❤️هــمــراز❤️
#پارت_373
تلخ خندیدم و ادامه دادم:
_من همیشه کشتی هام غرقه ، انگار یه روز شادی رو برای من زیادی میبینن .
آیهان مشت محکمی به بازوم کوبید:
_اسم بده جنازه تحیل بگیر.
با ایستادن آسانسور توی طبقهی مورد نظر آیهان دوباره در رو باز کرد:
_بدبختی اینجاست که دل ندارم ببینم یه خار به پاش رفته.
آیهان چپ چپ نگاهم کرد و لب زد:
_از بس که خری.
مشت محکمی که به بازوم کوبید رو تلافی کردم و پامو روی پاش گذاشتم و محکم فشار دادم:
_خودت خری.
آیهان خیره نگاهم کرد و مغموم پرسید:
_فردا داری میری؟
دستهامو پشتم قلاب کردم و پامو تکون دادم:
_فردا دارم میرم.
1402/05/19 02:24