112 عضو
❤️هــمــراز❤️
#پارت_303
اما دلمو به دریا زدم و سوالمو به زبون آوردم:
_چه اتفاقی برات افتاده ؟ البته قصدم فضولی نیست اگر مایلی بگو شاید یکم از دردات کم بشه.
(تو رو جون جدت بگو نگی از فضولی میترکم.)
لبخندی زدم که مثلا من مثلا کنجکاو نیستم و تو بگی یا نگی برای من فرقی نداره اما من به فکر خودت بودم که گفتم صبحت کن تا سبک شی .
بله من همچین آدم زیرکی هستم . احسنت به من .
سرشو پایین انداخت و دستی گوشهی چشمش کشید :
_از نگاهت فهمیدم که اصلا قصدت فضولی نیست.
دستم رو شد ولی به روی خودم نیوردم همچنان با روحیهی بالا منتظر نگاهش کردم.
_تقریبا دو سال پیش با یه دختری آشنا شدم که شد همهی زندگیم .
دستپاچه پرسیدم:
_چجوری باهاش آشنا شدی ، البته اگه مایلی بگو.
نیم نگاهی بهم انداخت:
_باباش ، دوست بابام بود و ما باهم رفتو آمد میکردیم خب من در نگاه اول دلمو به نازنین باختم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_304
تونستم بفهمم که نازنین همون دختریه که عاشقش شده.
سرشو بلند کرد :
_تو تا حالا عشق در نگاه اول رو تجربه کردی؟
با شنیدن جملهاش اولین تصویری که توی ذهنم نقش گرفت آتش بود .
نمیدونم کی بود که فهمیدم عاشق آتش شدم ، اصلا چجوری عاشقش شدم ، عاشق چیش شدم واقعا؟
شایدم عشق منم در همون نگاه اول بوده که با این همه بلا که سرم آورده اما هنوز دلم با دیدنش میلرزه .
احمقم نه؟
اگه *** نبودم که خیلی وقت پیش،رفته بودم ، رفته بودم و پشت سرمم نگاه نکرده بودم .
عشق آتش بود که منو به این گروه پا بند کرد قرارداد همهاش بهونه بوده .
یکم که بیشتر فکر کردم فهمیدم قرارداد هم توی موندن نقش مهم و اساسی داشته .
مغزم داره از حجم این سوال منفجر میشه ، چقدر بده دنیال جواب بگردی و هر چقدر بیشتر میگردی بیشتر به بنبست بخوری و سردرگم بشی ، الان دقیقا حس و حال منم همینه ، سرگردمی .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_305
بشکنی جلوی صورتم زده شد:
_حواست با منه ؟! قرار بود یه جواب به ما بدی ولی انگار غرق یه آدم دیگه شدی .
با چشم های ریز شده پرسیدم:
_حالا از کجا میدونی غرق یه آدم دیگه شدم .
_چون من آدم های عاشق رو خوب میشناسم حتی الان میتونم باهات شرط ببندم که با اون دعوات شده .
بشکنی جلوش زدم :
_احسنت به تو ، احسنت به این هوش بی نظیرت ، عمو جون از کجا به این نتیجه رسیدی ، خیلی به این موضوع فکر کردی ؟
لبخند دندون نمایی زد .
_انگار خودت اول صحبتمون اشاره کردی .
_اشاره نکردم حتی به طور واضح بهت گفتم ماچم کرد .
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و عصبی زمزمه کردم :
_ببین آدم رو به گفتن چه جملاتی وادار نمیکنه .
قهقهای زد :
_معذرت میخوام که باعث شدم شرایط برات سخت شه حالا بگو ببینم این کسی که دل شما رو برده کی هست ؟
❤️هــمــراز❤️
#پارت_306
شونهای بالا انداختم:
_یه آدم .
دستی برام زد:
_احسنت به تو ، احسنت به هوشت . منظورم اینکه ازش تعریف کن .
_یه جوری میگی ازش تعریف کن انگار تو باهاش نشست و برخاست داشتی و میشناسیش ، دوما تو گفتی کی هست نگفتی که ازش تعریف کنم سوما قرار بود تو از عشقت تعریف کنی چجوری این موضوع رو به عشق من ربط دادی رو من نفهمیدم.
دستهاشو به نشونهی تسلیم بالا آورد:
_من یه جمله گفتم شما یه پاراگراف گذاشتی تو کاسمون ، دستت درد نکنه .
