The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت571

آتش دستش کنارش افتاد .
با ابروهای درهم نگاهم کرد و دست به سینه روبه روم‌ایستاد :

_من حرف بدی نزدم که اینجوری عصبانی شدی .

چشم هام از این همه پرو بودنش گرد شد .
واقعا چجوری می تونه اینجوری حق به جانب برخورد کنه .
اصلا نمی تونم درک کنم!

با همون چشم‌های گرد شده لب زدم :

_واقعا نمی تونم درکت کنم .

دستشو داخل موهاش کرد و کشید .
انگار حرصی شده بود و داشت حرفشو سر موهاش خالی می کرد :

_چون نمی خوای درکم کنی .

کلافه نفسمو بیرون دادم .
می دونستم اگه بخوام‌باهاش بحث کنم هیچ جوره نمی تونم قانعش کنم برای همین ترجیح دادم که سکوت کنم .

پشت چشمی نازک کردم و در رو باز کردم که آتش غرید :

_مگه من با تو نیستم .

کلافه شده بودم.
یعنی همه دست به دست هم داده بودن تا منو کلافه کنن.
احتیاج داشتم تا برم جایی که هیچ احدی از جام اطلاعی نداشته باشه .
با خودم خلوت کنم تا بتونم به آرامش برسم .
آرامشی که این روز ها بدجور از من فراری شده.

1402/06/30 20:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت572


تنها جمله ای که تونستم به زبون بیارم همین بود :

_من نمی خوام بحث کنم.

و قبل از اینکه اجازه بدم بخواد حرف دیگه ای بزنه از خونه بیرون زدم.
قدم هامو بلند بر می داشتم تا آتش بهم نرسه .
البته بعید می دونستم که بخواد دنبالم بیاد .

سر خیابون که رسیدم اول خواستم تاکسی بگیرم اما منصرف شدم.
ترجیح دادم پیاده برم تا شاید هوایی به سرم خورد .
احساس می کردم که هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه .

دست هامو توی جیب مانتوم کردم و سرمو پایین انداختم .
هر قدمی که بر می داشتم رو می شمردم.
دلگیر بودم .... از تمام عالم و آدم دلگیر بودم .... از خودم.... از خانواده‌م ..... حتی از عشقی که خودش بی خبرِ اما من انتظار دارم که درکم کنه .

حس می کردم که روی این کره ی خاکی تنها موندم.
کسی نیست که همراهم باشه.
کسی نیست که بخوام با خیال راحت بشم بهش تکیه کنم و ترسی از افتادن نداشته باشم .
حالم به شدت بد بود و کسی هم نبود که بخواد درکم کنه .

عقربه ها انگار با هم مسابقه گذاشته بودند که اینجوری سعی داشتن از هم جلو بزنن .
دقیقه ها و ساعت ها می گذشتن و من همین جوری داشتم راه می رفتم .
به هیچ چیز هم فکر نمی کردم .
انگار که ذهنم‌خالی و پوچ شده بود .

1402/06/30 20:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت573

نمی دونم‌چند ساعتی راه رفته بودم که خسته شدم .
روی نیمکتی که اونجا بود نشستم و مچ پاهام رو ماساژ دادم .

برای نگاه کردن ساعت گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم .
با روشن کردن صفحه‌ی گوشیم بیست و هشت تا تماس بی پاسخ بود.
دوازده تا از آتش و بقیه‌ش هم از نازان بود .
به ساعت نگاه کردم که چهار عصر بود و من تقریبا سه ساعتی رو راه رفته بودم .

نفسمو بیرون فرستادم و با نازان تماس گرفتم .
دوتا بوق بیشتر نخورد که صدای نازان توی گوشم پیچید :

_کجایی ؟

حتی صدای بی اندازه عصبانی‌شم باعث نشد تا من برای رفتن به خونه یکم عجله کنم.

با خونسردی زمزمه کردم :

_بیرون .

صدای سابیده شدن دندون های نازان روی هم رو شنیدم :

_تو معلوم هست داری چیکار می کنی ؟

نیشخندی زدم :

€معلوم نیست دارم خودمو برای عروسیم آماده می کنم دیگه .

_همراز هنوز نه به بارِ نه به دار این رفتارا چیه !

خودمم این حرف نازان رو قبول داشتم .
اما انگار لج کرده بودم .

1402/06/30 20:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت574

با خودم ، با همه لج کرده بودم .
دل پری داشتم .
نمی دونستم چمه .... شایدم می دونستم اما نمی خواستم به روی خودم بیارم .
شاید می خواستم فکر کنم که دلیل این حال بدم رو نمی دونم .

نخواستم بحث رو کش بدم چون می دونستم بازنده منم برای همین کوتاه جواب دادم :

_اومدم .

و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از جانبش باشم تلفن رو قطع کردم.
سرمو به صندلی تکیه دادمو چشم هامو بستم .
دلم می خواست برم خونه و برای چند ساعت هم که شده بدون دغدغه بخوابم .

دلم برای گذشته هام که تنها دغدغه و مشکلم این بود که فردا چه لباسی بپوشم تنگ شده .
دلم می خواد می تونستم زمان رو بر گردونم به اون لحظه .
اون وقت هیچ وقت تصمیمات الانم رو نمی گرفتم .
ناراضی نیستم از اینکه با آتش آشنا شدم ناراضی از اینکه این همه دارم عذاب می کشم .
شایدم خودم دارم خودمو عذاب می دم .
در صورتی که خیلی راحت می تونستم قید آتش رو بزنم .

کلافه نفسم رو بیرون فرستادم.
خودم می دونستم ابنا فقط حرفِ و به همین سادگی هم نیست .
اما برای امید وار کردن خودم و اینکه بتونم روی پاس خودم بایستم مجبورم این حرف ها رو به زبون بیارم.

احساس کردم شخصی کنارم نشست برای همین چشم هامو باز کردم و سرمو بالا آوردم .

1402/06/30 20:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت575

با دیدن آتش پشت چشمی نازک کردم .
من هر چقدر سعی داشتم از دستش فرار کنم انگار بی فایده بود .
من با هر بار دیدنش بیشتر داغ دلم تازه می شه اون وقت ایشون مدام سر راهم سبز میشه .

آتش ابرویی بالا انداخت :

_سعی کن باد بگیری قبل از اینکه حرف های طرف مقابل رو نشنیدی جایی رو ترک نکنی .

این همه پرو بودنش دیگه واقعا داشت آزار دهنده می شد .
رسما داشت برای من تعین تکلیف می کرد .
نیشخندی زدم و سرمو تکون دادم .

_باشه دیگه .....؟!

لبخندی زد و شستش رو گوشه ی لبش کشید :

_فعلا هیچی ..... اما اگه یادم اومد حتما بهت می گم .

حرصی لبخند دندون نمایی زدم .
دستمو روی سینه‌م گذاشتم و کمی سرمو خم کردم‌:

_شرمنده می کنید .

پا روی پا انداخت و دست هاشو بهم قلاب کرد :

_چکار کنم که متواضعم .

با عصبانیت از روی نیمکت بلند شدم .
کیفم رو چنگ زدم و روی شونه هام انداختم و حرصی گفتم :

_اول اینکه هیچ ربطی نداشت ، دوم هم اینکه من حوصله ی این شوخی های بی مزه‌ت رو ندارم .

1402/06/30 20:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت576

آتش هم بلند شد و روبه روم ایستاد ، مستقیم به چشم هام نگاه کرد و زمزمه کرد :

_منم اصلا شوخی نکردم .

توی چشم هاش غرق شده بودم .
تازه متوجه شدم که چشم هاش چقدر قشنگه ...
یعنی بی اندازه قشنگه ...
اما سعی کردم خودمو قبل از اینکه لو بدم جمع و جور کنم .
ابروهام بهم گره خورد :

_ آره باید می فهمیدم که تو بلد نیستی اصلا شوخی کنی و این حرف ها رو فقط و فقط برای در آوردن حرص من می زنی .

مشت شدن دست هاشو دیدم .
دندون هاشو روی هم سابید و از بین دندون های بهم چسبیده‌ش غرید :

_تو از من پیش خودت چی ساختی ؟!... یه آدم بیشعوری که هیچی نمی فهمه و فقط به فکر خودشه ....

بدون اینکه بخوام فکر کنم پریدم توی حرفش :

_آره .... البته ناگفته نمونه هم که تو برخلاف این گفته ها هم نیستی .

پوزخندی زدم و ادامه دادم :

_پس اشتباه فکر نکردم .

ناراحتی رو تونستم از توی چشم هاش بخونم .
از حرفی که زدم پشیمون شدم اما دیگه کاری از دستم بر نمیاد .
حرفی که زدم رو هیچ جوره نمی تونم جمع کنم.

1402/06/30 20:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت577

فهمیدم دلش شکست .
فهمیدم که انتظار داشت بگم نه تو توی تصورت من اینجوری نیستی .
اما خودمو زدم به نفهمی .

هنوزم سعی کردم که به روی خودم نیارم که چقدر از ناراحتیش ناراحت شدم .
هر بار کلمه معذرت می خوام تا نوک زبونم میومد اما نمی ذاشتم که بیانش کنم .

منم ناراحت بودم ...
منم دلم شکست ..... از همه چیز .....
از کاراش .... رفتارش .... حرف هاش ..... این بی خیال بودن و حق یه جانبیش ....
اما مگه برای اون مهم بود که بخواد برای من مهم باشه ....

مگه اون یکبار گفت همراز من از زدن این حرف ها پشیمونم که حالا من بخوام بگم ...
اصلا مگه این همه آدم منو ناراحت کردن براشون مهم بوده که حالا بخواد برای من مهم باشه .

بدون اینکه بخوام حتی یه ذره از پشیمونی رو نشون بدم توی چشم هاش خیره شدم .
اونم انکار از اینکه من‌ قصد عذر خواهی ندارم نا امید شد که پوزخندی زد :

_اشتباه کردم که دنبالت اومدم تا از دلت در بیارم .... تا بهت بگم حرف هامو اشتباه متوجه شدی .... تا بهت بگم .....

جمله ش رو کامل نکرد و به جاش با همون پوزخند نگاهم کرد.

کنجکاو شده بودم تا جمله ی آخرش رو بفهمم .
دوست داشتم از خودش بپرسم اما غرورم اجازه نمی داد .

1402/06/30 20:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت578

بر فرض مثال هم که من غرورم رو زیر پام می ذاشتم و ازش می پرسیدم یعنی اون جواب درست و حسابی به من می داد ؟!
خودم همین الان می تونستم قاطع جواب بدم معلومه که نه!

برای همین بدون اینکه بخوام کنجکاوی نشون بدم به آتش خیره شدم .
داشتم توی دلم دعا می کردم که خودش بگه اما خودشم سکوت کرد .

بدون اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه از کنارم رفت .

شونه ‌ش با شونه‌م مماس پیدا کرد .
بوی عطرش رو نفس کشیدم .
آخر نتونستم اسم این عطرش رو بفهمم ‌و یکی بخرم .
حداقل وقتی تنها بودم و دلم هواشو می کردم با بوی عطرش حس می کردم که خودش کنارمه .

بغضم رو مدام قورت می دادم تا گریه نکنم .
تا نشکنم اما انگار چندان موفق نبودم .
این بغض سمج آخر کار خودشو کرد و راه خروج رو پیدا کرد.
اشک هام بی مهابا روی گونه هام می ریختن.

نفس کم‌آورده بودم و تمام تلاشم این بود تا هوا رو ببلعد و وارد ریه هام کنم.
پاهام سست شده بودن و آخر هم نتونستم وزنم رو تحمل کنن که روی زمین سقوط کردم ‌.

دستمو روی زمین گذاشتم و از ته دل برای این حال بدم گریه کردم .
این قدر اشک ریختم که جونی توی تنم نموند دیگه .
دیگه اشک هام خشک شده بودن و داشتم هق هق می کردم .

دستی روی شونه‌م نشست .
با فکر به اینکه آتشِ برگشتم .

1402/06/30 20:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت579

اما بر خلاف انتظارم آتش نبود یه خانم قد بلندی بود.
با چشم های خیسم داشتم نگاهش می کردم که جلوم نشست :

_عزیزم حالت خوبه؟!

با شنیدن این حرف دوباره یادم افتاد که من آتش دو از دست دادم .
اونم خودم با زبونم کاری کردم که برای همیشه بره .
بدون اینکه به یاد بیاره همرازی هم وجود داشته .

با این افکار داشتم از درون می سوختم .
با بغض سرمو بالا انداختم و لب زدم :

_نه .

همون خانم دستی زیر چشم هام کشید :

_کسی اذیتت کرده ؟

آره یکی با این همه بی رحمی اذیتم کرده .
یکی که مدام منو نادیده می گیره .
کسی که حس و حالم به بودنه اونهِ .
کسی که براش مهم نیستم اما اون شده تموم زندگی من .
آخه من این دردای دلم رو می تونم به کی بگم .
از دست آتش پیش کی گله و شکایت کنم .
اصلا کسی هست که بخواد بهداین حرف های من گوش بده؟!
فکر نمی کنم.

سرمو به نشونه‌ی آره تکون دادم .
لبخند مهربونی زد و گفت :

_آخه کی دلش میاد دختر ماهی مثل تو رو اذیت کنه ؟!

خواستم جواب بدم حالا که خیلی ها دلشون اومده .

1402/06/30 20:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت580

اما چیزی نگفتم و سکوت کردم .
یعنی نه اینکه خودم نخوام بگم صدام‌بالا نمیومد .
وگرنه من خودم از خدام بود که برای یکی حرف بزنم و درد و دل کنم .

همون خانم در کیفش رو باز کرد و آب میوه ای از کیفش بیرون آورد .
نی رو داخل جعبه کرد و سمت من گرفت .
لبخندی زد :

_بگیر بخور شاید حالت جا بیاد .

اول توی رودروایسی قرار گرفتم و با صدای خشداری گفتم :

_دستتون درد نکنه ، نمی خورم .

اخمی کردم و گفت :

_ای بابا برای کسی نیست ، وقتی هم میگم بخور یعنی بخور دیگه .

بیشتر از این هم اصرار برای نخوردن نکردم چون خودمم احتیاج داشتم.

پاکت آبمیوه رو از دستش گرفتم و نی رو داخل دهنم گذاشتم .
وقتی شیرینی آب میوه رو احساس کردم انگار جون دوباره به تنم برگشت .

لبخندی زدم :

_خیلی ممنونم ازتون .

همون خانم هم مثل خودم لبخندی زد و دستش نوازش وار روی موهایی که از شال بیرون زده بودن کشید :

_کاری نکردم که.

1402/06/30 20:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت581

خواستم بگم اتفاقا خیلی کمک کردید توی این روزهایی که کسی بدون منفعت کاری انجام نمی ده اما صدام دیگه بالا نمیومد برای همین ترجیح دادم که سکوت کنم .

خانم بلند شد .
بازوی منم گرفت و گفت :

_عزیزم تو هم بلند شو .

احساس می کردم جونی توی پاهام وجود نداره اما چاره ی دیگه هم نداشتم .
برای همین با سختی و با کمک همون خانم روی پاهام ایستادم .

نگاه قدر شناسی بهش انداختم و زمزمه کردم‌:

_ممنونم .

بدون اینکه بازومو رها کنه گفت :

_می خوای تا یه جایی برسونمت؟!

لبخند مهربونی زدم و بازومو از بین انگشت هاش بیرون آوردم‌:

_نه ممنونم ... دیگه بیشتر از این زحمت نمیدم .

اخمی کرد :

_چه زحمتی عزیزم .

قدمی به عقب برداشتم ‌و با قدردانی گفتم :

_نه خودم میرم .

لبخند مهربونی زد و دستشو برام‌بلند کرد :

_باشه عزیزم هر جور راحتی .

1402/06/30 20:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت582

بدون اینکه حرفی بزنم عقب گرد کرد .
با اینکه حس و حالی برای راه رفتن نداشتم اما ترجیح دادم تا هوای تازه به سرم بخوره .
از اینکه با آتش اونجوری حرف زدم خیلی ناراحت شدم .
دوست داشتم می تونستم ازش عذر خواهی کنم اما متاسفانه ممکن نبود .
چون می دونستم هیچ جوره نمی خواد صدامو بشنوه.

دست هامو توی جیب مانتوم کردم و سرمو پایین انداختم .
نمی دونم چقدر راه رفتم اما هر چقدر بود احساس کردم پاهامودارن کنده می شن .
هما همچنان مصرانه مس خواستم تا خونه پیاده برم .
البته راه زیادی نمونده بود .

دوباره توی افکارم غرق شدم .
به همچی فکر کردم .
به آتش .... به حرفی که زدم .... به اینکه ممکنه حتی دیگه نبینمش .
وقتی این توی سرم تاب می خورد که دیگه نمی تونم ببینمش حس می کردم الان دیوانه می شم.


با رسیدن به خونه بی وقفه دستمو روی زنگ آیفون فشار دادم.
در با صدای تیکی باز شد .
وارد خونه شدم که نازان رو دست به کمر جلوم دیدم .
چشم هاشو ریز کرده بود و داشت نگاهم می کرد .

سرمو پایین انداختم و مشغول در آوردن کفش هام شدم .
نازان حرصی گفت :

_می خواستی الانم نیای .

با بی خیالی جواب دادم :

_ناراحتی تا برگردم .

1402/06/30 20:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت583

کفش هامو روی جا کفشی گذاشتم .
سرمو بلند کردم و به چهره ی طلب کار نازان چشم دوختم :

_برو کنار می خوام رد شم .

نازان عصبی ابرویی بالا انداخت :

_همراز خیلی رفتارت زشته.

خودم می دونستم چیز جدیدی بهم نگفته بود اما من باید خودمو پیدا می کردم .
الان لج کرده بودم .... با خودم .... با همه .
هر کسی نزدیکم می شد دلش رو ناخواسته می شکوندم .
دست خودم نبود و همه ی این کار ها رو ناخواسته انجام می دادم .
چه بسا که دل خیلی ها رو هم شکوندم .


از کنار نازان رد شدم .
بابا روی مبل نشسته بود و سرشو بین دست هاش گرفته بود .
با دیدن بابا که این قدر آشفته است خیلی خجالت کشیدم .
شرمسار سرمو پایین انداختم و به مانتوم چنگی زدم .
با صدای تحلیل رفته ای گفتم :

_سلام .

بابا با شنیدن صدام سرشو بالا آورد و چشم های سرخ شده‌شده رو بهم دوخت .
انتظار داشتم تا سرم داد بزنه اما برخلاف چیزی که فکر می کردم جواب داد :

_سلام.

1402/06/30 20:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت584

از اینکه بابا مهربون جوابم رو داد خیلی خجالت کشیدم .
کاش حداقل بهم اخم می کرد شاید اینجوری غصه نمی خوردم .

می فهمیدم که بابا همه‌ی درد هارو توی خودش می ریزه و با ما در میون نمی ذاره .
می فهمیدم که الان چقدر داره از اجباری که باباش گذاشته حرص می خوره اما نمی تونه گاری کنه .
می فهمیدم که طاقت ناراحتی منو نداره اما کاری هم از دستش بر نمیاد .

وقتی بابا چیزی نگفت با همون سر پایین افتاده راه اتاقم رو در پیش گرفتم .
خودمو داخل اتاق پرت کردم و در رو بستم .
همونجا جلوی در نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم .

خودمم می فهمیدم که خیلی دارم خانواده‌م رو اذیت می کنم .
شکل این دختر بچه های لوس دارم برخورد می کنم .

همون جور که با چشم های خودمم دیدم بابا توی این تصمیم هیچ دخالتی نداشت پس واقعا حقش نیست که بخوام اینجوری باهاش برخورد کنم.
من خودم باید یه کاری کنم .
خودم باید خودم رو از این مخمصه نجات بدم .
خودم باید به فکر یه راه نجات برای خودم باشم .

حالا هر جور که شده .
برم دست به دامن محسن شم یا هر کار دیگه ای که از دستم بر میاد .
اینجوری با زانوی غم بغل گرفتن هیچ کمکی نمی تونم به خودم کنم .

من تنهایی از پس چه مشکلاتی که بر نیومدم .
تنهایی چه کار هایی که نکردم .
اینبار هم می تونم و موفق می شم .
شک ندارم .

1402/06/30 20:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت585

دستمو به دیوار گرفتم و از روی زمین بلند شدم .
نفس عمیقی کشیدم.
حس می کنم با این حرف هایی که به خودم زدم قوی تر شدم .
حس می کنم حالم بهتر شده .

باید با بابا هم صحبت کنم اما قبلش باید دوش بگیرم .
با این فکر راهمو به سمت حمام کج کردم .

*

جلوی آینه ایستاده بودم و مشغول خشک کردن موهام شدم .
دستمو لابه لای موهای خیسم می کشیدم و فکرم جای دیگه ای بود ‌.
داشتم فکر می کردم که چجوری سر صحبت با بابا رو باز کنم .
چجوری می تونم اون حرف هایی که به آتش زدم رو از دلش در بیارم.

اصلا می تونم ؟!
شدنی هست .....

خودم که شک داشتم بتونم از دل آتش در بیارم حرف هامو اما بازم باید امتحان می کردم .
موهامو بعد از خشک کردن بافتم و پشت سرم انداختم .


برای بیرون رفتم دودل بودم ... شایدم خجالت می کشیدم ... نمی دونم اما هر چیزی که بود مانع می شد تا به راحتی پامو از این اتاق بیرون بذارم .
وقتی به این فکر می کردم کخ حالا چجوری به چشم های بابا نگاه کنم بدون اینکه شرمنده بشم باعث می شد تا استرس بگیرم .

ای کاش اون رفتار های زشت ازم سر نزده بود تا الان راحت تر می تونستم به چشم های بابا نگاه کنم .
به چشم هایی که این دو روز من به اندازه ی کافی خسته‌شون کرده بودم .

1402/06/30 20:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت586

گاهی آدما یه کاری هایی از سر عصبانیت انجام می دن که وقتی آروم می شن می بینن چقدر کارشکن غیر منطقی و غیر عقلانی بوده .

منم همین جور شده بودم .
انتظار داشتم همه منو درک کنن اما سعی نمی کردم خودم کسی رو درک کنم .
همه ی حق ها رو به خودم می دادم .
و الان شرایطی رو برای خودم به وجود آوردم که خجالت می کشم پامو از اتاق بیرون بذارم .

داشتم برای رفتن و نرفتن دلیل و منطق می آوردم .
و بالاخره موفق شدم که دلمو به دریا بزنم و از این اتاق بیرون برم .
دستم روی دستگیره نشست و نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .
در رو باز کردم و از اتاق بیرون اومدم .


دست هامو بهم قلاب کرده بودم و داشتم با انگشت هام بازی می کردم .
وقتی راهرویی که به پذیرایی وصل می شد رو طی کردم بابا رو دیدم که روی مبل نشسته بود اما انگار حواسش جای دیگه ای بود .

همین جوری داشتم نگاهش می کردم که متوجه ی سنگینی نگاهم شد و سرشو به سمتم چرخوند .
با دیدنم خیره نگاهم کرد که سرمو پایین انداختم.
از اون چیزی که فکر می کردم سخت ترِ .

بابا انگار خودش متوجه‌ی شرمندگی شد که گفت:

_همراز بابا بیا اینجا بشین .

با شنیدن این حرف از زبون بابا از خدا خواسته با قدم های آهسته به سمت بابا رفتم .
کنار دستش روی مبل نشستم .

1402/06/30 20:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت587

_چیزی می خواستی بگی ؟!

آب دهنمو قورت دادم .
سعی داشتم تا کلمات رو توی ذهنم مرتب کنم .

_خداستم بگم که ..... خب راستش من خیلی ..... ازتون معذرت می خوام ..... خب با این رفتار بچگانه‌م کلی ناراحت تون کردم .

بابا یکم خیره نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد .
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت خودش کشوند:

_من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم .


با این حرفی که بابا زد یاد رفتار های بد خودم افتادم و بغض بزرگی توی گلوم نشست .
دلم می خواست زمین باز می شد و منو می بلعید .
واقعا روی نگاه کردن به بابا رو نداشتم .

سرمو توی سینه‌ش مخفی کردم :

_ببخشید بابا .

بابا دستشو زیر چونه‌م گذاشت و سرمو بالا آورد :

_اونی که باید عذر خواهی کنه در اصل منم نه تو ....

چشم هامو به چشم های بابا دوختم که اشک توی چشم هاش حلقه زده بود .

با بغض نالیدم:

_بابا اینجوری نگو ... بی‌تردید از این منو شرمنده نکن .... بخدا کلی ازت خجالت می کشم .

1402/06/30 20:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت588

پدرانه پیشونیم رو بوسید و لبخند مهربونی زد :

_دخترم دشمنت شرمنده باشه .

بعد هم سرشو پایین انداخت و ادامه داد :

_من با آقاجون حرف زدم .... حتی جلوش ایستادم اما خب نتونستم از تصمیمش منصرف کنم .

دوباره خودمو توی آغوش امنش جا دادم .
تنها جایی که می تونی برای همیشه توش بمونی بدون اینکه بترسی .

_بابا من خودم یه فکری می کنم و یه راه حلی پیرا می کنم .

صدای غمگین بابا رو شنیدم :

_دخترم فقط حواست باشه قلب آقاجون مریضه .

سرمو تکون دادم و باشه ای زیر لب گفتم .


خودمم دقیق نمی دونستم می خوام چیکار کنم ... اصلا کاری از دستم بر میاد یا نه .
فقط اینو می دونستم که باید یه کاری انجام بدم که پس فردا شرمنده نشم از اینکه دست روی دست گذاشته بودم .

_ولی اگه من همچین رفتار های زشتی از من سر می زد قطعا به همین راحتی منو نمی بخشیدید چه بسا که بخواید بغلم کنید .

با صدای نازان سرمو از روی سینه‌ی بابا برداشتم .
مامان و نازان کنار هم ایستاده بودن .

ابرویی بالا انداختم :

_یادت نره که من برای بابا فرق دارم .

1402/06/30 20:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت589

هنوز حرفم تموم نشده بود که گوشم کشیده شد :

_اون وقت میشه بگی چه فرقی برای من داری ؟

دستمو روی دست بابا که گوشمو گرفته بود گذاشتم و گفتم :

_بابا گوشم کند .

بابا گوشمو ول کرد که سرمو روی سینه‌ش گذاشتم :

_من عزیز دردونه ی شما هستم .

نازان پوزخندی زد :

_اون وقت بخاطر این اخلاف خوبت عزیز دردونه شدی .

فهمیدم که به این رفتار چند وقتم اشاره کرد .

پشت چشمی نازک کردم :

_دختز به این گلی ... خوبی ... خوشگلی ... نازی ...

داشتم همین جوری برای خودم نوشابه باز می کردم که نازان گفت :

_اما یه ذره اخلاق نداشته باشی به هیچ دردی نمی خوری .

با این حرفش رسما کیش و ماتم شده بودم .
اصلا انتظار این حرف رو نداشتم .
هر چقدر خواستم چیزی بگم انگار زبونم قفل کرده بود .
البته که نازان بیراهه نمی گفت .


تنها کاری که تونستم بکنم این بود که اخمی کردم و لب زدم :

_خیلی حسودی .

1402/06/30 20:53

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت590

نازان دست هاشو به کمرش زد و ابرویی بالا انداخت :

_همینِ که هست .

زبونمو براش در آوردم و اصلا حواسم نبود که بابا کنارم نشسته .
نازان لبشو گاز گرفت و اشاره ای به بابا کرد :

_بیا حتی خود بابا هم دید که تو تربیت نداری .

حرصی گفتم :

_منم اصلا از خواهر بزرگ ترم یاد گرفتم .

نازان سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :

_تو اگه منو الگوی خودت قرار میدادی الان این قدر بی تربیت نبودی .

قبل از اینکه بخوام جواب نازان رو بدم بابا پیش دستی کرد :

_خانم این دوتا بچه تو رو الگو قرار دادن ... تحویل بگیر .

مامان با شنیدن این حرف چشم هاش گرد شد .

_حالا که بی ادب شدن تربیت منِ بعد اگه یه افتخاری کسب کنن حتما بچه های تو می شن .

بابا ابرویی بالا انداخت :

_اون که صد درصد .

بابا هم موفق شده بود حرص مامان رو در بیاره .

منو نازان هم داشتیم با خنده به کل‌کلی که بین مامان و بابا به وجود اومده بود گوش می کردیم .

1402/06/30 20:53

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت591

***
امروز صبح آقاجون به بابا زنگ زده بود و برای ناهار فردا دعوت‌مون کرد .
البته اصلاح می کنم دعوت‌شون کرد.
من که قرار نیست برم .
ترجیح می دم تنها اینجا بمونم اما مجبور نباشم که اونا رو تحمل کنم .
نمی دونم چرا اما عجیب باهاشون بد شده بودم .
بابا هم مثل همیشه به نظرم احترام گذاشت و اجازه داد که تنها بمونم.

البته خودش دلیل اصلی نیومدم رو فهمید .
و منم دلیل اصلی دعوت کردن آقاجون رو فهمیدم.
اما متاسفانه آقاجون باید بفهمه که قرار نیست همه به ساز اون برقصن .

بعد از اینکه با بابا صحبت کردم که توی خونه می مونم ، مامان بهم چشم غره ای رفت و نازان هم بی تفاوت داشت نگاهم می کرد اما در آخر گفت خیلی نامردم که می خوام بین اون قوم ظالمین تنهاش بذارم .

بابا هم اصلا اعتراضی نمی کرد که داریم راجب به خانواده‌ش اینجوری صحبت می کنیم و اگه مامان بهمون تشر نرفته بود قطعا مثل این خاله زنک ها می نشستیم و غیبت‌‌شون رو می کردیم و کلی هم از کارمون لذت می بردیم .


روی تخت نشستم و پاهامو دراز کردم .
کتابی که مدت هابود می خواستم بخونمش رو برداشتم.
کتاب جلوم باز بود اما هوش و حواسم اصلا با کلماتش نبود .

من تمام این مدت خبری از آتش نگرفتم و حتی ازش بخاطر حرفی که زدم معذرت خواهی نکردم.
با خودم فکر کردم اگه دوباره صداشو بشنوم هوایی می شوم .
گرچه الانم هر لحظه به فکرشم و هیچ وقت تصویرش از جلوی چشم هام کنار نمی ره .

1402/06/30 20:53

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت592

سرمو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام .
هنوز دوخط نخونده بودم که صدایی اومد .
انگار که کسی به پنجره کوبید .


اول فکر کردم توهم زدم اما وقتی برای بار دوم تکرار شد ، کتاب رو کنار گذاشتم و از روی تخت بلند شدم .
پرده‌ رو کشیدم و در پنجره رو باز کردم .

همین که سرمو از پنجره بیرون بردم قیافه‌ی آتش رو دیدم .

با چشم های گرد شده داشتم به آتش نگاه می کردم که گفت :

_در خونه رو باز کن .

_چی داری میگی من مامان و بابام اینجام .

نگاهی به ساعتش انداخت :

_من زمانی اومدم که همه‌ی پدر و مادرم قطعا خوابن .

دیدم همه ی کار هاش حساب شده‌ست و دقیقا زمانی اومده که به قول خودش همه خوابن.

منم نگاهی به ساعت انداختم که دوازده شب رو نشون می داد .

_الان دیر وقت برو .

آتش شونه ای بالا انداخت :

_باشه پس آیفون رو می زنم .

با عجله گفتم :

_باشه صبر کن الان میام .

1402/06/30 20:53

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت593

دودلیل داشتم که این حرف رو زدم ، دلیل اول می دونستم این قدر دیوونه هست که اگه یه کاری رو بگه حتما انجام میده و دلیل دومم این بود که خودم دلتنگش شده بودم .

با عجله شالی از کمدم بیرون آوردم و روی سرم انداختم .
بلوز بلندی تنم بود که دیگه احتیاج به مانتو نداشتم.
بیشتر از این معطل نکردم و در اتاق رو آروم باز کردم .

همون جور که فکر می کردم همه خواب بودن و خونه‌ توی سکوت فرو رفته بود .
چون لامپ ها خاموش بود نمی تونستم جایی رو ببینم برای همین دستمو به دیوار گرفتم تا با کمک دیوار یه وقت نخورم زمین .


تا حالا این همه هیجان زده نشده بودم ‌.
می تونم بگم ضربان قلبم روی هزار بود ، دست هام عرق کرده بودن و می لرزیدن.
یعنی اگر وضعیت حساس نبود قطعا همونجا روی زمین می نشستم تا یه نفس عمیق بکشم .

اما می ترسیدم یه وقت دیر کنم و آتش به سرش بزنه که آیفون رو بزنه برای همین با تمام سرعتی که از خودم سراغ داشتم به طرف در رفتم .

هیچ وقت این مسیر این قدر در نظر طولانی نیومده بود .
بالاخره در رو باز کردم و چهره ی آتش رو پشت در دیدم .

آتش هم با دیدن من یک تای ابروش رو بالا انداخت :

_اگه تا یک دقیقه‌ی دیگه نمیومدی زنگ در خونه‌تون رو می زدم .

اخمی کردم و بدون توجه به حرفی که زد گفتم :

_تو اینجا چیکار می کنی ؟

1402/06/30 20:53

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت594

بازومو گرفت و کمی به عقب هلم داد :

_دیدم تو زیادی بی معرفت شدی گفتم خودم بیام .

با تموم شدن حرفش وارد خونه شد و دستشو توی جیب شلوارش کرد .
خیلی ریلکس قدم بر می داشت که ترسیده خودمو بهش رسوندم :

_چیکتر می کنی ؟

با ابروهاش به در اشاره کرد :

_در رو نبستی ... یه وقت خدایی نکرده دزد میاد .

دیدم حرفش منطقیه برای همین کلافه برگشتم و در رو بستم .

آتش لبشو گاز گرفت و با شیطنت گفت :

_آفرین دختر خوب .


یه لحظه فهمیدم عجب احمقیم من .
می تونستم بهش بگم وقتی تو داری می ری بیرون درم می بندی .
اما من چیکار کردم ؟!
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و کلافه شالمو درست کردم و دهنمو باز کردم تا به آتش بگم بره بیرون اما دیدم آتش داره برای خودش میره .

با عجله سمتش رفتم و روبه روش ایستادم :

_معلوم هست داری چیکار می کنی ؟

سری تکون داد و ریلکس جواب داد :

_دارم ریسک می کنم .

1402/06/30 20:53

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت595

پشت چشمی نازک کردم و غریدم :

_اگه بابام این وقت شب ببینه تو اینجایی می دونی چه فکری راجب من می کنه .

آتش از کنارم رد شد :

_اولا اگه خودت این همه داد و هوار راه نندازی نمی فهمه دوما زیر پنجره ایستادی و احتمال دیده شدنت بیشترِ .

با این حرف ناخواسته چند قدمی به جلو برداشتم که آتش دستشو گوشه‌ی لبش کشید :

_جدیدا خیلی حرف گوش کن شدیا.

جوابی بهش ندادم .
می ترسیدم یه وقت حرف بزنم و بابا صدامو بشنوه اون وقت خر بیارم باقالی بار کن .

_راهنمایی می کنی یا خودم برم ، اما احتمال اشتباه رفتنم زیادِ.

با شنیدن صدای آتش ترسیده فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو پر کردم و دستمو روی دهنش گذاشتم .


بدون اینکه حواسم باشه من الان توی آغوش این مرد .
دستمو از روی دهنش برداشتم و بهش پشت کردم :

_خواهشا برام دردسر درست نکن .

خودمم دلیل این که دارم کمکش می کنم تا بیاد اتاقم رو نمی فهمم .

1402/06/30 20:53