❤️همــراز❤️
#پارت_419
وقتی دیدم حرفش کاملا منطقیه ، دهنمو بستم تا بیشتر از این حرف بیخود نزنم.
دستمو روی سینهش گذاشتم و به عقب هلش دادم:
_برو اونور میخوام پیاده شم.
اینبار باهام لجبازی نکرد و عقب کشید .
از ماشین پیاده شدم که آتش چمدون ها رو از دست پیمان گرفت:
_این بیچاره هم مشغول حمل این چمدون ها شده.
_ممنونم پیمان.
پیمان در جواب آتش ابرویی بالا انداخت :
_یعنی میگی من نیام دیگه؟
آتش خودشو به اون راه زد و گفت:
_کجا مگه جایی میخوای بیای.
پیمان خیره نگاهش کرد :
_نه داداش برو به سلامت.
یه لحظه دلم برای پیمان سوخت .
اینجوری همراه و کنار آتش مونده اون وقت اون حتی یه احترام خشک و خالی هم بهش نمیذاره.
پیمان به روی خودش نیورد اما از صورت درهمش مشخص بود که ناراحت شده مخصوصا اینکه جلوی من اتش اینجوری برخورد کرد.
1402/05/25 01:10