112 عضو
❤️هــمــراز❤️
#پارت_326
لج کردم با عالم و آدم لج کردم . دلخورم هستم ، از همه ، از تک تکشون.
من دلم الان فقط یه چیز میخواد .
اونم اینه که برگردم پیش خانوادهم . تو آغوش گرم و پر محبتشون .
آغوشی که جز حس امنیت چیزی دیگه ای بهت نمیده .
دلم خیلی براشون تنگ شده .
حتی دلم برای آموزشگاه هم تنگ شده .
درسته زحمت هام اونجا تقریبا نادیده گرفته میشد اما حداقل احساس صمیمیتی که بین همکار ها بود خیلی شیرین و لذت بخش بود .
حسی که باعث میشد تا به خودت اعتماد و باور داشته باشی .
اونجا اعتماد به نفستو بالا میبردن برخلاف اینجا که نابودت میکنن .
البته از حق نگذریم فقط آتش یکی رو نابود میکنه .
و اگه بخواد از یکی تعریف کنه جوری تعریف میکنه که خودشو روی ابرا ببینه اما من دلم از همه پر بود و دلم میخواست ازشون بد بگم .
با رسیدن به اتاقم ، خودمو داخلش پرت میکنم .
نفس حبس شدهمو بیرون فرستادم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_327
چشم هام گرم خواب شده بود که تقهای به در خورد .
پوف کلافهای کشیدم . عصبی از جام بلند شدم .
حرصی در اتاق رو باز کردم که چهرهی آیهان نمایان شد .
_بله؟
آیهان دستهاش و به نشونهی تسلیم بالا برد .
_انگار بدموقع مزاحم شدم فقط میخواستم ببینم سالمی یا نه ، چون آتش با توپ پر دستت رو گرفت و کشید .
دلم نمیخواست کسی بخواد پشت سر آتش حرف بزنه و انتظار داشته باشه که منم همراهیش کنم .
من به هیچ احدی همچین اجازهای نمیدم.
_آتش هیچ آسیبی به من نمیرسونه . کاری داشتی که اومدی ؟
به ساعت مچیش اشاره کرد :
_انگار شب کنسرت داری و منم اومدم ببینم آماده شدی یانه !
محکم به پیشونیم کوبیدم ، تازه یادم افتاده بود که شب باید برم و تا الان دیرمم شده .
عقب رفتم و در رو کامل باز کردم:
_بیا داخل.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_328
داخل اتاق شد و در رو بست.
به سمت دستشویی راه افتادم :
_ممنون ، اگه نیومده بودی به کل فراموش کرده بودم.
دست به سینه با لبخند ژکوند روی تخت نشست.
_دوست خوب به این میگن دیگه.
جوابی بهش ندادم .
داخل دستشویی رفتم و آب به دست و صورتم زدم . حوله رو برداشتم ، دست و صورتم و خشک کردم و حوله رو سرجاش گذاشتم.
از دستشویی که بیرون اومدم آیهان رو دیدم که جلوی کمدم ایستاده و داره سرک میکشه.
با صدای بسته شدن در سمتم برگشت .
متعجب پرسیدم:
_تو اونجا چیکار میکنی؟
چوب لباسی که پیراهن شبی بهش بود رو بالا آورد و جلوم گرفت :
_این خیلی بهت میاد .
_خب؟
لبخند دندون نمایی زد:
_برای امشب اینو بپوش.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_329
ابروهام از تعجب بالا پرید .
انتظار هر حرفی جز این رو داشتم . وقتی چشم های گشاد شدهی من رو دید لبخند دندون نمایی زد .
به کمدم اشاره کردم:
_تو بی اجازه رفتی سر کمد من ،سر کمد یه دختر که ممکن وسیلهی شخصی داشته باشه اونوقت میگی بیا این لباس رو بپوس ، تو دیگه عجب آدمی هستی .
حالا اینبار نوبت اون بود که با چشم های گرد شده نگاهم کنه :
_فکر نمیکردم این قدر ناراحت بشی.
کلافه به سمتش رفتم ، جوابی بهش ندادم .
انتظارات بیجایی از آدم داشتن ، کاری میکنن تا عصبانی بشی بعد اونوقت یه حرفی میزنن که تو اینجا مقصر بشی .
جالب نیست؟!
به نظر من علاوه بر جالب بودن قشنگ هم هست .
کنارش ایستادم و به در اشاره کردم:
_زحمت کشیدی برام لباس انتخاب کردی اما من از این لباسها نمیپوشم.
خواست حرفی بزنه که تقهای به در خورد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_330
به شدت خسته و بی حوصله بودم و پشت سر هم داشتن این حال و روز بد و منو بدتر میکردن .
به نظر من این هماهنگی هم که بینشون ایجاد شده بود تا گند بزنن به روان من هم قشنگ بود.
به سمت در اتاق رفتم و بازش کردم که چهرهی آتش رو دیدم .
دیگه بیشتر از این توانایی این همه شوکه شدن رو نداشتم .
سری به نشونهی چیه تکون دادم .
آتش در رو هل داد ، منو کنار زد و در همون حال گفت:
_قبلا با ادب تر بودی .
با دیدن آیهان که وسط اتاق ایستاده بود دهنش از تعجب باز شده بود .
به سمتم برگشت و با چشم های گشاد شده نگاهم کرد .
خودمم یه چشمم به آیهان و چشم دیگهم به آتش بود.
نگران عکس العمل آتش بودم . نگران اینکه الان دربارهم چه فکری میکنه اما با یادآوری ایشون الکی حرف ناروا بهم میزد بی خیال شونهای بالا انداختم .
الان حداقل یه آتو داره برای تیکه انداختن اون موقع بی دلیل آزار دهنده بود.
تو همان
دلبرِ معروف دلم باش ♥️
منم آن دلدادهیِ
مجنون و پریشان
#????
❤️هــمــراز❤️
#پارت_331
لبخندی به چهرهی بهت زده ی آتش زدم :
_کاری داشتی باهام ؟
دستهاشو مشت کرد و این قدر فشار داد که رنگشون تغیر کرد و سفید شدن .
و اتفاقا حرص خوردن آتش برای من خیلی شیرین بود .
آتش دندوناشو بهم سابید و غرید :
_این مرتیکه اینجا چیکار میکنه؟!
لبو گاز گرفتم و به مسخره ابرویی بالا انداختم:
_اِ زشته . این چه طرز حرف زدنه ؟!
همین رفتارهای من برای دیوونه کردن آتش کافی بود .
با حرص قدم بلندی به سمتم برگشت که با صدای آیهان ایستاد .
_من اومده بودم برای همراز لباس انتخاب کنم .
آیهان خواسته یا ناخواسته داشت بیشتر آتش رو برای دیوونه شدن تحریک میکرد .
با چشم های ریز شده به من نگاه کرد:
_آره؟!
لحنش پراز تهدید بود اما چشم هاش یه چیز دیگه رو فریاد میزدن.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_332
انگار با چشم هاش داشت بهم التماس میکرد که بگم نه ، داره دروغ میگه .
داشتم کم کم نرم میشدم تما با یاداوری رفتارهاش از اینکه بخوام با چشم هاش راه بیام منصرف شدم .
آدم کینهای نبودم اما زخم زبون از کسی که دوسش داری سخته . اونم وقتی بی گناه باشی . وقتی که ناخواسته و بدون دلیل چوب اتهامش به سمت تو گرفته بشه .
چشم هامو بستم و زمزمه کردم :
_آره .
_ببین من این لباسو انتخاب کردم به نظرت قشنگه ؟
آتش با چشم های سرخ شده و رگ گردنی که بیرون زده به سمت آیهان برگشت و بادیدن لباس شب از خود بی خود شد.
به سمت آیهان حمله کرد مشت محکمی حوالهی گونهش کرد :
_من تو رو میکشم .
قبل از اینکه بخواد حرفشو عملی کنه وسطشون قرار گرفتم و دستمو روی سینه ی آتش گذاشتم .
داد زدم:
_بسه چیکار می کنی ؟!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_333
مشتی محکمی به سینهش کوبیدم :
_آخه تو چته ؟
مچ دستم اسید دست های مردونهش شد ، به چشم هام خیره شد ، اون یکی دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت خودش کشید .
خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد :
_همین الان این مرد رو از اتاقت بیرون کن .
نفس های گرمش توی گردنم پخش شد و بی اختیار چشم هام رو بستم .
بخاطر نزدیکی به آتش نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرشو به ریه هام فرستادم .
اما نمیخواستم اینبار دربرابرش کم بیارم و هر چی گفت بگم باشه .
دیگه کوتاه اومدن دربرابرش بس بود . اینبار اون باید تکلیفشو روشن کنه . ببینه چی میخواد اصلا .
من طاقت اینکه بازیچه بشم یا فقط درگیر یه احساس زودگذر بشم رو ندارم .
مثل خودش زمزمه کردم:
_من کسی رو از اینجا بیرون نمیکنم . آیهان هم مثل تو دوستمه ، شایدم رابطهی ما نزدکتر باشه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_334
فشار بیشتری به کمرم آورد و منو
به خودش چسبوند :
_همراز من به اندازهی کافی دیوونه هستم دیوونه ترم نکن .
احساس کردم همرازی که گفت با همیشه فرق داشت این همراز با احساس درآمیخته سدهدبود شایدم من زیادی خوش خیالم و توی دنیای خیالی خودم غرقم .
اما ای کاش میشد همونجا بمونم و بیرون نیام. کاش میشد اونجا برای خودم یه زندگی قشنگ با کسی که دوست دارم بسازم و مثل این قصه ها بگم تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردیم.
یعنی با خوشی زندگی کردن به همراه عشقت همش توی قصه هاست یا توی دنیای واقعی هم هست .
نگاهمو به چشم های آتش دوختم . سکوت رو ترجیح دادم ، اونم تو چشم های من غرق بود و منم از فرصت استفاده کردم و با یه حرکت از بغلش بیرون اومدم .
انگار این حرکتم برای آتش گرون تموم شد که با خشم داد زد :
_من تو رو نابود میکنم .
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب کسی باشه از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید .
شونه هام از صدای بلند بسته شدن در بالا پرید :
❤️هــمــراز❤️
#پارت_335
_فکر میکنم به اندازهی کافی تونستم حرصشو دربیارم و توهم هدفت همین بود .
به سمتش برگشتم ، اگه بگم از این حمایت و کمکش راضی نبودم دروغ گفتم ، آدم قدر نشناسی هم نبودم برای همین لبخندی زدم :
_ممنونم ازت بخاطر همه چیز .
آیهان دستشو روی سینهش گذاشت و خم شد :
_چاکر شما ..... بهتر منم برم دیگه تا تو بتونی لباس عوض کنی .
_ممنونم ازت .
در جوابم لبخندی زد و اتاق رو ترک کرد.
سمت کمدم رفتم و از بین لباس هام کت و شلوار آبی کاربنی بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم که چشمم به پیراهن شب افتاد .
یه حسی ته دلم رو قلقک میداد تا امشب اینو بپوشم و دیوونگی آتش رو کامل کنم .
دوست داشتم با آتش لجبازی کنم البته علاوهوبر اون داشتم با خودمم لجبازی میکردم اما برام مهم نبود .
تا آماده شدن دوساعت وقت داشتم برای همین دست به کار شدم .
اول از همه یه دوش سرسری گرفتم .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_336
بعد از اونم موهامو خشک کردم و مشغول آرایش کردن شدم .
امروز حتی دست و دلم به آرایش کم نمیرفت و تا تونستم توی زدن رژ قرمز به لب هام زیاده روی کردم .
لباس پوشیده ، آماده نگاهی به خودم توی آینه قدی انداختم .
وقتی از خوب بودنم اطمینان حاصل رو پیدا کردم از اتاق بیرون زدم .
دوست نداشتم الان آتش منو با این تیپ و قیافه ببینه ، دلم میخواست روی صحنه منو ببینه و بهترین کار برای فرار از دست آتش آیهان بود .
جلوی اتاقش رفتم و تقهای به در زدم .
با باز شدن در لبخند دندون نمایی زدم و چهرهی آیهان رو دیدم .
من سر تا پای اونو نگاه کردم و اونم سرتا پای منو . از حق نگذریم به شدت کت و شلوار مشکی به تنش نشسته بود و فوق العاده شده بود .
_دختر تو فوق العاده شدی ، با مخالفت شدیدی که کردی اصلا فکر نمیکردم این لباس رو بپوشی .
لبخندی زدم:
_وقتی لباس رو دیدم فهمیدم برازندمه .
به سرتاپاش اشاره کردم و ادامه دادم:
_جایی میخواستی بری؟
❤️هــمــراز❤️
#پارت_337
توی دلم فقط دعا میکردم که جوابش نه باشه اما ابرویی بالا انداخت:
_آره .
و با این اره ای که گفت به کل نا امیدم کرد . حس ادم های شکست خورده رو داشتم ، واقعا هم شکست خورده بودم چون مطمئن بودم آتش با دیدنم اجازه نمیده بیام و مجبورم میکنه تا لباسمو عوض کنم .
لبخند مصنوعی زدم:
_باشه ، خوش بگذره.
_میتونیم باهم بریم .
برگشتم و درهمون حال گفتم:
_نه دیگه مزاحمت نمیشم ، ممکنه مسیرمون بهم نخوره .
_اتفاقا میخوره چون من میخوام جایی که شما میخوای بری و ویالن بنوازی.
با شنیدن حرفش انگار دوتا بال بهم هدیه دادن . تاحالا این قدر خوشحال نشده بودم که با شنیدن این حرف این قدر ذوق زده شدم .
دست هامو بهم کوبیدم و برگشتم سمتش :
_پس بزن بریم.
با برداشتن سویچ ماشینش از اتاق بیرون اومد.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_338
شونه به شونهی هم از هتل بیرون رفتیم . کنار ماشینی ایستاد و در برام باز کرد :
_بفرما بانو .
ضربهای به شونهش زدم :
_دستت طلا ، مرد.
آیهان هم سوار شد و من اولین کاری کردم این بود که گوشیمو از کیفم بیرون بیارم و برلی نادیا بنویسم:
_نادیا جان من رفتم .
قبلا آتش جایی رو که قرار بود بریم رو بین حرف هاش گفته بود . منم آدرس رو به آیهان دادم و اونم از خوششانسی که من داشتم مسیر رو بلد بود .
با خیال راحت به صندلی تکیه دادم . با لرزش گوشیم فهمیدم نادیا جواب داده:
_همراز کجایی ؟ آتش دیوونه شده . با کی رفتی ؟ آخه چرا سراز خود رفتی ؟ نگران خودت نیستی ، نگران ما باش که قراره مورد حملهی آتش قرار میگیریم .
لبخند خبیثی روی لب هام نقش بست .
_با یه عزیزی رفتم دیگه ، بعدهم اومدن من با شما یا یکی دیگه چه فرقی میکنه . مهم اینه که الان دارم میرم جایی که باید برم .
پیام نادیا بلا فاصله اومد.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_339
_تو اگه حال و روز آتش رو ببینی اینجوری حرف نمیزنی .
_مگه چهجوری؟
_انگار میخواد اینجا رو روی سر همهی کارکنان اینجا خراب کنه اما برای حفظ آبروش این کار رو انجام نمیده .
با خوندن این پیام انگار آبی روی آتش ریخته شد . با خیال راحت گوشی رو کنار گذاشتم .
_انگار پیامک بازی باشخص پشت گوشی خیلی حالتو خوب کرده !
نتونستم نخندم ، قهقهی بلندی سر دادم . حالم خیلی خوب بود .
حس آدم های قدرتمند که برای هرچی اراده کنن بهم دست داده بود.
چرا من همیشه یاید حرص میخوردم حالا نوبت جناب آتشِ.
با توقف ماشین نگاهمو به آیهان دوختم:
_من نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم ، اما خوشحالم که باهات آشنا شدم.
کمربندشو باز کرد :
_نیاز به تشکر نیست.
❤️هــمراز❤️
#پارت_340
خواستم از ماشین بشم که با گرفتم بازوم مانع شد :
_ اِ صبر کنن ببینم .
متعجب نگاهش کردم که از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد :
_من خودم میتونستم در رو باز کنم .
پوکر گفت:
_اینقدر ضدحال نزن ، دوست داشتم در رو برات باز کنم .
ابرویی بالا انداختم:
_باشه معذرت . لازمه دیگه تشکر کنم ؟
_نچ .
از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم که دستشو جلوم گرفت .
نمیخواستم این همه زحمتی که برام کشید نادیده بگیرم و رفتار زشتی ازم سر بزنه .
ناچار بازوش رو گرفتم و لبخند مصنوعی زدم .
دلم نمیخواست آیهان روی من حساب دیگه ای باز کنه یا منو به چشم دیگهای جز دوست ببینه . من خودم دلم جای دیگهای اسیر بودو به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم و نمیخواستم به شخص دیگه ای دل ببندم
❤️هــمــراز❤️
#پارت_341
آتش چه خوب چه بد انتخاب من بود و من از انتخابم راضیم . هر چقدر هم که بودن ما ناممکن باشه . هر چقدر هم که یه رویا و خیال برای من باشه نمیخوام خرابش کنم و اجازه نمیدم کسی بخواد خرابش کنه .
باید کمی با آیهانم سرد بشم که اگه یه فکری دیگه ای راجب من کرده بهش بال و پر نده ، البته بعید میدونم این ادمی که عاشقانه دربارهی نازنینی که سال ها پیش از بین ما رفته حرف میزد بخواد دل به *** دیگه ببنده اما احتیاط شرط عقله و من میخوام اینبار پیرو عقلم باشم.
از فکر بیرون اومدم و سعی کردم روزم و با فکر به این چیزها خراب نکنم . با دیدن نگهبان کارتم و که نشون میداد من یکی از نوازنده ها هستم ونشون دادم که نگهبان کمی خم شد .
آیهان هم بلیطشو نشون داد و به هردومون اجازهی ورود داده شد .
چشم چرخوندم و با دیدن محیط سالن دهنم از شگفتی باز شد .
آتش از اینجا زیاد تعریف کرده بود اما من تا این حدشو انتظار نداشتم ، واقعا سالن فوقالعادهای بود .
دستمو از از روی بازوی آیهان برداشتم :
_ممنونم ازت بخاطر همراهیت من دیگه باید برم پشت صحنه تو هم برو بشین سرجات .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_342
آیهان ازم فاصله گرفت :
_باشه .
دستی براش تکون دادم و به پشت صحنه رفتم .
سری برای آدم هایی که اونجا بودن تکون دادم. هر لحظه که به اون آتش نزدیک میشدیم .استرس منم بیشتر میشد .
نفس های عمیق کشیدم و به خودم دلداری دادم که این استرس ها برای اینه که تا چند دقیقهی دیگه باید برم روی صحنه .
با صدای قدم های بلندی که داشت اینجا میومد از روی صندلی بلند شدم.
با صدای بلند آتش فهمیدم که توهم نزدم و واقعا آتشِ .
_هیچ *** حق نداره بیاد .
صدای سامان بود که سعی در آروم کردن آتش داشت:
_آروم باش داداش ، چرا اینجوری میکنی ؟ بنده خدا که کاری نکرده فقط یه کم زودتر از ما اومده .
صدای داد آتش باعث شد نفسم توی سینهم حبس شه :
_غلط کرده مگه من اینجا مرده بودم که با یه نره خر دیگه پاشده اومده .
جدی جدی من امشب سالم پامو از این در بیرون نمیذارم . آتش پوستمو میکنه .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_343
سرمو چرخوندم و دنبال یه در دیگه یا یه راه فراری گشتم اما جز همین یه در هیچ در دیگهای وجود نداشت و من رسما بدبخت بودم .
خواستم پشت رگال لباس ها مخفی بشم که در با شتاب باز شد و به دیوار برخورد کرد .
همهی افرادی که اینجا حضور داشتن با دیدن عصبانیت آتش یکی یکی اتاق رو ترک کردن ، ای نامردای ترسو .
من موندم و آتشی که هر لحظه در انتظار بود تا سرمو از تنم جدا کنن .
آتش نگاهش به من افتاد و دهنش از شگفتی باز موند .
چندبار پشت سر هم پلک زد و به سمتم قدم برداشت :
_تو میخواستی با این تیپ و قیافهی بیای جلوی این همه آدم !
کلافه دستی لابهلای موهاش کشید که زمزمه کردم:
_مگه تیپ و قیافهم چشه ؟ به نظر من که مشکلی نداره .
سرشو تکون داد و با گام بلندی که برداشت منو بین خودشو دیوار گیر انداخت .
خواستم فرار کنم که دوتا دستهاشو کنار صورتم روی دیوار گذاشت .
خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد :
❤️هــمــراز❤️
#پارت_344
_داره از نظر من خیلی مشکل داره . لباسی که اون مرتیکه انتخاب کرده رو پوشیدی ، لبهاتو رنگ انار کردی .
نتونستم چشم هامو ازش بگیرم ، حتی قدرت پلک زدن هم ازم گرفته شده بود . مسخ چشم هاش شده بودم .
نفس عمیقی کشید :
_بوی عطرت هم که آدمو مدهوش میکنه.
با تموم شدن حرفش مشت محکمی به دیوار کوبید که جیغی کشیدم و شونههام از ترس بالا پریدن .
با لحنی آروم و در عین حال ترسناکی گفت:
_بعد تو هم با این تیپ و قیافه نشستی کنار اون عوضی .... من اونو میکشم .
ازش ترسیدم ، از تهدیدش ترسیدم ، من اونو توی بدترین شرایط هم اینجوری ندیده بودم . رسما انگار یه آدم دیگه شده بود .
خواست برگرده که دستهامو دور کمرش حلقه کردم :
_نرو ، من به حرف اون این لباسو نپوشیدم و اینجوری آرایش نکردم .
پوزخند صدادازی زد :
_بهنظرت من شاخ و دم دارم .
_من واقعیت رو گفتم میخوای باور کن ، میخوای نکن مهم نیست .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_345
ازش فاصله گرفتم که دستمو گرفت :
_رژتو پاک کن .
جدی نگاهس کردم و با لجبازی گفتم :
_نمیخوام همونجور که گفتم نه حرف اون برام مهم بود نه حرف تو ، پس دخالت نکن .
فاصلهای که بینمون بهوجود اومده بود رو با قدمی که برداشت به صفر رسوند و من دوباره به دیوار چسبیدم .
_اما برای من مهمی و صد درصد اجازه نمیدم اینجوری بیای . شاید بتونم با لباست یه جور کنار بیام اما با رژت اصلا .
چشم هامو توی کاسه چرخوندم :
_برو کنار دیر شد .
_پاک کن .
با چشم های ریز شده جواب دادم :
_نمیکنم .
خم شد توی صورتم :
_باشه خودم پاکش میکنم .
چشمهام از تعجب گرد شد و خواستم حرفی بزنم که ...
❤️هــمــراز❤️
#پارت_346
نرمی لبهاشو روی لبم حس کردم .
عرق سردی روی کمرم نشست و چشم های گشاد شدهم به آرومی بسته شد .
با تقهای که به در خورد ، از،حال و هوای بوسه بیرون اومدم که دستمو روی سینهش گذاشتم و به عقب هلش دادم .
قدمی به عقب برداشت و تازه فهمیدم باید خجالت بکشم .
سرمو پایین انداختم که آتش دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا آورد.
مهربون نگاهم کرد و شستشو روی لب هام کشید .
_حالا خوشگل تر شدی .
تازه فهمیدم که رژم و کامل پاک کرده و منم مثل احمقا کمکش کردم .
چشم غرهای براش رفتم و ازش فاصله گرفتم ،نگاهی به خودم داخل آینه انداختم ، وقتی مرتب بودن سرو وضعمو دیدم اتاق رو ترک کردم.
بچه ها رو دیدم که سرجاشون پشت پرده ایستادن .
ویالنم و از روی زمین برداشتم . دستی به روسری که لبنانی بسته بودم انداختم و به سمت بچه ها رفتم .
_سلام
با صدای بلندم همه به سمتم برگشتن .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_347
بچه ها جوابم و دادن . سرجام ایستادم که حضور آتش رو کنارم احساس کردم اما توجه ای نکردم و خودم مشغول ویالنم کردم .
_آریو جاتو با همراز عوض کن .
با تعجب سرم و بالا آوردم . آریو بی خیال شونهای بالا انداخت :
_باشه .
_برای چی ؟
آتش نیم نگاهی بهم انداخت :
_میخوام برگردید سرجاهای اصلیتون .
از این همه زورگویی و اینکه برای بقیه ی تعیین تکلیف میکنه حرصم گرفته .
آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_من از سرجام تکون نمیخورم بقیه هم مسخره ی دست تو نیستن که هی بالا ، پایینشون میکنی.
بعد بلند تر جوری که صدام به آریو برسه ادامه دادم:
_آزیو من جام همینجاست تو هم بمون همونجا.
آریو سری تکون داد و مثل خودم گفت :
_باز که تو عصبی شدی ، در ضمن من هرکاری بخوام انجام میدم کسی هم حق مخالفت نداره مخصوصا شما.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_348
چشم غرهای براش رفتم که مچ دستم اسیر دست مردونهش شد و منو دنبال خودش کشوند.
آریو هم وقتی این وضعیت رو دید بدون هیچ حرف یا عکس العملی برگشت سرجای خودش .
منو سرجای خودم گذاشت و خودش رفت پشت میکروفن .
بعد هم آتش اشاره کرد تا پرده کنار بره .
با کنار رفتن پرده نورافکن روی آتش افتاد که صدای دست و جیغ بلند شد .
آتش شروع به خوندن کرد و وقتی به بیت دوم رسید نوبت من شد که ویالن بزنم .
چشم هام و بستم و شروع به نواختن کردم . من با این ساز زندگی میکنم . وقتی شروع به نواختن میکنم از همه جه و همه *** غافل میشم و فقط به این ساز عشق میدم . عشق میدم و عشق دریافت میکنم .
من برای رسیدن به این جایگاه سختی های زیادی کشیدم ، حرف های زیتدی شنیدم و مورد تمسخر خیلی ها قرار گرفتم .
اما با خودم گفتم شرط برنده شدن اینه که کم نیارم ، بجنگم ، چون این آیندهی منه و منم هر جور بخوام میتونم رقمش بزنم .
من آیندهمو با دست ها و علاقهی خودم میسازم نه با حرف مردم .
❤️همراز ❤️
#پارت_349
اگر حرف مردم رو پایه و اساس زندگیم قرار میدادم الان اینجا و توی این موقعیت نبودم .
من الان این آدمی که هستم نبودم یه ادم داغون با یه خرابه از رویاهام بودم که فقط دور و اطرافشو حسرت پر کرده بود .
من انتخابمو کردم چه خوب و چه بد از انتخابم ، از اینی که هستم راضیم .
با صدای بلند جیغ و دست از فکر بیرون اومدم و لبخندی روی لب هام نقش بست .
خودم فهمیدم اینبار هم گل کاشتم .
نگاهمو چرخوندم و نادیا که گوشهای ایستاده بودم رو پیدا کردم .
برام بوسی فرستاد که در جوابش چشمکی زدم.
به مردم داخل سالن نگاه کردم، آیهان رو دیدم که ایستاده بود و برام دست میزد .
نگاهمو ازش دزدیدم و در آخر به کسی که باعث شده بود تا من در این حد پیشرفت کنم و موفق بشم چشم دوختم .
اونم چشم هاش روی من بود ، با گرفتن مچ نگاهم دستپاچه شدم و سرمو پایین انداختم .
باید میرفتیم سراغ ترانهی بعدی و من به شدت انرژی گرفته بودم .
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد