The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت470

_عادت ندارم حرف هامو دوبار تکرار کنم.

خواستم بهش بگم پس تکرار نکن اما با کاری که کرد زبونم بند اومد.

یکی از دست هاشو پشت گردنم و اون یکی رو هم زیر زانومو گذاشت و با یه حرکت منو از داخل ماشین بیرون کشید.

جیغی کشیدم برای جلوگیری از افتادنم دستمو دور گردنش حلقه کردم.

حس می‌کردم الان همه‌ی مردم دارن ما رو نگاه می‌کنن که سرمو توی گردنش مخفی کردم و زمزمه کردم:

_معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟

آتش همینجوری که داشت جلوشو نگاه می‌کرد جواب داد:

_برای جلوگیری از بحث کردن با تو تصمیم گرفتم این کار رو کنم پس خواهشا فکر دیگه ای نکن.

با این حرفش صورتم مچاله شد.

آتش احساس می‌کرد خیلی کشته مردشم که البته هستم اما خودش که نباید می‌فهمید.

برای همین جدی شدم:

_ای بابا من داشتم دسته گله روز عروسی‌مون رو هم تصور می‌کردم .

آتش ابرویی بالا انداخت:

_برای همین بهت زودتر گفتم که مبادا شکست عشقی بخوری.

1402/05/27 23:20

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت471

پشت چشمی براش نازک کردم و دیگه جوابشو ندادم.

با یادآوری اینکه الان من توی چه موقعیتی قرار دارم دوباره شروع کردم به دست و پا زدن.

انگار تونستم آتش رو عصبی کنم که گذاشتم روی زمین.

انگشت اشاره‌م رو جلوش تکون دادم:

_اصلا خوشم نیومد که منو بغل کردی.

دستشو توی جیبش کرد:

_اتفاقا خودمم مشتاق بغل کردنت نبود.

صورتشو مچاله کرد و ادامه داد:

_اصلا بهت نمی‌خورد.

متعجب پرسیدم:

_چی؟!

_که انگار سنگین باشی.

با به زبون اوردن این جمله دوست داشتن دونه دونه تارهای موهاشو بکنم.

من خودم یکی از اشخاصی بودم که روی وزنم حساس بودم و اصلا دوست نداشتم که یکی بهم لقب چاق رو بده.

پامو محکم روی پاش گذاشتم و فشار دادم:

_چی گفتی؟

1402/05/27 23:21

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت472

انگار که اصلا وجود پای منو حس نمی‌کنه بی تفاوت نگاهم کرد:

_گفتم اضافه وزن داری.

با باز کردن در آسانسور نتونستم جوابشو بدم و حرصی پامو زمین کوبیدم.

آتش وارد اسانسور شد و ابرویی برام بالا انداخت:

_این قدر حرص نخور پوستت چروک می‌شه.

عصبی از اینکه این قدر راحت داره منو اذیت می‌کنه وارد آسانسور شدم و روبه روش ایستادم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

_امروز به اندازه‌ی کافی عصبیم کردی دیگه بیشتر از این ادامه نده که به ضرر خودت تموم میشه.

بعد از تموم شدن جمله‌م شونه به شونه‌ی آتش ایستادم.

که آتش دکمه‌ی سه رو فشار داد .

بعد از بسته شدن در آسانسور آتش روبه روی من ایستاد.

نمی‌تونستم به چشم هاش نگاه کنم.

از این همه نزدیکی گرمم شده بود و حس می‌کردم الان قلبم سینه‌م رو می‌شکافه و به بیرون پرت می‌شه.

دستمو مشت کردم و انگشت هامو کف دستم فشردم تا بتونم این هیجان درونیم رو کنترل کنم.

1402/05/27 23:21

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت473

_دوست دارم ببینم وقتی عصبی می‌شی چه کارهایی ازت سر می‌زنه.

قدمی به سمتم برداشت که عقب رفتم و کاملا کمرم به دیوار پشت سر چسبید.

فاصله‌ی به وجود اومده رو آتش با یه قدم بلندی که برداشت به صفر رسوند.

یکی از دست هاشو کنارم صورتم گذاشت و اون یکی رو هم پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید.

_مثلا چی کار می‌تونی بکنی که به من اسیب برسونه.

