??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت546
نهایت این بود که لباسمون رو کثیف نکنیم تا مامان دعوامون نکنه .
اما الان چی ؟
چقدر دنیای بزرگی با کوچیکی فرق داره .
چقدر آرزو داشتیم که زودتر بزرگ شیم .
من اگه می دونستم قراره این قدر اذیت بشم هیچوقت آرزو نمی کردم بزرگ شم .
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم .
پول رو به راننده دادم.
از ماشین پیاده شدم و به ساختمون روبه رو نگاهی انداختم .
شاید یه روزی دلم برای اینجا هم تنگ بشه .
لبخند غمگینی زدم .
قبل از اینکه بخوام آیفون رو بزنم در باز شد .
احتمال دادم که آتش منو دیده .
وارد ساختمون شدم.
داخل آسانسور رفتم و دکمه رو فشردم.
سرمو به چهارچوب در تکیه دادم و چشم هامو بستم .
با ایستادن آسانسور در زد باز کردم.
با دیدن باز بودن در خونه ی آتش یقین پیدا کردم که آتش منو از پنجره دیده .
1402/06/04 17:18