سری براش تکون دادم:
_خواهش میکنم قابل تو رو نداشت .
نفس عمیقی کشید و دستهاش و بهم قلاب کرد .
_تا اونجایی که چجوری عاشقش شدم بهت گفتم ، اما اون همیشه ازم دوری میکرد ، ازم فرار میکرد منم فکر کردم منو نمیخواد حس کردم با این کاراش داره غرورمو خورد میکنه منم تصمیم گرفتم ازش دوری کنم برای همین رفتم ، رفتمو تنهاش گذاشتم اونو با وضعیت بدی که داشت تنها گذاشتم و رفتم ترکیه....... بعد از یه مدت که دوباره برگشتم این خبر نابودم کرد اما دیگه نتونستم کاری کنم و فقط حسرت خوردم ، حسرت خوردم که چرا این کار رو در حقمون کردم باید بیشتر برای به دست آوردنش میجنگیدم اما نجنگیدم و عقب نشینی کردم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_307
دلم برای حال و روزش سوخت .
برای غمی که توی چشمـهاش بود ناراحت شدم .
ضربه ای به شونه اش زدم:
_دیگه خودتو ناراحت نکن ، اینجوری تو فقط خودتو نابود میکنی ، هنوز زندگی ادامه داره وتو باید زندگی کنی .
سرشو بالا آورد و چشم های اشکیشو به چشم هام دوخت:
_من خیلی وقته که زندگی نمیکنم ـچرا زنده هستم ولی زندگی نه ! نازنین با رفتنش زندگی و خوشیو منو هم با خودش برد .
نمیدونستم چی بگم تا شاید مرهمی برای زخمش باشه تا شاید بتونم کمی از درداشو کم کنم .
با صدای ضعیفی گفت:
_میدونی بیشتر از همه از چی میسوزم ؟
منتظر نگاهش کردم :
_از اینکه بین غرور و عشقم غرورمو انتخاب کردم ..... غرور توی روابط عاطفی معنا و مفهومی نداره .... اینجوری تو به خودت ، به احساست ، به قلبت ظلم میکنی .... به نظر من آدم باید تا توان داره برای به دست آوردن عشقش بجنگه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_308
به روبه روم خیره بودمـو بدون اینکه بفهمم ، گفتم:
_اما شرط داره ....... باید این عشق دو طرفه باشه تا جنگیدن ارزش داشته باشه ، تا به دست آوردن عزیزت برای لذت بخش و شیرین باشه وگرنه عشقی که یک طرفه باشه به درد نمیخوره ...... و فقط خودت آسیب میبینی و داغون میشی.
نیم نگاهی بهش انداختم ، دستی زیر چشم هاش کشید ، لبخندی زد:
_یه جور حرف زدی انگار تجربه داری؟
شونه ای بالا انداختم:
_خب شاید تجربه دارم .
_یعنی میگی تجربه ی یه عشق یک طرفه رو داری؟
_میشه گفت آره .
کنجکاو پرسید :
_یکم از رابطهت برام بگو .
نگاه مسخره ای بهش انداختم:
_چی میخوای بدونی ، اینکه نمیشه یه روز جلوی جمعیت داغونم نکنه . هر روز با حرف هاش انگار مشتی به صورت من میزنه.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_309
با چشم های ریز شده نگاهم کرد و با سوال یه دفعهای که پرسید شوکهام کرد:
_دوست داره؟
دهن باز شده ام رو بستم :
_حالت خوبه ، من میگم نمیشه یه روز من از دست زبونش نفس راحت بکشم اون وقت تو میگی دوست داره .
شونهای بالا انداخت:
_خب بعضی ها اینجوری ابراز علاقه میکنن .
_خوب چقدر همون بعضیها احمقن .
پوکر نگاهم کرد:
_ابراز علاقهی منم همین جوری بود.
اینبار من شونه ای بالا انداختم:
_خب توهم احمقی .
_دست شما درد نکنه .
_خواهش میکنم اما اگه بخوایم جدی باشم موضوع اینه که این پسر از همون روز اول با من میونهی خوبی نداشته .
مشتی به بازوم زد و چشمک ریزی نصیبم کرد:
_میخوای بفهمی دوست داره یا نه؟!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_310
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم ، سوالش برام عجیب بود و به شدت شگفت زدهام کرد .
از یک طرف به شدت دوست داشتم این قضیه رو بفهمم و از طرف دیگه اگه میفهمیدم برای آتش اهمیت چندانی ندارم قطعا نابود میشدم و اون وقت دوباره سر پا شدنم سخت بود .
