#پارت71
درو باز کردم
_با من امری داشتین؟!
با دست اشاره کرد تا داخل برم
رفتم جلو رو به روش ایستادم..
خودکارو توی دستش چرخوند گفت:
_فردا شب تو خونه ی یکی از شرکت دار ها جشنی هست
و قراره قرار داد مهمی ببنیدیم
تو هم باید همراه من بیای
به طراح لباس گفتم برات لباس آماده کنه
سری تکون دادم
_بله
_میتونی بری
از اتاق بیرون اومدم
کمی فکرم درگیر فردا شب شد
عصر همراه ساشا به عمارت برگشتیم
همین که وارد سالن شدیم صدای خنده ی نازیلا و شاهو مثل خنجر رو قلبم کشیده شد
همه دور هم نشسته بودن
و چمدون بزرگی کنار پای نازیلا روی زمین بود
نازیلا با دیدن من پوزخندی زد
_سلامی
خطاب به خانوم بزرگ کردم
خواستم برم اتاقم که دستم کشیده شد
متعجب به عقب برگشتم
نگاهم به صورت خشمگین شاهو افتاد
ابرویی بالا انداختم
فشاری به دستم آورد
همه سکوت کرده بودن
_اولین بار و آخرین بارته وقتی وارد این عمارت میشی بدون سلام به من و زنم سرتو مثل چی میندازی پایین میری
اینجا اون طویله ای که زندگی میکردی نیست
فهمیدی؟!
لب زدم:اگه نخوام بفهمم؟!
فشار دستشو بیشتر کرد طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_نکنه دلت برای زیر خوابگی تنگ شده
هوس کردی
_خیلی پستی
پوزخندی زد
دستمو ول کرد
پا تند کردم وارد اتاقم شدم
درو بستم و به در تکیه دادم
نفسم و پر درد بیرون دادم
مردک *** نبود راحت بودم..
@rroommaanniihhaa
1401/05/08 09:37