112 عضو
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_444
از پشت میز بلند شدم:
_باشه باشه تو راست میگی.
ضربهای به ساق پام زد که از درد خم شدم و همون لحظه هم عمه رو توی چهارچوب در دیدم.
صاف ایستادم که با تاسف سری تکون داد:
_خونهی آقاجون من جای این وحشی بازیا نیست.
چرا دقیقا کاری میکنم تا آتو دست اینا بدم.
_عمه به نطرتون کلمهی وحشی قشنگه؟!
نازان سرفهی مصلحتی کرد .
متوجه شدم که بهم به زبون بی زبونی میگه زبون به دهن بگیرم اما نمیتونم دربرابر این بی احترامی عمه سکوت کنم.
_آقاجون راست میگه ،تو خیلی زبونت دراز شده ، فکر کردی رفتی شهر فرنگ و اومدی خیلی ادم شدی.
چشم هامو بستم تا مبادا دهنمو باز کنم و هر چی شایستهش هست رو بگم.
_عمه بهتره راجب کلمههایی که به کار میبرید ، فکر کنید.
عمه پوزخندی رفت و به سمت سینک رفت:
_دختر یادت باشه که تو نمیتونی راجب حرف زدن من نظر بدی.
دست به سینه ایستادم:
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_445
_عمه دقیقا این نطری که دارید با نطر من یکیه.
نازان با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گوشهی لبشو به دندون کشید.
بس بود هر چقدر مراعات بزرگ بودنش رو کردم.
از قدیم گفتن احترام باید متقابل باشه ، وقتی عمه خودش نمیخواد احترامش حفظ بشه ، کاری از دست من برنمیاد.
عمه با عصبانیت به سمتم قدم برداشت:
_دخترهی گستاخ بهتره قبل از حرف زدن ، قبلش حرفتو مزه مزه کنی و درست با من صحبت کنی.
روبهروی عمه ایستادم:
_عمه جون همین جور که شما میخواید تا بقیه بهتون احترام بذارن ، دقیقا دیگران هم همین انتطار و از شما دارن.
عمه به سینهم کوبید که چند قدمی به عقب پرت شدم اما سعی کردم تا تعادلمو حفظ کنم:
_میدونید که میتونم حرف خودتون رو به خودتون برگردونم.
و قبل از اینکه بفهمم عمه دستشو بالا برد و محکم روی گونهم کوبید .
ناباور دستمو روی گونهم گذاشتم و به عمه نگاه کردم.
بابا تا حالا برای یک بار هم روی من دست بلند نکرده حتی در بدترین شرایط.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_446
اون وقت عمه به خودش اجازه داده تا دستشو بلند کنه و روی گونهی من بکوبه.
عجیبه نه اما واقعا عمه خیلی داشت زیاده روی میکرد ، دیگه نمیتونستم دربرابرش سکوت کنم.
فاصلهای که باهاش داشتم رو به صفر رسوندم و سینه به سینهش ایستادم .
انگشتمو جلوی صورتش تکون دادم و دهنمو برای زدن حرفی باز کردم که به عقب کشیده شدم.
سرمو برگردوندم که صورت مامانو دیدم.
مامان داشت با نگاهش بهم میفهموند که سکوت کنم.
اما من دست بردار نیستم ، بسه هر چقدر جلوشون کوتاه اومدیم و اونا بیشتر از قبل بی احترامی کردن.
بازوم رو از توی دست مامان بیرون کشیدم که اجازه نداد و با اخطار بهم گفت:
_برو بیرون ، پیش بابات بشین.
دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم اما مامان ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت:
_اصلا ، برو بیرون .
خیره به مامان نگاه کردم که با دیدن چشم هاش دلم لرزید.
نتونستم حرفشو نادیده بگیرم و بیشتر جلوی عمه خوردش کنم برای همین نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_447
تموم تلاشم این بود تا زودتر از اینجا برم و از دست این ادما نفس راحتی بکشم.
وارد حیاط شدم و کنار بابا نشستم.
بابا برگشت نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد که لبخندشو با بستن چشم هام جواب دادم.
با صدای اقاجون نگاهمو بهش دوختم:
_فردا قراره بریم خونهی مصطفی.
من دوتا عمو و دوتا عمه دارم .
و مصطفی عموی کوچیکم بود اما این موضوع چه ربطی به من داره.
انگار از نگاهم سردرگمی رو فهمید که سری تکون داد و ادامه داد:
_و میخوام که تو هم بیای.
کلافه شالمو درست کردم :
_اما آقاجون من کار دارم .
ابروهای آقاجون بهم گره خورد :
_روی حرف من حرف نزن دختر.
با چشم و ابرویی که بابا برام اومد فهمیدم باید این بحث رو دیگه ادامه ندم برای همین سری تکون دادم:
_چشم آقاجون ، بذارید ببینم چی میشه.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_448
انگار فهمید که قراره بپیچونمش برای همین گفت:
_نخیر حالا که اینجوری شد فردا میایم خونهی شما.
حس کردم نمیتونم نفس بکشم.
خواستم خودمو از شرشون راحت بشم اما انگار این شرشون بیشتر دامنمو گرفت.
باشهای زیرلب زمزمه کردم که کسی به پهلوم کوبید.
زیرچشمی نگاه به بغل دستیم انداختم که نازان بود که کنارم نشست.
زیرلب زمزمه کرد:
_باشه و زهرمار .
منم مثل خودش زمزمه کردم:
_من که نمیدونستم اینا خودشون رو الکی الکی دعوت میکنن.
نازان هیس زیر لبی گفت:
_میشنون.
شونهای بالا انداختم:
_بشنون مهم نیست.
عمه از داخل خونه بیرون اومد که سفرهی یک بار مصرف دستش بود .
با صدای بلند گفت:
_من باید صداتون کنم که بیاید این سفره رو بگیرید.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_449
دخترای خودش بالای جمع نشسته بودن اون وقت به ما امر و نهی میکرد.
بابا بدون اینکه کسی صدامون رو بشنوه گفت:
_پاشید برید اون سفره رو بگیرید.
منو نازان همزمان باهم بلند شدیم.
سفره رو از دست عمه گرفتیم و پهن کردیم.
همچنان دخترای عمه از جاشون تکون نخورده بودن.
مدام از جلوشون رد میشدم و چشم غره ای بهشون میرفتم اما انگار نه انگار.
سفره رو من، نازان و مامان چیدیم و بعد از چیده شدن سفره همه دورش جمع شدیم.
عمه کنار دختراش بالای سفره نشست و با خنده گفت:
_نازان عمه از پس درست کردن یه خودش بادمجون هم بر نمیای.
در حالی که من دیدم نصف کارهارو نازان انجام داد و این حرفی که در حقش زد خیلی بی انصافی بود.
یزدان بشقاب پر از برنجی رو جلوی نازان گذاشت:
_عمه جان تا اون جایی که من در ارتباطم ، نازان دستپخش حرف نداره حتی سخت ترین غذاهاروهم میتونه با دست های هرمندش درست کنه.
با این حمایتی که یزدان از نازان کرد لبخندی روی لبم نشست.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_450
با این حمایتی که یزدان از نازان کرد لبخندی روی لبم نشست.
دستمو روی دست نازان گذاشتم و لبخندی زدم.
از حرفی که یزدان زده بود خیلی سر کِیف اومدم.
با لبخند شادی که بخاطر ضایع شدن عمه بود دیس برنج رو برداشتم و بشقابمو پر از برنج کردم که زنعمو گفت:
_دختر مگه تو رستوران نبودی ؟ بازم میخوای بخوری ، همینجوری هم هیکلت بد فرم هست دیگه بدترش نکن.
از حرص زن عمو تقریبا نصف برنج داخل دیس رو توی بشقابم خالی کردم.
ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم:
_درسته زن عمد رستوران بودم ام به قول یزدان این قدر دست پخت نازان خوبه که ادم نمیتونه بی خیال غذاهایی که میپزه بشه.
زن عمو پشت چشمی نازک کردو خواست جوابمو بده که آقاجون مداخله کرد و جدی گفت:
_این بحث رو تموم کن . خوردن یا نخوردن هرکس فقط به خودش ربط داره.