خودم جواب اینکه آتش چه احساسی به من داره رو میدونستم برای همین سری تکون دادم:
_نه نمیخوام .
_چرا؟
با فکر به اینکه من نقش مهمی تو زندگی آتش ندارم عصبی شدم:
_چون نمیخوام . لطفا اصرار نکن .
دستهاشو به نشونهی تسلیم بالا آورد :
_باشه من معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم .
انگار زیاده روی کردم و ناراحتیمو سر یه شخص بی گناه دیگه خالی کردم .
_نه من معذرت میخوام که سرت داد زدم.
دوباره گرفتار یه عشق یک طرفه شدم و همین باعث شد تا غصه بخورم و عصبی بشم.
پوف کلافهای گفتم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_311
حال دلم دوباره بد شده بود .
یاد روزهایی که عاشق شده بودم افتادم . یاد روزهایی که از درد سرم خواب به چشمهام نمیومد .
چه غذابی که نکشیدم .
من به هیچ وجه دلم نمیخواد دوباره پس زده بشم .
با ناراحتی زمزمه کردم:
_میشه آدم دوبار عاشق بشه؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و منتظر بودم تا جواب بده:
_میدونی آدم وقتی دو سه بار عاشق میشه معنیش چیه ؟
به نگاه کردنش ادامه دادم و سری تکون دادم:
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه عاشق اون آدم نبودی چون اگه عاشق بودی هر گز نمیتونستی به *** دیگه ای فکر کنی چه برسه به اینکه شخص دیگهای جاشو تو قلبت بگیره .ممکنه سنت کم بوده و تحت تاثیر قیافهاش ، موقعیتش ، صداش قرار گرفته باشی اما عاشق نه ...... عاشقی فرق داره .
به فکر فرو رفتم و فهمیدم همچین بیراهم نمیگه .
من حالا آتش هر چقدر میخواد حرف ریز و درشت بارم میکنه و من بعد از دو دقیقهی دیگه فراموش کردم ولی اون موقع یادمه یه بار یزدان یه شوخی باهام کرد که تا مدت ها باهاش قهر بودم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_312
هیچکدوم از این رفتار هایی که آتش باهام داره رو یزدان حق نداشت انجام بده .
من بعد از مدتی که فهمیدم یزدان عاشق خواهرم شده بی خیالش شدم و حتی دیگه بهش فکرم نکردم اما اگه یه وقت بدونم آتش هم عاشق شده همین قدر ریلکسم و میتونم به راحتی فراموشش کنم یا نه!
بشکنی جلوی چشم هام زده شد:
_تو فکری !
سرم تکون دادم:
_آره یکم ذهنم درگیره .
_درگیر چی ؟!
بلند شدم ، کیفمو برداشتم و روی شونه هام انداختم:
_هیچی ، من میخوام برم ، ممنون از حرف های قشنگت خیلی از هم صحبتی باهات خوشحال شدم .
اونم بلند شد :
_منم همین طور ولی یه چیز بگم .
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_من این همه حرف زدم ولی نمی دونم کسی که شنوندهی حرف هام بوده اسمش چی هست اصلا .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_313
لبخندی زدم:
_اسمم همرازِ ، دیگه؟
دستشو سمتم دراز کرد :
_از هم صحبتی باهات خیلی خوشحال شدم همراز ، منم آیهانم .
دستمو توی دستش گذاشتم :
_منم همین طور .
_خب اگه مایل باشی تا یه جایی همراهت بیام .
شونهای بالا انداختم:
_برای من فرقی نداده . هرجور که خودت راحتی .
شونه به شونهی هم مسیر هتل رو در پیش گرفتیم .
از گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم .
اصلا از همنشینی و هم صحبتی باهاش حس بدی نگرفتم بلکه خیلی هم لذت بردم.
انگار که همدردتو پیدا کرده باشی، دقیقا منم همون حس رو نسبت بهش داشتم و همین باعث میشد تا باهاش احساس راحتی کنم .
انگار نه انگار که تازه باهاش آشنا شدم و من حتی نمیشناسم که کی هست !
دوباره گوشه چشمی بهش میندازم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_314
بوتی قهوهای به همراه کت همرنگش پوشیده با شلوار مشکی .
چقدر هم که خوشتیپه .
اینبار مستقیم برگشتم سمتش و صورتش و زیر ذرهبین گذاشتم .
چشم و ابرو مشکی ، بینی که نه بزرگه و نه کوچیک متناسبه و ته ریش که باعث جذابیت بیشترش شده .
خب انگار که همهچیز تمومه به نظرم بی خیال اون آتش بی اعصاب بشم و بیام مخ اینو بزنم .
اتفاقا علاوه بر اینکه خیلی خوشتیپه با اخلاق و با شخصیتم هست.
آیهان اومد و روبه روم ایستاد و از اونجایی که منم تو فکر بودم نفهمیدم و مستقیم با صورت به سینهی سفتش برخورد کردم .
دستمو روی صورتم گذاشتم :
_چرا اینجوری میزنی روی ترمز . اصلا چرا اومدی روبه روی من ایستادی؟
_خواستم بیام که قشنگ نگاهم کنی نه زیر چشمی که هم منو اذیت کنی و نه خودتو .
با چشم های گرد شده نگاهش کردم ، پس فهمیده بود که زیر ذرهبین منه .
اما من که خیلی نامحسوس نگاهش میکردم .
ولی کم نیوردم و دست هامو به کمرم زدم:
❤️هــمــراز❤️
#پارت_315
_خب که چی ؟
از این همه پرویی من تعجب کرد :
_خب که خب ، میگم اول نگاه کن قشنگ تا بعد بقیهی راهو بریم .
از سرتا پاشو نگاه گذرا انداختم :
_خب دیدم بریم .
لبخندی روی لبش نقش بست ، بازوم گرفت :
_چقدر که تو باحالی .
من تمام حواسم به بازویی بود که دست آیهان دورش حلقه شده بود :
_تو هم چقدر زود پسرخاله میشی.
ضربه ای به کمر کوبید :
_آره من با هرکس احساس راحتی کنم همین جوری باهاش برخورد میکنم .
کمی ازش فاصله گرفتم:
_پس خواهش میکنم با من احساس راحتی نکن چون یه جورایی خطرناک میشی .
قهقهی بلندی نصیب حرفم شد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_316
تا هتل راه زیادی نمونده بود . برای همین به قدم هام سرعت بخشیدم و روبه آیهان گفتم :
_من دیگه دارم میرسم تو هم بهتره بری .
اشارهای به هتل روبه رو کرد :
_توی این هتل میمونی ؟
_آره ، چطور ؟
لبخند دندون نمایی زد:
_دختر منم همین جا میمونم .
نمیدونم از شنیدن این جمله چرا این قدر خوشحال شدم به قدری که اگه پاهتم مقدور بود بال در میوردم و تو آسمونا پرواز میکردم .
شاید چون احساس تنهایی میکردم ، چون آدمهایی که من باهاشون سروکار داشتم همهشون پشت هم بودن و من از خودشون نمیدونستن ، یه جورایی منتظر بودن تا منو له کنن . البته تا الان موفق هم بودن .
_نمیدونی چقدر با حرفت خوشحالم کردی ؟
چشمک ریزی زد :
_خوشحالم که خوشحالی .
با هم دیگه وارد هتل شدیم که اول از همه من بچه ها رو دیدم که مثل مرغ سرکنده از این ور به اون ور میرن ، با دیدنم با عجله به سمتم اومدن.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_317
آیهان زیر گوشم زمزمه کرد :
_اون آتش همون خوانندهی معروف نیست .
سرمو تکون دادم و زمزمه کردم:
_چرا خودشه . تازه امشبم کنسرت داره.
با تعجب پرسید:
_تو از کجا میدونی ؟
با چشم های ریز شده نگاهش کردم .
_نگو منو نمیشناسی که همین جا زیر دست و پا لهت میکنم .
شونهای بالا انداخت:
_خب نمیشناسم نکنه تو هم شخص معروفی هستی . آنجلینا جولی هستی ؟
پوکر نگاهش کردم که ادامه داد :
_پس صد درصد جنیفر .
با صدای نادیا فرصت جواب دادن ازم گرفته شد :
_دختر تو که ما رو نصفه عمر کردی ، کجا بودی؟
بی خیال شونهای بالا انداختم:
_همین دور و اطراف .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_318
آریو پوزخند صدا داری زد :
_جناب رو معرفی نمیکنی .
نیم نگاهی بهش انداختم ، اشارهای به آیهان کردم:
_آیهان ، آریو ، آریو، آیهان .
آریو دستهاشو توی جیب شلوارش کرد :
_بعد این جناب آیهان رو شما از کجا پیدا کردی؟
لبخندی زدم ، دستهامو بهم کوبیدم:
_از تو لپ لپ .
آریو خم شدم و دستشو به زانوش زد:
_وای دختر تو یه گوله نمکی .
توجه ای بهش نکردم هر چقدر سعی داشتم نگاهمو نچرخونم موفق نشدم و بالاخره تونستم آتش رو پشت بچه ها در حالی که دستش توی جیبشه و چشم هاش ریز شده ببینم .
چشمم که بهش خورد فهمیدم اونم داره نگام میکنه خواستم چشم هامو ازش بدزدم که دیر شده بود و مچم توسط چشمهای ریز بینانهی آتش گرفته شد .
خیلی دوست داشتم همین وسط یکی بزنم تو سر خودم به خاطر این زرنگ بازیام.
آتش همه رو کنار زد و مستقیم به سمتم اومد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_319
بدون اینکه چشم هامو ازش بدزدم ، صاف ایستادم .
کوتاه اومدن جلوش بس بود .
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و کشید .
انتظار داشتم آیهان یه حرکتی بزنه ولی مثل گلابی ایستاده بود و درحال تماشا کردن بود .
صورتم و به سمتش بر گردوندم و خواستم با چشم هام بهش بفهمونم که بیاد جلو و یه کاری کنه اما با بای بایی که باهم کرد فهمیدم حساب الکی روی این بشر باز کردم .
دستمو کشیدم که آتش محکم تر مچ دستم و گرفت و فشار داد .
دستم درد گرفته بود .
_دستم درد گرفت ، ولم کن .
توجه ای نکرد .
در آسانسور رو باز کرد و منو پرت کرد داخلش .
عصبی داد زدم:
_معلومه داری چیکار میکنی ؟
آتش خونسرد دکمهی چهار رو فشار داد .
از این همه بی توجهی دیگه داشت حرصم میگرفت .
پامو زمین کوبیدم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_320
_معلومه داری چیکار میکنی ؟
سکوت کرده بود و هیچ جوره نمیخواست جواب بده .
و اینجوری بیشتر منو حرصی میکرد .
_تو واقعا یه آدم روانی هستی .
چون یه قدم ازم جلوتر ایستاده بود برگشتم سمتم .
چشم های قرمزش به شدت ترسناک شده بود ، اما نمیخواستم ترسم و بروز بدم ، دستش بالا اومد که همزمان در آسانسور هم باز شد .
بی وقفه دوباره مچ دستم اسیر انگشت هاش شد .
در اتاقی که خودش توی مستقر بود رو باز کرد و داخل اتاق پرتم کرد .
بخاطر پرت شدنم سکندری خوردم ولی تونستم تعادلمو حفظ کنم و روی پاهام بایستم .
آتش در رو بست .
با قدم های آروم به سمتم اومد .
اون یه قدم به سمت جلو برداشت و منم یک قدم به عقب برداشتم .
با لحن ترسناکی زمزمه کرد :
_مگه نمیگی من روانیم ، چرا این همه پا روی دم این آدم روانی میذاری .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_321
_مگه... من چیکار ... کردم؟
چشم های بی اندازه قرمزش و تنها بودنمون دست به دست هم داده بود تا دستپاچه بشم و نتونم اونجوری که به خودم قول داده بودم جلوش بایستم.
پوزخندی زد و قدم دیگه ای به جلو برداشت که منم قدمی به عقب برداشتم.
و متاسفانه یک قدمم مصادف شد تا با دیوار برخورد کنم .
سرمو بالا آوردم و چشم هامو به چشمهاش دوختم .
فاصله ای که بینمون بود رو پر کرد :
_این مرتیکه کی بود که امروز باهاش دست تو دست اومدی ؟
آروم تر از قبل شده بودم و حالا یهجورایی داشتم از حرص خوردنش لذت میبردم .
_کی آیهانو میگی ؟
دستشو مشت کرد و فشار داد که دستش تغیر رنگ داد.
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
_خیلی دلم میخواد کاری که برخلاف میل توست رو انجام ندم اما تو خودت نمیخوای ، خیلی دلم میخواد یه بار مثل آدم باهم حرف بزنیم اما تو نمیخوای .
بلند تر داد میزنه:
_اما تو نمیذاری.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_322
کلافه گفتم :
_مگه من چیکار کردم ؟ .... من اصلا کاری به تو دارم .... من که تو رو توی ده قدمی خودمم ببینم راهمو کج میکنم که جناب اذیت نشه .
