??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت470
_عادت ندارم حرف هامو دوبار تکرار کنم.
خواستم بهش بگم پس تکرار نکن اما با کاری که کرد زبونم بند اومد.
یکی از دست هاشو پشت گردنم و اون یکی رو هم زیر زانومو گذاشت و با یه حرکت منو از داخل ماشین بیرون کشید.
جیغی کشیدم برای جلوگیری از افتادنم دستمو دور گردنش حلقه کردم.
حس میکردم الان همهی مردم دارن ما رو نگاه میکنن که سرمو توی گردنش مخفی کردم و زمزمه کردم:
_معلوم هست داری چیکار میکنی؟
آتش همینجوری که داشت جلوشو نگاه میکرد جواب داد:
_برای جلوگیری از بحث کردن با تو تصمیم گرفتم این کار رو کنم پس خواهشا فکر دیگه ای نکن.
با این حرفش صورتم مچاله شد.
آتش احساس میکرد خیلی کشته مردشم که البته هستم اما خودش که نباید میفهمید.
برای همین جدی شدم:
_ای بابا من داشتم دسته گله روز عروسیمون رو هم تصور میکردم .
آتش ابرویی بالا انداخت:
_برای همین بهت زودتر گفتم که مبادا شکست عشقی بخوری.
1402/05/27 23:20