The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_153

دست کفیش رو تا زیر کتفم آورد.

حالم دست خودم نبود، بوسه اش که به روی گردنم نشست؛ دستم را روی دستش گذاشتم.

با صدای مرتعشی گفت:

_تا حالا باهات رابطه داشتم؟


از این حرفش شوک زده شدم، نمی دونستم چی بگم.

آب گلومو قورت دادم و چرخیدم تا صورتش و ببینم.

نگاهم و به چشم های نم دارش دوختم.

خیره ی نگاهم شد لب زد.

_چشم ها تو دوست دارم.

بغض نشست تو گلوم.

این‌مرد داشت با من و احساساتم چیکار می کرد.

سرش اومد جلو که سرم بردم عقب و ناگهان هولم داد پرت شدم کف وان.

خنده ای کرد و اومد روم.

دستم را روی سینه اش گذاشتم.

_برو اونور

_نخوام برم چی؟

خندیدم.

_باشه پس من میرم.

خواستم خودمو بکشم که سنگینیشو انداخت روم.


لحظه ای نفسم رفت.

دستامو با دو تا دستش گرفت بالای سرم.

جام خفه و تنگ بود.

سرش اومد جلو.

نباید می ذاشتم بفهمه که مشکل داره. اما نمی دونستم که چیکار کنم.

یهویی گفتم:

_ساشا روی کتفت چیه ببین؟

دستمو ول کرد.

از فرصت استفاده کردم و با دستام قلقلکش دادم.

خندید گفت:

_حالا سر منو شیره میمالی؟

_با خنده از زیر دستش بیرون اومدم.

از جاش بلند شد و دستمو کشید.

_دوش بگیریم و بریم بیرون.

سری تکون داد و با هم زیر دوش وایسادیم‌.

ساشا موهام و کفی کرد.

_چه موهای بلندی داری.

دستامو به موهاش رسوندم و لای موهاش لغزوندم.

کمی روی پنجه پا بلند شدم.

بوسه ای روی سیبک گلوش زدم و با چشمکی ازش فاصله گرفتم

به سمت رخت کن رفتم.

ساشا هنوز زیر دوش بود.

حوله برداشتم و دورم پیچیدم.

از حموم بیرون اومدم....

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_154

داشتم لباسمو می پوشیدم که ساشا از حموم بیرون اومد.

با دیدنش لبخندی زدم.

رفت سمت آینه، قطرات آب هنوز روی پوست تنش بود.

حوله کوچکی برداشتم و رفتم کنارش، پشت سرش ایستادم.

حوله رو بالا آوردم و وسط دو کتفش گذاشتم و آروم آروم خشکش کردم.

کنار گوشش لب زدم.

_لباستا بپوش

ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت تخت.

گوشه تخت دراز کشیدم.

بعد از چند دقیقه لامپ اتاق خاموش کرد و اومدکنارم دراز کشید.

_ساشا؟

_جانم

چنان با محبت جانم گفت که حرفم یادم رفت.

_چیزی میخواستی بپرسی؟

چرخیدم و رو به ساشا دراز کشیدم.

به پهلو شد و چشم هاشو به چشمام دوخت.

_چی می خواستی بگی؟

زبونمو دور لبام کشیدم گفتم:

تو چطور باور کردی که من هولت ندادم؟

دستش و روی لبم گذاشت و آروم کشید تا گوشه لبم و گفت:

_هیس دوست ندارم تا برگشتن حافظه ام راجب این موضوع صحبت کنیم.

چشم هامو باز و بسته کردم و دیگه حرفی نزدم .

چند روزی بود که همه جا امن و امان بود و کمتر شاهو رو می دیدم.

شب بعد از شام شاهو گفت:

_برا فردا شب یه مهمونی قراره بدم، شاید تو هم حالت بهتر شد و چیزی یادت اومد.

ساشا سری تکون داد.

شاهو دستش زیر لبش کشید و نگاه خیره ای بهم انداخت.

نمیدونم چرا از حالت نگاهش بهم استرس دست داد.

به دلشوره افتادم.

از صبح همه در حال تکاپو بودن.

کت و شلوار خوش دوختی برا ساشا آماده کردم.

کت و شلوار بهراد هم اتو کردم و رفتم سمت اتاقش.

دو تا تق به در زدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_155

با صدای بهراد وارد اتاق شدم.

پشت میزش نشسته بود، با دیدنم لبخندی زد و گفت:

_چرا خودت و به زحمت انداختی.

_کاری نکردم.

لباساش و روی تخت گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام که بهراد گفت:

_ویدیا حالت خوبه؟

_آره، چطور؟

_اما نگران به نظر میای.

_نه چیزی نیست خوبم.

از اتاق بیرون اومدم رفتم سمت اتاق خودمون تا آماده بشم.

وارد اتاق شدم، ساشا توی اتاق نبود از فرصت استفاده کردم.

لباسمو در آوردم و فقط لباس زیرهام موندن

روبه روی آینه ایستادم و دستی زیر موهای بلند مشکیم کشیدم و پخششون کردم.
یهو
در اتاق باز شد.

ترسیده و بهت زده دستمو روی بدن لختم گذاشتم.

ساشا در اتاق بست و نگاهی به سر تا پام کرد.

اومد جلو. هول شده بودم.

با ته ته پته گفتم

_می خواستم لباسمو بپوشم.

رفتم سمت کمد که دستم و کشید پرت شدم توی بغلش.

دستش و روی کمر لختم گذاشت پنج های گرمش که کمر لختم رو لمس کرد حالم یه جوری شد و

قلبم شروع به تند زدن کرد.

آروم دستشو نوازش گونه کشید و تا زیر کتفم بالا اومد.

حالم دست خودم نبود.

فشاری به پهلوش آورد .

نفس های ساشا هم تند شده بود‌.

خم شد و زیر گردنمو بوسید، گرمی لباش روی پوست گردنم نشست.

حالم بدتر شد.

یهو دست انداخت زیر پام و از زمین بلندم کرد.

جیغ خفه ای کشیدم.

_ساشا بزارم پایین

ساشا ابروی بالا انداخت

_نه دیگه نشد این همه مدت ازم فرار کردی امشب دیگه نمی تونی.

_اما ساشا الان مهمونا میان بزارم پایین.

استرس گرفتم.

_اگه بفهمه چی خدایا...

گذاشتم روی تخت و روم خیمه زد.

چشم هام و به چشماش دوختم.

دستش اومد سمت بدنم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_156

دستش و آروم زیر گردنم کشید و اومد پایین تر. مسخ شده، فقط لبم و گاز می گرفتم.

سرش روی صورتم خم شد و پیشونیم و بوسید و لبش رفت پایین و کنار لبم مکثی کرد.

یهو از جاش بلند شد.

دستش و به سرش گرفت.

_حالت خوبه ساشا؟

سرش و بلند کرد نگاهش و به نگاهم دوخت با صدایی که انگار ترس و غم هردو با هم داشت گفت:

_چرا نمی تونم بهت نزدیک بشم ویدیا چرا؟

تا میام لمست کنم تمام حس هام می پره؟

چرا حال من اینه؟ چرا؟

_آروم باش ساشا خوب میشی مطمئنم

پوزخندی زد.

_خوب میشم.

از جاش بلند شد.

_لعنتی نمی فهمی برای با تو بودن دارم له له می زنم اما نمی تونم.

نمی دونستم که چی باید بگم تا آروم بشه.

اومد طرفم و خم شد روی صورتم.

_ویدیا ما قبلا باهم رابطه داشتیم یا نه؟

فقط نگاهش کردم.

دستش و به موهاش کشید.

_من این سکوت چی تعبیر کنم؟

عجز و ترس تو صدا و نگاهش می دیدم.

عصبی فریاد زد:

_چرا هیچی یادم نمیاد؟ چرا نمی دونم کیم؟

چرا ... توی لعنتی هم چیزی نمیگی؟ چرا هیچکس از حقیقت حرف نمیزنه؟

از جام بلند شدم و رفتم سمتش. دستامو دورش حلقه کردم.

_ساشا آروم باش. تو حالت خوب میشه من میدونم.

بازوهامو گرفت، چشم هاشو به چشمام دوخت.

لب زد:

روزی بفهمم تمام حرفایی که راجبت میزنن راسته لحظه ای نمیذارم تو این شهر زندگی کنی.

_ساشا.

_هیس

ازم فاصله گرفت.

_بهتره آماده بشی بریم پایین.

رفت سمت لباساش.

سر خورده و غمگین لباس هام و پوشیدم.

دستی به صورتم کشیدم نگاهی به کت و شلوار تنم انداختم.

راضی از ظاهرم، دستم به دور بازوی ساشا حلقه کردم

اما دل تو دلم نبود کاش ساشا زودتر حافظه اش رو به دست بیاره ...

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_157

ساشا نگاهی به من بعد به دست حلقه شده ام انداخت.

بدون حرفی باهم ازاتاق بیرون اومدیم.

با قدم های آروم و هماهنگ از پله ها پایین اومدیم.

تعداد کمی زن و مرد اومده بودن.

عکس بزرگی از اقا بزرگ روی دیواری که به همه ی خونه دید داشت نصب بود.

نگاهم و به اون مرد مقتدر انداختم.

چند وقت یا چند ماه بود که از بین ما رفته بود و نوه هاش در تکاپوی میراث بودن.

مرد میانسالی با لبخند اومد سمتمون، روبه روی ساشا ایستاد.

ساشا نگاه گنگی بهش انداخت.

که مرد دستشو جلو آورد گفت:

_سلام‌ پسرم. ایمانی هستم وکیل پدر بزرگت.

ساشا دستش و فشرد.

_سلام آقای ایمانی

_از شاهو شنیدم تو اسب سواری افتادید و حافظتون از دست دادید.

پوزخندی زدم و تو دلم‌گفتم:

چقد این مرد میتونه پست باشه.

ساشا فقط سری تکون داد.

ایمانی با لبخندی ازمون فاصله گرفت.

شاهو پوزخندی زد و گفت:

_ چطوری؟

و به پشت ساشا زد.

_میبینی که خوبم، راستی چرا به آقای ایمانی دروغ گفتی؟

_ساده ای بردار چی به آقای ایمانی میگفتم هان؟ برم بگم که زنش از پله ها پرتش کرد؟

براق شدم طرفش که گفت:

_چیه مگه دروغ میگم؟ اگه دروغه بیا ثابتش کن.

تن صداش و پایین آورد.

_ الان جای دعوا و کشمش نیست آقای ایمانی اینجاست تا راجب وصیت نامه آقا بزرگ حرف بزنه.

همه دور هم نشسته بودیم.

چند تا از سهام دار های شرکت هم بودن.

آقای ایمانی نگاهی به همه انداخت و گفت:

_متاسفانه تا ساشا حافظه اش رو بدست نیاورده وصیت نامه خانوادگی باز نمی کنم.

اما راجب شرکت و سهام نوه ها ...

من و محمد از بچگی با هم دوست بودیم و اون شد یه مدیر تجاری خوب منم شدم یه وکیل

من امین و راز داره محمد بودم

چند ماه پیش اومد پیشم و وصیتش و تازه کرد متاسفانه نمیدونستم برای ساشا این اتفاق افتاده

اما اقا بزرگ شرکت مد و فشن رو داده به ساشا و شرکت صادرات چای که سهام دارهای عزیز اینجا هستن رو بین نوه ها تقسیم کرده

شاهو پرسید چطور وصیت خانوادگی رو باز نکردین و دارین میگین شرکت مد و فشن مال ساشاس ؟

اقای ایمانی لبخندی زد گفت : محمد کم مال و املاک نداره پس حتما توی اون وصیت نامه خیلی چیزها هست ...

زیر چشمی نگاهی به قیافه ای عصبی شاهو انداختم

از اینکه شرکت مد و فشن به ساشا رسیده بود خوشحال بودم .

اقای ایمانی کمی دیگه صحبت کرد و برای شام نموند رفت .

بعد از شام خدمتکار جام های مشروب و اورد .

دوباره نگران ساشا شدم میدونستم باز زیاده روی میکنه و حالش بد میشه

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_158

خدمتکار شروع به تعارف لیوان های مشروب کرد.

پام و رو پام انداختم.

ساشا لیوانی برداشت. لیوان اولی رو نخورده بود که لیوان دومی رو برداشت.

_ساشا

سرشو برگردوند و نگاهی بهم انداخت.

_امکان داره که دیگه نخوری؟ آخه برات ضرر داره.

_نه نمی تونم.

پوف کلافه ای کشیدم.

بهراد سری تکون داد. به معنی این که کاری بهش نداشته باش بزار راحت باشه.

اما من نگران بودم. نمی خواستم ساشا دوباره مست کنه.

از جام بلند شدم.

همه مشغول بگو بخند بودن رفتم سمت آشپزخونه.

یک لیوان آب سرد خوردم، حالم خوب نبود در تراس و باز کردم و رو به حیاط عمارت ایستادم.

سوز سردی می وزید.

لحظه ای از سردی هوا بدنم مور مور شد.

دستامو دورم حلقه کردم و به سیاهی شب چشم دوختم.

محو تاریکی باغ بودم که دستی دور کمرم نشست.

ترسیده برگشتم که نگاهم به لبخند خبیث روی لب های شاهو افتاد.

اما اون بی توجه من و کشید توی بغلش.

عصبی غریدم.

_داری چیکار می کنی؟

پوزخندی زد.

_دارم از زندگی برادرم محوت می کنم.

_هه چطوری اونوقت؟

_به زودی خودت می فهمی.

سرش و آورد پایین نگاهش و به چشمام دوخت.

هر کی ما رو تو این وضعیت می دید فکر می کرد در حال لب گرفتن هستیم.

_برو اونور ببینم.

_هیس خفه شو

تکونی خوردم که گفت:

_دختر عوضی تو داری بهم پیشنهاد هم خوابگی رو میدی؟

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_159

شوکه سرم و بلند کردم.

_داری چی میگی؟

_هه دارم چی میگم؟ ول کن لباسم و ...

دستم و از روی سینه اش اونور کرد.

_وایسا ببینم

_ویدیا بفهم تو زن برادرمی.

_معلومه داری چی میگی؟

گیج چرخیدم که با دیدن ساشا تو چهارچوب تراس دستم و روی دهنم گذاشتم و قدمی عقب برداشتم.

_ساشا بهت گفته بودم این برای تو زن بشو نیست اینقدر بی شرم هست که به من میگه....

ساشا نمی تونه با من باشه و از من میخواد باهاش باشم.

سری تکون دادم.

_دروغگو

خیلی خونسرد گفت:

_باشه من دروغ می گم اما ساشا با چشم های خودش دید تو به من چسبیده بودی.


مگه نه ساشا؟

نالیدم

_بخدا داره دورغ میگه، ساشا باور کن داره دروغ میگه

با داد ساشا ساکت شدم.

_خفه شو ویدیا

بهراد سری تکون داد و گفت:

_باورم نمیشه تمام این مدت نفش بازی کرده باشی.

رفتم سمت ساشا

_ساشا بزار توضیح بدم.

خواستم دستشو بگیرم که دستم و پس زد.

_دست کثیفتو بهم نزن، اگه دست روت بلند نمی کنم بخاطر اینه که شرمم میشه دست رو زن فاحشه بلند کنم

حتی ارزش زدن سیلی هم نداری.

_ساشا داری اشتباه می کنی.

_چیو اشتباه می کنم ویدیا؟ با چشم های خودم دیدم.

می خواستی لب بگیری خودم دیدم بهش چسبیده بودی

چطور تونستی به برادر من پیشنهاد رابطه بدی؟

شرم نکردی؟ خجالت نکشیدی؟

لامصب من شوهرتم

نمردم که می رفتم دکتر دارو می خوردم خوب می شدم.

_ساشا...

دستش و برد بالا قدمی عقب برداشتم

پوزخندی زد.

_لیاقت نداشتی ویدیا...

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_160

_حالا می فهمم که هر چی شاهو در موردت گفته درست بوده، بهت گفته بودم وای به روزی که بفهمم یکی از حرفات دروغ باشه

اون وقت از این عمارت هیچ ، تو این شهر هم هیچ جایی نداری.

تو لیاقت این عمارت و آدم هاش و نداری.

چشم های اشکیم رو به پشت سر ساشا دوختم همه داشتن با نفرت نگاهم می کردن.

تو دید همه یک هرزه به نظر می رسیدم.

حالا می فهمم که چرا امشب دلم شور میزد.

پس شاهو نقشه برام داشت.

شاهو گفت : ساشا من میگم بزار بمونه توی این عمارت و مثل یک خدمتکار باهاش رفتار کن.

ساشا پوزخندی زد:

_طلاقش میدم و از این شهر بیرونش می کنم.

پشت بهم از تراس بیرون رفت.

لحظه آخر حس کردم شونه هاش افتادن و سر پایین از تراس رفت.

شاهو اومد کنارم‌و طوری که فقط من بشنوم

_بهت گفته بودم اول و آخر باید با خودم باشی دیدی چه راحت باعث شدم طلاقت بده.

با نفرت نگاهی بهش کردم که خندید.

خواست از تراس بیرون بره که گفتم:

_آقای زرین اینو خوب بدون زمین به طور عجیبی گرده، می دونم تو نمی خوای که ساشا به املاک آقابزرگ دست پیدا کنه و طوری داری جلوه میدی که ساشا دیوانه هست. فکر کردی من نمی دونم؟

یهو شاهو چرخید و راه رفته برگشت.

_خوشم میاد که زرنگی اما افسوس که بااین اتفاقی که افتاده دیگه جایی کنار ساشا نداری


تو یک زنی و هیچ غلطی نمی تونی بکنی


_پس آقای زرین امشب و خوب به خاطرتون بسپارید

زد تخت سینه ام و از تراس رفت بیرون.

سر خورده لبه ی تراس ایستادم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_141

پاشو توی اتاق گذاشت و در پشت سرش بست.

دست به سینه شد.

_می شنوم، بگو جریان چیه؟

_مگه خانواده ات بهت نگفتن که من مقصر مرگ آقابزرگم، من باعث این حال ساشام ؟

_من به خانوادم کاری ندارم می خوام از دهن خودت کل جریان بشنوم.

_چی می خوای بدونی؟

_همه چیز و همه چیز

کلافه روی تخت نشستم. سرمو پایین انداختم.

_شما می دونید که ساشا چه مریضی داره؟

روی کاناپه نشست.

_نه مگه ساشا بیماره؟!

سرمو بالا کردم وپوزخندی زدم

_چطور خانوادتون بهتون نگفتن؟

_من و بیشتر از این سر در گم و کلافه نکن

بگو بیماری ساشا چیه؟

_واقعا شما نمیدونید که ساشا ناتوانی جنسی داره؟

_چی؟!

_بله همینی که شنیدی. یعنی اون توانایی برقراری رابطه جنسی نداره.

_پس تو چطور زنش شدی؟

_لابد اینم خانوادت بهت نگفته بودن که من قبل از این که زن ساشا بشم همسر اول شاهو بودم.

تند از جاش بلند شد.

_امکان نداره؛ پس چطور الان همسر ساشا هستی؟

تمام ماجرا براش تعریف کردم.

بااینکه برام سخت بود اما گفتم ،حرفام تموم شد.

بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.


دو روزی می شد که ساشا بهوش اومده بود و کسی رو نمی شناخت.

اجازه ی دیدنش و نداشتم.

بلآخره امروز قرار بود از بیمارستان مرخص بشه و بیارنش خونه.

دل تو دلم نبود تا ببینمش.

بهترین لباسم و پوشیدم و آرایش کردم.

با صدای لاستیک ماشین تند رفتم سمت در سالن و باز کردم و اومدم بیرون.

بهراد از ماشین پیاده شد.

لحظه ای نگذشت که ساشا به کمک بهراد از ماشین پیاده شد.

با دیدنش قلبم شروع به تند زدن کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_142

چقدر ضعیف شده بود.

از چند پله باقی مونده پایین اومدم.

بوی دود اسپند پیچید توی دماغم و قصاب گوسفندی جلوی پای ساشا زد زمین.

خانم بزرگ ‌کنار ساشا ایستاد.

دلم میخواست منم می رفتم کنارش ولی می ترسیدم از نشناخته شدن، پس زده شدن.

ساشا با سر در گمی به اطرافش نگاه می کرد.

دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمتشون.

روبه روی ساشا ایستادم

سوالی به من نگاهی کرد و بعد رو به بهراد کرد.

_سلام ساشا

+ من شما رو می شناسم؟

_سری تکون دادم.

_ویدیام

با دستش هولم داد عقب و از کنارم رد شد

و با بهراد هم قدم شد سر خورده و ناراحت سر جام ایستادم.

کسی زد رو شونه ام، سرموبلند کردم که با نگاه تحقیرآمیز شاهو روبه رو شدم.

_می بینی حتی حالام پست می زنه با اینکه نمی شناستت.

تنی بهم زد و رفت

نفسم و با حرص بیرون دادم وارد سالن شدم.

نگاهی به سالن انداختم.

اما ساشا نبود.

بهراد از پله ها پایین اومد.

سوالی نگاهش کردم گفت:

_بردم اتاقتون برای استراحت.
اب میوه و قرصاشو ببر که الان وقت خوردن داروهاشه.

سری تکون دادم و رفتم سمت آشپزخونه، لیوان آب پرتقال تازه برداشتم و از پله ها رفتم بالا؛ هرچی به اتاق نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد.

آروم در و باز کردم و وارد اتاق شدم.

ساشا روی تخت دراز کشیده بود.

رفتم سمتش و لیوان روی میز عسلی کنار داروهاش گذاشتم.

چشمش و باز کرد، نگاهم به چشم های سبز عسلیش افتاد.

لبخندی زدم.

_باید داروهاتو بخوری.

_تو ندیمه منی؟

نمی دونستم چی بگم، فقط سری تکون دادم.

_می خوام حموم برم.

_الان وان برات آماده می کنم

و از جام بلند شدم.....
@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_143

وان پر از آب کردم.

_حموم آماده است.

خواست بلند بشه تند رفتم سمتش بذار کمکت کنم.

با تردید دستش و گذاشت توی دستم.

دستاش هنوزم گرمی قبل و داشت. حسی ته قلبم و زیر رو کرد.

بازوش و گرفتم و تا حمام راهنمایش کردم.

خواستم بیام بیرون که دستم و محکم گرفت.

سوالی نگاهش کردم.

_مگه تو ندیمه ام نیستی پس باید حمومم کنی.

_من؟!

_آره تو، نکنه می خوای سر پیچی کنی یا به برادرم بگم دنبال یک ندیمه دیگه برام باشه؟

_نه نه کمکت می کنم.

دکمه های پیراهن مردونه اش رو باز کردم و آروم از تنش درآوردم.

انداختم تو سبد گوشه ی حمام.

از نزدیکی زیاد گونه هام گل انداخته بود، قلبم انگار داشت میومد تو دهنم.

دستم آروم‌ رفت پایین و کمر بندش و باز کردم.

نگاهم و به پشت سرش بود و با دستم دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم.

خم شدم و شلوارش و از پاش درآوردم.

حالا فقط یه لباس زیر تنش بود.

هیکلش کمی آب رفته بود ولاغرتر شده بود.

توی وان دراز کشید.

چشماش و بست و گفت:

_فکر کنم زیاد توی بیمارستان بودم بدنم کثیفه تمیز لیف بکش.

لیف کفی کردم و از گردن تا سر انگشتاش کشیدم.

آروم روی سینه مردانه اش کفی کردم.

کمی کف به دستام زدم و روی صورتش که حالا ته ریش هم داشت مالیدم.

از پیشونی تا زیر چونه اش، وقتی خوب کف زدم. آب باز کردم.

چشماش و باز کرد.

فاصلمون کم بود صورتم روی صورتش خم بود.

نگاهش دو دو می زد.

زبونم و روی لبم کشیدم.

_ته ریشتم بزنم؟

بی توجه به حرفم گفت:

_لباسات خیس شدن.

خواستم به لباسم نگاهی بندازم که نگاهم به یقه ی بازم افتاد.

دستم و روش گذاشتم.
@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_144

_نترس نمی خورمت.

حرفی نزدم.

وسایل اصلاح رو آوردم وصورتش و اصلاح کردم.

روی موهاش به آرومی آب گرفتم.

از جام بلند شدم.

_تا تو دوش بگیری حوله ات رو میارم.

از حموم بیرون اومدم.

حوله تن پوش ساشا رو برداشتم.

دو تا تق به در زدم و دستم و به داخل بردم.

_حوله ات رو آوردم.

با لمس دستش که دستمو گرفت حوله رو ول کردم.

نگاهی به لباسای خیسم انداختم.

از این که کمکش کرده بودم تا حموم کنه حس خوبی داشتم.

نمی دونم چه کشش عجیبی نسبت به این مرد دارم یه حس عجیب.

با باز شدن در حموم از خیالات بیرون اومدم.

رنگش پریده بود.

می دونستم ضعف داره، رفتم سمتش و بازوشو گرفتم.

_بیا موهاتو سشوار بکشم.

روی صندلی روبرو دراور نشست.

سشوار و به برق زدم و آروم موهاشو سشوار کشیدم.

دلم کمی شیطنت می خواست

اروم دستام و از پشت روی حوله ای تن پوشش گذاشتم و اروم حوله رو عقب دادم

متعجب به کارام نگاه می کرد

که لبخندی زدم و دستم و روی سینه ای برهنه اش کشیدم

اروم دوباره دستم و بالا اوردم و لای موهاش بردم

قفسه ای سینه اش تند بالا و پاین می شد

لحظه ای یادم اومد ساشا توانی برقراری رابطه رو نداره و دوباره سرخورده میشه

عصبی از این شیطنته بی جام ازش فاصله گرفتم

لحظه ای پوزخند گوشه ای لبش رو دیدم
رفتم سمت

بلوز و شلوار خونگی که براش آماده کرده بودم روی تخت گذاشتم.

_من تا لباسم و عوض میکنم تو هم لباساتو بپوش.

سری تکون داد.

لباسامو برداشتم تو رختکن حموم لباسم و عوض کردم.

هنوزم گرمای تنش رو زیر کف دست هام احساس می کردم

از حموم بیرون اومدم .

ساشا روی تخت دراز کشیده بود.

_داروهاتو بخور بعد استراحت کن.

کمی تو جاش جا به جا شد.

دارو هاشو دادم.

_چیزی به یاد نداری؟

_به نظرت انقدر دیوانه ام که خودم رو به نشناختن بزنم.

سری تکون دادم.

دستش رو توی دستم گرفتم.

_نه... نه... من منظوری نداشتم.

استراحت کن.

پشت بهم به پهلو دراز کشید.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_145

از جام بلند شدم.

از اتاق بیرون اومدم.

به طبقه پایین رفتم، همه دور هم نشسته بودن.

بهراد با دیدنم گفت:

_داروهاش و دادی؟

_آره، حموم رفت کمی هم سرش درد می کنه

سری تکون داد.

_طبیعیه فعلا

شاهو پوزخندی زد. گفت:

_بهتره بفهمه کی این بلا رو سرش آورده.

متقابلا پوزخندی زدم

_آره بهتره بفهمه.

خانم بزرگ خیلی جدی روبه هر دومون کرد.

_الآن وقت این حرفا نیست، سلامتی ساشا الان از هر چیزی مهمتره.

تو هم بهتره مثل یک خدمتکار خب حواست به ساشا باشه.

و هر چی خواست در اختیارش قرار میدی فهمیدی؟

فقط سری تکون دادم.

باید صبر می کردم تا میدیدم حال ساشا بهتر میشه یانه.

شب غذاشو بردم تو اتاقش.

کنارش روی تخت نشستم.

_برات غذا آوردم.

_میل ندارم.

_باهم بخوریم؟

نگاهم کرد که سرمو کج کردم و چشمکی زدم

_با من غذا خوردن خیلی خوشمزه هست.

پوزخندی زد.

_چطور؟

_لبامو غنچه کردم.

_حالا

قاشق پر از برنج کردم. بردم سمت دهنش.

سرش و اونور کرد.

گفت:

_میل ندارم.

به این بچه بازیاش خندیدم و قاشق کامل توی دهنم کردم.

با صدا شروع به خوردن کردم.

_اوووم چه خوشمزه هست، وای عالیه

و قاشق بعدی خوردم.

ساشا با تعجب فقط بهم نگاه می کرد.

ابرومو بالا انداختم و قاشق بعدی خواستم تو دهنم بزارم که یهو ساشا جلو اومد و قاشق تو دهنش کرد.

لبخندی زدم.

قاشق بعدی رو خورد.

خواستم بلند بشم که سینی رو گرفت گذاشت روی میز عسلی و مچ دستم و گرفت.

با صدای بمی گفت:

فکر کنم لباتم...
@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_146


_طعم لباتم فکر کنم خوشمزه باشه.

_چی؟


هولم داد روی تخت و خودش روم خیمه زد و گفت:

مگه ندیمه من نیستی پس باید همه جوره من و ساپورت کنی.

من الآن طعم لبات و می خوام.

با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهی کردم.

لبخند دندون نمایی زد.

_دختر شیرینی هستی.

و سرش خم شد.

قلبم تند می زد و حس گرما می کردم.

گونه اش رو آروم رو گونه ام کشید.

گرمای تنش رو از نزدیک حس می کردم.

لبام خشک شده بود.

نمی دونستم چه حرکتی بکنم.

لباش که زیر لاله ی گوشم نشست.

قلبم از حرکت ایستاد.

هر لحظه منتظر بودم ببینم چیکار می کنه.

که از روم بلند شد.

دستش و به شقیقه اش گرفت.

از جام بلند شدم.

_حالت خوبه؟

_سرم درد می کنه.

_بزار داروهاتو بدم.

قرصاشو دادم.

سینی از رو میز برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

لحظه ی آخر نگاهم به نگاه ساشا افتاد چیزی تو نگاهش بود که قلبمو لرزوند.

دستی به زیر لاله گوشم کشیدم.

این مرد عجیب برام دلنشین بود. حس بودن، گرمای وجودش.

سری تکون دادم و لبخندی زدم.

سینی به آشپزخونه بردم.

بهراد با دیدنم ابرو بالا انداخت.

_خورد؟!

_پس چی.

_آفرین خیلی خوبه. مراقبش باش و حواست بهش باشه.

_حواسم بهش هست خیالت راحت.

دوباره به اتاق برگشتم.

یک هفته می شد که ساشا رو خونه آورده بودیم.

تمام وقت کنارش بودم و گاهی توی باغ قدم می زدیم.

داشتیم توی باغ راه می رفتیم که پرسید.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_147


_من زنم داشتم؟

سر جام ایستادم و نگاهی بهش انداختم.

ساشا هم ایستاد و سوالی نگاهم کرد

هول شدم.

_چطور؟

شونه ای بالا انداخت.


_به نظرت چطور داره؟

سری تکون دادم.

_نه منظورم اینه چطور یهو این سوال رو کردی؟

_همینطور تو ذهنم اومد پرسیدم. حالا داشتم یا نه؟

نمی دونستم چی بگم.

_از وقتی من تو این عمارت اومدم نداشتی.

نفسی کشید و یهو بغلم‌کرد.

متعجب از این کارش،گفتم:

_چیکار می کنی؟

حلقه ی دستاش و محکم تر کرد. کنار گوشم لب زد :

_خوبه که زن ندارم.

_چرا؟

_اووم، چون دلم می خواد تو رو بگیرم.

قلبم با شنیدن این حرفش شروع به تپیدن کرد.

با صدای بمی گفت:

_خوشمزه و بغلی هستی.

نمی دونستم خنده کنم یا گریه.

گشتی توی باغ زدیم و به عمارت برگشتیم.

ساشا کنار خانم بزرگ نشست.

شاهو و بهزاد وارد سالن شدن.

ساشا لبخندی زد و گفت:

_خانم جون برام زن بگیر.

خانم بزرگ نگاه متعجبی به من و بعد به ساشا انداخت.

شاهو قهقه ای زد و گفت:

_ساشا چی شد یهو یادت افتاد زن بگیری.

از استرس گوشه ی لبم و به دندون کشیدم.

ساشا نگاهی بهم انداخت، گفت:

می خوام با ویدیا ازدواج کنم.

یهو شاهو اخمی کرد و گفت:

_با این؟!

و انگشتش رو طرفم نشونه گرفت.

ساشا تو جاش جا به جا شد. گفت:

_آره، مگه چیه؟

شاهو عصبی شروع به قدم زدن کرد.

_می پرسی چیه؟ تو می دونی این کیه؟

مسبب تمام بدبختی های ما، مسبب مرگ آقابزرگ.

_یعنی چی؟

_یعنی چی نداره، این حتی مسبب حال الان تو هست.

بعد اینو می خوای؟ می دونی این...

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_148


حرفش و ادامه نداد و با پوزخند نگاهش و بهم دوخت.

می دونستم این مرد می خواد خرابم کنه، پس خودم پیش دستی کردم و گفتم:

_ساشا من زنتم.

ساشا یهو از جاش بلند شد گفت:

_اگه زنم هستی پس چرا روز اول نگفتی؟

_من...

شاهو نذاشت ادامه بدم گفت:

چون روش نمی شد، ساشا تو از خیلی چیزا خبر نداری.

ساشا دستش و به شقیقه اش گرفت.


_یکی بگه اینجا چه خبره؟

خانم بزرگ عصبی گفت:

_بس کنید.


ساشا دستش و بالا آورد، نه خانم بزرگ من باید بدونم تو این عمارت چه خبره.

این دختری که هر شب از من مراقبت میکنه یعنی زن منه؟

رفتم جلو و رو به روش ایستادم .


_ساشا من بی تقصیرم.

ساشا سرش و بلند کرد و با اون چشم های عسلیش نگاهی بهم انداخت.

_چرا همون روز اول راستشو نگفتی؟

شاهو پوزخند صداداری زد
می خواستی چی بگه؟ بگه تو دعوای زن و شوهری هولت دادم از پله ها افتادی اینطوری شدی؟

به آقابزرگ دروغ گفتم و باعث مرگش شدم؟

از جام بلند شدم عصبی سمت شاهو رفتم.

_چرا دروغ میگی؟

شاهو خونسرد دست به سینه شد گفت:

_اگه من دروغ میگم پس بقیه چی حتما اینا هم دروغ میگن؟

سری تکون دادم.

_یه روز تقاص تمام این کاراتو پس میدی.


_هه تو باید تقاص این کاراتو بدی.

من میگم ساشا همچین زنی برات خطرناکه بهتره طلاقش بدی.

چرخیدم و نگاهم به ساشا گره خورد.

از جاش بلند شد، قدم به قدم اومد سمتم

+ باور نمی شه، پس همه ی کارات از روی کلک بود تا منو خام خودت کنی.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_149

_همین ک دیدی حافظه مو از دست دادم شروع به سواستفاده کردن از موقعیت جدیدم کردی.

_ساشا به خدا...

+ هیس نمی خوام چیزی بشنوم.

رفت سمت پله ها.

بلا تکلیف وسط سالن موندم.

نگاهم رو به مردی دوختم که دیگه هیچ امیدی بهش نداشتم.

ساشا حرفای شاهو رو باور کرده و شاهو داره به خواسته اش میرسه.

با صدای خانم بزرگ به خودم اومدم.

_بهتره تو اتاق پایین بمونی تا تکلیفت مشخص بشه.

حرفی نزدم و به سمت اتاق ته راهرو رفتم.

لحظه ی آخر نگاهم به نگاه پیروز مندانه ی شاهو افتاد.

همیشه یک قدم ازم‌جلوتر بود.

با نا امیدی سمت اتاق ته راه رو رفتم

بهراد معلوم ‌نبود کجاست.

زانوهامو بغل کردم.

_چرا تقدیر من این شد خانواده ام طردم کردن، شاهو ازم نفرت داره، ساشا هیچی به خاطر نداره.

نیمه های شب احساس کردم چیزی شکست تند روی تخت نشستم.

صدا انگار از بالا بود.

پا برهنه از اتاق بیرون اومدم.

یه حسی بهم میگفت برای ساشا اتفاقی افتاده

فقط آباژور توی سالن روشن بود.

به حالت دو از پله ها بالا رفتم، دلم شور می زد.

رفتم سمت اتاق ساشا تند در باز کردم.


با دیدن خرده شیشه های مشروب، شکه شدم

باورم نمی شد دوباره مشروب خورده باشه.

با دیدنم سرش و بلند کرد.

تو تاریک روشن اتاق نگاه مغرورانشو دیدم و دوباره همون حس ناشناس بهم دست داد.

چیزی تو دلم زیر رو شد.

با احتیاط پا تو اتاق گذاشتم.

و آروم رفتم سمتش، نگاهم به خون توی دستش افتاد.

سریع رفتم ‌سمت کمد و جعبه کمک های اولیه رو آوردم و کنارش روی میز نشستم.

دستم رو آروم‌بردم جلو و دستش رو گرفتم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_150

دستش سرد بود.

با صدای گرفته ای گفت:

برای چی اومدی بالا؟

همین طور که داشتم دستشو بتادین می زدم گفتم:

صدای شکستن اومد، نگران شدم اومدم بالا.

_هه تو مگه نگران هم میشی؟

_ساشا اونطور که تو فکر می کنی نیست.

شیشه ی مشروب و یهو بالا کشید.

_برام مهم نیست، یه روز شاید این حافظه لعنتی من برگرده.

دستشو پانسمان کردم.

_بزار کمکت کنم.

_نمی خواد، از اتاقم‌برو بیرون.

_اما...

_گفتم برو بیرون.

از جام بلند شدم قدمی برداشتم.

که چیزی توی پام فرو رفت.

_آخی گفتم و نشستم.

شیشه ی بزرگی کف پام فرو رفته بود.

یهو مچ پام گرم شد.

سرم و بلند کردم که نگاهم به ساشا افتاد.

_چرا حواست و جمع نمی کنی؟ اصلا برای چی اومدی اتاق من؟

_نگرانت شدم.

با این حرفم سرش و بلند کرد و نگاهش و به نگاهم دوخت.

خیره ی نگاهش بودم‌ که سرش و پایین انداخت.

نگاهی به کف پام انداخت.

دستی به شیشه زد که آهی کشیدم و دستم روی دستش گذاشتم.

_درد داره نکن.

_داره ازت خون میره باید شیشه رو درش بیارم.

_نه
_ یعنی چی نه ؟؟
ببینم سایزت چنده؟

_سایز چیم؟

اشاره ای به بالا تنه ام کرد.

خجالت کشیده سرم و پایین انداختم.

که با سوزش پام جیغ خفیفی کشیدم.

ساشا شیشه از پام درآورد و انداخت گوشه ی اتاق، پام و محکم بست.

_الان با این پات چطور می خوای از پله ها پایین بری؟

_وای مگه پایین میرم؟

_نه بغل من می خوابی.

پوزخندی زد.

_اگه بغلم بخوابی خودم می فهمم که سایزت چنده.

نگاهش و به نگاهم دوخت.

ضربان قلبم بالا رفته بود.

احساس کردم‌ گونه ها گل انداخته.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:23

#پارت_151

یهو دستش و زیر پام انداخت و یه دستش و پشت کمرم، از زمین بلندم کرد.

_دستت درد می کنه؟

_تو نگران دست من نباش.

روی تخت گذاشتم و اومد کنارم اونور تخت دراز کشید.

کمی احساس معذب بودن می کردم.

فاصله بینمون کم کرد و دستش رو دور کمرم حلقه شد.

سرم کنار سرش بود و هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

چشم هام و بستم نمی دونستم فردا و فرداها چه قراره پیش بیاد.

کم کم چشم هام گرم شد و خوابم رفتم .

با صدای در چشم هامو باز کردم.

ساشا هنوز کنارم خواب بود و یه دستش دور کمرم بود و با پاهاش پام و تو پاهاش قفل کرد بود .

با گیجی نگاهی به در باز شده انداختم.

شاهو عصبی توی چهارچوب در ایستاده بود.

پوزخندی زد و گفت:

_به خان داداش.

ساشا چشم هاش و باز کرد.

گیج به من و بعد نگاهی به شاهو انداخت.

با صدای بمی گفت:

_چیزی شده؟

_نه، ولی من باید ازت بپرسم این تو اتاقت کنار تو چیکار می کنه؟

تو نمی فهمی ساشا باعث و بانی تمام این اتفاقات فقط اینه.

بعد تو تخت اونم تو بغل تو می خوابه.


_برو بیرون شاهو، چرا بدون این که در بزنی وارد اتاقم شدی؟

پوزخندی زد و گفت:

_هه

در محکم ‌کوبید و رفت.

ساشا لبه ی تخت نشست.

_فکر کنم پات بهتر شده دیگه می تونی بری.


واقعا تو کارای ساشا مونده بودم.

انگار چند شخصیته هست.

آروم از تخت پایین اومدم و لنگان لنگان رفتم سمت در.

از اتاق بیرون اومدم.

همونطور پا برهنه سمت اتاق خودم رفتم.

خواستم در اتاق ببندم که چیزی مانع اش شد.

برگشتم که شاهو توی چارچوب در نمایان شد.

از ترس هین کشیدم.

پوزخندی زد و وارد اتاق شد.
در و پشت سرش بست و ....

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت152


قدمی برداشتم و رفتم سمتش

کنار وان ایستادم

نگاهی به سرتا پام انداخت

_الان دیگه زنمی پس فکر نکنم مشکلی باشه
بدنم و لیف بکش

خندم گرفته بود

موهام و بالای سرم جمع کردم

کنار وان نشستم

لیف و برداشتم و کفی کردم

شیطنتم گل کرد

این روزا روزگارم خیلی سخت میگذره یه امشب و بیخیال غم شدم

و با ناز دستم و روی سینه ی مردونش کشیدم

کمی خم شدم روش

نفس های گرمش به گردن و صورتم میخورد

آب و باز کردم و دستم و لای موهاش سر دادم

یهو کشیدم سمت خودش
تعادلمو از دست دادم افتادم روش توی وان

_خیس شدم

_عیب نداره الان درشون میاری

متعجب سرم و بلند کردم

که ابرویی بالا انداخت

_میخوای با لباس باهام باشی؟!

_چی؟

دستشو دورم حلقه کرد

_چی نداره
میخوام زنم و لمس کنم

و دستش اومد سمت دکمه های لباسم

مسخ شده نگاهش کردم

ساشا که نمیدونست نمیتونه تا آخر ادامه بده

اگه بفهمه...

سری تکون دادم

باید کاری میکردم

ساشا دکمه های لباسم و دونه دونه باز کرد

از تنم در آورد

دستم و روی بالا تنم گذاشتم

که یهو خیس شدم

سرم و بلند کردم

ساشا دوباره آب پاشید روم

خجالت و گذاشتم کنار و منم آب پاشیدم روش

کشیدم تو بغلش

حالا که چیزی تنم نبود گرمی تنش و به وضوع احساس میکردم

دستش و دور شکمم قفل کرد و کنار گوشم گفت:

_تو چرا انقدر بغلی هستی؟

از این حرفش دوباره چیزی تو دلم تکون خورد

و گونه هام گل انداخت

یه دستش و کمی روی گردنم کشید

چنان با آرامش این کار و میکرد که از لذت چشم هام و بستم.....

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_153

دست کفیش رو تا زیر کتفم آورد.

حالم دست خودم نبود، بوسه اش که به روی گردنم نشست؛ دستم را روی دستش گذاشتم.

با صدای مرتعشی گفت:

_تا حالا باهات رابطه داشتم؟


از این حرفش شوک زده شدم، نمی دونستم چی بگم.

آب گلومو قورت دادم و چرخیدم تا صورتش و ببینم.

نگاهم و به چشم های نم دارش دوختم.

خیره ی نگاهم شد لب زد.

_چشم ها تو دوست دارم.

بغض نشست تو گلوم.

این‌مرد داشت با من و احساساتم چیکار می کرد.

سرش اومد جلو که سرم بردم عقب و ناگهان هولم داد پرت شدم کف وان.

خنده ای کرد و اومد روم.

دستم را روی سینه اش گذاشتم.

_برو اونور

_نخوام برم چی؟

خندیدم.

_باشه پس من میرم.

خواستم خودمو بکشم که سنگینیشو انداخت روم.


لحظه ای نفسم رفت.

دستامو با دو تا دستش گرفت بالای سرم.

جام خفه و تنگ بود.

سرش اومد جلو.

نباید می ذاشتم بفهمه که مشکل داره. اما نمی دونستم که چیکار کنم.

یهویی گفتم:

_ساشا روی کتفت چیه ببین؟

دستمو ول کرد.

از فرصت استفاده کردم و با دستام قلقلکش دادم.

خندید گفت:

_حالا سر منو شیره میمالی؟

_با خنده از زیر دستش بیرون اومدم.

از جاش بلند شد و دستمو کشید.

_دوش بگیریم و بریم بیرون.

سری تکون داد و با هم زیر دوش وایسادیم‌.

ساشا موهام و کفی کرد.

_چه موهای بلندی داری.

دستامو به موهاش رسوندم و لای موهاش لغزوندم.

کمی روی پنجه پا بلند شدم.

بوسه ای روی سیبک گلوش زدم و با چشمکی ازش فاصله گرفتم

به سمت رخت کن رفتم.

ساشا هنوز زیر دوش بود.

حوله برداشتم و دورم پیچیدم.

از حموم بیرون اومدم....

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_154

داشتم لباسمو می پوشیدم که ساشا از حموم بیرون اومد.

با دیدنش لبخندی زدم.

رفت سمت آینه، قطرات آب هنوز روی پوست تنش بود.

حوله کوچکی برداشتم و رفتم کنارش، پشت سرش ایستادم.

حوله رو بالا آوردم و وسط دو کتفش گذاشتم و آروم آروم خشکش کردم.

کنار گوشش لب زدم.

_لباستا بپوش

ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت تخت.

گوشه تخت دراز کشیدم.

بعد از چند دقیقه لامپ اتاق خاموش کرد و اومدکنارم دراز کشید.

_ساشا؟

_جانم

چنان با محبت جانم گفت که حرفم یادم رفت.

_چیزی میخواستی بپرسی؟

چرخیدم و رو به ساشا دراز کشیدم.

به پهلو شد و چشم هاشو به چشمام دوخت.

_چی می خواستی بگی؟

زبونمو دور لبام کشیدم گفتم:

تو چطور باور کردی که من هولت ندادم؟

دستش و روی لبم گذاشت و آروم کشید تا گوشه لبم و گفت:

_هیس دوست ندارم تا برگشتن حافظه ام راجب این موضوع صحبت کنیم.

چشم هامو باز و بسته کردم و دیگه حرفی نزدم .

چند روزی بود که همه جا امن و امان بود و کمتر شاهو رو می دیدم.

شب بعد از شام شاهو گفت:

_برا فردا شب یه مهمونی قراره بدم، شاید تو هم حالت بهتر شد و چیزی یادت اومد.

ساشا سری تکون داد.

شاهو دستش زیر لبش کشید و نگاه خیره ای بهم انداخت.

نمیدونم چرا از حالت نگاهش بهم استرس دست داد.

به دلشوره افتادم.

از صبح همه در حال تکاپو بودن.

کت و شلوار خوش دوختی برا ساشا آماده کردم.

کت و شلوار بهراد هم اتو کردم و رفتم سمت اتاقش.

دو تا تق به در زدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_155

با صدای بهراد وارد اتاق شدم.

پشت میزش نشسته بود، با دیدنم لبخندی زد و گفت:

_چرا خودت و به زحمت انداختی.

_کاری نکردم.

لباساش و روی تخت گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام که بهراد گفت:

_ویدیا حالت خوبه؟

_آره، چطور؟

_اما نگران به نظر میای.

_نه چیزی نیست خوبم.

از اتاق بیرون اومدم رفتم سمت اتاق خودمون تا آماده بشم.

وارد اتاق شدم، ساشا توی اتاق نبود از فرصت استفاده کردم.

لباسمو در آوردم و فقط لباس زیرهام موندن

روبه روی آینه ایستادم و دستی زیر موهای بلند مشکیم کشیدم و پخششون کردم.
یهو
در اتاق باز شد.

ترسیده و بهت زده دستمو روی بدن لختم گذاشتم.

ساشا در اتاق بست و نگاهی به سر تا پام کرد.

اومد جلو. هول شده بودم.

با ته ته پته گفتم

_می خواستم لباسمو بپوشم.

رفتم سمت کمد که دستم و کشید پرت شدم توی بغلش.

دستش و روی کمر لختم گذاشت پنج های گرمش که کمر لختم رو لمس کرد حالم یه جوری شد و

قلبم شروع به تند زدن کرد.

آروم دستشو نوازش گونه کشید و تا زیر کتفم بالا اومد.

حالم دست خودم نبود.

فشاری به پهلوش آورد .

نفس های ساشا هم تند شده بود‌.

خم شد و زیر گردنمو بوسید، گرمی لباش روی پوست گردنم نشست.

حالم بدتر شد.

یهو دست انداخت زیر پام و از زمین بلندم کرد.

جیغ خفه ای کشیدم.

_ساشا بزارم پایین

ساشا ابروی بالا انداخت

_نه دیگه نشد این همه مدت ازم فرار کردی امشب دیگه نمی تونی.

_اما ساشا الان مهمونا میان بزارم پایین.

استرس گرفتم.

_اگه بفهمه چی خدایا...

گذاشتم روی تخت و روم خیمه زد.

چشم هام و به چشماش دوختم.

دستش اومد سمت بدنم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_156

دستش و آروم زیر گردنم کشید و اومد پایین تر. مسخ شده، فقط لبم و گاز می گرفتم.

سرش روی صورتم خم شد و پیشونیم و بوسید و لبش رفت پایین و کنار لبم مکثی کرد.

یهو از جاش بلند شد.

دستش و به سرش گرفت.

_حالت خوبه ساشا؟

سرش و بلند کرد نگاهش و به نگاهم دوخت با صدایی که انگار ترس و غم هردو با هم داشت گفت:

_چرا نمی تونم بهت نزدیک بشم ویدیا چرا؟

تا میام لمست کنم تمام حس هام می پره؟

چرا حال من اینه؟ چرا؟

_آروم باش ساشا خوب میشی مطمئنم

پوزخندی زد.

_خوب میشم.

از جاش بلند شد.

_لعنتی نمی فهمی برای با تو بودن دارم له له می زنم اما نمی تونم.

نمی دونستم که چی باید بگم تا آروم بشه.

اومد طرفم و خم شد روی صورتم.

_ویدیا ما قبلا باهم رابطه داشتیم یا نه؟

فقط نگاهش کردم.

دستش و به موهاش کشید.

_من این سکوت چی تعبیر کنم؟

عجز و ترس تو صدا و نگاهش می دیدم.

عصبی فریاد زد:

_چرا هیچی یادم نمیاد؟ چرا نمی دونم کیم؟

چرا ... توی لعنتی هم چیزی نمیگی؟ چرا هیچکس از حقیقت حرف نمیزنه؟

از جام بلند شدم و رفتم سمتش. دستامو دورش حلقه کردم.

_ساشا آروم باش. تو حالت خوب میشه من میدونم.

بازوهامو گرفت، چشم هاشو به چشمام دوخت.

لب زد:

روزی بفهمم تمام حرفایی که راجبت میزنن راسته لحظه ای نمیذارم تو این شهر زندگی کنی.

_ساشا.

_هیس

ازم فاصله گرفت.

_بهتره آماده بشی بریم پایین.

رفت سمت لباساش.

سر خورده و غمگین لباس هام و پوشیدم.

دستی به صورتم کشیدم نگاهی به کت و شلوار تنم انداختم.

راضی از ظاهرم، دستم به دور بازوی ساشا حلقه کردم

اما دل تو دلم نبود کاش ساشا زودتر حافظه اش رو به دست بیاره ...

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_157

ساشا نگاهی به من بعد به دست حلقه شده ام انداخت.

بدون حرفی باهم ازاتاق بیرون اومدیم.

با قدم های آروم و هماهنگ از پله ها پایین اومدیم.

تعداد کمی زن و مرد اومده بودن.

عکس بزرگی از اقا بزرگ روی دیواری که به همه ی خونه دید داشت نصب بود.

نگاهم و به اون مرد مقتدر انداختم.

چند وقت یا چند ماه بود که از بین ما رفته بود و نوه هاش در تکاپوی میراث بودن.

مرد میانسالی با لبخند اومد سمتمون، روبه روی ساشا ایستاد.

ساشا نگاه گنگی بهش انداخت.

که مرد دستشو جلو آورد گفت:

_سلام‌ پسرم. ایمانی هستم وکیل پدر بزرگت.

ساشا دستش و فشرد.

_سلام آقای ایمانی

_از شاهو شنیدم تو اسب سواری افتادید و حافظتون از دست دادید.

پوزخندی زدم و تو دلم‌گفتم:

چقد این مرد میتونه پست باشه.

ساشا فقط سری تکون داد.

ایمانی با لبخندی ازمون فاصله گرفت.

شاهو پوزخندی زد و گفت:

_ چطوری؟

و به پشت ساشا زد.

_میبینی که خوبم، راستی چرا به آقای ایمانی دروغ گفتی؟

_ساده ای بردار چی به آقای ایمانی میگفتم هان؟ برم بگم که زنش از پله ها پرتش کرد؟

براق شدم طرفش که گفت:

_چیه مگه دروغ میگم؟ اگه دروغه بیا ثابتش کن.

تن صداش و پایین آورد.

_ الان جای دعوا و کشمش نیست آقای ایمانی اینجاست تا راجب وصیت نامه آقا بزرگ حرف بزنه.

همه دور هم نشسته بودیم.

چند تا از سهام دار های شرکت هم بودن.

آقای ایمانی نگاهی به همه انداخت و گفت:

_متاسفانه تا ساشا حافظه اش رو بدست نیاورده وصیت نامه خانوادگی باز نمی کنم.

اما راجب شرکت و سهام نوه ها ...

من و محمد از بچگی با هم دوست بودیم و اون شد یه مدیر تجاری خوب منم شدم یه وکیل

من امین و راز داره محمد بودم

چند ماه پیش اومد پیشم و وصیتش و تازه کرد متاسفانه نمیدونستم برای ساشا این اتفاق افتاده

اما اقا بزرگ شرکت مد و فشن رو داده به ساشا و شرکت صادرات چای که سهام دارهای عزیز اینجا هستن رو بین نوه ها تقسیم کرده

شاهو پرسید چطور وصیت خانوادگی رو باز نکردین و دارین میگین شرکت مد و فشن مال ساشاس ؟

اقای ایمانی لبخندی زد گفت : محمد کم مال و املاک نداره پس حتما توی اون وصیت نامه خیلی چیزها هست ...

زیر چشمی نگاهی به قیافه ای عصبی شاهو انداختم

از اینکه شرکت مد و فشن به ساشا رسیده بود خوشحال بودم .

اقای ایمانی کمی دیگه صحبت کرد و برای شام نموند رفت .

بعد از شام خدمتکار جام های مشروب و اورد .

دوباره نگران ساشا شدم میدونستم باز زیاده روی میکنه و حالش بد میشه

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24