The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرزمین رمان💚

113 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت596

این نزدیکی و بوی عطرش داشت حالمو دگرگون می کرد برای همین فقط قدمی به جلو برداشتم تا یکم از آتش فاصله بگیرم .
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشم .

پچ زدم :

_دنبالم بیا .

و قبل از اینکه بخوام اجازه بدم تا حرفی بزنه جلوتر از اون رفتم .
می فهمیدم داره پشت سرم میاد برای همین برنمی گشتم .

صدای ضربان قلبم رو می تونستم بشنوم .
هیجان زیادی داشتم .
انتظار داشتم هر لحظه مچم گرفته بشه .
تا حالا این قدر هیجان رو تجربه نکردم که به لطف آتش تجربه‌ش کردم .

واقعا اون موقع ها اگه می گفتن بخاطر عشقم فلان کار رو کردم هیچ وقت باور نمی کردم تا الان که خودم دارم بخاطر آتش همچین ریسکی رو می کنم .
فقط بخاطر اینکه برای یه لحظه تا می تونم نگاهش کنم .
صداش رو بشنوم و عطرش رو نفس بکشم .


بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من چند ساعتی شد به اتاقم رسیدم .
بدون اینکه بخوام معطل کنم در رو باز کردم و قبل از اینکه آتش بفهمه اونو داخل اتاق هل دادم ، خودمم پشت سرش رفتم .

وقتی در رو بستم ، آتش دو تا ابروشو برام بالا انداخت :

_فکر نمی کردم این قدر برای دیدنم عجله داشته باشی .

1402/06/30 20:54

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت597

چشم هامو ریز کردم :

_آره می بینی داشتم برای دیدنت پر پر می شدم .

آتش روی تخت نشست ، پا روی پا انداخت و مشغول ورق زدن کتابی شد که قبل از اومدن آتش داشتم‌می خوندم .

_پس مطالعه هم می کنی ؟

روی صندلی که توی اتاقم بود نشستم:

_اومدی اینجا ببینی من مطالعه می کنم یا نه.

آتش از سرجاش بلند شد .
دست هاشو توی جیب شلوارش کرد و مشغول چرخیدن توی اتاق شد :

_اینم می تونه یکی از دلایل اومدنم باشه .

با نگاهم دنبالش می کردم:

_مهم ترین دلیل اومدنت رو بگو.

روی پاشنه‌ی پا چرخید :

_مهم ترین دلیل اومدنم اینِ که تو یه معذرت خواهی به من بدهکاری .


بدون اینکه بخوام فکر کنم فهمیدم برای چی میگه باید عذر خواهی کنم .
اما خب یه چیزی این وسط مانع میشد که بخوام به همین راحتی عذر خواهی کنم .
مخصوصا از شخصی که خودش اون همه حرف بارم کرد اما یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد .

1402/06/30 20:54

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت598

منم بلند شدم و دست به کمر ایستادم :

_برای چی باید ازت عذرخواهی کنم ؟

آتش گویی که روی میز بود رو لمس کرد :

_بخاطر اون حرفی که فکر نکرده زده بودی .

دقیقا همین رفتار هاش بود که آدم رو اذیت می کرد .
یه بار با خودش فکر نکرد من این همه حرف بدون فکر بار این دختر کردم ، بذار یه بار هم عذر خواهی کنم اما الان از من توقع عذر خواهی داره .
جالب نیست؟!

گستاخ به چشم هاش نگاه کردم :

_من همه‌ی حرف هام رو با فکر می زنم بر خلاف تو .

آتش اول خیره نگاهم کرد و بعد هم نیشخندی زد :

_فکر نمی کنی الان من هر چی بگم باید بگی چشم .

چشم هامو ریز کردم :

_اون وقت به چه علت باید این حرف رو بزنم .

لبشو گاز گرفت و جواب داد :

_چون الان من توی اتاق تو با حضور پدرت توی اتاق بغلی یکم خطرناک نیست .

چشم هام از این همه پرویی گرد شد :

_تو الان داری منو تهدید میکنی؟

یکی از ابروهاشو بالا انداخت :

_بیشتر شکل هشدار .

1402/06/30 20:54

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت599

پشت چشمی براش نازک کردم :

_خواهشا از این کلیشه بازی ها برای من درنیار.

آتش دستشو گوشه‌ی لبش کشید :

_کدوم کلیشه .

با تمسخر گفتم :

_این تهدید نیست فقط یه هشدارِ.

آتش لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت :

_پس دوست داری چی بگم و چیکار کنم که جز کلیشه نباشه ؟

وقتی چشم های شیطونش رو دیدم خودمو باختم .
قدمی به عقب برداشتم و سرمو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم :

_الان که دارم فکر می کنم اتفاقا همین کلیشه قشنگِ ... بی خیال تو نمی خواد ذهن‌تو درگیر کنی .

آتش لبشو گاز گرفت و ابرویی بالا انداخت :

_نچ.... درگیر شدم دیگه .

و با تموم شدن حرفش قدم دیگه ای به جلو برداشت .
منم نتونستم سرجام بایستم و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم بودم .
آتش با دیدن این حرکت من نیشخندی زد .
دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم اما با حضور آتش نمی شد .

دستپاچه گفتم :

_چه خوب ، حالا که بلند شدی راه خروج از این ورِ .

1402/06/30 20:54

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت600

و به سمت در اشاره کردم .
آتش با شیطنت چشمکی زد :

_اگه یه وقت به جای راه خروج سر از اتاق پدرت در آوردم اون وقت چی ؟...

عصبی شدم و به سمت حمله کردم .
انگار آتش انتظار این رفتار را از من نداشت که سرجاش خشک شده بود .
بدون اینکه بخوام درنگ کنم با پا ضربه ی محکمی به زانوش کوبیدم .

آتش از درد سرجاش خم شد و لبشو گاز گرفت .
صورتش از درد قرمز شده بود .
با افتخار گفتم :

_تازه برو خدارو شکر کن که جای دیگه ای رو هدف قرار ندادم .

خیلی خوشحال شده بودم و نمی فهمیدم چی دارم می گم.
احساس افتخار می کردم که تونستم حال آتش رو اساسی بگیرم .
اما وقتی چشمم به قیافه‌ی آتش خورد ترسیده روبه روش نشستم .
سرشو پایین انداخته بود و زانوشو گرفته بود ، بدون اینکه کلامی حرف بزنه .

دستمو روی دستش گذاشتم :

_آتش حالت خوبه ؟

جوابی بهم نداد که نگران تر پرسیدم :

_آتش با توام؟!

سرشو بالا آورد و چشم هاشو بهم دوخت :

_برات مهمه ؟

1402/06/30 20:54

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت601

پشت چشمی براش نازک کردم :

_اگه مهم نبود این سوال رو ازت نمی پرسیدم .


خیلی ناگهانی دستمو سمت خودش کشید که افتادم .


قبل از اینکه بخوام بلند شم .

با احتیاط سرمو روی زمین گذاشت .

با دهن باز داشتم نگاهش می کردم که

پاهاش رو دو طرف پهلوی گذاشت و دو دست هاش رو هم کنار صورتم روی زمین .

با دهن باز نگاهش می کردم که چشمک ریزی زد :

_ببند دهنتو مگس رفت توش .


با این حرفش انگار موفق شدم به خودم بیام .
ناباور پلکی زدم و خواستم از روی زمین بلند شم که اجازه نداد .
با دست هام به سینه‌ش کوبیدم و پچ زدم :

_برو کنار .

دست هامو با یه دستش بالای سرم برد :

_نمی رم .

داشتم تکون می خوردم که گفت :

_تا زمانی که من کنار نرم نمی تونی جایی بری پس بهتره آروم بگیری تا من حرفمو بزنم .

وقتی گفت حرفمو بزنم بی اختیار آروم گرفتم .
کنجکاو شده بودم که چی می خواد بهم بگه .

1402/06/31 12:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت602

آتش هم وقتی دید دیگه تقلا نمی کنم مستقیم به چشم هام نگاه کرد :

_حالا که من این قدر برات مهمم ازت یه خواسته‌‌ای دارم .

اخمی کردم و پرسیدم:

_اولا کی گفته تو برای من مهمی ، دوما خواسته‌ت چیه ؟

آتش لبخند دندون نمایی زد :

_خودت همین الان گفتی .

یکم فکر کردم تا یادم اومد که وقتی زوم توی زانوش ازن پرسید مگه درد بیاد برای تو مهمه منم گفتم آره .
ای آدم فرصت طلب.

چشم هامو ریز کردم و لب زدم :

_تو واقعا آدم فرصت طلبی هستی .

سرشو پایین آورد ، جوری که صورتش با صورتم به اندازه‌ی یک بند انگشت فاصله داشت :

_اگه فرصت طلب نبودم الان خیلی چیز ها رو از دست داده بودم .

فاصله به قدری کم شده بود که وقتی حرف می زد نفس های گرمش به صورتم می خورد .
اختیار زبونم رو از دست داده بودم و نمی تونستم حرف بزنم .


آتش وقتی دید سکوت کردم روی گونه‌م زد .
نمی دونم از استرس بود یا چیز دیگه ای که به خودم لرزیدم .

1402/06/31 12:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت603

آتش گفت :

_بهت بگم چی ازت می خوام .

سری تکون دادم تا بلکه زودتر حرفشو بزنه و ازم فاصله بگیره .

_ازت می خوام توی گروهم دوباره شروع به فعالیت کنی .

درسته که با این کارش داشت کیش و ماتم می کرد و اگه من می گفتم نه قطعا حالا حالا ها کنار نمی رفت اما با این حال زمزمه کردم :

_من یه بار گفتم نمی تونم بیام .

با یکی از دست هاش که آزاد بود نوازش وار از روی پیشونیم تا چونه‌م کشید :

_فقط همین یکبار .

بالاخره موفق شد تا تحت تاثیر قرارم بده .
داشتم خیره نگاهش می کردم که لب زد :

_این آخرین بارِ قول می دم .

سرمو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که آتش یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_من این تکون دادن سرتو به چه معنایی تعبیر کنم .

چشم هاش داشت اذیتم می کرد ، جوری که وقتی به چشم هاش نگاه می کردم انگار که هیپنوتیزم می شدم برای همین سرمو کج کردم و زمزمه کردم‌:

_باشه میام .

1402/06/31 12:16

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت604

تکون ریزی به خودم دادم و نالیدم‌:

_آتش برو کنار .


سنگینی نگاه آتش رو حس می کردم اما سعی کردم توجه ای نکنم .
آتش دستشو زیر چونه‌م گذاشت و سرمو برگردند .
الان دوباره داشتم نگاهش می کردم .
این پسر توانایی این رو داشت که منو تا مرز دیوونگی بکشونه .
بعد از چند ثانیه آتش بلند شد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم .
چشم هامو باز کردم که دیدم آتش دستشو کلافه توی موهاش کشید .
به سرعت منم از روی زمین بلند شدم .

انگشت اشاره‌م رو جلوش گرفتم و گفتم :

_کارت خیلی زشت بود .

آتش نیشخندی زد :

_نه که تو هم خیلی بدت اومد .

حرصی با پا به زانوش کوبیدم که آتش چشمکی زد :

_نکنه دوباره دلت هوس بوس کرده ... می تونی به راحتی بهم بگی .... من تا همیشه پذیرش بوس های آبدار تو هستم .

با تموم شدن حرفش از جاش بلند شد و دست هاشو باز کرد و چند قدمی به سمتم برداشت .
اگه دستمو جلوی دهنم نگرفته بودم قطعا جیغ بلندی می زدم .

1402/06/31 12:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت605

چند قدمی ازش فاصله گرفتم و اخمی کردم:

_وایسا سرجات ببینم کی به تو گفتم بوس می خوام .

آتش شونه ای بالا انداخت :

_همین الان .

کلافه سری تکون دادم .
من هر چیزی می گفتم آتش یه جوابی بهم می داد.
پامو زمین کوبیدم و گفتم :

_آتش صبح شد برو دیگه .

چشم های آتش شیطون شد :

_چقدر قشنگ که شب‌مون در کنار هم صبح شد .

چند قدمی که بین‌مون فاصله به وجود اومده بود رو پر کرد .
دستشو دور شونه‌ی من انداخت :

_می خوای طلوع آفتاب رو باهم تماشا کنیم .


نمی تونستم دست هامو تکون بدم اما به جاش پامو بالا آوردم و روی پاش کوبیدم .

آتش اخمی کرد و غرید :

_دختر تو این لگد پرت کردن رو از کی یاد گرفتی ؟

زبونمو بیرون آوردم:

_خودت لگد پرت میکنی بی‌ادب.

1402/06/31 12:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت606

بدون اینکه توجه‌ای به جمله‌ی قبلم کنه گفت :

_فردا بیا جایی که آدرسش رو برات می فرستم .

تازه یادم اومد من بدون اینکه هیچ سوالی کنم گفتم باشه .
بدون اینکه بپرسم جاش کجاست ، چند ساعت طول می کشه .
واقعا این خنگ بودنم دیگه داشت اذیتم می کرد .


سرمو تکون دادم که آتش گفت:

_آدرس رو برات پیامک می کنم .

یه دفعه چشم هاشو ریز کرد و ادامه داد :

_یه وقت به سرت نزنه که بخوای منو بپیچونی؟

متعجب بهش نگاه کردم .
من چجوری می خوام آتش رو بپیچونم .

آتش وقتی نگاه متعجبم رو دید ابرویی بالا انداخت :

_یه وقت برای اینکه منو از اینجا بیرون کرده باشی این حرفو زده باشی و وقتی من از اینجا رفتم بگی نمیام .

با شنیدن این حرف لبخند خبیثی زدم که آتش با دیدن لبخندم اخمی کرد :

_همراز اگه همچین فکری کرده باشی مطمئن باش من دست بردار نیستم .

بدون اینکه لبخندم رو از روی لب هام بردارم گفتم :

_پشتکار ت رو دوست دارم .

1402/06/31 12:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت607

وقتی این حرف رو ازم شنید رفت و روی تخت دست به سینه نشست :

_خیلی کار های دیگه هم بلدم که مطمئنم بیشتر از پشتکارم دوستشون داری .

وقتی دیدم آتش حرف هامو جدی گرفته و رفته نشسته با استرس دست هامو بهم قلاب کردم .
لبخند نصفه و نیمه ای زدم‌:

_فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی .

آتش جوی نگاهم کرد :

_همین الان اخلاق های همو بفهمیم بهتر از اینِ که پس فردا به مشکل بر بخوریم .

چشم هامو ریز کردم‌:

_چرا ما باید پس فردا به مشکل بر بخوریم ؟!

آتش شونه ای بالا انداخت :

_مثال زدم.

سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم .
وقتی دیدم که آتش قصد بلند شدن و رفتن نداره حرصی سمتش رفتم :

_بلند شو برو دیگه .

آتش بدون اینکه حتی یک میلی متر از جاش تکون بخوره جواب داد :

_تو هنوز منو مطمئن نکردی که فردا میای .

کلافه دستی به شالم کشیدم و موهامو مرتب کردم :

_ای بابا .... آتش حرفم فقط جنبه‌ی شوخی داشت .

1402/06/31 12:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت608

آتش خیره نگاهم کرد و لب زد :

_یعنی مطمئن باشم که میای .

زمزمه کردم :

_آره .

با شنیدن این حرف خیالش راحت شد که بلند شد :

_خب می تونی منو تا بیرون راهنمایی کنی .

چشم هامو گرد کردم و با تمسخر گفتم :

_مکه خودت بلد نیستی؟

آتش لبخند دندون نمایی زد :

_نه متاسفانه تاریک بود نتونستم جایی رو ببینم اما قول میدم دفعه‌ی بعد صبح بیام که همه جا رو یاد بگیرم .


وقتی دیدم جوابی ندارم تا به آتش بدم اونو به سمت در هل دادم .
من نمی فهمیدم چرا من هر چی می گم ایشون یه جواب توی آستینش داره .
در اتاق رو آهسته بدون اینکه صدایی ایجاد کنه باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم .
مثل دفعه‌ی قبل سوت و کور و تاریک بود .
از فرصت استفاده کردم و پامو از اتاق بیرون گذاشتم .
سمت آتش برگشتم و پچ زدم:

_بدون سر و صدا بیا .

توی تاریکی نمی تونستم قیافه‌ی آتش رو ببینم برای همین بیشتر از این معطل نکردم و از اتاق بیرون اومدم .

1402/06/31 12:17

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت609

نفهمیدم چجوری اون مسیر اتاق تا در رو طی کردم اما فقط یادمه دوتا پا داشتم و دوتای دیگه هم قرض کردم و فقط دویدم .
و مطمئن بودم که آتش هم پشت سرم میاد .

جلوی در ایستادم و دوباره همین جور بی سرو صدا در رو باز کردم.
دستمو پشت کمرش آتش گذاشتم و اونو به بیرون هدایت کردم.

آتش پچ زد :

_خیلی عجله داری از دستم خلاص بشیا.

با عجله جواب دادم :

_دقیقا .

آتش پوفی کشید و گفت :

_شیطونه میگه نرم تا تو حالت جا بیاد .

آتش رو از خونه بیرون کردم و در همون حال گفتم :

_شیطونه غلط اضافه می کنه تو گوش نده .


و بعد هم بدون اینکه اجازه بدم تا بخواد حرفی بزنه در رو بستم .
مسیر رو دوباره برگشتم اما این بار ریلکس تر .
تازه فهمیدم چیکار کردم .
عجیب ریسکی کردم ، حتی یک درصد هم احتمال ندادم که ممکنه یکی از اعضای خانواده م ببینه !
اون وقت چه فکری راجبم می کرد .
حتی فکر بهشم سخت بودم من خودم در عجبم که چجوری این همه مدت ریلکس بودم و تازه یادم افتاد که چیکار کردم .

1402/06/31 12:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت610

قبل از اینکه برم داخل اتاقم ، رفتم داخل آشپزخونه و شیر آب رو باز کردم‌، لیوان آب رو زیر شیر گرفتم و از آب سرد پرش کردم .


وقتی آب رو خوردم انگار آبی بود که روی آتیش ریختن .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و این بار مستقیم به اتاقم رفتم .

لامپ اتاقم رو خاموش کردم .

و باز هم امان از این بی احتیاطی .

با خودم نگفتم یه وقت مشکوک بشن که چرا من این لامپ رو روشن گذاشتم و اون وقت بخوان بیام سر و گوش آب بدن
.
حتی با فکر به این موضوع هم دست و پام یخ زدن.

سعی کردم دیگه بیشتر از این به این موضوع فکر نکنم تا کمتر استرس بگیرم .


با صدای گوشیم اونو از روی میز چنگ زدم .

اسم‌آتش روی صفحه خودنمایی می کردد، پیامک رو باز کردم که آدرس برام‌فرستاده بود.


بدون اینکه جواب بدم گوشی رو خاموش کردم و کنارم گذاشتم .

چشم هامو بستم تا بخوابم اما مگه خوابم می برد ؟!

مدام‌ تصویر آتش جلوی چشم هام‌نقش می بست .

کلافه چشم هامو روی هم فشار دادم .
آخرش آتش منو دیوونه می کنه
.

هیچ جوره نمی تونستم‌ فراموش کنم .
حالا که فکر می کنم می بینم چقدر اون لحظه زمان زود گذشت ‌.
و چقدر اون لحظه برای من شیرین بود .

کلافه سرمو روی بالش کوبیدم و به خودم‌تشر زدم‌:

_بسه دختر خجالت بکش .

اما انگار حس خجالتم اون لحظه پریده بود و به جای اینکه خجالت بکشم لبخند دندون نمایی زده بودم .

1402/06/31 12:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت611

کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت خواب دل کندن .
امروز بی اندازه خوشحال بودم .
چون می تونستم برای بارِ دیگه بچه ها رو ببینم .
و از همه بیشتر بخاطر دیدن آتش دل توی دلم نبود .
بدون اینکه بخوام تخت خواب رو مرتب کنم از اتاق بیرون زدم .
مسقیم به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم .
این قدر هیجان زده بودم که سر از پا نمی شناختم .
صورتمو خشک کردم و از دستشویی بیرون زدم .
صدای مامان ، بابا و نازان از آشپزخونه میومد برای همین بدون اینکه درنگ کنم به سمت آشپزخونه رفتم .
با دیدنشون لبخندی زدم و پر انرژی گفتم :

_سلام صبح بخیر .

مامان و بابا جوابم رو با لبخند دادن اما نازان ابرویی بالا انداخت و چشم هاشو ریز کرد :

_خیر باشه اتفاقی افتاده ؟!


خواستم بگم علاوه بر اینکه اتفاقی افتاده امروز عجیب خواهرت حس و حال خوبی داره اما نگفتم و به جاش سعی کردم بی تفاوت باشم و عادی جواب بدم :

_نه مگه باید اتفاقی افتاده باشه !

نازان شونه ای بالا انداخت و از پشت میز بلند شد :

_نمیدونم آخه خیلی شاد و شنگول می زنی .

پشت چشمی نازک کردم :

_من همیشه شادم در ضمن حالا این قدر بگو تا چشم بخورم .

1402/06/31 12:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت612

نازان استکانی از توی کابینت ها برداشت و داخلش چایی ریخت :

_آدمایی که یه تخت‌شون کمه رو چشم‌نمی زنن نترس .

با چشم های گرد شده یه نگاه به نازان و یه نگاه به بابا انداختم :

_بفرما بابا جان کی بود دیشب می گفت منو الگوی خودت قرار بده .

بابل سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد :

_ناسلامتی خواهر بزرگ تری .

منم مثل بابا سری تکون دادم :

_متأسفم و خدارو شکر که تو رو الگوی خودم قرار ندادم .

و در ادامه‌ی حرفم دست هامو بالا بردم :

_الحمدالله.

نازان استکان رو با حرص روی میز کوبید و لب زد :

_ببند دهنتو .

دهنمو باز کردم‌و گفتم :

_بابا ...

اما قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم نازان دستشو جلوی دهنم گذاشت و لبخند دندون نمایی زد .
چند تا مشت توی کمرم کوبید :

_عزیزم صبحانه تو بخور .

و خودش سریع لقمه ای آماده کرد و توی دهنم گذاشت .

1402/06/31 12:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت613

مشغول جویدن شدم که نازان هم رفت سرجای خودش نشست .
لقمه رو به همراه چایی پایین فرستادم .
گلومو صاف کردم :

_بابا .

اولین نفر نازان سرشو بالا آورد و با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد :

_چی می خوای بگی ؟

جوابی به نازان ندادم و به جاش به بابا که منتظر نگاهم می کرد چشم دوختم .
برای گفتم حرفم دست دست کردم اما آخرش دلمو به دریا زدم و گفتم :

_ بابا امروز که شما می رید خونه ی آقاجون من برای بارِ آخر می خوام برم توی گروهی که قبلا باهاشون کار می کردم نوازندگی کنم .

بابا گوشه‌ی ابروش رو خاروند :

_کی می ری و کی بر می گردی ؟

از این عکس العمل بابا یکم استرس گرفتم .
نکنه اجازه نده برم ... اون وقت قولی که دادم چی میشه ... جهنم از قولی که دادم من دیگه نمی تونم آتش رو ببینم .
لبخند نصفه نیمه ای زدم :

_موقع ناهار می رم اما نمی دونم کارم تا کی طول می کشه .

بابا سرشو پایین انداخت که فهمیدم باید دور رفتن رو خط بکشم .
قشنگ ضد حال خوردم و علاوه بر ضد حال خوردن روزیم خراب شد .

1402/06/31 12:18

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت615

متعجب ایستادم و نگاهش کردم‌:

_چی می خوای بگی ؟

_من و یزدان دو هفته‌ی دیگه قرارِ ازدواج کنیم .

از شنیدن این خبر دهنم باز شد .
متعجب داشتم نازان رو نگاه می کردم .
اصلا نمی تونستم باور کنم .
نازان اخمی کرد :

_چرا چیزی نمی گی ؟

ناباور خندیدم‌:

_چون باورم نمیشه .

نیشخندی زد :

_نبایدم باور کنی وقتی یه مدت با خانواده‌ت در قهر به سر می بردی .

یاد اون رفتار زشتم میوفتم‌و سرمو پایین انداختم .
نازان از روی صندلی بلند شد و ضربه‌ی محکمی به کمرم کوبید :

_خب حالا نمی خواد وانمود کنی خجالت کشیدی به جاش بیا محکم خواهرتو بغل کن و بهش تبریک بگو .

لبخندی زدم و با ذوق گونه‌ش رو بوسیدم :

_خیلی خیلی مبارکت باشه ... ان‌شاالله در کنار هم خوشبخت بشید.

بعد هم زیر گوشش زمزمه کردم‌:

_ خیلی خری که اول از همه به من نگفتی .

1402/06/31 12:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت616

نازان نیشگون ریزی از بازوم گرفت :

_تو مگه با اون لحن همیشه طلبکار اجازه می دادی کسی حرف بزنه .

ابرویی بالا انداختم :

_نه .

نازان ضربه ای پشت گردنم کوبید :

_پس ببند.

سرمو تکون دادم :

_چشم .

_آفرین .

بعد از کل کلی که بین من و نازان به وجود اومده بود هر *** رفت تا به کار خودش برسه .

من اول از همه دوش گرفتم .
حوله ای دور خودم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم ، روی تخت نشستم و به خودم داخل آینه خیره شدم .
اصلا حس بلند شدن نبود اما چاره‌ی دیگه هم نداشتم .
به سختی از روی تخت بلند شدم .
وسایل مورد نیازم رو از کمد بیرون آوردم و روی میز چیدم .
کت کوتاهی به رنگ پسته ای به همراه شلوار مشکی و کفش پاشنه بلند پسته ای و شال مشکی از توی کمد بیرون آوردم و روی تخت انداختم .
بعد از اون مشغول خشک کردن موهام شدم .
وقتی موهام خشک شد آرایشی محوی کردم .
لباس هام اتو بود و نیاز به اتو کردن مجدد نداشت .
بعد از اینکه لباس و کفش هامم پوشیدم از اتاق بیرون اومدم که همزمان با من نازان هم از اتاق بیرون اومد .

1402/06/31 12:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت617

نازان با دیدنم سوتی زد و ابرویی بالا انداخت :

_تشریف می برید عروسی .

لبخند دندون نمایی زدم‌:

_بله میاید ؟

نازان بدون توجه به حرفی که زدم سمتم اومد .
روبه روم ایستاد و دستمو توی دستش گرفت :

_اون پسرِ هم امروز هست ؟

خواستم بگم اصلا من به عشق همون پسرِ که امروز دارم میرم اما فقط سری تکون دادم .
چشم های نازان نگران شد :

_همراز مواظب باش من می دیدم وقتی از اون دوری چجوری عذاب می کشی.

لبخندی زدم و سری تکون دادم :

_باشه .

و قبل از اینکه بیشتر بخواد این بحث رو ادامه بده خودم گفتم :

_راستی توهم خیلی خوشگل شدیا ، قرارِ بری حسابی از اون پسرِ دل ببری .

نازان با افتخار لبخند دندون نمایی زد :

_معلومه پس چی فکر کردی.

سری تکون دادم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت :

_راستی برات سوال نشده که چرا این روز ها اسمی از محسن و تو نمیاد .

1402/06/31 12:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت618

با شنیدن اسم محسن هر چی ذوق داشتم برای دیدن آتش پر کشید .

با صورت درهم گفتم :

_برام مهم نیست .

نازان با شوق گفت :

_از بس خری دیگه .

متعجب داشتم نگاهش می کردم که خودش ادامه داد :

_عرضم به حضورت همون روزی که تو قهر کردی و از خونه زدی بیرون بابا هم با عصبانیت رفت سراغ آقاجون و گفت اگه بخواد این ازدواج رو اجبار کنه یا شما دو تا تحت فشار قرار بده پا میذاره روی همه احترام و بزرگتری و میره پشت سرشم نگاهدنمی کنه ... انگار آقاجون از این تهدید بابا می ترسه که دیگه حرفی از این ازدواج به زبون نمیاره .

زبونم بند اومد .
نمی دونم از این حمایت بابا خوشحال بشم یا خجالت بکشم .
بابا بخاطر من چیکار کرد ، اون وقت من چه رفتاری با بابا داشتم .
دلم می خواد همین الان سرمو محکم به دیوار بکوبم .
به شدت از نگاه به چشم های بابا خجالت می کشم‌.

کلافه دستی به موهام کشیدم که نازان گفت :

_چرا این جوری می کنی ؟ ...مگه خوشحال نشدی ؟

سرمو بالا میارم و چشم های غمگینم رو به نازان می دوزم‌:

_مگه میشه خوشحال نشم فقط ای کاش زودتر بهم می گفتی من الان از نگاه به چشم های بابا خجالت می کشم .

1402/06/31 12:19

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت619

نازان چشم هاشو ریز کرد :

_این حرفو نزن که سری بعد جفت پا میام توی حلقت ... آخه بی‌شعور من چند بار بهت زنگ زدم ، اول که جوابمو ندادی بعد هم جواب دادی می خواستی منو بخوری... حالا پرو پرو به من بر می گردی میگی باید زودتر به تو می گفتم.

لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم :

_راست میگی حق باتوست .

قبل از اینکه نازان بخواد حرفی بزنه در بابا و مامان از اتاق بیرون اومدن.
با دیدن بابا سرمو پایین انداختم ، بغض بزرگی توی گلوم نشست .

صدای مامان رو شنیدن اما نتونستم سرمو بالا بیارم :

_دخترم تو هم داری می ری .

تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم که مامان گفت :

_اتفاقی افتاده؟!

نفهمیدم چی شد اما به سمت بابا پرواز کردم .
خودمو توی آغوشش پرت کردم و دستدهامو دور گردنش حلقه کردم‌:

_ببخش بابا ... همه ی رفتارِ بدمو بذار به حساب بچگیم .

بابا هم دستش دور کمرم حلقه شد :

_چی شده بابا ؟

اشک هام روی گونه هام روانه شدن :

_نازان بهم گفت که بخاطر من جلوی آقاجون ایستادی .

1402/06/31 12:20

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت620

بابا روی موهام رو بوسید :

_عزیزم وظیفه‌من بود که از دخترم حمایت کنم .

آب دماغم رو بالا کشیدم‌:

_منو می بخشی؟

بابا نوازش وار دستشو روی کمرم کشید :

_من اصلا از تو دلگیر نبودم که بخواهم ببخشم .

لبخندی زدم که نازان گفت :

_با این اشک ها قشنگ آرایشت رو داغون کردی .

از آغوش بابا بیرون اومدم .
سمت نازان برگشتم و چشم هامو ریز کردم‌:

_همه‌شم تقصیر توست ؟

نازان شونه ای بالا انداخت :

_به من چه .

بعد هم‌نگاهی به مامان و بابا انداخت :

_بریم عزیزان من .

و پشت چشمی برام نازک کرد .

مامان از من پرسید :

_همراز با ما میای یا خودت می ری .

اشاره ای به صورتم کردم :

_من اینارو باید درست کنم ... شما برید .

1402/06/31 12:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بیشتر از دیروز، کمتر از فردا دوستت دارم♡

1402/06/31 12:22