با تعجب به آقاجون نکاه کردم که ببینم خودشه ، حالش خوبه یا نه.
نگاهی هم به پیشونیش انداختم تا ببینم خراشی بهش نباشه اما من چیزی ندیدم و نتیجه گرفتم که سالمِ سالمه.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_451
آقاجون سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بالا اورد و با ابروهای گره خورده نگاهم کرد.
به بشقابم اشاره کرد:
_الان سفره رو جمع میکنن و تو نمیتونی دست پخت خواهرتو بخوری.
سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن شدم.
نه انگار همون آقاجون قبله و زبون نیش دارشم هنوز سرجاشه.
داشتم کم کم نگرانش میشدم اما خوب که خود واقعیش رو نشون داد و منو از این نگرانی نجات داد.
همهی توی سکوت مشغول غذا خوردن شدنو همین برای من عجیب بود که عمه و سکوت !
واقعا غیرقابله باور.
احتمالا داره فکر میکنه ببینه چی میتونه بهمون بگه.
بعد از خوردن غذا بالاخره الهام و الهه هم افتخار دادن و کمک کردن تا این سفره جمع بشه.
چایی ریختهم و دادم دست نازان تا ببره که گفت:
_زرنگی خودت ببر.
به شوخیش زیاد توجهای نکردم چون از اول صبح تا حالا به اندازهی کافی اذیت شدم و واقعا دیگه گنجایش ندارم.
_نازان لطفا ببر اصلا حال ندارم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_452
نازان یه نگاه به صورتم اتداخت و سری تکون داد:
_باشه.
تمام این مدت فقط صدای آتش توی گوشم بود.
چرا این قدر جدایی و دل کندن سخته؟!
دیگه داشتم از دست خودم کلافه میشدم.
پاشدم و شیر اب سرد رو باز کردم و چند مشت به صورتم پاشیدم.
از شدت سردی آب چشم هامو بستم اما حالم بهتر شد.
با دستمال کاغذی صورتم رو پاک کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم.
توی آینهای که داخل راهرو بود نگاهی به صورتم انداختم که خستگی توش مشهود بود.
کاش زودتر بابامو قصد رفتن میکرد.
از اینجا میرفت تا من میتونستم بخزم زیر پتو و چشم هامو ببندم و چند دقیقهای از این حال و هوا بیرون بیام.
با اومدن الهام توی خونه از اینه دل کندم و نیم نگاهی بهش انداختم که گفت:
_آقاجون صدات میزنه.
و عقب گرد کرد تا از خونه بره بیرون اما انگار لحظهی اخر چیزی یادش اومد که برگشت سمتم و نیشخندی زد:
_میدونی مامانم همیشه میگفت میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر تو الان منو دقیقا یاد همون میمون میندازی.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_453
شوکه بهش نگاه کردم.
اصلا نمیتونستم جملهش رو هضم کنم ، اخه مگه من چیکار کرده بودم؟!
و بدون اینکه بهم فرصت بده از خونه بیرون رفت.
این جمله بیشتر به درد خودشون میخورد نه من.
با اعصابی داغون از خونه بیرون زدم.
معلوم نبود این خانواده چشون بود که هر لحظه به یکی پیله میکنن.
کنار نازان نشستم که استکان چایی جلوم گذاشت.
با شنیدن صدای آقاجون سرمو بالا اوردم:
_نه بهمون سر میزنی حالا که اومدی هم خودتو اون تو قائم کردی که چشمت بهمون نیفته!
واقعا دیگه تحمل این گله و شکایت هاشون برام سخت بود.
حتما باید میگفتم اره تحما شما سخته تا دست از سرم بردارن.
_نه اقاجون تا یکم اشپزخونه رو جمع و جور کردم طول کشید.
نازان زیر گوشم زمزمه کرد:
_دروغ گو دشمن خداست.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_454
با آرجم به پهلوش کوبیدم که اخی از بین لب هاش خارج شد.
_از کی تا حالا به آینه نگاه کردن شما شده آشپزخونه جمع کردم.
عصبی به الهام خیره شدم.
