112 عضو
❤️همــراز❤️
#پارت_419
وقتی دیدم حرفش کاملا منطقیه ، دهنمو بستم تا بیشتر از این حرف بیخود نزنم.
دستمو روی سینهش گذاشتم و به عقب هلش دادم:
_برو اونور میخوام پیاده شم.
اینبار باهام لجبازی نکرد و عقب کشید .
از ماشین پیاده شدم که آتش چمدون ها رو از دست پیمان گرفت:
_این بیچاره هم مشغول حمل این چمدون ها شده.
_ممنونم پیمان.
پیمان در جواب آتش ابرویی بالا انداخت :
_یعنی میگی من نیام دیگه؟
آتش خودشو به اون راه زد و گفت:
_کجا مگه جایی میخوای بیای.
پیمان خیره نگاهش کرد :
_نه داداش برو به سلامت.
یه لحظه دلم برای پیمان سوخت .
اینجوری همراه و کنار آتش مونده اون وقت اون حتی یه احترام خشک و خالی هم بهش نمیذاره.
پیمان به روی خودش نیورد اما از صورت درهمش مشخص بود که ناراحت شده مخصوصا اینکه جلوی من اتش اینجوری برخورد کرد.
❤️همــراز❤️
#پارت_420
آتش چمدون رو برداشت و بدون اینکه به من توجهای کنه وارد ساختمون شد.
کاش میشد دنبال ماشین پیمان بدوم و داد بزنم تا منو هم ببره.
میدونم که قرار نیست ساعات خوبی رو در کنار آتش بگذرونیم.
سوار اسانسور شدیم و آتش دکمهی طبقهی چهار رو فشار داد.
بعد از رسیدن به طبقهی مورد نطر از اسانسور خارج شدیم.
آتش کلید انداخت و قفل در رو باز کرد.
با وارد شدن به خونه ، چمدون های منو یه گوشه گذاشت و دست هاشو باز کرد و یه نفس عمیق کشید:
_من میرم دوش بگیرم.
اخمی کردم :
_تو مهمون دعوت میکنی که پاشی بری حموم.
آتش سمتم برگشت و با دیدن چشم های شیطونش از زدن حرفم پشیمون شدم :
_میخوای باهم بریم.
به لکنت افتادم:
_چرا چرت و پرت میگی ، من که منظورم این نبود دیگه.
آتش به طور مسخره دستشو زیر چونهش گذاشت:
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_421
_ولی حالا که فکر میکنم میبینم داری درست میگی ، اخه کی مهمونشو تنها میذاره ، تو هم پاشو بیا تا باهم بریم حموم ، اینجوری هم من تو رو کمر تو رو لیف میزنم هم تو کمر منو.
این بار نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و لنگه دمپایی که گوشهی دیوار بود رو برداشتم و سمتش پرت کردم که با دستش زیر دمپایی زد:
_ای بابا چرا عصبانی میشی؟!
_تو واقعا خیلی پرویی.
دستشو بالا اورد:
_باشه ، پس تا من میرم و میام ، تو هم یه چیز خوب درست کن.
جیغی زدم که اتش بی توجه به من رفت.
من سرپا ایستاده بودم و اینجور که مشخص بود حالا حالا ها آتش نمیومد.
روی مبل نشستم که موبایلم زنگ خورد.
موبایل رو از جیب مانتوم بیرون آوردم که اسم بابا رو دیدم.
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
من ادم دروغ گفتن نبودم که و میدونستم اگه بابا بخواد خیلی سوال پیچم کنه قطعا همه چیز رو لو میدم.
آخ من به اتش چی بگم که منو توی شرایط سخت قرار داد.
با استرس جواب دادم:
_سلام بابا.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_422
با پیچیدن صدای بابا توی گوشم استرسم دو چندان شد:
_سلام بابا جان . کجایی تو دختر؟
دستپاچه گفتم:
_بابا خب تو... که تهران رو میشناسی ...همیشه ترافیکه و منم... از اونجایی که خیلی گرسنه... بودم رفتم... رستوران تا غذا بخورم.
استرسی که داشتم باعت شد تا به لکنت بیفتم.
دونه های عرق رو روی پیشونیم احساس میکردم.
_ چی میخوریی؟
با شنیدن صدای بلند آتش چشم هام گشاد شد .
قطعا بابا هم صداشو شنیده.
_کی بود همراز؟
پس درست حدس زدم و بابا هم صداشو شنیده.
دیگه کم کم داشت اشکم پایین میومد .
لبمو با زبونم تر کردم و برای نجات خودم از این مخمصه اولین کلمهای که به ذهنم رسید رو به زبون اوردم:
_گارسون.
بابا نفس عمیقی کشید :
_باشه بابا پس زودتر بیا که همه منتظرتن.
زمزمه کردم:
_باشه خداحافظ.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_423
نمیدونم صدام به گوش بابا رسید یا نه اما به محض به زبون اوردن کلمهی خداحافظی تلفن رو قطع کردم و دیگه منتطر نموندم تا ببینم بابا هم میخواد حرفی بزنه یا نه.
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم و به آتش نگاه کردم .
نمیدونم از نگاهم چی خوند که گفت:
_من اطلاعی نداشتم که داری با تلفن حرف میزنی وگرنه این قدر بیشعور نیستم که بخوام تو رو توی شرایط سخت قرار بدم.
چند ثانیه به چشم هاش خیره شدم و وقتی برق صداقت رو توی چشم هاش دیدم دیگه چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم .
اما هنوز از دست خودم عصبانی بودم که چرا توی شرایطی خودم رو قرار دادم که به بابا دروغ بگم.
صدای اتش رو شنیدم:
_حالا که بخیر گذشت چی میخوری؟
زمزمه کردم:
_کوفت.
_متاسفم نداریم.
متعجب سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم.
چرا امروز همه گوش هاشون خوب میشنوه.
_چیه انتطار نداشتی بشنوم.
پلکی زدم و از روی مبل بلند شدم:
_میخوام برم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_424
با برگشت ناگهانیش شونههام از ترس بالا پرید که قدمی به سمتم برداشت.
بخاطر فاصلهی کمی که بینمون ایجاد شده بود من چند قدمی به عقب برداشتم تا خودم به کابینت.
اتش هم فاصله رو به صفر رسوند و روبهروم ایستاد.
نمیتونستم توی چشم هاش نکاه کنم چون حس میکنم همهی حرف های درونم رو میتونه از توی چشم هام بخونه.
سرمو پایین انداختم و با گوشهی مانتوم مشغول بازی شدم که دستمو توی دستش گرفت و پشت کمرم برد.
اون یکی دستشو هم زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا اورد .
بدون اینکه حرفی بزنه فقط بهم نگاه میکرد که سرمو تکون دادم و غر زدم:
_چرا اینجوری میکنی ؟ من عجله دارم باید برم.
سرشو نزدیک تر اورد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_ولی من دلم نمیخواد که تو بری.
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم:
_منتظره منن باید برم.
بدون اینکه پلک بزنه گفت:
_کی منتظره توست؟
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_425
چشم هامو بستم و نالیدم :
_اتش اذیت نکن.
وقتی جوابی از جانب اتش دریافت نکردم چشم هامو باز کردم که همون لحطه اتش لب هاشو گوشهی لبم گذاشت.
به قدری شوکه شدم که نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم و باید چیکار کنم.
بعد از چند ثانیه که برای من چند قرن گذشت ، خود اتش عقب کشید.
کلافه دستی به موهاش کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_برو وسایلتو بردار تا منم سویج ماشین رو بردارم و ببرم برسونمت.
وقتی لحن سردش رو شنیدم ناخوداگاه بغض بزرگی توی گلوم نشست.
حداقل بعد از اون بوسه اصلا انتطار این طرز حرف زدن رو ازش نداشتم.
جوری برخورد میکرد انگار من به زور خودمو بهش چسبوندم.
عصبی از اشپزخونه بیرون رفتم و کنار چمدون هام ایستادم
.از رفتارش خسته شدم ، یه بار خوبه یه بار بد.
منم سرمو پایین انداختم و دستهی چمدون رو گرفتم و داد زدم:
_لازم نیست من خودم میتونم برم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_426
بدون اینکه جوابمو بده سویچش رو از روی میز برداشت.
دسته ی چمدون رو از توی دستم گرفت و در رو باز کرد.
چیزی نگفتم ، یعنی نمیخواستم باهاش همکلام بشم چون میدونم اخرش اونه که حرفش به کرسی میشینه.
سوار آسانسور که شدیم سرمو بالا نیوردم ، حس میکردم غرور و شخصیتم این وسط داغون شد .
کسی که باید عقب میکشید من بودم نه اون.
الان معلوم نیست چه فکر هایی راجبم میکنه.
اون که هر ثانیه یه چیزی بهم میگفت الان خیلی قشنگ خودم آتو دادم دستش..با باز شدن در اسانسور از خدا خواسته بیرون رفتم و مستقیم به سمت ماشین اتش رفتم.
آتش هم در ماشین رو باز کرد که سوار شدم و خودشم بعد از گذاشتم چمدون ها روی صندلی عقب سوار ماشین شد.
_کمربند تو ببند.
توجه ای نکردم که پوف کلافه ای کشید و خودش خم شد که کمربندم رو ببنده.
نگاهم روی تار موهایی که روی پیشونیش افتاده بودن سر خورد.
قبل از اینکه اون دستش به کمربند برسه خودم پیش دستی کردم و کمربند رو بستم .
به اتش نگاهی انداختم:
_لطفا بشین سرجات.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_427
آتش چند ثانیه به چشم هام زل زد و بعد هم پوزخندی زد و سرجاش نشست.
با همین پوزخندی که زد هزار جور فکر بد به سرم زد که نکنه منطورش این بوده نکنه منطورش اون بوده.
فقط تنها امیدواریم این بود که بعد از این دیگه نمیبینمش.
ماشین که روشن شد سرمو چرخوندم و به بیرون نگاه کردم.
چشم هام اینور بودن اما حواسم حوالی شخصی بود که حتی تکلیفش با خودشم مشخص نیست.
با پلی شدن اهنگی و شنیدن صدای خود اتش چشم هامو بستم.
صداشو دوست داشتم .
یه ارامش خاصی توی صداش بود که این ارامش رو هم به شنونده منتقل میکرد.
با بستن چشم هام صحنهی بوسیدنش توی ذهنم نقش بست.
مانع لبخندی شدم که داشت ناخواسته روی لبم نقش میبست.
من آتش رو دوست داشتن و آخه چجوری میتونم با دوریش کنار بیام.
ای کاش میتونستم دوست داشتنمو به زبون بیارم.
اون موقع ها همیشه با خودم میگفتم اگه عاشق شدم نمیذارم غرورم مانع ابزار احساساتم بشه ،نمیذارم یه عمر حسرت اینکه میتونستم داشته باشمش ولی الان با سکوتم از دستش دادم رو بخورم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_428
اما الان آتش با رفتار و حرف هاش تمام معادلاتم رو بهم ریخته.
نمیتونم عکسالعملش رو تصور کنم .
اون با حرف هایی که بهم زد منو از فکر هایی کخ راجبم میکنه ترسوند.
از قدیم میگفتن اگه یکی رو کتک بزنی شاید فراموش کنه اما هیچ وقت حرف ها فراموش نمیشن.
حرف ها بد میسوزونن . ریشههای اعتماد رو در وجود آدم میسوزونه .
با فکر به اینکه این آخرین باره که کنار آتش نشستهم قطره اشکی از چشمم پایین اومد که با انگشتم پاکش کردم.
نفس عمیقی کشیدم که عطر آتش مشامم رو پر کرد.
کاش میتونستم هوای این ماشین رو توی یه شیشه کنم و همیشه استشمامش کنم بدون اینکه تموم بشه.
با ایستادن ماشین سمت آتش برگشتم که شیشهش رو پایین کشید و روبه پسری که کنار خیابون ایستاده بود و شاخههای گل دستش بود گفت:
_پسرجون یه شاخه گل به من میدی؟
گلی رو سمت آتش گرفت:
_بفرمایید آقا.
متعجب داشتم به اتش نگاه میکردم که این شاخهی گل رو برای کی خریده.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_429
آتش با حساب کردن شاخه گل ، شیشه رو بالا کشید و پاشو روی پدال گاز فشار داد.
_آدرس جایی رو که میخوای بری رو بگو.
تازه یادم میافته که من اصلا ادرس بهش نکفتم و فقط مثل این طلبکار ها نشستم توی ماشین.
آدرس خونهی آقا جون رو گفتم که شاخه گل رو روی پام گذاشت.
متعجب یه نگاه به شاخه گل انداختم و یه نگاه هم به آتش.
_اینو برای چی گذتشتی اینجا؟
بدون اینکه بخواد نگاهم کنه گفت:
_کمبود جا بود گفتم بذارم روی پای تو.
چشم غرهای بهش رفتم که مکثی کرد و ادامه داد:
_برای توعه.
ابروهام بالا پرید:
_برای من؟!
آتش پوف کلافه ای کشید:
_یه گل خریدما چرا اینجوری میکنی؟
_خب همین گل خریدن برام عجیبه.
اخمی کرد و زمزمه کرد:
_شیطونه میگه از همین شیشه پرتش کنم بیرون.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_430
_منو یا گلو.
با نگاه خیرهش لبخندم جمع شد که زیرلب گفت:
_گلو.
با کوچهای که خونهی آقاجون توش بود غم عالم به دلم سرازیر شد.
دل کندن از این مرد برام سخت بود.
بغض بزرگی توی گلوم نشست که با قورت دادن مداوم آب دهنم سعی داشتم تا از بین ببرمش.
با ایستادن ماشین جلوی در خونه لبخند غمگینی زدم.
با خودم که غریبه نبودم اما تموم این مدت انتظار داشتم تا آتش یه حرف برای امیدوار شدنم بزنه.
اما فقط سکوت بود که نصیب این دل زبون نفهمم شد.
_ممنونم ازت بخاطر همه چیز ، اگه بخاطر من اذیت شدی یا توی دردسر افتادی هم متاسفم از قصد نبوده.
دوباره با همون چشم های قشنگش نگاهم کرد جوری که نمیتونستم پلک بزنم.
انگار که میترسیدن با پلک زدنم این لحظاتم خوب رو از دست بدم.
با انگشت اشارهش روی گونهم کشید:
_ اذیتم که کردی اما خودتم دلیل حال خوبم بودی.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_431
با این حرف هاش دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست.
قطره های اشکمم انگار باهم مسابقه گذاشته بودن که پشت سرهم روی گونههام روانه میشدن.
برای اینکه برای این اشک ها دلیل بیارم گفتم:
_ببخشید من به بچه های گروه وابسته شده بودم و الان که از یکی یکیتون دارم جدا میشم یکم سخت و دلگیره برام.
با لحن خاصی گفت:
_به بچه های گروه وابسته شده بودی!
سری تکون دادم که دستشو پشت گردنم گذاشت و پیشونیم رو عمیق بوسید.
دست هامو روی سینهش گذاشتم و عقب کشیدم که همون لحطه در باز شد و محسن پسرعموم که تازه از خارج اومده بودن از خونه بیرون اومد.
وقتی دیدم دیگه بیشتر از این نمیتونم توی ماشین بشینم لبخندی زدم :
_خداحافظ.
منتطر بودم تا جوابمو بده اما چیزی جز سکوت نصیبم نشد برای همین با غم در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
محسن با دیدنم شناختم که گفت :
_چه عجب ما شما رو دیدیم بانو.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_432
نتونستم جوابشو بدم چون میدونستم این بغض لعنتی هنوز تموم نشده و منتظره یه فرصته.
در عقب رو باز کردم که آتش با اخم های درهم از ماشین پیاده شد و سمتم اومد.
چمدون هارو از ماشین بیرون اوردو دستم داد .
دلم از این کارش گرفت .
حس کردم داره با زبون بی زبونی بهم میگه برو.
چمدون رو کشیدم که محسن سمتم اومد و چمدون رو از دستم کشید :
_این کی بود که باهاش اومدی؟
جوابی بهش ندادم .
محسن دستشو روی زنگ گذاشت که در آنی باز شد.
دیگه برنگشتم تا اتش رو ببینم و مبادا پاهام برای رفتن و جدا شدن سست بشن.
قدمی برداشتم که صدای آتش رو شنیدم :
_همراز.
به سمتش برگشتم که چشم هاشو باست و گفت:
_مواطب خودت باش.
لبخند غمگینی زدم.
آخرشم اون حرفی که من میخواستم رو نگفت.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_433
باشه ای زیر لب زمزمه کردم که نمیدونم به گوشش رسید یا نه اما دیگه نموندم و وارد خونه شدم.
دوست داشتم همین جا بشینم و زار زار به حال خودم گریه کنم اما نمیتونستم چون همه داشتن نگاهم میکردن.
به زور لبخندی روی لبم نشوندم که نمیدونم اصلا شباهتی به لبخند داشت یا نه.
خونهی اقاجون یه خونهی قدیمی بود که یه حیاط خیلی بزرگ داشت و یه درخت گرده هم وسطش بود.
و الان یه زیر انداز پهن بود ،همه روش نشسته بودن و مشغول گپ زدن بودن.
بابا با دیدن بلند شد و دست هاشو باز کرد که خودمو بهش رسوندم.
الان واقعا به این آغوشش محتاج بودم.
سرمو روی شونهش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بابا روی موهام بوسهای زد که اشک توی چشم هام جمع شد.
عمه با تمسخر گفت:
_تو رو چه به خارج.
با نیم نگاهی که بابا بهش انداخت لبخند مسخرهای زد و برای جمع کردن حرفش گفت:
_عمه جان منظورم اینه که تو به خانوادهت خیلی وابستهای و قطعا نمیتونی دوریشون رو تحمل کنی.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_434
سری تکون دادم ، احتمالا منو با یه موجود چهارپا اشتباه گرفته بودن.
خیلی تابلو داشتن به این موفقیتی که من به دست اوردن حسودی میکردن.
احتمالا فکر میکردن من شانسی شانسی تونستم تا این پله از موفقیت رو طی کنم.
به سمت آقاجون رفتم و دستشو بوسیدم که با اخم نگاهم کرد.
_از اون موقعی که دیدمت خیلی خانوم تر شدی.
الان چون خانوم شدم ناراحته!
نمیدونستم واقعا چی بگم ، یه حرف هایی میزدن که شک نداشتم پشتش اصلا فکری صورت نگرفته.
لبخندی زدمو گفتم:
_خب آقاجون چندسال از اون روزی که شما منو دیدید گذشته.
پوزخندی زد و نیم نگاهی بهم انداخت:
_یه جور حرف میزنی انگار هرسال به ما سر زدی، الان چندسال شده که برای دستبوسی نیومدی؟
چی بگم؟!
بگم تقریبا پونزده سال پیش اومدم و وقتی از علاقهم به موسیقی خبر دار شدید جوری رفتار کردید که منم دیگه پامو اینجا نذارم!
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_435
سکوت میکنم .
فقط برای اینکه یه وقت بابا ناراحت نشه در برابرشون سکوت میکنم.
سرمو پایین انداختم و از کنار آقاجون رد شدم که مامان سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
با دیدنش گل از گلم شکفت .
دلم براش تنگ شده بود.
مامان با دیدن من اول ناباور نگاهم کرد و بعد هم سینی رو روی زمین گذاشت و دست هاشو باز کرد.
توی بغلش پر کشیدم که صورتم رو بوسه بارون کرد.
_دلم برات تنگ شده بود دخترم.
عطر مامان رو نفس کشیدم و زمزمه کردم:
_منم دلم برات تنگ شده بود.
عقدهی این چندوقتی که از آغوش مامان دور بودمو درآوردم.
واقعا هیچ جایی آغوش پدر که بهت اطمینان و میده و آغوش پر مهر مادر نمیشه.
با صدای آقاجون چشم هامو کلافه بستم:
_بسه دیگه عروس ، تو از بس که اینجوری کردی الان خودرای شده.
دیگه شنیدن حرف های آقاجون رو نداشتم
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_436
بخاطر اینکه ریر بار حرف زورشون نرفتم و از رشتهی موردعلاقهم دست نکشیدم الان داره بهم میگه خودرای.
باشه اگه این اسمش خود رای بودنه ، پس من بهش راضیم.
من هیچ وقت جوری زندگی نکردم و تصمیماتم رو بر وقف مراد یکی دیگه نگرفتم .
از این به بعد هم نمی گیرم.
بابا گفت:
_آقاجون.
صدای عصای اقاجون که به زمین کوبیده شد رو شنیدم:
_چیه پسر ؟! مگه دارم دروغ میگم . اگه تقصیر زنت نیست پس تقصیر کیه که این دختر اینجوری شده.
ای وای از مامان بیچارهم که هدف نیش و کنایهی این خانواده قرار گرفت.
معلوم نیست تاحالا بخاطر من چیا شنیده و مجبور شده دربرابرشون سکوت کنه.
از آغوش مامان بیرون اومدم و به چشم های سرخ شدهی بابا نگاه کردم:
_آقاجون مگه دخترم چشه ؟ من بهش افتخار میکنم.
لبخندی از این حمایت بابا روی لبم نقش بست که این لبخند از چشم های تیزبینانهی اقاجون دور نموند و همین باعث شد تا حرصی بشه:
_اره همین حرف ها رو میزنی که این دختر شیر شده و برای خودش میره سفر خارج.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_437
حالا فهمیدم دل پرشون از چیه؟
از اینکه قبل از رفتنم نیومدم ازشون اجازه بگیرم و ببینن اجازه میدن که من برای رسیدن به ارزوهام یه قدم بردارم یا نه.
پوف کلافه ای کشید که آقاجون داد کشید:
_و الان اینقدر گستاخ شده که کلافه چشم هاشو از من میدزده.
چشم هام دیگه بیشتر از این گرد نمیشد.
یه نگاه به بابا انداختم و یه نگاه به آقاجون .
بابا کلافه دستشو به موهاش کشیده :
_اقاجون به نطرم این بحث ها بسه تا دلخوری پیش نیومده.
آقاجون دستشو روی زانوش گذاشت:
_اگه زن و بچهت شیر شدن فقط و فقط تقصیر خودته.
مامان زیر گوشم زمزمه کرد:
_برو توی خونه پیش نازان.
از خدا خواسته ، بدون اینکه مخالفتی کنم رفتم داخل خونه.
نمیتونستم بیشتر از این بمونم .
من حالم بد بود و نمیتونستم وایسم تا از عصبانیتم از اتش رو سر اینا خالی کنم و این وسط بابای بیچارهم داغون بشه.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_438
با دیدن نازان که پشتش به منه و درحال خورد کردن پیاز هست لبخند غمگینی زدم .
این قدر بهم ضد حال زدن که حتی با دیدن خواهرمم نمیتونم از ته دلم شادی کنم.
لبخندی زدم .
بهتر بود که بیخیال این حرف و حدیث ها بشم و متل همیشه که این حرف ها رو پشت سرم چال میکردم الانم حرف هاشون رو نشنیده بگیرم.
از پشت به نازان نزدیک شدم و دستمو روی چشم هاش گذاشتم.
شونه هاش از ترس بالا پریدن که لبخندی زدم.
_یزدان تویی؟!
نیشگونی از پهلوش گرفتم و گفتم :
_دخترهی چشم سفید به نطرت این دست های نرم و لطیف به دست های یه مرد میخوره.
نازان با شنیدن صدام سمتم برگشت که محکم بغلش کردم.
نازان هم دست هاشو دور کمرم پیچید و گفت:
_خره دلم برات تنگ شده.
چشمک ریزی بهش زدم:
_اما من دلم تنگ نشده.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_439
چشم غرهای بهم رفت و یکی پشت گردنم کوبید که عقب رفتم:
_غلط کردی ، درضمن منم دلم برات تنگ نشده یعنی یزدان جونم نذاشت نبودتو حس کنم.
به صورت نمایشی اوق زدمو گفتم:
_از کی تا حالا شده یزدان جون.
_از اون موقع که شما رفتید خارج خواهر زن.
با شنیدن صدای یزدان دهنم باز شد که اومد و کنار نازان ایستاد.
دستشو پشت کمر نازان گذشت و نگاهشو به من دوخت که لبخند دندون نمایی زد .
_من میدیدم هر چقدر به نازان میگفتم یکم قربون صدقهی من برو نمیرفتا نگو شما با همین کاراتون ذهنشو شست و شو دادید.
نازان مشت محکمی به شونهی یزدان کوبید:
_من قربون صدقهی تو نمیرم؟!
با شنیدن این جمله دوباره به صورت نمایشی اووق زدم:
_ایییی چقدر حال بهم زن.
یزدان انگشت اشارهشو جلوی من تکون داد:
_پس حالا فهمیدم این رفتار های خشنشو از کی یاد گرفته.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_440
نازان انگار تازه حواسش جمع شد و فهمید منم هستم که جیغی کشید:
_تو گوشاتو بگیر .
یزدان ابرویی بالا انداخت:
_راست میگه بالاخره شما چشم و گوشتون بستهست و نباید این چیزا رو یاد بگیرید.
با این حرفش لبخند روی لبم ماسید .
یاد آتش و اون صورت جدیش افتادم .
من هرچقدر سعی میکردم تا اونو به فراموشی بسپارم نشدنی بود.
انگار اونو توی ذهن و قلبم حکاکی کرده بودن و هیچ جوره پاک شدنی نبود.
با صدای نازان که داشت جیغ میزد از فکر بیرون اومدم:
_منطورت چه چیزایی هس...
و قبل از اینکه نازان جملهش رو تموم کنه یزدان خم شد و گونهی نازان رو بوسید.
لبخندی زدم .
از خوشحالی و این عشقی که بین نازان و یزدان بود به وجد اومدم اما نمیتونستم حسرتی که توی دلم به وجود اومد رو نادیده بگیرم.
نازان نگاهی به صورت من انداخت که لبخند زورکی بهش زدم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_441
انگار فهمید که حالم خوب نیست که روبه یزدان کرد و عصبی گفت:
_خیلی خب بسه دیگه ، برو بیرون.
یزدان دست هاشو به نشونهی تسلیم بالا اورد:
_خیلی خب من رفتم.
با بیرون رفتن یزدان از آشپزخونه نازان سمت من اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و روی صندلی نشوندم:
_دختر تو حالت خوبه؟
سرمو تکوت دادم ولبخندی زدم:
_آره چطور ؟
روی صندلی روبهروی من نشست:
_هیچی دختر یه لحظه احساس کردم حالت بده.
خیره نگاه نازان کردم که دستشو روی دستم گذاشت:
_من خواهر دوقلومو میشناسم ، احساسات درونیشو میتونم درک کنم. وقتی ناراحتی این حس به منم منتقل میشه پس بهم بگو چه مشکلی داری ، نذار دل نگرونت بشم ، نذار فکر و خیال کنم تا اخرش دق کنمو بیفتم روی دستت. بهم بگو شاید دست توی دست هم تونستیم اون چیزی که تو رو داره اذیت میکنه رو حل کنیم.
مثل آتشفشان منفجر شدم.
انگار منتطره یه تلنگر بودم تا بشکنم ،تا بتونم حرف های دلمو که چند وقته داره اذیتم میکنه رو به زبون بیارم شاید خالی شم و حالم بهتر شه.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_442
نفس عمیقی کشیدم :
_نازان من عاشق شدم.
نازان اول از همه ناباور نگاهم کرد و وقتی جدیت رو توی چشم هایمن دید مشت محکمی به شونهم کوبید:
_خب خره مگه این ناراحتی داره ، تو یه جور عزا گرفته بودی من گفتم چه اتفاقی افتاده.
با دیدن قیافهی غمگین من از چرت و پرت گویی دست برداشت:
_خب بنال ببینم چته.
با بغض سنگینی که از یاداوری این جمله توی گلوم نشیت جواب دادم:
_عشقم یک طرفهست.
دهن نازان باز شد:
_شوخی میکنی؟
دستی زیر چشمم کشیدم:
_به نطرت من به قیافهی من میخوره که شوخی کنم؟
نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال و روزم ابرویی بالا انداخت:
_راست میگی به قیافهت نمیخوره که لاف بیای.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و منو در آغوش کشید:
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_443
_قربون قیافهی مثل ماهت بشم ، اون پسری که حاضر شده از لعبی مثل تو بگذره قطعا خره ، پس همون بهتر که تو هم فراموشش کنی.
_ممنونم ازت که این قدر خوب دلداری دادی و راه و چاه رو بهم نشون دادی.
دو طرف شونهم رو گرفت و به صورتم نگاه کرد:
_خب پس چی بگم؟!
وقتی قیافهی پوکر منو دید خم شدو زیر گوشم زمزمه کرد:
_میخوای یه کاری کنیم که با پای خودش بیاد خواستگاری؟!
مشکوک نگاهش کردم که ادامه داد:
_بیا چیز خورش کنیم بعدم گولش بزنیم بعدم بکشونیمش پای سفرهی عقد.
لبخند دندون نمایی زد به طوری که 36 تا دندونشو میتونستم ببینم:
_نظرت چیه؟!
یکم نگاهش کردم و بعد هم محکم به پشت گردنش کوبیدم:
_میدونی اشتباه از خودمه که اومدم به تو گفتم.
نازان دستشو پشت گردنش گذاشت:
_لیاقت نداری بیشعور وگرنه این بهترین راهه
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد