❤️هـــمــراز❤️
#پارت_444
از پشت میز بلند شدم:
_باشه باشه تو راست میگی.
ضربهای به ساق پام زد که از درد خم شدم و همون لحظه هم عمه رو توی چهارچوب در دیدم.
صاف ایستادم که با تاسف سری تکون داد:
_خونهی آقاجون من جای این وحشی بازیا نیست.
چرا دقیقا کاری میکنم تا آتو دست اینا بدم.
_عمه به نطرتون کلمهی وحشی قشنگه؟!
نازان سرفهی مصلحتی کرد .
متوجه شدم که بهم به زبون بی زبونی میگه زبون به دهن بگیرم اما نمیتونم دربرابر این بی احترامی عمه سکوت کنم.
_آقاجون راست میگه ،تو خیلی زبونت دراز شده ، فکر کردی رفتی شهر فرنگ و اومدی خیلی ادم شدی.
چشم هامو بستم تا مبادا دهنمو باز کنم و هر چی شایستهش هست رو بگم.
_عمه بهتره راجب کلمههایی که به کار میبرید ، فکر کنید.
عمه پوزخندی رفت و به سمت سینک رفت:
_دختر یادت باشه که تو نمیتونی راجب حرف زدن من نظر بدی.
دست به سینه ایستادم:
1402/05/26 17:10