_شما بهتر صحبت نکنید که مبادا زبونتون خسته نشه.
نازان دستمو گرفت و فشار داد ، زیر گوشم زمزمه کرد:
_خره ببند دهنتو.
الهام لبشو گاز گرفت که عمه گفت:
_دختر تربیتم که نداری.
_عمه تربیت دارم اما از زمانی که من پامو توی خونه گذاشتم فقط مشغول تیکه پرونی هستید و به زبونتون هم استراحت ندادید گفتم اینبار اگه جواب ندم خدایی نکرده ناراحت میشید.
عمه خواست جوابمو بده اما با صدای اقاجون سکوت کرد و با چشم هاش برام خط و نشون کشید:
_بسه احترام بزرگترتو نگه دار ، نسرین تو هم بس کن.
دهنمو برای اعتراض باز کردم که بابا گفت:
_بسه ، پاشید بریم.
آقاجون خطاب به بابا گفت:
_کجا؟
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_455
بابا با لحن جدی جواب آقاجون رو داد:
_خونهمون ، آقاجون همون جور که خانوادهیمن به شما احترام میذارن ، انتڟار احترام متقابل دارن . اگه من و زن و بچهم سکوت میکنیم دلیل نمیشه که شما و بقیه بخواید سواستفاده کنید.
بابا نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
_اگه دختر من تا اینجا رسیده فقط و فقط بخاطر تلاش خودش بوده و من نه تنها به شنا بلکه به هیچکس اجازه نمیدم که بخواد تلاش های شبانه روزای دخترم رو زیر سوال ببره.
از این حمایت بابا ته دلم گرم شد.
لبخندی روی لبم نشست ، بابا بهترین و قشنگ ترین کسی بود که میتونستیم با خیال راحت بهش تکیه کنیم ،بدون اینکه نگران باشیم یه موقع رد بشه و ما با سر به زمین بخوریم.
از جام بلند شدم که آقاجون گفت:
_بگیر بشین.
یه نگاه به بابا و یه نگاه هم به اقاجون انداختم و دوباره سرجام نشستم .
آقاجون به سختی بلند شد و عصاش رو زمین کوبید.
چند قدمی برداشت و روبهروی بابا ایستاد:
_حالا میفهمم این زبون تند تیز دخترت به کی رفته ، ... درضمن کسی زحمت های دخترتو زیر سوال نبرده ، تو هم بگیر بشین و الکی جمع رو متفرق نکن.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_456
_آقاجون...
آقاجون اجازه نداد بابا حرفشو کامل بزنه و دستشو روی شونهش گذاشت و بابا رو مجبور کرد تا بشینه.
بابا دودل روی زمین نشست و سرشو پایین انداخت .
معلوم بود که دلگیره.
بابا آقاجون رو خیلی دوست داشت و خیلی براش احترام قائل بود و الان فکر میکنه که دلشو شکونده.
به مامان نگاهی انداختم که دیدم اونم لبخندی روی لب هاش نقش بسته.
هیچکدوم از ما اصلا انتظار این برخورد رو از بابا نداشتیم و الان خیلی خوشحال بودیم.
بعد از نشستن بابا آقاجون دوباره سرجاش برگشت.
انگار حرف های بابا تلنگری براشون بوده که همه سکوت سرشون به کار های خودشون جلب شد.
***
صبح با مشت و لگدهایی که نازان حوالهم کرد به زور چشم هامو باز کردم و با غضب نگاهش کردم که شونهای بالا انداخت:
_چیه میخوایم خونه رو تمیز کنیم تو هم باید بیای کمک.
کش و قوسی به بدنم دادم:
_برای چی میخواید خونه رو تمیز کنید.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_457
نازان با چشم های ریز شده بهم خیره شد:
_یعنی یادت نیست دیشب اقاجون چی گفت؟!
یکم فکر کردم و بعد جملهی آقاجون که گفت فردا میخوان بیان خونهی ما توی سرم نقش بست.
_بابا اون بلوف اومده تو چرا جوگیر شدی؟!
_آقا جون وقتی گفته میایم یعنی حتما پا میشن و میان.
چشم هامو کلافه بستم و پتو رو روی سرم کشیدم.
نازان جیغی کشید که توجه ای نکردم.
با کشیده شدن پتوم اعتراض کردم:
_نازان بسه ، من این چند روز یه خواب راحت نداشتم دیگه اینجا اذیت نکنید.
_مگه اونجا چیکار میکردید که خواب نداشتی؟!
بالش رو روی سرم گذاشتم :
_بعدم برات تعریف میکنم.
ضربهای به کمرم خورد :
_اینم باید بهم بگی که عاشق کی شدی ، دیشب با ورود عمه نشد که بپرسم.
باشه ای زمزمه کردم که ضربهی دیگه ای به کمرم خورد :
_حالا هم پاشو با این حرف ها نمیتونی خرم کنی
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_458
حرصی غریدم :
_تو خری اگه نبودی که یه حرف میزدم میفهمیدی.
نازان زیرلب گفت:
_بلند نمیشی نه؟
قاطع جواب دادم:
_نه.
به ثانیه نکشید که خیس شدم.
روی تخت نشستم و به صورتم دستی کشیدم و نفس عمیقی کشیدم که نازان لبخند دندون نمایی زد.
_جونم حرفی میخوای بزنی؟!
از روی تخت بلند شدم تا برم سراغش و تلافیه کارشو سرش دربیارم اما پام به ملحفهی روی تخت گیر کرد و با سر روی زمین افتادم.
از شدت درد اشک توی چشم هام جمع شد.
نازان خواست کنارم بشینه که داد زدم:
_برو بیرون ، فقط برو و جلوی چشمم نباش.
نازان با گاز گرفتن لبش سعی در مخفی کردن لبخندش داشت اما با دیدن چشم هاش متوجه میشدم که توی دلش داره قاه قاه میخنده.
دستمو به سرم گرفتم و به تخت تکیه دادم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_459
چشمم به پارچ خالی روی میز عسلی افتاد ، پس برای همین بود حرفم تموم نشده خیس شدم.
من شب ها تشنهم میشد و برای جلوگیری از بلند شدن و این همه راه رفتن تا اشپزخونه یه پارچ کنارم دستم میذاشتم.
با زنگ خوردن موبایلم از فکر بیرون اومدم و دستمو دراز کردم و موبایل رو از روی میز برداشتم.
با دیدن اسم آتش روی صفحهی گوشیم چشم هام گرد شد.
از روی زمین بلند شدم .
نمیدونستم الان باید چیکار کنم ، مغزم قفل کرده بود.
چون این زنگ زدن آتش به من به شدت برای من عجیب بود.
احتمالا هنوزم من خوابم و از این خواب هم بیدار نشدم.
دودل بودم برای جواب دادن یا ندادن که آخر سر تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
با شنیدن صدای اتش فهمیدم که خواب نبودم و همهی اینا واقعیه.
_الو ، همراز.
_بله.
_خواب بودی؟!
دستی به موهام کشیدم :
_نه من سحر خیزم.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_460
آره جون همون عمهم ، اگه نازانم با زور بلندم نمیکرد که من حالا حالا ها داشتم خواب هفت پادشاه رو میدیدم.
آتش هوم کشداری گفت انگار فهمید که دارم مثل چی دروغ میگم.
_مگه قرار نشد امروز بیای.
متعجب پرسیدم:
_کجا؟!
میتونستم قیافهش رو در حالی که سعی میکنه آرامش خودشو حفظ کنه تصور کنم:
_قرار بود بیای و راجب قرارداد صحبت کنیم.
ابروهام بالا پرید:
_ما چی میتونیم راجب قرارداد بگیم.
_همراز بهتر نیست با من لجبازی نکنی و پاشی بیای پایین.
_بیام پایین که چی بشه؟!
آتش حرصی گفت:
_همراز داری به شدت میری روی اعصابم.
اینبار شیطون گفتم:
_اگه برم روی اعصابت چی میشه؟!
_پا میشم میام زنگ در خونهتون رو میزنم و به زور از خونه میارمت بیرون.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_461
خواستم دوباره به شیطنم ادامه بدم اما با فهمیدن اینکه چی گفته ، پرسیدم:
_یعنی چی؟!
_یعنی اینکه من پایینم ، جلوی خونتون.
دهنم بیشتر از این باز نمیشد بدون اینکه فرصت رو از دست بدم سمت پنجره دویدم و به پایین نگاه کردم که دیدم اتش بلوف نزده و واقعا پایین ایستاده.
در حالی که دستش توی جیب شلوارش و داره به من نگاه میکنه.
_تو واقعا اینجایی؟
_میدونی که هیچ وقت عادت ندارم بلوف بزنم، حالا هم پاشو بیا پایین تا من نیومدم بالا.
سرمو تکون دادم و از پنجره فاصله گرفتم.
از جلوی آینهی قدی توی اتاقم رد شدم که یه لحظه روح از تنم جداشد.
با تردید دوباره به خودم توی آینه نگاهی انداختم و فهمیدم که اون چیزی که بار اول دیدم درسته.
دیشب این قدر خسته بودم که تا رسیدم لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم ، بدون اینکه بخوام ارایشمو پاک کنم ، بعدشم که خوابم برد و الانم که بیدار شدم میبینم فاجعه رخ داده.
مداد چشمی که کشیده بودم دور چشمم مالبده بود.
موهام ژولیده بود.
اصلا یه وضع نگفتی.
❤️هـــمــراز❤️
#پارت_462
و دقیقا منم با همین وضع نگفتنی رفتم جلوی آتش.
بنده خدا حق داره که نخواد بیاد منو بگیره.
اولین کاری که کردم این بو رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم.
چون آتش پایین منتطرم بود زیاد وسواس برای ارایش کردن به خرج ندادم.
من که اب از سرم گڋاشته بود و آتش منو با بدترین وضعیت دید ، الان دیگه رسیدن به خودم چه فایده ای داره.
بعد از آماده شدن ضربه ای به پیشونیم زدم .
حالا چجوری نازان و مامان رو بمیچونم.
با صدای پیامک گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم.
پیامک از طرف آتش بود:
_کجا موندی ؟
سریع براش تایپ کردم:
_یه چند دقیقه دیگه صبر کن الان میام.
دیگه چیزی نگفت که اروم از اتاقم بیرون رفتم.
دور و اطرافم رو دید زدم و وقتی خبری از نازان نبود وضعیت رو برار فرار مناسب دیدم.
پاورچین پاورچین تا جلوی در رفتم و لحظه ای که احساس کردم دیگه میتونم از خوته بیرون بزنم کیفم کشیده شد.
_جایی تشریف میبری؟!
❤️همراز❤️
#پارت463
آب دهنمو قورت دادم و سمت نازان برگشتم:
_من باید برم.
چشم هاشو ریز کرد:
_خودمم دیدم که داری میری اما نگفتی که کجا داری میری ؟
انگار جز گفتن واقعیت چاره ای نداشتم:
_نازان من بهت گفتم یکی رو دوست دارم ، درسته؟
منتطر بودم تا عکس العملی نشون بده اما وقتی دیدم که بی روح داره نگاهم میکنه خودم ادامه دادم:
_الان همون شخص پایینه و منم باید برم.
نازان نوچی گفت و ابرویی بالا انداخت:
_متاسفانه نمیڋارم بری اگه گفتی چرا؟
منتطر نگاهش کردم که خودش ادامه داد:
_نمیدونی چقدر کار برای انجام دادن داریم و منم دست تنها نفله میشم پس فکر بیرون رفتن رو از سرت بیرون کن.
میدونستم زمانی که نازان روی دندهی لجبازی بیفته هیچ جوره کوتاه نمیاد برای همین ترجیح دادم گولش بزنم.
چشم هامو ناراحت نشون دادمو سری تکون دادم:
_باشه.
❤️همراز❤️
#پارت464
نازان متعجب گفت:
_جدی داری میگی؟!
خواستم بگم معلومه که نه ، تو انکار هنوز منو نشناختی.
اما زبون به دهن گرفتم و اخمی کردم:
_وقتی اینجوری به من چسبیدی و میگی هزار تا کار داریم به نظرت میتونم جایی برم.
