The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_138

دو روز از اومدن بهراد می گذشت.

و هنوز چیزی بهش نگفته بودن.

توی اتاقم بودم که با داد و بیدادی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

رفتم سمت طبقه پایین

بهراد وسط سالن ایستاده بود و شاهو رو به روش

داد زد.

_چرا بهم نگفته بودی آقابزرگ مرده؟ چرا انقدر خودخواهی؟ حتما بلایی هم سر ساشا اومده،

مگه من یکی از آدمای این خونه نیستم؟

مگه من برادرتون نیستم؟ چرا کاری می کنید که حس غریبه بودن بکنم.

نگاهی به خانم بزرگ انداخت ..

خانم بزرگ تو چرا؟

خانم بزرگ اومد سمتش.

_پسرم ما به خاطر خودت چیزی بهت نگفتیم، نخواستیم نیومده ناراحت بشی.

_این حرفا آخه یعنی چی؟ خانم بزرگ غم و شادی شما به منم مربوط میشه.

اون از ازدواج ساشا و شاهو که به من نگفتین؛ حالا هم مرگ آقابزرگم.

می خوام برم سر خا‌کش همین الان.

شاهو کلافه دستی به گردنش کشید‌‌.

_باشه

صدای زنگ تلفن خونه بلند شد.

شاهو داد زد.

_مونس اون بی صاحاب بردار ببین کیه

_چشم آقا

بعد از چند لحظه گفت:

_آقا از بیمارستانه

گوشام تیز شد و از پله ها اومدم پایین.

_شاهو با چند گام بلند رفت سمت تلفن

_بله... چی بهوش اومده!

چیزی تو دلم تکون خورد یعنی ساشا بهوش اومده.

_الان میام.

شاهو تلفن قطع کرد.

بهراد گفت:

_کی به هوش اومده؟ چرا چیزی به من نمی گید؟

شاهو دست بهراد گرفت.

_بیا تو راه بهت می گم.

خانم بزرگ با عجله گفت:

_منم میام.
@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت139

بهراد کلافه گفت:
_موضوع چیه؟ کی بیمارستانه؟ اینجا چه خبره؟

شاهو داد زد: بریم تو راه برات توضیح میدم ، پس دیگه انقدر سوال و جواب نکن

دل و زدم به دریا
_منم میام

شاهو یهو سرش رو بلند کرد و نگاهی به سرتا پام انداخت... پوزخندی زد

_برو تو اشپزخونه کارتو بکن

و از سالن بیرون رفت...

بهراد نگاهی بهم انداخت و به دنبال شاهو رفت

روی پله نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم...

از اینکه ساشا بهوش اومده بود خیلی خوشحال بودم خیلی...

شاید این همه حقارت پایان پیدا میکرد
سرگردان توی سالن راه میرفتم...

هنوز هیچ خبری از ساشا نداشتم

نازیلا و شهلا رفته بودن خونه ی پدریشون و کسی تو سالن نبود
روی مبل نشسته بودم و با پام ضرب گرفته بودم که در سالن باز شد و شاهو تو چارچوب در نمایان شد

از جام بلند شدم که به طرفم اومد

از چهره ش نمیشد فهمید درونش چه خبره...

اما از این مرد عجیب می ترسیدم توی دو قدمیم ایستاد

لب زدم

-ساشا حالش خوبه؟

با تمسخر گفت:
_اوخی نگران شوهر عزیزتی؟

_نباشم؟ اون همسرمه

یهو چونه م رو محکم توی دستش گرفت

_بدبخت اون چه شوهری برای تو داره؟ ها؟ نکنه دلت خوشه به یه اسم تو شناسنامه؟

اینو تو گوشت فرو کن جوری طلاقت رو از ساشا میگیرم که حتی خودشم نفهمه

با شوک نگاهش کردم

_اونطوری به من نگاه نکن ساشای عزیزت حافظه ش رو از دست داده و هیچکس و نمیشناسه...

پس الان دور دوره منه..ِ
@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_140

احساس کردم خونه رو سرم چرخید. باورم نمی شد ساشا حافظش و از دست داده باشه.

_چیه باورت نمی شه؟

چونه ام و بیشتر فشار داد.

_تو مسئول مرگ آقابزرگ هستی، توباعث شدی ساشا از اون بالا پرت بشه پایین. تو مقصر همه ی این اتفاقاتی.


_توهم یک ادم عوضی، دروغ گو و...

دستمو محکم فشار داد.

_تو باید دوباره زنم بشی فهمیدی؟
خوشحال شدی آره؟ ولی با این تفاوت فقط زیر خوابم بشی نه اینکه زنی که همه بدونن.

پرتم کرد، افتادم روی مبل.

انگشت اشارشو سمتم گرفت.

_دیگه دور بر بهراد نبینمت. فهمیدی؟

از سالن بیرون رفت.

دستامو مشت کردم.

_خدایا این چه سرنوشتی هست که برای من رقم زدی؟

دلم برای ساشا سوخت یعنی الان هیچکدوم مارو نمی شناسه؟

سری تکون دادم.

باورم نمیشه

رفتم بالا و مشغول تمیز کردن اتاقم شدم.

تازه کارم تموم شده بود.

که در اتاق با ضرب باز شد. و بهراد عصبی وارد اتاق شد.

متعجب بهش نگاهی انداختم.

_چیزی شده؟ باورم نمیشه پشت این چهره مظلوم یه گرگ درنده باشه.

_چی داری میگی؟!

_چی دارم میگم بگو پس چرا ساشا هول دادی؟

شاهو میگه تو باعث مرگ آقابزرگ شدی

تو باعث حال خراب ساشایی.

سری تکون داد.

_آخه چرا... بگو چرا خانواده ام از تو نفرت دارن پس حق دارن.

_نمی خوای حداقل حرفای منم بشنویی؟

چرخید.

_هر چند گفتن حقیقت بی فایده هست. تو حرف خانوادت رو بیشتر قبول داری تا حرف یک غریبه ی تازه وارد رو.
@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_131


لگدی به سینه ام زد و از موهای بلندم گرفت .

نفس زنان کنار گوشم غرید

+ بد بخت روزای بدت از الآن شروع شده ،

ساشا که مثل یه مرده است .

آقا بزرگیم دیگه نیست ،

این عمارتو اون شرکت همه و همه ماله منه ، تو ام میشی کنیز زنم .

صدای ضعیف خانوم بزرگ از پشت سرمون اومد .

_ شاهو ولش کن الآن وقت این کارا نیست .

شاهو ولم کردو از جاش بلند شد

خانوم بزرگ نگاهی بهم انداخت .

