The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز❤️
#پارت_326

لج کردم با عالم و آدم لج کردم . دلخورم هستم ، از همه ، از تک تکشون.

من دلم الان فقط یه چیز می‌خواد .

اونم اینه که برگردم پیش خانواده‌م . تو آغوش گرم و پر محبت‌شون .

آغوشی که جز حس امنیت چیزی دیگه ای بهت نمی‌ده .
دلم خیلی براشون تنگ شده .

حتی دلم برای آموزشگاه هم تنگ شده .

درسته زحمت هام اونجا تقریبا نادیده گرفته می‌شد اما حداقل احساس صمیمیتی که بین همکار ها بود خیلی شیرین و لذت بخش بود .

حسی که باعث می‌شد تا به خودت اعتماد و باور داشته باشی .

اونجا اعتماد به نفستو بالا می‌بردن برخلاف اینجا که نابودت می‌کنن .

البته از حق نگذریم فقط آتش یکی رو نابود می‌کنه .

و اگه بخواد از یکی تعریف کنه جوری تعریف می‌کنه که خودشو روی ابرا ببینه اما من دلم از همه پر بود و دلم می‌خواست ازشون بد بگم .

با رسیدن به اتاقم ، خودمو داخلش پرت می‌کنم .

نفس حبس شده‌مو بیرون فرستادم .

1402/05/16 17:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_327

چشم هام گرم خواب شده بود که تقه‌ای به در خورد .

پوف کلافه‌ای کشیدم . عصبی از جام بلند شدم .

حرصی در اتاق رو باز کردم که چهره‌ی آیهان نمایان شد .

_بله؟

آیهان دست‌هاش و به نشونه‌ی تسلیم بالا برد .

_انگار بدموقع مزاحم شدم فقط می‌خواستم ببینم سالمی یا نه ، چون آتش با توپ پر دستت رو گرفت و کشید .

دلم نمیخواست کسی بخواد پشت سر آتش حرف بزنه و انتظار داشته باشه که منم همراهیش کنم .

من به هیچ احدی همچین اجازه‌ای نمی‌دم.

_آتش هیچ آسیبی به من نمی‌‌رسونه . کاری داشتی که اومدی ؟

به ساعت مچی‌ش اشاره کرد :

_انگار شب کنسرت داری و منم اومدم ببینم آماده‌ شدی یانه !

محکم به پیشونیم کوبیدم ، تازه یادم افتاده بود که شب باید برم و تا الان دیرمم شده .

عقب رفتم و در رو کامل باز کردم:

_بیا داخل.

1402/05/16 17:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_328

داخل اتاق شد و در رو بست.

به سمت دستشویی راه افتادم :

_ممنون ، اگه نیومده بودی به کل فراموش کرده بودم.

دست به سینه با لبخند ژکوند روی تخت نشست.

_دوست خوب به این می‌گن دیگه.

جوابی بهش ندادم .
داخل دستشویی رفتم و آب به دست و صورتم زدم . حوله رو برداشتم ، دست و صورتم و خشک کردم و حوله رو سرجاش گذاشتم.

از دستشویی که بیرون اومدم آیهان رو دیدم که جلوی کمدم ایستاده و داره سرک می‌کشه.

با صدای بسته شدن در سمتم برگشت .

متعجب پرسیدم:

_تو اونجا چیکار می‌کنی؟

چوب لباسی که پیراهن شبی بهش بود رو بالا آورد و جلوم گرفت :

_این خیلی بهت میاد .

_خب؟

لبخند دندون نمایی زد:

_برای امشب اینو بپوش.

1402/05/16 17:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_329

ابروهام از تعجب بالا پرید .

انتظار هر حرفی جز این رو داشتم . وقتی چشم های گشاد شده‌ی من رو دید لبخند دندون نمایی زد .

به کمدم اشاره کردم:

_تو بی اجازه رفتی سر کمد من ،سر کمد یه دختر که ممکن وسیله‌ی شخصی داشته باشه اون‌وقت می‌گی بیا این لباس رو بپوس ، تو دیگه عجب آدمی هستی .

حالا این‌بار نوبت اون بود که با چشم های گرد شده نگاهم کنه :

_فکر نمی‌کردم این قدر ناراحت بشی.

کلافه به سمتش رفتم ، جوابی بهش ندادم .

انتظارات بی‌جایی از آدم داشتن ، کاری می‌کنن تا عصبانی بشی بعد اون‌وقت یه حرفی می‌زنن که تو اینجا مقصر بشی .
جالب نیست؟!

به نظر من علاوه بر جالب بودن قشنگ هم هست .

کنارش ایستادم و به در اشاره کردم:

_زحمت کشیدی برام لباس انتخاب کردی اما من از این لباس‌ها نمی‌پوشم.

خواست حرفی بزنه که تقه‌ای به در خورد .

1402/05/16 17:42

❤️هــمــراز❤️
#پارت_330

به شدت خسته و بی حوصله بودم و پشت سر هم داشتن این حال و روز بد و منو بدتر می‌کردن .

به نظر من این هماهنگی هم که بینشون ایجاد شده بود تا گند بزنن به روان من هم قشنگ بود.

به سمت در اتاق رفتم و بازش کردم که چهره‌ی آتش رو دیدم .

دیگه بیشتر از این توانایی این همه شوکه شدن رو نداشتم .

سری به نشونه‌ی چیه تکون دادم .

آتش در رو هل داد ، منو کنار زد و در همون حال گفت:

_قبلا با ادب تر بودی .

با دیدن آیهان که وسط اتاق ایستاده بود دهنش از تعجب باز شده بود .

به سمتم برگشت و با چشم های گشاد شده نگاهم کرد .

خودمم یه چشمم به آیهان و چشم دیگه‌م به آتش بود.

نگران عکس العمل آتش بودم . نگران اینکه الان درباره‌م چه فکری می‌کنه اما با یادآوری ایشون الکی حرف ناروا بهم میزد بی خیال شونه‌ای بالا انداختم .

الان حداقل یه آتو داره برای تیکه انداختن اون موقع بی دلیل آزار دهنده بود.

1402/05/16 17:43

تو همان
دلبرِ معروف دلم باش ♥️
منم آن دلداده‌یِ
مجنون و پریشان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#????

1402/05/17 17:32

❤️هــمــراز❤️
#پارت_331

لبخندی به چهره‌ی بهت زده ی آتش زدم :

_کاری داشتی باهام ؟

دست‌هاشو مشت کرد و این قدر فشار داد که رنگشون تغیر کرد و سفید شدن .

و اتفاقا حرص خوردن آتش برای من خیلی شیرین بود .

آتش دندوناشو بهم سابید و غرید :

_این مرتیکه اینجا چیکار می‌کنه؟!

لبو گاز گرفتم و به مسخره ابرویی بالا انداختم:

_اِ زشته . این چه طرز حرف زدنه ؟!

همین رفتارهای من برای دیوونه کردن آتش کافی بود .

با حرص قدم بلندی به سمتم برگشت که با صدای آیهان ایستاد .

_من اومده بودم برای همراز لباس انتخاب کنم .

آیهان خواسته یا ناخواسته داشت بیشتر آتش رو برای دیوونه شدن تحریک می‌کرد .

با چشم های ریز شده به من نگاه کرد:

_آره؟!

لحنش پراز تهدید بود اما چشم هاش یه چیز دیگه رو فریاد می‌زدن.

1402/05/17 17:32

❤️هــمــراز❤️
#پارت_332

انگار با چشم هاش داشت بهم التماس می‌کرد که بگم نه ، داره دروغ می‌گه .

داشتم کم کم نرم می‌شدم تما با یاداوری رفتارهاش از اینکه بخوام با چشم هاش راه بیام منصرف شدم .

آدم کینه‌ای نبودم اما زخم زبون از کسی که دوسش داری سخته . اونم وقتی بی گناه باشی . وقتی که ناخواسته و بدون دلیل چوب اتهامش به سمت تو گرفته بشه .

چشم هامو بستم و زمزمه کردم :

_آره .

_ببین من این لباسو انتخاب کردم به نظرت قشنگه ؟

آتش با چشم های سرخ شده و رگ گردنی که بیرون زده به سمت آیهان برگشت و بادیدن لباس شب از خود بی خود شد.

به سمت آیهان حمله کرد مشت محکمی حواله‌ی گونه‌ش کرد :

_من تو رو می‌کشم .

قبل از اینکه بخواد حرفشو عملی کنه وسطشون قرار گرفتم و دستم‌و روی سینه ی آتش گذاشتم .

داد زدم:

_بسه چیکار می کنی ؟!

1402/05/17 17:32

❤️هــمــراز❤️
#پارت_333

مشتی محکمی به سینه‌ش کوبیدم :

_آخه تو چته ؟

مچ دستم اسید دست های مردونه‌ش شد ، به چشم هام خیره شد ، اون یکی دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت خودش کشید .

خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد :

_همین الان این مرد رو از اتاقت بیرون کن .

نفس های گرمش توی گردنم پخش شد و بی اختیار چشم هام رو بستم .

بخاطر نزدیکی به آتش نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرشو به ریه هام فرستادم .

اما نمی‌خواستم اینبار دربرابرش کم بیارم و هر چی گفت بگم باشه .

دیگه کوتاه اومدن دربرابرش بس بود . اینبار اون باید تکلیفشو روشن کنه . ببینه چی میخواد اصلا .

من طاقت اینکه بازیچه بشم یا فقط درگیر یه احساس زودگذر بشم رو ندارم .

مثل خودش زمزمه کردم:

_من کسی رو از اینجا بیرون نمی‌کنم . آیهان هم مثل تو دوستمه ، شایدم رابطه‌ی ما نزدکتر باشه .

1402/05/17 17:32

❤️هــمــراز❤️
#پارت_334


فشار بیشتری به کمرم آورد و منو
به خودش چسبوند :

_همراز من به اندازه‌ی کافی دیوونه هستم دیوونه ترم نکن .

احساس کردم همرازی که گفت با همیشه فرق داشت این همراز با احساس درآمیخته سدهدبود شایدم من زیادی خوش خیالم و توی دنیای خیالی خودم غرقم .

اما ای کاش می‌شد همونجا بمونم و بیرون نیام. کاش می‌شد اونجا برای خودم یه زندگی قشنگ با کسی که دوست دارم بسازم و مثل این قصه ها بگم تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردیم.

یعنی با خوشی زندگی کردن به همراه عشقت همش توی قصه هاست یا توی دنیای واقعی هم هست .

نگاهم‌و به چشم های آتش دوختم . سکوت رو ترجیح دادم ، اونم تو چشم های من غرق بود و منم از فرصت استفاده کردم و با یه حرکت از بغلش بیرون اومدم .

انگار این حرکتم برای آتش گرون تموم شد که با خشم داد زد :

_من تو رو نابود می‌کنم .

و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب کسی باشه از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید .

شونه هام از صدای بلند بسته شدن در بالا پرید :

1402/05/17 17:33

❤️هــمــراز❤️
#پارت_335


_فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی تونستم حرصش‌و دربیارم و توهم هدفت همین بود .

به سمتش برگشتم ، اگه بگم از این حمایت و کمکش راضی نبودم دروغ گفتم ، آدم قدر نشناسی هم نبودم برای همین لبخندی زدم :

_ممنونم ازت بخاطر همه چیز .

آیهان دستش‌و روی سینه‌ش گذاشت و خم شد :

_چاکر شما ..... بهتر منم برم دیگه تا تو بتونی لباس عوض کنی .

_ممنونم ازت .

در جوابم لبخندی زد و اتاق رو ترک کرد.

سمت کمدم رفتم و از بین لباس هام کت و شلوار آبی کاربنی بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم که چشمم به پیراهن شب افتاد .

یه حسی ته دلم رو قلقک می‌داد تا امشب اینو بپوشم و دیوونگی آتش رو کامل کنم .

دوست داشتم با آتش لجبازی کنم البته علاوهوبر اون داشتم با خودمم لجبازی می‌کردم اما برام مهم نبود .

تا آماده شدن دوساعت وقت داشتم برای همین دست به کار شدم .

اول از همه یه دوش سرسری گرفتم .

1402/05/17 17:33

❤️هــمــراز❤️
#پارت_336

بعد از اونم موهامو خشک کردم و مشغول آرایش کردن شدم .

امروز حتی دست و دلم به آرایش کم نمی‌رفت و تا تونستم توی زدن رژ قرمز به لب هام زیاده روی کردم .

لباس پوشیده ، آماده نگاهی به خودم توی آینه قدی انداختم .

وقتی از خوب بودنم اطمینان حاصل رو پیدا کردم از اتاق بیرون زدم .

دوست نداشتم الان آتش منو با این تیپ و قیافه ببینه ، دلم می‌خواست روی صحنه منو ببینه و بهترین کار برای فرار از دست آتش آیهان بود .

جلوی اتاقش رفتم و تقه‌ای به در زدم .

با باز شدن در لبخند دندون نمایی زدم و چهره‌ی آیهان رو دیدم .

من سر تا پای اونو نگاه کردم و اونم سرتا پای منو . از حق نگذریم به شدت کت و شلوار مشکی به تنش نشسته بود و فوق العاده شده بود .

_دختر تو فوق العاده شدی ، با مخالفت شدیدی که کردی اصلا فکر نمی‌کردم این لباس رو بپوشی .

لبخندی زدم:

_وقتی لباس رو دیدم فهمیدم برازندمه .

به سرتاپاش اشاره کردم و ادامه دادم:

_جایی می‌خواستی بری؟

1402/05/17 17:33

❤️هــمــراز❤️
#پارت_337


توی دلم فقط دعا می‌کردم که جوابش نه باشه اما ابرویی بالا انداخت:

_آره .

و با این اره ای که گفت به کل نا امیدم کرد . حس ادم های شکست خورده رو داشتم ، واقعا هم شکست خورده بودم چون مطمئن بودم آتش با دیدنم اجازه نمی‌ده بیام و مجبورم می‌کنه تا لباسم‌و عوض کنم .

لبخند مصنوعی زدم:

_باشه ، خوش بگذره.

_می‌تونیم باهم بریم .

برگشتم و درهمون حال گفتم:

_نه دیگه مزاحمت نمیشم ، ممکنه مسیرمون بهم نخوره .

_اتفاقا می‌خوره چون من می‌خوام جایی که شما میخوای بری و ویالن بنوازی.

با شنیدن حرفش انگار دوتا بال بهم هدیه دادن . تاحالا این قدر خوشحال نشده بودم که با شنیدن این حرف این قدر ذوق زده شدم .

دست هامو بهم کوبیدم و برگشتم سمتش :

_پس بزن بریم.

با برداشتن سویچ ماشینش از اتاق بیرون اومد.

1402/05/17 17:33

❤️هــمــراز❤️
#پارت_338

شونه به شونه‌ی هم از هتل بیرون رفتیم . کنار ماشینی ایستاد و در برام باز کرد :

_بفرما بانو .

ضربه‌ای به شونه‌ش زدم :

_دستت طلا ، مرد.

آیهان هم سوار شد و من اولین کاری کردم این بود که گوشیم‌و از کیفم بیرون بیارم و برلی نادیا بنویسم:

_نادیا جان من رفتم .

قبلا آتش جایی رو که قرار بود بریم رو بین حرف هاش گفته بود . منم آدرس رو به آیهان دادم و اونم از خوش‌شانسی که من داشتم مسیر رو بلد بود .

با خیال راحت به صندلی تکیه دادم . با لرزش گوشیم فهمیدم نادیا جواب داده:

_همراز کجایی ؟ آتش دیوونه شده . با کی رفتی ؟ آخه چرا سراز خود رفتی ؟ نگران خودت نیستی ، نگران ما باش که قراره مورد حمله‌ی آتش قرار می‌گیریم .

لبخند خبیثی روی لب هام نقش بست .

_با یه عزیزی رفتم دیگه ، بعدهم اومدن من با شما یا یکی دیگه چه فرقی می‌کنه . مهم اینه که الان دارم می‌رم جایی که باید برم .

پیام نادیا بلا فاصله اومد.

1402/05/17 17:33

❤️هــمــراز❤️
#پارت_339


_تو اگه حال و روز آتش رو ببینی اینجوری حرف نمی‌زنی .

_مگه چه‌جوری؟

_انگار می‌خواد اینجا رو روی سر همه‌ی کارکنان اینجا خراب کنه اما برای حفظ آبروش این کار رو انجام نمی‌ده .

با خوندن این پیام انگار آبی روی آتش ریخته شد . با خیال راحت گوشی رو کنار گذاشتم .

_انگار پیامک بازی باشخص پشت گوشی خیلی حالتو خوب کرده !

نتونستم نخندم ، قهقه‌ی بلندی سر دادم . حالم خیلی خوب بود .
حس آدم های قدرتمند که برای هرچی اراده کنن بهم دست داده بود.

چرا من همیشه یاید حرص می‌خوردم حالا نوبت جناب آتشِ.

با توقف ماشین نگاهم‌و به آیهان دوختم:

_من نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم ، اما خوشحالم که باهات آشنا شدم.

کمربندش‌و باز کرد :

_نیاز به تشکر نیست.

1402/05/17 17:33

❤️هــمراز❤️
#پارت_340


خواستم از ماشین بشم که با گرفتم بازوم مانع شد :

_ اِ صبر کنن ببینم .

متعجب نگاهش کردم که از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد :

_من خودم می‌تونستم در رو باز کنم .

پوکر گفت:

_این‌قدر ضدحال نزن ، دوست داشتم در رو برات باز کنم .

ابرویی بالا انداختم:

_باشه معذرت . لازمه دیگه تشکر کنم ؟

_نچ .

از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم که دستش‌و جلوم گرفت .

نمی‌خواستم این همه زحمتی که برام کشید نادیده بگیرم و رفتار زشتی ازم سر بزنه .

ناچار بازوش رو گرفتم و لبخند مصنوعی زدم .

دلم نمی‌خواست آیهان روی من حساب دیگه ‌ای باز کنه یا من‌و به چشم دیگه‌ای جز دوست ببینه . من خودم دلم جای دیگه‌ای اسیر بودو به هیچ عنوان دیگه نمی‌تونستم و نمی‌خواستم به شخص دیگه ای دل ببندم

1402/05/17 17:33

❤️هــمــراز❤️
#پارت_341


آتش چه خوب چه بد انتخاب من بود و من از انتخابم راضیم . هر چقدر هم که بودن ما ناممکن باشه . هر چقدر هم که یه رویا و خیال برای من باشه نمی‌خوام خرابش کنم و اجازه نمی‌دم کسی بخواد خرابش کنه .

باید کمی با آیهانم سرد بشم که اگه یه فکری دیگه ای راجب من کرده بهش بال و پر نده ، البته بعید می‌دونم این ادمی که عاشقانه درباره‌ی نازنینی که سال ها پیش از بین ما رفته حرف می‌زد بخواد دل به *** دیگه ببنده اما احتیاط شرط عقله و من می‌خوام اینبار پیرو عقلم باشم.

از فکر بیرون اومدم و سعی کردم روزم و با فکر به این چیزها خراب نکنم . با دیدن نگهبان کارتم و که نشون می‌داد من یکی از نوازنده ها هستم ونشون دادم که نگهبان کمی خم شد .

آیهان هم بلیطش‌و نشون داد و به هردومون اجازه‌ی ورود داده شد .

چشم چرخوندم و با دیدن محیط سالن دهنم از شگفتی باز شد .

آتش از اینجا زیاد تعریف کرده بود اما من تا این حدشو انتظار نداشتم ، واقعا سالن فوق‌العاده‌ای بود .

دستم‌و از از روی بازوی آیهان برداشتم :

_ممنونم ازت بخاطر همراهیت من دیگه باید برم پشت صحنه تو هم برو بشین سرجات .

1402/05/17 17:34

❤️هــمــراز❤️
#پارت_342


آیهان ازم فاصله گرفت :

_باشه .

دستی براش تکون دادم و به پشت صحنه رفتم .

سری برای آدم هایی که اونجا بودن تکون دادم. هر لحظه که به اون آتش نزدیک می‌شدیم .استرس منم بیشتر می‌شد .

نفس های عمیق کشیدم و به خودم دلداری دادم که این استرس ها برای اینه که تا چند دقیقه‌ی دیگه باید برم روی صحنه .

با صدای قدم های بلندی که داشت اینجا میومد از روی صندلی بلند شدم.

با صدای بلند آتش فهمیدم که توهم نزدم و واقعا آتشِ .

_هیچ *** حق نداره بیاد .

صدای سامان بود که سعی در آروم کردن آتش داشت:

_آروم باش داداش ، چرا اینجوری می‌کنی ؟ بنده خدا که کاری نکرده فقط یه کم زودتر از ما اومده .

صدای داد آتش باعث شد نفسم توی سینه‌م حبس شه :

_غلط کرده مگه من اینجا مرده بودم که با یه نره خر دیگه پاشده اومده .

جدی جدی من امشب سالم پامو از این در بیرون نمی‌ذارم . آتش پوستم‌و می‌کنه .

1402/05/17 17:34

❤️هــمــراز❤️
#پارت_343


سرم‌و چرخوندم و دنبال یه در دیگه یا یه راه فراری گشتم اما جز همین یه در هیچ در دیگه‌ای وجود نداشت و من رسما بدبخت بودم .

خواستم پشت رگال لباس ها مخفی بشم که در با شتاب باز شد و به دیوار برخورد کرد .

همه‌‌ی افرادی که اینجا حضور داشتن با دیدن عصبانیت آتش یکی یکی اتاق رو ترک کردن ، ای نامردای ترسو .
من موندم و آتشی که هر لحظه در انتظار بود تا سرمو از تنم جدا کنن .

آتش نگاهش به من افتاد و دهنش از شگفتی باز موند .

چندبار پشت سر هم پلک زد و به سمتم قدم برداشت :

_تو می‌خواستی با این تیپ و قیافه‌ی بیای جلوی این همه آدم !

کلافه دستی لابه‌لای موهاش کشید که زمزمه کردم:

_مگه تیپ و قیافه‌م چشه ؟ به نظر من که مشکلی نداره .

سرش‌و تکون داد و با گام بلندی که برداشت من‌و بین خودشو دیوار گیر انداخت .

خواستم فرار کنم که دوتا دست‌هاشو کنار صورتم روی دیوار گذاشت .

خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد :

1402/05/17 17:34

❤️هــمــراز❤️
#پارت_344

_داره از نظر من خیلی مشکل داره . لباسی که اون مرتیکه انتخاب کرده رو پوشیدی ، لب‌هاتو رنگ انار کردی .

نتونستم چشم هامو ازش بگیرم ، حتی قدرت پلک زدن هم ازم گرفته شده بود . مسخ چشم هاش شده بودم .

نفس عمیقی کشید :

_بوی عطرت هم که آدم‌و مدهوش می‌کنه.

با تموم شدن حرفش مشت محکمی به دیوار کوبید که جیغی کشیدم و شونه‌هام از ترس بالا پریدن .

با لحنی آروم و در عین حال ترسناکی گفت:

_بعد تو هم با این تیپ و قیافه نشستی کنار اون عوضی .... من اونو می‌کشم .


ازش ترسیدم ، از تهدیدش ترسیدم ، من اونو توی بدترین شرایط هم اینجوری ندیده بودم . رسما انگار یه آدم دیگه شده بود .

خواست برگرده که دست‌هام‌و دور کمرش حلقه کردم :

_نرو ، من به حرف اون این لباس‌و نپوشیدم و اینجوری آرایش نکردم .

پوزخند صدادازی زد :

_به‌نظرت من شاخ و دم دارم .

_من واقعیت رو گفتم می‌خوای باور کن ، می‌خوای نکن مهم نیست .

1402/05/17 17:34

❤️هــمــراز❤️
#پارت_345

ازش فاصله گرفتم که دستم‌و گرفت :

_رژتو پاک کن .

جدی نگاهس کردم و با لجبازی گفتم :

_نمی‌خوام همونجور که گفتم نه حرف اون برام مهم بود نه حرف تو ، پس دخالت نکن .

فاصله‌ای که بین‌مون به‌وجود اومده بود رو با قدمی که برداشت به صفر رسوند و من دوباره به دیوار چسبیدم .

_اما برای من مهمی و صد درصد اجازه نمی‌دم اینجوری بیای . شاید بتونم با لباست یه جور کنار بیام اما با رژت اصلا .

چشم هامو توی کاسه چرخوندم :

_برو کنار دیر شد .

_پاک کن .

با چشم های ریز شده جواب دادم :

_نمی‌کنم .

خم شد توی صورتم :

_باشه خودم پاکش می‌کنم .

چشم‌هام از تعجب گرد شد و خواستم حرفی بزنم که ...

1402/05/17 17:34

❤️هــمــراز❤️
#پارت_346

نرمی لب‌هاش‌و روی لبم حس کردم .

عرق سردی روی کمرم نشست و چشم های گشاد شده‌م به آرومی بسته شد .

با تقه‌ای که به در خورد ، از،حال و هوای بوسه بیرون اومدم که دستم‌و روی سینه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم .

قدمی به عقب برداشت و تازه فهمیدم باید خجالت بکشم .

سرمو پایین انداختم که آتش دستش‌و زیر چونه‌م گذاشت و سرمو بالا آورد.

مهربون نگاهم کرد و شستش‌و روی لب هام کشید .

_حالا خوشگل تر شدی .

تازه فهمیدم که رژم و کامل پاک کرده و منم مثل احمقا کمکش کردم .

چشم غره‌ای براش رفتم و ازش فاصله گرفتم ،نگاهی به خودم داخل آینه انداختم ، وقتی مرتب بودن سرو وضعم‌و دیدم اتاق رو ترک کردم.

بچه ها رو دیدم که سرجاشون پشت پرده ایستادن .

ویالنم و از روی زمین برداشتم . دستی به روسری که لبنانی بسته بودم انداختم و به سمت بچه ها رفتم .

_سلام

با صدای بلندم همه به سمتم برگشتن .

1402/05/17 17:34

❤️هــمــراز❤️
#پارت_347

بچه ها جوابم و دادن . سرجام ایستادم که حضور آتش رو کنارم احساس کردم اما توجه ای نکردم و خودم مشغول ویالنم کردم .

_آریو جاتو با همراز عوض کن .

با تعجب سرم و بالا آوردم . آریو بی خیال شونه‌ای بالا انداخت :

_باشه .

_برای چی ؟

آتش نیم نگاهی بهم انداخت :

_می‌خوام برگردید سرجاهای اصلی‌تون .

از این همه زورگویی و اینکه برای بقیه ی تعیین تکلیف می‌کنه حرصم گرفته .

آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:

_من از سرجام تکون نمی‌خورم بقیه هم مسخره ی دست تو نیستن که هی بالا ، پایین‌شون می‌کنی.

بعد بلند تر جوری که صدام به آریو برسه ادامه دادم:

_آزیو من جام همینجاست تو هم بمون همونجا.

آریو سری تکون داد و مثل خودم گفت :

_باز که تو عصبی شدی ، در ضمن من هرکاری بخوام انجام می‌دم کسی هم حق مخالفت نداره مخصوصا شما.

1402/05/17 17:34

❤️هــمــراز❤️
#پارت_348

چشم غره‌ای براش رفتم که مچ دستم اسیر دست مردونه‌ش شد و منو دنبال خودش کشوند.

آریو هم وقتی این وضعیت رو دید بدون هیچ حرف یا عکس العملی برگشت سرجای خودش .

منو سرجای خودم گذاشت و خودش رفت پشت میکروفن .

بعد هم آتش اشاره کرد تا پرده کنار بره .
با کنار رفتن پرده نورافکن روی آتش افتاد که صدای دست و جیغ بلند شد .

آتش شروع به خوندن کرد و وقتی به بیت دوم رسید نوبت من شد که ویالن بزنم .

چشم هام و بستم و شروع به نواختن کردم . من با این ساز زندگی می‌کنم . وقتی شروع به نواختن می‌کنم از همه جه و همه *** غافل می‌شم و فقط به این ساز عشق می‌دم . عشق می‌دم و عشق دریافت می‌کنم .

من برای رسیدن به این جایگاه سختی های زیادی کشیدم ، حرف های زیتدی شنیدم و مورد تمسخر خیلی ها قرار گرفتم .

اما با خودم گفتم شرط برنده شدن اینه که کم نیارم ، بجنگم ، چون این آینده‌ی منه و منم هر جور بخوام می‌تونم رقمش بزنم .

من آینده‌مو با دست ها و علاقه‌ی خودم می‌سازم نه با حرف مردم .

1402/05/17 17:34

❤️همراز ❤️
#پارت_349

اگر حرف مردم رو پایه‌ و اساس زندگیم قرار می‌دادم الان اینجا و توی این موقعیت نبودم .

من الان این آدمی که هستم نبودم یه ادم داغون با یه خرابه از رویاهام بودم که فقط دور و اطرافشو حسرت پر کرده بود .

من انتخابمو کردم چه خوب و چه بد از انتخابم ، از اینی که هستم راضیم .

با صدای بلند جیغ و دست از فکر بیرون اومدم و لبخندی روی لب هام نقش بست .

خودم فهمیدم اینبار هم گل کاشتم .

نگاهم‌و چرخوندم و نادیا که گوشه‌ای ایستاده بودم رو پیدا کردم .

برام بوسی فرستاد که در جوابش چشمکی زدم.
به مردم داخل سالن نگاه کردم، آیهان رو دیدم که ایستاده بود و برام دست می‌زد .

نگاهم‌و ازش دزدیدم و در آخر به کسی که باعث شده بود تا من در این حد پیشرفت کنم و موفق بشم چشم دوختم .

اونم چشم هاش روی من بود ، با گرفتن مچ نگاهم دستپاچه شدم و سرم‌و پایین انداختم .

باید می‌رفتیم سراغ ترانه‌ی بعدی و من به شدت انرژی گرفته بودم .

1402/05/17 17:35