112 عضو
❤️هــمــراز❤️
#پارت_373
تلخ خندیدم و ادامه دادم:
_من همیشه کشتی هام غرقه ، انگار یه روز شادی رو برای من زیادی میبینن .
آیهان مشت محکمی به بازوم کوبید:
_اسم بده جنازه تحیل بگیر.
با ایستادن آسانسور توی طبقهی مورد نظر آیهان دوباره در رو باز کرد:
_بدبختی اینجاست که دل ندارم ببینم یه خار به پاش رفته.
آیهان چپ چپ نگاهم کرد و لب زد:
_از بس که خری.
مشت محکمی که به بازوم کوبید رو تلافی کردم و پامو روی پاش گذاشتم و محکم فشار دادم:
_خودت خری.
آیهان خیره نگاهم کرد و مغموم پرسید:
_فردا داری میری؟
دستهامو پشتم قلاب کردم و پامو تکون دادم:
_فردا دارم میرم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_374
_پس حتما نمیتونی جلوی اون قوم عجوج مجوج بیای و ازم خداحافظی کنی .
با رسیدن به اتاق کارت کشیدم و در باز شد :
_قطعا ن....
قبل از اینکه حرفم تموم شه در آغوش کشیدم.
دهن نیمه باز من بیشتر باز شده و چشم هام گشاد شدن ، انتظار این حرکت رو نداشتم و رسما هنگ کردم.
دست هام کنار بدنم افتاده بودن و هیچ جوره نمیتونستم بیارمشون بالا و بخوام این ابراز محبتش رو پاسخ بدم.
البته که یکم این کارش عجیب بود اما سعی کردم مثبت اندیش باشم و نخولم فکر های بد کنم .
تقلایی کردم که خودش پتوجه سد و ازم فاصله گرفت .
دستهاشو بالا اورد:
_ببخشید یه لحظه کنترلمو از دست دادم .
ناچار لبخند مصنوعی زدم :
_ایرادی نداره امیدوارم که همیشه موفق باشی .
وارد اتاق شدم که گفت:
_یه چیزی رو فراموش نکردی؟
با تعجب نگاهش کردم :
_نه چیو مثلا؟!
❤️هــمــراز❤️
#پارت_375
محکم به پیشونیش کوبیدم اما من همچنان داشتم با تعجب نگاهش میکردم .
آخه من چیو میتونم فراموش کرده باشم .
وقتی دید من هیچ جوره قصد ندارم که بفهمم خودش لب باز کرد:
_دختر تو نمیخوای یه شماره بهم بدی که حداقل پاشدم اومدم ایران بیام ببینمت.
تازه متوجهی منظورش شدم ، بین دادن و ندادن شمارهم دودل بودم . مگه میخواست چیکار کنه نهایت این بود که سالی یه بار که اومد ایران بهم زنگ میزنه دیگه .
شمارهمو بهش گفتم و دستی براش تکون دادم و در اتاق رو بستم .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
امروز عجب روز بود ، هم خسته کننده بود و هم عجیب .
شال رو از روی سرم برداشتم و روی تخت پرت کردم .
تمام ذهن و فکر پیش آتش بود و رفتارهاش . کاش یه جوری رفتار میکرد که من بفهمم با خودش چند چنده .
یه بار بهم میگه یکی از اشخاص مهم زندگیش هستم بعد چند دقیقهی دیگه ازم روی بر میگردونه .
بعد هم انتظار داره هر چیزی که گفت من بگم چشم بدون هیچ مخالفتی .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_376
دستی به گردنبدم کشیدم ، اینکه این پلاک رو انتخاب کرده حس میکنم بی دلیل نیست و یه چیزی رو میخواد بهم بفهمونه .
اما از اونجایی که من خنگم تا خودش نیاد و با زبون خودش نگه من نمیفهمم ، همینه که هست.
لبخندی روی لبم نقش بست ، خوشحال بودم که ازش یه یادگاری دارم . اما میدونم همین یادگاری قرار پدری ازم دربیاره .
ای کاش عاشقش نمیشدم ، ای کاش پام به خونهش باز نمیشد و ای کاش های دیگه که چیزی به جز حسرت ندارن .
اما سر یه جیز من هیچ وقت حسرت نخوردم اونم حس عشقی که به آتش پیدا کردم.
من تونستم با آتش عشق رو تجربه کنم بفهمم این عشق چه حال خوب و عجیبه . در حالی که عذاب اوره اما میتونه شیرین هم باشه .
من اگه باز هم به عقب بر میگشتم عاشق آتش میشدم . یزدان یه حس بچگانه بود و تازه میفهمم عشق نبوده .
من با دیدن یا حتی به زبون اوردن اسم آتش هم قلبم تند تند میتپه و با صداش میخواد این حس درونی رو فریاد بزنه .
با تقهای که به در خورد فهمیدم خیلی وقته که وسط اتاق ایستادم و دارم به آتش فکر میکنم ، من حتی وقتی به آتش فکر میکنم زمان و مکان رو هم از یاد میبرم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_377
در اتاق رو باز کردم که چهرهی آتش رو پشت در دیدم ، ابروهام از تعجب بالا پرید.
اما سعی کرد عادی باشم :
_اتفاقی افتاده؟
_نه فقط میخواستم ببینم تو اتاقتی یا نه.
پشت چشمی نازک کردم :
_احتمال دادی پیش آیهان باشم نه .
دندون هاشو روی هم سابید :
_دقیقا احتمال دادم پیش اون بچه قرتی باشه.
ابرویی بالا انداختم:
_به این خوشتیپی کجاش قرتیِ.
آتش کلافه چشمهاشو بست و عقب گرد کرد :
_از نظر من کلا آدم مزخرفیه .
پوزخندی زدم:
_از نظر تو کدوم آدم مزخرف نیست اینو بگو !
جوابی بهم نداد که پامو زمین کوبیدم و مثل بچه ها گفتم:
_اتفاقا پیش پای شما آیهان اینجا بود .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_378
آتش برگشت سمتم :
_اون اینجا چیکار میکرد؟
شونهای بالا انداختم:
_فقط اومده بود ازم خداحافظی کنه در ضمن شمارشو هم داد .
و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه در اتاق رو بستم.
لبخندی شیطونی روی لبم نقش بست .
دلیل اینکه این همه روی آیهان حساس شده رو نمیفهمم اما بهونهی خوبی شده تا من بتونم اذیتش کنم .
تقهای به در خورد و پشت بندش صدای آتش رو شنیدم:
_کار قشنگی نکردی که در رو روی من بستی ، منم هیچوقت یادم نمیره .
ابرویی بالا انداختم و دستمو به کمرم زدم ، انگار که اتش روبهروم ایستاده:
_باشه.
برای خودم بشکن زدم از اینکه اینجوری تونستم حال آتش رو بگیرم .
نفس عمیقی کشیدم و دستی رو پلاک گردنبندم کشیدم .
لبخندی از لمس گردنبند روی لبم نقش بست .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_379
***
با زنگ خوردن آلارم گوشیم لای پلک هامو باز کردم ، دستهامو بالای سرم کشیدم و روی تخت نشستم .
قبل از اینکه بخوام برای رفتن آماده بشم ، باید دوش بگیرم .
دوش چنددقیقهای گرفتم و حوله رو دور بدنم پیچیدم .
در حمام رو باز کردم و پا برهنه بیرون اومدم که سرجام خشک شدم .
آتش روبه روم ایستاده بود و سرش توی گوشیم بود .
متعجب پرسیدم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
آتش با شنیدن صدای من شونههاش بالا پرید . انگار که سر صحنهی جرم دستگیرش کردم.
گوشیم روی زمین افتاد .
نگاه خیرهی اراد باعث شد تا چشم از گوشی بدبختم بگیرم .
تازه فهمیدم که من فقط یه حولهی یه وجبی دورم پیچیده شده .
با صدای بلند داد زدم:
_برو بیرون.
آتش کلافه دستی به موهاش کشید ، بدون اینکه بخواد نگاهی بهم بندازه سرشو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_380
قلبم محکم خودشو به سینهم میکوبید .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
توی آینه نگاهی به خودم انداختم و با دیدن حولهی دور تنم لب گزیدم .
اصلا آتش چجوری تونست بیاد داخل این اتاق .
گرمم بود و انگار داخل یه یه کوه آتیش بودم که اینجوری عرق میریختم .
کلافه با عطرم دوش گرفتم ، بی حوصله کت و شلواری که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم ، روسری رو هم روی سرم انداختم .
چمدونم که دیشب چیده بودم رو برداشتم ، نگاهی به دور و اطراف اتاق انداختم و وقتی از اینکه چیزی جا نذاشتم اطمینان پیدا کردم از اتاق بیرون رفتم.
بچه ها توی لابی دور هم جمع شده بودن .
با صدای رسایی گفتم:
_سلام .
بعد هم کنار نادیا ایستادم .
نادیا با آرنش به پهلوم کوبید و گفت:
_چه خبر؟
پهلوم رو کردم و اخمی کردم .
خبر که زیاد بود اما نمیتونستم به نادیا بگم برای همین شونهای بالا انداختم :
_خبری ندارم.
.
جمع شدن در گوشهِیِ آغـــوشِ ⟬تُ♡⟭
اَمنترین گوشهیِ دلخــــواهِ من است♥️?✨?
.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_381
خبر که زیاد بود اما نمیتونستم به نادیا بگم برای همین شونهای بالا انداختم:
_خبر خاصی ندارم .
نادیا چشمهاشو ریز کرد :
_مشکوک میزنی ؟
ضربهای به پشت گردنش زدم :
_حرف بیخود نزن .
نادیا با شنیدن اسمش از زبون امیرحسین بیخیال من شد .
منم سرمو پایین انداختم و با دستهی چمدونم بازی کردم.
این سفر با تموم خوبی و بدیهاش تموم و دروغ چرا ، من دلم برای تک تک این ادمها تنگ میشه.
با همین آدما خاطرههایی دارم که گاهی لبخند خوشحالی به لبم میارن و گاهی لبخند تلخی .
با صدای آریو از فکر بیرون اومدم :
_کجا غرق شدی؟
خواستم جوابشو بدم که یادم افتاد ازش دلگیرم برای همین اخمی کردم :
_همینجام.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_382
آریو قیافهش مچاله شد :
_چه حال بهم زن .
پوکر نگاهش کردم که شونهای بالا انداخت :
_عادت به دروغ گفتن ندارم ،الان واقعا حال بهم زن شدی.
نفس عمیقی کشیدم :
_پس بهتر نیست از این حال بهم زن فاصله بگیری تا حال بهم زنی نشی .
آریو دستشو دور شونهم حلقه کرد که با چشم های گرد شده نگاهش کردم:
_جملهت توی حلق خودت.
با تهدید گفتم:
_آریو یه کف گرگی بهت میزنم که نفهمی از کجا خوردی .
آریو چشم هاشو خمار کرد :
_من عاشق کف گرگیهای توام .
قبل از اینکه بخوام جواب بدم دست اریو از روی شونههام برداشته شد :
_عاشق کف گرگی های منم هستی ؟
با شنیدن صدای آتش آریو صاف ایستاد .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_383
سرشو برگردوند عقب و لبخند دندون نمایی زد.
دستشو روی سینهش گذاشت و خم شد :
_ما چاکر شما و کف گرگی های شما هم هستیم .
آتش ابرویی بالا انداخت:
_کم چاپلوسی کن .
آریو نیششو باز کرد و گفت :
_داداش اینکه چاپلوسی نیست ، این پاچه خواری .
لبخندی روی لب های آتش نقش بست و با صدای بلندی گفت:
_بچه ها ماشین جلوی هتل منتظرمونه ، عجله کنید .
قبل از اینکه چمدونمو بردارم آتش دست اورد و چمدون رو بلند کرد .
با تعجب نگاهش کردم که بی تفاوت جلوتر از من راه افتاد.
منم پشت سرش رفتم که آیهان رو کنار در دیدم ، دستی براش تکون دادم که صدای آتش رو شنیدم:
_نمیری سمتش .
اما بدون توجه به آتش سمت آیهان دویدم .
_سلام اینجا چیکار میکنی؟
لبخند غمگینی زد.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_384
_انگار باید به جای سلام از هم خداحافظی کنیم.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم:
_نگو که دلت برام تنگ میشه .
ریز خندیدم که آیهان هم لبخندی زد .
_دلم برات تنگ میشه .
با شنیدن حرفش و دیدن حالت هاش انگار یه پارچ پر از یخ روی سرم ریختم اما سعی کردم عادی رفتار کنم :
_ممنون که دوست خوبی برام بودی .
_کاری نکردم که.
صدای آریو رو پشت سرم شنیدم:
_داداش میخوای با همین چمدون بزنم تو سر پسرِ .
بعد از اون هم صدای آتش رو شنیدم:
_خودمم منتظر یه فرصتم.
چشم هام بیشتر از این گرد نمیشد که ایهان گفت:
_انگار دارن نقشهی قتلمو میکشن .
پس صداشون به گوش آیهان هم رسیده .
لبخند مصنوعی زدم :
_شوخی میکنن.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_385
اما خودمم میدونستم که آتش هیچ وقت اینجوری شوخی نمیکنه، اصلا آتش شوخی نمیکنه که بخواد نوع داشته باشه .
آیهان خم شدو توی گوشم زمزمه کرد:
_انگار خیلی دوست داده سربه تنم نباشه .
بی اختیار ذوق کردم و ریز خندیدم که صدای آتش رو شنیدم:
_همراز تو نمیخوای بیای .
همه کلماتش رو با حرص ادا میکرد .
آیهان دستشو به سمت دراز کرد :
_مواظب خودت باش .
دستمو توی دستش گذاشتم :
_ممنونم تو هم مواظب خودت باش .
دستمو فشرو و آروم گفت:
_اگه خواستی آتش رو اذیت کنی میتونی روی من حساب کنی .
لبخند دندون نمایی زدم و سرمو تکون دادم .
بازوم به عقب کشیده کشید:
_خداحافظی بسه دیگه ، باید بریم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_386
و قبل از اینکه اجازه بده تا من چیزی بگم منو دنبال خودش کشوند.
تقلا کردم تا دستمو از دستش بیرون بیارم اما دستمو محکم تر گرفت .
_ولم کن آتش چرا اینجوری میکنی؟
با خشم زمزمه کرد :
_چون از این پسره خوشم نمیاد .
با حرص جواب دادم:
_تو خوشت نمیاد چه ربطی به من داره؟
این قدر بازوم رو فشار داد که از درد اشک توی چشمهام جمع شد:
_همراز اینو تو گوشت فرو کن ، حق نداری با آدم های که من خوشم نمیاد حرف بزنی.
بازوم رو کشیدن که انگشت هاشو باز کرد :
_ولم کن .
با انگشت به کتفش کوبیدم و گفتم:
_تو مشکل داری ، حالت خوب نیست ، بسه هر چقدر زور گفتی.
و بدون اینکه بخوام به قیافهی بهت زدهش توجه کنم سوار ماشین شدم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_387
فضای ماشین به شدت سنگین بود که کسی جرعت نداشت حرف بزنه .
من کنار پنجره بودم و تمام مدت داشتم بیرون رو نگاه میکردم .
حتی نیم نگاهی هم به آتش ننداختم که ببینم توی چه حالیه.
من از زور شدنیم اصلا خوشم نمیومد و آتش مدام دست میذاشت روی نقطه ضعفم .
با رسیدن به فرودگاه سریع ازماشین پیاده شدم تا از زیر نگاه خیرهی بچه ها فرار کنم .
با شندن صدای نادیا که داشت اسمم رو صدا میزد ایستادم:
_شما چرا باز زدید به تیپ و تاپ هم .
کلافه دستی به شالم کشید و موهامو مرتب کردم:
_نادیا معلون نیست آتش این چند روز چش شده ، چپ میره یه چیز میگه راست میره یه چیز دیگه میگه .
نادیا ابرویی بالا انداخت:
_شاید عاشقت شده .
حرفش شوخی بود اینو شک نداشتم اما قلب بیجنبهی من طاقت این شوخی ها رو نداشت .
امیدوار میشد و اون وقت برای من گرون تموم میشه.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_388
سرمو پایین انداختم و زمزمه کردم :
_نادیا اینجوری نگو .
نادیا ابرویی بالا انداخت :
_اما من جدی گفتم .
دیگه نایستادم تا به حرفهاش گوش بدم .
بعد از انجام کارهای مربوط وارد هواپیما شدم ، شمارهی صندلیم رو پیدا کردم که دقیقا کنار آتش بود .
پوف کلافهای کشیدم .
آتش کنار پنجره نشسته بود ، درسته که باهاش قهر بودم اما گفتم:
_میشه من کنار پنجره بشینم .
چند ثانیه خیره نگاهم کرد ، احتمالا توی دلش میگه عجب دختر پرویی .
خواستم بشینم روی صندلی که آتش بلند شد .
لبخندی زدم :
_ممنونم .
رفتم و روی صندلی نشستم ، از پنجره به بیرون نگاه کردم .
دلم از همین الان گرفته بود .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_389
جدایی همیشه برای من سخت بوده ، همیشه زود وابسته میشدم و بزرگترین ضربه ها رو هم از این وابستگی خوردم.
قطره اشکی از چشمم پایین اومد که پاکش کردم .
خلبان داشت یه چیزایی میگفت و من تمرکز نداشتم که بخوام به حرف هاش،گوش بدم .
مهماندار هواپیما داشت یه چیزی رو آموزش میداد اما من گوش نمیکردم .
حواسم پرت بود ، نمیدونم ذهنم درگیر چی بود ، ذهنم از هر چیزی خالی بود اما نمیتونستم بفهمم دور و اطرافم چی میگذره .
با تکون خوردن دستی جلوی چشمم حواسم رو به آتش دادم .
گیج سری تکون دادم :
_بله .
به کمربند اشاره کرد :
_کمربندتو ببند .
_باشه .
کمربیند رو هرکار کردم نمیتونستم ببندم ، باهاش درگیر بودم ولی بسته نمیشد .
چشمهامو روی هم فشار دادم و بی خیال بستن کمربند شدم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_390
صدای متعجب آتش رو شنیدم:
_کمربندتو ببند .
اخمی کردم ک دستی به پیشونی عرق کردم ، کشیدم:
_بسته نمیشه .
آتش خم شد و کمر بند رو برام بست.
صورتش با صورتم به اندازهی یک بند انگشت فاصله داشت.
چشم هاش بین لبهام و چشم هام در گردش بود .
آتش کلافه دستشو داخل موهاش کرد و عقب کشید .
دوست داشتم یکی بزنم توی سر خودم بخاطر این بی جنبه بازیم.
قطعا اگه آتش عقب نمیکشید من مثل بز همچنان داشتم نگاهش میکردم .
تازه داشتم خجالت میکشیدم .
دست های عرق کردم رو روی مانتوم کشیدم .
پام رو عصبی تکون می دادم و نگاه خیرهی آتش رو حس میکردم .
برای فرار از سنگینی نگاه آتش چشمهامو بستم .
که نفهمیدم چیشد و چشم هام گرم خواب شدن .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_391
با تکون های دستی لای چشمهام رو باز کردم :
_هوم؟
_هوم چیه دختر ؟ تو نمیخوای بلند شی ؟
سری تکون داد:
_چقدرهم که همسفر خوبی هستی .
موقعیتم رو تازه درک کردم. .
چشمهامو باز میکنم که صورت آتش با صورتم یک بند انگشت فاصله داره .
اخمی میکنم و دستمو روی سینهش گذاشتم و به عقب هلش دادم.
_ای بابا برو عقب تو چرا دم به دقیقه توی حلق منی !
آتش ابرویی بالا انداخت:
_چه اعتماد به نفس بالایی داری.
پشت چشمی نازک کردم:
_چون توی خودم یه چیزایی میبینم .
دستمو روی دهنم گذاشتم و خمیازهی بلندی کشیدم .
_چرا بیدارم کردی ، تازه داشتم خواب شاهزادهی سوار بر اسب سفیدم رو میدیدم .
آتش لبخند شیطونی زد .
❤️ هــمــراز❤️
#پارت_392
با شیطنت ابرویی بالا انداخت :
_حتما سوارکار اون اسبم من بودم .
متعجب نگاهش کردم :
_چه اعتماد به نفس بالایی داری .
دقیقا جملهی خودشو که به من گفت رو بهش گفتم.
آتش با تمسخر سری تکون داد :
_چون توی خودم یه چیزایی میبینم.
نیشخندی زدم :
_با نمک .
آتش از روی صندلی بلند شد .
به شدت خسته بودم ، دلم میخواست یه جایی رو پیدا کنم و بخوابم .
حتی جون نداشتم که برای خودم قدم بردارم.
منم از روی صندلی بلند شدم و پشت سر آتش از هواپیما پیاده شدیم .
چمدونامون رو تحویل گرفتیم که پیمان رو دیدم.
به ماشین تکیه داده بود و داشت دور و اطرافش رو نگاه میکرد .
دستی براش تکون دادم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_393
پیمان متوجه ما شد.
دستشو برای من بلند کرد و به سمتمون اومد .
با بچه ها دست داد و رو به من گفت :
_احوال همراز خانم ؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره ؟
ناخنم و نشون دادم و گفتم:
_نه والا دلم شده بود قد همین ناخن ، همیشه ذکر نامتون بود .
با صدای اروم اما جوری که پیمان بشنوه ادامه دادم:
_الکی .
پیمان قهقههی بلندی سر داد :
_هنوز که شیطونی !
متعجب پرسیدم:
_مگه قرار بود این مدت شخصیتم عوض شده باشه .
دست هاشو به نشونهی تسلیم بالا آورد:
_منظوری نداشتم .
خم شد و توی گوشم گفت:
_اما حدس زده بودم که این مدت از دست آتش دیوانه شده باشی .
❤️هــمــراز❤️
#پارت_394
منم جوری که صدام به گوش آتش ترسه ، زمزمه کردم:
_از کجا مطمئنی که دیوانه نشدم؟!
قبل از اینکه این غیبت بخواد ادامه کنه ، آتش عصبی گفت :
_در گوشی حرف زدن بسه ، پاهامون خسته شدن و بیشتر از این نمیتونیم منتظر شماها باشیم تا حرف هاتون تموم شه .
اگه این حرف ها و متلک هاش برام عادی نشده بود قطعا الان به شدت دلم میشکست .
آتش جلوتر از همه چمدون به دست راهی شد .
بی خیال شونهای بالا انداختم که پیمان لب زد:
_ولش کن اعصاب نداره.
چشمهامو به نشونهی تائید بستم که آتش داد زد :
_پیمان .
پیمان با قدم های بلندی خودشو به آتش رسوند.
نادیا کنارم من ایستاد و باهم همقدم شدیم:
_دلم برات تنگ میشه ، نری دیگه از من یادت بره ، هر روز بهم زنگ بزن .
دستمو دور شونهش حلقه کردم :
_من آدم بی معرفتی نیستم.
❤️هــمــراز❤️
#پارت_395
نادیا نیشگونی از بازوم گرفت و گفت :
_حس کردم منظوری پشت این حرفت داشتی.
دستمو روی بازوم گذاشتم :
_درد گرفت ، بعدشم من که منظوری نداشتم کلی گفتم ولی از قدیم گفتن حرفو که زمین بندازی صاحبش بر میداره الان حکایت توست .
نادیا ادامو در آورد :
_اولا که منم نیشگون گرفتم تا دردت بیاد دوما فکر نمی کنم جملهت درست باشه .
_خیلیم درسته .
قبل از اینکه نادیا بخواد جوابمو بده امیرحسین گفت :
_خانوما حرفاتون تموم نشد؟
من سری تکون دادم و سریع گفتم:
_چرا .
بچه ها دور هم جمع شده بودن که غم بزرگی توی دلم نشست .
جدایی برای من خیلی سخت بود .
قطره اشکی از چشمم چکید که قبل از اینکه کسی ببینه پاکش کردم.
سامان دستشو سمتم دراز کرد :
_اگه دوباره با ما همکاری کنی که باعث افتخاره اما اگر هنوز روی تصمیم رفتنت اصرار راری امیدوارم هرجا هستی موفق باشی ، ما رو هم فراموش نکنی.
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد