??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت571
آتش دستش کنارش افتاد .
با ابروهای درهم نگاهم کرد و دست به سینه روبه رومایستاد :
_من حرف بدی نزدم که اینجوری عصبانی شدی .
چشم هام از این همه پرو بودنش گرد شد .
واقعا چجوری می تونه اینجوری حق به جانب برخورد کنه .
اصلا نمی تونم درک کنم!
با همون چشمهای گرد شده لب زدم :
_واقعا نمی تونم درکت کنم .
دستشو داخل موهاش کرد و کشید .
انگار حرصی شده بود و داشت حرفشو سر موهاش خالی می کرد :
_چون نمی خوای درکم کنی .
کلافه نفسمو بیرون دادم .
می دونستم اگه بخوامباهاش بحث کنم هیچ جوره نمی تونم قانعش کنم برای همین ترجیح دادم که سکوت کنم .
پشت چشمی نازک کردم و در رو باز کردم که آتش غرید :
_مگه من با تو نیستم .
کلافه شده بودم.
یعنی همه دست به دست هم داده بودن تا منو کلافه کنن.
احتیاج داشتم تا برم جایی که هیچ احدی از جام اطلاعی نداشته باشه .
با خودم خلوت کنم تا بتونم به آرامش برسم .
آرامشی که این روز ها بدجور از من فراری شده.
1402/06/30 20:50