The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_108

لباسامو در آوردم ، لباس خواب کوتاهی پوشیدم .

نگاهی به ساشا انداختم که رفت سمت تخت ،

رفتم طرفش

- میتونم رو تخت بخوابم ؟؟؟؟

ساشا چرخید و دست به سینه شد .

+ برای چی باید رو تخت بخوابی ؟؟؟؟

قیافه ام رو مظلوم کردم

- خوب رو کاناپه کمردرد میشم ، قول میدم آروم بخوابم ،

حالا بخوابم ؟؟؟؟

چهره اش باز شد مثل کسی که خنده اش رو کنترل کنه .

رفت سمت تخت .

+ باشه بخواب .

خوشحال رفتم سمت تخت و گوشه ای تخت دراز کشیدم .

کم کم چشمام گرم شد که حس کردم دست ساشا دورم حلقه شد و توی بغل مردونه اش

فرو رفتم !

لبخندی روی لبم نشست .......

یک هفته از شب مهمونی می گذشت .

این مدت هواسم به کارای شاهو و بهرام بود .

میدونستم یه چیزی تو سرشون میگذره .

ساشا حالش بهتر بودو کمتر مست به خونه برمیگشت .

بعد از ظهر کارم توی شرکت تموم شد ، وسایلامو جمع کردم رفتم اتاق ساشا .

- کارت تموم نشده ؟؟؟؟

سرشو بلند کرد .

+ تو با راننده برو من شب دیر میام .

- جایی میری ؟؟؟

+ تو کار من دخالت نکن ....! حالام میتونی بری .

دوباره رو دنده چپ افتاده بود .

از شرکت زدم بیرون ، همراه راننده به خونه برگشتم .

راننده دوباره برگشت .

موقع شام از اتاق بیرون اومدم .

همه اومده بودن ، جز ساشا !

آقا بزرگ گفت :__ ساشا هنوز برنگشته ؟!

بهرام پوزخندی زد :_این مدت نرفته بود به کاراش برسه ، انگار دلش برای تو قمار باختن تنگ

شده که دوباره رفته .

دلشوره گرفتم ، موقع شام اصلا نفهمیدم چی خوردم .

دل تو دلم نبود .

از عمارت زدم بیرون ،

رفتم سمت راننده .................

@vidia_kkk

1401/05/08 12:51

#پارت_109

نگاهی به اطرافم انداختم .

- سلام

راننده متعجب نگاهی بهم انداخت .

+ سلام خانم .

- ساشا رو کجا بردی ؟؟؟؟

+ برای چی ؟؟؟

- می خوام منم ببری !

+ اما خانم اقا بفهمن دعوا میکنن

- همین که گفتم زود باش .

+ چشم .

در عقب و باز کردم نشستم .

راننده ماشین و از عمارت خارج کرد ،

+ آقا بفهمن دعوا میکنن .

- کاریت نباشه میگم من مقصرم .

راننده دیگه حرفی نزد .

بعد از نیم ساعت کنار خونه ای نگهداشت .

نگاهی به اطراف انداختم .

اطراف خونه زمین خاکی بود .

کمی ترس نشست توی دلم ، اما باید می رفتم و مردی که اسمش به عنوان همسر توی

شناسنامه ام درج بود کمک می کردم .

با دستهام محکم به در زدم .

تو تاریک روشن فضا ،

مردی درشت هیکل ، در رو باز کرد .

+ با کسی کار داری ؟؟؟؟

- با آقای ساشا زرین .

+ چیکارشی ؟؟؟


- وسی و کیلشم برو کنار .

مرد قدمی عقب برداشت با راننده وارد حیاط مخروبه ی خونه شدیم .

قدم هامو محکم و بلند برداشتم و به در کهنه ای رسیدم .

راننده درو باز کرد . بوی تند عرق و مشروب زد زیر دلم و حالت تهوع بهم دست داد .

با دیدن صحنه های روبه روم حالم بدتر شد .

دست کمی از فاحشه خانه نداشت .

زنا با لباسای زننده دور مرد ها میچرخیدن و زنی با لوندی می رقصید .

با چشم دنبال ساشا توی جمعیت گشتم ، اما انگار نه انگار اصلا نبود .

دور تا دور سالن تخت های چوبی گذاشته بودن و مردای سیبیل کلفت ، چهارزانو نشسته

بودن .

بوی تریاک خورد به دماغم .

استرس افتاد تو جونم ....!

پس ساشا کجاست ؟؟؟

با نگاه سرگردان اطرافمو نگاه کردم ،

تا اینکه با دیدنش از ترس قدمی به عقب برداشتم ......

@vidia_kkk

1401/05/08 12:51

#پارت_110

ساشا شیشه ی بزرگ شراب توی دستش بودو بالا تنه اش لخت .

زنی روی پاش نشسته بودو با عشوه داشت به بالا تنه اش دست می کشید .

حالم یه جوری شد ....!

مردی رو به روش نشسته بودو مثل همیشه بسات قمار به پا بود .

با قدم های محکم رفتم سمتشون .

انقدر عصبی بودم که کارام دست خودم نباشه .

زدم زیر میز قمار ، با صدای بدی خورد زمین .

مرد مست اومد سمتم .

+ زنیکه داری چیکار میکنی ؟؟

و خواست بهم دست بزنه که زدم زیر دستش .

- جمع کن این بساطتو .

زن از روی پای ساشا بلند شد .

__ تو کی هسی ؟؟

- تو یکی خف شو .

به راننده اشاره کردم . راننده اومد سمت ساشا .

ساشا سرشو بلند کرد ، انقدر خورده بود که چشماش قرمز بود و مثل کسی که توی خواب

باشه .

دستش اومد سمت صورتم .

+ دوباره خواب میبینم ؟؟؟

بغض توی گلوم نشسته بود .

زیر بازوشو گرفتم

- ساشا چرا با خودت این کارو میکنی ؟؟؟

نوه ی زرین بزرگ باید همچین جایی باشه ؟؟؟

پوزخندی زد . مرد هاج و واج مونده بود .

- دفعه آخرت باشه که نوه ی زرین بزرگو تو همچین جاهایی می کشی ؟!

منتظر نموندم تا جوابشو بشنوم

با کمک راننده ساشا رو سوار ماشین کردیم .

کنارش روی صندلی عقب نشستم .

نگاهم و به تاریکی شب دوختم ،

زاننده پیاده شد . در عمارتو باز کردو ماشین و داخل برد ،

با کمک راننده ساشارو تا جلوی در عمارت بردیم .

دوباره خودم زیر بغلشو گرفتم .

در عمارتو باز کردم ، همه ی چراغ های سالن خاموش بود ، و فقط نور کمی سالن و روشن

کرده بود .

شاهو روی مبل رو به روی در نشسته بود ........
@vidia_kkk

1401/05/08 12:52

#پارت_111


با ورود ما از جاش بلند شد ،

اومد سمتمون .

نگاهی بهم انداخت

+ برو اونور خودم میبرمش .

- واقعا ؟؟؟

اون موقع که تو اون خراب شده بود کجا بودی ؟؟؟؟؟

+ زیادی حرف میزنی .

و دستشو زیر بغل ساشا زد .

از دنبالشون راه افتادم . شاهو ساشارو از پله ها بالا برد .

ساشا رو روی تخت گذاشت .

ساشا اصلا حالیش نبود چه خبره .

وارد اتاق شدم .

شاهو اومد سمت در همین که بهم رسید ، مچ دستمو گرفت و دنبال خودش از اتاق بیرون کشیدم


- چیکار میکنی ؟؟؟؟

+ خفه شو .

در اتاق و بست و پرتم کرد رو زمین .

محکم به زمین خوردم و زانوهام درد گرفت .

اومد طرفم و روی زمین سر هر دو پاش نشست ،

خیره شد بهم

گفت : میبینم هار شدی دل و جرات پیدا کردی.

- چیه مشکلی داری ؟؟؟ چون زنت مثل من نیست حسودیت میشه ؟؟؟؟

با پشت دست محکم کوبید تو دهنم .

+ خفه شو دیگه داری زیادی میخوری .

دستی به لب دردناکم کشیدم

- تو مراقب باش نخوری ؟!

یهو از پشت موهامو گرفت بلندم کرد ،

برد سمت نرده ها ، کوبیدم به نرده ها و از کمرم خمم کرد .

ترسیده به پایین نگاه کردم .

کنار گوشم غرید :- بهت گفته بودم حدو حدود خودتو بدون اما نه ،

تو انگار دلت برای خیلی چیزا تنگ شده ؟!

و پشت گردنمو محکم فشار داد

+ الان از همین بالا پرتت کنم پایین ، هیچ *** و کاری نداری تا بیاد یقم رو بگیره ،

همه فکر می کنن خود کشی کردی .

به نفس نفس افتاده بودم کشیدم بالاو به پشت به نرده چسبوندم .

با دستش چونه ام رو تو دستش گرفت .
@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_112


با نفرت نگاهش کردم ، پوزخندی زد و سرش اومد جلو .

دستم و روی سینه اش گذاشتم تا از زیر دستش بیرون بیام ، که با اون یکی دستش ، کمرم و چسبید

سرش روی صورتم خم شد .

لباشو روی لبهام گذاشت .

حالم از ضعف و تنهایی خودم به درد اومد .

قطره اشکی از چشمم روی گونم چکید .

گاز محکمی از لبم گرفت و ازم فاصله گرفت .

زبونش و دور لبش کشید .

با نفرت و انزجار روی زمین تف کردم .

+ این کارو کردم تا یادت بمونه ، من هر وقت اراده کنم ،

همه کاری میتونم بکنم ، حواستو جمع کن ، حالام از جلو چشمام گمشو .

با قدم های لرزون سمت اتاق رفتم .

از این عمارتو همه ی آدماش نفرت داشتم .

در اتاق و باز کردم ،

نگاهم به ساشای غرق خواب افتاد .

لباسام و کندم و روی کاناپه مچاله شدم .

با تکونای دستی چشم هام و باز کردم ، نگاهم به ساشا افتاد .

تند سر جام نشستم .

- سلام ....!

+ کی منو آورد خونه ؟؟؟؟

- چطور ؟؟

+ گفتم کی منو آورد خونه ؟؟؟؟؟؟

- من آور......

هنوز حرفم تموم نشده بود که یه ور صورتم از سیلی که خورد سوخت .

+تو غلط کردی اومدی اونجا ،

کی بهت گفته بود بیای اونجام .

چیه نکنه واقعا اینکاره هستی آره ؟؟؟؟؟؟

و محکم از یقم گرفتدو بلندم کرد .

+ یه ماه نشده خسته ات کردم آره ؟؟؟؟؟؟

چون نمیتونم بهت حال بدم رفتی دنبال همون کثافت کاریات ؟؟؟

فقط نگاهش کردم .

پرده ی اشک جلوی دیدم و گرفت و دیدم تار شد .

+ لعنتی ...

یقم و ول کردو پرت شدم روی کاناپه .

ساشا از اتاق بیرون رفت ....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_113


سرمو توی دستام گرفتمو هق زدم .

همه ی حرفای ساشا توی سرم هی صدا میداد ،

اینم حتی فکر میکنه من هرجایی هستم .

یه هفته از اون شب لعنتی میگذره ،

ساشا سر سنگین شده .

یهو یاد شبنم دوستم افتادم .

رفتم سمت تلفن و با دلشوره شماره ی خونه ی شبنم رو گرفتم .

بعد از چند بوق صداش پیچید توی گوشم ،

- شبنم ....

+ سلام ویدیا تویی ؟؟؟؟؟

- آره عزیزم ، عمه ات اومد ؟!

+ آره ، می خواستم بهت زنگ بزنم اما شمارتو نداشتم .

- وااااای ..... واقعا ؟؟؟؟

+ آره ، نگفتی چیکارش داری ...؟

- باید حضوری بهت بگم ، شبنم عمه ات نمیتونه بیاد خونه ی من ؟؟؟؟

+ تو چرا نمیای ؟؟؟

- شبنم نمیتونم ، خواهش میکنم راضیش کن بیاد .

+ باشه باهاش صحبت میکنم ، بهت خبر میدم ، فقط شماره بده .

- منم شماره ی اینجارو نمیدونم ،

بگو کی زنگ بزنم ؟

فقط شبنم میخوام هر چه زودتر ببینمتون .

+ من باهاش صحبت میکنم ، تو یه ساعت دیگه زنگ بزن .

- ممنونم .

+ خواهش میکنم گلم ، کاری نداری ؟؟؟؟

- نه عزیزم ، یه ساعت دیگه زنگ میزنم .

+ باشه خداحافظ

- خداحافظ .

بعد از قطع کردن تلفن روی صندلی نشستم .

استرس داشتم ،

باید همه چیزو به شبنم و عمه اش می گفتم .

یه ساعت به تندی گذشت ،

شماره ی خونه ی شبنم و دوباره گرفتم

با هر بوقی که میزد قلبم زیرو رو میشد .

صدای شبنم پیچید توی گوشی .

- چیشد ؟؟؟؟

+ سلام چه هولی دختر ، آره راضیش کردم .

اشک نشست توی چشمام .

- ممنونم شبنم ممنونم ، فردا صبح منتظرتونم .

+ باشه عزیزم ، اما ویدیا نگرانم کردی ، چیزی شده ؟؟

- فردا بهت میگم .

+ باشه گلم هر جور راحتی ، تا فردا......
@vidia_kkk


@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_114


دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم .

نگاهی به ساعت انداختم ،

ساعت 7 شب رو نشون میداد .

دیگه باید همه اومده باشن ،

آقا بزرگ و خانم بزرگ در حال صحبت بودن .

ساشا و شاهو هنوز برنگشته بودن .

روی مبل دو نفره ای نشستم ، مثل همیشه اون سه تا در حال بگو بخند بودن .

گاهی عجیب توی این عمارت احساس تنهایی میکنم .

در سالن باز شد .

ساشا و شاهو وارد سالن شدن .

نازیلا با دیدن شاهو تند از جاش بلند شد رفت سمت در و از گردن شاهو آویزون شد .

شاهو دستشو دور کمرش انداخت و خم شد گونشو بوسید .

بغض و حسرت نشست روی دلم .

سنگینی نگاه کسی رو حس کردم .

نگاهم و از شاهو نازیلا گرفتم که با پوزخند ساشا رو به رو شدم .

یعنی ساشا فکر میکنه من هنوز حسی به شاهو دارم ؟؟

ساشا رفت بالا تا لباساش و عوض کنه ،

خدمه چای آورد .

ساشا اومد پایین و کنارم نشست .

فاصلمون خیلی کم بود

بوی عطرش پیچید توی دماغم ، از این فاصله هم گرمی تنشو حس میکردم .

آقا بزرگ گفت : __ به زودی بهرام به ایران بر میگرده .

ساشا دستشو روی شونم گذاشت ، حالا کامل توی بغلش بودم .

لحظه ای احساس کردم قلبم لرزید .

شاهو پوزخندیی زد .

+ چه عجب آقا دل کند و قراره برگرده .

__درسش تموم شده و باید برگرده ، دیشب باهم صحبت می کردیم ، گفت تا آخر هفته ی

آینده ایران میاد و برای همیشه میمونه .

نا محسوس خودم و بیشتر سمت ساشا کشیدم .

لحظه ای نگاهم کرد اما چیزی نگفت ،

حالا جام خوب بود ............

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_115


یهو احساس کردم دست ساشا اروم آروم رفت زیر موهای بلندم .

حالم یه جوری شد .

دستای گرمش که به گردنم رسید لحظه ای نفسم حبس شد .

آروم و نوازش گونه پشت گردنم دست می کشید و تا لاله ی گوشم پیش می رفت .

گونه هام گل انداخته بودن .

با صدای خدمتکار که همه رو برای شام دعوت کرد از جام بلند شدم .

ساشا نفسشو داد بیرون ..

انگار حالش خوب نبود .

رفت سمت میز شام .

قدمی برداشتم که کسی محکم بهم تنه زد ،

کنترلمو از دست دادم و روی مبل افتادم .

صدای خنده ی نازیلا و شهلا بلند شد .

شاهو پوزخندی زد .

_ نمیتونی صندل پاشنه دار بپوشی ، چرا میپوشی ؟؟؟؟

با نفرت نگاهی بهش انداختم .

کسی زیر بازوم و گرفت .

سرم و بلند کردم نگاهم به خانوم بزرگ افتاد .

لب زد :__ پاشو عزیزم ، بیشتر مراقب خودت باش .

بغض نشست تو گلوم ، دستی به لباسم کشیدم . - ممنون .

رفتم سمت میز ، کنار ساشا نشستم .

اشتها نداشتم .

کمی با غذام بازی کردم .

فکرم در گیر فردا بود .

فردا همه چیز مشخص میشد .

بعد از شام رفتم بالا ، حوصله ی توی جمعشون نشستن و نداشتم .

لباس خواب کوتاهی پوشیدم و روی کاناپه دراز کشیدم و ملاحفه رو انداختم روی پاهام .

چشمامو بستم ، ساعتی نشده بود که صدای بازو بسته شدن در اومد .

احساس کردم کسی کنار کاناپه روی زمین نشست .

چشمامو باز نکردم ، دستی آروم موهامو کنار زد .

سر انگشتای دستش که روی بازوی لختم نشست ، لحظه ای مور مورم شد .

یهو دستش و انداخت زیر زانوهام و یه دستش زیر سرم از روی کاناپه بلندم کرد ،

تند چشمامو باز کردم که نگاهم به ..........

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_116


نگاهم ساشا افتاد

لحظه ای نگاهم کرد و

گفت دور برت نداره دیدم اونجا

اذیتی گفتم روی تخت بخوابونمت

سرمو توی سینه ی برهنه اش فرو کردم

_انقد به من نچسب

دماغم و به نوک سینه اش چسبوندم

یهو ولم کرد جیغی کشیدم و از

گردنش محکم گرفتم سرش روی صورتم خم شد

_ قیافه ام رو مظلوم کردم ولم نکن

_ ابرویی بالا انداخت برام چیکار میکنی تا ولت نکنم؟

نگاهش و به نگاهم دوخت

سرم و بالا

بردم و تند روی لبش و بوسیدم فقط

نگام کرد و بدون هیچ حرفی روی تخت گذاشتم

ازم فاصله گرفت رفت پشت پنجره

(وا چرا یهو اینطوری شد؟)

از روی تخت پائین اومدم وپشت سرش ایستادم

دستم و بردم جلو روی شونش گذاشتم با صدای گرفته ای گفت: برو بخواب

_ ساشا؟

_ گفتم برو بخواب

نفسمو بیرون دادم و سرجام دراز کشیدم اما هنوز گرمیه تنشو حس میکردم

نمیدونم چرا دارم حس میکنم نسبت به این مرد حس هائی پیدا میکنم

کم کم چشام گرم شد

صبح با هول بیدار شدم نگاهی به ساشا که با فاصله ازم خوابیده بود کردم

تند از تخت پائین اومدم لباس مناسبی پوشیدم از اتاق بیرون اومدم

برای ساشا صبحانه آماده کردم و با سینی به اتاق برگشتم حوله به دست از سرویس بهداشتی بیرون اومد

لبخندی زدم و گفتم: سلام صبح بخیر

با تعجب گفت: صبح توأم بخیر

_ برات صبحونه آوردم

و سینی رو روی میز عسلی گذاشتم ساشا روی کاناپه نشست براش لقمه گرفتم....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_117

با تعجب لقمه رو از دستم گرفت

_ خودم میخورم بدم میاد کسی بهم لقمه بده بچه نیستم

_باشه

ساشا صبحونشو خورد و رفت شرکت

نگاهی به ساعت انداختم چیزی تا اومدنه شبنم و عمه اش نمونده بود

با استرس طول و عرض اتاق و طی کردم

کلافه از اتاق بیرون اومدم
با صدای زنگ قلبم زیرو رو شد دستام سرد شدن از پله ها پائین رفتم

خدمتکار با دیدنم گفت: خانم با شما کار دارن

_ راهنمائیشون کن بیان داخل

_ بله خانوم

و خدمت کار رفت خانوم بزرگ سؤالی نگام کرد

_ دوستم اومده دیدنم

سری تکون داد

شبنم و عمه اش وارد سالن شدن لبخند پر استرسی زدم

شبنم بغلم کرد زیر گوشم گفت: بابا اینجا کجاست؟

آدم خوفش میگیره

-هیسس می شنون

با لبخند به عمه ای شبن رو کردم خوش اومدین و روبوسی کردم

_ممنون عزیزم

دعوت به نشستن کردمشون

خدمتکار رفت قهوه وکیک آورد

همه اش دلم میخواست زودتر بریم بالا تو اتاق تا با عمه اش راحت صحبت کنم

_ ویدیا اتاقت و نشونمون نمیدی؟

با لبخند به شبنم نگاه کردم چقدر این دختر فهمیده بود فهمید پیش خانوم بزرگ معذبم

نگاهی به خانوم بزرگ انداحتم

_ ببرشون به اتاقت عزیزم

از جام بلند شدم شبنم و عمه اش هم پا شدن باهم به سمت پله های طبقه ی بالا رفتیم در اتاقو باز کردم باهم وارد شدیم

شبنم نفسش و آزاد کرد کلاهشو از سرش برداشت

_ وای تو چطور اینجا زندگی میکنی؟ داشتم خفه میشدم

_ شبنم

_ راست میگم دیگه عمه

عمه اش لبخندی زدو گفت: خب عزیزم مشکلت چیه؟

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_118


اشاره به کاناپه کردم ،

- میشه بشینین...!

+ بله عزیزم .

شبنم و عمه اش روی کاناپه نشستن .

روی صندلی گهواره ای روبروشون نشستم .

دستامو قلاب هم کردم .

__ ویدیا بگو دیگه جون به لب شدیم .

لبم و خیس کردم ،

- چطور میشه که دختری شب اول ازدواجش هیچ خون بکارتی نداشته باشه ؟؟؟؟؟

عمه ی شبنم نگاهی بهم انداخت .

+ و تو نداشتی ! درسته ؟؟؟؟

سرم و پایین انداختم

- بله متاسفانه .

خانواده ی همسرم فکر میکنن من قبلا با کسی بودم ،

الان میخوام بدونم چرا شب اول ازدواجم خونی دیده نشده ؟؟؟؟؟

+ چه مدتی از ازدواجتون میگذره ؟؟؟

و چند بار رابطه داشتین ؟؟؟

- تقریبا 5 ماهی میشه ، فقط دوبار رابطه داشتیم .

شب اول و فرداش .

از جاش بلند شد .

+ روی تخت دراز بکش معاینه ات کنم .

- برای چی ؟؟؟؟؟

لبخندی زد .

+ ترس نداره عزیزم باید بدونم علتش چی بوده یا نه ؟؟؟

نگاهی به شبنم انداختم .

__ من رومو اونور میکنم .

رفتم سمت تخت و پرده های حریر دو طرف تخت و انداختم .

با استرس ساپورتو دامن کوتاهم و در اوردم و روی تخت دراز کشیدم و ملاحفه رو روم

انداختم .

قلبم از ترس و استرس تند تند میزد .

عمه ی شبنم دستکش به دست اومد روی تخت .

+ حدس میزدم به اینا نیاز داشته باشیم ، مجهز اومدم .

لبخندی زدم .

+ یه بالشت بزار زیر پایین تنه ات .

بالشتی برداشتم و زیرم گذاشتم .

ملاحفه رو داد بالا از خجالت چشم هام و بستم ،

دستش که به بدنم خورد آخ خفه ای گفتم .

+ پاتو باز کن .

دستامو مشت کردم .

کمی احساس درد کردم .

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_119


+ میتونی بلند شی .

و از تخت پایین رفت .

دامنم و پوشیدم و با استرس نگاهی بهش انداختم .

با دست به در سرویس بهداشتی اشاره کرد ،

+ میتونم برم دستامو بشورم ؟؟؟؟؟

- بله.... بله..!

و درو براش باز کردم .

دستاشو شست و بیرون اومد .

- شیرین جون مشکلم چی بود ؟؟؟

+ ببین عزیزم تو هیچ مشکلی نداری و اینطور که من تشخیص دادم پرده ی بکارت شما

ارتجاعی هست .

- یعنی چی ؟؟؟؟

+ یعنی این که شما پرده داری اما خون نداره ،

ارتجاعی فقط از طریق دخول فهمیده میشه و هیچ لک یا خونی دیده نمیشه و با دخول کش

میاد و چون شما رابطه ی دیگه ای نداشتی ، تشخصی خیلی راحت بود .

متاسفانه مردم ما دیدگاهشون از دختر باکره ، یعنی شب اول ازدواج خون داشته باشه .

و خیلی ها به خاطر همین اتفاق ساده ، فاحشه خونده میشن .

باز خوانواده ی همسر شما خوبه برخورد بدی نداشتن .

پوزخندی زدم .

- ممنون که اومدین، میشه یه برگه مبنی بر این که من بکارت داشتم بدین ؟؟؟؟

+ بله عزیزم .

دست توی کیفش کردو توی برگه ی ویزیتش چیز هایی نوشت و مهر زد .

برگه رو طرفم گرفت .

+ خیالت راحت باشه نصف مردم تهران من و میشناسه و مهر من تایید بر اینه که شما باکره

بودی .

- چطور لطفتونو جبران کنم ؟؟؟؟

خندید

+ کاری نکردم عزیزم امیدوارم مشکلت حل بشه ،

اگه بخوای میتونم بهشون توضیح بدم .

__ آره ویدیا بزار عمه بهشون بگه .

سری تکون دادم

- به خانم بزرگ بگین .

کیفش و برداشت و باهم از اتاق بیرون اومدیم .

هنوز باورم نمیشد ، بیگناه قصاص شده باشم و انگ هرزگی بهم زده باشن....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_120


حالا که فهمیده بودم تمام این مدت بی گناه قصاصم کردن ،

از همشون نفرت پیدا کردم و شدم یه ادم کینه ایی.

دلم حتی از پدر رو مادرمم هم گرفت .

می تونستن بیان و کاری برام بکنن ، فقط ابروشون براشون مهم بود نه من .

خانم بزرگ مثل همیشه در حال مطالعه ی کتاب بود .

با دیدن ما کتابش رو بست و روی میز کنارش گذاشت .

شیرین جون لبخندی زدو نگاهی به من انداخت که چشم هامو بازو بسته کردم به معنی این که شروع کنید

+ ببینید خانم بزرگ شما و بقیه دچار سوء تفاهم شدین .

خانم بزرگ سوالی نگاهی بهم انداخت

_ شما راجب چی صحبت میکنید ؟؟؟

شیرین جون ادامه داد .

+ راجب این که شما و بقیه فکر میکنید ویدیا قبل از ازدواجش

با کسی بوده ،

اما اینطور نیست و ویدیا باکره بوده ،

اما اگر خونی دیده نشده ، فقط به خاطر نوع پرده اش بوده .

و توضیح کامل و راجب به پرده به خانم بزرگ داد .

نگاهم به خانم بزرگ بود .

کمی ناراحت به نظر می رسید .

وقتی حرفای شیرین جون تموم شد .

خانم بزرگ گفت : پس ویدیا از شما خواسته اینجا بیاین به خاطر همین موضوع ؟؟

+ بله به نظر شما ایرادی داره ؟؟

_ نه اما باید مارو در جریان میذاشت .

+ از خانواده ی تحصیل کرده ای مثل شما متعجبم که چطور این مدت عروستون رو پیش

یه پزشک زنان نبردین ؟؟

_ فکر نمیکنم مسایل خانوادگی ما به شما مربوط بشه ،

ممنون از اینکه اومدین .

حالا میتونید برید .

خانم بزرگ علنی داشت شبنم و عمه اش رو بیرون میکرد .

شیرین جون لبخندی زد و از جاش بلند شد .....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_121


از جام بلند شدم و تا کنار در سالن همراهیشون کردم .

موقعی خداحافظی ، شرمنده سرم و پایین انداختم .

- ببخشید فگر نمیکردم انقدر باهاتون بد برخورد کنن ..!

شیرین جون دستشو روی دستم گذاشت .

+ عیب نداره عزیزم .

- خیلی لطف کردین اومدین .

بعد از خداحافظی با شبنم و عمه اش به سالن برگشتم .

خانم بزرگ توی فکر فرو رفته بود .

دیگه موندن توی این عمارت فقط خفت و خاری بود .

اما باید قبل رفتن به این خونواده و شاهویی که با خفت انگ هرزگی رو بهم زد ثابت

میکردم که من پاک بودم .

چمدون کوچکی برداشتم کمی لباس توش چیدم ،

رفتم حموم دوش گرفتم .

موهامو نم دار جمع کردم و کت شلوار مشکی پوشیدم .

آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم .

نگاهی به ساعت انداختم چیزی به اومدن مردهای این عمارت نمونده بود

از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی طبقه ی بالا که به سالن پایین دید داشت نشستم .

نگاهم رو به در دوختم .

چند دقیقه بیشتر نشده بود که در سالن باز شدو آقا بزرگ مثل همیشه با ابهت وارد سالن

شد .

بعدش شاهو بعد ساشا .

برگه ی شیرین جون و که تصدیق میکرد من باکره بودم رو برداشتم .

با قدم های محکم از پله ها پایین اومدم .

صدای پاشنه ی کفش هام توی فضا پیچید و باعث شد تا همخ برگردن و نگاهی به پله ها بندازن .

شاهو پوزخندی زدو

گفت :عقده ی دیده شدن داری ؟؟؟؟

- نه آقای زرین امروز اینجام تا جواب تمام حقارت هایی که شده ام رو بگیرم ......

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_122


با تمسخر سری تکون داد .

+ خوبه خوبه ، ببینم چطوری میخوای بگیری ؟؟؟؟

برگه ی توی دستم و بالا آوردم و گفتم : - این همون چیزی هست که شما ها هیچکدومتون

نخواستین دنبالش رو بگیرین و فقط مهر هرزگی به من زدین .

ساشا از جاش بلند شدو برگه رو از دستم کشید .

آقا بزرگ عصاشو کوبید زمین

__ درست صحبت کن ببینم داری چی میگی ؟؟؟؟

تا اومدم چیزی بگم خانم بزرگ گفت :_ این برگه نوشن میده ویدیا باکره بوده !

شاهو پوزخند صداداری زد . - با اجازه ی کی رفته بود دکتر ؟؟؟؟

از کجا معلوم جعلی نباشه ؟؟؟

دست به سینه شدم .

فک کنم اسم خانم شیرین تاج دین به گوشتون خورده باشه ؟؟؟

من نرفتم ،

ایشون اومدن و این برگه نشون میده شما به خاطر خودخواهی خودتون ،

باعث بی آبرویی من شدین . من از هیچکدومتون نمیگذرم .

آقا جوون از جاش بلند شد ،

با قدم های محکم اومد طرفم .

از ترس قدمی عقب برداشتم .

__ ادامه بده ...

با ترس گفتم - انقدر شنیدن حقیقت براتون سخته ؟؟؟؟

صدای سیلی که به صورتم خورد ، توی سرم اکو شد .

دستم و روی صورتم گزاشتم .و نگاه مرد میانسالی انداختم که همه روی اسمش قسم

میخوردن .

اما به خاطر شنیدن حقیقت ، دست روی یه زن بلند کرده بود .

قدمی به عقب برداشتم .

- من از این خونه میرم .

آقا بزرگ __ جرآت داری قدمی از این عمارت بیرون بزار ،

دفه آخرت باشه راز این خونرو پیش غریبه ها برملا میکنی ،

سمت پله ها دوییدم ، وارد اتاق شدم .

چمدون کوچیکمو برداشتم .

حالا حتما پدر قبول میکنه تا به خونه برگردم ...!

یهو در اتاق باز شد....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_123

ساشا وارد اتاق شد ..

درو بست و بهش تکیه کرد


_جایی تشریف میبرین.?

_دارم برمیگردم خونه ی پدریم..

_با اجازه ی کی داری میری?

_فکر نکنم نیاز به اجازه داشته باشم

یهو عصبی برگه رو به سمتم پرت کرد

_چیه ها فکر کردی اینقدر بی غیرتم یا نه نکنه این برگه رو گرفتی تا شاهو دوباره بهت نگاه کنه اره?

_درست صحبت کن

با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم و
یقم رو گرفت

_لامصب تو بگو چطوری صحبت کنم

تو جای صحبتی هم برای من گذاشتی?
من که قبولت کردم وقتی که خانواده ات قبولت نداشتن..
چون نمیتونم باهات باشم..

صداش می لرزید

چشمای رنگیش دو دو میزد و سینه اش عصبی بالا پایین میشد

_اون شاهو تورو مثل آشغال از زندگیش بیرون کرد

_من اون گواهی رو فقط برای این گرفتم تا به همتون ثابت کنم من پاک بودم و هستم..

_هه الان به نظرت اونا فهمیدن و مدال بهت میدن/?

یقه ام رو از توی دستش کشیدم

_برام مهم نیست ساشا

چمدونم و برداشتم و رفتم سمت در اتاق

دستمو کشید که پرت شدم تو بغلش..

سرشو توی گردنم فرو کرد و بوسه ای پر حرارت زیر لاله ی گوشم زد..

لحظه ایی حس کردم قلبم زیر و رو شد..

با دوتا دستش صورتمو قاب گرفت...
سرشو خم کرد چشم هاش بسته بود و گوشه لبمو بوسید و پشت بهم کرد..

از کاراش سر درنمی اوردم..

بغض نشست تو گلوم..


دلم حتما برای این مرد تنگ میشد..

با پاهای لرزون رفتم سمت در و در اتاق و باز کردم نگاه اخری به ساشا انداختم هنوز پشت به من رو له پنجره ایستاده بود ....

از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی شاهو شدم..

_به به داری میری به سلامتی ?

_به تو ربطی نداره

مچ دستمو چسبید و محکم پیچوند...

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_124

_ بهت گفته بودم گنده تر از دهنت حرف نزن و کاری نکن.

_ دستم و ول کن .

_نخوام‌ چیکار میکنی؟

_تو یه پست و عوضی بیشتر نیستی.

با پشت دست کوبید توی دهنم ، شوری خون رو توی دهنم احساس کردم با نفرت نگاهش کردم .
گلومو سفت چسبید

+ به من اونطوری نگاه نکن .

_پوزخندی زدم بهتره با نازیلا جونتون خوش باشین آقای عاشق پیشه.

فشار دستشو بیشتر کرد داشتم خفه
میشدم.

_شب خواستگاری اگر تو نبودی من بودم
بذار یاد آوری کنم که تو خودت قبول کردی هر اتفاقی هم توی این عمارت برات بیوفته

تو باز تو این اینجا می مونی یادت که نرفته؟

_من چیزی یادم نیست .

پاشو گذاشت لای پاهام و بهم نزدیک
شد .

نگاهی به کل صورتم انداخت .

_من یادت میارم . تو حق نداری پاتو از
اینجا بیرون بذاری .

و سرش و خم کرد که صدای ساشا اومد .

_فریاد زد چه خبره اینجا؟

با ترس به ساشا نگاه کردم ، شاهو با
خونسردی ازم فاصله گرفت .

یهو ساشا
یقشو محکم چسبید.

_تو به زن من چیکار داری؟

شاهو دستش و روی دست ساشا گذاشت.

_کاریش ندارم آروم باش .

اما ساشا عصبی داد زد .

_ خودم دیدم چی داشتی بهش میگفتی.

_ساشا آروم باش من با این کاری ندارم.

_بهش نزدیک نشو .

شاهو عصبی زد تخت سینه ی ساشا.

_از چی می ترسی ؟ این برای تو زن
نمیشه اشتباه کردی از اول هم قبول
کردی باهاش ازدواج کنی . تو که
نمی تونی...

هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا کشیده ای زد.

هین بلندی گفتم و دستم را روی دهنم گذاشتم.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_125

_تو الان چیکار کردی؟

_کاری کردم که باید چند ماه پیش می کردم.

_تو بخاطر این روی من دست بلند کردی؟

_اینی که تو داری میگی زن منه.

_هه زنت . آخه تو اصلا میدونی زن چیه؟

_نه تو فقط میدونی . زن برای تو یه زیر خوابه .

_خفه شو ساشا.

_نخوام بشم چی ؟ فکر کردی من نمیدونم اطرافم چه خبره ! تو بهتره حواست و جمع کنی و زن خودتو بپای.

با این حرف ساشا یهو شاهو به سمتش هجوم آورد .

با کف دست زد تخت سینه اش ، لحظه ای نگاهم به فاصله ی کم ساشا و پله افتاد.

تا اومدم بگم ساشا مراقب باش ؛ پاش به لبه ی پله اول گیر کرد و با سر پرت شد پایین.

جیغی زدم و روی زمین نشستم.

صدای ای وای گفتن شاهو رو شنیدم.

وتجمع افراد خانواده پایین پله ها با ترس و شوک به ساشایی که غرق خون بود نگاه کردم.
اشک از چشمام سرازیر شد.

صدای داد بهزاد که میگفت:

_دکتر خبر کنید.

باعث شد از شوک بیرون بیام .

از نرده ها گرفتم و از جام بلند شدم .

همش تقصیر من بود . با قدم های لرزون از پله ها پایین اومدم.

خانم بزرگ کنار جسم پر از خون ساشا نشست.

پام به پله اخر نرسیده بود که صدای داد اقا بزرگ بلند شد

_همش تقصر توئه با اومدنت فقط نحسی رو اوردی توی این خونه .

وای به حالت بلایی سر نوه ام اومده باشه تا ابد توی همین زیر زمین باید زندگی کنی.

بلندش کنید باید به بیمارستان ببریم.

خواستم برم سمتش که اقا بزرگ گفت:

_تو بمون تا تکلیفت رو روشن کنم.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_126

قبل اینکه دکتر بیاد ، بهزاد وشاهو ، ساشا رو بلند کردن وهمه باهم به بیمارستان رفتند.

با تنی خسته روی پله ها نشستم .

نگاهم به خونی که از سر ساشا ریخته بود و حالا تمام سرامیک های سفید و قرمز کرده بود خیره موند .

اشکم جاری شد؛اگر ساشا بمیره...

دستام و روی صورتم گذاشتم وسرم و تکون دادم تا فکرای بد از سرم برن

یاد چند دقیقه پیش که بوسه ای کنج لبم گذاشته بود افتادم.

باصدای بلند گریه کردم .

خدایا چرا اینطور شد؟چرا نمی تونم از این عمارت نفرین شده برم؟

هراسون از جام بلند شدم.

خدمه سرامیک ها رو تمیز کرده بودند.کف سالن خیس بود.

بی توجه خواستم برم که پام سر خورد ، محکم زمین خوردم .

عصبی و پریشون مشتی زدم با کمر درد از جام بلند شدم .

دلم مثل سیر و سرکه بود ، آروم قرار نداشت.

همه اش لحظه افتادن ساشا جلوی چشمام می اومد .

ساعت ها توی سالن راه رفتم ، اشک ریختم نمی دونستم ثابت کردن به باکره بودن این همه بلا به دنبال داره.

در سالن باز شد .

قامت خمیده ی اقا بزرگ که شاهو زیر بازوشو گرفته بود . تو چارچوب در نمایان شد .

ترسیده از جام بلند شدم

شاهو اقا بزرگ و برد اتاقش .

نازیلا و شهلا وارد سالن شدن .

نازیلا پوزخندی زد و گفت:

_دلت خنک شد ، اون بدبخت و راهی بیمارستان کردی الان داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه تو اینجا برای خودت راست راست راه برو.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_127

چرخیدم سمتش

_ازت نخواستم راجب زندگیم نظر بدی ! اونی که ساشا رو ...

یهو شاهو عصبی اومد سمتم ، مچ دستمو گرفت کشید.

_چیکار می کنی ؟ دستمو ول کن .

_خفه شو

_ پرتم کرد تو اتاق در و بست . قدم به قدم اومد سمتم .

هر قدمی بر می داشت یک قدم عقب تر می رفتم .
انقدر عقب عقب رفتم که کمرم به بدنه تخت خورد .

توی دو قدمیم ایستاد عصبی دستش و سمتم گرفت .

_وای به حالت بقیه بفهمن که ساشا رو من هول دادم . نه تو فهمیدی .

_ شوکه نگاهش کردم

_منظورت چیه؟

پوزخندی زد دست به سینه شد

_واضحه نفهمیدی؟ تو با شوهرت دعوات شد و هولش دادی.

عصبی پوزخندی زدم .

_منم بی دست و پا هر چی تو بگی میگم چشم ؟ نخیر آقا کور خوندی .

باخونسردی دستشو توی جیب شلوارش کرد شونه ای بالا انداخت.

_تو شاهدی نداری که ثابت کنه کار تو نبوده.

_ساشا خودش میگه .

_هه . اون فعلا تو مرگ و زندگی خودش مونده .

بعد خم شد روم که ترسیده دستامو جلوی صورتم گرفتم .

قهقه ای زد

_اوخی می ترسی از من ؟ خوبه خوبه بایدم بترسی چون روزای خوبی برات نمی بینم .

انگشت اشاره اش را گرفت سمتم .

_وای به روزگارت بفهمم که کلمه ای حرف زدی ، روزگارت و بدتر از این می کنم .شاید دیگه ساشایی هم نباشه تا سنگتو به سینه بزنه .

چرخید از اتاق بیرون رفت .

سر خوردم و روی زمین نشستم.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_128

سرم را توی دستام گرفتم .
اگر بلایی سر ساشا بیاد .

هیچ وقت از این عمارت خلاصی ندارم . بس که دلشوره دارم حالت تهوع بهم دست داد .

توی خودم مچاله شدم . و همونطور خوابم برد

با بدن درد چشمامو باز کردم با دیدن روشنی هوا تند از جام بلند شدم که رگ های گردنم گرفت .

اما بی توجه از اتاق بیرون اومدم .
خونه توی سکوت عجیبی فرو رفته بود .

آبی به دست وصورتم زدم .

با دیدن مونس خانوم که سرکار گر همه بود تند گفتم :

_مونس خانم بقیه کجان ؟

نگاه چپکی بهم انداخت .

_آقابزرگ دارن استراحت میکنن بقیه بیمارستان رفتند .

سری تکون دادم .

باید قبل اومدن شاهو با آقابزرگ صحبت می کردم .

با قدم های لرزان رفتم به سمت اتاق آقابزرگ . دو تا تق به در زدم .

باصدای ضعیف آقابزرگ که گفت:

_بیا تو

در آروم باز کردم ، وارد اتاق شدم .

آقابزرگ روی تخت دراز کشیده بود .

قلبم تند تند می زد ؛ استرس داشتم . سرم و پایین انداختم .

_برای چی اومدی اتاق من؟

سرمو بلند کردم .

_ می خوام باهاتون حرف بزنم.

_چه حرفی بزنی در حالی که پسر دسته گلمو راهی بیمارستان کردی ! حرفی هم مونده ؟

_اما آقابزرگ من بی تقصیرم .

_هه اگه تو بی تقصیری پس الان ساشا تو بیمارستان چیکار میکنه ؟

با بغض نالیدم

_به جون مادرم کار من نبود .

از جاش بلند شد .

_یعنی چی که کار تو نبود پس کار کی بود ؟

_بگم باور نمی کنید .

دستش و به لبه تخت گرفت .

_حرفت و کامل بزن .

_آقابزرگ ساشا و شاهو باهم ...

مکثی کردم .

_باهم چی ؟

_باهم دعواشون شد شاهو رو ساشا هول داد....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت _129

عصاشو گرفت طرفم .

_حواست و جمع کن دختر جان داری چی میگی .

یهو در اتاق باز شد .

به عقب برگشتم با دیدن شاهو احساس کردم رنگ از روم‌ پرید نگاهی اول به من و بعد به آقابزرگ انداخت .

آقابزرگ گفت :

_شاهو این داره چی میگه؟

_آقابزرگ هرچی این گفت و نباید که باور کنید .

آقابزرگ نگاه دقیقی بهش انداخت .
تو مگه میدونی چی میگه ؟؟؟
شاهو هول کرد

که اقا بزرگ گفت:
_شاهو من بزرگت کردم .

شاهو سرش پایین انداخت .

_وای به من که چی تربیت کردم . برادر برادرشو بکشه

_اما من نمی خواستم اینطوری بشه .

_بسه نمی خوام صدایی بشنوم بیرون ، هردوتاتون بیرون .

شاهو قدمی برداشت .

آقابزرگ دستشو رو قلبش گذاشت .

_نزدیک نیا برو بیرون با هر دوتونم .

_اما آقابزرگ شما حالتون خب نیست .

_گفتم بیرون .

ترسیده از اتاق بیرون اومدم . شاهو در اتاق بست .

دستمو کشید .

_آخر زهرت و ریختی ؟ آره کار خودت کردی ؟

_من فقط حقیقت گفتم .

_حقیقت و بهت نشون میدم حیف الان کار دارم .

از خونه رفت بیرون . دستی به مچ دستم کشیدم .

حالا کمی سبک شده بودم . اما هنوز نگران ساشا بودم .

الان حالش چطوره ؟ بهشو اومده یا نه ؟

ظهر خدمه رفت تا آقابزرگ و برای ناهار بیدار کنه که نیومد .

کمی نگران حال این پیرمرد شدم .

بعد ازظهر بود که خانم بزرگ با صورتی خسته وارد سالن شد .

تند رفتم سمتش .

خانم بزرگ نگاهی بهم انداخت ،سرشو تکون داد رفت سمت اتاقشون .
با نگاهم رفتنش و دنبال کردم

هنوز کنار در سالن ایستاده بودم که

لحظه ایی نگذشته بود که صدای فریاد خانم بزرگ بلند شد .

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_130


هراسون سمت اتاق رفتم بقیه هم اومدن .

بهزاد در اتاق و باز کرد .

خانوم بزرگ کنار تخت روی زمین نشسته بود .

با دیدن ما فریاد زد :

_ بدبخت شدیم آقا......

دیگه نتونست ادامه بده .

بهزاد وارد اتاق شد .

رفت سمت آقا بزرگی که انگار آروم خوابیده بود .

همین که به آقا بزرگ دست زد

با اون یکی دستش زد رو سرش و روی زمین نشست .

صدای شاهو از پشت سرمون بلند شد .

+ چی شده ؟؟؟؟

بهزاد نگاهی به شاهو انداخت

_ بدبخت شدیم ، آقا بزرگ ....!

شاهو با قدم های محکم رفت سمت تخت + پاشو زنگ بزن دکترش بیاد .

_ اما داداش ...

+ خفه شو بهزاد .....

بهزاد از اتاق خارج شد

**** اما من وای من سر خوردم و کنار در نشستم .

دکتر آقا بزرگ زود خودشو رسوندو با دیدن آقا بزرگ سری تکون داد .

_ سکته کردن توی خوابشون چطور شما نفهمیدین ؟؟؟؟

شاهو یهو با غضب اومد سمتم از موهام گرفت

+ دختره ی عوضی آقا جوونم و تو کشتی ،

بس نبود ساشارو راهی بیمارستان کردی ؟؟؟؟

دستمو روی دستش که موهامو گرفته بود گذاشتم .

- من کاری نکردم سرمو فشار داد

+ تو کاری نکردی ؟؟؟؟

الان بهت نشون میدم ....!

دکتر اومد سمتمون

_ شاهو داری چیکار میکنی پسرم ؟

+ آقای شفایی شما نمیدونین این دختر با اومدنش بد بختی و فلاکت آورد تو زندگی ما ....

و کشون کشون از سالن بیرون آوردم .

پرتم کرد روی زمین ، لگدی محکم به پهلوم زد .

سرمو بلند کردم و خیره نگاهش کردم .

+ تو مقصر مرگ آقا بزرگی فهمیدی تو ؟

یهو سمتم یورش آورد .

جیغی زدم و دستم و روی صورتم گذاشتم .....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_111


با ورود ما از جاش بلند شد ،

اومد سمتمون .

نگاهی بهم انداخت

+ برو اونور خودم میبرمش .

- واقعا ؟؟؟

اون موقع که تو اون خراب شده بود کجا بودی ؟؟؟؟؟

+ زیادی حرف میزنی .

و دستشو زیر بغل ساشا زد .

از دنبالشون راه افتادم . شاهو ساشارو از پله ها بالا برد .

ساشا رو روی تخت گذاشت .

ساشا اصلا حالیش نبود چه خبره .

وارد اتاق شدم .

شاهو اومد سمت در همین که بهم رسید ، مچ دستمو گرفت و دنبال خودش از اتاق بیرون کشیدم


- چیکار میکنی ؟؟؟؟

+ خفه شو .

در اتاق و بست و پرتم کرد رو زمین .

محکم به زمین خوردم و زانوهام درد گرفت .

اومد طرفم و روی زمین سر هر دو پاش نشست ،

خیره شد بهم

گفت : میبینم هار شدی دل و جرات پیدا کردی.

- چیه مشکلی داری ؟؟؟ چون زنت مثل من نیست حسودیت میشه ؟؟؟؟

با پشت دست محکم کوبید تو دهنم .

+ خفه شو دیگه داری زیادی میخوری .

دستی به لب دردناکم کشیدم

- تو مراقب باش نخوری ؟!

یهو از پشت موهامو گرفت بلندم کرد ،

برد سمت نرده ها ، کوبیدم به نرده ها و از کمرم خمم کرد .

ترسیده به پایین نگاه کردم .

کنار گوشم غرید :- بهت گفته بودم حدو حدود خودتو بدون اما نه ،

تو انگار دلت برای خیلی چیزا تنگ شده ؟!

و پشت گردنمو محکم فشار داد

+ الان از همین بالا پرتت کنم پایین ، هیچ *** و کاری نداری تا بیاد یقم رو بگیره ،

همه فکر می کنن خود کشی کردی .

به نفس نفس افتاده بودم کشیدم بالاو به پشت به نرده چسبوندم .

با دستش چونه ام رو تو دستش گرفت .
@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_112


با نفرت نگاهش کردم ، پوزخندی زد و سرش اومد جلو .

دستم و روی سینه اش گذاشتم تا از زیر دستش بیرون بیام ، که با اون یکی دستش ، کمرم و چسبید

سرش روی صورتم خم شد .

لباشو روی لبهام گذاشت .

حالم از ضعف و تنهایی خودم به درد اومد .

قطره اشکی از چشمم روی گونم چکید .

گاز محکمی از لبم گرفت و ازم فاصله گرفت .

زبونش و دور لبش کشید .

با نفرت و انزجار روی زمین تف کردم .

+ این کارو کردم تا یادت بمونه ، من هر وقت اراده کنم ،

همه کاری میتونم بکنم ، حواستو جمع کن ، حالام از جلو چشمام گمشو .

با قدم های لرزون سمت اتاق رفتم .

از این عمارتو همه ی آدماش نفرت داشتم .

در اتاق و باز کردم ،

نگاهم به ساشای غرق خواب افتاد .

لباسام و کندم و روی کاناپه مچاله شدم .

با تکونای دستی چشم هام و باز کردم ، نگاهم به ساشا افتاد .

تند سر جام نشستم .

- سلام ....!

+ کی منو آورد خونه ؟؟؟؟

- چطور ؟؟

+ گفتم کی منو آورد خونه ؟؟؟؟؟؟

- من آور......

هنوز حرفم تموم نشده بود که یه ور صورتم از سیلی که خورد سوخت .

+تو غلط کردی اومدی اونجا ،

کی بهت گفته بود بیای اونجام .

چیه نکنه واقعا اینکاره هستی آره ؟؟؟؟؟؟

و محکم از یقم گرفتدو بلندم کرد .

+ یه ماه نشده خسته ات کردم آره ؟؟؟؟؟؟

چون نمیتونم بهت حال بدم رفتی دنبال همون کثافت کاریات ؟؟؟

فقط نگاهش کردم .

پرده ی اشک جلوی دیدم و گرفت و دیدم تار شد .

+ لعنتی ...

یقم و ول کردو پرت شدم روی کاناپه .

ساشا از اتاق بیرون رفت ....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25