❤️هــمــراز❤️
#پارت_303
اما دلمو به دریا زدم و سوالمو به زبون آوردم:
_چه اتفاقی برات افتاده ؟ البته قصدم فضولی نیست اگر مایلی بگو شاید یکم از دردات کم بشه.
(تو رو جون جدت بگو نگی از فضولی میترکم.)
لبخندی زدم که مثلا من مثلا کنجکاو نیستم و تو بگی یا نگی برای من فرقی نداره اما من به فکر خودت بودم که گفتم صبحت کن تا سبک شی .
بله من همچین آدم زیرکی هستم . احسنت به من .
سرشو پایین انداخت و دستی گوشهی چشمش کشید :
_از نگاهت فهمیدم که اصلا قصدت فضولی نیست.
دستم رو شد ولی به روی خودم نیوردم همچنان با روحیهی بالا منتظر نگاهش کردم.
_تقریبا دو سال پیش با یه دختری آشنا شدم که شد همهی زندگیم .
دستپاچه پرسیدم:
_چجوری باهاش آشنا شدی ، البته اگه مایلی بگو.
نیم نگاهی بهم انداخت:
_باباش ، دوست بابام بود و ما باهم رفتو آمد میکردیم خب من در نگاه اول دلمو به نازنین باختم .
1402/05/14 23:21