سرشو خم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:

_تو فقط می‌تونی با دوری کردن ازم ، بهم آسیب بزنی.

دست هامو روی سینه‌ش گذاشتم تا یکم ازم فاصله بگیره.

اما انگار نه انگار !

هیچکدوم از کلماتی که در نهایت ارامش زیر گوشم زمزمه می‌کرد رو نمی‌فهمیدم.

فقط هوش و حواسم به این نزدیکی بود.

عطر آتش رو می‌تونستی از فاصله ی دور هم استشمام کنی و الان وای به حال دل من که فاصله‌ی زیادی به من نداره.

نفس عمیقی کشیدم و عطرشو با جون و دلم بو کشیدم.

با باز شدن در آسانسور تازه به خودمون اومدیم که آتش ازم فاصله گرفت و دستشو کلافه توی موهاش کرد.

1402/05/27 23:21

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت474

بعد هم بدون توجه به من از آسانسور خارج شد.

این رفتار های ضد و نقیصش رو درک نمی‌کردم.

نمی‌تونستم بفهمم کدوم از یکی از کار هاش واقعیه و کدوم الکی.

این نزدیکی وزمزمه هاشو باور کنم یا این دوری کردناشو.

اگه یکی دوست داشته باشه که هیچ وقت حاضر نمی‌شه دلتو بشکنه اما آتش هر لحظه و هر ثانیه داره دل منو می‌شکنه.

پلکی زدم و منم از اسانسور خارج شدم.

دلم نمی‌خواست بفهمه تونسته ناراحتم کنه.

دلم نمی‌خواست اصلا بفهمه که ناراحتم ، اونوقت از من دلیل می‌خواست و من چی می‌تونستم جواب بدم.

بگم دوری کردن تو داره منو عذاب می‌ده یا اینکه من طاقت ندارم که هر لحظه کنارم باشی اما به عنوان یه غریبه .

من تو رو می‌خوام که همیشه کنارم باشی بدونم مال خودمی.

بتونم با عشق و اطمینان بهت نگاه کنم بدون اینکه نگران باشم که یه وقت این لحظات تموم میشه و من از رویایی که برای خودم ساختم با نهایت بی رحمی به بیرون پرت می‌شم.

آتش قفل در رو باز کرد و در رو به جلو هل داد و قدمی به عقب برداشت تا من بتونم وارد خونه بشم.

1402/05/27 23:21

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت475

سربه زیر و اروم وارد خونه شدم که آتش هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو بست.

نگاهی به دور و اطراف انداختم .

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.

دوست داشتم برای همیشه اینجا کنار این مرد بمونم اما حیف....

دوست نداشتم از اینجا برم اما می‌دونستم که اگه لحظات طولانی رو که کنار این مرد باشم قطعا قلب بی جنبه ی من بیشتر عاشق می‌شه.

برای اینکه بتونم زودتر از اینجا برمگفتم:

_برای چی می‌خواستی منو ببینی؟

سویچشو روی میز گذاشت :

_دلیلشو گفتم.

_ولی مت نفهمیدم.

روبه روم ایستاد و به مبل پشت سرم اشاره کرد:

_بشین تا بگم.

کلافه نگاهی بهش انداختم:

_نمی‌خوام بشینم همینجوری راحتم.

خودش روی مبل نشست و پا روی پا انداخت:

_اما من ناراحتم.

1402/05/27 23:21

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت476

شونه ای بالا انداختم:

_خب این مشکل من نیست.

مثل خودم شونه ای بالا انداخت:

_پس منم لام تا کام حرف نمی‌زنم.

دیدم اگه بخواد اینجوری پیش بره قطعا فردا صبح میشه و ما دست از پا دراز تر هنوز ایستادیم و منم دلیل اینجا اومدنم رو نمی‌فهمم.

از یه لحاظم نمی‌خواستم اونی که کوتاه میاد من باشم.

برای همین به سمت در راه افتادم:

_اوکی پس منم می‌رم.

اما قبل از اینکه به در برسم بازوم کشیده شد:

_حق نداری تا حرف هامو نشنیده پاتو از این خونه بیرون بذاری.

چشم هام دیگه بیشتر از این گرد نمی‌شد.

الان آتش داشت به من دستور می‌داد:

_تو معلوم هست چی راری می‌گی.

دستی به موهاش کشید که چشم های منم روی تارهای قهوه ای رنگ موهاش ثابت موند.

_ای بابا بهت گفتم ، بمون بشین تا حرف هامو بزنم.

_ولی تو اینجوری نگفتی ها.

1402/05/27 23:21

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت477

بازومو گرفت و به سمت مبل هدایتم کرد:

_چرا همینجوری گفتم تو بد متوجه شدی.

سرمو با تمسخر تکون دادم:

_آهان.

دیگه بیشتر از این لجبازی نکردم و روی مبل نشستم.

آتش هم روبه روی من نشست.

پاهاشو عصبی تکون می‌داد که اخر سر من گفتم:

_اتش من باید برم ، تا همین الانم دیر کردم و معلوم نیست وقتی پام برسه خونه ، نازان چه بلایی سرم میاره.

دلیلی نداشت که بخوام مو به مو برای آتش تعریف کنم اما نمی‌دونم چرا دوست نداشتم یه وقت یه فکر دیگه ای بکنه.

ابروهاشو بالا انداخت:

_آهان ،پس برای همون بود که توی خیابون داد و هوار راه انداخته بودید!

لبخند دندون نمایی زدم:

_دقیقا.

آتش دستشو روی زانوش گذاشت و به سمت جلو اومد:

_حالا این مهموناتون کی هستن که این قدر زود رفتن تو مهمه.

1402/05/27 23:22

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت478

شونه ای بالا انداختم :

_آقاجونم.

سری تکون داد که یک دفعه ابروهاش بهم گره خورد:

_اون پسره که دیشب جلوی در اومد کی بود؟

یکم فکر کردم و یاد محسن افتادم .

_محسن بود.

یه جور گفتم محسن بود ، انگار که سالهای ساله آتش و محسن باهم رفیق صمیمی هستن.

ابروهای آتش گره سون کور تر شد:

_یعنی این قدر باهم صمیمی هستید که با اسم کوچیک صداش می‌کنی ؟!

این سوالاش برام عجیب بود برای همین با تعجب پرسیدم:

_چطور؟

جوابی بهم نداد.

دستشو دراز کرد و برگه‌ای که روی میز کنار دستش بود رو برداشت و سمت من گرفت:

_اینو بخون و اگه با شرایطش مشکل ندادی امضاش کن.

یه نگاه به برگه های توی دستش انداختم و یه نگاه هم به چشم های آتش.

1402/05/27 23:22

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت480

انگار موفق شدم تا اتش رو هم عصبانی کنم که اونم مثل خودم با صدای بلندی جواب داد:

_می‌فهمم اما هیچ جوره نمی‌تونم اجازه بدم بری.

_چرا ؟

این سوال رو پرسیدم تا شاید به اون جواب دلخواهم بپرسم اما کور خوندم.

_نمیدونم خودمم نمی‌دونم.

_اگه دلیل موندن منو توی این گروه نمیدونی پس بهتره که دیگه دور و اطرافم نبینمت.

صدای پوزخندشو شنیدم.

عصبی شدم و بدون اینکه حواسم به ماگ های توی دستش باشه تنه ای بهش زدم که ای کاش نمی‌زدم.

با تنه‌م شونه‌ی آتش به عقب پرت شد و باعث شد نسکافه داغی که توی ماگ بود نصفش روی قفسه‌ی سینه‌م بریزه.

از داغی نسکافه اشک توی چشم هام جمع شد.

خیلی بد می‌سوخت .

شالم رو از دور گردنم باز کردم و کنار زدم.

نگاهی به جایی که نسکافه ریخته بود انداختم که بی اندازه سرخ شده بود.

آتش با هول و ولا خم شد و ماگ ها رو روی میز گذاشت.

1402/05/27 23:22

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت481

نزدیک من شد:

_دختر تو دیوونه‌ای؟!

با چشم های اشکیم بهش زل زدم ، دلم از دستش پر بود.

اگه اون این همه خودخواه نبود شاید این اتفاقات هم نمی‌افتاد .

شاید من این قدر داغون و ضعیف نمی‌شدم که تا تقی به توقی بخوره بخواد اشکم پایین بیاد .

البته که ریختن اب جوش روم تقی به توقی نبود اما من با خودمم لج کرده بودم.

به سینه‌ش کوبیدم و داد زدم:

_حالا هم تقصیر منه ؟!.... چرا یه بار نمی‌خوای اشتباهاتتو گردن بگیری.

_آخه دختر خوب تو به من تنه زدی.

_تو با حرفات منو مجبور کردی.

یکم خیره نگاهم کرد و من مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم .

انگار دلم نمی‌خواست این بحث تموم بشه که گفتم:

_چیه چرا اینجوری به من نگاه می‌کنی؟

1402/05/27 23:23

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت482

شونه ای بالا انداخت و زمزمه کرد:

_هیچی .

_دقیقا میشه بگی میخواهی چیکار می‌کنی؟!

میخوام کمکت کنم بلکه یکم خنک شی.

اخمی کردم:

_لازم نکرده.

با چشم های نافذش نگاهم کرد:

_همراز الان وقت لجبازی نیست .

عقب کشیدم و جواب دادم:

_من لجبازی نمی‌کنم ، خودمم می‌تونم از پس خودم بر بیام پس تو برو عقب.

آتش پوف کلافه ای کشید و عقب رفت:

_خیلی خب بیا من رفتم عقب ، تو لباساتو در بیار تا من یه لباس برات بیارم.

نیشخندی زدم:

_لباس زنونه توی خونه‌ت داری؟

چشم هاشو ریز کرد:

_میشه کمتر متلک بگی؟

1402/05/27 23:23

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت483

ابرویی بالا انداختم:

_ناراحت شدی؟! ..... اما من جدی سوال پرسیدم.

آتش زیر چشم نگاهمی بهم انداخت:

_نه ندارم می‌خوام یکی از پیراهن های خودمو برات بیارم.

جوابی بهش ندادم و رومو ازش برگردوندم .

روی مبل نشستم و مانتو رو از تنم فاصله دادم.

نگاهی به لباس زیر مانتوم انداختم که تاپ مشکی پوشیده بودم.

با اومدنم آتش و ایستادنش جلوم سرمو بالا اوردم که گفت:

_تو که هنوز مانتو تو در نیوردی.

_انتظار که نداری جلوی تو دربیارم.

آتش با شیطنت نگاهم کرد و چشمکی زد:

_مگه چه ایرادی داره؟

اداشو در اوردم که پیراهن رو جلوم گرفت:

_بیا برو اینو بپوش.

پیراهن رو ازش نگرفتم:

_نمی‌خواد دیگه لباس هام خشک شدن.

1402/05/27 23:23

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت484

فکر کنم توی عصبی کردنش به اندازه‌ی کافی موفق بودم که اخمی کرد :

_من نمی‌فهمم مشکلت چیه ؟ اما پاشو لباستو در بیار تا بتونم برات پماد سوختگی بزنم.

دیدم اگه بخوام به همین منوال ادامه بدم خیلی بی مزه و بی خود می‌شم برای همین بدون مخالفت از جام بلند شدم .

پیراهن رو از دستش چنگ زدم و به اتاقی که ته راهرو بود رفتم.

در واقع این اتاق مال خود اتش بود.

دونه دونه دکمه های مانتوم رو باز کردم و چشم هام دور تا دور اتاق می‌چرخید.

کاش می‌تونستم این عکس بزگی که از خودش قاب کرده و به دیوار زده رو برای خودم بردارم.

تاپمم از تنم بیرون اوردم و پیراهن رو پوشیدم .

دکمه های پیراهن رو به جز اولی بستم.

مانتو و تاپم رو تا زدم و از اتاق بیرون اومدم.

اتش روی مبل نشسته بود و پیمادی توی دستش بود.

لباس هامو توی کیف گذاشتم که آتش گفت:

_بیا بشین برات پماد بزنم.

1402/05/27 23:23

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت485

یک تای ابرومو بالا فرستادم:

_به نطرت خودم دست ندارم؟

نگاهی به دوتا دست هام انداخت:

_چرا داری؟

دست هامو به کمرم زدم و پرسیدم:

_پس چی میگی؟

با ابروهاش اشاره کرد تا روی مبل بشینم:

_مگه نمیگی این گند رو من زدم پس خودمم می‌خوام جمعش کنم.

لبخند مرموزی روی لبم نقش بست:

_یعنی قبول داری که گند زدی؟

شونه ای بالا انداخت:

_اره و الان می‌خوام برای جبران این گندکاریم برات پماد بزنم.

این بار به وضوح لبخند زدم :

_نیازی نیست همین که به اشتباهت پی بردی خودش خیلیه.

دست به سینه به مبل تکیه داد:

_نه دیگه اگه اجازه ندی تا برات پماد بزنم منم اشتباهمو قبول نمی‌کنم.

نمی‌دونم چرا جوگیر شدم و خیلی سریع روی مبل کنارش نشستم.

1402/05/27 23:23

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت486

آتش با چشم هایی که پیروزی توشون موج می‌زد نگاهم کرد اما من سعی کرد به روی خودم نیارم.

خودشو کمی جلو کشید .

دستش که روی دکمه‌ی پیراهنم نشست کمی عقب رفتم و پرسیدم:

_داری چیکار می‌کنی؟

آتش کلافه چشم هاشو بست:

_هیچی می‌خوام بخورمت دارم مقدمه چینی می‌کنم.

با تمسخر گفتم:

_هر هر خیلی خندیدیم.

آتش دو طرف پیراهن رو گرفت و منو به سمت جلو کشید.

توی چشم هام نگاه کرد و لب زد:

_برای اینکه بتونم روی جای سوختگیت پماد بزنم مجبورم چندتا دکمه‌ی اولتو باز کنم.

چشم هامو گرد کردم:

_چندتا دکمه‌ی اولو؟!

آتش چشم هاشو ریز کرد:

_تو منو دست انداختی؟

به لودکی گوشه‌ی لبمو گاز گرفتم:

_نزن این حرفو.

1402/05/27 23:23

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت487

با دیدن چشم های اتش ک به من خیره شده بود

و برای رهایی از نگاه خیره‌ی آتش گفتم:

_هر کاری می‌خوای بکنی فقط زودتر چون من می‌خوام برم.

بالاخره آتش نگاهش و از من گرفت وگفت

_نمی‌دونستم این قدر مشتاقی.

با شنیدن این حرف خونم به جوش اومد .

زیر دست آتش کوبیدم و خواستم بلند شم که این اجازه رو بهم نداد و با گرفتن دستم مانع از بلند شدنم شد.

عصبی غریدم:

_ولم کن.

آتش دکمه‌ی پیراهن رو باز کرد:

_هر وقت کار من تموم شد اون وقت هر جا دوست داری می‌تونی بری.

از اینکه مثل احمقا جلوش نشستم تا هر کار دوست داره بکنه دوست داشتم سرمو به دیوار بکوبم.

من چرا هر بار گول لحن قشنگشو می‌خورم.

چرا یادم میره این ادم همون آدم بی منطق و خودخواهه و قصد عوض شدن هم نداره.

1402/05/27 23:24

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت488

اشتباه و خطا از خود منه .

کسی که نخواد عوض بشه عوض نمی‌شه دیگه تلاش منم بی فایده‌ست.
پماد و گرفتم
کنجکاو شدم تا ببینم چقدر سوخته.

با دیدن چروک شدن پوستم ، دلم برای خودم سوخت.

با نگاه خیره‌ی اتش سرمو پایین انداختم و سعی کردم تا نشون ندم دارم از این نگاهش خجالت می‌کشم.

انگار خودشم متوجه شد که روش و برگردوند.
سر پماد و باز کردم و روی سوختگی زدم

با سرمای پماد لبمو گاز گرفتم.

هر لحظه سوزشش بیشتر می‌شد و منم کم کم داشتم طاقتمو از دست می‌دادم.

بی توجه به اطرافم همچنان سعی داشتم با گاز گرفتن لبم و فشار دادن ناخن هام توی پوست دستم مانع از ریزش اشک هام بشم.

آب دهنمو با صدا قورت دادم که آتش گفت:

_تموم شد.؟

با این حرف نفس حبس شده م رو بیرون فرستادم.

1402/05/27 23:24

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت489

قبل از اینکه از روی مبل بلند شم آتش دستشو پشت گردنم گذاشت و منو سمت خودش کشید.

سرم روی سینه‌ش ستبرش قرار گرفت .

چشم هامو بستم ، این آغوش از هر چیزی که فکر می‌کنید هم قشنگ تر بود.

پر از حس آرامش و امنیت.

دوست داشتم تا ابد اینجا می‌موندم.

دوست داشتم از ساعت ، از عقربه هایی که انگار باهم مسابقه گذاشته بودن غافل بشم و بتونم بیشتر از این حس قشنگ لذت ببرم.

اما بس بود دیگه بیشتر موندن توی بغل آتش جایز نبود.

سرمو از روی سینه‌ش بلند کردم که همون لحظه صدای آیفون بلند شد.

متعجب پرسیدم:

_کسی رو دعوت کردی؟

آتش درحالی که دست هاشو بهم می‌مالید جواب داد:

_نه.

با دیدن تصویر شخصی از توی آیفون قیافه،ش درهم شد.

سمت من برگشت و گفت:

_لباس ت مرتب کن و شال تم درست کن

1402/05/27 23:24

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت490

متعجب از این تغیر ناگهانی بلند شدم و شال رو روی سرم مرتب کردم

وبه سمت اتاق آتش رفتم تا مانتوم و بپوشم

مانتوم رو از توی کیف بیرون اوردم .

پیراهن رو از تنم خارج و مانتو رو تن کردم .

بخاطر زخم و پمادی که زده بودم ترجبح دادم که دیگه تاپم رو نپوشم.

جلوی اینه قدی که توی اتاق اتش قرار داشت ایستادم و نگاهی به سر تا پای خودم انداختم .

وقتی از خوب بودن تیپ خودم اطمینان به دست آوردم ، پیراهن رو تا زدم و گوشه ی تخت گذاشتم.

از اتاق بیرون رفتم که تونستم صدای پیمان رو بشنوم.

پیمان داشت با خوشحالی چیزی رو برای آتش تعریف می کرد که با دیدن من دهنش از تعجب باز موند.

یه نگاه به من و یه نگاه هم به آتش انداخت.

کم کم ابروهاش بهم گره خورد.

بخاطر تغییر رفتار یهوییش متعجب شدم.

_همراز تو اینجا چیکار می‌کنی ؟

شونه ای بالا انداختم:

_من اومده بودم برای امضای قراردادی که متاسفامه به توافق نرسیدم.

1402/05/27 23:24

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت491

پیمان پپوزخندی زد و گفت:

_آهان اون وقت این قراداد توی اتاق خواب بوده؟!

از شنیدن این حرفش دهنم باز شد که آتش عصبی گفت:

_پیمان بفهم داری چی می‌گی.

پیمان دهنشو برای زدن حرف دیگه ای باز کردکه مشت محکمی توی صورتش خورد.

پیمان ناباور دستشو روی گونه ش گذاشت.

اما این مشت محکم برای من آبی بود که روی آتیش ریخته شد.

من نمی‌فهمم چرا هر کی به پست من می‌خوره خل و چله.

پیمان انگار تازه به خودش اومد که با پشیمونی به من نگاه کرد.

اما برای من مهم نبود.

انگار همه عادت کرده بود حرف هاشون رو می‌زدن بعد هم دست آخر با یه کلمه‌ی ببخشیدمی‌خواستن قضیه رو جمع کنن.

دلخور گفتم:

_من باید برم.

پیمان از روی صندلی بلند شد و سرشو پایین انداخت:

_من ... واقعا معذرت می‌خوام..... منظور بدی از این حرف نداشتم.

1402/05/27 23:24

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت492

پوزخندی زدم.

این پوزخند شاید بتونه جواب حرفش باشه.

احتمالا روی پیشونیه من نوشته خر که می‌خوان با هر چرت و پرتی منو راضی کنن که اونا منظور بدی نداشتن و من قضیه رو زیادی بزرگ می‌کنم

.آتش سویج رو از روی کنسول برداشت:

_من می‌رسونمت.

دستمو بالا اوردم:

_لازم نکرده ، من خودم پا دارم و می تونم تا یه جایی برم.

آتش دهنشو براس زدن حرفی باز کرد که این اجازه رو بهش ندادم و با برداشتن کیفم ازخونه خارج شدم.

اما با صدای آتش سرجام ایستادم:

_ اما یادت نره که من بی خیال نمی‌شم.

دوست داشتم بدون توجه به حرفش بهش پشت کنمو برم اما این حس کنجکاوی مانع از این کارم شد .

متعجب سمتش برگشتم :

بی خیال چی ؟

جدی نگاهم کرد و گفت :

_امضا کردن قرارداد .

تازه یادم به اون قرارداد کوفتی افتاد که باعث شد من تا اینجا بیام و اون حرف ها رو بشنوم.

1402/05/27 23:24

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت493

سری به نشونه ی ناسف تکون دادم .

حوصله نداشتم منتظر آسانسور بمونم تا بخواد به طبقه ای که من هستم برسه برای همین پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم.

با خروج از اون ساختمون انگار از قفس خارج شدم که نفس عمیقی کشیدم.

من یه چیزی رو اصلا درک نمی‌کردم.

بعضی از ادم ها واقعا خودشونو چی تصور کردن که به خودشون اجازه میدن هر حرفی رو بدون هیچ فکر کردنی به زبون بیارن.

تنها چیزی بلدن اینه که حرف الکی بزنن و برای بقیه بلوف بیان اما هنوز نمی‌دونن که با یه خانوم چجوری باید حرف بزنن و شان و شخصیتشون رو حفظ کنن.

شالمو درست کردم و سعی کردم بیشتر از این اعصاب خودمو با یاد اوری حرف هایی که بدون فکر زده می‌شه خورد نکنم.

نگاهمو به ماشین پیمان افتاد .

اصلا دوست نداشتم این بلا رو سرش بیارم اما هر رفتاری بالاخره باز خوردی هم داره.

سوهانی که همیشه توی کیفم بود رو بیرون اوردم.

لبخند خبیثی ناخودآگاه روی لبم نقش بست.

سوهان رو با عشق نگاه کردم و قدمی به سمت ماشین برداشتم و زمزمه کردم:

_تو باید خطای کار صاحبت رو بدی.

1402/05/27 23:25

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت494

هر قدمی که بر می‌داشتم با خودم حرف می‌زدم:

_فکر نکنی تو تنها اینجوری مجازات می‌شیا نه خیلی از ادم ها هستن که بی گناه مجازات می‌شن یا به جای یکی دیگه .

با رسیدن به ماشین دستی روی کاپوتش کشیدم.

می‌دونستم هر کسی روی ماشینش حساسه مخصوصا پسرا و با اون حرفی که آتش اون روز زد قشنگ مطمئن شدم.

سوهان رو برداشتم و و خط بلندی روی ماشین کشید.

از صداش خودمم حالم بد شد اما احساسی قدرتی که بهم دست داده بود خیلی لذت بخش و شیرین بود.

بعد از تموم شدن کارم لبخند دندون نمایی زدم.
خاک فرضی روی شونه هام رو تکوندم و با خودم گفتم:

_خب من کارم اینجا تموم شد.

اما نگاهم به ماشین آتش هم که افتاد دیدم نه هنوز مونده تا کارم تموم شه.

بدون اینکه وقت رو تلف کنم به سمت ماشین آتش رفتم.

سوهان رو بی وقفه توی چهارتا لاستیک کردم و با لذت بهشون نگاه کردم.

یه لحظه حس آدم های مریض بهم دست داد اما همین حس هم باعث نشد تا از کاری که لذت نبرم.

1402/05/27 23:25

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت495

بعد از تموم شدن کارم گوشیمو از توی کیفم بیرون اوردم و روشنش کردم که با هفت تماس بی پاسخ از نازان مواجه شدم.

یه لحظه روح از تنم جدا شد و قطعا می‌دونستم که نازان منو می‌کشه.

و دقیقا توی همون لحظه گوشی دوباره توی دستم لرزید.

نه می‌شد جواب بدم نه میشد جواب ندم برای همین با ترس تماس رو وصل کردم.

گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با لحن لوسی گفتم:

_سلام خواهری ، جانم کاری داری؟

نازان با حرصی که توی کلامشم مشخص بود گفت:

_همراز واقعا که خیلی آدم بیشعوری هستی.

از این همه حرص خوردن نازان لبخند دندون نمایی زدم.

_ نازان اینجوری می‌گی دلم می‌شکنه.

غرید :

_جهنم که دلت بشکنه ، به درک ، منو اینجا دست تنها ول کردی رفتی اون وقت میگی دلم می‌شکنه.

چشم هام گشاد شد:

_من دورت بگردم ، تو چرا این قدر دلت پره.

1402/05/27 23:25