112 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت596
این نزدیکی و بوی عطرش داشت حالمو دگرگون می کرد برای همین فقط قدمی به جلو برداشتم تا یکم از آتش فاصله بگیرم .
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشم .
پچ زدم :
_دنبالم بیا .
و قبل از اینکه بخوام اجازه بدم تا حرفی بزنه جلوتر از اون رفتم .
می فهمیدم داره پشت سرم میاد برای همین برنمی گشتم .
صدای ضربان قلبم رو می تونستم بشنوم .
هیجان زیادی داشتم .
انتظار داشتم هر لحظه مچم گرفته بشه .
تا حالا این قدر هیجان رو تجربه نکردم که به لطف آتش تجربهش کردم .
واقعا اون موقع ها اگه می گفتن بخاطر عشقم فلان کار رو کردم هیچ وقت باور نمی کردم تا الان که خودم دارم بخاطر آتش همچین ریسکی رو می کنم .
فقط بخاطر اینکه برای یه لحظه تا می تونم نگاهش کنم .
صداش رو بشنوم و عطرش رو نفس بکشم .
بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من چند ساعتی شد به اتاقم رسیدم .
بدون اینکه بخوام معطل کنم در رو باز کردم و قبل از اینکه آتش بفهمه اونو داخل اتاق هل دادم ، خودمم پشت سرش رفتم .
وقتی در رو بستم ، آتش دو تا ابروشو برام بالا انداخت :
_فکر نمی کردم این قدر برای دیدنم عجله داشته باشی .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت597
چشم هامو ریز کردم :
_آره می بینی داشتم برای دیدنت پر پر می شدم .
آتش روی تخت نشست ، پا روی پا انداخت و مشغول ورق زدن کتابی شد که قبل از اومدن آتش داشتممی خوندم .
_پس مطالعه هم می کنی ؟
روی صندلی که توی اتاقم بود نشستم:
_اومدی اینجا ببینی من مطالعه می کنم یا نه.
آتش از سرجاش بلند شد .
دست هاشو توی جیب شلوارش کرد و مشغول چرخیدن توی اتاق شد :
_اینم می تونه یکی از دلایل اومدنم باشه .
با نگاهم دنبالش می کردم:
_مهم ترین دلیل اومدنت رو بگو.
روی پاشنهی پا چرخید :
_مهم ترین دلیل اومدنم اینِ که تو یه معذرت خواهی به من بدهکاری .
بدون اینکه بخوام فکر کنم فهمیدم برای چی میگه باید عذر خواهی کنم .
اما خب یه چیزی این وسط مانع میشد که بخوام به همین راحتی عذر خواهی کنم .
مخصوصا از شخصی که خودش اون همه حرف بارم کرد اما یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت598
منم بلند شدم و دست به کمر ایستادم :
_برای چی باید ازت عذرخواهی کنم ؟
آتش گویی که روی میز بود رو لمس کرد :
_بخاطر اون حرفی که فکر نکرده زده بودی .
دقیقا همین رفتار هاش بود که آدم رو اذیت می کرد .
یه بار با خودش فکر نکرد من این همه حرف بدون فکر بار این دختر کردم ، بذار یه بار هم عذر خواهی کنم اما الان از من توقع عذر خواهی داره .
جالب نیست؟!
گستاخ به چشم هاش نگاه کردم :
_من همهی حرف هام رو با فکر می زنم بر خلاف تو .
آتش اول خیره نگاهم کرد و بعد هم نیشخندی زد :
_فکر نمی کنی الان من هر چی بگم باید بگی چشم .
چشم هامو ریز کردم :
_اون وقت به چه علت باید این حرف رو بزنم .
لبشو گاز گرفت و جواب داد :
_چون الان من توی اتاق تو با حضور پدرت توی اتاق بغلی یکم خطرناک نیست .
چشم هام از این همه پرویی گرد شد :
_تو الان داری منو تهدید میکنی؟
یکی از ابروهاشو بالا انداخت :
_بیشتر شکل هشدار .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت599
پشت چشمی براش نازک کردم :
_خواهشا از این کلیشه بازی ها برای من درنیار.
آتش دستشو گوشهی لبش کشید :
_کدوم کلیشه .
با تمسخر گفتم :
_این تهدید نیست فقط یه هشدارِ.
آتش لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت :
_پس دوست داری چی بگم و چیکار کنم که جز کلیشه نباشه ؟
وقتی چشم های شیطونش رو دیدم خودمو باختم .
قدمی به عقب برداشتم و سرمو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم :
_الان که دارم فکر می کنم اتفاقا همین کلیشه قشنگِ ... بی خیال تو نمی خواد ذهنتو درگیر کنی .
آتش لبشو گاز گرفت و ابرویی بالا انداخت :
_نچ.... درگیر شدم دیگه .
و با تموم شدن حرفش قدم دیگه ای به جلو برداشت .
منم نتونستم سرجام بایستم و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم بودم .
آتش با دیدن این حرکت من نیشخندی زد .
دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم اما با حضور آتش نمی شد .
دستپاچه گفتم :
_چه خوب ، حالا که بلند شدی راه خروج از این ورِ .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت600
و به سمت در اشاره کردم .
آتش با شیطنت چشمکی زد :
_اگه یه وقت به جای راه خروج سر از اتاق پدرت در آوردم اون وقت چی ؟...
عصبی شدم و به سمت حمله کردم .
انگار آتش انتظار این رفتار را از من نداشت که سرجاش خشک شده بود .
بدون اینکه بخوام درنگ کنم با پا ضربه ی محکمی به زانوش کوبیدم .
آتش از درد سرجاش خم شد و لبشو گاز گرفت .
صورتش از درد قرمز شده بود .
با افتخار گفتم :
_تازه برو خدارو شکر کن که جای دیگه ای رو هدف قرار ندادم .
خیلی خوشحال شده بودم و نمی فهمیدم چی دارم می گم.
احساس افتخار می کردم که تونستم حال آتش رو اساسی بگیرم .
اما وقتی چشمم به قیافهی آتش خورد ترسیده روبه روش نشستم .
سرشو پایین انداخته بود و زانوشو گرفته بود ، بدون اینکه کلامی حرف بزنه .
دستمو روی دستش گذاشتم :
_آتش حالت خوبه ؟
جوابی بهم نداد که نگران تر پرسیدم :
_آتش با توام؟!
سرشو بالا آورد و چشم هاشو بهم دوخت :
_برات مهمه ؟
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت601
پشت چشمی براش نازک کردم :
_اگه مهم نبود این سوال رو ازت نمی پرسیدم .
خیلی ناگهانی دستمو سمت خودش کشید که افتادم .
قبل از اینکه بخوام بلند شم .
با احتیاط سرمو روی زمین گذاشت .
با دهن باز داشتم نگاهش می کردم که
پاهاش رو دو طرف پهلوی گذاشت و دو دست هاش رو هم کنار صورتم روی زمین .
با دهن باز نگاهش می کردم که چشمک ریزی زد :
_ببند دهنتو مگس رفت توش .
با این حرفش انگار موفق شدم به خودم بیام .
ناباور پلکی زدم و خواستم از روی زمین بلند شم که اجازه نداد .
با دست هام به سینهش کوبیدم و پچ زدم :
_برو کنار .
دست هامو با یه دستش بالای سرم برد :
_نمی رم .
داشتم تکون می خوردم که گفت :
_تا زمانی که من کنار نرم نمی تونی جایی بری پس بهتره آروم بگیری تا من حرفمو بزنم .
وقتی گفت حرفمو بزنم بی اختیار آروم گرفتم .
کنجکاو شده بودم که چی می خواد بهم بگه .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت602
آتش هم وقتی دید دیگه تقلا نمی کنم مستقیم به چشم هام نگاه کرد :
_حالا که من این قدر برات مهمم ازت یه خواستهای دارم .
اخمی کردم و پرسیدم:
_اولا کی گفته تو برای من مهمی ، دوما خواستهت چیه ؟
آتش لبخند دندون نمایی زد :
_خودت همین الان گفتی .
یکم فکر کردم تا یادم اومد که وقتی زوم توی زانوش ازن پرسید مگه درد بیاد برای تو مهمه منم گفتم آره .
ای آدم فرصت طلب.
چشم هامو ریز کردم و لب زدم :
_تو واقعا آدم فرصت طلبی هستی .
سرشو پایین آورد ، جوری که صورتش با صورتم به اندازهی یک بند انگشت فاصله داشت :
_اگه فرصت طلب نبودم الان خیلی چیز ها رو از دست داده بودم .
فاصله به قدری کم شده بود که وقتی حرف می زد نفس های گرمش به صورتم می خورد .
اختیار زبونم رو از دست داده بودم و نمی تونستم حرف بزنم .
آتش وقتی دید سکوت کردم روی گونهم زد .
نمی دونم از استرس بود یا چیز دیگه ای که به خودم لرزیدم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت603
آتش گفت :
_بهت بگم چی ازت می خوام .
سری تکون دادم تا بلکه زودتر حرفشو بزنه و ازم فاصله بگیره .
_ازت می خوام توی گروهم دوباره شروع به فعالیت کنی .
درسته که با این کارش داشت کیش و ماتم می کرد و اگه من می گفتم نه قطعا حالا حالا ها کنار نمی رفت اما با این حال زمزمه کردم :
_من یه بار گفتم نمی تونم بیام .
با یکی از دست هاش که آزاد بود نوازش وار از روی پیشونیم تا چونهم کشید :
_فقط همین یکبار .
بالاخره موفق شد تا تحت تاثیر قرارم بده .
داشتم خیره نگاهش می کردم که لب زد :
_این آخرین بارِ قول می دم .
سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم که آتش یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_من این تکون دادن سرتو به چه معنایی تعبیر کنم .
چشم هاش داشت اذیتم می کرد ، جوری که وقتی به چشم هاش نگاه می کردم انگار که هیپنوتیزم می شدم برای همین سرمو کج کردم و زمزمه کردم:
_باشه میام .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت604
تکون ریزی به خودم دادم و نالیدم:
_آتش برو کنار .
سنگینی نگاه آتش رو حس می کردم اما سعی کردم توجه ای نکنم .
آتش دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو برگردند .
الان دوباره داشتم نگاهش می کردم .
این پسر توانایی این رو داشت که منو تا مرز دیوونگی بکشونه .
بعد از چند ثانیه آتش بلند شد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم .
چشم هامو باز کردم که دیدم آتش دستشو کلافه توی موهاش کشید .
به سرعت منم از روی زمین بلند شدم .
انگشت اشارهم رو جلوش گرفتم و گفتم :
_کارت خیلی زشت بود .
آتش نیشخندی زد :
_نه که تو هم خیلی بدت اومد .
حرصی با پا به زانوش کوبیدم که آتش چشمکی زد :
_نکنه دوباره دلت هوس بوس کرده ... می تونی به راحتی بهم بگی .... من تا همیشه پذیرش بوس های آبدار تو هستم .
با تموم شدن حرفش از جاش بلند شد و دست هاشو باز کرد و چند قدمی به سمتم برداشت .
اگه دستمو جلوی دهنم نگرفته بودم قطعا جیغ بلندی می زدم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت605
چند قدمی ازش فاصله گرفتم و اخمی کردم:
_وایسا سرجات ببینم کی به تو گفتم بوس می خوام .
آتش شونه ای بالا انداخت :
_همین الان .
کلافه سری تکون دادم .
من هر چیزی می گفتم آتش یه جوابی بهم می داد.
پامو زمین کوبیدم و گفتم :
_آتش صبح شد برو دیگه .
چشم های آتش شیطون شد :
_چقدر قشنگ که شبمون در کنار هم صبح شد .
چند قدمی که بینمون فاصله به وجود اومده بود رو پر کرد .
دستشو دور شونهی من انداخت :
_می خوای طلوع آفتاب رو باهم تماشا کنیم .
نمی تونستم دست هامو تکون بدم اما به جاش پامو بالا آوردم و روی پاش کوبیدم .
آتش اخمی کرد و غرید :
_دختر تو این لگد پرت کردن رو از کی یاد گرفتی ؟
زبونمو بیرون آوردم:
_خودت لگد پرت میکنی بیادب.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت606
بدون اینکه توجهای به جملهی قبلم کنه گفت :
_فردا بیا جایی که آدرسش رو برات می فرستم .
تازه یادم اومد من بدون اینکه هیچ سوالی کنم گفتم باشه .
بدون اینکه بپرسم جاش کجاست ، چند ساعت طول می کشه .
واقعا این خنگ بودنم دیگه داشت اذیتم می کرد .
سرمو تکون دادم که آتش گفت:
_آدرس رو برات پیامک می کنم .
یه دفعه چشم هاشو ریز کرد و ادامه داد :
_یه وقت به سرت نزنه که بخوای منو بپیچونی؟
متعجب بهش نگاه کردم .
من چجوری می خوام آتش رو بپیچونم .
آتش وقتی نگاه متعجبم رو دید ابرویی بالا انداخت :
_یه وقت برای اینکه منو از اینجا بیرون کرده باشی این حرفو زده باشی و وقتی من از اینجا رفتم بگی نمیام .
با شنیدن این حرف لبخند خبیثی زدم که آتش با دیدن لبخندم اخمی کرد :
_همراز اگه همچین فکری کرده باشی مطمئن باش من دست بردار نیستم .
بدون اینکه لبخندم رو از روی لب هام بردارم گفتم :
_پشتکار ت رو دوست دارم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت607
وقتی این حرف رو ازم شنید رفت و روی تخت دست به سینه نشست :
_خیلی کار های دیگه هم بلدم که مطمئنم بیشتر از پشتکارم دوستشون داری .
وقتی دیدم آتش حرف هامو جدی گرفته و رفته نشسته با استرس دست هامو بهم قلاب کردم .
لبخند نصفه و نیمه ای زدم:
_فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی .
آتش جوی نگاهم کرد :
_همین الان اخلاق های همو بفهمیم بهتر از اینِ که پس فردا به مشکل بر بخوریم .
چشم هامو ریز کردم:
_چرا ما باید پس فردا به مشکل بر بخوریم ؟!
آتش شونه ای بالا انداخت :
_مثال زدم.
سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم .
وقتی دیدم که آتش قصد بلند شدن و رفتن نداره حرصی سمتش رفتم :
_بلند شو برو دیگه .
آتش بدون اینکه حتی یک میلی متر از جاش تکون بخوره جواب داد :
_تو هنوز منو مطمئن نکردی که فردا میای .
کلافه دستی به شالم کشیدم و موهامو مرتب کردم :
_ای بابا .... آتش حرفم فقط جنبهی شوخی داشت .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت608
آتش خیره نگاهم کرد و لب زد :
_یعنی مطمئن باشم که میای .
زمزمه کردم :
_آره .
با شنیدن این حرف خیالش راحت شد که بلند شد :
_خب می تونی منو تا بیرون راهنمایی کنی .
چشم هامو گرد کردم و با تمسخر گفتم :
_مکه خودت بلد نیستی؟
آتش لبخند دندون نمایی زد :
_نه متاسفانه تاریک بود نتونستم جایی رو ببینم اما قول میدم دفعهی بعد صبح بیام که همه جا رو یاد بگیرم .
وقتی دیدم جوابی ندارم تا به آتش بدم اونو به سمت در هل دادم .
من نمی فهمیدم چرا من هر چی می گم ایشون یه جواب توی آستینش داره .
در اتاق رو آهسته بدون اینکه صدایی ایجاد کنه باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم .
مثل دفعهی قبل سوت و کور و تاریک بود .
از فرصت استفاده کردم و پامو از اتاق بیرون گذاشتم .
سمت آتش برگشتم و پچ زدم:
_بدون سر و صدا بیا .
توی تاریکی نمی تونستم قیافهی آتش رو ببینم برای همین بیشتر از این معطل نکردم و از اتاق بیرون اومدم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت609
نفهمیدم چجوری اون مسیر اتاق تا در رو طی کردم اما فقط یادمه دوتا پا داشتم و دوتای دیگه هم قرض کردم و فقط دویدم .
و مطمئن بودم که آتش هم پشت سرم میاد .
جلوی در ایستادم و دوباره همین جور بی سرو صدا در رو باز کردم.
دستمو پشت کمرش آتش گذاشتم و اونو به بیرون هدایت کردم.
آتش پچ زد :
_خیلی عجله داری از دستم خلاص بشیا.
با عجله جواب دادم :
_دقیقا .
آتش پوفی کشید و گفت :
_شیطونه میگه نرم تا تو حالت جا بیاد .
آتش رو از خونه بیرون کردم و در همون حال گفتم :
_شیطونه غلط اضافه می کنه تو گوش نده .
و بعد هم بدون اینکه اجازه بدم تا بخواد حرفی بزنه در رو بستم .
مسیر رو دوباره برگشتم اما این بار ریلکس تر .
تازه فهمیدم چیکار کردم .
عجیب ریسکی کردم ، حتی یک درصد هم احتمال ندادم که ممکنه یکی از اعضای خانواده م ببینه !
اون وقت چه فکری راجبم می کرد .
حتی فکر بهشم سخت بودم من خودم در عجبم که چجوری این همه مدت ریلکس بودم و تازه یادم افتاد که چیکار کردم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت610
قبل از اینکه برم داخل اتاقم ، رفتم داخل آشپزخونه و شیر آب رو باز کردم، لیوان آب رو زیر شیر گرفتم و از آب سرد پرش کردم .
وقتی آب رو خوردم انگار آبی بود که روی آتیش ریختن .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم و این بار مستقیم به اتاقم رفتم .
لامپ اتاقم رو خاموش کردم .
و باز هم امان از این بی احتیاطی .
با خودم نگفتم یه وقت مشکوک بشن که چرا من این لامپ رو روشن گذاشتم و اون وقت بخوان بیام سر و گوش آب بدن
.
حتی با فکر به این موضوع هم دست و پام یخ زدن.
سعی کردم دیگه بیشتر از این به این موضوع فکر نکنم تا کمتر استرس بگیرم .
با صدای گوشیم اونو از روی میز چنگ زدم .
اسمآتش روی صفحه خودنمایی می کردد، پیامک رو باز کردم که آدرس برامفرستاده بود.
بدون اینکه جواب بدم گوشی رو خاموش کردم و کنارم گذاشتم .
چشم هامو بستم تا بخوابم اما مگه خوابم می برد ؟!
مدام تصویر آتش جلوی چشم هامنقش می بست .
کلافه چشم هامو روی هم فشار دادم .
آخرش آتش منو دیوونه می کنه
.
هیچ جوره نمی تونستم فراموش کنم .
حالا که فکر می کنم می بینم چقدر اون لحظه زمان زود گذشت .
و چقدر اون لحظه برای من شیرین بود .
کلافه سرمو روی بالش کوبیدم و به خودمتشر زدم:
_بسه دختر خجالت بکش .
اما انگار حس خجالتم اون لحظه پریده بود و به جای اینکه خجالت بکشم لبخند دندون نمایی زده بودم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت611
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت خواب دل کندن .
امروز بی اندازه خوشحال بودم .
چون می تونستم برای بارِ دیگه بچه ها رو ببینم .
و از همه بیشتر بخاطر دیدن آتش دل توی دلم نبود .
بدون اینکه بخوام تخت خواب رو مرتب کنم از اتاق بیرون زدم .
مسقیم به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم .
این قدر هیجان زده بودم که سر از پا نمی شناختم .
صورتمو خشک کردم و از دستشویی بیرون زدم .
صدای مامان ، بابا و نازان از آشپزخونه میومد برای همین بدون اینکه درنگ کنم به سمت آشپزخونه رفتم .
با دیدنشون لبخندی زدم و پر انرژی گفتم :
_سلام صبح بخیر .
مامان و بابا جوابم رو با لبخند دادن اما نازان ابرویی بالا انداخت و چشم هاشو ریز کرد :
_خیر باشه اتفاقی افتاده ؟!
خواستم بگم علاوه بر اینکه اتفاقی افتاده امروز عجیب خواهرت حس و حال خوبی داره اما نگفتم و به جاش سعی کردم بی تفاوت باشم و عادی جواب بدم :
_نه مگه باید اتفاقی افتاده باشه !
نازان شونه ای بالا انداخت و از پشت میز بلند شد :
_نمیدونم آخه خیلی شاد و شنگول می زنی .
پشت چشمی نازک کردم :
_من همیشه شادم در ضمن حالا این قدر بگو تا چشم بخورم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت612
نازان استکانی از توی کابینت ها برداشت و داخلش چایی ریخت :
_آدمایی که یه تختشون کمه رو چشمنمی زنن نترس .
با چشم های گرد شده یه نگاه به نازان و یه نگاه به بابا انداختم :
_بفرما بابا جان کی بود دیشب می گفت منو الگوی خودت قرار بده .
بابل سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد :
_ناسلامتی خواهر بزرگ تری .
منم مثل بابا سری تکون دادم :
_متأسفم و خدارو شکر که تو رو الگوی خودم قرار ندادم .
و در ادامهی حرفم دست هامو بالا بردم :
_الحمدالله.
نازان استکان رو با حرص روی میز کوبید و لب زد :
_ببند دهنتو .
دهنمو باز کردمو گفتم :
_بابا ...
اما قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم نازان دستشو جلوی دهنم گذاشت و لبخند دندون نمایی زد .
چند تا مشت توی کمرم کوبید :
_عزیزم صبحانه تو بخور .
و خودش سریع لقمه ای آماده کرد و توی دهنم گذاشت .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت613
مشغول جویدن شدم که نازان هم رفت سرجای خودش نشست .
لقمه رو به همراه چایی پایین فرستادم .
گلومو صاف کردم :
_بابا .
اولین نفر نازان سرشو بالا آورد و با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد :
_چی می خوای بگی ؟
جوابی به نازان ندادم و به جاش به بابا که منتظر نگاهم می کرد چشم دوختم .
برای گفتم حرفم دست دست کردم اما آخرش دلمو به دریا زدم و گفتم :
_ بابا امروز که شما می رید خونه ی آقاجون من برای بارِ آخر می خوام برم توی گروهی که قبلا باهاشون کار می کردم نوازندگی کنم .
بابا گوشهی ابروش رو خاروند :
_کی می ری و کی بر می گردی ؟
از این عکس العمل بابا یکم استرس گرفتم .
نکنه اجازه نده برم ... اون وقت قولی که دادم چی میشه ... جهنم از قولی که دادم من دیگه نمی تونم آتش رو ببینم .
لبخند نصفه نیمه ای زدم :
_موقع ناهار می رم اما نمی دونم کارم تا کی طول می کشه .
بابا سرشو پایین انداخت که فهمیدم باید دور رفتن رو خط بکشم .
قشنگ ضد حال خوردم و علاوه بر ضد حال خوردن روزیم خراب شد .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت615
متعجب ایستادم و نگاهش کردم:
_چی می خوای بگی ؟
_من و یزدان دو هفتهی دیگه قرارِ ازدواج کنیم .
از شنیدن این خبر دهنم باز شد .
متعجب داشتم نازان رو نگاه می کردم .
اصلا نمی تونستم باور کنم .
نازان اخمی کرد :
_چرا چیزی نمی گی ؟
ناباور خندیدم:
_چون باورم نمیشه .
نیشخندی زد :
_نبایدم باور کنی وقتی یه مدت با خانوادهت در قهر به سر می بردی .
یاد اون رفتار زشتم میوفتمو سرمو پایین انداختم .
نازان از روی صندلی بلند شد و ضربهی محکمی به کمرم کوبید :
_خب حالا نمی خواد وانمود کنی خجالت کشیدی به جاش بیا محکم خواهرتو بغل کن و بهش تبریک بگو .
لبخندی زدم و با ذوق گونهش رو بوسیدم :
_خیلی خیلی مبارکت باشه ... انشاالله در کنار هم خوشبخت بشید.
بعد هم زیر گوشش زمزمه کردم:
_ خیلی خری که اول از همه به من نگفتی .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت616
نازان نیشگون ریزی از بازوم گرفت :
_تو مگه با اون لحن همیشه طلبکار اجازه می دادی کسی حرف بزنه .
ابرویی بالا انداختم :
_نه .
نازان ضربه ای پشت گردنم کوبید :
_پس ببند.
سرمو تکون دادم :
_چشم .
_آفرین .
بعد از کل کلی که بین من و نازان به وجود اومده بود هر *** رفت تا به کار خودش برسه .
من اول از همه دوش گرفتم .
حوله ای دور خودم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم ، روی تخت نشستم و به خودم داخل آینه خیره شدم .
اصلا حس بلند شدن نبود اما چارهی دیگه هم نداشتم .
به سختی از روی تخت بلند شدم .
وسایل مورد نیازم رو از کمد بیرون آوردم و روی میز چیدم .
کت کوتاهی به رنگ پسته ای به همراه شلوار مشکی و کفش پاشنه بلند پسته ای و شال مشکی از توی کمد بیرون آوردم و روی تخت انداختم .
بعد از اون مشغول خشک کردن موهام شدم .
وقتی موهام خشک شد آرایشی محوی کردم .
لباس هام اتو بود و نیاز به اتو کردن مجدد نداشت .
بعد از اینکه لباس و کفش هامم پوشیدم از اتاق بیرون اومدم که همزمان با من نازان هم از اتاق بیرون اومد .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت617
نازان با دیدنم سوتی زد و ابرویی بالا انداخت :
_تشریف می برید عروسی .
لبخند دندون نمایی زدم:
_بله میاید ؟
نازان بدون توجه به حرفی که زدم سمتم اومد .
روبه روم ایستاد و دستمو توی دستش گرفت :
_اون پسرِ هم امروز هست ؟
خواستم بگم اصلا من به عشق همون پسرِ که امروز دارم میرم اما فقط سری تکون دادم .
چشم های نازان نگران شد :
_همراز مواظب باش من می دیدم وقتی از اون دوری چجوری عذاب می کشی.
لبخندی زدم و سری تکون دادم :
_باشه .
و قبل از اینکه بیشتر بخواد این بحث رو ادامه بده خودم گفتم :
_راستی توهم خیلی خوشگل شدیا ، قرارِ بری حسابی از اون پسرِ دل ببری .
نازان با افتخار لبخند دندون نمایی زد :
_معلومه پس چی فکر کردی.
سری تکون دادم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت :
_راستی برات سوال نشده که چرا این روز ها اسمی از محسن و تو نمیاد .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت618
با شنیدن اسم محسن هر چی ذوق داشتم برای دیدن آتش پر کشید .
با صورت درهم گفتم :
_برام مهم نیست .
نازان با شوق گفت :
_از بس خری دیگه .
متعجب داشتم نگاهش می کردم که خودش ادامه داد :
_عرضم به حضورت همون روزی که تو قهر کردی و از خونه زدی بیرون بابا هم با عصبانیت رفت سراغ آقاجون و گفت اگه بخواد این ازدواج رو اجبار کنه یا شما دو تا تحت فشار قرار بده پا میذاره روی همه احترام و بزرگتری و میره پشت سرشم نگاهدنمی کنه ... انگار آقاجون از این تهدید بابا می ترسه که دیگه حرفی از این ازدواج به زبون نمیاره .
زبونم بند اومد .
نمی دونم از این حمایت بابا خوشحال بشم یا خجالت بکشم .
بابا بخاطر من چیکار کرد ، اون وقت من چه رفتاری با بابا داشتم .
دلم می خواد همین الان سرمو محکم به دیوار بکوبم .
به شدت از نگاه به چشم های بابا خجالت می کشم.
کلافه دستی به موهام کشیدم که نازان گفت :
_چرا این جوری می کنی ؟ ...مگه خوشحال نشدی ؟
سرمو بالا میارم و چشم های غمگینم رو به نازان می دوزم:
_مگه میشه خوشحال نشم فقط ای کاش زودتر بهم می گفتی من الان از نگاه به چشم های بابا خجالت می کشم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت619
نازان چشم هاشو ریز کرد :
_این حرفو نزن که سری بعد جفت پا میام توی حلقت ... آخه بیشعور من چند بار بهت زنگ زدم ، اول که جوابمو ندادی بعد هم جواب دادی می خواستی منو بخوری... حالا پرو پرو به من بر می گردی میگی باید زودتر به تو می گفتم.
لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم :
_راست میگی حق باتوست .
قبل از اینکه نازان بخواد حرفی بزنه در بابا و مامان از اتاق بیرون اومدن.
با دیدن بابا سرمو پایین انداختم ، بغض بزرگی توی گلوم نشست .
صدای مامان رو شنیدن اما نتونستم سرمو بالا بیارم :
_دخترم تو هم داری می ری .
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم که مامان گفت :
_اتفاقی افتاده؟!
نفهمیدم چی شد اما به سمت بابا پرواز کردم .
خودمو توی آغوشش پرت کردم و دستدهامو دور گردنش حلقه کردم:
_ببخش بابا ... همه ی رفتارِ بدمو بذار به حساب بچگیم .
بابا هم دستش دور کمرم حلقه شد :
_چی شده بابا ؟
اشک هام روی گونه هام روانه شدن :
_نازان بهم گفت که بخاطر من جلوی آقاجون ایستادی .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت620
بابا روی موهام رو بوسید :
_عزیزم وظیفهمن بود که از دخترم حمایت کنم .
آب دماغم رو بالا کشیدم:
_منو می بخشی؟
بابا نوازش وار دستشو روی کمرم کشید :
_من اصلا از تو دلگیر نبودم که بخواهم ببخشم .
لبخندی زدم که نازان گفت :
_با این اشک ها قشنگ آرایشت رو داغون کردی .
از آغوش بابا بیرون اومدم .
سمت نازان برگشتم و چشم هامو ریز کردم:
_همهشم تقصیر توست ؟
نازان شونه ای بالا انداخت :
_به من چه .
بعد همنگاهی به مامان و بابا انداخت :
_بریم عزیزان من .
و پشت چشمی برام نازک کرد .
مامان از من پرسید :
_همراز با ما میای یا خودت می ری .
اشاره ای به صورتم کردم :
_من اینارو باید درست کنم ... شما برید .
112 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد