The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت546

نهایت این بود که لباس‌مون رو کثیف نکنیم تا مامان دعوامون نکنه .

اما الان چی ؟

چقدر دنیای بزرگی با کوچیکی فرق داره .

چقدر آرزو داشتیم که زودتر بزرگ شیم .

من اگه می دونستم قراره این قدر اذیت بشم هیچوقت آرزو نمی کردم بزرگ شم .

با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم .

پول رو به راننده دادم.

از ماشین پیاده شدم و به ساختمون روبه رو نگاهی انداختم .

شاید یه روزی دلم برای اینجا هم تنگ بشه .

لبخند غمگینی زدم .

قبل از اینکه بخوام آیفون رو بزنم در باز شد .

احتمال دادم که آتش منو دیده .

وارد ساختمون شدم.

داخل آسانسور رفتم و دکمه رو فشردم.

سرمو به چهارچوب در تکیه دادم و چشم هامو بستم .

با ایستادن آسانسور در زد باز کردم.

با دیدن باز بودن در خونه ی آتش یقین پیدا کردم که آتش منو از پنجره دیده .

1402/06/04 17:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت547

تقه ای به در زدم که صدای آتش رو شنیدم :

_بیا تو .

کفش هامو درآوردم و وارد خونه شدم .

دیدم که داخل آشپزخونه‌ست .

__سلام .

با شنیدن صدام سمتم برگشت :

_سلام .

متعجب به پیشبندی که دورش بسته شده بود نگاهی انداختم .

چاقویی رو برداشت :

_چرا اونجا ایستادی ؟

با ابروهای بالا رفته پرسیدم :

_پس کجا وایستم؟

مشغول خرد کردن چیزی شد :

_یا بیا داخل آشپزخونه یا برو روی مبل بشین .

دستی به موهام کشیدم :

_می تونم بپرسم تو داری چیکار می کنی ؟

چاقو رو کنار گذاشت .

دست هاشو زیر شیر آب گرفت :

_حالا می فهمی .

1402/06/04 17:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت548

دست هاشو به پیش بند کشید و خشک‌شون کرد.

_میگم بیا یه نگاهی به این قابلمه بنداز .

از سر کنجکاوی با عجله داخل آشپزخونه شدم .

در قابلمه رو برداشتم و نگاهی داخلش انداختم .

مرغ وبادمجون وباچندتا آلو ومقدارخیلی زیادی آب داخل قابلمه بود.

با دهن باز شده سمت آتش برگشتم :

_این چیه؟

سرشو توی قابلمه کرد :

_معلوم نیست ، غذا.

سعی کردم به روی خودم نیارم شکل و شمایل حال بهم زنی داره .

لبخند مسخره ای زدم:

_خودت درست کردی ؟

سرشو تکون داد:

_آره .

همچنان سعی داشتم قیافه‌ی وا رفته‌م رو پنهان کنم :

_کدوم بدبختی باید اینو بخوره ؟

آتش نگاهی بهم انداخت :

_چیزی گفتی ؟

1402/06/04 17:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت550

با قیافه ی مچاله گفتم :

_فکر کردم مهمون داری .

ملاقی توی قابلمه تاب داد :

_اون قدر ها هم که قیافه‌ش نشون میده بد نیست .

توی دلم گفتم :

_اتفاقا همون قدر بدِ .

اما بر خلاف حرفی که با خودم زدم لبخند نصفه و نیمه ای تحویل آتش دادم .

بشقاب ها رو پر کرد و دو طرف میز گذاشت .

به من اشاره کرد :

_می تونی دوغ رو از یخچال بیاری .

زیرلب غر زدم :

_مطمئنی می خوای اینو بخوری؟

صدام به گوش آتش هم رسید که گفت :

_بیا بخور مشتری میشی .

با حالت زاری در یخچال رو باز کردم .

پارچ دوغ رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم :

_آخه میدونی من زیاد گرسنه نیستم.

آتش اومد پشت سرم ایستاد .

صندلی رو عقب کشید و وادارم کرد تا روی صندلی بشینم .

1402/06/04 17:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت551

دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به بشقاب روبه روم خیره شدم .

آتش حرصی گفت :

_ای بابا بخور دیگه .

لبمو گاز گرفتم :

_آخه به قیافه‌ش نمیاد که قابل خوردن باشه .

آتش لیوان دوغی ریخت .

کنار دست من گذاشت و گفت :

_بیا من اینو برای تو می ذارم اینجا اگه حالت بد شد بخور .

لقمه ای برای خودش گرفت :

_اما بهت بگم که دست پخت خودمه .

لبخند دندون نمایی زدم :

_منم اتفاقا چون دست پخت خودته می ترسم.
آتش چشم غره ای بهم رفت.

لقمه رو توی دهنش گذاشت و مشغول جویدن شد .

نونی برداشتم و توی آبش زدم که صدای سرفه ی آتش بلند شد .

با عجله لیوان دوغ رو سمتش گرفتم :

_بیا اینو بخور .

دستشو به نشونه نه تکون داد :

1402/06/04 17:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت552

_نمی خورم ، خوشمزه‌ست .

نگاهی به قیافه‌ش انداختم :

_اما صورت قرمز شده‌ت اینو نشون نمی....

نذاشت حرفم تموم شه و لیوان رو از دستم گرفت.

یه نفس دوغ رو سر کشید .

با قاشق یکم از آب داخل بشقاب رو خوردم .

واقعا بد مزه بود .

صورتم مچاله شد و به زور قورتش دادم :

_واقعا خسته نباشی .

آتش محتویات بشقابش رو زیر و رو کرد :

_من که تمام مراحلشو درست انجام دادم .

سعی کردم با گاز گرفتن لبم مانع از خندیدنم بشم.

واقعا قیافه‌ش جالب شده بود .

عین این خانومایی شده بود که یه مهمونی بزرگ دارن و غذاشون خراب شده .

سعی کردم بهش روحیه بدم :

_خیلیم بد نشده ، می تونی بار بعد بهتر درست کنی .

گره ای بین ابروهای آتش افتاد :

_خودتو مسخره کن .

ابروهام بالا پرید :

1402/06/04 17:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت553

ابروهام بالا پرید :

_من که مسخره نکردم .

بدون اینکه جوابی بهم بده بلند شد.

بشقاب ها رو برداشت و بدون معطلی توی سطل آشغال خالی کرد :

_حیف اون همه زحمتی که کشیدم .

دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به رفتارش نگاه کردم :

_می ترسم یه چیز بگم دوباره بگی دارم مسخره‌ت می کنم.

سرشو تکون داد :

_چی ؟

لب هامو غنچه کردم :

_قول بده که نگی دارم مسخره‌ت می کنم .

کلافه دستی به موهاش کشید :

_قول میدم .

دست هامو بهم قلاب کردم :

_یه روز اصلا فکر نمی کردم که تو رو با پیش بند ببینم.

همین حرفم کافی بود تا عصبی بشه .

دستپاچه ادامه دادم :

_اما با پیش بند هم جذاب بودی .

1402/06/04 17:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت554

برگشت و خیره نگاهم کرد .

لبخند دندون نمایی زدم :

_شک نکن.

ابرویی بالا انداخت :

_نه در جذابیت خودم شکی ندارم .

پشت چشمی نازک کردم :

_اون وقت کی بهت گفته جذاب !

چشم هاش داشت می خندید :

_خودت .

متعجی به خودم اشاره کردم :

_کی من ؟!

چشم هاشو گرد کرد :

_بله دقیقا خودت .

یکم فکر کردم و یادم اومد که همین چند ثانیه ی پیش بهش گفتم جذاب.

چشم هامو ازش دزدیدم :

_اشتباه لفظی بود .

شونه ای بالا انداخت :

_چه اشتباه لفظی باشه چه نباشه من که خودم می دونم جذابم .

1402/06/04 17:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت555

پوزخندی زدم‌:

_چه اعتماد به نفس بالایی .

لبخند دندون نمایی زد :

_همین اعتماد به نفسمم یکی دیگه از دلایل جذابیتمه .

با تموم شدن حرفش چشمکی زد .

داشت از آشپز خونه بیرون می رفت که اداشو در آوردم .

اما یه لحظه برگشت و منم در همون حالت خشکم زد .

سرشو به نشونه‌ی تاسف تکون داد :

_خداستم بپرسم چی می خوری .

انگشت اشاره‌ش رو تکون داد و ادامه داد :

_برای بچه های بد چیزی نمی گیریم .

بعد هم بدون اینکه منتظر باشه از آشپزخونه بیرون رفت .

داد زدم :

_بچه خودتی .

بدون اینکه به من توجه کنه راه خودشو رفت .

بی اختیار لبخندی زدم .

اما وقتی یادم افتاد ممکنه این لبخند زیاد طول نکشه سرمو پایین انداختم .

کاش می تونستم برای همیشه اینجا بمونم .

1402/06/04 17:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت557

چشم هامو گرد کردم:

_خونه .

آتش دستمو گرفت .

حس کردم که قلبم داره از سینه‌م بیرون می زنه:

_بگیر بشین.

این ضربان قلبم روی اعصابم بود :

_آتش مگه کار دیگه ای با من داری؟

چشم هاشو گرد کرد :

_بگیر بشین دختر بی اعصاب.

دوباره سرجام نشستم :

_من باید زودتر برم .

باصدای زنگ آیفون آتش از جا بلند شد .

با نگاهم دنبالش کردم :

_کیه؟

آتش در خونه رو باز کرد :

_الان میام .

در رو باز کرد و از خونه بیرون رفت .

بخاطر بد خوابی سرم درد گرفته بود .

سرمو روی میز گذاشتم‌و چشم هامو بستم.

1402/06/04 17:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت558

صدای بسته شدن در رو شنیدم اما حس و حال بلند شدن نداشتم .

احساس می کردم احتیاج دارم تا چند ساعتی بخوابم.

بخوابم و از این هیاهوی اطرافم غافل بشم.

وقتی هم که چشم هامو باز می کنم همه چیز به روال سابق برگشته باشه .

_تو حالت خوبه؟

با شنیدن صدای آتش به اجبار سرمو بالا آوردم :

_آره .

پلاستیکی که دستش بود رو روی میز گذاشت :

_ولی اینجوری که نشون نمیده .

دستمو روی سرم گذاشتم :

_فقط سرم درد می کنه .

در پلاستیک رو باز کرد :

_حتما بخاطر اینه که گرسنه ای .

ناخودآگاه لبخندی زدم :

_تو از کجا می دونی من گرسنه‌م.

یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_از چشمات .

با تمسخر گفتم :

1402/06/04 17:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت559

_امان از دست این چشم ها که مدام‌منو رسوا می کنن.

آتش ظرف غذایی رو جلوم گذاشت :

_مگه به جز من ، جلوی *** دیگه‌ای هم رسوات کردن؟

سری تکون دادم :

_آره .

یه لحظه دیدم که خشکش زد :

_به کی ؟

شونه ای بالا انداختم:

_همه .

اخمی کرد و زمزمه کرد :

_همه غلط می کنن .

فهمیدم چی گفت اما خودمو به نشنیدن زدم :

_چیزی گفتی ؟

پشت میز نشست و کوتاه جواب داد:

_نه.

چیزی نگفتم که خودش ادامه داد :

_بخور .

خواستم یکم تعارف کنم برای همین گفتم :

_من زیاد گرسنه نیستم.

1402/06/04 17:20

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت560

آتش کلافه دستی به موهاش کشید :

_همراز من از این آدما نیستم که بگم یکم بخاطر من بخورا .

لبمو گاز گرفتم تا نخندم .

چشم هامو گرد کردم و پرسیدم :

_پس تو از کدوم نوعی ؟

در بطری نوشابه رو باز کرد :

_از اینا که میان میکنن تو حلق طرف.

در ظرف رو باز کردم که پلو مرغ بود .

به آتش نگاه کردم‌:

_از بیرون سفارش دادی ؟

نیشخندی زد :

_نه خودم درست کردم ، بخور ببین دوست داری.

از لحنش فهمیدم که داره مسخره‌م می کنه‌.

چشم غره ای بهش رفتم :

_بی مزه .

چشم هاشو گرد کرد :

_ای بابا چرا آخه .

جوابشو ندادم .

سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن شدم .

1402/06/04 17:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


‹‌‌شدیم‌ مُکملِ‌ هم
مـَن‌ مورف‍ـیــنو تُو꧇‌ مـُـسـَکـن‌ مـَـن!??›

1402/06/04 17:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس


حتی رو خنده هاشم حس مالکیت دارم ??
‌‌

1402/06/04 17:21

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت561

_دستپختم چطوره ؟

با صدای آتش سرمو بالا آوردم :

_عالی.

آتش پشت چشم برام نازک کرد :

_میدونستم.

خواستم جوابشو بدم که صدای تلفنم بلند شد .

کیفم رو از روی صندلی کناری برداشتم .

گوشی رو بیرون آوردم و با دیدن اسم نازان کلافه چشم هامو بستم.

اصلا نمی تونستم درکش کنم .

من فقط به یکم آرامش احتیاج داشتم اما نازان این اجازه رو بهم نمی داد.

تماس رو جواب دادم :

_بله .

_چه بداخلاق؟

قاشقم رو برداشتم و مشغول زیر و رو کردن پلو شدم :

_حرف خاصی نداری قطع کنم؟

_حس می کتم رفتی پیش عشقت .

عصبی لبمو گاز گرفتم :

_اگه به نظر خودت حرف های جالبی می زنی از نظر من اصلا این طور نیست .

1402/06/30 20:47

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت562

می تونستم ابروهای بالا رفته ی نازان رو تصور کنم .

اما اصلا دست خودم نیست .

حس می کنم وزنه‌ی سنگینی روی دوشمه که باید به تنهایی حملش کنم .

صدای نازان متعجب بود:

_من که حرف بدی نزدم .

خواستم این بحث رو هر چه زودتر تموم کنم برای همین گفتم:

_کاری نداری؟

نازان جواب داد:

_چرا.

دستی به پیشونیم کشیدم تا بتونم آرامش خودمو حفظ کنم.

سکوت کرده بودم تا نازان حرف بزنه.

اما انگار نه انگار.

کلافه گفتم :

_خب حرفتو بزن دیگه ؟

_چه حرفی؟

حرصی جواب دادم:

_تو چی می خواستی الان به من بگی ؟

_آهان یادم اومد.

1402/06/30 20:48

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت563

این خونسردی های نازان به شدت داشت منو اذیت می کرد :

_خدافظ.

اما قبل از اینکه بخوام تماس رو قطع کنم صدای محسن رو شنیدم:

_سلام.

از شدت تعجب دهنم باز مونده بود .
ناباور پلکی زدم.
اصلا حضور محسن اونم خونه‌ی ما قابل باور نبود .
از کی تا حالا این قدر با ما صمیمی شده که خونه مون رفت و آمد می کنه؟!
حیرت زده پرسیدم:

_صدای محسن بود؟!

با چیزی که ناران گفت دلم می خواست خودمو خفه کنم ؟
_آره .

با تته پته گفتم :

_اونجا چیکار داره؟

_نمی دونم انگار آقاجون فرستادتش .

کلافه نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .
دلم می خواست یکی رو این وسط لعنت کنم .
آخه چرا نمی خوان دست از سر زندگی ما بردارن.
هر کسی می تونه حق انتخاب داشته باشه .
اینا رسما دارن آرزوهای ما رو با زور گوییاشون نابود می کنن .
بغض کردم و کلافه سری تکون دادم:

_بگو بره.

انگار نازان تعجب کرد :

_این قدر واضح بگم؟

1402/06/30 20:48

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت564

کلافه چنگی به موهام زدم.
بهم ریختگی شون رو احساس کردم اما درست کردن‌شون برام مهم نبود.

_آره به همین واضحی بگو .

نگاهم به چشم های متعجب آتش افتاد .
اخمی کردم.
دوست نداشتم اینقدر بیچاره در نظر آتش باشم.

_من باید قطع کنم ... خداحافظ.

منتظر نموندم تا نازان بخواد جوابمو بده و تلفن رو قطع کردم.
آتش با کنجکاوی پرسید:

_اتفاقی افتاده؟

اعصابم به شدت داغون شده بود :

_نه .

آتش قاشق رو توی ظرف پرت کرد و دست به سینه نشست و با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد:

_چرا یه اتفاقی افتاده ؟

انگار منتظر همین حرف از جانب یکی بودم تا عصبانیتم سرش خالی کنم و قرعه به نام آتش افتاد.
کنترلمو از دست دادم و با خشم فریاد زدم :

_بر فرض مثال که افتاده باشه ، چه کاری از دست تو بر میاد ؟

با دیدن عصبانیت من چشم هاش گرد شد .
اصلا انتظار این برخورد رو از جانب من نداشت.
خودمم فکر نمی کردم بخوام اینجوری رفتار کنم اما دستم خودم نبود به شدت تحت فشار بودم.

1402/06/30 20:48

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت565

یکی از ابروهاش‌و بالا فرستاد .
دست هاشو بهم قلاب کرد و جدی بهم خیره شد :

_انگار این موضوع بد جور تحت فشار قرارت داده.

چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم.
صدای کشیده شدن صندلی باعث شد تا زیر چشمی به آتش نگاه کنم.
صندلی رو کنار صندلی من قرار داد.
همچنان سعی داشتم به چشم هاش نگاه نکنم.

_چرا بهم نگاه نمی‌کنی ؟

جوابی بهش ندادم و خواستم از روی صندلی بلند شم که دستمو گرفت:

_بشین هنوز حرفم تموم نشده .

سرمو بالا نیوردم و زمزمه کردم:

_من حرفی ندارم ، الانم باید برم.

_باشه بدون، اما اینو بدون اگه یه روز به کمک احتیاج داشتی من هستم.

با شنیدن این حرف دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.
بغض بزرگی توی گلوم نشست.
سعی داشتم با قورت دادن پشت سر هم آب دهنم مخفیش کنم اما موفق نشدم.
دل خیلی پری داشتم .
از یه طرف عشق یک طرفه‌م به آتش و از طرق دیگه اجبار آقاجون.
اشک توی چشم هام حلقه زد:

_آره توی دردسر افتادم .

آتش دستشو زیر چونه‌م گذاشت و سرمو بالا آورد:

_چه مشکلی داری؟

1402/06/30 20:48

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت566

به صورت جدیش نگاهی انداختم .
برای گفتن یا نگفتن دودل بودم .
از طرفی دلم می خواست بگم تا بتونم عکس العمل آتش رو ببینم از طرف دیگه می ترسیدم.
ترسم از این بود که نکنه براش مهم نباشه و از کنار این موضوع بی تفاوت رد بشه .
اگه این اتفاق می افتاد قطعا منم نابود می شم.

نفس عمیقی کشیدم ، دلو به دریا زدم و گفتم :

_آقاجونم می خواد زن پسر عموم بشم؟

وقتی صدایی از آتش نشنیدم چشم هامو با درد بستم.
حدس می‌زنم اون چیزی که ازش می ترسیدم سرم اومد.
اما این فکر زیاد دوام نداشت که آتش گفت:

_من....من نمی فهمم .... آقاجونت کیه ؟ به چه حقی داره جای تو تصمیم می گیره ،...... اصلا مگه تو خودت زبون نداری که بگی نمی خوای؟!

لبخند غمگینی زدم.
چرا زبون داشتم و گفتم اما کیه که بخواد به حرف من توجه کنه.
خودشون دوختن و بریدن به زور هم دارن تن من می کنن.

_نکنه خودتم‌راضی هست؟

با شنیدن این حرف سرمو بالا آوردم.
به صورت ناباور آتش نگاه کردم‌:

_معلومه که نه .

آتش دستشو داخل موهاش کرد و محکم کشید :

_نمی تونم درک کنم ، پس اگه خودت نمی خوای چرا حرفی نمی زنی؟!

مشغول کندن ناخنم شدم:

_گفتم گوش نکردن.

1402/06/30 20:48

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت567

بدون اینکه روی رفتارش تعادل داشته باشه بلند شد و لیوان روی میز رو برداشت و به زمین پرت کرد.

_بیشتر باید می گفتی.... اصلا نباید زیر بار بری.

عصبی سرمو بین دست هام گرفتم.
خودم داغون بودم و آتش هم بیشتر داشت اذیتم می کرد.
دلیل این رفتار هاشو نمی فهمیدم و نمی تونستم درک کنم.

_گفتم بیشتر از این هم فایده ای نداره.

آتش که داشت عصبی طول و عرض آشپزخونه رو طی می کرد با شنیدن حرفی که زدم از حرکت ایستاد.
سمتم برگشت و با چشم های ریز شده نگاهم کرد:

_ پس خودتم می خوای؟

این بار من بودم که سرمو با بهت بالا آوردم، با چشم های گرد شده بهش خیره شدم:

_شرط می بندم که خودتم نفهمیدی چی گفتی.

آتش پوزخندی زد:

_من حرفمو واضح بهت گفتم.

نمی تونستم این رفتارش رو تحمل کنم.
این همه حق به جانب بودنش اصلا جالب نبود و به مذاق من اصلا خوش نیومد.
اخمی کردم و از جام بلند شدم:

_از همون اولشم اشتباه کردم که فکر کردم می تونم حرف هامو به تو بزنم.

1402/06/30 20:48

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت568

حرفمو زدم و برگشتم که برم اما با حرف آتش سرجام خشکم زد:

_پس عشق چی می شه؟

چشم هامو با درد بستم.
فکر نکنم من بتونم بودن با عشقم رو تجربه کنم.

غم انگیزه اما واقعیتِ .
واقعیتی که‌ عجیب تلخه.
دست هامو مشت کردم و اخم غلیظی بین ابروهام نشست و سکوت کردم.

آتش وقتی سکوت منو دید ادامه داد:

_می خوای کمکت کنم؟

ابروهام بالا پرید، متعجب سمتش برگشتم.

_ چجوری؟!

کلافه دستی به موهاش کشيد.
عصبی پاشو به زمین کوبید و زیر چشمی بهم نگاهی انداخت:

_نمی خوام منظورمو اشتباه متوجه بشی.

با دیدن رفتارش متعجب تر از قبل داشتم به آتش نگاه می‌کردم‌.
دلیل این رفتار هاشو نمی فهمیدم.
نمی فهمیدم چرا برای حرفی ک می خواد بزنه این قدر استرس داره .
دونه های عرق روی پیشونیش خودنمایی می کردن.

_چی می خوای بگی که این جوری نگرانی؟!

آتش دستی به پیشونیش کشید و سرشو پایین انداخت:

_من می تونم برای رهایی از این اجبار کمکت کنم.

1402/06/30 20:49

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت569


کنجکاو شدم که ببینم چی می خواد بگه که این همه داره برای حرف زدن مقدمه چینی می کنه.

یکی از ابروهامو بالا انداختم:

_تو چجوری می تونی به من کمک کنی؟

دست هاشو توی هم قلاب کرد:

_ بیام با بابات حرف بزنم.

متعجب پرسیدم:

_ که چی بشه؟

نفس عمیقی کشید:

_ تا آبا از آسیاب بیفته اون وقت یه فکری می کنیم.

چشم هام دیگه بیشتر از این گرد نمی شدن .
انتظار شنیدن هر حرفی رو داشتم جز این .
آتش معلوم هست چی داره می گه ، واقعا نمی تونستم حرف هاشو درک کنم .

آتش نگاهی به صورتم انداخت، انگار فهمید چقدر شوکه شدم که دستپاچه گفت:

_این بهترین راهی هست که به ذهنم رسیده .

ناباور پلکی زدم و سعی کردم به خودم بیام .
اما هر کاری کردم نشد حرف هاشو هضم کنم.
اصلا توی باورم نمی گنجید .
نمی فهمم من چه رفتاری از خودم نشون دادم که آتش اجازه ی همچین حرفی رو به خودش می ده.

دهنم‌و باز کردم تا حرفی بزنم اما نشد .
یعنی آوایی از حنجره‌م خارج نشد .
زبونم بند اومده بود و نمی تونستم حرفی بزنم.

1402/06/30 20:49

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت570

آتش وقتی سکوت منو دید ادامه داد:

_تو هم می تونی یه نفس راحت بکشی .

دیدم اگه بیشتر از این سکوت کنم فکر می کنه با این حرف هایی که می زنه موافقم .

برای همین نفس عمیقی کشیدم و لبمو با زبونم تر کردم:

_نمی دونم برای خودم متأسف باشم یا تو .... نمی‌دونم اشتباه از منِ یا تو ... اما نه بذار رو راست باشیم اشتباه از منه که روی تو یه حساب دیگه باز کردم.... حرف ها تو نادیده گرفتم یه گوشم و کرد در و یکیشو کردم دروازه اما دیگه داری پاتو فراتر از حدت می ذاری.

آتش ابروهاشو بالا انداخت و با بهت زمزمه کرد:

_من منظورم بدی نداشتم.

چشم هامو ریز کردم و با حرص زمزمه کردم:

_ اما همین که‌ به‌ خودت اجازه دادی این جوری حرف بزنی خیلی بدِ.

و بدون اینکه بخوام اجازه بدم تا حرفی بزنم قدم های بلندی به سمت در برداشتم.

آتش با صدای بلندی گفت:

_کجا داری میری؟

بدون اینکه توجهی بهش نشون بدم به راهم ادامه دادم.
دستم به دستگیره نرسیده بازوم از پشت کشیده شد.

_چرا برای خودت بریدی و دوختی؟

با حرص بازومو از بین انگشت هاش بیرون کشیدم.
عصبی به سینه‌ش کوبیدم:

_بسه دیگه دست از سر من بردار و برو کنار .

1402/06/30 20:49