The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌ ‌
‌ ───• · · · ⌞♥️⌝ · · · •───
ᵀᴴᴱᴿᴱ ᴵˢ ᴺᴼ ᴼᴺᴱ ᴸᴵᴸᴱ ᵁ

نیست کسي مِثلِ تــ♡ـو !‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌

1402/06/01 23:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت521

کنار بابا نشستم و سرمو پایین انداختم .

همه درگیر حرف زدن بودن و منم مشغول کندن پوشت انگشت هام شدم.

با صدای آقاجون سرمو بالا آوردم :

_چه عجب از اون آشپزخونه دل کندی؟

لبخند مصنوعی زدم :

_داشتم میوه ها رو می شستم برای همین طول کشید .

آقاجون یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_یعنی فقط تو توی این خونه هستی تا این کار ها رو انجام بدی .

بعدم هم بدون اینکه به من فرصت حرف زدن بده به سمت نازان چرخید :

_پس تو اینجا چیکار می کنی ؟

نازان دستپاچه سرشو پایین انداخت .

با عشق به نازان نگاه کردم .

منو این وسط ضایع نکرد و این خودش کلی برام ارزش داشت.

دیدم واقعا خیلی نامردیه که نازان همه ی کار ها رو کرده باشه اما دست آخر اینجوری جلوی همه خراب بشه .

گلومو صاف کردم و گفتم :

_آقاجون اتفاقا نازان چون همه ی کار ها رو انجام داده بود برای همین من ازش خواستم تا این کار های پیش پا افتاده رو من انجام بدم .

1402/06/04 17:14

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت522

آقاجون سرشو متفکر تکون داد :

_عجب.

به شدت از این رفتارشون عصبی شدم اما تمام تلاشم رو کردم تا خونسرد باشم.

من اگه اینجا روبه روی این قوم عجوج مجوج نشستم فقط به احترام باباست .

مشخص بود بابا هم کلافه شده و اینو با مدام دست کشیدن به ریش هاش نشون می داد .

ترجیح دادم سکوت کنم تا بابا بیشتر از این اذیت نشه.

آقاجونم عصاشو به زمین کوبید .

متعجب نگاهی بهش انداختم .

نفهمیدم چرا عصاشو به زمین کوبید .

من اصلا نمی تونستم درکش کنم دقیقا این چه کاریه که انجام میده .

شایدم چون آقاجون رو زیاد دوست نداشتم هر کاری که انجام می داد از نظر من روی اعصاب بود .

با شنیدن صدای آقاجون از فکر بیرون اومدم :

_خب قشنگ نیست که کار خیر رو عقب بندازیم .

من اشتباه شنیدم یا واقعا گفت کار خیر؟!

نازلی که شوهر داره و قطعا این کار خیر برای اون نیست .

مشغول کندن ناخنم شدم .

1402/06/04 17:14

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت523

اصلا دلم نمی خواست با خودم فکر کنم که این امر خیر برای منه .

حتی فکرشم عذاب آوره .

سر تا پام گوش شده تا بقیه ی حرف های آقاجون رو بشنوم .

_وقتی دوتا دختر و پسر توی خانواده داریم درست نیست که بریم از غریبه دختر بگیریم .

آب دهنم رو با صدا قورت دادم .

فقط داشتم دعا می کردم اون چیزی که فکر می کنم نباشه.

_ما امشب اومدیم تا این دوتا جوون رو وصلت بدیم .

چشم هام بیشتر از این گرد نمی شد .

یه جور داره میگه این دوتا جوون انگار ما عاشق و معشوق هستیم .

عاشق و معشوق هایی که سال ها در انتظار هم نشسته بودن و الان برای یک ثانیه هم طاقت دوری همو ندارن .

_محسن همراز و می خواد پس مشکل دیگه ای نمی مونه ، فقط باید برن آزمایش و یه روز رو برای عقد و عروسی در نظر بگیریم .

دلم می خواست می تونستم همه رو خفه کنم .

رسما گفت محسن چون تو رو می خواد دیگه تو نباید حرف بزنی.

چه بخوام چه نخوام باید زن محسن بشم .

منو حتی اگه بکشنم زن محسن نمیشم .

1402/06/04 17:14

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت524

منو حتی اگه بکشنم زن محسن نمیشم .

کسی نمی تونه برای من تصمیم بگیره .

سرمو بالا اوردم و به نازان نگاه کردم .

نازان هم داشت به من نگاه می کرد که وقتی صورت منو دید لب زد :

_نگران نباش .

نگران نباشم به همین راحتی!

هیچکس نمی تونه حال منو درک کنه .

من چه جوری می تونم بی خیال باشم .

دارن به جلی من برای آینده‌م تصمیم میگیرن اون وقت میگن نگران نباشم .

چه جالب!

دیگه کنترلی روی خودم نداشتم که با عصبانیت از جام بلند شدم :

_آقاجون بزرگتری ، احترامت هم واجبه اما حق نداری برای من و آینده‌م تصمیم بگیری .

عمه طبق معمول کاسه ی داغ تر از آش شد :

_دختره ی گستاخ این چه طرز حرف زدنه .

دیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم فقط می دونستم که من محسن رو نمی خوام .

انگشت اشاره‌م رو سمت عمه گرفتم‌:

_عمه مخاطب حرف هام شما نبودید .

1402/06/04 17:14

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت525

بس بود هر چقدر سکوت کردم و اینا هم برای خودشون تازوندن .

آقاجون هم ایستاد و عصاش رو به زمین کوبید :

_بسه .

با چشم های سردش بهم‌نگاه کرد :

_تو خیلی گستاخی .

سرمو تکون دادم :

_گستاخ نیستم دارم از حقم دفاع می کنم .

آقاجون پوزخندی زد :

_چه حقی ؟

بابا بازوم رو گرفت :

_بسه دخترم .

بی توجه به بابا به آقاجون گفتم :

_حقی که خودم باید تصمیم بگیرم چه کسی رو می تونم برای آینده‌م انتخاب کنم .

آقاجون پوزخندش همچنان روی لبش بود :

_اگه با تو باشه که می خوای ساز بزنی .

دیگه تحملم تموم شد :

_آقا جون ساز بزنم یا نزنم انتخاب خودمه .

آقاجون به بابا نگاه انداخت :

1402/06/04 17:14

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت526

_دخترت داره پاشو فراتر از حدش می ذاره .

عجب ادمایی هستن !

من دارم پامو فراتر از حدم میذارم یا اینایی که خودشون بریدن و دوختن و به زور هم‌می خوان‌تن من کنن .

قبل از اینکه اجازه بده بابا حرفی بزنه روبه جمع گفت :

_بلند شید بریم من حرفمو زدم و کسی هم حق حرف زدن روی حرفمو نداره .

با صدای بلند گفتم :

_آقاجون من زیر بار حرف زور نمی رم.

آقاجون بی توجه به من گفت:

_محسن پس فردا میای دنبال این دختر و باهم میرید آزمایش.

پامو زمین کوبیدم که آقاجون به سمت در رفت.

داشتم دیوونه میشدم .

کسی به من توجه نمی کرد .

احساس منو داشتن نادیده می گرفتن .

تنها چیزی که داشت توی مغزم تاب می خورد این بود که من زن محسن نمیشم .

من آتش رو دوست دارم حتی اگه هیچ وقت هم بهش نرسم بازم دوستش دارم .

نمیذارم کسی به جای من تصمیم بگیره.

1402/06/04 17:15

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت527


انگار مامان بابا هم توی شوک عظیمی فرو رفته بودن که برای بدرقه‌ از جاشون تکون نخوردن .

عمه اومد از جلوی من رد شد و پوزخندی زد .

دلم می خواستم‌می تونستم موهاش رو بگیرم و از ریشه بکنم .

شاید یکم دلم خنک می شد .

عمه هم برای یه مدت خونه نشین می شد و منم چشمم بهش نمی افتاد .

البته اگه عمه باشه که برای زخم زبون زدن به ما شده کلاه گیس می خره و می ذاره روی سرش.

چشم هامو بستم تا نبینمش.

عمه انگار متوجه شد که چرا چشم هامو بستم که گفت:

_بهتره چشم هاتو باز کنی چون از حالا به بعد قراره زیاد همو ببینیم.

کلافه چشم هامو باز کردم .

انگار هیچ جوره از دستشون خلاصی ندارم .

پوزخندی زدم :

_دلیلی نداره که بخوام شما رو زیاد ببینم .

ابروهاش رو بالا انداخت :

_می دونی که آقاجون از حرفی که زده بر نمی گرده .

دست هامو بهم قلاب کردم‌:

1402/06/04 17:15

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت528

_دقیقا منم مثل خود آقاجونم .

این حرف رو زدم اما خودم بهش باور نداشتم .

می دونستم من در برابر آقاجون هیچم .

تنها امیدم این بود که بابا در کنار من باشه نه اینکه بخواد مقابلم بایسته.

می دونستم بابا هیچ وقت به یه کاری مجبورم نمی کنه اما بازم ته دلم می ترسید .

درک نمی کنم که من چه هیزم تری به اینا فروختم که دارن اینجوری برخورد می کنن .

چون در نظرشون دختر نباید بره دنبال علایقش دارن اینجوری برخورد می کنن .

وقتی خونه خالی شد روبه مامان کردم :

_مامان دارن پاشونو فراتر از حدشون میذارم .

مامان با سکوتش انگار آتیشم زد .

صدام‌بیش از حد بلند شد :

_ای بابا یه چیزی بگید . بسه هر چقدر جلوشون سکوت کردید .

بابا هم داخل خونه شد :

_بابا تو یه چیز بگو .

کلافه دستی به ریش هاش کشید :

_چی بگم دخترم .

1402/06/04 17:15

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت530

اشک توی چشم هام‌حلقه زد :

_می خوان به زور ازدواج کنن اون وقت تو به من میگی آروم باشم .

نازان دست هامو گرفت :

_هیچ *** نمی تونه تو رو به زور مجبور به ازدواج کنه .

سرمو روی شونه‌ش گذاشتم :

_نازان قلبم داره وایمیسته .

نازان دستی روی کمرم کشید و زمزمه کرد :

_درکت می کنم ، اما باید آروم باشی .

سرمو تکون دادم‌:

_نمی تونی درکم کنی .

ازش فاصله گرفتم :

_هیچکس نمی تونه منو درک کنه .

بدون اینکه منتظر باشم‌تا کسی بخواد حرفی بزنه به سمت اتاقم دویدم .

وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم .

پشت در نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم .

چرا این قدر بدبختم .

من اجازه نمیدم زندگیم با حرف بزرگتر ها بچرخه .

اجازه نمیدم .

1402/06/04 17:15

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت531

همون جور که اجازه ندادم برای شغل آینده‌م تصمیم بگیرن .

کسی که باید انتخاب کنه منم .

اشک هامو از روی گونه هام پاک کردم .

داشتم به خودم امیدواری می دادم که می تونم جلوشون بایستم .

اما اگه ازم پرسیدم چرا میگی نه چی بگم .

بگم یکی رو دوست که دوستم‌نداره .

بگم‌منتظرم تا اون عاشقم بشه .

چی می تونم بگم آخه .

دستمو توی موهام کردم و‌کشیدم .

داشتم دیوانه میشدم .

دلم‌می خواست الان آتش کنارم بود .

با چشم هاش آرومم می کرد .

بهم می فهموند که کنارمه .

مثل زمانی که توی ویالن زدن اشتباه می کردم و آتش با نگاهش بهم گفت که کنارمه .

بهم گفت که می تونم .

سرمو چندبار به در کوبیدم .

الانم نباید کم بیارم .

تقه ای به در خورد و صدای نازان روشنیدم :

1402/06/04 17:15

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت532

_همراز حالت خوبه ؟

جوابی ندادم که دستگیره بالا و پایین شد .

_این در رو چرا قفل کردی ؟

بازم سکوت کردم .

_همراز تو رو خدا جواب بده ، دارم کم کم می ترسم .

بالاخره قفلی که جلکی دهنم زده شده بود شکسته شد :

_خوبم .

نازان محکم به در کوبید :

_نه خوب نیستی ، بذار کنارت باشم .

قطره اشکی از چشمم پایین چکید :

_نمی خوام .

_همراز تو رو خدا .

دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم برای همین در رو باز کردم .

نشستم و به دیوار تکیه دادم .

نازان هم کنارم‌نشست .

_میدونم ناراحتی اما باید صبور باشی .

نیشخندی زدم :

_چجوری صبور باشم‌، رسما دارن زور میگن .

1402/06/04 17:15

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت533

نازان دستشو روی دستم گذاشت :

_بابا این اجازه رو نمیده .

سرمو تکون دادم :

_اشتباه میکنی ، انگار نشنیدی که چی گفت .

_یه حرفی الان زده ولی نمیذاره .

برگشتم سمتش :

_تو از کجا این قدر مطمئنی ؟

شونه ای بالا انداخت :

_چون می دونم بابا طاقت ناراحتی دختراشو نداره .

سرمو متفکر تکون دادم :

_اما انگار یادت رفت که نمی تونه روی حرف آقاجون هم حرف بزنه .

نازان اخمی کرد :

_همراز دیگه داری بی انصافی می کنی .

سرمو پایین انداختم .

بغض بزرگی که توی گلوم بود رو نتونستم‌مخفی کنم .

می دونستم دارم بی انصافی می کنم .

می دونستم بابا توی همه شرایط کنار ما بوده .

اما الان وقعا نمی تونستم درست فکر کنم .

1402/06/04 17:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت534

مغزم قفل کرده بود و تنها چیزی که مغزمو اشغال کرده بود ازدواج بود .

انگار نازان هم فهمید که خیلی حالم بده برای همین دستمو گرفت :

_ببخش اگه یکم زیاده روی کردم .

سرمو تکون دادم :

_اشکالی نداره .

لبخندی زد :

_مطمئنم آقاجون هم فردا پس فردا از تصمیش منصرف میشه .

پوزخندی زدم .

مطمئنم نازان حرفی رو که زد خودشم باور نداره .

اگه راجب شخص دیگه ای هم صحبت می کرد بیشتر برای من قابل باور بود .

من یکی خوب می دونستم که آقاجون هیچ وقت از تصمیمش منصرف نمیشه .

از جام بلند شدم :

_نازان تو می تونی بریم .

نازان سرشو بالا آورد و نگاهم کرد :

_کجا ؟

شونه ای بالا انداختم :

_اتاق خودت .

1402/06/04 17:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت535

سرشو تکون داد :

_نه من جایی نمیرم .

کلافه چشم هامو بستم :

_نازان می خوام بخوابم.

یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_باید باور کنم که می خوای بخوابی .

نیشخندی زدم :

_مجبوری .

چشم غره ای بهم رفت و از جاش بلند شد .

لب زد :

_بی لیاقت .

غمگین لبخندی زدم :

_آره من کلا آدم بی لیاقتی هستم .

نازان انگار متوجه ناراحتیم شد که سمتم اومد :

_همراز بخدا منظور بدی نداشتم طبق عادت گفتم.

دکمه های کتم رو باز کردم :

_می دونم.

غمگین کنارم ایستاد :

_می تونم ناراحتی رو از چشمات بخونم .

1402/06/04 17:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت536

لبخند غمگینی زدم :

_چرا چشم هام با خودم هماهنگ نیستم.

نازان ضربه ای به شونه ‌م زد :

_چشمات خیلی قشنگن.

از توی آینه نگاهی بهش انداختم :

_اما همیشه لوم می دن .

نازان خندید :

_اشکل نداره در عوض قشنگن .

لبخندی زدم .

نازان یکم دست دست کرد و در آخر گفت :

_مطمئنی می خوای من برم؟

سرمو تکون دادم‌ .

نازان نگاهی به دور و اطراف انداخت .

در آخر روی تخت نشست و پا روی پا انداخت :

_می خوای من امشب کنارت بمونم تا صبح باهم حرف بزنیم ؟

ابرویی بالا انداختم :

_نه .

نازان اخمی کرد :

_چرا اون وقت ؟

1402/06/04 17:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت537

برگشتم سمتش :

_چون امشب به اندازه ی کافی سر و کله زدم و الان فقط می خوام بخوابم تا سرم سبک شه .

نازان لبخند دندون نمایی زد :

_حالا نمیشه منم پیشت بخوام .

خیره نگاهش کردم که دست هاشو باز کرد :

_تازه اینجوری هم بغلت می کنم .

سمتش رفتم .

بازوشو گرفتم و از روی تخت بلندش کردم :

_منو با یزدان اشتباه گرفتی .

به جلو هلش دادم :

_برو اونو اینجوری بغل کن .

لب هاش آویزون شد :

_آخه اون که الان اینجا نیست .

در اتاق رو باز کردم :

_می تونی جای خالیش رو با بالش پر کنی .

ابرویی بالا انداخت :

_جای اون با هیچ چیز پر نمیشه .

چشم هامو تو کاسه چرخوندم :

_اما همین الان داشتی جاشو با من پر می کردی .

1402/06/04 17:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت538

به خودش اشاره کرد :

_کی من ؟!

سرمو تکون دادم :

_بله تو .

و بدون اینکه اجازه بدم تا بخواد حرف دیگه ای بزنه در اتاق رو بستم .

تقه ای به در خورد .

دست به کمر ایستادم که در یکم باز شد.

نازان سرشو از لای در داخل آورد :

_اما واقعا بیشعوری .

قدمی به سمتش برداشتم تا به حسابش برسم .

اما اون زودتر از من دست به کار شد و فرار کرد.

داد زدم :

_مگه دستم بهت نرسه .

تمام سعیم رو کردم تا جلوی نازان قوی باشم اما الان توی تنهایی می تونم خود واقعیم باشم.

آب دهنم رو قورت دادم .

جلوی آینه ایستادم .

عصبی دستمو روی لبم کشیدم .

تاپم رو از تنم در آوردم که نگاهم به قرمزی روی قفسه‌ی سینه‌م افتاد.

1402/06/04 17:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت539

از یاد آوری اون روز لبخند غمگینی روی لب هام نقش بست .

دلم عجیب براش تنگ شده بود .

دستمو روی جای سوختگی کشیدم .

می شد گفت خوب شده .

اما تنها چیزی که هیچ وقت پاک نمیشه خاطره ایه که توی ذهنم من حکاکی شده .

هر لحظه یاد لمس دست آتش میوفتم .

من چطوری می تونم فراموشش کنم ؟

چطوری می تونم با یکی دیگه برم زیر یه سقف .

من قلبم متعلق به یکی دیگه ست .

نمی تونم احساسم رو نادیده بگیرم .

نمی تونم بی تفاوت باشم.

من تنها کسی رو که دوست دارم فقط آتشه .

تیشرتی تنم کردم .

بیشتر از این دیگه نمی تونستم سرپا بایستم .

روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم .

آرنجمو روی چشم هام گذاشتم بلکه بتونم بخوابم .

اما نمی شد .

انگار خواب از چشم هام فراری شده بود .

1402/06/04 17:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت540

وقتی فکر می کردم که می خوام با زور کاری کنن تا ازدواج کنم داشتم دیوانه می شدم .

اصلا برام قابل درک نبود .

به چه حقی به جای من تصمیم می گیرن .

اصلا مگه کی هستن .

جوری دارن برخورد می کنن انگار نه انگار اونا هم مثثل ما آدمن.

دوباره یادم افتاد و عصبی شدم.

دلم می خواست بلند شمو سرمو محکم به دیوار بکوبم .

تنها کاری که از دستم بر میاد همینه .

این قدر روی تخت چرخیدم که خودم خسته شدم .

ناچار روی تخت نشستم .

به گوشیم که روی میز بود چنگ زدم .

با دیدن پیام آتش باعجله قفل گوشی رو باز کردم .

با خوندن پیامش لبخند غمگینی زدم :

_فردا ساعت یازده بیا خونه‌م.

شاید این آخرین باری باشه که من آتش رو می بینم .

و دقیقا احتمالش هست که نتونم از پس آقاجون بربیام .

و آقاجون کاری که خودش دلش می خواد رو انجام بده .

قطعا نابود میشم اما بازم کاری از دستم بر نمیاد .

1402/06/04 17:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت541


نوشتم :

_باشه .

گوشی رو خواستم خاموش کنم اما نتونستم .

اینستا رو باز کردم و مشغول دیدن عکس های آتش شدم .

یکی یکی عکس ها رو رد می کردم.

از دیدن ژست هاش لبخندی روی لبم نقش بست.

حتی از قیافه‌ش هم می تونستیم بفهمیم که چقدر بداخلاقه.

همینجوری داشتم عکس ها رو نگاه می کردم که چشم هام روی هم افتاد.

***

صبح بی دلیل از خواب پریدم .

دستی به پیشونی عرق کرده‌م کشیدم .

حتی دیشبم خواب درستی نداشتم .

سرمو به تاج تخت تکیه دادم .

چشم هامو بستم تا شاید بتونم دوباره بخوابم اما نشد.

خسته از سرجام بلند شدم .

یادم افتاد که امروز با آتش قرار دارم.

با عجله ساعت رو نگاه کردم که ساعت نه ونیم بود .

دیرم نشده بود .

اما اگه می خواستم معطل کنم قطعا دیرم می شد .

1402/06/04 17:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت542

از اتاق بیرون رفتم .

سرویس بهداشتی توی راهرو بود برای همین مستقیم رفتم داخل سرویس بهداشتی.

دست و صورتم‌و شستم .

داخل آینه نگاهی انداختم .

حس کردم بیست سال پیر تر شدم.

مشت آبی به آینه ریختم که تصویرم تار شد .

الان احساس بهتری داشتم.

دست و صورتم رو با حوله خشک کردم .

از دستشویی بیرون اومدم و دوباره نگاهی به راهرو انداختم .

وقتی کسی رو ندیدم دوباره به اتاقم برگشتم .

دلم نمی خواست فعلا با هیچکدوم از اعضای خانواده‌م روبه رو بشم.

مانتو پسته ای رو به همراه شلوار مشکی از کمد بیرون آوردم .

لباس ها رو پوشیدم .

با عجله رژی روی لبم زدم .

دیگه بیستر از این معطل نکردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم .

مامان ، بابا و نازان به همراه یزدان داخل آشپزخونه بودن .

1402/06/04 17:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت543

با لحن آرومی گفتم :

_سلام.

متوجه‌ی حضور من شد که جواب سلام رو دادن.

مامان در حالی که چایی می ریخت ، پرسید:

_کجا داری میری ؟

بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم :

_با یکی از دوستام می خوام برم بیرون ، برای ناهارم منتظرم نباشید.

و بدون اینکه منتظر حرفی باشم برگشتم .

جا کفشی رو باز کردم .

اسپرت های پسته ای رو بیرون آوردم .

مشغول بستن بند کفش ها بودم که حضور شخصی رو کنارم احساس کردم.

سرمو بالا آوردم که نازان رو دیدم :

_کجا می خوای بری ؟

چشم هامو ازش دزدیدم :

_یه بار گفتم .

نازان دست به کمر ایستاد :

_من باور نکردم .

1402/06/04 17:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت544

شونه ای بالا انداختم :

_کاری از دستم بر نمیاد .

از روی زانوهام بلند شدم و ایستادم.

دستم به دستگیره نرسیده که نازان گفت :

_با اون پسره قرار داری ؟

کلافه گفتم :

_کدوم پسر؟

نازان چپی بهم انداخت :

_نمیدونی کدومو میگم ؟

خیره نگاهش کردم و لب زدم :

_نه .

نازان عصبی گفت :

_می شه بدونم چرا اینجوری برخورد می کنی؟

باز هم بی تفاوت شونه ای بالا انداختم :

_نه.

و بدون اینکه منتظر باشم تا بخواد حرف دیگه ای بزنه از خونه بیرون زدم .

خودمم نمی فهمیدم دلیل این رفتار هام چیه اما از دست عالم و آدم شاکی بودم.

احساس می کردم اگه من توی این حال بدم تقصیر اوناست .

1402/06/04 17:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت545

پوف کلافه ای کشیدم .

برای ناهار هم قرار نداشتم .

اما دلمم نمی خواست که به این زودی برگردم خونه .

دوست داشتم یکم بیرون برای خودم بگردم تا شاید آروم شم.

فراموش کنم که قراره چه اتفاقی برام بیفته.

تا سر خیابون رفتم .

با دیدن تاکسی دستمو بلند کردم .

تاکسی جلوی پام ایستاد ‌.

سوار شدم که راننده گفت :

_خانم کجا می خواید برید ؟

ادرس خونه‌ی آتش رو دادم.

داشتم به خیابونا و مردم نگاه می کردم .

مردمانی که بی خیال داشتن برای خودشون قدم می زدن .

شایدم نقاب بی تفاوتی روی صورتشون زده بودن .

نگاهم به بچه هایی افتاد که بدون دغدغه داشتن برای خودشون بازی می کردم .

منم دلم برای بچگیم تنگ شده بود .

دلم برای خنده های از ته دلم .

بچگی خبری از دغدغه های بزرگ نیست .

1402/06/04 17:18