با دادی که کشید شونه هام بالا پریدن و شوکه به صورت سرخ شدهش خیره شدم :
_مشکل منم همینه ، ازم رو بر نگردون .
نمیتونستم منظورشو بفهمم و بخوام جملهشو هضم کنم :
_منظورت چیه ؟ تو اصلا خودت میفهمی چی میخوای ؟
دستی به موهای پریشونش میکشه :
_نه نمیفهمم .
بعد با لحن آرومی زمزمه میکنه :
_فقط اینو میدونم که تحمل سرد بودن تو رو ندارم.
حس کردم گوش هام اشتباه شنیده .
سرمو سریع بالا آوردم که صدای شکستن قولنج هاشو شنیدم اما توجه ای نکردم .
_چی گفتی؟!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_323
کلافه دستی به موهاش کشید :
_چیز مهمی نگفتم .
دوست داشتن یه بار دیگه از زبونش بشنوم چی گفت .
جوری قند تو دلم آب شده بود که انگار بهم ابراز علاقه کرده و من منتظرم تا برای بار دیگه درخواستشو مطرح کنه .
نکنه داره سرمو شیره میماله تا دوباره حرف های ناجور اونم جلوی بقیه بزنه بهم .
نکنه اینم نقشه باشه و منم مثل احمقا توی پیش بردن این نقشه کمکش کنم .
با فکر به این حرف ها تنم یخ زد ، دست و پاهام سست شدن و انگار تحمل وزنم برام سخت شده بود .
اختیاری روی حرف هایی که به زبون آوردم نداشتم :
_فقط میخوام زودتر این کنسرت هم تموم شه و من بتونم برم یه جایی که دیگه چشمم به هیچ چیز که مربوط به توعه نیفته ، این قدر که دیگه وجودت آزارم میده .
با قدم های سستی به سمت در رفتم . چشم های گشاد شدهی آتش رو دیدم اما الان برام اهمیت نداشت .
حس میکردم هوای این فضا مسموم شده و این هوا داره منو از پا در میاره .
دستم که روی دستگیره نشست ، بازوم از پشت کشیده شد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_324
به در اتاق کوبیده شدم و صورت آتش با فاصلهی کمی از صورتم قرار گرفت .
بهت زده نگاهش کردم که سرشو خم کرد .
نفسشو توی گردنم فوت کرد و از گرماش وجود من هم به آتش کشیده شد .
عرق سردی رو کمرم نشست . دوتا دست هامو روی قفسهی سینهش گذاشتم اما تغییری توی حالت آتش به وجود نیومد .
_اینبار نشنیده میگیرم اما بار بعد درکار نباشه چون اونوقت .....
شصتشو روی لبهام کشید:
_دندوناتو توی دهنت خرد میکنم .
فشار دست هام رو روی سینهش بیشتر کردم که دو تا دستم و با یه دست گرفت و بالا سرم برد .
_همراز این قدر آزارم نده .
ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست و با تمسخر گفتم:
_من تو رو آزار میدم . دارم کم کم بهت شک میکنم که نکنه چیزی مصرف کردی .
لبش به لبخند باز شد اما قبل از اینکه کامل نمایان بشه با به دندون کشیدن لبش مانع شد اما چشم هاش که داشتن میخندیدن رو نتونست ازم مخفی کنه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_325
از این همه پروییش حرصم گرفت .
عصبی پامو محکم به قوزک پاش کوبیدم که از درد خم شد .
دستش از دور بازوم شل شد که ازش فاصله گرفتم .
_آخ آخ همراز خدا بگم چیکارت نکنه.
پوزخندی زدم:
_حقته.
در اتاق رو باز کردم و از اونجا بیرون زدم .
توی راهرو به حرفهاش فکر کردم .
خیلی دوست داشتم از یادآوری حرف هاش لبخندی روی لبم بشینه اما متاسفانه نمیتونم چون حس میکنم تموم حرف هاش واقعی و از ته دلش نبوده .
شاید ترسیده یا توی عمل انجام شده قرار گرفته .
نمیدونم ذهنمم یاری نمیکنه فقط تنها چیزی که میدونم اینه که حس خوبی از حرف هاش نگرفتم .
همه یکی از آرزوهاشون اینه که شخص موردعلاقهشون بهش ابراز علاقه کنه منم همین آرزو رو دارم .
اما نتونستم و نمیتونم و حرف هاشو باور کنم. شایدم نمیخوام .
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد