر شرایطی باشم پشتم هستن و برای لحظهای بهم شک نمیکنن یا تنهام نمیذارن اما این آدما.........
از دست همهشون دلگیر بودم . مخصوصا سر دشتهشون جناب آتش .
اگه میتونستم میگرفتم و اونا زیر دست و پام له میکردم تا یاد بگیره نه زود قضاوت کنه و نه تهمت بزنه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_289
نفس عمیقی کشیدم .
یه امروز رو خواستم بدون اینکه به هیچکدومشون فکر کنم حال دلم رو خوب کنم.
برم تا میتونم خوش بگذرونم و یه لحظه هم به هیچکدومشون فکر نکنم تا روزمو خراب نکنم .
مگه من چقدر اینجا بودم یا چند بار دیگه میتونستم بیام اینجا ؟!
اصلا فرصت اینجا اومدن رو داشتم یانه ؟
پامو که از هتل بیرون گذاشتم ، هوای تازه وارد ریه هام شد .
حالم بهتر شده بود و بغضی الان توی گلوم نبود.
همون دیشب باید همین کار رو میکردم و خودمو بخاطر اونا اذیت نمیکردم .
خندهام میگیره ، مشخصه چقدر از دستشون ناراحتم که با این که اون صداشون میکنم .
به کاشی ها نگاه کردم و سعی کردم مثل زمان کودکیم فقط روی کاشی های سفید پا بذارم .
با دیدن بستنی فروشی که اون ور خیابون بود ، دست هامو از خوشحالی بهم کوبیدم .
❤️همــراز❤️
#پارت_290
امروز میخواستم بی خیال همه باشم ، خودم خوش باشم.
_آقا یه بستنی میدید؟
_آقا دوتا بده .
با شنیدن صدای شخصی که انتظارشو نداشتم اول فکر کردم بخاطر اینکه زیاد بهش فکر کردم توهم زدم و اما وقتی برگشتم ، فهمیدم اشتباه حدس نزدم و خوده آتش الان روبه روم ایستاده و با اون چشم های جادوییش به من خیره شده .
_باور کنم که اتفاقی دیدمت ؟
نیشخندی زدو دست به سینه ایستاد:
_من گفتم اتفاقی دیدمت ؟
حرفشو برای خودم تجزیه و تحلیل کردم و فقط تونستم به یه نتیجه برسم :
_تو منو تعقیب کردی؟!
مرد بستنی ها رو سمتمون میگیره ، آتش بستنی هارو میگیره:
_کیف پولمو از توی جیب پشتی شلوارم دربیار .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_291
ابرویی بالا انداختم:
_امر دیگهای باشه .
_نیست ،
با ابرو به صاحب مغازه اشاره ای کرد :
_ کیف پولم و دربیار آقا منتظره پولشونه .
بدون توجه به حرفش کیف پول خودم و از کیفم بیرون آوردم:
_من پول بستنی خودمو حساب میکنم نیاز به صدقه سری شما ندارم.
آتش ریلکس شونهای بالا انداخت و همین طور که عقب عقب میرفت ، گفت:
_اوکی، پس آقا پول بستنی منو هم میتونید از این خانم بگیرید .
بعد به چشم های خودم خیره شد:
_عزیزم پرداخت کن .
با حرص پامو زمین کوبیدم که صدای عصبی مرد بلند شد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_292
_ Madam, you want to count some ice cream money. You fell to the ground a thousand times and got up.
(خانم یه پول بستنی میخواید حساب کنید خودتون رو هزار بار زدید زمین و بلند شدید .)
انگار فهمیده بود که ما توریست و برای همین با زبان انگلیسی صحبت کرد .
با خجالت و گونه های رنگ گرفته چشم هامو ازش دزدیدم .
حالا خوبه من یه بار فقط پامو کوبیدم زمین .
جا داره بگم ایششش .
چقدرم که رک بود ، اصلا انتظار این برخورد رو نداشتم .
پول رو از توی کیف پولم بیرون آوردم و لبخند شرمگینی زدم:
_here you are
(بفرمایید .)
بدون اینکه تشکردی کنه یا حرفی بزنه پول رو ازم گرفت و داخل مغازه اش برگشت.
چشم غرهای به جای خالیش رفتم .
منم نمیتونم جلوی آدما بایستم مجبورم پشت سرشون براشون خطو نشون بکشم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_293
اول خواستم بی خیال بستنیم بشم و بسپارمش به دست های آتش اما بعد به این فکر کردم که پولشو خودم دادم تازه کلی هم حرف شنیدم و چشم غره تحویلم دادن . پس خوردنش حق مسلم منه .
با قدم های محکم به سمت آتش رفتم .
البته نمیشد گفت قدم های محکم بیشتر پاهامو به زمین کوبیدم و باعث ایجاد آلودگی صوتی شدم .
وقتی بهش رسیدم بدون هیچ حرفی بستنیمو از دستش کشیدم :
_خواهش میکنم .
چپ چپ نگاهش کردم:
_که چی ؟!...... که برات بستنی خریدم .
ابرویی بالا انداخت:
_دستم خسته شد.
با تمسخر گفتم:
_خسته نباشی .
سری تکون دادم و جوابمو نداد که بیشتر حرصم گرفت .
گازی به بستنیم زدم که این وسط دندونهای خودم نابود شدن .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_294
آتش به روبه رو خیره شده بود .
خواستم بشکنی جلوی چشمهاش بزنم و بگم خشکت نزنه . اما خب متاسفانه از اونجایی که اخلاقش دستم اومده بود ، می تونستم حدس بزنم که بعدش خودم خیط میشم .
پس کلا بی خیال شدم.
گاز دیگهای به بستنیم زد که با حرفی که آتش زد دهنم ناخودآگاه باز موند:
_این آخرین کنسرته .
حس کردم پشت این حرفش منظوری نهفتهاست . اما چیزی نگفتم تا اگه حرفی میخواد بزنه از جانب خودش باشه .
سرمو تکون دادم:
_اوهوم.
چپ چپ نگاهم کرد و حرصی گفت:
_اوهوم ، همین ؟!
متجب پرسیدم:
_خب پس چی بگم؟!
نگاهشو ازم گرفت و دوباره به همون روبه رو دوخت .
تو لیاقتت همین درخته ، والاع دختر به این خوشگلی کنارت نشسته و تو به اون درخت زل زدی . واقعا که.....
❤️هــمراز❤️
#پارت_295
چشم غره ای بهش رفتم و منم ترجیح دادم به این درخت نگاه کنم و ببینم چه چیز جذاب کننده ای داره که آتش نگاه کردن به اونو به من ترجیح داده .
البته ناگفته نمونه که همون درخت اکسیژن ما رو تامین میکنه و اگه نبود ما رسما تو دود غرق میشدیم. پس آتش بنده خدا حق داره که اینجوری با عشق بهش نگاه کنه .
_وقتی برگشتیم تو میخوای چیکار کنی؟
متعجب و با قیافهی درهم به آتش نگاه کردم ، احتمالا حالش خوب نیست .
_تو که آب شنگولی مصرف نکردی؟!
حالا اینبار نوبت آتش بود که با تعجب بهمـنگاه کنه .
_چی؟!
_نخودچی، داوینچی ، پیچپیچی.
آتش دستی به صورتش کشید و زیر لب چیزی گفت .
مشکوک پرسیدم:
_چی پشت سر من گفتی ؟!
شونهای بالا انداخت:
_میخواستی گوشاتو باز کنی و بشنوی.
چه بیادب ، این روش دقیقا کجاش بوده .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_296
با تهدید انگشتمو جلوش تکون دادم:
_اگه فحش دادی بر میگرده به خودت شک نکن .
آتش عصبی سمتم برگشت و بازوهامو گرفت:
_میشه یکبار شوخی رو بذاری کنار و جدی باشی چون من جدیم.
چون صورتش فاصلهی کمی با صورتم داشت خودمو عقب کشیدم و زمزمه کردم:
_خب تو داری مزخرف میگی. خب معلومه وقتی برگشتیم میرم خونهمون نمونم که تو خیابون .
پوف کلافهای کشید که نفس گرمش توی صورتم پخش شد :
_ابله منظورم اینه که کارتو بعد از ما کجا ادامه میدی ؟
پامو بالا آوردم و محکم روی پاش کوبیدم که آخی گفت.
_اینقدر زود صمیمی نشو .
نفس عمیقی کشید :
_همراز میخوام بازم باهات قرارداد ببندم.
_باشه منم قبول.......
اول نفهمیدم چی گفت اما وقتی متوجهی جمله شدم دهنم باز موند .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_297
الان آتش گفت میخواد بازم با من قراداد ببنده ! شوخی میکنه حتما .
این همونی نبود که تا دیروز چشم دیدن منو نداشت ووهرچی دلس میخواست درمورد من به زبون میورد .
الان میخواد با من قرارداد ببنده که چی بشه . میخواد دوباره خوردم کنه .
بس نبود هر چقدر غرورمو هدف گرفت و جلوی هر *** و ناکسی داغونم کرد .
این زخم زبون ها بس نبود .
بس نبود این قدر بی انصافی .
هنوز خسته نشده .
این قدر بیرحم بودن عادی نیست . اصلا عادی نیست.
شایدم ترسیده که با رفتن من سرگرمیشو از دست بده اما من دیگه نیستم .
درسته خودمو به هر دری زدم که ناراحتیمو نشون ندم .
درسته بعد از هربار زخم زبون هاش به روی خودم نیوردم و لبخند زدم .
احتمالا با این کارهام آتش رو به این باور رسوندم که من یه احمقم .
شایدم به قول خودش ابله.
آره درسته ابلهام که بار اول وقتی دربارهام حرف نامربوط زد نزدم تو دهنش .
تقصیر خودمه .
_همراز.
با صدای آتش از فکر بیرون اومدم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_298
مستقیم به چشم هاش خیره شدم.
اشک توی چشم هام جمع شده بود و من اینو نمیخواستم.
پوزخندی زدم .
_تو همونی نبودی که تا دیروز چشم دیدن منو نداشتی و سایهمو با تیر میزدی حالا اومدی اینجا بهم میگی میخوای باهام قرارداد ببندی . چیه نکنه ناراحتی که قرار بازیچه تو از دست بدی ...... اما جناب این وفعه تیرت خطا رفت من دیگه نیستم یعنی نمیتونم باشم چون کششی برای هضم رفتار تو ندارم بهتره بری سراغ........
با کاری که کرد خشکم زد .
لبهاشو روی لب هام گذاشته بود و اجازهی حرف زدن بهم نمیداد.
تا به خودم اومدم عقب کشیدم و نا خودآگاه سیلی به گوشش زدم .
نفهمیدم چرا این کارو کردم فقط اون لحظه حس یه اسباب بازی بهم دست داد بود که آتش هر کاری دلش میخواست باهاش میکرد.
بستنی که توی دستم آب شده بود رو پرت کردم و بلند شدم .
بلند شدم و از اون آدم خودخواه فاصله گرفتم .
دور شدم .
دور شدم تا بیشتر از این باعث آزارم نشه .
دورشدم تا غرور از دست رفتهام بیشتر از این داغون نشه.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_299
این قدر راه رفتم ، این قدر دویدم که خسته شدم .
نفس برید و پاهام رو از درد دیگه نمیتونستم تکون بدم .
با دیدن فضای سبزی که روبه روم قرار داشت روی یکی از نمیکت های اونجا نشستم .
پام رو بالا آوردم و مچ پام و توی دستم گرفتم و شروع کردم به ماساژش .
سرم و برگردوندم تا تابلویی پیدا کنم و ببینم الان من کجام اما متاسفانه نتونستم چیزی پیدا کنم .
اینجایی که الان هستم هم هیچ جاش برام آشنا نبود تا بتونم نشونهای پیدا کنم .
و موضوع بدتر اینه که کیفم رو کنار آتش جا گذاشتم .
با نشستم شخصی که با فاصله ازم نشست، پامو پایین انداختم .
عصبی با زبون فارسی شروع به غرغر کردم :
_این همه جا تو باید بیای همین جایی که من نشستم بشینی .
زیر چشمی نگاهش کردم و با دیدن چشم های گرد شدهاش که به من زل زده سرمو برگردوندم و غر زدنم ادامه دادم:
❤️هــمــراز❤️
#پارت_300
_یه جوریم نگاه میکنه انگار حرفامو میفهمه و الان داره میگه مگه اینجا ارث باباته .
دستی به شالم کشید و بلند تر گفتم:
_آره ارث بابامه مال خودمه ، حق خودمه . آخه
یکی هم نیست بهم بگه تو که میخوای عین گاو سرتو بندازی پایین و راه ناکجا آباد رو درپیش بگیری لاقل وسایلتم بردار که اینجوری دربه در نشی .
_خانم شما گم شدید؟
کلافه سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم .
اما با تجزیه تحلیلی که کردم فهمیدم اون آقایی که کنارم نشسته الان این سوال رو ازم پرسیده و یعنی اینکه ایشون فارسی زبان هستن .
سرمو بالا آوردم و با قیافهی داغونی نگاهش کردم :
_شما فارسی بلدید ؟
لبخندی زد :
_بله منم اینجا توریستم .
لبخند دندون نمایی زدم:
_خوشبختم .
دستمو سمتم گرفتم:
_آخه من اگه شانس داشتم که آتش به پستم نمیخورد.
❤️همراز❤️
#پارت_301
کوتاه خندید:
_این آتش کی هست که این قدر شما رو رنجونده؟
_یه آدم بیمار .
با چشم های گرد شده نگاهم کرد:
_چه نوع بیماری؟
سری تکون دادم:
_ناشناختهاست چون من تاحالا آدم اینجوری ندیده بودم ........
و بدون این که بفهمم چی دارم پشت سرهم ردیف میکنم ، گفتم:
_اینقدر بیماره که منو هم بوسید .
با یاد آوری بوسهاش انگشتهامو روی لبم کشیدم .
با این کار چشم های آتش توی ذهنم نقش بست.
_اما شما انگار اونقدر ها هم ناراضی نیستید .
با شنیدن جملهاش حیرت زده سمتش برگشتم:
_شما وقتی درکی از این مسائل ندارید بیخودی با حرفی که میزنید دیگران رو دلخور نکنید.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_302
غمگین نگاهم کرد .
یه جوری این چشم ها غمگین بودن که ناخودآگاه دل منم گرفت.
_از کجا میدونی درکی از این مسائل ندارم ؟
با تاثیری ناراحتی که اون مرد روم گذاشته بود زمزمه کردم:
_خب به قیافهت نمیومد که بخواد عاشق باشه و عاشقی کنه .
دست زیر چونهام گذاشت و سرمو بلند کرد.
لبخند غمگینی زد و با چشمـهای به اشک نشسته به چشم های زل زد:
_حالا چی ؟....حالا بهم میاد ؟
بدون اینکه چشم هامو ازش بدزدم لب زدم:
_میاد .
دستشو از زیر چونهام برداشت و به زمین خیره شد:
_منم هم عاشق بودم و هم عاشقی کردن بلد بودم اما خب این دنیا چشم دیدن من عاشق رو نداشت که بد تنبیهم کرد .
سوالی ذهنم رو درگیر کرده بودو نمیدونستم پرسیدنش درسته یا نه؟!
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد