The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

❤️هــمــراز❤️
#پارت_396


حتما آتش بهش قضیه‌ی رفتن منو بهش گفته بود .

دستمو توی دستش گذاشت:

_ممنونم ازتون بخاطر همه جیز ، این مدت خیلی چیزها از،شما یادگرفتن و درکنار شما بودن افتخاری شد برای من .

آریو با صدای رسایی،گفت:

_خواهشا کمتر فلسفی حرف بزنید و قبل از اینکه قضیه رو هندی کنید بگم که این خانم هیچوقت مارو فراموش نمیکنه چون من اجازه نمیدم بعدهم آخر هفته تولد دعوتید .

متعجب پرسیدم:

_تولد کی؟

آریو دستشو دور کمر آریا حلقه کرد :

_من و داداش دوقلوم .

لبخندی زدم :

_مبارک باشه .

آریو ضربه ای،روی شونه‌م زد:

_تبریک‌تو نگه دار به همراه هدیه‌ت آخر هفته بهمون تقدیم کنی .

_من که نمی‌تونم بیام .

آریو خیلی رک جواب داد:

_شما خیلی غلط می‌کنید نخواید بیاید.

1402/05/20 01:56

❤️هــمــراز❤️
#پارت_397


دیگه بیشتر از،این چیزی نگفتم چون احتمال دادم این رفتارمو بذارن بر حسب اینکه خودمو می‌گیرم.

با تک تک بچه ها دست دادم و ازشون خداحافظی کردم .

دوست داشتم زودتر فرار کنم نه از دست بچه ها ، از دست إتش که سنگینی نگاهش به راحتی احساس می‌شه.

کف دست عرق کردمو روی مانتوم کشیدم .

من این دوری رو فقط،برای جدایی از،آتش،در نظر گرفتم .

تصمیم،گرفتم از،بچه ها هم دور باشم تا حتی یه چیزهم نباشه که منو یاد آتش بندازه.

با شنیدن صدای پیمان از فکر،بیرون اومدم:

_همراز بیا سوار شو.

دسته‌ی چمدونم رو گرفتم:

_نه ممنونم من با تاکسی،میرم خونه‌مون.

قبل از اینکه پیمان بخواد عکس العملی نشون بده ، آتش دسته‌ی چمدونم رو از بین انگشت هام بیرون کشید.

بدون اینکه بخواد به قیافه‌ی بهت زده‌ی من توجه کنه ، چمدون رو داخل صندوق عقب گذاشت و خودشم سوار ماشین شد .

این وسط تنها کسی که شوکه شده بود من بودم که با دهان باز داشتم به آتش نگاه می‌کردم.

1402/05/20 01:57

❤️هــمــراز❤️
#پارت_398


پیمان شیطون داشت نگاهم می‌کرد ، با فهمیدن اینکه دارم نگاهش می‌کنم ابرویی،بالا انداخت:

_اصلا از حرفت خوشش نیومد.

با دهنی که باز مونده ، گفتم:

_منم از رفتار اون خوشم نیومد .

پیمان دستشو روی کاپوت و زیر چونه‌ش گذاشت :

_و اینو میدونی هیچ *** به جز خودش براش مهم نیست.

با حرص در ماشین رو باز کردم :

_و این اسمش خودخواهیه .

روی صندلی ها نشستم و در رو محکم بستم که آتش گفت:

_پیمان برای خریدن این ماشین خیلی زحمت کشیده ، عصبانیتت رو سر این بدبخت خالی نکن.

سرمو از لابه‌لای دوتا صندلی رد کردم و به چشم های آتش نگاه کردم:

_دلم می‌خواد از همین پشت دستمو دور گردنت حلقه کنم و محکم فشار بدم .

آتش چشمکی زد :

_کشته شدن به دست تو خود آرزوست .

با حرص غریدم:

_الان آرزوتو برآورده می‌کنم.

1402/05/20 01:58

❤️هــمــراز❤️
#پارت_399


با باز شدن در توسط پیمان عقب کشیدم سرجام نشستم .

پیمان آینه رو روبه من تنظیم کرد .

استارت زد و گفت:

_همراز خانم حالت تدافعی گرفتی .

دست به سینه شدم:

_اون وقت تونستم با همین حالت تدافعی بلایی سر کسی بیارم ، معلومه که نه.

پیمان نگاهی به آتش انداخت و لبشو گاز گرفت :

_چقدر عصبانی .

آتش سمت من برگشت :

_عصبانی نشو پوستت خراب می‌شه .

میدونستم آتش این حرفارو برای اذیت کردن من میزنه اما نمی تونستم عادی برخورد کنم تا به مراد دلش نرسه و من تابلو جلوش حرص می‌خوردم.

چشم غره‌ای،بهم رفتم که آتش بلند گفت:

_پیمان نظرت چیه بریم رستوران ، به جای جوش،بدیم همراز غذا بخوره.

اخمی کردم:

_من زهرمارم از این گلوم پایین نمیره.

آتش ابرویی بالا انداخت :

_خب معلومه کسی زهرمار از گلوش پایین نمیره.

1402/05/20 01:58

❤️هـــمراز❤️
#پارت_400


این پسر آخرش منو دیوانه و راهی تیمارستان می‌کرد .

نگاهمو ازش گرفتم و به مردمانی دوختم که مشغول قدم زدن هستن.

به مامان و بابا اطلاع ندادم که دارم بر میگردم تا سوپرایزشون کنم.

_همراز شنیدم دیگه قرار نیست با ما کار کنی ، درسته؟

از توی آینه به پیمان نگاه کردم:

_درسته .

_چرا این تصمیم رو گرفتی ؟

لبخند مصنوعی زدم:

_می‌خوام برگردم به جای قبلیم دلم برای آموزشگاه تنگ شده .

آتش پوزخندی زد که با حرص ادامه دادم :

_و البته که دلم برای ارامش و احترام تنگ شده.

آتش به عقب برگشت:

_از این حرفت منظوری داشتی؟

با تمسخر گفتم :

_نه چه منظوری می‌تونم داشته باشم .

پیمان سرفه‌ی الکی کرد و ظبط رو روشن کرد .

1402/05/20 01:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?ℴ?'? ???? ??ℯ ? ?????ℯ????ℯ? ?????ℯ??ℯℯ? ??ℯ? ? ?ℯℯ? ????•♥️
❲بَغلت❳ یہ سیاره‌ےِ ڪوچیڪہ
ڪہ مَن توش آرومَم•?•

1402/05/20 01:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بعضي‌‌ تجربٍه‌‌ ها قشنگه ، مثلِ‌ دوست‌‌ داشتنِ تُ : )!?

1402/05/20 02:00

❤️هــمراز❤️
#پارت_401

اما آتش انگار دل پری داشت که قضیه رو کش داد و گفت:

_نمی‌دونم انگار حرفت دو پهلو بوده.

وقتی دیدم خودش دنبال بحث و جدله شونه ای بالا انداختم:

_من که منظوری نداشتم اما اگه تو ناراحت شدی دیگه به من ربطی نداره.

مشت شدن دست آتش رو روی پاش دیدم و این قدر دستشو فشار داد که رنگ دستش به سفیدی می‌زد.

پیمان برای عوض کردن موضوع گفت:

_در هر صورت برات ارزوی موفقیت دارم و امیدوارم که ارتباط ما قطع نشه.

و از توی آینه نگاهی بهم انداخت و چشمکی زد.

آتش پوزخندی زد :

_اینجا جای چونه زدن نیست ، درضمن کسی که از گروه ما بره دیگه کسی حق ارتباط برقرار کردن با اون رو نداره.

پیمان متعجب به آتش چشم دوخت:

_آتش این قانون مسخره رو تازه از خودت سر هم کردی؟

_نه اینو از زمانی که بعضیا به اسم آرامش گرفتن میخوان گند بزنن توی گروهمون فهمیدم.

1402/05/25 00:49

❤️هـــمراز❤️
#پارت_402


من معنی این رفتار های آتش رو نمی‌فهمیدم.

نمی‌فهمیدم چرا اینجوری داره برخورد می‌کنه.

کجا این قانون نوشته شده که اگه کسی پاشو داخل یه گروهی گذاشت دیگه حق بیرون اومدن ازش رو نداره.

بالاخره ما آدمیزاد هستیم و قراره از هم چیز های مختلف یاد بگیریم .

و در ضمن من اگه تا اینجا رسیدم نمی‌گم کمک های آتش نبود چرا بود اتفاقا اون نقش بسزایی در پیشرفت من داشت اما تلاش خودم بود که باعث شده تا اینجا برسم.

_آتش خان بهتر نیست یکم روی طرز رفتارتون تجدید نظر کنید.

آتش با نهایت بی رحمی جواب داد:

_اون قدر در حدم نیستی که بخوای در رابطه با رفتارم نطر بدی.

و انگار که کسی یه سطل پر از اب یخ توی سر من ریخت.

دهنم باز و بسته شد اما اوایی از حنجره‌م خارج نشد.

بغض سنگینی توی گلوم نشست که می‌دونستم ، فقط منتطره تا من حرفی بزنم و اون وقت خودشو نشون بده.

من هر چقدر فکر کردم نفهمیدم کجای‌ حرفم این قدر بد بوده که مستحقق این جمله باشم که در نهایت بی رحمی به زبون آورد.

1402/05/25 00:49

❤️هـــمراز❤️
#پارت_403

عقب کشیدم و به صندلی تکیه دادم .

بهتر بود تا دیگه سکوت کنم و بیشتر از این خودمو جلوی این آدما سنگ روی یخ نکنم.

آتش هم شیشه رو پایین کشید و سرشو از پنجره بیرون کرد.

هوا کمی سرد بود و قطعا اینجوری که آتش سرشو از پنجره بیرون برده سرما می‌خوره اما دیگه برام مهم نبود.

دیگه یاد گرفتم که کسی جز خودم و خانواده‌م برام مهم نباشه.

فضای ماشین هم سرد شده بود و منم ادم سرمایی.

دندون هام روی هم می‌خورد.

یه لحظه به آتش نگاه کردم که دیدم اونم داره به من نگاه می‌کنه.

با دیدن اینکه چشم هاش میخ صورت منه سرمو چرخوندم که آتش هم شیشه‌ی ماشین رو بالا کشید.

خیلی دوست داشتم فکر کنم این کار رو برای من کرد اما قطعا با اون حرف هایی که جلوی پیمان بهم زد نمی‌تونستم همچین فکری بکنم و بهتر بود که خودمو امیدوار نکنم.

دیگه تمام مسیر رو سکوت کردم و به بیرون نگاه کردم تا مبادا با هیچکدوم از اون ها چشم تو چشم بشم.

بعد از اینکه از این ماشین پیاده شدم قول می‌دم دیگه هیچ وقت سراغی ازشون نگیرم و برم سراغ کار های خودم .

1402/05/25 00:49

❤️هـــمراز❤️
#پارت_404

با دیدن کوچه‌مون لبخندی روی لبم نشست که با شنیدن صدای آتش این لبخند جمع شد:

_انگار خیلی خوشحالی که قراره دیگه ما رو نبینی.

ابرویی بالا انداختم:

_آره خیلی خوش حالم.

آتش پوزخندی زد:

_اما متاسفانه باید بهت بگم که حالا حالا باید ما رو ملاقات کنی.

تعجب کردم ، آخه چه دلیلی داره که من بخوام دوباره ببینم‌شون.

_برای چی ؟!

با ایستادن ماشین آتش برگشت سمتم:

_چون برای کار هایی هست که باید انجام بدیم.

این بار پیمان بود که متعجب پرسید:

_واقعا؟!

آتش با خشم غرید :

_آره .

چشم غره‌ای به آتش رفتم و روبه پیمان گفتم:

_پیمان خان میشه بی زحمت شما به جای من این کار های اداری رو انجام بدید.

پیمان نگاهش بین من و آتش رد و بدل شد و در آخر گفت:

_چه زحمتی بله انجام می‌دم.

1402/05/25 00:49

❤️هـــمراز❤️
#پارت_405

آتش پوزخندی زد :

_نمی‌دونستم اثر انگشت شما یکیه.

من و پیمان همزمان گفتیم :

_اثر انگشت برای چی؟

آتش شروع به دست زدن کرد :

_الان احتمالم به یقین تبدیل شده که حتما شما باهم نسبتی دارید ، نکنه خواهر و برادرید؟

پیمان اخمی کرد :

_آتش این اثر انگشت برای چیه ؟ همراز بخاطر اطمینانی که من بهش دادم حاضر شده بیاد.

با چشم های گرد شده به پیمان نگاه کردم ، چه اعتماد به نفس کاذبی داره .

آخه من کی براساس حرف تو پام رو داخل این گروه گذاشتم.

آتش هم انگار با من هم عقیده بود که گفت:

_پیمان تو چه اعتماد به نفس بالایی داری ؟
بعدهم انگار همراز کی بوده که بخواد براساس اطمینانی که تو بهش دادی پاشو بذاره داخل گروه من.

چرا مخاطبش هر کی باشه این وسط منو هم باید تخریب کنه.

با حرص در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم:

_بهتره دیگه اینجا نمونم.

1402/05/25 00:50

❤️هـــمراز❤️
#پارت_406

آتش لبخند مرموزی زد:

_اره به نطر منم اینجا نمونی بهتره.

در ماشین رو محکم بستم که آتش هم از ماشین پیاده شدو گفت:

_ای بابا مگه من نگفتم پیمان این ماشین رو با چه عرق ریختنی خریده نبند اینجوری درشو.

این خونسرد بودنش داشت به شدت عصبیم می‌کرد.

پامو زمین کوبیدم :

_دلم می‌خواد.

پیمان چمدون هامو از صندوق عقب ماشین بیرون آورد و جلوی در خونه‌مون گذاشت.

چرا همیشه آتش حرص منو دربیاره یه بارم من برای همین به پیمان لبخندی زدم و گفتم:

_دستتون درد نکنه ، واقعا به شما میگن یه مرد جنتلمن.

انگشتمو روی زنگ فشار دادم تا زودتر در رو باز کنن.

پیمان دستشو سمتم گرفت:

_ممنونم نظر لطفتونه امیدوارم دوباره بتونم شما رو ملاقت کنم .

1402/05/25 00:50

❤️هـــمراز❤️
#پارت_407

مونده بودم بین دوراهی که دستشو بگیرم یا نه ، اگه تنها بودم قطعا دستشو نمی‌گرفتم اما بخاطر حضور آتش نمی‌شد بی تفاوت باشم.

بالاخره تصمیمو گرفتم و خواستم دستمو توی دستش بذارم که قبل از من دست آرش توی دست هاش نشست:

_پیمان بهتره بریم معطل نکن.

وقتی قیافه‌ی متعجب پیمان رو که به دست خودشو و آتش خیره شده بود رو دیدم دوست داشتم قاه قاه بخندم اما با گاز گرفتن لبم مانع از این کار شدم.

دوباره دستمو روی زنگ گذاشتم تا شاید یکی این در رو باز کنه اما انگار نه انگار.

من چمدون ها پشت این در بسته مونده بودیم.
آتش پرسید:

_کسی خونتون نیست؟

نیم نگاهی بهش انداختم:

_نمیدونم ، منم با شما اینجا ایستادم.

آتش ابرویی بالا انداخت:

_اما تو یه فرقی که با ما داری اینه که شماره‌ی خانواده‌ت رو داری و می‌تونی با یکیشون تماس یگیری.

باز هم ناخواسته سوتی دادم و باز هم مورد تمسخر این مرد مغرور قرار گرفتم.

جوابشو ندادم و به جاش تلفنم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم.

1402/05/25 00:50

❤️هـــمراز❤️
#پارت_408

شماره‌ی مامان رو گرفتم و تلفن رو روی گوشم گذاشتم.

بعد از دوتا بوق صدای مامان توی گوشم پیچید:

_جانم دخترم؟

_سلام ، مامان کجایید ؟

_عزیزم ما خونه‌ی آقاجونتیم ، عموت از المان برگشته و همه اونجا جمعیم.

با شتیدن حرفی که مامان زد دلم می‌خواست دودستی توی سرم بکوبم.

به اندازه‌ی کافی خسته بودم و الان فقط به یه استراحت نیاز داشتم اما مشکل اساسی اینجا بود که نه کسی خونه بود و نه من کلید خونه همراهم بود.

از خانواده‌ی پدریم خوشم نمیومد ، چون اونا ‌موقعی که من تمام تلاشم رو برای موفقیت توی رشته‌م می‌کرد از سوی اونا مورد تمسخر واقع می‌شدم.

با حرف هاشون خیلی نا امید و دل‌شکسته‌م کردن و الان طاقت یه لحظه دیدنشون رو ندارم.

_الو دختر ، پشت خطی ؟

مغموم نالیدم:

_آره.

_خب تو الان کجایی؟

پامو زمین کوبیدم:

_مامان من پشت در خونه‌م ، خیر سرم خواستم من سوپرایزتون کنم که خودم سوپرایز شدم.

1402/05/25 00:50

❤️هـــمراز❤️
#پارت_409

خواستم جمله‌م رو ادامه بدم و بگم اما تو به کسی نگو که من اومدم اما با داد بلندی که مامان کشید فهمیدم همه‌ی اهل اون خونه فهمیدن:

_دختر تو اومدی ؟ پاشو بیا اینجا که دل تو دلم نیست برای دیدنت.

_مامان چرا داد می‌زنی؟ بعد هم من می‌شینم همینجا تا شما بیاید.

اما با پیچیده شدن صدای بابا به جای مامان چشم هامو بستم .

اگه اون موقع احتمال دشاشت که مامان اجازه بده که نیام الان اون احتمال هم از بین رفت:

_دخترم پاشو بیا اینجا که همه مشتاق دیدارن.
با غصه نالیدم :

_پدر من خب من مشتاق دیدارشون نیستم.

_چیزی گفتی باباجان ؟

میدونستم اگه این حرف ها به گوش بابا برسه قطعا ناراحت میشه برای همین گفتم:

_نه بابا چیزی نگفتم.

بعد از قطع کردن تلفن آتش گفت:

_اتفاقی افتاده؟

سرمو به نشونه‌ی نه تکون دادم :

_شما برید منم میرم خونه‌ی اقاجونم.

1402/05/25 00:51

❤️هـــمراز❤️
#پارت_410

پیمان پرسید:

_اونجا چرا؟

ای بابا من هر جا برم ، هرکاری بخوام بکنم باید به اینا جواب پس بدم.

وقتی چهره‌ی کلافه‌ی منو دید ، دست هاسو به نشونه‌ی تسلیم بالا اورد:

_معذرت می‌خوام قصد فضولی نداشتم وقتی دیدم چهره‌تون این قدر گرفته شد فقط برام سوال پیش اومد.

اینکه حالم از یه جای دیگه گرفته شده بود و الان سر یکی دیگه خالی کنم خیلی بی انصافی کنم ، مخصوصا یکی مثل پیمان که همه جوره کنارم بوده و هوامو داشته.

برای همین دلجویانه گفتم:

_نه مشکلی نیست ، من از یه جای دیگه عصبانی بودم برای همین اینجوری رفتار کردم ، در اصل من معذرت می‌خوام.

آتش مداخله کرد :

_ای بابا حالا این تعارف های تیکه پاره رو بی خیال .

چشم هاشو به چشم هام دوخت و ادامه داد:

_اگه با اونجا رفتن اذیت می‌شی ، می‌تونیم نریم.

ابرویی بالا انداختم:

_نه اینجوری نگرانم می‌شن.

1402/05/25 00:51

❤️همــراز❤️
#پارت_411

آتش شیطون نگاهم کرد:

_خب می‌تونی یکم دیرتر بری.

یکم فکر کردم و دیدم منطقیه ، با این ترافیک های تهرانم بهونه‌‌م جوره.

فقط دلم نمی‌خواست دوباره سوار ماشین‌شون بشم و کلی حرف بشنوم.

دسته‌ی چمدونم رو گرفتم:

_ممنونم که منو تا اینجا رسوندید، موفق باشید و خدانگهدار.

و بدون اینکه فرصت حرف زدن به هیچکدوم بدم قدمی برداشتم که بازوم از پشت کشیده شد.

_کجا ؟

کلافه سمت آتش برگشتم :

_دوست عزیز دلیلی نمی‌بینم که بخوام برای شما توضیح بدم.

در آنی ابروهای آتش بهم گره خورد:

_یعنی چی؟

بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم:

_یعنی همین .
زحمت کشیدید تا اینجا اومدید اما دلیل نمی‌شه که دنبالم راه بیفتید ، درضمن اینجا اونور آب هم نیست که بگید مسئولیت دارید و باید مواظبم باشید.

1402/05/25 01:08

❤️همــراز❤️
#پارت_412

_من تا تو رو تحویل خانواده‌ت ندم در برابرت مسئولم.

ضربه‌ای به کتف آتش زدم:

_برو بابا زیادی جوگیر شدی.

دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید:

_‌اصلا از لحن حرف زدنت خوشم نیومد.

صورتم با صورتش به اندازه‌ی یک بند انگشت فاصله داشت.

دست هامو روی سینه‌ش گذاشتم:

_جهنم که خوشت نیمده. برو عقب.

یک تای ابروشو بالا انداخت:

_و اگه نرم.

چشم هام بین اعضای صورتش در گردش بود و آخرش رو گونه‌ش ثابت موند.

سرمو هر لحظه نزدیک بردم و دندون هامو روی گونه‌ش گذاشتم و محکم فشار دادم که داد زد و عقب کشید.

لبخند دندون نمایی زدم:

_خودم کاری می‌کنم که بری .

خیلی احساس خوبی بهم دست داده بود.
به خودم افتخار می کردم .

آتش دستشو روی گونه‌ش گذاشت و لب زد:

_دختره‌ی وحشی.

1402/05/25 01:08

❤️همــراز❤️
#پارت_413

منم جواب دادم:

_خودتی.

تازه فهمیدم که سوتی دادم اما سعی کردم به روی خودم نیارم.

نیشخندی زد:

_شرمنده دختر نیستم.

پس آتش هم متوجه‌ی سوتی‌م شد.

پشت چشمی نازک کردم که ادامه داد:

_بیا سوار ماشین شو.

ابرویی بالا انداختم :

_نمی‌خوام.

فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو با یه قدم بلند که برداشت رو به صفر رسوند :

_اگه تو می‌تونی وحشی بازی دربیاری منم می‌تونم از زور بازوم استفاده کنم.

و قبل از اینکه اجازه بده تا من جمله‌ش رو هضم کنم بلندم کرد و روش شونه‌ش انداختم.

یکی از دست هاشو روی کمر من گذاشت و با اون یکی هم در ماشین رو باز کرد و منو داخل ماشین پرت کرد.

در رو بست و خودشم سریع سوار ماشین شد.

1402/05/25 01:09

❤️همــراز❤️
#پارت_414

صاف نشستم که برگشتم سمتم:

_دختر گفته بودم لجبازی با من بی فایده‌ست.

حرصی گفتم:

_از بس که تو بیشعوری.

آتش لبشو گاز گرفت:

_ اِ اینجوری نگو دلم می‌شکنه.

جهنمی زیر لب زمزمه کرد و دستم روی دستگیره نشست که آتش خم شد و بازوم رو توی دستش گرفت:

_کجا؟

_آتش به خدا جفت پا میام تو حلقت که هی نپرسی کجا کجا .

و قبل از اینکه جوابی بهم بده ، پیمان سوار ماشین شد.

به بیرون نگاه کردم و دیدم اثری از چمدونام نیست. پس کار همین پیمانه .

من آخرش از دست این دوتا پیر می‌شم.

نفس عمیقی کشیدم:

_منو همینجا پیاده کنید .

پیمان نگاهی به آتش انداخت که آتش گفت:

_پیمان نایست و همین جوری مسیر خونه‌ی منو برو.

1402/05/25 01:09

❤️همــراز❤️
#پارت_415

تعجب کردم ، خونه‌ی آتش برای چی آخه؟!

پیمان کلافه پوفی کشید:

_داداش خب شاید دلش نخواد که همراه تو بیاد.

آتش جوری که انگار متوجه‌ی حرف پیمان نشده گفت:

_راه تو برو.

واقعا من در عجبم که این پیمان چطوری می‌تونه آتش رو تحمل کنه.

اگه یکی با من اینجوری حرف میزد قطعا این همه سال کنارش نمی‌موندم و همراهش نبودم.

این بار نوبت من بود که حرف بزنم:

_من دلم نمی‌خواد همراه تو بیام .

آتش نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_نظر تو رو نخواستم.

جیغ زدم:

_اما داری منو می‌بری.

آتش دستشو توی گوشش کرد :

_ دختر جیغ نزن کر شدم.

انگار که حرف های منو نمی‌شنید و همون جور که خودش دلش می‌خواست برخورد می‌کرد و همین بیشتر منو عصبی می‌کرد.

1402/05/25 01:09

❤️همــراز❤️
#پارت_416

دستمو دراز کردم و موهاش رو گرفتم و کشیدم که داد بلندی زد:

_داری چیکار می‌کنی احمق؟

منم مثل خودش داد زدم :

_دارم با زبون خودت باهات حرف می‌زنم بلکه بفهمی.

آتش هر چقدر تلاش کرد تا انگشت های منو از لابه لای موهاش بیرون بکشه موفق نشد و آخر دست به دامن پیمان شد:

_پیمان بیا این دختره‌ی وحشی رو از من جدا کن.

موهاش رو بیشتر کشیدم و گفتم:

_وحشی خودتی.

پیمان پوف کلافه ای کشید و ماشین رو گوشه ای پارک کرد.

دست هاش رو روی دست های من گذاشت :

_همراز موهاشو ول کن.

داد زدم :

_ول نمی‌کنم.

پیمان ابرویی بالا انداخت:

_چرا داد می‌زنی من یک متر هم با تو فاصله ندارم.

بخاطر ضایع شدنم دست هام شل شدن که آتش هم از این فرصت استفاده کرد و موهاش رو از زیر دستم بیرون کشید.

1402/05/25 01:09

❤️همــراز❤️
#پارت_417

عصبی سمتم برگشت و گفت:

_معلوم هست چته؟ دونه دونه موهام رو کندی.

ناخواسته زبونم رو بیرون اوردم :

_خوبت کردم.

وقتی نگاه متعجب پیمان و آتش رو دیدم خیلی آروم زبونم رو داخل دهنم فرستادم وآروم سرجام نشستم.

چسم های پیمان می‌خندید و همین باعث شد تا بیشتر خجالت بکشم.

سرمو پایین انداختم که آتش گفت:

_تو خجالت کشیدنم بلدی؟!

پشت چشمی نازک کردم:

_نه فقط تو بلدی.آتش پوزخندی زد و دیگه چیزی نگفت.

منم دست به سینه آروم سرجام نشستم.

تا زمانی که جلوی خونه‌ی آتش برسیم همه سکوت کرده بودن.

با ایستادن ماشین سرمو چرخوندم که برج بلند آتش جلوی چشم هام نقش بست.

آتش از ماشین پیاده شد اما من دست به سینه سرجام نشستم.

آتش وقتی دید من قصد پیاده شدن از ماشین رو ندارم در ماشین رو باز کرد:

1402/05/25 01:10

❤️همــراز❤️
#پارت_418

_ببین برای من کاری نداره که تو رو مثل سری قبل بندازم روی شونه هام و بخوام ببرمت پس مثل یه دختر خوب از این ماشین پیاده شو.

می‌دونستم این کار رو می‌کنه و منطقی ترین کار این بود که خودم پیاده شم اما غرورم این وسط مانع می‌شد.

وقتی آتش پافشاری منو دید شونه ای بالا انداخت:

_خودت خواستی.

به طرف جایی که من نشسته بودم اومد و در سمت منو باز کرد.

دستشو سمتم دراز کرد که خودم زود تر گفتم:

_باشه... باشه برو عقب میاده می‌شم.

_تو اگه می‌خواستی پیاده بشی همون اول پیاده شده بودی.

انگشت اشاره‌م رو جلوش تکون دادم:

_کاری نکن که جیغ بزنم تا همه بیان و اون وقت جلوه‌ت خراب بشه.

شونه ای بالا انداخت:

_خوب جیغ بزن ، اتفاقا خودمم باهات همراه می‌شم.

چشم هاشو به چشم هام دوخت و ضربه ای به پیشونیم زد:

_دختر توی این ساختمون کسی به جز من زندگی نمی‌کنه ، پس تا تو بخوای دهنتو باز کنی و جیغ بزنی من تو رو برداشتم بردم داخل ساختمون.

1402/05/25 01:10