The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_113


سرمو توی دستام گرفتمو هق زدم .

همه ی حرفای ساشا توی سرم هی صدا میداد ،

اینم حتی فکر میکنه من هرجایی هستم .

یه هفته از اون شب لعنتی میگذره ،

ساشا سر سنگین شده .

یهو یاد شبنم دوستم افتادم .

رفتم سمت تلفن و با دلشوره شماره ی خونه ی شبنم رو گرفتم .

بعد از چند بوق صداش پیچید توی گوشم ،

- شبنم ....

+ سلام ویدیا تویی ؟؟؟؟؟

- آره عزیزم ، عمه ات اومد ؟!

+ آره ، می خواستم بهت زنگ بزنم اما شمارتو نداشتم .

- وااااای ..... واقعا ؟؟؟؟

+ آره ، نگفتی چیکارش داری ...؟

- باید حضوری بهت بگم ، شبنم عمه ات نمیتونه بیاد خونه ی من ؟؟؟؟

+ تو چرا نمیای ؟؟؟

- شبنم نمیتونم ، خواهش میکنم راضیش کن بیاد .

+ باشه باهاش صحبت میکنم ، بهت خبر میدم ، فقط شماره بده .

- منم شماره ی اینجارو نمیدونم ،

بگو کی زنگ بزنم ؟

فقط شبنم میخوام هر چه زودتر ببینمتون .

+ من باهاش صحبت میکنم ، تو یه ساعت دیگه زنگ بزن .

- ممنونم .

+ خواهش میکنم گلم ، کاری نداری ؟؟؟؟

- نه عزیزم ، یه ساعت دیگه زنگ میزنم .

+ باشه خداحافظ

- خداحافظ .

بعد از قطع کردن تلفن روی صندلی نشستم .

استرس داشتم ،

باید همه چیزو به شبنم و عمه اش می گفتم .

یه ساعت به تندی گذشت ،

شماره ی خونه ی شبنم و دوباره گرفتم

با هر بوقی که میزد قلبم زیرو رو میشد .

صدای شبنم پیچید توی گوشی .

- چیشد ؟؟؟؟

+ سلام چه هولی دختر ، آره راضیش کردم .

اشک نشست توی چشمام .

- ممنونم شبنم ممنونم ، فردا صبح منتظرتونم .

+ باشه عزیزم ، اما ویدیا نگرانم کردی ، چیزی شده ؟؟

- فردا بهت میگم .

+ باشه گلم هر جور راحتی ، تا فردا......
@vidia_kkk


@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_114


دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم .

نگاهی به ساعت انداختم ،

ساعت 7 شب رو نشون میداد .

دیگه باید همه اومده باشن ،

آقا بزرگ و خانم بزرگ در حال صحبت بودن .

ساشا و شاهو هنوز برنگشته بودن .

روی مبل دو نفره ای نشستم ، مثل همیشه اون سه تا در حال بگو بخند بودن .

گاهی عجیب توی این عمارت احساس تنهایی میکنم .

در سالن باز شد .

ساشا و شاهو وارد سالن شدن .

نازیلا با دیدن شاهو تند از جاش بلند شد رفت سمت در و از گردن شاهو آویزون شد .

شاهو دستشو دور کمرش انداخت و خم شد گونشو بوسید .

بغض و حسرت نشست روی دلم .

سنگینی نگاه کسی رو حس کردم .

نگاهم و از شاهو نازیلا گرفتم که با پوزخند ساشا رو به رو شدم .

یعنی ساشا فکر میکنه من هنوز حسی به شاهو دارم ؟؟

ساشا رفت بالا تا لباساش و عوض کنه ،

خدمه چای آورد .

ساشا اومد پایین و کنارم نشست .

فاصلمون خیلی کم بود

بوی عطرش پیچید توی دماغم ، از این فاصله هم گرمی تنشو حس میکردم .

آقا بزرگ گفت : __ به زودی بهرام به ایران بر میگرده .

ساشا دستشو روی شونم گذاشت ، حالا کامل توی بغلش بودم .

لحظه ای احساس کردم قلبم لرزید .

شاهو پوزخندیی زد .

+ چه عجب آقا دل کند و قراره برگرده .

__درسش تموم شده و باید برگرده ، دیشب باهم صحبت می کردیم ، گفت تا آخر هفته ی

آینده ایران میاد و برای همیشه میمونه .

نا محسوس خودم و بیشتر سمت ساشا کشیدم .

لحظه ای نگاهم کرد اما چیزی نگفت ،

حالا جام خوب بود ............

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_115


یهو احساس کردم دست ساشا اروم آروم رفت زیر موهای بلندم .

حالم یه جوری شد .

دستای گرمش که به گردنم رسید لحظه ای نفسم حبس شد .

آروم و نوازش گونه پشت گردنم دست می کشید و تا لاله ی گوشم پیش می رفت .

گونه هام گل انداخته بودن .

با صدای خدمتکار که همه رو برای شام دعوت کرد از جام بلند شدم .

ساشا نفسشو داد بیرون ..

انگار حالش خوب نبود .

رفت سمت میز شام .

قدمی برداشتم که کسی محکم بهم تنه زد ،

کنترلمو از دست دادم و روی مبل افتادم .

صدای خنده ی نازیلا و شهلا بلند شد .

شاهو پوزخندی زد .

_ نمیتونی صندل پاشنه دار بپوشی ، چرا میپوشی ؟؟؟؟

با نفرت نگاهی بهش انداختم .

کسی زیر بازوم و گرفت .

سرم و بلند کردم نگاهم به خانوم بزرگ افتاد .

لب زد :__ پاشو عزیزم ، بیشتر مراقب خودت باش .

بغض نشست تو گلوم ، دستی به لباسم کشیدم . - ممنون .

رفتم سمت میز ، کنار ساشا نشستم .

اشتها نداشتم .

کمی با غذام بازی کردم .

فکرم در گیر فردا بود .

فردا همه چیز مشخص میشد .

بعد از شام رفتم بالا ، حوصله ی توی جمعشون نشستن و نداشتم .

لباس خواب کوتاهی پوشیدم و روی کاناپه دراز کشیدم و ملاحفه رو انداختم روی پاهام .

چشمامو بستم ، ساعتی نشده بود که صدای بازو بسته شدن در اومد .

احساس کردم کسی کنار کاناپه روی زمین نشست .

چشمامو باز نکردم ، دستی آروم موهامو کنار زد .

سر انگشتای دستش که روی بازوی لختم نشست ، لحظه ای مور مورم شد .

یهو دستش و انداخت زیر زانوهام و یه دستش زیر سرم از روی کاناپه بلندم کرد ،

تند چشمامو باز کردم که نگاهم به ..........

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_116


نگاهم ساشا افتاد

لحظه ای نگاهم کرد و

گفت دور برت نداره دیدم اونجا

اذیتی گفتم روی تخت بخوابونمت

سرمو توی سینه ی برهنه اش فرو کردم

_انقد به من نچسب

دماغم و به نوک سینه اش چسبوندم

یهو ولم کرد جیغی کشیدم و از

گردنش محکم گرفتم سرش روی صورتم خم شد

_ قیافه ام رو مظلوم کردم ولم نکن

_ ابرویی بالا انداخت برام چیکار میکنی تا ولت نکنم؟

نگاهش و به نگاهم دوخت

سرم و بالا

بردم و تند روی لبش و بوسیدم فقط

نگام کرد و بدون هیچ حرفی روی تخت گذاشتم

ازم فاصله گرفت رفت پشت پنجره

(وا چرا یهو اینطوری شد؟)

از روی تخت پائین اومدم وپشت سرش ایستادم

دستم و بردم جلو روی شونش گذاشتم با صدای گرفته ای گفت: برو بخواب

_ ساشا؟

_ گفتم برو بخواب

نفسمو بیرون دادم و سرجام دراز کشیدم اما هنوز گرمیه تنشو حس میکردم

نمیدونم چرا دارم حس میکنم نسبت به این مرد حس هائی پیدا میکنم

کم کم چشام گرم شد

صبح با هول بیدار شدم نگاهی به ساشا که با فاصله ازم خوابیده بود کردم

تند از تخت پائین اومدم لباس مناسبی پوشیدم از اتاق بیرون اومدم

برای ساشا صبحانه آماده کردم و با سینی به اتاق برگشتم حوله به دست از سرویس بهداشتی بیرون اومد

لبخندی زدم و گفتم: سلام صبح بخیر

با تعجب گفت: صبح توأم بخیر

_ برات صبحونه آوردم

و سینی رو روی میز عسلی گذاشتم ساشا روی کاناپه نشست براش لقمه گرفتم....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_117

با تعجب لقمه رو از دستم گرفت

_ خودم میخورم بدم میاد کسی بهم لقمه بده بچه نیستم

_باشه

ساشا صبحونشو خورد و رفت شرکت

نگاهی به ساعت انداختم چیزی تا اومدنه شبنم و عمه اش نمونده بود

با استرس طول و عرض اتاق و طی کردم

کلافه از اتاق بیرون اومدم
با صدای زنگ قلبم زیرو رو شد دستام سرد شدن از پله ها پائین رفتم

خدمتکار با دیدنم گفت: خانم با شما کار دارن

_ راهنمائیشون کن بیان داخل

_ بله خانوم

و خدمت کار رفت خانوم بزرگ سؤالی نگام کرد

_ دوستم اومده دیدنم

سری تکون داد

شبنم و عمه اش وارد سالن شدن لبخند پر استرسی زدم

شبنم بغلم کرد زیر گوشم گفت: بابا اینجا کجاست؟

آدم خوفش میگیره

-هیسس می شنون

با لبخند به عمه ای شبن رو کردم خوش اومدین و روبوسی کردم

_ممنون عزیزم

دعوت به نشستن کردمشون

خدمتکار رفت قهوه وکیک آورد

همه اش دلم میخواست زودتر بریم بالا تو اتاق تا با عمه اش راحت صحبت کنم

_ ویدیا اتاقت و نشونمون نمیدی؟

با لبخند به شبنم نگاه کردم چقدر این دختر فهمیده بود فهمید پیش خانوم بزرگ معذبم

نگاهی به خانوم بزرگ انداحتم

_ ببرشون به اتاقت عزیزم

از جام بلند شدم شبنم و عمه اش هم پا شدن باهم به سمت پله های طبقه ی بالا رفتیم در اتاقو باز کردم باهم وارد شدیم

شبنم نفسش و آزاد کرد کلاهشو از سرش برداشت

_ وای تو چطور اینجا زندگی میکنی؟ داشتم خفه میشدم

_ شبنم

_ راست میگم دیگه عمه

عمه اش لبخندی زدو گفت: خب عزیزم مشکلت چیه؟

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_118


اشاره به کاناپه کردم ،

- میشه بشینین...!

+ بله عزیزم .

شبنم و عمه اش روی کاناپه نشستن .

روی صندلی گهواره ای روبروشون نشستم .

دستامو قلاب هم کردم .

__ ویدیا بگو دیگه جون به لب شدیم .

لبم و خیس کردم ،

- چطور میشه که دختری شب اول ازدواجش هیچ خون بکارتی نداشته باشه ؟؟؟؟؟

عمه ی شبنم نگاهی بهم انداخت .

+ و تو نداشتی ! درسته ؟؟؟؟

سرم و پایین انداختم

- بله متاسفانه .

خانواده ی همسرم فکر میکنن من قبلا با کسی بودم ،

الان میخوام بدونم چرا شب اول ازدواجم خونی دیده نشده ؟؟؟؟؟

+ چه مدتی از ازدواجتون میگذره ؟؟؟

و چند بار رابطه داشتین ؟؟؟

- تقریبا 5 ماهی میشه ، فقط دوبار رابطه داشتیم .

شب اول و فرداش .

از جاش بلند شد .

+ روی تخت دراز بکش معاینه ات کنم .

- برای چی ؟؟؟؟؟

لبخندی زد .

+ ترس نداره عزیزم باید بدونم علتش چی بوده یا نه ؟؟؟

نگاهی به شبنم انداختم .

__ من رومو اونور میکنم .

رفتم سمت تخت و پرده های حریر دو طرف تخت و انداختم .

با استرس ساپورتو دامن کوتاهم و در اوردم و روی تخت دراز کشیدم و ملاحفه رو روم

انداختم .

قلبم از ترس و استرس تند تند میزد .

عمه ی شبنم دستکش به دست اومد روی تخت .

+ حدس میزدم به اینا نیاز داشته باشیم ، مجهز اومدم .

لبخندی زدم .

+ یه بالشت بزار زیر پایین تنه ات .

بالشتی برداشتم و زیرم گذاشتم .

ملاحفه رو داد بالا از خجالت چشم هام و بستم ،

دستش که به بدنم خورد آخ خفه ای گفتم .

+ پاتو باز کن .

دستامو مشت کردم .

کمی احساس درد کردم .

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_119


+ میتونی بلند شی .

و از تخت پایین رفت .

دامنم و پوشیدم و با استرس نگاهی بهش انداختم .

با دست به در سرویس بهداشتی اشاره کرد ،

+ میتونم برم دستامو بشورم ؟؟؟؟؟

- بله.... بله..!

و درو براش باز کردم .

دستاشو شست و بیرون اومد .

- شیرین جون مشکلم چی بود ؟؟؟

+ ببین عزیزم تو هیچ مشکلی نداری و اینطور که من تشخیص دادم پرده ی بکارت شما

ارتجاعی هست .

- یعنی چی ؟؟؟؟

+ یعنی این که شما پرده داری اما خون نداره ،

ارتجاعی فقط از طریق دخول فهمیده میشه و هیچ لک یا خونی دیده نمیشه و با دخول کش

میاد و چون شما رابطه ی دیگه ای نداشتی ، تشخصی خیلی راحت بود .

متاسفانه مردم ما دیدگاهشون از دختر باکره ، یعنی شب اول ازدواج خون داشته باشه .

و خیلی ها به خاطر همین اتفاق ساده ، فاحشه خونده میشن .

باز خوانواده ی همسر شما خوبه برخورد بدی نداشتن .

پوزخندی زدم .

- ممنون که اومدین، میشه یه برگه مبنی بر این که من بکارت داشتم بدین ؟؟؟؟

+ بله عزیزم .

دست توی کیفش کردو توی برگه ی ویزیتش چیز هایی نوشت و مهر زد .

برگه رو طرفم گرفت .

+ خیالت راحت باشه نصف مردم تهران من و میشناسه و مهر من تایید بر اینه که شما باکره

بودی .

- چطور لطفتونو جبران کنم ؟؟؟؟

خندید

+ کاری نکردم عزیزم امیدوارم مشکلت حل بشه ،

اگه بخوای میتونم بهشون توضیح بدم .

__ آره ویدیا بزار عمه بهشون بگه .

سری تکون دادم

- به خانم بزرگ بگین .

کیفش و برداشت و باهم از اتاق بیرون اومدیم .

هنوز باورم نمیشد ، بیگناه قصاص شده باشم و انگ هرزگی بهم زده باشن....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_120


حالا که فهمیده بودم تمام این مدت بی گناه قصاصم کردن ،

از همشون نفرت پیدا کردم و شدم یه ادم کینه ایی.

دلم حتی از پدر رو مادرمم هم گرفت .

می تونستن بیان و کاری برام بکنن ، فقط ابروشون براشون مهم بود نه من .

خانم بزرگ مثل همیشه در حال مطالعه ی کتاب بود .

با دیدن ما کتابش رو بست و روی میز کنارش گذاشت .

شیرین جون لبخندی زدو نگاهی به من انداخت که چشم هامو بازو بسته کردم به معنی این که شروع کنید

+ ببینید خانم بزرگ شما و بقیه دچار سوء تفاهم شدین .

خانم بزرگ سوالی نگاهی بهم انداخت

_ شما راجب چی صحبت میکنید ؟؟؟

شیرین جون ادامه داد .

+ راجب این که شما و بقیه فکر میکنید ویدیا قبل از ازدواجش

با کسی بوده ،

اما اینطور نیست و ویدیا باکره بوده ،

اما اگر خونی دیده نشده ، فقط به خاطر نوع پرده اش بوده .

و توضیح کامل و راجب به پرده به خانم بزرگ داد .

نگاهم به خانم بزرگ بود .

کمی ناراحت به نظر می رسید .

وقتی حرفای شیرین جون تموم شد .

خانم بزرگ گفت : پس ویدیا از شما خواسته اینجا بیاین به خاطر همین موضوع ؟؟

+ بله به نظر شما ایرادی داره ؟؟

_ نه اما باید مارو در جریان میذاشت .

+ از خانواده ی تحصیل کرده ای مثل شما متعجبم که چطور این مدت عروستون رو پیش

یه پزشک زنان نبردین ؟؟

_ فکر نمیکنم مسایل خانوادگی ما به شما مربوط بشه ،

ممنون از اینکه اومدین .

حالا میتونید برید .

خانم بزرگ علنی داشت شبنم و عمه اش رو بیرون میکرد .

شیرین جون لبخندی زد و از جاش بلند شد .....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:25

#پارت_121


از جام بلند شدم و تا کنار در سالن همراهیشون کردم .

موقعی خداحافظی ، شرمنده سرم و پایین انداختم .

- ببخشید فگر نمیکردم انقدر باهاتون بد برخورد کنن ..!

شیرین جون دستشو روی دستم گذاشت .

+ عیب نداره عزیزم .

- خیلی لطف کردین اومدین .

بعد از خداحافظی با شبنم و عمه اش به سالن برگشتم .

خانم بزرگ توی فکر فرو رفته بود .

دیگه موندن توی این عمارت فقط خفت و خاری بود .

اما باید قبل رفتن به این خونواده و شاهویی که با خفت انگ هرزگی رو بهم زد ثابت

میکردم که من پاک بودم .

چمدون کوچکی برداشتم کمی لباس توش چیدم ،

رفتم حموم دوش گرفتم .

موهامو نم دار جمع کردم و کت شلوار مشکی پوشیدم .

آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم .

نگاهی به ساعت انداختم چیزی به اومدن مردهای این عمارت نمونده بود

از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی طبقه ی بالا که به سالن پایین دید داشت نشستم .

نگاهم رو به در دوختم .

چند دقیقه بیشتر نشده بود که در سالن باز شدو آقا بزرگ مثل همیشه با ابهت وارد سالن

شد .

بعدش شاهو بعد ساشا .

برگه ی شیرین جون و که تصدیق میکرد من باکره بودم رو برداشتم .

با قدم های محکم از پله ها پایین اومدم .

صدای پاشنه ی کفش هام توی فضا پیچید و باعث شد تا همخ برگردن و نگاهی به پله ها بندازن .

شاهو پوزخندی زدو

گفت :عقده ی دیده شدن داری ؟؟؟؟

- نه آقای زرین امروز اینجام تا جواب تمام حقارت هایی که شده ام رو بگیرم ......

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_122


با تمسخر سری تکون داد .

+ خوبه خوبه ، ببینم چطوری میخوای بگیری ؟؟؟؟

برگه ی توی دستم و بالا آوردم و گفتم : - این همون چیزی هست که شما ها هیچکدومتون

نخواستین دنبالش رو بگیرین و فقط مهر هرزگی به من زدین .

ساشا از جاش بلند شدو برگه رو از دستم کشید .

آقا بزرگ عصاشو کوبید زمین

__ درست صحبت کن ببینم داری چی میگی ؟؟؟؟

تا اومدم چیزی بگم خانم بزرگ گفت :_ این برگه نوشن میده ویدیا باکره بوده !

شاهو پوزخند صداداری زد . - با اجازه ی کی رفته بود دکتر ؟؟؟؟

از کجا معلوم جعلی نباشه ؟؟؟

دست به سینه شدم .

فک کنم اسم خانم شیرین تاج دین به گوشتون خورده باشه ؟؟؟

من نرفتم ،

ایشون اومدن و این برگه نشون میده شما به خاطر خودخواهی خودتون ،

باعث بی آبرویی من شدین . من از هیچکدومتون نمیگذرم .

آقا جوون از جاش بلند شد ،

با قدم های محکم اومد طرفم .

از ترس قدمی عقب برداشتم .

__ ادامه بده ...

با ترس گفتم - انقدر شنیدن حقیقت براتون سخته ؟؟؟؟

صدای سیلی که به صورتم خورد ، توی سرم اکو شد .

دستم و روی صورتم گزاشتم .و نگاه مرد میانسالی انداختم که همه روی اسمش قسم

میخوردن .

اما به خاطر شنیدن حقیقت ، دست روی یه زن بلند کرده بود .

قدمی به عقب برداشتم .

- من از این خونه میرم .

آقا بزرگ __ جرآت داری قدمی از این عمارت بیرون بزار ،

دفه آخرت باشه راز این خونرو پیش غریبه ها برملا میکنی ،

سمت پله ها دوییدم ، وارد اتاق شدم .

چمدون کوچیکمو برداشتم .

حالا حتما پدر قبول میکنه تا به خونه برگردم ...!

یهو در اتاق باز شد....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_123

ساشا وارد اتاق شد ..

درو بست و بهش تکیه کرد


_جایی تشریف میبرین.?

_دارم برمیگردم خونه ی پدریم..

_با اجازه ی کی داری میری?

_فکر نکنم نیاز به اجازه داشته باشم

یهو عصبی برگه رو به سمتم پرت کرد

_چیه ها فکر کردی اینقدر بی غیرتم یا نه نکنه این برگه رو گرفتی تا شاهو دوباره بهت نگاه کنه اره?

_درست صحبت کن

با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم و
یقم رو گرفت

_لامصب تو بگو چطوری صحبت کنم

تو جای صحبتی هم برای من گذاشتی?
من که قبولت کردم وقتی که خانواده ات قبولت نداشتن..
چون نمیتونم باهات باشم..

صداش می لرزید

چشمای رنگیش دو دو میزد و سینه اش عصبی بالا پایین میشد

_اون شاهو تورو مثل آشغال از زندگیش بیرون کرد

_من اون گواهی رو فقط برای این گرفتم تا به همتون ثابت کنم من پاک بودم و هستم..

_هه الان به نظرت اونا فهمیدن و مدال بهت میدن/?

یقه ام رو از توی دستش کشیدم

_برام مهم نیست ساشا

چمدونم و برداشتم و رفتم سمت در اتاق

دستمو کشید که پرت شدم تو بغلش..

سرشو توی گردنم فرو کرد و بوسه ای پر حرارت زیر لاله ی گوشم زد..

لحظه ایی حس کردم قلبم زیر و رو شد..

با دوتا دستش صورتمو قاب گرفت...
سرشو خم کرد چشم هاش بسته بود و گوشه لبمو بوسید و پشت بهم کرد..

از کاراش سر درنمی اوردم..

بغض نشست تو گلوم..


دلم حتما برای این مرد تنگ میشد..

با پاهای لرزون رفتم سمت در و در اتاق و باز کردم نگاه اخری به ساشا انداختم هنوز پشت به من رو له پنجره ایستاده بود ....

از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی شاهو شدم..

_به به داری میری به سلامتی ?

_به تو ربطی نداره

مچ دستمو چسبید و محکم پیچوند...

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_124

_ بهت گفته بودم گنده تر از دهنت حرف نزن و کاری نکن.

_ دستم و ول کن .

_نخوام‌ چیکار میکنی؟

_تو یه پست و عوضی بیشتر نیستی.

با پشت دست کوبید توی دهنم ، شوری خون رو توی دهنم احساس کردم با نفرت نگاهش کردم .
گلومو سفت چسبید

+ به من اونطوری نگاه نکن .

_پوزخندی زدم بهتره با نازیلا جونتون خوش باشین آقای عاشق پیشه.

فشار دستشو بیشتر کرد داشتم خفه
میشدم.

_شب خواستگاری اگر تو نبودی من بودم
بذار یاد آوری کنم که تو خودت قبول کردی هر اتفاقی هم توی این عمارت برات بیوفته

تو باز تو این اینجا می مونی یادت که نرفته؟

_من چیزی یادم نیست .

پاشو گذاشت لای پاهام و بهم نزدیک
شد .

نگاهی به کل صورتم انداخت .

_من یادت میارم . تو حق نداری پاتو از
اینجا بیرون بذاری .

و سرش و خم کرد که صدای ساشا اومد .

_فریاد زد چه خبره اینجا؟

با ترس به ساشا نگاه کردم ، شاهو با
خونسردی ازم فاصله گرفت .

یهو ساشا
یقشو محکم چسبید.

_تو به زن من چیکار داری؟

شاهو دستش و روی دست ساشا گذاشت.

_کاریش ندارم آروم باش .

اما ساشا عصبی داد زد .

_ خودم دیدم چی داشتی بهش میگفتی.

_ساشا آروم باش من با این کاری ندارم.

_بهش نزدیک نشو .

شاهو عصبی زد تخت سینه ی ساشا.

_از چی می ترسی ؟ این برای تو زن
نمیشه اشتباه کردی از اول هم قبول
کردی باهاش ازدواج کنی . تو که
نمی تونی...

هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا کشیده ای زد.

هین بلندی گفتم و دستم را روی دهنم گذاشتم.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_125

_تو الان چیکار کردی؟

_کاری کردم که باید چند ماه پیش می کردم.

_تو بخاطر این روی من دست بلند کردی؟

_اینی که تو داری میگی زن منه.

_هه زنت . آخه تو اصلا میدونی زن چیه؟

_نه تو فقط میدونی . زن برای تو یه زیر خوابه .

_خفه شو ساشا.

_نخوام بشم چی ؟ فکر کردی من نمیدونم اطرافم چه خبره ! تو بهتره حواست و جمع کنی و زن خودتو بپای.

با این حرف ساشا یهو شاهو به سمتش هجوم آورد .

با کف دست زد تخت سینه اش ، لحظه ای نگاهم به فاصله ی کم ساشا و پله افتاد.

تا اومدم بگم ساشا مراقب باش ؛ پاش به لبه ی پله اول گیر کرد و با سر پرت شد پایین.

جیغی زدم و روی زمین نشستم.

صدای ای وای گفتن شاهو رو شنیدم.

وتجمع افراد خانواده پایین پله ها با ترس و شوک به ساشایی که غرق خون بود نگاه کردم.
اشک از چشمام سرازیر شد.

صدای داد بهزاد که میگفت:

_دکتر خبر کنید.

باعث شد از شوک بیرون بیام .

از نرده ها گرفتم و از جام بلند شدم .

همش تقصیر من بود . با قدم های لرزون از پله ها پایین اومدم.

خانم بزرگ کنار جسم پر از خون ساشا نشست.

پام به پله اخر نرسیده بود که صدای داد اقا بزرگ بلند شد

_همش تقصر توئه با اومدنت فقط نحسی رو اوردی توی این خونه .

وای به حالت بلایی سر نوه ام اومده باشه تا ابد توی همین زیر زمین باید زندگی کنی.

بلندش کنید باید به بیمارستان ببریم.

خواستم برم سمتش که اقا بزرگ گفت:

_تو بمون تا تکلیفت رو روشن کنم.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_126

قبل اینکه دکتر بیاد ، بهزاد وشاهو ، ساشا رو بلند کردن وهمه باهم به بیمارستان رفتند.

با تنی خسته روی پله ها نشستم .

نگاهم به خونی که از سر ساشا ریخته بود و حالا تمام سرامیک های سفید و قرمز کرده بود خیره موند .

اشکم جاری شد؛اگر ساشا بمیره...

دستام و روی صورتم گذاشتم وسرم و تکون دادم تا فکرای بد از سرم برن

یاد چند دقیقه پیش که بوسه ای کنج لبم گذاشته بود افتادم.

باصدای بلند گریه کردم .

خدایا چرا اینطور شد؟چرا نمی تونم از این عمارت نفرین شده برم؟

هراسون از جام بلند شدم.

خدمه سرامیک ها رو تمیز کرده بودند.کف سالن خیس بود.

بی توجه خواستم برم که پام سر خورد ، محکم زمین خوردم .

عصبی و پریشون مشتی زدم با کمر درد از جام بلند شدم .

دلم مثل سیر و سرکه بود ، آروم قرار نداشت.

همه اش لحظه افتادن ساشا جلوی چشمام می اومد .

ساعت ها توی سالن راه رفتم ، اشک ریختم نمی دونستم ثابت کردن به باکره بودن این همه بلا به دنبال داره.

در سالن باز شد .

قامت خمیده ی اقا بزرگ که شاهو زیر بازوشو گرفته بود . تو چارچوب در نمایان شد .

ترسیده از جام بلند شدم

شاهو اقا بزرگ و برد اتاقش .

نازیلا و شهلا وارد سالن شدن .

نازیلا پوزخندی زد و گفت:

_دلت خنک شد ، اون بدبخت و راهی بیمارستان کردی الان داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه تو اینجا برای خودت راست راست راه برو.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_127

چرخیدم سمتش

_ازت نخواستم راجب زندگیم نظر بدی ! اونی که ساشا رو ...

یهو شاهو عصبی اومد سمتم ، مچ دستمو گرفت کشید.

_چیکار می کنی ؟ دستمو ول کن .

_خفه شو

_ پرتم کرد تو اتاق در و بست . قدم به قدم اومد سمتم .

هر قدمی بر می داشت یک قدم عقب تر می رفتم .
انقدر عقب عقب رفتم که کمرم به بدنه تخت خورد .

توی دو قدمیم ایستاد عصبی دستش و سمتم گرفت .

_وای به حالت بقیه بفهمن که ساشا رو من هول دادم . نه تو فهمیدی .

_ شوکه نگاهش کردم

_منظورت چیه؟

پوزخندی زد دست به سینه شد

_واضحه نفهمیدی؟ تو با شوهرت دعوات شد و هولش دادی.

عصبی پوزخندی زدم .

_منم بی دست و پا هر چی تو بگی میگم چشم ؟ نخیر آقا کور خوندی .

باخونسردی دستشو توی جیب شلوارش کرد شونه ای بالا انداخت.

_تو شاهدی نداری که ثابت کنه کار تو نبوده.

_ساشا خودش میگه .

_هه . اون فعلا تو مرگ و زندگی خودش مونده .

بعد خم شد روم که ترسیده دستامو جلوی صورتم گرفتم .

قهقه ای زد

_اوخی می ترسی از من ؟ خوبه خوبه بایدم بترسی چون روزای خوبی برات نمی بینم .

انگشت اشاره اش را گرفت سمتم .

_وای به روزگارت بفهمم که کلمه ای حرف زدی ، روزگارت و بدتر از این می کنم .شاید دیگه ساشایی هم نباشه تا سنگتو به سینه بزنه .

چرخید از اتاق بیرون رفت .

سر خوردم و روی زمین نشستم.

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_128

سرم را توی دستام گرفتم .
اگر بلایی سر ساشا بیاد .

هیچ وقت از این عمارت خلاصی ندارم . بس که دلشوره دارم حالت تهوع بهم دست داد .

توی خودم مچاله شدم . و همونطور خوابم برد

با بدن درد چشمامو باز کردم با دیدن روشنی هوا تند از جام بلند شدم که رگ های گردنم گرفت .

اما بی توجه از اتاق بیرون اومدم .
خونه توی سکوت عجیبی فرو رفته بود .

آبی به دست وصورتم زدم .

با دیدن مونس خانوم که سرکار گر همه بود تند گفتم :

_مونس خانم بقیه کجان ؟

نگاه چپکی بهم انداخت .

_آقابزرگ دارن استراحت میکنن بقیه بیمارستان رفتند .

سری تکون دادم .

باید قبل اومدن شاهو با آقابزرگ صحبت می کردم .

با قدم های لرزان رفتم به سمت اتاق آقابزرگ . دو تا تق به در زدم .

باصدای ضعیف آقابزرگ که گفت:

_بیا تو

در آروم باز کردم ، وارد اتاق شدم .

آقابزرگ روی تخت دراز کشیده بود .

قلبم تند تند می زد ؛ استرس داشتم . سرم و پایین انداختم .

_برای چی اومدی اتاق من؟

سرمو بلند کردم .

_ می خوام باهاتون حرف بزنم.

_چه حرفی بزنی در حالی که پسر دسته گلمو راهی بیمارستان کردی ! حرفی هم مونده ؟

_اما آقابزرگ من بی تقصیرم .

_هه اگه تو بی تقصیری پس الان ساشا تو بیمارستان چیکار میکنه ؟

با بغض نالیدم

_به جون مادرم کار من نبود .

از جاش بلند شد .

_یعنی چی که کار تو نبود پس کار کی بود ؟

_بگم باور نمی کنید .

دستش و به لبه تخت گرفت .

_حرفت و کامل بزن .

_آقابزرگ ساشا و شاهو باهم ...

مکثی کردم .

_باهم چی ؟

_باهم دعواشون شد شاهو رو ساشا هول داد....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت _129

عصاشو گرفت طرفم .

_حواست و جمع کن دختر جان داری چی میگی .

یهو در اتاق باز شد .

به عقب برگشتم با دیدن شاهو احساس کردم رنگ از روم‌ پرید نگاهی اول به من و بعد به آقابزرگ انداخت .

آقابزرگ گفت :

_شاهو این داره چی میگه؟

_آقابزرگ هرچی این گفت و نباید که باور کنید .

آقابزرگ نگاه دقیقی بهش انداخت .
تو مگه میدونی چی میگه ؟؟؟
شاهو هول کرد

که اقا بزرگ گفت:
_شاهو من بزرگت کردم .

شاهو سرش پایین انداخت .

_وای به من که چی تربیت کردم . برادر برادرشو بکشه

_اما من نمی خواستم اینطوری بشه .

_بسه نمی خوام صدایی بشنوم بیرون ، هردوتاتون بیرون .

شاهو قدمی برداشت .

آقابزرگ دستشو رو قلبش گذاشت .

_نزدیک نیا برو بیرون با هر دوتونم .

_اما آقابزرگ شما حالتون خب نیست .

_گفتم بیرون .

ترسیده از اتاق بیرون اومدم . شاهو در اتاق بست .

دستمو کشید .

_آخر زهرت و ریختی ؟ آره کار خودت کردی ؟

_من فقط حقیقت گفتم .

_حقیقت و بهت نشون میدم حیف الان کار دارم .

از خونه رفت بیرون . دستی به مچ دستم کشیدم .

حالا کمی سبک شده بودم . اما هنوز نگران ساشا بودم .

الان حالش چطوره ؟ بهشو اومده یا نه ؟

ظهر خدمه رفت تا آقابزرگ و برای ناهار بیدار کنه که نیومد .

کمی نگران حال این پیرمرد شدم .

بعد ازظهر بود که خانم بزرگ با صورتی خسته وارد سالن شد .

تند رفتم سمتش .

خانم بزرگ نگاهی بهم انداخت ،سرشو تکون داد رفت سمت اتاقشون .
با نگاهم رفتنش و دنبال کردم

هنوز کنار در سالن ایستاده بودم که

لحظه ایی نگذشته بود که صدای فریاد خانم بزرگ بلند شد .

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_130


هراسون سمت اتاق رفتم بقیه هم اومدن .

بهزاد در اتاق و باز کرد .

خانوم بزرگ کنار تخت روی زمین نشسته بود .

با دیدن ما فریاد زد :

_ بدبخت شدیم آقا......

دیگه نتونست ادامه بده .

بهزاد وارد اتاق شد .

رفت سمت آقا بزرگی که انگار آروم خوابیده بود .

همین که به آقا بزرگ دست زد

با اون یکی دستش زد رو سرش و روی زمین نشست .

صدای شاهو از پشت سرمون بلند شد .

+ چی شده ؟؟؟؟

بهزاد نگاهی به شاهو انداخت

_ بدبخت شدیم ، آقا بزرگ ....!

شاهو با قدم های محکم رفت سمت تخت + پاشو زنگ بزن دکترش بیاد .

_ اما داداش ...

+ خفه شو بهزاد .....

بهزاد از اتاق خارج شد

**** اما من وای من سر خوردم و کنار در نشستم .

دکتر آقا بزرگ زود خودشو رسوندو با دیدن آقا بزرگ سری تکون داد .

_ سکته کردن توی خوابشون چطور شما نفهمیدین ؟؟؟؟

شاهو یهو با غضب اومد سمتم از موهام گرفت

+ دختره ی عوضی آقا جوونم و تو کشتی ،

بس نبود ساشارو راهی بیمارستان کردی ؟؟؟؟

دستمو روی دستش که موهامو گرفته بود گذاشتم .

- من کاری نکردم سرمو فشار داد

+ تو کاری نکردی ؟؟؟؟

الان بهت نشون میدم ....!

دکتر اومد سمتمون

_ شاهو داری چیکار میکنی پسرم ؟

+ آقای شفایی شما نمیدونین این دختر با اومدنش بد بختی و فلاکت آورد تو زندگی ما ....

و کشون کشون از سالن بیرون آوردم .

پرتم کرد روی زمین ، لگدی محکم به پهلوم زد .

سرمو بلند کردم و خیره نگاهش کردم .

+ تو مقصر مرگ آقا بزرگی فهمیدی تو ؟

یهو سمتم یورش آورد .

جیغی زدم و دستم و روی صورتم گذاشتم .....

@vidia_kkk

1401/05/08 15:28

#پارت_131


لگدی به سینه ام زد و از موهای بلندم گرفت .

نفس زنان کنار گوشم غرید

+ بد بخت روزای بدت از الآن شروع شده ،

ساشا که مثل یه مرده است .

آقا بزرگیم دیگه نیست ،

این عمارتو اون شرکت همه و همه ماله منه ، تو ام میشی کنیز زنم .

صدای ضعیف خانوم بزرگ از پشت سرمون اومد .

_ شاهو ولش کن الآن وقت این کارا نیست .

شاهو ولم کردو از جاش بلند شد

خانوم بزرگ نگاهی بهم انداخت .

نگاهش دیگه اون مهربونی قبلو نداشت .

_ تو ام برو آشپزخونه کمک بقیه خدمه ها .

از جام بلند شدم تا شب کل خونه پر مهمون شد .

صدای جیغ و گریه بود که از هر طرف می اومد .

عکس بزرگ آقا بزرگ در راس مجلس بود .

نگاهش هنوز ابهت داشت .

جنازه ی آقا بزرگ و به سرد خونه منتقل کردن .

نگاهم به عکس دوختم .

اشک توی چشم هام حلقه زد

صدای مونس از پشت سرم بلند شد .

+ چرا اونجا ایستادی ؟؟؟؟

زود باش برو دیس خرما و حلوا رو ببر .

دستی به زیر چشم هام کشیدم .

دیس حلوا رو برداشتم .

شاهو کت و شلوار مشکی پوشیده بود و روی صندلی که یه روزی آقا بزرگ روش

می نشست ، نشسته بود .

خانم بزرگ حال ندار بودو همه اش گریه می کرد .

اون سه تا عفریته هم انگار نه انگار بهترین لباس های مشکیشون تنشون بود .

پدرو مادرم هنوز نیومده بودن .

چقدر دلتنگشون بودم .

حلوارو بین مهمونا پخش کردم .

نگاه فامیل های آقا بزرگ روم سنگینی میکرد و برام آزاردهنده بود

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_132

سه روز از مرگ آقا بزرگ میگذره .

ساشا هنوز بهوش نیومده ، حتی نمیزارن برم دیدنش .

امروز قراره بهراد برگرده .

همه آماده شدن تا فرودگاه برن .

این روزا کارم شده بشور بساب .

خسته روی مبل نشستم ،

شاهو با دیدنم پوزخندی زد

گفت : بهت گفته بودم با من بازی نکن .

سرم و چرخوندم تا چهره ای منحوسشو نبینم .

همین که سوار ماشیناشون شدن تند رفتم سمت اتاقم .

یه مانتو دم دستی پوشیدم ، از تراس پایین اومدم و پاورچین پاورچین سمت در باغ رفتم

تند از در زدم بیرون .

تا خیابون اصلی دوییدم

دستمو بلند کردم

- آقا دربست .

آدرس بیمارستانو دادم .

از ماشین پیاده شدم .

- میشه همینجا وایستین تا برگردم ؟؟؟

+ باشه ....

پا تند کردم سمت بیمارستان ،

از بخش اتاق ساشا رو پرسیدم .

پرستار گفت : بخش مراقبت های ویژه Icu .

با قدم های بلند رفتم سمت اتاقش .

هرچی به اتاقش نزدیک تر میشدم دلهره ام بیشتر میشد .

پشت شیشه ایستادم .

نگاهم به قامت بلند ساشا افتاد .

کلی دستگاه بهش وصل بود

بغضم شکست و اشکام روی گونه ام جاری شد .

آروم لب زدم :- زود خوب شو خواهش میکنم .

پرستاری از اتاق بیرون اومد .

رومو اونور کردم و از بیمارستان خارج شدم .

سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی پدریم و دادم .

باید برای آخرین بار شانسمو امتحان میکردم .

ماشین کنار خونه ی پدریم ایستاد .

همین که از ماشین پیاده شدم ، ماشین بابا پیچید توی کوچه .

سرجام ایستادم .

بابا ، با دیدنم از ماشینش پیاده شد

قدمی سمتش برداشتم .

- برای چی اومدی اینجا ؟؟؟؟؟؟؟

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_133

_بابا منم ویدیا! چرا اینطوری رفتار می کنید احساس می کنم دخترتون نبودم.

بابا کلافه شد.

_برای چی اومدی ویدیا؟

قدمی سمتش برداشتم.

_بابا من...

سرمو پایین انداختم.

_من... دختر بودم، باور کن دکتر خودش گفت.

_خوب؟

سرمو بلند کردم و با تعجب به بابا نگاه کردم.

_یعنی چی بابا؟ شما مگه نمی خواستین بدونین من اشتباهی مرتکب نشدم و بی گناهم.

_فهمیدم ویدیا اما نمی خوای که جدا بشی؟

_بابا من اون عمارت دوست ندارم.

_این حرفا چیه ویدیا؟ الان که شوهرت بهت نیاز داره داری تنهاش میذاری؟ من جلو مردم چطور سرمو بلند کنم وبگم دخترم شوهرش تو کما هست و ازش جدا شده، برگرد سر خونه زندگیت.

_بابا

_همین که گفتم. مادرتم با ندیدنت کنار اومده.
تو میدونی تو خاندان ما طلاق بی ابروییه ماشالا بهترین خانواده ای شوهر داری پس بمون زندگیتو بکن

سری از روی تاسف برای تفکر پدرم تکون دادم

قدمی عقب برداشتم .چشم هام پر اشک شد

_باشه بابا میرم .اما یادت باشه دیگه منو نمی بینید. فکرکنید ویدیا مرده، دیگه نه مرده نه زنده ام براتون مهم باشه.

صورتم خیس از اشک بود.

پا تند کردم و سریع سوار ماشین شدم.

آدرس عمارت دادم. تا رسیدن به عمارت فقط اشک ریختم.

کرایه تاکسی رو حساب کردم.

نگاهی به عمارت که برام طلسم شده بود انداختم.

با کلیدی که همراهم بود درو باز کردم و آروم وارد باغ عمارت شدم.

خدا رو شکر انگار هنوز نیومده بودن.

آروم رفتم سمت پنجره ی بلند سالن تا ازش بالا برم.

دستم و لبه ی پنجره گذاشتم و خواستم برم بالا که دستی نشست رو شونه ام.

از ترس زیاد دستم از لبه ی پنجره ول شد و پرت شدم عقب.

جیغ خفیفی زدم و چشمامو بستم.

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_134

دستی دورم حلقه شد ونگهم داشت.

آروم چشمامو باز کردم که نگاهم به چهره پسر جوانی افتاد.

از بغلش بیرون اومدم.

+ ببینم یه زمانی این عمارت در داشت الان دیگه نداره که از پنجره مثل دزدا میری؟

مِن مِن کردم.

_من دوست دارم از پنجره رفتن و.

سری تکون داد.

سرم و بلند کردم.

_شما؟

با دست به خودش اشاره کرد. گفت:

_من بهراد زرین، دارای دکترا از انگلیس.

با تعجب و شوک نگاهش کردم پس این بهراد بود.

_تعجب داره؟ اصلا بگو ببینم خودت کی هستی؟

_من ویدیا

_ویدیا؟

_بله؛ نمی شناسین؟

شونه ای بالا انداخت.

_نه خدمتکار جدیدی؟

_چی؟!

_آها این یعنی نیستی؟

_ببینم شما با کی اومدی؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

_ما؟! من یه نفرم و تنها اومدم البته دوست دخترم خیلی دلش میخواست ایران ببینه اما حوصله جیغ جیغاشو نداشتم.

سری تکون دادم.

_مگه با بقیه نیومدی؟

_حالت خب نیستا بقیه ندارم فقط همینم.

_اووووف بابا؛ خانم بزرگ و بقیه دنبالت اومده بودن فرودگاه.

بشکنی زد.

_آها اونارو میگی؛ خوب بابا زودتر بگو. من پروازم زود نشست ومنتظر نموندم اومدم.

صدای در حیاط اومد.
تند از نرده گرفتم

_من میرم لباسمو عوض کنم.

_از در برو دختر میوفتیا.

بی توجه به حرفش وارد سالن شدم و رفتم سمت اتاق مشترک خودم و ساشا.

لباسم و عوض کردم و از پله ها پایین اومدم.

خانم بزرگ بهراد بغل کرده بود و قربون صدقه اش می رفت.

روی پله آخر بودم که بهراد گفت:

_آقابزرگ و ساشا کجان؟ دلم براشون تنگ شده.

همه سکوت کردند....

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_135


از پله ها پایین اومدم.

شاهو با دیدنم گفت:

_برو چایی بیار.

بهراد متعجب نگاه کرد، گفت:

_تو مگه خدمتکاری؟!

موندم چی بگم که خانم بزرگ گفت:

_برو دیگه

رفتم سمت آشپزخونه

لحظه ی آخر صدای بهراد شنیدم.

_نمی گین آقابزرگ و ساشا کجا هستن؟

شاهو قبل رفتن به فرودگاه تمام بنرهای سیاه و عکس آقابزرگ و جمع کرده بود.

با سینی چایی وارد سالن شدم.

بهراد گفت:

_آخه آقابزرگ به من نگفت که داره میره مسافرت اونم با ساشا.

با تعجب به بقیه نگاه کردم.

شاهو نگاه بدی بهم انداخت.

به معنی خفه شو.

اخرم سر از کارای آدمای این عمارت در نمیاوردم .

بهراد از هیچ چیز اینجا خبر نداشت.

سینی چایی رو جلو بهراد گرفتم که خندید گفت:

_دیدی خدمتکار جدیدی؟

شاهو با تعجب گفت:

_تو اینو کی دیدی؟

_وقتی که داشت از...

سرفه ایی کردم.

نگاهی بهم انداخت.

نگاه ملتمسی بهش انداختم.

انگار معنی نگاهم را فهمید که حرف عوض کرد گفت:

_قبل اومدن شما تو سالن دیدمش.

نفس راحتی کشیدم.

اما شاهو با نگاهی که انگار باور نکرده بود سری تکون داد.

چایی بقیه رو دادم و روی مبل نشستم که بهراد دوباره گفت:

_وا مگه خدمتکارا هم می شینن.

نگاهمو بهش دوختم.

_من همسر ساشا هستم.

_چی! کی باهاش ازدواج کردی؟

_چند ماهی میشه.

پاشو رو پاش انداخت.

_پس چرا مثل خدمتکارا باهات رفتار میکنن؟!

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_136

موندم که چی بگم.

یهو شاهو گفت:

_بعدا برات تعریف می کنم، حالا از خودت بگو؛خودت خوبی؟

_می بینی که سالمم.

خنده ام گرفته بود بر عکس خانواده اش شوخ طبع بود.

شاهو نگاه خصمانه ای بهم انداخت گفت:

_ببینم بهراد تو هنوز این اخلاق مسخره کردنتا از خودت دور نکردی؟

_دوست دخترای فرنگیمم عاشق همین اخلاقم بودن. من خسته ام کجا باید استراحت کنم؟

_اتاق بالا

بلند شد.

_زنداداش میشه راهنماییم کنید.

همه با تعجب نگاهش کردن.

خانم بزرگ با تعجب بهش گفت:

_منظورت کدومشونه؟

بادست به من اشاره کرد.

_این جدیده دیگه، زن ساشا؛ ازش خوشم اومده. دستاشو بالا برد بد برداشت نکنیدا منظورم به زن داداشه بودنشه

بیا ویدی.

از جام بلند شدم گفتم:

_ویدی چیه؟!

خندید دست شو پشت کمرم گذاشت

_باید عادت کنی.

شونه ای بالا انداختم با هم به طبقه بالا رفتیم.

با سر درگمی به اتاقای بالا نگاه کردم.

_کدوم اتاقته؟

خندید و گفت:

_بیا نشونت بدم و سمت آخرین اتاق رفت.

در اتاق باز کرد این و با دستش به داخل اشاره کرد.

نگاهی به اتاقی ، که هنوز دکور یه پسر نوجوان داشت انداختم.

در بست و رو به روم قرار گرفت.

_می شنوم

_چی رو؟

خودتو به اون راه نزن تو این عمارت یک خبرایی هست که من بی خبرم.

_من چیزی نمی دونم میتونی از بقیه بپرسی.

_به وقتش، حالا بگو چرا خانوادم از تو خوششون نمیاد؟

شونه ای بالا انداختم.

_نمی دونم

پوزخندی زد.

_چرا دارید ازمن یه چیزایی مخفی میکنید؟

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_137

_برو از خانواده ات بپرس، من چیزی نمی دونم.

چرخیدم تااز اتاق بیرون بیام.

_باشه پس اینطوریه.

فقط نگاهش کردم و از اتاق بیرون اومدم.

رفتم پیش مونس خانم.

_مونس خانم ملاحفه تمیز برا اتاق آقا بهراد می خوام.

_میرم میارم.

بعد از چند دقیقه با ملاحفه تمیز اومد.

ملاحفه از دستش گرفتم و رفتم طبقه بالا، دیدم در اتاقمون بازه آروم رفتم سمت اتاقمون.

بهراد پشت به من روبه روی عکس ساشا ایستاده بود

_اینجایی؟

چرخید طرفم.

_دلم برای ساشا تنگ شده.

سرمو پایین انداختم.

_مگه نمی دونست من میام که با آقابزرگ رفتن مسافرت.

_ حتما کار خیلی مهمه بوده که رفته

نفسشو داد بیرون .

_می دونم حس خوبی به این مسافرتی که می گید ندادم.

ساشا برات تعریف نکرد؟

_چی رو؟

_این که من و چقدر دوست داره.

خندیدم.

اخم مصنوعی کرد.

_چیه باورت نمیشه؟ حسودی نکنیا

ساشا هم برام پدر بود وهم مادر.

_لبمو به دندون گرفتم سرمو تکون دادم گفتم:

_برات ملاحفه تمیز آوردم.

_دستت درد نکنه، توهم مثل ساشا مهربونی آخه زن اونی دیگه.

لبخندی زدم.

ملاحفه رو از دستم گرفت.

با رفتن بهراد روی تخت نشستم و قاب عکس ساشا رو از میز عسلی کنار تخت برداشتم.

دستی به چهره خندونش کشیدم.

قطره اشکی چکید روی قاب شیشه ایی.

دلم فریاد می خواست از این همه ظلم و ستم .

دستی به قاب عکس کشیدم.

_زود خوب شو خواهش می کنم.

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07