نگاهش دیگه اون مهربونی قبلو نداشت .

_ تو ام برو آشپزخونه کمک بقیه خدمه ها .

از جام بلند شدم تا شب کل خونه پر مهمون شد .

صدای جیغ و گریه بود که از هر طرف می اومد .

عکس بزرگ آقا بزرگ در راس مجلس بود .

نگاهش هنوز ابهت داشت .

جنازه ی آقا بزرگ و به سرد خونه منتقل کردن .

نگاهم به عکس دوختم .

اشک توی چشم هام حلقه زد

صدای مونس از پشت سرم بلند شد .

+ چرا اونجا ایستادی ؟؟؟؟

زود باش برو دیس خرما و حلوا رو ببر .

دستی به زیر چشم هام کشیدم .

دیس حلوا رو برداشتم .

شاهو کت و شلوار مشکی پوشیده بود و روی صندلی که یه روزی آقا بزرگ روش

می نشست ، نشسته بود .

خانم بزرگ حال ندار بودو همه اش گریه می کرد .

اون سه تا عفریته هم انگار نه انگار بهترین لباس های مشکیشون تنشون بود .

پدرو مادرم هنوز نیومده بودن .

چقدر دلتنگشون بودم .

حلوارو بین مهمونا پخش کردم .

نگاه فامیل های آقا بزرگ روم سنگینی میکرد و برام آزاردهنده بود

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_132

سه روز از مرگ آقا بزرگ میگذره .

ساشا هنوز بهوش نیومده ، حتی نمیزارن برم دیدنش .

امروز قراره بهراد برگرده .

همه آماده شدن تا فرودگاه برن .

این روزا کارم شده بشور بساب .

خسته روی مبل نشستم ،

شاهو با دیدنم پوزخندی زد

گفت : بهت گفته بودم با من بازی نکن .

سرم و چرخوندم تا چهره ای منحوسشو نبینم .

همین که سوار ماشیناشون شدن تند رفتم سمت اتاقم .

یه مانتو دم دستی پوشیدم ، از تراس پایین اومدم و پاورچین پاورچین سمت در باغ رفتم

تند از در زدم بیرون .

تا خیابون اصلی دوییدم

دستمو بلند کردم

- آقا دربست .

آدرس بیمارستانو دادم .

از ماشین پیاده شدم .

- میشه همینجا وایستین تا برگردم ؟؟؟

+ باشه ....

پا تند کردم سمت بیمارستان ،

از بخش اتاق ساشا رو پرسیدم .

پرستار گفت : بخش مراقبت های ویژه Icu .

با قدم های بلند رفتم سمت اتاقش .

هرچی به اتاقش نزدیک تر میشدم دلهره ام بیشتر میشد .

پشت شیشه ایستادم .

نگاهم به قامت بلند ساشا افتاد .

کلی دستگاه بهش وصل بود

بغضم شکست و اشکام روی گونه ام جاری شد .

آروم لب زدم :- زود خوب شو خواهش میکنم .

پرستاری از اتاق بیرون اومد .

رومو اونور کردم و از بیمارستان خارج شدم .

سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی پدریم و دادم .

باید برای آخرین بار شانسمو امتحان میکردم .

ماشین کنار خونه ی پدریم ایستاد .

همین که از ماشین پیاده شدم ، ماشین بابا پیچید توی کوچه .

سرجام ایستادم .

بابا ، با دیدنم از ماشینش پیاده شد

قدمی سمتش برداشتم .

- برای چی اومدی اینجا ؟؟؟؟؟؟؟

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_133

_بابا منم ویدیا! چرا اینطوری رفتار می کنید احساس می کنم دخترتون نبودم.

بابا کلافه شد.

_برای چی اومدی ویدیا؟

قدمی سمتش برداشتم.

_بابا من...

سرمو پایین انداختم.

_من... دختر بودم، باور کن دکتر خودش گفت.

_خوب؟

سرمو بلند کردم و با تعجب به بابا نگاه کردم.

_یعنی چی بابا؟ شما مگه نمی خواستین بدونین من اشتباهی مرتکب نشدم و بی گناهم.

_فهمیدم ویدیا اما نمی خوای که جدا بشی؟

_بابا من اون عمارت دوست ندارم.

_این حرفا چیه ویدیا؟ الان که شوهرت بهت نیاز داره داری تنهاش میذاری؟ من جلو مردم چطور سرمو بلند کنم وبگم دخترم شوهرش تو کما هست و ازش جدا شده، برگرد سر خونه زندگیت.

_بابا

_همین که گفتم. مادرتم با ندیدنت کنار اومده.
تو میدونی تو خاندان ما طلاق بی ابروییه ماشالا بهترین خانواده ای شوهر داری پس بمون زندگیتو بکن

سری از روی تاسف برای تفکر پدرم تکون دادم

قدمی عقب برداشتم .چشم هام پر اشک شد

_باشه بابا میرم .اما یادت باشه دیگه منو نمی بینید. فکرکنید ویدیا مرده، دیگه نه مرده نه زنده ام براتون مهم باشه.

صورتم خیس از اشک بود.

پا تند کردم و سریع سوار ماشین شدم.

آدرس عمارت دادم. تا رسیدن به عمارت فقط اشک ریختم.

کرایه تاکسی رو حساب کردم.

نگاهی به عمارت که برام طلسم شده بود انداختم.

با کلیدی که همراهم بود درو باز کردم و آروم وارد باغ عمارت شدم.

خدا رو شکر انگار هنوز نیومده بودن.

آروم رفتم سمت پنجره ی بلند سالن تا ازش بالا برم.

دستم و لبه ی پنجره گذاشتم و خواستم برم بالا که دستی نشست رو شونه ام.

از ترس زیاد دستم از لبه ی پنجره ول شد و پرت شدم عقب.

جیغ خفیفی زدم و چشمامو بستم.

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_134

دستی دورم حلقه شد ونگهم داشت.

آروم چشمامو باز کردم که نگاهم به چهره پسر جوانی افتاد.

از بغلش بیرون اومدم.

+ ببینم یه زمانی این عمارت در داشت الان دیگه نداره که از پنجره مثل دزدا میری؟

مِن مِن کردم.

_من دوست دارم از پنجره رفتن و.

سری تکون داد.

سرم و بلند کردم.

_شما؟

با دست به خودش اشاره کرد. گفت:

_من بهراد زرین، دارای دکترا از انگلیس.

با تعجب و شوک نگاهش کردم پس این بهراد بود.

_تعجب داره؟ اصلا بگو ببینم خودت کی هستی؟

_من ویدیا

_ویدیا؟

_بله؛ نمی شناسین؟

شونه ای بالا انداخت.

_نه خدمتکار جدیدی؟

_چی؟!

_آها این یعنی نیستی؟

_ببینم شما با کی اومدی؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

_ما؟! من یه نفرم و تنها اومدم البته دوست دخترم خیلی دلش میخواست ایران ببینه اما حوصله جیغ جیغاشو نداشتم.

سری تکون دادم.

_مگه با بقیه نیومدی؟

_حالت خب نیستا بقیه ندارم فقط همینم.

_اووووف بابا؛ خانم بزرگ و بقیه دنبالت اومده بودن فرودگاه.

بشکنی زد.

_آها اونارو میگی؛ خوب بابا زودتر بگو. من پروازم زود نشست ومنتظر نموندم اومدم.

صدای در حیاط اومد.
تند از نرده گرفتم

_من میرم لباسمو عوض کنم.

_از در برو دختر میوفتیا.

بی توجه به حرفش وارد سالن شدم و رفتم سمت اتاق مشترک خودم و ساشا.

لباسم و عوض کردم و از پله ها پایین اومدم.

خانم بزرگ بهراد بغل کرده بود و قربون صدقه اش می رفت.

روی پله آخر بودم که بهراد گفت:

_آقابزرگ و ساشا کجان؟ دلم براشون تنگ شده.

همه سکوت کردند....

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_135


از پله ها پایین اومدم.

شاهو با دیدنم گفت:

_برو چایی بیار.

بهراد متعجب نگاه کرد، گفت:

_تو مگه خدمتکاری؟!

موندم چی بگم که خانم بزرگ گفت:

_برو دیگه

رفتم سمت آشپزخونه

لحظه ی آخر صدای بهراد شنیدم.

_نمی گین آقابزرگ و ساشا کجا هستن؟

شاهو قبل رفتن به فرودگاه تمام بنرهای سیاه و عکس آقابزرگ و جمع کرده بود.

با سینی چایی وارد سالن شدم.

بهراد گفت:

_آخه آقابزرگ به من نگفت که داره میره مسافرت اونم با ساشا.

با تعجب به بقیه نگاه کردم.

شاهو نگاه بدی بهم انداخت.

به معنی خفه شو.

اخرم سر از کارای آدمای این عمارت در نمیاوردم .

بهراد از هیچ چیز اینجا خبر نداشت.

سینی چایی رو جلو بهراد گرفتم که خندید گفت:

_دیدی خدمتکار جدیدی؟

شاهو با تعجب گفت:

_تو اینو کی دیدی؟

_وقتی که داشت از...

سرفه ایی کردم.

نگاهی بهم انداخت.

نگاه ملتمسی بهش انداختم.

انگار معنی نگاهم را فهمید که حرف عوض کرد گفت:

_قبل اومدن شما تو سالن دیدمش.

نفس راحتی کشیدم.

اما شاهو با نگاهی که انگار باور نکرده بود سری تکون داد.

چایی بقیه رو دادم و روی مبل نشستم که بهراد دوباره گفت:

_وا مگه خدمتکارا هم می شینن.

نگاهمو بهش دوختم.

_من همسر ساشا هستم.

_چی! کی باهاش ازدواج کردی؟

_چند ماهی میشه.

پاشو رو پاش انداخت.

_پس چرا مثل خدمتکارا باهات رفتار میکنن؟!

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_136

موندم که چی بگم.

یهو شاهو گفت:

_بعدا برات تعریف می کنم، حالا از خودت بگو؛خودت خوبی؟

_می بینی که سالمم.

خنده ام گرفته بود بر عکس خانواده اش شوخ طبع بود.

شاهو نگاه خصمانه ای بهم انداخت گفت:

_ببینم بهراد تو هنوز این اخلاق مسخره کردنتا از خودت دور نکردی؟

_دوست دخترای فرنگیمم عاشق همین اخلاقم بودن. من خسته ام کجا باید استراحت کنم؟

_اتاق بالا

بلند شد.

_زنداداش میشه راهنماییم کنید.

همه با تعجب نگاهش کردن.

خانم بزرگ با تعجب بهش گفت:

_منظورت کدومشونه؟

بادست به من اشاره کرد.

_این جدیده دیگه، زن ساشا؛ ازش خوشم اومده. دستاشو بالا برد بد برداشت نکنیدا منظورم به زن داداشه بودنشه

بیا ویدی.

از جام بلند شدم گفتم:

_ویدی چیه؟!

خندید دست شو پشت کمرم گذاشت

_باید عادت کنی.

شونه ای بالا انداختم با هم به طبقه بالا رفتیم.

با سر درگمی به اتاقای بالا نگاه کردم.

_کدوم اتاقته؟

خندید و گفت:

_بیا نشونت بدم و سمت آخرین اتاق رفت.

در اتاق باز کرد این و با دستش به داخل اشاره کرد.

نگاهی به اتاقی ، که هنوز دکور یه پسر نوجوان داشت انداختم.

در بست و رو به روم قرار گرفت.

_می شنوم

_چی رو؟

خودتو به اون راه نزن تو این عمارت یک خبرایی هست که من بی خبرم.

_من چیزی نمی دونم میتونی از بقیه بپرسی.

_به وقتش، حالا بگو چرا خانوادم از تو خوششون نمیاد؟

شونه ای بالا انداختم.

_نمی دونم

پوزخندی زد.

_چرا دارید ازمن یه چیزایی مخفی میکنید؟

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_137

_برو از خانواده ات بپرس، من چیزی نمی دونم.

چرخیدم تااز اتاق بیرون بیام.

_باشه پس اینطوریه.

فقط نگاهش کردم و از اتاق بیرون اومدم.

رفتم پیش مونس خانم.

_مونس خانم ملاحفه تمیز برا اتاق آقا بهراد می خوام.

_میرم میارم.

بعد از چند دقیقه با ملاحفه تمیز اومد.

ملاحفه از دستش گرفتم و رفتم طبقه بالا، دیدم در اتاقمون بازه آروم رفتم سمت اتاقمون.

بهراد پشت به من روبه روی عکس ساشا ایستاده بود

_اینجایی؟

چرخید طرفم.

_دلم برای ساشا تنگ شده.

سرمو پایین انداختم.

_مگه نمی دونست من میام که با آقابزرگ رفتن مسافرت.

_ حتما کار خیلی مهمه بوده که رفته

نفسشو داد بیرون .

_می دونم حس خوبی به این مسافرتی که می گید ندادم.

ساشا برات تعریف نکرد؟

_چی رو؟

_این که من و چقدر دوست داره.

خندیدم.

اخم مصنوعی کرد.

_چیه باورت نمیشه؟ حسودی نکنیا

ساشا هم برام پدر بود وهم مادر.

_لبمو به دندون گرفتم سرمو تکون دادم گفتم:

_برات ملاحفه تمیز آوردم.

_دستت درد نکنه، توهم مثل ساشا مهربونی آخه زن اونی دیگه.

لبخندی زدم.

ملاحفه رو از دستم گرفت.

با رفتن بهراد روی تخت نشستم و قاب عکس ساشا رو از میز عسلی کنار تخت برداشتم.

دستی به چهره خندونش کشیدم.

قطره اشکی چکید روی قاب شیشه ایی.

دلم فریاد می خواست از این همه ظلم و ستم .

دستی به قاب عکس کشیدم.

_زود خوب شو خواهش می کنم.

@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_138

دو روز از اومدن بهراد می گذشت.

و هنوز چیزی بهش نگفته بودن.

توی اتاقم بودم که با داد و بیدادی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

رفتم سمت طبقه پایین

بهراد وسط سالن ایستاده بود و شاهو رو به روش

داد زد.

_چرا بهم نگفته بودی آقابزرگ مرده؟ چرا انقدر خودخواهی؟ حتما بلایی هم سر ساشا اومده،

مگه من یکی از آدمای این خونه نیستم؟

مگه من برادرتون نیستم؟ چرا کاری می کنید که حس غریبه بودن بکنم.

نگاهی به خانم بزرگ انداخت ..

خانم بزرگ تو چرا؟

خانم بزرگ اومد سمتش.

_پسرم ما به خاطر خودت چیزی بهت نگفتیم، نخواستیم نیومده ناراحت بشی.

_این حرفا آخه یعنی چی؟ خانم بزرگ غم و شادی شما به منم مربوط میشه.

اون از ازدواج ساشا و شاهو که به من نگفتین؛ حالا هم مرگ آقابزرگم.

می خوام برم سر خا‌کش همین الان.

شاهو کلافه دستی به گردنش کشید‌‌.

_باشه

صدای زنگ تلفن خونه بلند شد.

شاهو داد زد.

_مونس اون بی صاحاب بردار ببین کیه

_چشم آقا

بعد از چند لحظه گفت:

_آقا از بیمارستانه

گوشام تیز شد و از پله ها اومدم پایین.

_شاهو با چند گام بلند رفت سمت تلفن

_بله... چی بهوش اومده!

چیزی تو دلم تکون خورد یعنی ساشا بهوش اومده.

_الان میام.

شاهو تلفن قطع کرد.

بهراد گفت:

_کی به هوش اومده؟ چرا چیزی به من نمی گید؟

شاهو دست بهراد گرفت.

_بیا تو راه بهت می گم.

خانم بزرگ با عجله گفت:

_منم میام.
@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت139

بهراد کلافه گفت:
_موضوع چیه؟ کی بیمارستانه؟ اینجا چه خبره؟

شاهو داد زد: بریم تو راه برات توضیح میدم ، پس دیگه انقدر سوال و جواب نکن

دل و زدم به دریا
_منم میام

شاهو یهو سرش رو بلند کرد و نگاهی به سرتا پام انداخت... پوزخندی زد

_برو تو اشپزخونه کارتو بکن

و از سالن بیرون رفت...

بهراد نگاهی بهم انداخت و به دنبال شاهو رفت

روی پله نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم...

از اینکه ساشا بهوش اومده بود خیلی خوشحال بودم خیلی...

شاید این همه حقارت پایان پیدا میکرد
سرگردان توی سالن راه میرفتم...

هنوز هیچ خبری از ساشا نداشتم

نازیلا و شهلا رفته بودن خونه ی پدریشون و کسی تو سالن نبود
روی مبل نشسته بودم و با پام ضرب گرفته بودم که در سالن باز شد و شاهو تو چارچوب در نمایان شد

از جام بلند شدم که به طرفم اومد

از چهره ش نمیشد فهمید درونش چه خبره...

اما از این مرد عجیب می ترسیدم توی دو قدمیم ایستاد

لب زدم

-ساشا حالش خوبه؟

با تمسخر گفت:
_اوخی نگران شوهر عزیزتی؟

_نباشم؟ اون همسرمه

یهو چونه م رو محکم توی دستش گرفت

_بدبخت اون چه شوهری برای تو داره؟ ها؟ نکنه دلت خوشه به یه اسم تو شناسنامه؟

اینو تو گوشت فرو کن جوری طلاقت رو از ساشا میگیرم که حتی خودشم نفهمه

با شوک نگاهش کردم

_اونطوری به من نگاه نکن ساشای عزیزت حافظه ش رو از دست داده و هیچکس و نمیشناسه...

پس الان دور دوره منه..ِ
@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_140

احساس کردم خونه رو سرم چرخید. باورم نمی شد ساشا حافظش و از دست داده باشه.

_چیه باورت نمی شه؟

چونه ام و بیشتر فشار داد.

_تو مسئول مرگ آقابزرگ هستی، توباعث شدی ساشا از اون بالا پرت بشه پایین. تو مقصر همه ی این اتفاقاتی.


_توهم یک ادم عوضی، دروغ گو و...

دستمو محکم فشار داد.

_تو باید دوباره زنم بشی فهمیدی؟
خوشحال شدی آره؟ ولی با این تفاوت فقط زیر خوابم بشی نه اینکه زنی که همه بدونن.

پرتم کرد، افتادم روی مبل.

انگشت اشارشو سمتم گرفت.

_دیگه دور بر بهراد نبینمت. فهمیدی؟

از سالن بیرون رفت.

دستامو مشت کردم.

_خدایا این چه سرنوشتی هست که برای من رقم زدی؟

دلم برای ساشا سوخت یعنی الان هیچکدوم مارو نمی شناسه؟

سری تکون دادم.

باورم نمیشه

رفتم بالا و مشغول تمیز کردن اتاقم شدم.

تازه کارم تموم شده بود.

که در اتاق با ضرب باز شد. و بهراد عصبی وارد اتاق شد.

متعجب بهش نگاهی انداختم.

_چیزی شده؟ باورم نمیشه پشت این چهره مظلوم یه گرگ درنده باشه.

_چی داری میگی؟!

_چی دارم میگم بگو پس چرا ساشا هول دادی؟

شاهو میگه تو باعث مرگ آقابزرگ شدی

تو باعث حال خراب ساشایی.

سری تکون داد.

_آخه چرا... بگو چرا خانواده ام از تو نفرت دارن پس حق دارن.

_نمی خوای حداقل حرفای منم بشنویی؟

چرخید.

_هر چند گفتن حقیقت بی فایده هست. تو حرف خانوادت رو بیشتر قبول داری تا حرف یک غریبه ی تازه وارد رو.
@vidia_kkk

1401/05/08 20:07

#پارت_141

پاشو توی اتاق گذاشت و در پشت سرش بست.

دست به سینه شد.

_می شنوم، بگو جریان چیه؟

_مگه خانواده ات بهت نگفتن که من مقصر مرگ آقابزرگم، من باعث این حال ساشام ؟

_من به خانوادم کاری ندارم می خوام از دهن خودت کل جریان بشنوم.

_چی می خوای بدونی؟

_همه چیز و همه چیز

کلافه روی تخت نشستم. سرمو پایین انداختم.

_شما می دونید که ساشا چه مریضی داره؟

روی کاناپه نشست.

_نه مگه ساشا بیماره؟!

سرمو بالا کردم وپوزخندی زدم

_چطور خانوادتون بهتون نگفتن؟

_من و بیشتر از این سر در گم و کلافه نکن

بگو بیماری ساشا چیه؟

_واقعا شما نمیدونید که ساشا ناتوانی جنسی داره؟

_چی؟!

_بله همینی که شنیدی. یعنی اون توانایی برقراری رابطه جنسی نداره.

_پس تو چطور زنش شدی؟

_لابد اینم خانوادت بهت نگفته بودن که من قبل از این که زن ساشا بشم همسر اول شاهو بودم.

تند از جاش بلند شد.

_امکان نداره؛ پس چطور الان همسر ساشا هستی؟

تمام ماجرا براش تعریف کردم.

بااینکه برام سخت بود اما گفتم ،حرفام تموم شد.

بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.


دو روزی می شد که ساشا بهوش اومده بود و کسی رو نمی شناخت.

اجازه ی دیدنش و نداشتم.

بلآخره امروز قرار بود از بیمارستان مرخص بشه و بیارنش خونه.

دل تو دلم نبود تا ببینمش.

بهترین لباسم و پوشیدم و آرایش کردم.

با صدای لاستیک ماشین تند رفتم سمت در سالن و باز کردم و اومدم بیرون.

بهراد از ماشین پیاده شد.

لحظه ای نگذشت که ساشا به کمک بهراد از ماشین پیاده شد.

با دیدنش قلبم شروع به تند زدن کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_142

چقدر ضعیف شده بود.

از چند پله باقی مونده پایین اومدم.

بوی دود اسپند پیچید توی دماغم و قصاب گوسفندی جلوی پای ساشا زد زمین.

خانم بزرگ ‌کنار ساشا ایستاد.

دلم میخواست منم می رفتم کنارش ولی می ترسیدم از نشناخته شدن، پس زده شدن.

ساشا با سر در گمی به اطرافش نگاه می کرد.

دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمتشون.

روبه روی ساشا ایستادم

سوالی به من نگاهی کرد و بعد رو به بهراد کرد.

_سلام ساشا

+ من شما رو می شناسم؟

_سری تکون دادم.

_ویدیام

با دستش هولم داد عقب و از کنارم رد شد

و با بهراد هم قدم شد سر خورده و ناراحت سر جام ایستادم.

کسی زد رو شونه ام، سرموبلند کردم که با نگاه تحقیرآمیز شاهو روبه رو شدم.

_می بینی حتی حالام پست می زنه با اینکه نمی شناستت.

تنی بهم زد و رفت

نفسم و با حرص بیرون دادم وارد سالن شدم.

نگاهی به سالن انداختم.

اما ساشا نبود.

بهراد از پله ها پایین اومد.

سوالی نگاهش کردم گفت:

_بردم اتاقتون برای استراحت.
اب میوه و قرصاشو ببر که الان وقت خوردن داروهاشه.

سری تکون دادم و رفتم سمت آشپزخونه، لیوان آب پرتقال تازه برداشتم و از پله ها رفتم بالا؛ هرچی به اتاق نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد.

آروم در و باز کردم و وارد اتاق شدم.

ساشا روی تخت دراز کشیده بود.

رفتم سمتش و لیوان روی میز عسلی کنار داروهاش گذاشتم.

چشمش و باز کرد، نگاهم به چشم های سبز عسلیش افتاد.

لبخندی زدم.

_باید داروهاتو بخوری.

_تو ندیمه منی؟

نمی دونستم چی بگم، فقط سری تکون دادم.

_می خوام حموم برم.

_الان وان برات آماده می کنم

و از جام بلند شدم.....
@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_143

وان پر از آب کردم.

_حموم آماده است.

خواست بلند بشه تند رفتم سمتش بذار کمکت کنم.

با تردید دستش و گذاشت توی دستم.

دستاش هنوزم گرمی قبل و داشت. حسی ته قلبم و زیر رو کرد.

بازوش و گرفتم و تا حمام راهنمایش کردم.

خواستم بیام بیرون که دستم و محکم گرفت.

سوالی نگاهش کردم.

_مگه تو ندیمه ام نیستی پس باید حمومم کنی.

_من؟!

_آره تو، نکنه می خوای سر پیچی کنی یا به برادرم بگم دنبال یک ندیمه دیگه برام باشه؟

_نه نه کمکت می کنم.

دکمه های پیراهن مردونه اش رو باز کردم و آروم از تنش درآوردم.

انداختم تو سبد گوشه ی حمام.

از نزدیکی زیاد گونه هام گل انداخته بود، قلبم انگار داشت میومد تو دهنم.

دستم آروم‌ رفت پایین و کمر بندش و باز کردم.

نگاهم و به پشت سرش بود و با دستم دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم.

خم شدم و شلوارش و از پاش درآوردم.

حالا فقط یه لباس زیر تنش بود.

هیکلش کمی آب رفته بود ولاغرتر شده بود.

توی وان دراز کشید.

چشماش و بست و گفت:

_فکر کنم زیاد توی بیمارستان بودم بدنم کثیفه تمیز لیف بکش.

لیف کفی کردم و از گردن تا سر انگشتاش کشیدم.

آروم روی سینه مردانه اش کفی کردم.

کمی کف به دستام زدم و روی صورتش که حالا ته ریش هم داشت مالیدم.

از پیشونی تا زیر چونه اش، وقتی خوب کف زدم. آب باز کردم.

چشماش و باز کرد.

فاصلمون کم بود صورتم روی صورتش خم بود.

نگاهش دو دو می زد.

زبونم و روی لبم کشیدم.

_ته ریشتم بزنم؟

بی توجه به حرفم گفت:

_لباسات خیس شدن.

خواستم به لباسم نگاهی بندازم که نگاهم به یقه ی بازم افتاد.

دستم و روش گذاشتم.
@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_144

_نترس نمی خورمت.

حرفی نزدم.

وسایل اصلاح رو آوردم وصورتش و اصلاح کردم.

روی موهاش به آرومی آب گرفتم.

از جام بلند شدم.

_تا تو دوش بگیری حوله ات رو میارم.

از حموم بیرون اومدم.

حوله تن پوش ساشا رو برداشتم.

دو تا تق به در زدم و دستم و به داخل بردم.

_حوله ات رو آوردم.

با لمس دستش که دستمو گرفت حوله رو ول کردم.

نگاهی به لباسای خیسم انداختم.

از این که کمکش کرده بودم تا حموم کنه حس خوبی داشتم.

نمی دونم چه کشش عجیبی نسبت به این مرد دارم یه حس عجیب.

با باز شدن در حموم از خیالات بیرون اومدم.

رنگش پریده بود.

می دونستم ضعف داره، رفتم سمتش و بازوشو گرفتم.

_بیا موهاتو سشوار بکشم.

روی صندلی روبرو دراور نشست.

سشوار و به برق زدم و آروم موهاشو سشوار کشیدم.

دلم کمی شیطنت می خواست

اروم دستام و از پشت روی حوله ای تن پوشش گذاشتم و اروم حوله رو عقب دادم

متعجب به کارام نگاه می کرد

که لبخندی زدم و دستم و روی سینه ای برهنه اش کشیدم

اروم دوباره دستم و بالا اوردم و لای موهاش بردم

قفسه ای سینه اش تند بالا و پاین می شد

لحظه ای یادم اومد ساشا توانی برقراری رابطه رو نداره و دوباره سرخورده میشه

عصبی از این شیطنته بی جام ازش فاصله گرفتم

لحظه ای پوزخند گوشه ای لبش رو دیدم
رفتم سمت

بلوز و شلوار خونگی که براش آماده کرده بودم روی تخت گذاشتم.

_من تا لباسم و عوض میکنم تو هم لباساتو بپوش.

سری تکون داد.

لباسامو برداشتم تو رختکن حموم لباسم و عوض کردم.

هنوزم گرمای تنش رو زیر کف دست هام احساس می کردم

از حموم بیرون اومدم .

ساشا روی تخت دراز کشیده بود.

_داروهاتو بخور بعد استراحت کن.

کمی تو جاش جا به جا شد.

دارو هاشو دادم.

_چیزی به یاد نداری؟

_به نظرت انقدر دیوانه ام که خودم رو به نشناختن بزنم.

سری تکون دادم.

دستش رو توی دستم گرفتم.

_نه... نه... من منظوری نداشتم.

استراحت کن.

پشت بهم به پهلو دراز کشید.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_145

از جام بلند شدم.

از اتاق بیرون اومدم.

به طبقه پایین رفتم، همه دور هم نشسته بودن.

بهراد با دیدنم گفت:

_داروهاش و دادی؟

_آره، حموم رفت کمی هم سرش درد می کنه

سری تکون داد.

_طبیعیه فعلا

شاهو پوزخندی زد. گفت:

_بهتره بفهمه کی این بلا رو سرش آورده.

متقابلا پوزخندی زدم

_آره بهتره بفهمه.

خانم بزرگ خیلی جدی روبه هر دومون کرد.

_الآن وقت این حرفا نیست، سلامتی ساشا الان از هر چیزی مهمتره.

تو هم بهتره مثل یک خدمتکار خب حواست به ساشا باشه.

و هر چی خواست در اختیارش قرار میدی فهمیدی؟

فقط سری تکون دادم.

باید صبر می کردم تا میدیدم حال ساشا بهتر میشه یانه.

شب غذاشو بردم تو اتاقش.

کنارش روی تخت نشستم.

_برات غذا آوردم.

_میل ندارم.

_باهم بخوریم؟

نگاهم کرد که سرمو کج کردم و چشمکی زدم

_با من غذا خوردن خیلی خوشمزه هست.

پوزخندی زد.

_چطور؟

_لبامو غنچه کردم.

_حالا

قاشق پر از برنج کردم. بردم سمت دهنش.

سرش و اونور کرد.

گفت:

_میل ندارم.

به این بچه بازیاش خندیدم و قاشق کامل توی دهنم کردم.

با صدا شروع به خوردن کردم.

_اوووم چه خوشمزه هست، وای عالیه

و قاشق بعدی خوردم.

ساشا با تعجب فقط بهم نگاه می کرد.

ابرومو بالا انداختم و قاشق بعدی خواستم تو دهنم بزارم که یهو ساشا جلو اومد و قاشق تو دهنش کرد.

لبخندی زدم.

قاشق بعدی رو خورد.

خواستم بلند بشم که سینی رو گرفت گذاشت روی میز عسلی و مچ دستم و گرفت.

با صدای بمی گفت:

فکر کنم لباتم...
@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_146


_طعم لباتم فکر کنم خوشمزه باشه.

_چی؟


هولم داد روی تخت و خودش روم خیمه زد و گفت:

مگه ندیمه من نیستی پس باید همه جوره من و ساپورت کنی.

من الآن طعم لبات و می خوام.

با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهی کردم.

لبخند دندون نمایی زد.

_دختر شیرینی هستی.

و سرش خم شد.

قلبم تند می زد و حس گرما می کردم.

گونه اش رو آروم رو گونه ام کشید.

گرمای تنش رو از نزدیک حس می کردم.

لبام خشک شده بود.

نمی دونستم چه حرکتی بکنم.

لباش که زیر لاله ی گوشم نشست.

قلبم از حرکت ایستاد.

هر لحظه منتظر بودم ببینم چیکار می کنه.

که از روم بلند شد.

دستش و به شقیقه اش گرفت.

از جام بلند شدم.

_حالت خوبه؟

_سرم درد می کنه.

_بزار داروهاتو بدم.

قرصاشو دادم.

سینی از رو میز برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

لحظه ی آخر نگاهم به نگاه ساشا افتاد چیزی تو نگاهش بود که قلبمو لرزوند.

دستی به زیر لاله گوشم کشیدم.

این مرد عجیب برام دلنشین بود. حس بودن، گرمای وجودش.

سری تکون دادم و لبخندی زدم.

سینی به آشپزخونه بردم.

بهراد با دیدنم ابرو بالا انداخت.

_خورد؟!

_پس چی.

_آفرین خیلی خوبه. مراقبش باش و حواست بهش باشه.

_حواسم بهش هست خیالت راحت.

دوباره به اتاق برگشتم.

یک هفته می شد که ساشا رو خونه آورده بودیم.

تمام وقت کنارش بودم و گاهی توی باغ قدم می زدیم.

داشتیم توی باغ راه می رفتیم که پرسید.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_147


_من زنم داشتم؟

سر جام ایستادم و نگاهی بهش انداختم.

ساشا هم ایستاد و سوالی نگاهم کرد

هول شدم.

_چطور؟

شونه ای بالا انداخت.


_به نظرت چطور داره؟

سری تکون دادم.

_نه منظورم اینه چطور یهو این سوال رو کردی؟

_همینطور تو ذهنم اومد پرسیدم. حالا داشتم یا نه؟

نمی دونستم چی بگم.

_از وقتی من تو این عمارت اومدم نداشتی.

نفسی کشید و یهو بغلم‌کرد.

متعجب از این کارش،گفتم:

_چیکار می کنی؟

حلقه ی دستاش و محکم تر کرد. کنار گوشم لب زد :

_خوبه که زن ندارم.

_چرا؟

_اووم، چون دلم می خواد تو رو بگیرم.

قلبم با شنیدن این حرفش شروع به تپیدن کرد.

با صدای بمی گفت:

_خوشمزه و بغلی هستی.

نمی دونستم خنده کنم یا گریه.

گشتی توی باغ زدیم و به عمارت برگشتیم.

ساشا کنار خانم بزرگ نشست.

شاهو و بهزاد وارد سالن شدن.

ساشا لبخندی زد و گفت:

_خانم جون برام زن بگیر.

خانم بزرگ نگاه متعجبی به من و بعد به ساشا انداخت.

شاهو قهقه ای زد و گفت:

_ساشا چی شد یهو یادت افتاد زن بگیری.

از استرس گوشه ی لبم و به دندون کشیدم.

ساشا نگاهی بهم انداخت، گفت:

می خوام با ویدیا ازدواج کنم.

یهو شاهو اخمی کرد و گفت:

_با این؟!

و انگشتش رو طرفم نشونه گرفت.

ساشا تو جاش جا به جا شد. گفت:

_آره، مگه چیه؟

شاهو عصبی شروع به قدم زدن کرد.

_می پرسی چیه؟ تو می دونی این کیه؟

مسبب تمام بدبختی های ما، مسبب مرگ آقابزرگ.

_یعنی چی؟

_یعنی چی نداره، این حتی مسبب حال الان تو هست.

بعد اینو می خوای؟ می دونی این...

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_148


حرفش و ادامه نداد و با پوزخند نگاهش و بهم دوخت.

می دونستم این مرد می خواد خرابم کنه، پس خودم پیش دستی کردم و گفتم:

_ساشا من زنتم.

ساشا یهو از جاش بلند شد گفت:

_اگه زنم هستی پس چرا روز اول نگفتی؟

_من...

شاهو نذاشت ادامه بدم گفت:

چون روش نمی شد، ساشا تو از خیلی چیزا خبر نداری.

ساشا دستش و به شقیقه اش گرفت.


_یکی بگه اینجا چه خبره؟

خانم بزرگ عصبی گفت:

_بس کنید.


ساشا دستش و بالا آورد، نه خانم بزرگ من باید بدونم تو این عمارت چه خبره.

این دختری که هر شب از من مراقبت میکنه یعنی زن منه؟

رفتم جلو و رو به روش ایستادم .


_ساشا من بی تقصیرم.

ساشا سرش و بلند کرد و با اون چشم های عسلیش نگاهی بهم انداخت.

_چرا همون روز اول راستشو نگفتی؟

شاهو پوزخند صداداری زد
می خواستی چی بگه؟ بگه تو دعوای زن و شوهری هولت دادم از پله ها افتادی اینطوری شدی؟

به آقابزرگ دروغ گفتم و باعث مرگش شدم؟

از جام بلند شدم عصبی سمت شاهو رفتم.

_چرا دروغ میگی؟

شاهو خونسرد دست به سینه شد گفت:

_اگه من دروغ میگم پس بقیه چی حتما اینا هم دروغ میگن؟

سری تکون دادم.

_یه روز تقاص تمام این کاراتو پس میدی.


_هه تو باید تقاص این کاراتو بدی.

من میگم ساشا همچین زنی برات خطرناکه بهتره طلاقش بدی.

چرخیدم و نگاهم به ساشا گره خورد.

از جاش بلند شد، قدم به قدم اومد سمتم

+ باور نمی شه، پس همه ی کارات از روی کلک بود تا منو خام خودت کنی.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_149

_همین ک دیدی حافظه مو از دست دادم شروع به سواستفاده کردن از موقعیت جدیدم کردی.

_ساشا به خدا...

+ هیس نمی خوام چیزی بشنوم.

رفت سمت پله ها.

بلا تکلیف وسط سالن موندم.

نگاهم رو به مردی دوختم که دیگه هیچ امیدی بهش نداشتم.

ساشا حرفای شاهو رو باور کرده و شاهو داره به خواسته اش میرسه.

با صدای خانم بزرگ به خودم اومدم.

_بهتره تو اتاق پایین بمونی تا تکلیفت مشخص بشه.

حرفی نزدم و به سمت اتاق ته راهرو رفتم.

لحظه ی آخر نگاهم به نگاه پیروز مندانه ی شاهو افتاد.

همیشه یک قدم ازم‌جلوتر بود.

با نا امیدی سمت اتاق ته راه رو رفتم

بهراد معلوم ‌نبود کجاست.

زانوهامو بغل کردم.

_چرا تقدیر من این شد خانواده ام طردم کردن، شاهو ازم نفرت داره، ساشا هیچی به خاطر نداره.

نیمه های شب احساس کردم چیزی شکست تند روی تخت نشستم.

صدا انگار از بالا بود.

پا برهنه از اتاق بیرون اومدم.

یه حسی بهم میگفت برای ساشا اتفاقی افتاده

فقط آباژور توی سالن روشن بود.

به حالت دو از پله ها بالا رفتم، دلم شور می زد.

رفتم سمت اتاق ساشا تند در باز کردم.


با دیدن خرده شیشه های مشروب، شکه شدم

باورم نمی شد دوباره مشروب خورده باشه.

با دیدنم سرش و بلند کرد.

تو تاریک روشن اتاق نگاه مغرورانشو دیدم و دوباره همون حس ناشناس بهم دست داد.

چیزی تو دلم زیر رو شد.

با احتیاط پا تو اتاق گذاشتم.

و آروم رفتم سمتش، نگاهم به خون توی دستش افتاد.

سریع رفتم ‌سمت کمد و جعبه کمک های اولیه رو آوردم و کنارش روی میز نشستم.

دستم رو آروم‌بردم جلو و دستش رو گرفتم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_150

دستش سرد بود.

با صدای گرفته ای گفت:

برای چی اومدی بالا؟

همین طور که داشتم دستشو بتادین می زدم گفتم:

صدای شکستن اومد، نگران شدم اومدم بالا.

_هه تو مگه نگران هم میشی؟

_ساشا اونطور که تو فکر می کنی نیست.

شیشه ی مشروب و یهو بالا کشید.

_برام مهم نیست، یه روز شاید این حافظه لعنتی من برگرده.

دستشو پانسمان کردم.

_بزار کمکت کنم.

_نمی خواد، از اتاقم‌برو بیرون.

_اما...

_گفتم برو بیرون.

از جام بلند شدم قدمی برداشتم.

که چیزی توی پام فرو رفت.

_آخی گفتم و نشستم.

شیشه ی بزرگی کف پام فرو رفته بود.

یهو مچ پام گرم شد.

سرم و بلند کردم که نگاهم به ساشا افتاد.

_چرا حواست و جمع نمی کنی؟ اصلا برای چی اومدی اتاق من؟

_نگرانت شدم.

با این حرفم سرش و بلند کرد و نگاهش و به نگاهم دوخت.

خیره ی نگاهش بودم‌ که سرش و پایین انداخت.

نگاهی به کف پام انداخت.

دستی به شیشه زد که آهی کشیدم و دستم روی دستش گذاشتم.

_درد داره نکن.

_داره ازت خون میره باید شیشه رو درش بیارم.

_نه
_ یعنی چی نه ؟؟
ببینم سایزت چنده؟

_سایز چیم؟

اشاره ای به بالا تنه ام کرد.

خجالت کشیده سرم و پایین انداختم.

که با سوزش پام جیغ خفیفی کشیدم.

ساشا شیشه از پام درآورد و انداخت گوشه ی اتاق، پام و محکم بست.

_الان با این پات چطور می خوای از پله ها پایین بری؟

_وای مگه پایین میرم؟

_نه بغل من می خوابی.

پوزخندی زد.

_اگه بغلم بخوابی خودم می فهمم که سایزت چنده.

نگاهش و به نگاهم دوخت.

ضربان قلبم بالا رفته بود.

احساس کردم‌ گونه ها گل انداخته.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_151

یهو دستش و زیر پام انداخت و یه دستش و پشت کمرم، از زمین بلندم کرد.

_دستت درد می کنه؟

_تو نگران دست من نباش.

روی تخت گذاشتم و اومد کنارم اونور تخت دراز کشید.

کمی احساس معذب بودن می کردم.

فاصله بینمون کم کرد و دستش رو دور کمرم حلقه شد.

سرم کنار سرش بود و هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

چشم هام و بستم نمی دونستم فردا و فرداها چه قراره پیش بیاد.

کم کم چشم هام گرم شد و خوابم رفتم .

با صدای در چشم هامو باز کردم.

ساشا هنوز کنارم خواب بود و یه دستش دور کمرم بود و با پاهاش پام و تو پاهاش قفل کرد بود .

با گیجی نگاهی به در باز شده انداختم.

شاهو عصبی توی چهارچوب در ایستاده بود.

پوزخندی زد و گفت:

_به خان داداش.

ساشا چشم هاش و باز کرد.

گیج به من و بعد نگاهی به شاهو انداخت.

با صدای بمی گفت:

_چیزی شده؟

_نه، ولی من باید ازت بپرسم این تو اتاقت کنار تو چیکار می کنه؟

تو نمی فهمی ساشا باعث و بانی تمام این اتفاقات فقط اینه.

بعد تو تخت اونم تو بغل تو می خوابه.


_برو بیرون شاهو، چرا بدون این که در بزنی وارد اتاقم شدی؟

پوزخندی زد و گفت:

_هه

در محکم ‌کوبید و رفت.

ساشا لبه ی تخت نشست.

_فکر کنم پات بهتر شده دیگه می تونی بری.


واقعا تو کارای ساشا مونده بودم.

انگار چند شخصیته هست.

آروم از تخت پایین اومدم و لنگان لنگان رفتم سمت در.

از اتاق بیرون اومدم.

همونطور پا برهنه سمت اتاق خودم رفتم.

خواستم در اتاق ببندم که چیزی مانع اش شد.

برگشتم که شاهو توی چارچوب در نمایان شد.

از ترس هین کشیدم.

پوزخندی زد و وارد اتاق شد.
در و پشت سرش بست و ....

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت152


قدمی برداشتم و رفتم سمتش

کنار وان ایستادم

نگاهی به سرتا پام انداخت

_الان دیگه زنمی پس فکر نکنم مشکلی باشه
بدنم و لیف بکش

خندم گرفته بود

موهام و بالای سرم جمع کردم

کنار وان نشستم

لیف و برداشتم و کفی کردم

شیطنتم گل کرد

این روزا روزگارم خیلی سخت میگذره یه امشب و بیخیال غم شدم

و با ناز دستم و روی سینه ی مردونش کشیدم

کمی خم شدم روش

نفس های گرمش به گردن و صورتم میخورد

آب و باز کردم و دستم و لای موهاش سر دادم

یهو کشیدم سمت خودش
تعادلمو از دست دادم افتادم روش توی وان

_خیس شدم

_عیب نداره الان درشون میاری

متعجب سرم و بلند کردم

که ابرویی بالا انداخت

_میخوای با لباس باهام باشی؟!

_چی؟

دستشو دورم حلقه کرد

_چی نداره
میخوام زنم و لمس کنم

و دستش اومد سمت دکمه های لباسم

مسخ شده نگاهش کردم

ساشا که نمیدونست نمیتونه تا آخر ادامه بده

اگه بفهمه...

سری تکون دادم

باید کاری میکردم

ساشا دکمه های لباسم و دونه دونه باز کرد

از تنم در آورد

دستم و روی بالا تنم گذاشتم

که یهو خیس شدم

سرم و بلند کردم

ساشا دوباره آب پاشید روم

خجالت و گذاشتم کنار و منم آب پاشیدم روش

کشیدم تو بغلش

حالا که چیزی تنم نبود گرمی تنش و به وضوع احساس میکردم

دستش و دور شکمم قفل کرد و کنار گوشم گفت:

_تو چرا انقدر بغلی هستی؟

از این حرفش دوباره چیزی تو دلم تکون خورد

و گونه هام گل انداخت

یه دستش و کمی روی گردنم کشید

چنان با آرامش این کار و میکرد که از لذت چشم هام و بستم.....

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24