??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت521
کنار بابا نشستم و سرمو پایین انداختم .
همه درگیر حرف زدن بودن و منم مشغول کندن پوشت انگشت هام شدم.
با صدای آقاجون سرمو بالا آوردم :
_چه عجب از اون آشپزخونه دل کندی؟
لبخند مصنوعی زدم :
_داشتم میوه ها رو می شستم برای همین طول کشید .
آقاجون یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_یعنی فقط تو توی این خونه هستی تا این کار ها رو انجام بدی .
بعدم هم بدون اینکه به من فرصت حرف زدن بده به سمت نازان چرخید :
_پس تو اینجا چیکار می کنی ؟
نازان دستپاچه سرشو پایین انداخت .
با عشق به نازان نگاه کردم .
منو این وسط ضایع نکرد و این خودش کلی برام ارزش داشت.
دیدم واقعا خیلی نامردیه که نازان همه ی کار ها رو کرده باشه اما دست آخر اینجوری جلوی همه خراب بشه .
گلومو صاف کردم و گفتم :
_آقاجون اتفاقا نازان چون همه ی کار ها رو انجام داده بود برای همین من ازش خواستم تا این کار های پیش پا افتاده رو من انجام بدم .
1402/06/04 17:14