نازان سری به نشونهی تایید تکون داد:
_چقدر منطقی شدی تو.
پشت چشمی نازک کردم:
_منطقی بودم ، حالا هم ولم کن تا برم لباس کارگری بموشمو بیام.
یک تای ابروشو بالا انداخت:
_چجوری می تونم بهت اعتماد کنم؟!
اگه لبخند میزدم یا یکم سست میگرفتم قطعا بهم مشکوک میشد و اون وقت کارم از الان هم سخت تر میشد برای همین لحنمو حرصی کردمو گفتم:
_میشه بگی منطورت چیه ؟! من که دارم دنبالت میام . بهتم گفتم باشه نمیرم اون وقت این حرف ها چیه؟!
نازان شونهای بالا انداخت:
_چمیدونم ، اخه خیلی زود راضی شدی در حالی که اون یارو پایین منتظر تو ایستاده.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت467
فقط زحمت کشید و سرشو تکون داد.
عصبی مشغول چلوندن انگشت هام شدم .
صدای شکستن استخوان های دستم انگار ابی بودن که روی اتیش میریختن.
اشتباه کردم از این ادم خودخواه معذرت خواهی کردم.
اصلا حقش بود که بخواد منتظرم بمونه ، مگه من مجبورش کردم تا بیاد دنبالم .
وای وای من احمقو بگو وه ازش عدر خواهی کردم.
چرا همیشه بعد از گند زدم از عقلمم کمک می خوام.
به بیرون خیره شدم که با صدای آتش ابروهام بالا پرید:
_چه خبر؟
آتشو این همه صمیمیت !
واقعا که جز عجایب هفت گانهست.
شونه ای بالا انداختم:
_خبری نیست.
انگار این طرز جواب دادنم زیاد به مذاقش خوش نیومد که گرهی کوری بین ابروهاش افتاد:
_حال و احوال نکردم باهات ، منطورم این بود که نطرت عوض نشد.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت468
حالا نمیدونستم دقیقا داره نطرمو برای چی میپرسه ها اما برای اینکه کم نیارم بی تفاوت نگاهش کردم:
_منم دقیقا برای همین گفتم خبری نیست.
مشت شدن دستشو روی فرمون دیدم اما به روی خودم نیوردم .
از سمتی هم به شدت حس کنجکاویم داشت قلقلکم میداد تا ازش بپرسم دقیقا خبر از چی گرفت.
حس کردم جو ماشین خیلی سنگین شده که پرسیدم:
_از بچه ها چه خبر؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_خبری نیست.
دقیقا جواب خودمو به خودم برگردوند.
چشم هامو توی کاسه چرخوندم و اداشو در اوردم البتهی توی دلم.
سوالی که توی ذهنم هر لحظه پر رنگ تر میشد رو پرسیدم:
_من اون قرارداد رو خوندم اما چیزی نبود که الان بخوام بخاطرش بیام.
آتش پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین با ویراژ به سرعت شروع به حرکت کرد.
جوابی بهم نداد که عصبی گفتم:
_با تو بودما.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت469
نیم نگاهی حوالهم کرد :
_میخوام قرارداد جدید تنظیم کنم.
شوکه بهش خیره شدم.
اصلا نمیتونستم هیچ جوره بفهممش.
_من نمیفهمم منطورتو چیه؟
جلوی خونهش ماشین رو پارک کرد.
کمربند رو باز کرد و روبه من کرد و گفت:
_پیاده شو.
از این همه بی تفاوتیش خونم به جوش اومد که داد زدم:
_تا نگی دقیقا منظورت چی بوده پیاده نمیشم.
خودش از ماشین پیاده شد و سمت من اومد ، در ماشبن سمت من رو باز کرد:
_پیاده شو.
_نشنیدی چی گفتم؟ من پیاده نمیشم.
یک تای ابروش رو بالا انداخت:
_همراز دیگه داری اعصاب منو بهم میریزی.
برو بابایی زید لب بهش گفتم که خم شد توی ماشین.
فاصلهی صورتش با صورتم به اندازهی یک بند انگشت هم نمیشد.
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد