111 عضو
#پارت71
درو باز کردم
_با من امری داشتین؟!
با دست اشاره کرد تا داخل برم
رفتم جلو رو به روش ایستادم..
خودکارو توی دستش چرخوند گفت:
_فردا شب تو خونه ی یکی از شرکت دار ها جشنی هست
و قراره قرار داد مهمی ببنیدیم
تو هم باید همراه من بیای
به طراح لباس گفتم برات لباس آماده کنه
سری تکون دادم
_بله
_میتونی بری
از اتاق بیرون اومدم
کمی فکرم درگیر فردا شب شد
عصر همراه ساشا به عمارت برگشتیم
همین که وارد سالن شدیم صدای خنده ی نازیلا و شاهو مثل خنجر رو قلبم کشیده شد
همه دور هم نشسته بودن
و چمدون بزرگی کنار پای نازیلا روی زمین بود
نازیلا با دیدن من پوزخندی زد
_سلامی
خطاب به خانوم بزرگ کردم
خواستم برم اتاقم که دستم کشیده شد
متعجب به عقب برگشتم
نگاهم به صورت خشمگین شاهو افتاد
ابرویی بالا انداختم
فشاری به دستم آورد
همه سکوت کرده بودن
_اولین بار و آخرین بارته وقتی وارد این عمارت میشی بدون سلام به من و زنم سرتو مثل چی میندازی پایین میری
اینجا اون طویله ای که زندگی میکردی نیست
فهمیدی؟!
لب زدم:اگه نخوام بفهمم؟!
فشار دستشو بیشتر کرد طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_نکنه دلت برای زیر خوابگی تنگ شده
هوس کردی
_خیلی پستی
پوزخندی زد
دستمو ول کرد
پا تند کردم وارد اتاقم شدم
درو بستم و به در تکیه دادم
نفسم و پر درد بیرون دادم
مردک *** نبود راحت بودم..
@rroommaanniihhaa
#پارت72
لباسام و عوض کردم
موهای بلندم و بستم
بعد از یک ساعت از اتاق بیرون اومدم
ساشا و شاهو نبودن
نازیلا و اون دوتا کنار هم نشسته بودن حرف میزدن
نگاهی به اطراف انداختم
خانوم بزرگ نبود
رفتم سمت آشپزخونه
خدمه سینی کوچکی دستش بود
متعجب نگاهش کردم
_برای کی میبری؟!
_خانوم بزرگ کمی کسالت دارن
_تا چند دقیقه پیش که خوب بودن
_بله اما زمان داروهاشونه
_بده من میبرم و بهش سر میزنم
از خدا خواسته سینی و دستم داد
سینی به دست به سمت اتاقی که زیر پله های مارپیچ بالا بود رفتم
آروم دوتا تق به در زدم
با صدای خانوم بزرگ در و آروم باز کردم
اتاق بزرگ و مجللی بود
خانوم بزرگ روی تخت دراز کشیده بود
وارد اتاق شدم
لبخندی زدم رفتم جلو
خودشو کمی بالا کشید گفت:
_بیا رو تخت بشین
رفتم لبه ی تخت نشستم
سینی و روی پام گذاشتم
_شنیدم کمی کسالت دارین
_دیگه عمری ازم گذشته
اینطور مریض شدن طبیعیه
_این چه حرفیه انشاالله صد و بیست ساله بشین
به قاب عکس رو به روش خیره شد
سرم و کمی چرخوندم
نگاهم به عکس زن و مرد جوانی افتاد
مرد بی شباهت به ساشا نبود
با صداش نگاهی بهش انداختم که هنوز خیره ی عکس بود
_رامیار عاشق شبنم بود...
وقتی ساشا به دنیا اومد خوشی هامون چند برابر شد
رامیار چون تک فرزند بود دوست داشت بچه زیاد داشته باشه و همین کارم کرد
@rroommaanniihhaa
#پارت73
لبخند پر از دردی زد ادامه داد
_شبنم سالی یه بچه برای رامیار میاورد و هر سال یه پسر تپل مپل
خوشی هامون زیاد بود
یه خانواده ی خوشبخت که هیچ دردی نداشتیم
یه روز صبح که رامیار مثل همیشه با شبنم سر کار میرفتن بعد از ربوسیدن بچه ها سوار ماشین شدن
بی خبر از همه جا تو خونه مشغول بازی با نوه هام بودم
که خبر آوردن پسر و عروست ماشین شون ترمز بریده و هر دو در جا تموم کردن
دنیا دور سرم چرخید
کمر آقابزرگ شکست
اون مو قعه ها ساشا فقط 15 سال داشت
مرگ پدر و مادرش براش گرون تموم شد
تمام اون روز هایی که همه زجه میزدیم اشک می ریختم اون یه گوشه می نشست و ساعت ها به رو به روش خیره میشد
بعد از رفتن رامیار و شبنم من موندم و بچه ها
5بچه ی بی پدر و مادر بزرگ کردنشون خیلی سخته
الان نزدیک به 20 سال میگذره
همه سر و سامون گرفتن
اما ساشا هنوزم مثل 15 سالگیشه
حالام داره خودشو با قمار و مشروب خفه میکنه
دستم و روی دستش گذاشتم
_نگران نباشید
حتما از پس خودش و کاراش بر میاد
بچه نیست
سری تکون داد
دارو هاش و بهش دادم
بلند شدم تا از اتاق بیرون بیام که گفت:
_مراقب ساشا باش بچه ام خیلی تنهاست
و با این مشکلی که داره(منظورش و فهمیدم)کمتر با دیگران بخصوص جنس مخالف خو میگیره
اما من بزرگش کردم میدونم چقدر تنهاست و به یه همدم نیاز داره
ازت میخوام تنهاش نذاری
_سعیم و میکنم..
با اجازه...
@rroommaanniihhaa
#پارت74
از اتاق بیرون اومدم
نفسم که از صحبت های خانم بزرگ سنگین شده بود و دادم بیرون
صدای خنده ی اون سه تا کل عمارت و برداشته بود
نازیلا انگار داشت چیزی رو تعریف میکرد
با دیدن من صداشو بلند تر کرد
_وای شاهو نذاشت آب تو دلم تکون بخوره
کلی خوش گذشت
همشم رابطه میخواست
پوزخندی زدم
بیا یه باره بگو باهات چیکار کرد دیگه...
بعد از شام داشتم میرفتم سمت اتاقم که ساشا از دنبالم اومد
متعجب نگاهش کردم
گفت:فردا بعد از شرکت میریم
اگه چیزی لازم داری بردار
_اما من باید آماده بشم
اون لباسم ندیدم
_همه چیز آمادست نگران اوناش نباش
چیزی نگفتم
هر دو خیره ی هم بودیم
نمیدونم دنبال چی تو چشمام بود
فقط زمزمشو شنیدم
_چشمات من و یاده یه نفر میندازه
_چی؟!
انگار از هپروت بیرون اومده باشه دستی به گردنش کشید
_هیچی
و پشت بهم رفت سمت پله های طبقه ی بالا
شونه ای بالا انداختم
وارد اتاقم شدم
بعد از اینکه در و قفل کردم رفتم حموم
دوشی گرفتم
وسایل مورد نیازم رو برداشتم
و تو کیف دستی کوچیکی گذاشتم رو تختم
دراز کشیدم
اما دوباره فکر و خیال اومد تو سرم
دلم برای دیدن خانوادم پر میکشید
باید یه روز میرفتم نزدیک خونمون
و از دورم که شده میدیدمشون
شاید دلم آروم میشد
با ذهنی خسته به خواب رفتم
صبح مثل همیشه بیدار شدم
صبحانه ای خوردم
لقمه ای برای ساشا برداشتم
دلم براش میسوزه....
@rroommaanniihhaa
#پارت75
از آشپزخونه بیرون اومدم
که سینه به سینه ی کسی شدم
سرم و بلند کردم
با دیدن شاهو یه قدم به عقب برداشتم
پوزخندی زد
دستشو بالای سرم روی در ورودی آشپزخونه گذاشت
سرم و بلند کردم
خیره تو چشم هام شد گفت:
_خوشم میاد از صاحبت خوب حساب میبری
خوشم میاد..
همینطوری باش..
پوزخندی زدم
_خیالات برت نداره آقا من تا چند روز دیگه میشم زن آقا داداشت..
شاید به نظر تو مردونگی نداشته باشه اما مرده...
دستش اومد سمت صورتم
_آخه دلت و الکی خوش نکن
دستش و کشید روی گونم
_شاید تورو هم تو قمار باخت
تو براش مثل کالا میمونی
نه حس مردونگی داره عاشقت بشه و مطمئنم نه دوست داره
پس بهش تکیه نکن...
آقای این عمارت منم پس آقای توام هستم...
تو که دلت برای اون دو شب تنگ نشده...
_از آدم بی وجدانی مثل تو همه چی بر میاد...تو...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با کشیده ای که زد صورتم یه وری شد
از درد و سوزش لحظه ای چشم هامو بستم
دستم و روی گونم که میسوخت و داغ شده بود گذاشتم
با نفرت نگاهی بهش انداختم
و از زیر دستش رد شدم
پشت بهش سمت در سالن رفتم..
دستمو گوشه ی لبم کشیدم کمی خونی شده بود
بغضم و قورت دادم
راننده در و برام باز کرد
عقب ماشین کنار ساشا نشستم
ساشا با جدیت و صدای سردی گفت:
@rroommaanniihhaa
#پارت76
_اگه دل تنگیاتون تموم شده بریم
متعجب برگشتم طرفش
_منظور
_حرکت کن
ماشین و روشن کرد
سرم و انداختم پایین
پوزخندی به فکری که ساشا راجبم میکرد زدم
دستی به گونم کشیدم
نگاهی به لقمه ی توی دستم انداختم
انداختمش ته کیفم
و نگاهم رو به پنجره دوختم
تا شرکت حرفی بینمون رد و بدل نشد
راننده در و باز کرد
پیاده شدم
رفتم سمت شرکت که بازوم کشیده شد
نگاهی به دستی که بازوم و چسبیده بود انداختم
سرم و بلند کردم
نگاهم به صورت عصبی ساشا افتاد
_چیزی شده؟!
_فکر نمیکنی نباید سرتو بندازی پایین و بری
امروز اینا یه چیزشون شده
با ساشا هم قدم شدم و با هم وارد شرکت شدیم
ساشا رفت سمت اتاق خودش
پشت میزم نشستم و شروع به کار کردم
مشغول کارام بودم با ایستادن سایه ای کنار میزم و سنگینی نگاهش سرم و بلند کردم
با دیدن شاهو نگاهی بهش انداختم
با دستش ضربه ای روی میز زد
صدامو صاف کردم
_امری داشتین؟!
پوزخندی زد
_هه امر که زیاد دارم
برام چایی بیار
_اما فکر کنم آبدارچی داره این شرکت
خم شد روی میز
چسبیدم به پشتی صندلیم
_کور نیستم
میخوام تو بیاری
تو برای من آبدارچی فهمیدی؟!
تا پنج دقیقه دیگه چای توی اتاقم روی میزم باشه
چرخید رفت سمت اتاقش
خودکار و پرت کردم روی میز
لعنتی....
از جام بلند شدم
رفتم سمت آشپزخونه ی شرکت
@rroommaanniihhaa
#پارت77
توی فنجون چائی ریختم روی سینی کوچیکی گذاشتم رفتم سمت اتاق شاهو
دو ضربه به در زدم و منتظر جواب نموندم و در باز کردم ...
نگاه عصبی بهم انداخت
_ مگه من اجازه دادم وارد اتاق بشی که سرتو انداختی پایین میای تو ؟؟؟
می ری بیرون دوباره در میزنی تا اجازه ندادم وارد اتاق نمی شی
_اما ....
اما اگر نشنوم زود باش.
دندون قروچه ای کردم
در باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.
دوباره به در زدم .
اما جوابی نداد ،
عصبی گوشه لبمو گاز گرفتم
دوباره در زدم بعد از چند دقیقه صدای نحسش بلند شد
در باز کردم
بی حرف چائی روی میزش گذاشتم .
خواستم بیام بیرون که گفت : چائی سرد شده ببر عوضش کن.
_ میخواستین اینقدر من و معطل نکنین حالا هم خودتون...
هنوز حرفم تموم نشده بود زد زیر سینی
با ضرب پخش زمین شد صدای بدی ایجاد کرد از ترس لحظه ای چشم هامو بستم ...
_این فنجون خورد شده رو میبینی دفع بعد یه کلمه روی حرف من حرف بزنی مثل این فنجون تیکه تیکه ات میکنم..
حالا هم کاری که گفتم رو انجام میدی
اول اینجا رو جمع میکنی بعد یه چائی داغ تازه میاری
میدونستم از این مردک هرکاری برمیاد .
بی هیچ حرفی رفتم آشپزخونه جارو رو آوردم
فنجون شکسته رو جمع کردم و با سینی بردم آشپزخونه
یه چائی دیگه ریختم رفتم سمت اتاقش ..
@rroommaanniihhaa
#پارت78
چند ضربه به در زدم
با صداش وارد اتاق شدم
سینی رو روی میز گذاشتم
از اتاق خارج شدم و رفتم سمت میزم
روی صندلیم نشستم
حتی برای ناهار هم نرفتم
بعد از ظهر بود که ساشا اومد
_همراه من بیا
وسایلاتم بردار
میزو مرتب کردم و وسایلامو جمع کردم
همراه ساشا از اون قسمتی که برای کار بود بیرون اومدیم
به یه سالن بزرگی رفتیم
اولین بارم اونجا می اومدم
دختر جوونی اومد طرفم و نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت :
— همون خانمه ست آقا ؟
ساشا سری تکون داد
_اره زود آماده ش کن باید بریم
_ چشم الان
همراه من بیا
همراه همون دختر به سمت اتاقی رفتیم
نگاهی به اتاق پر از لباس انداختم
رفت سمت لباسا و یک لباس قرمز بلند که یقه قایقی داشت و پاینش تا بالای رونم یه چاک بزرگ داشت برداشت اومد طرفم
— بگیر بپوش ببینم چطوره
لباس رو از دستش گرفتم و به قسمی که برای پرو لباس بود رفتم
و لباس رو پوشیدم
لباس فیت تنم بود و هیکلم رو به خوبی نمایان میکرد
با هر راه رفتنم پاهای سفیدم بیشتر جلوه نمایی میکرد
از اتاق بیرون اومدم
چرخی دورم زد
_بشین روی اون صندلی
رفتم رو روی صندلی نشستم
شروع به بابلیس کشیدن موهام کرد
موهام رو یه وری روی شونه ام انداخت
آرایش ماتی کرد و دوباره خیره ام شد
سری تکون داد :
_عالی شدی برم آقا رو صدا کنم تا نظر بده
دختره که از اتاق بیرون رفت ،
نگاهی توی آیینه به خودم انداختم.
@rroommaanniihhaa
#پارت79
با دیدن ساشا توی چهارچوب در هول شدم
قدمی داخل اتاق گذاشت
چرخی دورم زد
نگاهی به سرتا پام انداخت
سری تکون داد
_عالیه همون چیزی که میخوام شده
دختره خندید
_من و دست کم گرفتی عزیزم..
من کارم عالیه
پانجوی مخملی روی دوشم انداخت
کلاهی کج روی سرم گذاشت
کیف دستی قرمزی دستم گرفتم
همراه ساشا از ساختمان بیرون اومدیم
هوا تاریک شده بود
راننده در و باز کرد
با هم عقب ماشین نشستیم
کمی استرس داشتم
چون جایی که میرفتیم نمیدونستم کجاست
بعد از تقریبا نیم ساعت ماشین جلو عمارت ایستاد
راننده بوقی زد..
در های عمارت باز شد
همه جا چراغونی بود
و ماشین ها پشت سر هم پارک کرده بودن
راننده تند در و باز کرد
ساشا پیاده شد و دستشو طرفم دراز کرد
دستم و توی دست ساشا گذاشتم
همراه هم به سمت ساختمان رفتیم
خدمه ای تعظیم کرد و در سالن و باز کرد
با باز شدن در سالن بوی ادکلن های رنگارنگ و مشروب پیچید توی دماغم
صدای خواننده ی زنی همه ی فضا رو برداشته بود
خدمتکار پانجو از روی دوشم برداشت
با تعجب نگاهی به زن و مرد های رو به روم انداختم
زنی با لباس کاملا لخت عربی؛ روی سکو در حال رقص بود
و مردها جام به دست خیره اش....
@vidia_kkk
#پارت80
مثل کاوار میموند
ترسیده بازوی ساشا رو چسبیدم
آروم لب زدم:اینجا چه خبره؟!
ساشا از گوشه ی چشمش نگاهی بهم انداخت
پوزخندی زد
_بهتره خیلی حرف نزنی و همراه من بیای
_با ساشا هم قدم شدم
همینطور که میرفتیم قسمت بالای سالن زیر چشمی نگاهی به اطراف مینداختم
ساشا رو به روی چند تا مرد و زن ایستاد..
دستشو دراز کرد و با هم دست دادن
مرد ها نگاه خریدانه ای بهم انداختن
یکیشون که از همه جوون تر بود گفت:
_این بانوی زیبا و معرفی نمیکنی ساشا؟؟
ساشا دستشو گذاشت روی کمرم گفت:
_ویدیا،منشی شخصی جدیدم
مرد ابرویی بالا انداخت
_خوب لیدی تور کردی
ساشا فقط سری تکون داد
حالم یه جوری بود
از محیط و فضای خونه خوشم نیومد
یکی از زن ها لبخندی زد و با دستش اشاره ای به مبل ها کرد
همراه ساشا روی مبل نشستیم
نگاهی به زنی که با طنازی خاصی میرقصید انداختم
مردی از جاش بلند شد و اسکناسی روی سر زن ریخت
زن با عشوه دور مرد چرخید
مردی سینی به دست طرفمون اومد
و جام های بلند شراب و به همه تعارف کرد
جلوی ساشا خم شد و سینی و گرفت طرفمون
ساشا لیوانی برداشت
نگاهی به من انداخت
خیلی جدی گفت:بردار
متعجب نگاهش کردم
_نشنیدی گفتم بردار
دلم نمیخواد فکر کنن با یه امل اومدم مهمونی
دست دراز کردم و جام آلبالویی رنگ و برداشتم
بدون اینکه به لبم نزدیک کنم روی میز کناریم گذاشتم.....
@vidia_kkk
#پارت81
ساشا لیوانشو یه سر بالا کشید
حس میکردم نگاه کسی روی ماست
اما هرچی زیر چشمی به اطرافم نگاه انداختم اون شخص و پیدا نکردم
با دیدن شاهو که از در اومد تو لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد
اول کمی متعجب شد
اما انگار به خودش اومده باشه نگاهش و ازم گرفت
و با قدم های محکم و بلند اومد سمتی که ما نشسته بودیم
بقیه با دیدنش از جاشون بلند شدن
و با هم دست دادن
مجبور من و ساشا هم از جامون بلند شدیم
شاهو پوزخندی زد
و دستشو طرفم دراز کرد
با نفرت دستم و توی دستش گذاشتم
فشار محکمی به دستم آورد که آخ آرومی گفتم
انگار براش لذت داشت که فشارش و بیشتر کرد
دستم و از توی دستش کشیدم بیرون
جامی برداشت و لیوانشو به لیوان ساشا زد و یه سره بالا کشیدن
با اومدن شاهو بحث کار وسط کشیده شد
چیز زیادی از حرفاشون سر در نیاوردم
شاهو دقیقا با فاصله ی کمی کنار من نشسته بود
آروم گفتم:همسر عزیزتون و نیاوردین؟!
یکی از ابروهاش و بالا داد گفت:
_هه اینجور جاها فقط برای زنای خرابه نمیدونستی بدون
توام که این کاره ای
دندون قروچه ای کردم اما لبخندی زدم
ادامه دادم
_اینم برای خودش شغلیه و کار هرکسی نیست
رومو ازش گرفتم
و تا آخر صحبت ها که بین شرکت دارها رد و بدل شد با شاهو هم کلام نشدم
ساشا بعد از تموم شدن جلسه شیشه ی بزرگ مشروب و برداشت
تکونی داد و درش با فشار باز شد....
@vidia_kkk
#پارت82
با باز شدن در شیشه کف بود که پخش شد
صدای جیغ و دست بلند شد
و خواننده شروع به خوندن آهنگ شاد کرد
همه دو نفره رفتن برای رقص
ساشا دکمه ی بالای پیراهنش و باز کرد
و شیشه مشروب و سر کشید
و روی مبل ولو شد
واقعا نمیدونستم چرا من همچین جایی اومدم
پام و روی پام انداختم و نگاهم و به زن و مردایی که در حال رقص بودن دوختم
با نشستن دست گرمی روی پای لختم لحظه ای تکونی خوردم
و چرخیدم سمت شاهو
با دیدن دستش روی پام عصبی خواستم پام و جا به جا کنم
که فشاری روی پام آورد
_دستت و بردار
_نخوام بردارم چی؟!
پامو تکونی دادم
اما انقدر محکم فشار داد که دردم اومد
_زور نزن تا من نخوام این دست از روی این پا برداشته نمیشه
_لعنتی دست از سرم بردار
خودشو کشید کنارم
کنار گوشم لب زد:دلم میخواد یه بار دیگه زیرم باشی..
چرخیدم که دماغمون بهم خورد
_کورخوندی چنین اجازه ای و بهت نمیدم
هر دو خیره ی هم بودیم
_چیه زنت خوب بلد نیست راضی نگهت داره
و دستم و با عشوه سمت گردنش بردم
انگار شوکه ی کارم باشه دستش از روی پام شل شد
از فرصت استفاده کردم
تند از جام بلند شدم
پوزخندی زدم
_زود وا میدی آقا شاهو
نمیدونستم این همه زبون و از کجا آوردم
با چشم و ابرو دنبال ساشا گشتم همین دو دقیقه پیش روی مبل بود سرم و چرخوندم
و با دیدنش کنار میز قمار رفتم سمتش
پشت میز بزرگی کنار چند مرد و زن که از رفتارشون معلوم بود چه کاره هستن نشسته بود.....
@vidia_kkk
#پارت83
ساشا هنوز شیشه ی مشروب توی دستش بود
دختری آویزونش شده بود و هی دره گوشش وزوز میکرد
میدونستم باز میخوان یه کاری کنن تا ساشا ببازه
با قدم های محکم رفتم جلو و دقیقا کنار ساشا ایستادم
با دیدن من یکی از اون مردا گفت:تو کی هستی؟!
_لازم نمیدونم معرفی کنم
قمارتو بزن
مرد پوزخندی زد
نگاهی به دختری که آویزون ساشا بود انداختم
و خیلی جدی گفتم:ازش فاصله بگیر
_به تو ربطی نداره
پوزخندی زدم
و با دستم تخت سینه ی دختره زدم که تکونی خورد
_بهتره تورتو جای دیگه پهن کنی
خم شدم و برای اولین بار گونه ی ساشا رو بوسیدم
سرش چرخید
و نگاهمون خیره ی هم شد
همیشه تو چشماش نم اشک داشت
با صدای خماری گفت:دفعه آخرت باشه من و میبوسی
لحظه ای متعجب شدم
اما دوباره خودم و به دست آوردم
لبخندی زدم و آروم لب زدم
_من هرکاری دلم بخواد میکنم
دستم و زیر بازوش زدم
پاشو بریم فکر کنم به اندازه ی کافی خوش گذروندی
دستشو از توی دستم بیرون آورد
_تازه سر شبه من باید اینارو ببرم و با دستش میز قمار نشون داد
_تو اگه بخوای ببری نباید انقدر بخوری تا عقل تو از دست بدی
و اینا ازت سوءاستفاده کنن
_بهت گفتم حد خودت رو بدون و به کارای من کاری نداشته باش
هولم داد
که به کسی خوردم
اومدم فاصله بگیرم که دستش و دور شکمم حلقه کرد....
@vidia_kkk
#پارت84
ترسیدم
صدای شاهو از بغل گوشم بلند شد
_چیه پست زد؟!
بهت گفته بودم دور و بر ساشا نباش اون بدردت نمیخوره
یه روزی روی همین میز قمار تو رو هم میبازه
تا وقتی مشروب نمیخوره روش میشه حساب کرد اما وای از روزی که مشروب بخوره
خدا رو هم بنده نیست
دستم و روی دستای گرم و مردونش گذاشتم
و خواستم ازش فاصله بگیرم
سرش و لای موهام برد و با صدای مرتعشی گفت:
_کمتر وول بخور بذار خوش باشیم
نگاهی به ساشای خمار که کمتر از چند دقیقه ی دیگه توی قمار می باخت انداختم
بغضم و قورت دادم
با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
_دستتو بکش
کمتر از یه هفته ی دیگه من میشم زن برادرت
_برام مهم نیست
برادری که نتونه با زنش رابطه برقرار کنه پس زنی نداره
تکونی خوردم
_تو اگه برادر بودی که نمیذاشتی برادرت خودشو اینطور غرق قمار و شراب کنه
_هرکی مختاره تو زندگیش هرجوری زندگی کنه
ساشا هم حتما دوست داره اینطور زندگی کنه...
با پاشنه پا محکم رو پاش زدم
آخی گفت و ولم کرد
_دفعه آخرت باشه به من دست درازی میکنی
_دختره ی وحشی چیه چند نفر و دیدی دم در آوردی
تو باز با من تنها میشی ببینم اون موقع هم میتونی زبون درازی کنی یا نه
رو پاشنه پا چرخید و پشت بهم رفت
نفسم و کلافه بیرون دادم
رفتم سمت ساشا و پشت سرش ایستادم
دستم روی شونش گذاشتم
نگاهم و به میز قمار دوختم....
@vidia_kkk
#پارت85
مرد نگاهی به ساشا انداخت که داشت مشروب میخورد
خواست مهره ای رو جا به جا کنه
فکر میکرد کسی حواسش بهش نیست
همین که خواست مهره رو جا به جا کنه زودتر از اون مهره رو جا به جا کردم
همیشه با ماه پری و ناز پری بازی میکردیم
مرد متعجب به دست من نگاه کرد
دستی زدم گفتم:کیش و مات
صدای قهقه ی زن و مرد ها بلند شد
ساشا گیج گفت:چی شد؟!
یکی از اون مرد ها گفت:برای اولین بار بردی پسر
و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت گفت:
_کاش ما هم از این لیدیا داشتیم
نگاه غضب آلودی بهش انداختم
و رو به مرد گفتم:سر چی شرط بسته بودین؟!
_به تو ربطی نداره
_فکر کردی مثل بقیه وقتا میتونی ساشا رو تلکه کنی
کور خوندی،چیزی که باختی رو بده بالا
عصبی دست کرد تو جیبش و بسته ی اسکناسارو رو میز پرت کرد
پولارو برداشتم
دست زیر بازوی ساشا که حالا خماره خمار بود انداختم
با نگاهم دنبال راننده کل سالن و نگاه کردم
کنار دره ورودی ایستاده بود
اشاره کردم تا بیاد
راننده تند اومد سمتمون و زیر بازوی ساشارو گرفت
خدمتکار پانجومو روی دوشم انداخت
از دنبال ساشا و راننده راه افتادم
که کسی محکم بازوم و کشید
کارش انقدر ناگهانی بود که پرت شدم تخت سینه اش
سرم و بلند کردم
نگاهم به قیافه ی پر از خشم شاهو افتاد....
@vidia_kkk
#پارت86
سوالی نگاهش کردم که یعنی چی میگی
پوزخندی زد
_چیه؟
_دختره ی هرزه دایه عزیزتر از مادر شدی برای برادر من
_کجا شو دیدی اون قراره شوهرم بشه
و من پا به پا باهاشم
دیگه نمیذارم تواین منجلاب فروبره
تو ام بهتره حواست به زندگی خودت باشه
و عصبی بازومو از توی دستش بیرون کشیدم
از ساختمون بیرون اومدم
راننده در و برام باز کرد
کنار ساشا روی صندلی عقب نشستم
راننده ماشین و روشن کرد
یهو سر ساشا کج شد و روی شونم افتاد
انگار چیزی و زیر لب زمزمه کرد
نا مفهموم بود حرفهاش
دستم و دراز کردم و دستای مردونش و توی دستم گرفتم
راننده ماشین و توی باغ عمارت نگهداشت
اومد در سمت ساشا روباز کرد
و کمک کرد ساشا از ماشین پیادت بشه
از ماشین پیاده شدم
راننده ساشا رو ول کرد
که اگه نگرفته بودمش پخش زمین شده بوده
نفس زنان عصبی گفتم:
_این چه کاریه؟!
چرا نمیبریش؟!
_ببخشید خانوم ما اجازه نداریم
اگه آقا شاهو ببینن اخراجم میکنن
باورش برام سخت بود یه برادر انقدر سنگ دل باشه
ساشا تلو خوران ازم فاصله گرفت
خمارگفت:
_تو هم دست از سرم بردار برو پی کارت
خودم میدونم دارم چیکار میکنم
قدمی برداشت که خورد زمین
کنارش روی زمین نشستم
_کاریت ندارم فقط تا اتاقت میبرمت
باشه؟؟
@vidia_kkk
#پارت87
چیزی نگفت
دستش و دور گردنم انداخت و دستم و دور کمر مردونش حلقه کردم
_خودتم کمک کن تا ببرمت اتاقت
از زمین بلندش کردم
و به سختی سمت ساختمان رفتیم
همین که وارد سالن شدم
با دیدن نازیلا لحظه ای تعجب کردم
یه لباس کوتاه دکلته تنش بود
و آرایش غلیظی کرده بود
پاش و روی پاش انداخته بود
پوزخندی زد و روش و ازم برگردوند
بی توجه بهش سمت پله های طبقه ی بالا رفتیم
ساشا روروی تخت گذاشتم که پرت شدم تخت سینش
سرم و بلند کردم و دستم و روی سینه ی مردونش گذاشتم
خمار چشماش و باز کرد
و خیره ی لب هام شد
گرمی بدنش و زیر بدنم احساس میکردم
قلبم شروع به تپیدن کرد
و گونه هام داغ شد
دستش اومد سمت صورتم و آروم زیر لبم دست کشید
یهو مثل اینکه جنون بهش دست بده زد تخت سینم
از تخت پرت شدم
نفس زنان روی تخت نیم خیز شد
فریاد زد
_ بهت گفتم بدم میاد از ترحم
دست از سرم بردار وگرنه میکشمت
از اتاقم برو بیرون،بروبرو
از جام بلند شدم
_باشه میرم آروم باش
و قدمی برداشتم
روی تخت ولو شد
میدونستم حالش خوب نیست
و کارهاش دست خودش نیست
از اتاق بیرون اومدم
اما با دیدن شاهو و نازیلا لحظه ای سر جام ایستادم
شاهو نازیلا رو چسبوند به دیوار
و لب هاشو وگذاشت روی لب های نازیلا
دستش رفت سمت بالا تنه ی نازیلا...
@vidia_kkk
#پارت88
خودم و کشیدم سمت دیوار تا نبینتم
چون باید از جلوشون رد میشدم
نمیخواستم ببینم اما چشم های نا فرمانم به حرف من نبودن
چشم هام چرخید و روی معاشقه ی نازیلا و شاهو ثابت موند
دست شاهو که روی بالا تنه ی نازیلا نشست صدای آه ناله اش بالا رفت
دستم روی گوشام گذاشتم
و قطره اشکی از چشم رو گونم چکید
دیگه تحمل اونجا موندن و دیدن معاشقه ی اون دو تا رو نداشتم
با پشت دست صورتم و پاک کردم
نفس کشیدم و بی تفاوت از کنارشون رد شدم
با پوزخند گفتم:اتاق خواب برای چنین مواقعیه،همه میدونن شما مردونگی داری دیگه لازم نیست ثابت کنی
و نموندم تا عکس العملشون و ببینم
پا تند کردم از پله ها پایین رفتم
وارد اتاقم شدم
و با همون لباسا خوابیدم
صبح با صدای وحشتناک کوبیدن چیزی به در اتاق بیدار شدم
هراسون رفتم سمت در وبازش کردم
با دیدن ساشا حرفی که میخواستم بزنم تو دهنم ماسید
درو محکم هل داد و اومد داخل
قدمی به عقب برداشتم
_کی به تو گفت دیشب سر میز قمار بیای ها؟؟
کی بهت این اجازه رو داده بود؟!
_من فقط میخواستم تو..
با نشستن دستش روی صورتم حرفم نا تموم موند
با تعجب و شوک بهش نگاه کردم
عصبی دستش و لای موهاش فرو برد
_یه بار بهت گفتم حد خودتو بدون
اما انگار تو حرف حالیت نمیشه...
@vidia_kkk
#پارت89
و پشت بهم از اتاق بیرون رفت
هاج و واج موندم
باورم نمیشد جواب محبتم سیلی باشه
بدون حرفی آماده از عمارت بیرون زدم و سوار ماشین شدم
راننده منتظرم بود
ساشا و شاهو انگار رفته بودن
وارد شرکت شدم
پشت میزم نشستم لحظه ای دلم برای مادر و بقیه تنگ شد
شماره ی خونه روگرفتم
بعد از چند بوق صدای آدینه پیچید توی گوشم
_بفرمایین
_سلام
لحظه ای صدایی به گوشم نرسید
بعد از چندلحظه صدای غمگین آدینه بلند شد
_ویدیا دخترم تویی؟!
_آره منم بچه ی نا خلف پدرم
_اینطور نگو مادر خوبی؟!
_خوب یابد میگذره آدینه دلتنگم
_الهی دورت بگردم ما هم دلتنگتیم
_آدینه مادرم کجاست دلم براش تنگ شده؟؟
پری ناز و ماه پری چی؟
دیگه منو دوست ندارن؟
منم دخترشونم..
پدر خوبه؟!
_چی بگم مادر
حال اون دو تا هم خوب نیست
_آدینه امروز میخوام بیام خونه
دیگه طاقت ندارم
دارم از دلتنگی میمیرم
_قدمت سر چشم مادر
بیا دورت بگردم
با خدافظی از آدینه تا بعد از ظهر دل تو دلم نبود
بدون اینکه به کسی اطلاع بدم از شرکت بیرون زدم
و یه راست خونمون رفتم
رو به روی در فلزی بزرگ خونمون ایستادم
یاد روزای خوبی که داشتم افتادم
بغض نشست توی گلوم
کاش هیچ وقت به خاطر شهرت شاهو و اون عمارت وعشقی که تبدیل به نفرت شد با شاهو ازدواج نمیکردم
اون عمارت با اون همه شکوه برام زندانه
@vidia_kkk
#پارت90
با قدم های لرزوو رفتم سمت خونه
با دلی نگران دست لرزونم رو روی زنگ گذاشتم
با باز شدن در آروم قدم گذاشتم توی حیاط کوچک با صفامون
در سالن باز شد
نگاهم روی ناز پری ثابت موند
با دیدنم تند اومد طرفم و خودشو انداخت تو بغلم
همدیگرو محکم بغل کردیم
زدم زیر گریه
_خیلی بی معرفتی ناز پری نگفتین یه خواهریم داشتیم؟
_ببخش ویدیا بابا نذاشت بیایم
نه من نه مامان
_تو...
دستم و کشید
با هم به سمت خونه رفتیم
_بابا کجاست؟ !
_نگران نباش بابا نیست
_مامان چی؟؟
_تو اتاقشه
آدینه با دیدنم اشک نشست توی چشم هاش و بغلم کرد
چقدر از این زن دانا ممنون بودم
هیچ سوال و جوابی نمیکرد
رفتم سمت اتاق مامان
نگاهی به ناز پری انداختم
_برو ویدیا،از دیدنت خوشحال میشه
آروم دستگیره رو پایین دادم
نگاهم به مادرم افتاد که روی تخت به پهلو دراز کشیده بود
_ناز پری برو بیرون
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود
رفتم سمت تخت
_مامان منم
یهو مامان از جاش نیم خیز شد
با دیدنم شکه نگاهی بهم انداخت
_بگو که خواب نمیبینم
خودمو انداختم تو بغلش و دستامو دورش حلقه کردم
عطر تنشو بلعیدم
با بغض نالیدم
_خواب نیستی مامان
منم ویدیا...
@vidia_kkk
#پارت91
مامان سر و صورتم و بوسید
با دوتا دستاش صورتم و قاب گرفت
_کجا بودی مادر؟؟
نمیگی دق میکنم
نمیگی میمیرم
دستاشو بوسیدم
_من کجام شما کجایین
یه حالی از من نپرسیدین
نگفتین پیش خودتون یه دختری هم دارین
مامان من بد نیستم
من بد نبودم
نمیدونم چرا اینطوری شد
چرا بابا پشتم و خالی کرد؟؟
چرا شماها تنهام گذاشتین؟؟
_ما تنهات نذاشتیم
همیشه به یادتیم
اما کمر پدرت شکست
آبروش رفت
_مگه من چیکار کردم؟؟
منم دخترشم
_میدونم مادر میدونم..
یهو در اتاق باز شد
چرخیدم
نگاهم به پدرم که تو چهارچوب در ایستاده بود افتاد
خوشحال از جام بلند شدم
رفتم سمتش
خواستم بغلش کنم که دستش رفت بالا و روی صورتم نشست
احساس کردم قلبم هزار تیکه شده
دستم و روی صورتم گذاشتم و اشکام روی گونه هام افتاد
لب زدم:بابا
_بهت گفته بودم تو خونه ی من جایی نداری
با اجازه کی اومدی؟؟
کی بهت گفت بیای؟؟
من دختری به اسم تو ندارم میفهمی؟!؟! ندارم
حالام از خونه ی من برو
_مرد این رفتار چیه؟؟
ویدیا دخترمونه چرا نمیفهمی؟
چرا انقدر سنگ دل شدی؟
یهو بابام دستم وگرفت و کشون کشون از اتاق بردم بیرون
در سالن وباز کرد
پرتم کرد تو حیاط گفت:
_وقتی آبروی من و داشت میبرد فکر کرد پدری داره؟....
@vidia_kkk
#پارت92
صداش انگار میلرزید
_بابا من دختر بدی نیستم
اشتباه میکنین
_هه اشتباه؟!
راست میگی اشتباه کردم بهتون بها دادم
از خونم برو بیرون اگه میخوای ما در آرامش باشیم
اگه مارو دوست داری دیگه هرگز اینجا نیا میفهمی؟؟نیا
و پشت بهم سمت در وردی رفت
مادر اومد سمتم که گفت:
_برای آخرین بار با دخترت خداحافظی کن..
و رفت داخل
مامان کنارم روی زمین نشست
و سرم و توی بغلش گرفت
زدم زیر گریه
میون هق هقم گفتم
_مامان چرا تنهام میذارین من دوست ندارم به اون عمارت برگردم
_چیکار کنم؟ منم نمیدخوام تو بری
پدرت روی دنده ی کج افتاده
اشکام و پاک کردم
از بغل مامان بیرون اومدم
_من باید برم مامان
خوشحال شدم دیدمتون
شاید دیگه هیچ وقت من و نبینین
و پشت به مامان به سمت در حیاط دویدم بی توجه به ویدیا ویدیا گفتن های مامان
از خونه زدم بیرون
با قلبی شکسته سوار ماشین شدم
و آدرس اون عمارت نفرین شده رو دادم
هوا تاریک شده بود
با ترس و لرز در بزرگ فلزی عمارت و زدم
همین که در باز شد باغبون با دیدنم زد رو دستش گفت:
_کجایی تو دختر جان هان؟؟
از زندگیت سیر شدی؟؟
آقا میکشتت
ترس افتاد تو جونم
_چی شده مشتی؟!
_میخواستی چی بشه؟؟
کجایی تو همه توی عمارت جمع شدن
آقا گفته فرار کردی
وارد باغ عمارت شدم
کیفم وسفت چسبیدم
و با قدم های لرزون رفتم سمت عمارت
زیر لب همش دعا دعا میکردم
و از اینکه چه اتفاقی قراره بیوفته لرز تو تنم میوفته
در سالن و باز کردم که....
@vidia_kkk
#پارت93
با دیدن کل خانواده ترسیده قدمی به عقب برداشتم
آقا بزرگ عصاشو زد زمین گفت
_کجا بودی تا حالا
نمیدونستم چطور بگم کجا بودم
_مگه با تو نیست آقا بزرگ؟
نگاهی به قیافه ی برزخی شاهو انداختم
آروم لب زدم:دلم برای خانوادم تنگ شده بود
_تو غلط کردی رفتی
حقته تنبی بشی
خواست بیاد سمتم که آقا بزرگ گفت:
_صبر کن شاهو
چرا به من اطلاع ندادی که رفتی؟
سرم و پایین انداختم
_ببخشید یهو شد
دیگه تکرار نمیشه
_تو غلط کردی تکرار کنی
چنان درسی بهت بدم تا یادت نره
خواست بیاد سمتم که آقا بزرگ گفت:
_دیگه تکرار نمیکنی
دفعه آخرت باشه
_آقا بزرگ بذار ادبش کنم
آقا بزرگ نگاهی به شاهو انداخت گفت:
_حق داره دیدن پدر و مادرش بره
ولی چون بدون اجازه رفته دیگه این اجازه رو نداره
و توام بهتره کاری بهش نداشته باشی
عصاشو گرفت سمتم
_برای فردا آماده باش
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد
_فردا قراره عاقد بیاد و تو و ساشا رو به عقد هم در بیاره
سرم و انداختم پایین گفتم:چشم
آروم با ترس قدمی داخل گذاشتم
هرکسی رفت سمت کار خودش
رفتم سمت اتاقم
آروم در اتاق و باز کردم
وارد اتاق شدم
خواستم در و ببندم که یکی محکم درو هول داد خورد به کمرم
با ترس به عقب برگشتم...
@vidia_kkk
#پارت94
با دیدن نازیلا یکی از ابروهام بالا رفت
عصبی غریدم
_ اون طویله ای که بودی در نداشت که سرتو میندازی پایین میای اتاق دیگران؟
دستشو برد بالا تا بزنه تو صورتم
مچ دستشو گرفتم
_چیه دور برت داشته
فکر کردی کی هستی؟
عصبی دستشو از تو دستم کشید گفت:
_دور و بر شوهرم نباش
_هه من دور بر شوهر توام؟؟
کی گفته؟
آخه نکنه میترسی از اینکه از روی لج و لجبازی اومده گرفتت؟؟
سرم و بردم جلو
چشم هام و به چشم هاش دوختم
_ببین دختر جون آدم چیزی رو که بالا بیاره دوباره نمیخوره
شاید از نظر تو و بقیه من خراب بیام
و شاهو من و پس زده اما این و آویزه ی گوشت کن دندونی که درد میکنه رو میکنن میندازن دور
و چه خوب شد که شاهو زود از زندگیم رفت
دست به سینه شدم
پوزخندی زدم
_اما اینکه شوهرت هنوزم شاید به من حسی داره دست من نیست
حالا هم از اتاقم برو بیرون
نفس های کش دار عصبی کشید
چرخید بره که برگشت گفت:
_یه کاری میکنم سگ روت تف نندازه
هنوز من و نشناختی دختره ی هر جایی
و از اتاق رفت بیرون
عصبی کیفم روی تخت پرت کردم
امروز به اندازه ی کافی ناراحتی و تنش داشتم
از فردا معلوم نبود چه در انتظارمه
چرا بابا قبولم نکرد؟
چطور دلش اومد؟
لامپ اتاق و خاموش کردم
و زیر پتو خزیدم
فردا روز پر کاری برام بود
@vidia_kkk
#پارت95
هوا گرگ و میش بود که از خواب پریدم
نگاهی به ساعت انداختم رفتم سمت حموم زیر دوش ایستادم .
از حموم بیرون اومدم بدنم و خشک کردم و کت و دامن عنابی رنگی پوشیدم موهامو جمع کردم
بعد از کمی به صورتم رسیدن از اتاق بیرون اومدم صدای کفشای پاشنه بلندم تمام فضا رو برداشت
همین که به سالن اصلی رسیدم نگاها چرخیدن روم
شاهو عصبی نگاهشو ازم گرفت
اما نگاه خیره ی ساشا رو هنوز حس میکردم
با قدم های محکم رفتم سمت میز و روی صندلی نشستم با ارامش شروع به خوردن صبحانه ام کردم
اقا بزرگ از روی صندلیش بلند شد همین که آقا بزرگ رفت
صدای پچ پچ بقیه بلند شد
بی توجه بهشون صبحونه ام رو خوردم کم کم بقیه هم از جاشون بلند شدن
خواستم از جام بلند شم که شاهو
گفت
_بشقابی که خوردی رو می بری اشپزخونه اینجا کسی نوکرت نیست
نمیخواستم دوباره اتو دستش بدم
بشقابم رو برداشم و رفتم سمت اشپزخونه و تو سینک گذاشم
از اشپزخونه بیرون اومدم که کسی دستم و کشید و محکم کوبیدم به دیوار
پشتی اشپزخونه
که دید به سالن نداشت
ترسیده سرم و بلند کردم نگاهم به قیافه حق به جانب شاهو افتاد
بهم چسبید و دستاشو روی دیوار کنارم سرم گذاشت
@vidia_kkk
بهترین رمان های آنلاین رو براتون آپلود میکنم😍😍 با ما همراه باشید😉😉💚💙❤
111 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد