#پارت_138
دو روز از اومدن بهراد می گذشت.
و هنوز چیزی بهش نگفته بودن.
توی اتاقم بودم که با داد و بیدادی از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.
رفتم سمت طبقه پایین
بهراد وسط سالن ایستاده بود و شاهو رو به روش
داد زد.
_چرا بهم نگفته بودی آقابزرگ مرده؟ چرا انقدر خودخواهی؟ حتما بلایی هم سر ساشا اومده،
مگه من یکی از آدمای این خونه نیستم؟
مگه من برادرتون نیستم؟ چرا کاری می کنید که حس غریبه بودن بکنم.
نگاهی به خانم بزرگ انداخت ..
خانم بزرگ تو چرا؟
خانم بزرگ اومد سمتش.
_پسرم ما به خاطر خودت چیزی بهت نگفتیم، نخواستیم نیومده ناراحت بشی.
_این حرفا آخه یعنی چی؟ خانم بزرگ غم و شادی شما به منم مربوط میشه.
اون از ازدواج ساشا و شاهو که به من نگفتین؛ حالا هم مرگ آقابزرگم.
می خوام برم سر خاکش همین الان.
شاهو کلافه دستی به گردنش کشید.
_باشه
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد.
شاهو داد زد.
_مونس اون بی صاحاب بردار ببین کیه
_چشم آقا
بعد از چند لحظه گفت:
_آقا از بیمارستانه
گوشام تیز شد و از پله ها اومدم پایین.
_شاهو با چند گام بلند رفت سمت تلفن
_بله... چی بهوش اومده!
چیزی تو دلم تکون خورد یعنی ساشا بهوش اومده.
_الان میام.
شاهو تلفن قطع کرد.
بهراد گفت:
_کی به هوش اومده؟ چرا چیزی به من نمی گید؟
شاهو دست بهراد گرفت.
_بیا تو راه بهت می گم.
خانم بزرگ با عجله گفت:
_منم میام.
@vidia_kkk
1401/05/08 20:07