The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز❤️
#پارت_350

***
ساعت کنسرت تموم شده بود و کار بچه های گروه عالی بودن . به خصوص بنده ، یکم خودشیفته بودن که بد نیست .

با خوشحال دست‌هامو بهم کوبیدم :

_نادیا دیدی چقدر قشنگ زدم .

نادیا نیشگونی از بازوم گرفت :

_کمتر خودشیفته باش ، ولی از حق نگذریم ، آره کارت عالی بود .

همین جور که عقب عقب می‌رفتم پشت چشمی براش نازک کردم که رفتم توی بغل شخصی .

از بوی عطرش فهمیدم که آتشِ . خواستم برگردم که اجازه نداد و دستش‌و روی شکمم گذاشت .

نادیا با عجله گفت :

_امیر باهام کار داره من می‌رم بعدن می‌بینمت.

بدون اینکه فرصت اعتراض به من بده فرار کرد.

آتش خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد :

_بالاخره موش به تله افتاد .

اشاره به این چندساعتی داره که از دستش فرار می‌کردم و نمی‌ذاشتم فرصتی برای روبه رو شدنمون پیش بیاد .

1402/05/17 17:35

❤️هــمــراز❤️
#پارت_351

بعد از اون بوسه ازش خجالت می‌کشیدم و نمی‌تونستم درست جوابشو بدم یا حتی نگاهش کنم .

انگار تازه متوجه شدم چیکار کرده و باید ازش خجالت بکشم .

زمزمه کردم:

_می‌شه ولم کنی؟

اونم مثل خودم با این تفاوت که اون زیر گوشم خم شده بود و نفس های گرمش توی گردنم پخش شد زمزمه کرد :

_نه ..... کارت عالی بود .

_ممنونم .

_همراز .

با صدای آیهان خودم از حصار دست های آتش بیرون اوردم .

دست هاش مشت شدن و دندون هاشو بهم سابید . چشم هاشو از حرص بست .

_دختر تو کارت عالی بود .

خودمم از اینکه بد موقع مزاحم شده بود و حال و هوامون رو خراب کرده بود حرصم گرفته بود . من تازه داشتم از بغل و بوی عطر تنش لذت می‌بردم که ایشون مزاحم شد .

1402/05/17 17:35

❤️هــمــراز❤️
#پارت_352


عقلم بهم نهیب زد که خجالت بکشم ولی من برای اونم لبخند دندون نمایی زدم و چشمک ریزی زدم .

ای بابا خب بغلشو دوست داشتم نمی‌تونم الکی که انکار کنم .

_دختر شنیدی چی گفتم ؟!

نفس عمیقی کشیدم تا نزنم دندون های سفیدشو تو دهنش خورد کنم .

اگه بهش بدهکار نبودم قطعا همین کار رو می‌کردم ولی الان نهایت بی انثافیه اگه بخوام اینکار رو بکمم مخصوصا بعد ار اون همه کمکی که بهم کرد .

لبخند مصنوعی زدم :

_ممنونم ازت .

تعریف هیچکس منو به اندازه‌ی تعریف آتش سر وجد نیورد و برام شیرین نبود .

دستش‌و سمتم دراز کرد :

_می‌شه برای برگشت هم همراهیت کنم ؟

بین دوراهی بدی گیر افتاده بودم ، از یه طرف آتش و از طرفی دیگه آیهان و کمک هایی که بهم کرد .

نمی‌تونستم با یه جواب نه ضایعه‌ش بکنم و اصلا دوست نداشتم خجالت زده‌ش کنم .

1402/05/17 17:35

❤️هــمــراز❤️
#پارت_353


از طرف دیگه ای هم آتش جز یه بوسه حرفی نزده بود که تکلیف من روشن بشه و من بدونم باید چیکار کنم .
پس اگه بخوام تنهاش بذارم و با یکی دیگه برم حق دارم .

خواستم دستم‌و توی دستش‌ بذارم که قبل از من آتش اینکار رو کرد .

مشخص بود دست آیهان رو فشار می‌داد چون رنگ دستش تغییر کرده بود .

با لحن خشنی گفت :

_نه ، تا من اینجا باشم این اجازه رو نمی‌دم .

آیهان پوزخندی زد :

_ببخشید شما ؟

دهنم از شگفتی باز شده بودن و چشم هام هم گرد شده بودن .

انتظار هر حرفی جز این یکی رو از آیهان داشتم .

آتش با چشم هایی که ازشون آتش زبانه می‌کشید دست آیهان رو پیچوند :

_همه کاره‌ی این دختر .

آیهان ابرویی بالا انداخت و خواست جواب بده که دخالت کردم .

1402/05/17 17:35

❤️هــمــراز❤️
#پارت_354


دستم‌و روی دست آتش گذاشتم و به آیهان نگاه کردم و لب زدم:

_لطفا برو .

آیهان چندثانیه خیره نگاهم کرد و بعد دساش‌و از بین دست آتش بیرون کشید .

روبه من گفت :

_بعدا می‌بینمت .

و عقب گرد کرد و رفت .

انگار با این حرف ها می‌خواست آتش رو آزار بده .

آتش بازومو گرفت و غرید :

_راه بیفت .

با ابروهای بالا رفته پرسیدم:

_کجا؟

به جلو هلم داد :

_حرف نزن فقط حرف نزن .

درحالی که توسط آتش کشیده می‌شدم از سالن خارج شدیم .

سمت لیموزینی که کنار خیابون پارک شده بود رفتیم .

1402/05/17 17:35

❤️هــمــراز❤️
#پارت_355

اول آتش سوار شدو بعد هم منو کنار خودش نشوند.

بدون اینکه من‌و در آغوش کشید ، چشم‌هام داشتن از حدقه بیرون می‌زدن.

عطر تن‌و آغوشش رو دوست داشتم اما نه به ازای عزت نفسم.

اومدم عقب بکشم که اجازه نداد و محکم تر بغلم کرد :

_برای چند دقیقه چیزی نگو تا من آروم شم .

با این حرفش مهر سکوت رو روی لب هام زد .

ولی درکش برای من سخت بود ، از کی تا حالا من دلیل آرامش آتش شده بودم که حالا ازم می‌خواست تا آرومش کنم .

آتش به شدت عجیب شده بود.

بعد از چند ثانیه که برای من یه عمر گڋشت عقب کشید .

من خودم‌و می‌شناختم و می‌دونستم زود وابسته می‌شم . دوست نداشتم دوباره شکست بخورم .

نگاهش کردم که گفت:

_می‌خوایم با هم بریم جایی.

متعجب پرسیدم :

_کجا؟

1402/05/17 17:35

❤️هــمــراز❤️
#پارت_356

آتش لبخند شیطونی زد :

_نمی‌گم.

خیلی کنجکاو بودم و می‌دونستم قطعا من تا بخوام صبر کنم و بفهمم زنده نمی‌مونم.

اما حداقل این چندوقتی که باهاش بودم فهمیدم که آدم لجبازی هست و وقتی نخواد یه چیزی رو بگه کسی نمی‌تونه مجبورش کنه.

دست به سینه به صندلی تکیه دادم که آتش لبخند با نمکی زد .

_دارم صبور بودن‌و یادت می‌دم پس خواهشا تو دلت فحشم نده.

چشم غره‌ای بهش رفتم و با حرص گفتم:

_من مثل بعضیا بی ادب نیستم که بخوام فحش بدم ولی حالا که خودت اصرار داری یه جور فحشت می‌دم که قشنگ بهت بچسبه.

آتش قهقه‌ی بلندی زد :

_می‌خوای فحش بدی بعد می‌گی بی ادب نیستم در ضمن دختر منظورت از بعضیا منم؟

_من اسمی از شما نبردم ولی از قدیم یه حرف قشنگی زدن ، میگن یه حرفی رو که زمین بندازی صاحبش بر می‌داره .

1402/05/17 17:36

❤️هــمــراز❤️
#پارت_357

خودش‌و بهم نزدیک کرد :

_دختر خیلی زبونت درازه.

قبل از اینکه جواب بدم ماشین با سرعت پیچید .

از اونجایی که منم کمربند نبسته بودم قبل از اینکه بخوام خودم‌و نگه دارم افتادم توی بغل آتش.

از خجالت لبم‌و گاز گرفتم ، سرم‌و آروم بلند کردم که آتش بهم خیره شده بود.

محو چشم‌هاش شده بودم جوری که متوجه‌ی دور و اطرافم نبودم.

با صدای بوق ماشینی پلک زدم و از بغلش بیرون اومدم.

_راننده‌تون خیلی بد رانندگی می‌کنه.

آتش بدون اینکه پلک بزنه زمزمه کرد :

_اتفاقا می‌خوام بهش پاداش بدم.

متوجه منظورش نشدم ، تمایلی هم به کنجکاوی نداشتم.

با توقف ماشین آتش پیاده شد ، منم پشت سرش رفتم.

با دیدن فضای روبه روم دهنم از حیرت باز شد.

نمی‌تونستم چشم از منظره‌ی روبه‌روم بگیرم .
من تا حالا همچین جایی رو ندیده بودم .

1402/05/17 17:36

❤️هــمــراز❤️
#پارت_358

اولین بار بود که به لطف آتش تونستم همچین منظره ای رو ببینم و تا ابد توی ذهمم ثبت شه.
با ذوق سمت آتش برگشتم:

_چقدر قشنگه .اینجا کجاست؟

آتش دست‌هاش‌و داخل جیب شلوارش کرد و مستقیم به روبه روش خیره شده بود.

_اینجا اسمش چشم لندن هست یکی از قشنگترین جاهای لندن که هرکسی باید اینجا رو ببینه .

قدمی به سمتش برداشتم:

_چندبار تا حالا اومدی اینجا؟

برگشت سمتم:

_هیچ بار من تعریف چشم لندن رو زیاد شنیدم و با خودم قول دادم که یه روز با شخص مهم زندگیم اینجا بیام.

بعد از زدن حرفش روشو برگردوند اما من همچنان خیره داشتم به نیم‌رخش نگاه می‌کردم. حرفش دو پهلو بود یا من اینجوری احساس کردم .

یعنی من اون شخص مهم زندگی آتش هستم که الان تصمیم گرفته با من به اینجا بیاد.

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و سعی کردم بیشتر از این به این موضوع فکر نکنم و خودم رو درگیر نکنم .

1402/05/17 17:36

❤️هــمــراز❤️
#پارت_359

دوباره به اون چرخ و فلک بزرگ خیره شدم .

آتش به سمتی رفت ، خواستم دنبالش برم اما بعد فکر کردم اگر قرار بود منو هم با خودش ببره که قطعا بهم می‌گفت پس قطعا می‌خواسته تنها باشه .

از درون داشتم حرص می‌خوردم، تازه بهم می‌گه شخص خاص زندگیشم.

بعد از چند دقیقه بهم اشاره کرد تا برم پیشش.

شیطون دوبار پیشهاد قشنگی داد به آتش توجه‌ای نکنم اما بعدش خودم متوجه شدم که اینجوری می‌فهمه از دستش دلخور شدم و خیلی ضایع می‌شه .

حتما بعدشم با خودش فکر می‌کنه عجب دختر کنه‌ای هستم.

پس بدون اتلاف وقت سمتش می‌رم که دستم رو می‌گیره و باهم نزریک چرخ و فلک می‌شیم.

یه لحظه با فکری که به ذهنم رسید ایستادم و دستم‌و کشیدم:

_چرا داری می‌ری اونجا ؟ نگو که میخوای سوار شی.

محکم دستم‌و کشید که بخاطر زور زیادش توی بغلش پرت شدم:

_سوار شی نه و سوار شیم.

ناباور خندیدم :

_شوخی می‌کنی دیگه ؟

1402/05/17 17:36

❤️هــمــراز❤️
#پارت_360

دستش‌و پشت کمر گذاشت و به زور وارد کابینم کرد و مقاوت های منم هیچ نتیجه ای نداشت:

_دیدی شوخی در کار نبود.

خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع شد :

_وای ولم کن توروخدا ،من می‌ترسم.

خودشم داخل کابین شد و درش بست .

_لازم نیست بترسی .

دور تا دور چرخ فلک شیشه بود یا چیز دیگه نمی‌دونستم من فقط به صندلی چسبیده بودم تا مبادا بیفتم.

چرخ و فلک خیلی آروم شروع به حرکت کرد .

آتش توی کابین ایستاده بود که گفتم:

_بیا بگیر بشین تا آخر تو مارو به کشتن ندی آروم نمی‌گیری.

آتش لبخندی زد ، بازوم رو گرفت و بلندم کرد .

اون قدر محو صورتش شده بودم که متوجه نمی‌شدم چرخ و فلک درحاله حرکت.

البته سرعت خود چرخ و فلک هم کم بود .

پلکی زدم و خواستم ازش فاصله بگیرم که منو برد جلوی شیشه های کابین.

1402/05/17 17:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تو فقط مال منی...??
خنده هات، غصه هات
تموم حجم قلبت پس کسی حق نداره مالکش باشه جز خـودم... ???

1402/05/17 17:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

〘 خـدا تـــو رو واسه دلیلِ تپش
‌قلب من آفریده دلبر...♥️? 〙
‌‌‌

1402/05/17 17:37

❤️هــمــراز❤️
#پارت_361

خودشم پشتم ایستاد:

_از اینجا می‌تونی همه جا رو ببینی .

من تا حالا این همه زیبایی ندیده بودم و هر لحظه بیشتر شگفت زده می‌شدم.

سرم‌و یکم خم کردم تا بتونم آتش رو ببینم:

_چرا اسم اینجا رو گذاشتن چشم لندن؟

_تا اونجایی که من اطلاع دارم دلیل اولش اینه که این چرخ و فلک از مناطق مختلف لندن به چشم می خوره و همچون قرنیه چشمی ست که تمام شهر را زیر نظر داره، دلیل دیگر هم اینِ که افرادی که سوارِ این چرخ و فلک عظیم می شن، وقتی به نقطه اوج ارتفاع می رسن، تمام شهر را می تونن نظاره کنن.

سرم‌و تکون دادم:

_چه جالب.

خواستم برگردم سمتش تا بتونم چشم هاشو ببینم اما اجازه نداد.

دست‌هاش روی پهلوهام بود:

_برنگرد.

متعجب زمزمه کردم:

_چرا ؟

1402/05/19 02:22

❤️هــمــراز❤️
#پارت_362

سردی شیئی رو دور گردنم حس کردم.

سرم‌و پایین انداختم که پلاکی روی سینه‌م دیدم.

چشم‌هام از دیدن پلاک گرد شد. توی دستم گرفتمش . پلاک طرح آتش بود .

شوکه لب زدم:

_مناسبت این گردنبند چیه؟

انگشتش گردنم رو لمس کرد که مور مورم شد و گردنم رو کج کردم .

نفس عمیقی کشید:

_نمی‌دونم.

دستش رو پایین انداخت که سمتش برگشتم:

_مطمئنی این گردنبد برای منه ؟!

چشم‌هاش و ریز کرد:

_نه مال دختر همسایه بود گفتم یه دور امتحانی بندازم دور گردن تو ببینم چجوریاس.

اداشو در آوردم که کلافه دستی به موهاش کشید.

لمس دوباره پلاک باعث شد تا دوباره لبخندی روی لبم بشینه.

1402/05/19 02:23

❤️هــمــراز❤️
#پارت_363

صدای زمزمه‌ی آتش رو شنیدم:

_من دارم چیکار می‌کنم؟!

واقعا آتش داره چیکار می‌کنه ؟ من که فکر می‌کنم زیاد حالش خوب نیست و حال درستی نداره .

درک درستی هم از دور و اطرافش نداره!

لبخند شیطونی روی لبم نقش بست. اما چقدر این خالش خوبه.

چقدر دنیا قشنگ می‌شد اگه آتش همیشه همین حال رو داشته باشه ، حالی که شاید از نظر خودش بد و از نظر من خوبِ.

تمام تلاشم رو کردم تا حس شیرینی که از این گردبند به دست اوردم رو توی صدام بریزم و بتونم به آتش هم نشون بدم:

_آتش خیلی قشنگه . ازت خیلی ممنونم .

چشمکی زدم و ادامه دادم:

_البته اگه برای من خریدی.

بدون اینکه به شوخیم جوابی بده گفت:

_دوباره با من قرارداد می‌بندی؟

از کلمه‌ی قرارداد حس خوبی نگرفتم. خاطرات خوبی ندارم .

1402/05/19 02:23

❤️هــمــراز❤️
#پارت_364

از کلمه‌ی قرارداد اخمی روی پیشونیم نشست.حس خوبی بهم دست نداد.

خاطرات خوبی برام تداعی نشد.

یادم به سخت گیری ها و حرف های آتش افتاد که وقتی دق‌و دلیش رو سرم خالی می‌کرد با کلمه‌ی قرارداد خفه‌م می‌کرد.

ناخودآگاه سرد شدم .

خودمم یه لحظه از رفتارم ترسیدم اما واقعا دست خودم نبود.

کوتاه جواب دادم:

_نه؟

یارا جدی پرسید:

_چرا؟

دست هامو بهم قلاب کردم:

_می‌خوام برگردم آموزشگاه .

پوزخندی زد:

_یعنی دیگه حاضر نیستی با من کار کنی ؟

ابرویی بالا انداخت:

_اونجا رو به بودن کنار من ترجیح می‌دی !

1402/05/19 02:23

❤️هــمــراز❤️
#پارت_365

پووف کلافه‌ای کشیدم و دستی به چشم‌هام کشیدم .

نمی‌تونستم بگم نه من بودن کنار تو رو دوست دارم اما نمی‌تونم بهت اعتماد کنم . آتش یکسان نبود .

یه روز خوب بود و یه روز بود . می‌ترسیدم زمانی که بفهمه به اون چیزی کا خولسته رسیده دوباره برگرده به همون روان سابق و اینجوری قطعا من نابود می‌شم.

برای یه بار می‌خوام به خودم فکر کنم ، دلم نمی‌خوام با یه تصمیم اشتباه دوباره خودم و توی دردسر بندازم.

درسته روز هایی هم بود که من در کنار آتش شاد باشم و لبخند از ته دلی بزنم اما سختی هایی که کشیدم رو یادم نمی‌ره.

وضعی برای من پیش اومده که بود که دور ویالنم که کلا جزئی از زندگی من بود رو داشتم خط می‌کشیدم و الان دلم نمی‌خواد اون روز ها برام تکرار بشه.

سعی کردم جوری حرفم‌و بزنم تا آتش رو ناراحت نکنم:

_بحث این‌ چیزها نیست من صلاح دیدم که برگردم به کار قبلم.

آتش نیشخندی زد و سری تکون داد.

_آهان تو داری می‌گی به این موقعیتت داری پشت پا می‌زنی فقط چون صلاح دیدی که برگردی به کار سابقت ، به نظر خودت حرفت منطقیه؟!

1402/05/19 02:23

❤️هــمــراز❤️
#پارت_366

نفس عمیقی کشیدم :

_بهتر نیست این بحث رو کِش ندی .

آتش دستش‌و روی سینه‌ش گذاشت و کمی خم شد:

_چشم خانم ، تصمیم گیرنده شما هستی.

چرا این چرخ و فلک قصد وایستادن نداروی دور کند تنظیم شده . انگار فهمیده که قراره ما دوباره بزنیم به تیپ و تاپ .

آتش به سمتم اومد ، روبه روم ایستاد.

چشم‌هاشو بهم دوخت و بدون اینکه پلک بزنه بهم خیره شد.

موهایی که از شالم بیرون اومده بودن رو گرفت و دور انگشتش پیچوند ، توی صورتم خم شد و زمزمه کرد:

_همراز عادت ندارم چیزی رو بخوام و به دست نیارم و الان هم چیزی عوض نشده ، اگه می‌گم می‌خوام توی گروهم باشی یعنی کنارم می‌خوامت پس لجبازی فایده ای نداره.

از نوع حرف زدنش خوشم نیومد ، جوری حرف می‌زد که انگار من عروسک خیمه شب بازیش هستم که هر جور بخواد می‌تونه بگردونم .

اما اینجوری نیست ، نمی‌تونه بخواد با زور چیزی رو به من تحمیل کنه .

به سینه‌ش کوبیدم که قدمی به عقب برداشت.

1402/05/19 02:23

❤️هــمــراز❤️
#پارت_367

با عصبانیت داد زدم:

_ما هیچ وقت نتونستیم مثل دوتا آدم بالغ،صحبت کنیم ، من اینجا اختیار خودم‌و دارم. به هیچ عنوان نمی‌خوام دیگه نوازنده‌ی گروه تو باشم کسی هم نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه که دوست ندارم .

ابروهاش بالا پرید:

_آهان نمی‌خوای دیگه تو گروه من نوازنده باشی یعنی اگه یه حای دیگه خواستنت با کله میری آره ؟

انگشتش‌و به قفسه‌ی سینه‌م زد :

_از این خبرا نیست خانم . من این اجازه رو نمی‌دم.

خاک فرضی روی کتش رو تکوندم:

_اون وقت شما این وسط چیکاره‌ای؟

نمی‌خواستم باهاش اینجوری حرف بزنم چون آتش برای پیشرفت کردن من خیلی زحمت کشید اما این دلیل محکمی نبود تا بخواد اینجوری با من حرف بزنه.

منم کارشو با قشنگ نواختن توی کنسرت ها جبران کردم پس یه جورایی زحمتشو جبران کردم.

_من همونیم که تو رو تا اینجا رسوندم .

ناباور سری تکون دادم:

_من اگه تا اینجا رسیدم فقط و فقط با تلاش خودم بوده نه شخص دیگه‌ای.

1402/05/19 02:23

❤️هــمــراز❤️
#پارت_368

دستشو لابه لای موهاش کشید :

_می‌دونم درست داری می‌گی تلاش های خودت باعث شد که تا اینجا برسی .

بی‌خیال بحث باهاش شدم چون بی نتیجه بود . ما آبمون باهم توی جوب نمی‌رفت.

ما حتی آبمون باهم توی یه جوب نمی‌ره . بهش پشت کردم و به بیرون نگاه کردم.

شهر لندن زیر پام بود و می‌تونستم قشنگی‌شو ببینم . دوست داشتم این محیط رو به مامان و بابا نشون بدم.

این مدت که درگیری ها اجازه ندادن تا یه سلفی از خودم بگیرم . اما الان تا فرصت هست استفاده می‌کنم.

گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. و تا تونستم از منظره‌ی ردبه روم عکس گرفتم.

بی خیال غم و غصه شدم و ترجیح دادم تا اینجا هستم از موقعیتم استفاده کنم.

دیگه معلوم نیست کی بتونم بیام اینجا .

پشت سر هم از خودم سلفی می‌گرفتم.

لب هامو غنچه کرده بودم که صورت آراد رو داخل کادر عکس دیدم و من بی‌حواس ازش عکس گرفتم.

الان من‌و اون باهم توی کادر عکس بودیم .

1402/05/19 02:23

❤️هــمــراز❤️
#پارت_369

دستپاچه سمتش برگشتم که آراد اشاره‌ای به در باز شده‌ی کابین کرد:

_چرخ و فلک ایستاده .

نیم نگاهی حواله‌ش کردم و گفتم:

_من می‌تونم عکس رو پاک کنم.

بی تفاوت شونه‌ای بالا انداخت و از کابین خارج شد .
جوری برخورد کرد که به هیچ وجه براش مهم نبوده .

من وقتی گفتم از سرد شدن آتش می‌ترسم دقیقا داشتم به همون موضوع اشاره می‌کردم.

آتش اگه می‌خواست یکی رو داغون کنه همین روش رو به کار می‌برد که صد درصد تضمینی بود و طرف تا مرز افسرده شدن هم می‌رفت.

دلیل این رفتار های ضدو نقیضش رو نمی‌فهمم، اصلا آتش یکی از اشخاصی هست که درک کردنش برای من خیلی سخته . یه جوری که اصلا نمی‌تونم بفهممش.

بلندی لباسم زیر پام می‌رفت و اذیتم می‌کرد ، برای زمانی که می‌خواستیم وارد بشیم آتش کمکم کرد .

اما الان احتمالا مثل بچه ها قهر کرده و می‌خواد نشون بده که براش مهم نیستم.

شونه‌ای بالا انداختم ، اگه قرار اینجوری برخورد کنه من از بدتر رفتار می‌کنم.

1402/05/19 02:24

❤️هــمــراز❤️
#پارت_370

درضمن خودم می‌تونم بدون کمک کسی از کابین خارج بشم.

دستم‌و به کنار کابین گرفتم اما قبل از اینکه بخوام بیرون بیام دستم توسط شخصی گرفته شد .

سرم‌و بالا آوردم که چهره‌ی آتش رو دیدم .

آتش درحالی که دستم رو گرفته بود خم شد و قسمتی از لباس رو بالا گرفت و کمکم کرد تا از کابین بیرون بیام.

لبخندی زدم و دهنم رو برای تشکر باز کردم که روشو ازم برگردوند و منم دهنم باز موند.

برای جمع کردن اینکه من اصلا ضایع نشدم خودم با اعتماد به نفس بالا دهنم رو بستم.

سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم . با حرکت ماشین سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم.

این چند روز به اندازه‌ی یکسال خسته شدم ، دلم می‌خواست زودتر برگردم خونه . دلم برای خانواده‌م تنگ شده بود.

شک نداشتم که دلم برای دیدن دوباره اینجا و تکرار لحظاتی که با آتش بودم هم تنگ می‌شه .

و مطمئنم که این موضوع عکس نگرفتن و ثبت خاطرات هم برام حسرت بزرگی می‌شه.

البته از همین الان دارم حسرت می‌خورم.

1402/05/19 02:24

❤️هــمــراز❤️
#پارت_371

با رسیدن به هتل دستم روی دستگیره نشست:

_ممنونم ازت شب خوبی رو برام رقم زدی .

خواستم پیاده شم اما با شنیدن زمزمه‌ی آتش متوقف شدم:

_اما برخلاف اون چیزی که فکر می‌کردم شب خوبی برای من رقم نخورد .

دوست داشتم برای بهتر بودن حالم حرفشو نادیده بگیرم اما نتونستم چون حرفش بد آتیشم زد.

لبخند غمگینی زدم:

_معذرت می‌خوام که شبت رو خراب کردم.

بدون اینکه اجازه بدم بخواد حرفی رو به زبون بیاره از ماشین پیاده بشم.

اصلا می‌خواست چی بگه ؟ چیزی هم داره که بگه . خودش با یه کلمه ادم رو به اوج می‌بره و با یه کلمه‌ی دیگه ادم رو به زمین می‌کوبه.

سعی کردم تا مانع ریزش اشک هام بشم . هوا رو بلعیدم تا اشک توی چشم هام حلقه نبنده .

دستم به دکمه‌ی آسانسور نرسید که صدای آیهان رو شنیدم:

_به به بالاخره ما چشممون به جمال خانم هنرمند افتاد .

1402/05/19 02:24

❤️هــمــراز❤️
#پارت_372

دستی گوشه‌ی چشمم کشیدم و برگشتم سمتش:

_پس چشمت روشن.

آیهان قهقه‌ی بلندی سر داد و دکمه‌ی آسانسور رو فشار داد.

با رسیدن به طبقه‌ی همکف آیهان درشو باز کرد و اشاره ای کرد:

_بفرما بانو .

لبخندی زدم و لب زدم:

_ممنونم.

توی آینه‌ی آسانسور به خودم نگاهی انداختم ، از دوسه ماه پیش تا الان خیلی تغییر کردم ، حس می‌کنم شکسته تر شدم .

علاوه بر اون نسبت به مسائل هم پخته تر شدم. همنشینی با آتش تنها مزیتی که داشت همین بود که من قوی شدم .

قوی شدم تا کمتر درد بکشم . تا بتونم در برابر سختی ها بیشتر مقاومت کنم.

_مثل اینکه کشتی هات غرق شده.

ناخواسته اشکی از چشمش چکید:

_آره .

1402/05/19 02:24