The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_158

خدمتکار شروع به تعارف لیوان های مشروب کرد.

پام و رو پام انداختم.

ساشا لیوانی برداشت. لیوان اولی رو نخورده بود که لیوان دومی رو برداشت.

_ساشا

سرشو برگردوند و نگاهی بهم انداخت.

_امکان داره که دیگه نخوری؟ آخه برات ضرر داره.

_نه نمی تونم.

پوف کلافه ای کشیدم.

بهراد سری تکون داد. به معنی این که کاری بهش نداشته باش بزار راحت باشه.

اما من نگران بودم. نمی خواستم ساشا دوباره مست کنه.

از جام بلند شدم.

همه مشغول بگو بخند بودن رفتم سمت آشپزخونه.

یک لیوان آب سرد خوردم، حالم خوب نبود در تراس و باز کردم و رو به حیاط عمارت ایستادم.

سوز سردی می وزید.

لحظه ای از سردی هوا بدنم مور مور شد.

دستامو دورم حلقه کردم و به سیاهی شب چشم دوختم.

محو تاریکی باغ بودم که دستی دور کمرم نشست.

ترسیده برگشتم که نگاهم به لبخند خبیث روی لب های شاهو افتاد.

اما اون بی توجه من و کشید توی بغلش.

عصبی غریدم.

_داری چیکار می کنی؟

پوزخندی زد.

_دارم از زندگی برادرم محوت می کنم.

_هه چطوری اونوقت؟

_به زودی خودت می فهمی.

سرش و آورد پایین نگاهش و به چشمام دوخت.

هر کی ما رو تو این وضعیت می دید فکر می کرد در حال لب گرفتن هستیم.

_برو اونور ببینم.

_هیس خفه شو

تکونی خوردم که گفت:

_دختر عوضی تو داری بهم پیشنهاد هم خوابگی رو میدی؟

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_159

شوکه سرم و بلند کردم.

_داری چی میگی؟

_هه دارم چی میگم؟ ول کن لباسم و ...

دستم و از روی سینه اش اونور کرد.

_وایسا ببینم

_ویدیا بفهم تو زن برادرمی.

_معلومه داری چی میگی؟

گیج چرخیدم که با دیدن ساشا تو چهارچوب تراس دستم و روی دهنم گذاشتم و قدمی عقب برداشتم.

_ساشا بهت گفته بودم این برای تو زن بشو نیست اینقدر بی شرم هست که به من میگه....

ساشا نمی تونه با من باشه و از من میخواد باهاش باشم.

سری تکون دادم.

_دروغگو

خیلی خونسرد گفت:

_باشه من دروغ می گم اما ساشا با چشم های خودش دید تو به من چسبیده بودی.


مگه نه ساشا؟

نالیدم

_بخدا داره دورغ میگه، ساشا باور کن داره دروغ میگه

با داد ساشا ساکت شدم.

_خفه شو ویدیا

بهراد سری تکون داد و گفت:

_باورم نمیشه تمام این مدت نفش بازی کرده باشی.

رفتم سمت ساشا

_ساشا بزار توضیح بدم.

خواستم دستشو بگیرم که دستم و پس زد.

_دست کثیفتو بهم نزن، اگه دست روت بلند نمی کنم بخاطر اینه که شرمم میشه دست رو زن فاحشه بلند کنم

حتی ارزش زدن سیلی هم نداری.

_ساشا داری اشتباه می کنی.

_چیو اشتباه می کنم ویدیا؟ با چشم های خودم دیدم.

می خواستی لب بگیری خودم دیدم بهش چسبیده بودی

چطور تونستی به برادر من پیشنهاد رابطه بدی؟

شرم نکردی؟ خجالت نکشیدی؟

لامصب من شوهرتم

نمردم که می رفتم دکتر دارو می خوردم خوب می شدم.

_ساشا...

دستش و برد بالا قدمی عقب برداشتم

پوزخندی زد.

_لیاقت نداشتی ویدیا...

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_160

_حالا می فهمم که هر چی شاهو در موردت گفته درست بوده، بهت گفته بودم وای به روزی که بفهمم یکی از حرفات دروغ باشه

اون وقت از این عمارت هیچ ، تو این شهر هم هیچ جایی نداری.

تو لیاقت این عمارت و آدم هاش و نداری.

چشم های اشکیم رو به پشت سر ساشا دوختم همه داشتن با نفرت نگاهم می کردن.

تو دید همه یک هرزه به نظر می رسیدم.

حالا می فهمم که چرا امشب دلم شور میزد.

پس شاهو نقشه برام داشت.

شاهو گفت : ساشا من میگم بزار بمونه توی این عمارت و مثل یک خدمتکار باهاش رفتار کن.

ساشا پوزخندی زد:

_طلاقش میدم و از این شهر بیرونش می کنم.

پشت بهم از تراس بیرون رفت.

لحظه آخر حس کردم شونه هاش افتادن و سر پایین از تراس رفت.

شاهو اومد کنارم‌و طوری که فقط من بشنوم

_بهت گفته بودم اول و آخر باید با خودم باشی دیدی چه راحت باعث شدم طلاقت بده.

با نفرت نگاهی بهش کردم که خندید.

خواست از تراس بیرون بره که گفتم:

_آقای زرین اینو خوب بدون زمین به طور عجیبی گرده، می دونم تو نمی خوای که ساشا به املاک آقابزرگ دست پیدا کنه و طوری داری جلوه میدی که ساشا دیوانه هست. فکر کردی من نمی دونم؟

یهو شاهو چرخید و راه رفته برگشت.

_خوشم میاد که زرنگی اما افسوس که بااین اتفاقی که افتاده دیگه جایی کنار ساشا نداری


تو یک زنی و هیچ غلطی نمی تونی بکنی


_پس آقای زرین امشب و خوب به خاطرتون بسپارید

زد تخت سینه ام و از تراس رفت بیرون.

سر خورده لبه ی تراس ایستادم.

@vidia_kkk

1401/05/09 00:24

#پارت_161
و به تاریکی شب چشم دوختم

نمی دونم تا کی این زندگی جریان داره تا میام خوشبختی حس کنم اتفاق جدیدی میوفته.

سردرد امونم و بریده بود.

دلم کمی فقط آرامش می خواست.

اینجا موندن بی فایده بود.

وارد سالن شدم مهمونا همه رفته بودن.

همین که خواستم سمت سالن برم خانم بزرگ روبه روم قرار گرفت

سرم و بلند کردم که احساس کردم یک طرف صورتم سوخت.

دستم روی جا سیلی گذاشتم.

خانم بزرگ با عصبانیت گفت:

_دختره ی هرزه کارت به جایی رسیده که نوه های من و به جون هم می ندازی؟

تو چطور جرات کردی که به شاهو پیشنهاد هم خوابگی بدی؟

اصلا چطور روت میشه تو چشم تک تک ما نگاه کنی

اومدم لب باز کنم که ادامه داد.

_خفه شو حرفی نزن فکر کردی کجایی ها؟ هرکاری دلت می خواد می کنی؟

هی ما هیچی بهت نگفتیم دور برداشتی و کاسه ی روسوایی گرفتی دستت.

وقتی با خفت و خواری از این عمارت پرتت کردم بیرون می فهمی.

دیگه تحمل شنیدن این همه حقارت و نداشتم تا حالا هر چی شنیدم بس بود با صدای بلند گفتم:

هی من سکوت کردم هیچی نگفتم فکر کردید مقصرم و هر کاری دلتون خواست کردین

دیگه بسه شما حرفاتونو که زدید حالا نوبت منه که حرفامو بزنم


من دنبال نوه شما افتادم یا اون دنبال منه؟ مطمئنید از این حرفتون ک طبل رسوایی به من میچسبونید؟

اونه که با کارش فقط می خواد باعث آزار و اذیت من بشه

انقدر که مرد نیست غیرت نداره که چشمش دنبال زن برادرش نباشه .

هه بردار اونم کی شاهو نه خانم بزرگ نوه شما فقط دنبال منفعت خودشه

از قدیم گفتن صدای دوقول از دور خوش است

راست گفتن عمارت شما مثل یک باتلاقه تا توش نباشی نمی فهمی چه گندیه.

حرفم هنوز تموم نشده بود که اونور صورتم سوخت و ضربه انقدر با شدت بود که پرت شدم روی زمین درد بدی پیچید توی تنم

سرم و بلند کردم که با قیافه خشمگین ساشا رو به رو شدم.

باورم نمی شد ساشا سیلی بهم‌زده باشه.

اومد سمتم....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_162

_دختره ی فاحشه چطور جرات کردی که با خانم بزرگ اینطوری صحبت کنی؟


از پشت لباسم و گرفت و به شدت از زمین بلندم کرد.

_تا فردا تو حیاط عمارت می مونی تا تکلیفت مشخص بشه من موندم که عاشق چی تو شدم.

پرتم کرد تو حیاط که درد عجیبی توی پهلوم احساس کردم، آخی گفتم.

خواست بره داخل که گفتم:

_ساشا یه روز که حافظت بدست آوردی امشب هرگز فراموش نکن منم هیچ وقت این حقارتا یادم نمیره و

یه چیز دیگه بهتره کم تر به اون برادر انسان نمات اعتماد کنی.

_تو دیگه لازم نکرده دایه عزیز تر از مادر برام بشی اون برادرمه مطمئن باش هیچ وقت بهم خیانت نمی کنه.

پوزخندی زدم. ساشا رفته بود.

با دردی که توی پهلوم داشتم بلند شدم خاک لباسام و تکون دادم.

نمی دونستم الان بخندم یا گریه کنم.

اون از پدر و مادرم که انگار نه انگار دختری دارن اینم از بخت بدم.

رفتم سمت آلاچیق گوشه حیاط، هوا سرد بود و همه جا تاریک.

گوشه آلاچیق روی زمین کز کردم و زانو هامو بغل کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.

بغضم شکست هق زدم با صدای بلند گفتم:

_خدایا اینه عدالتت که میگفتی؟ بگو حداقل گناه من چیه که من سزاوار این همه ناحقی هستم؟


این تاوان کدام‌ گناه نکرده من هست؟

سرم و بلند کردم که نگاهم به تراس و اتاق مشترکمون افتاد.

ساشا لبه تراس ایستاده بود چیزی هم توی دستش بود.

با دیدنش قلبم شروع به تپیدن کرد.

کاش می تونستم بی گناهیمو ثابت کنم.

اما می دونستم حرفامو باور نمی کنه.

شاهو انقدر خوب نقش بازی کرد که اگر منم بودم باورم می شد چیزی هست.

با افسوس سری تکون دادم و ریشه ی نفرت جوانه زده توی قلبم شاید یک روز انتقام تمام این روزهام و گرفتم.


با گرگ و میش شدن هوا خوابم برد.

با خوردن چیزی به پام چشم هام و باز کردم.

با دیدن نازیلا اخمی کردم.

پوزخندی زد و گفت:

_فاحشه خانم بیا کارت دارن.

از جام بلند شدم و دستمو بردم بالا محکم زدم تو دهنش.


یکم با این کار آروم شدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_163


ضربه انقدر محکم بود که دردش و تو دستم احساس کردم.

شوکه نگاهم کرد عصبی داد زد:

_چه غلطی کردی؟

_هه غلط تو کردی دفعه آخرت باشه که به من میگی فاحشه، فاحشه تویی زمانی که شاهو همسرم بود دنبالش موس موس می کردی.

پوزخندی زد:

_آها الان حسودیت شده که شاهو همسر منه

_هه حسودی، به چی اون مرد من حسودیم بشه در حالیکه چشمش دنبال زن برادرشه و تو فقط براش زیر خوابی که نیاز هاشو برطرف کنی.

یهو عصبی شد و هجوم آورد سمتم.

زد تخت سینه ام

_خفه شو

_حقیقت همیشه تلخه و دستش و از یقه ام جدا کردم

رفتم سمت ساختمون.

می دونستم با این حرفام چقد نازیلا عصبی کردم اما حقش بود

ولی دلم کمی با این حرفا آروم گرفت.
و هیچ عذاب وجدانی نگرفتم

آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب، راهی برام نمونده بود.

با قدم های محکم وارد سالن شدم.

ساشا که کنار خانم بزرگ نشسته بود دوباره دست و دلم لرزید.

نگاهم به اون چشم هایی که همیشه نم اشک داشت دوختم.

لحظه ای نگاهش به نگاهم تلاقی کرد.

سرش و چرخوند نگاهش ازم گرفت.

نگاهم به نگاه پیروز مندانه شاهو افتاد.

با نفرت نگاهمو ازش گرفتم.

ساشا با اون صدای گرم اما محکمش گفت:

_امروز طلاقت میدم، تا روزی که بخوای از این خونه بری نمی خوام چشمم به قیافه ی نحست بیوفته.

پس بهتره جلوی چشمام نباشی.

شاهو پاش روی پاش انداخت گفت:

_چطوره تا اون موقع تو اتاقک کنار حیاط سر کنه.

ساشا از جاش بلند شد

_برای من فرقی نمی کنه حتی اگه بخواد تو خونه سگ بخوابه...

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_164

دستامو از خشم مشت کردم ساشا از کنارم رد شد و تنه ای بهم زد از سالن بیرون رفت.

خانم بزرگ نگاه حقارت باری بهم انداخت.

_از خونه من همین الان برو بیرون.

نازیلا اومد طرفم.

_مگه نشنیدی خانم بزرگ چی گفت زود باش از اینجا برو بیرون.

قدمی عقب برداشتم که دوباره زد روس شونه ام

_گمشو بیرون

زدم زیر دستش گفتم:

_لونه ی سگ شرف داره به این عمارت شاهی، دنیا دار مکافاته.

سریع از ساختمون زدم بیرون.

دلم نمی خواست خرد شدن و شکستنمو کسی ببینه.

رفتم سمت اتاقی که نزدیک لونه سگا بود.

نگاهم به سگ بزرگ و سیاهی افتاد.

با دیدنم زبونش و داد بیرون و دمی تکون داد.

پوزخندی زدم و رفتم سمت اتاقک.

نگاهی به گلیم پاره ی کف اتاق انداختم.

گوشه ی اتاق نشستم و به سقف اتاق چشم دوختم.

یاد پدر و مادرم باعث شد اشک توی چشمام حلقه بزنه اما به بابا قول داده بودم.

بمیرمم دیگه سراغشون نرم.

هوا تاریک شده بود که در اتاق باز شد.

سرمو بلند کردم که نگاهم به بهراد افتاد.

از جام بلند شدم.

_بهراد حداقل تو حرفامو باور کن.

_چیرو باور کنم ویدیا؟ اگه با چشم های خودم نمی دیدم می گفتم تو راست میگی اما تو...

سری تکون داد.

فهمیدم توضیح دادن به بهراد فقط باعث میشه بیشتر از این خوار و ذلیل بشم.

صدامو صاف کردم گفتم:

_مراقب ساشا باش اون جز تو کسی رو نداره

سری تکون داد و برگه ای توی دستشو گرفت طرفم با دستای لرزون کاغذ توی دستش و گرفتم

بهراد از اتاق بیرون رفت.

با رفتن بهراد کاغذ از دستم روی زمین افتاد
با بغض
خم شدم و برگه از زمین برداشتم.

نگاهم به...

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_165


با دست های لرزون کاغذ و باز کردم.

نگاهم روی مهر طلاق خشک شد.

اشک حلقه زد توی چشمام.

از عصبانیت زیاد برگه رو مچاله کردم‌ و گوشه اتاق انداختم.

بازوهامو بغل گرفتم و از شدت دردی که تو قلبم بود شروع به زجه زدن کردم.

با زانو روی زمین افتادم داد زدم با صدای بلند:

_لعنتی، لعنتی. خدایا بسه دیگه خسته شدم این همه زجر دیگه کافی نیست!؟

این همه اذیت، این همه حقارت، خدایا کجایی پس؟

دیگر اختیار چشم هامو از دست داده بودم.

اشک روی گونه هام تن نازی می کرد.

کاغذ مچاله شده ی گوشه اتاق داشت بهم دهن کجی می کرد.

مشتی به زمین کوبیدم.

یهو در اتاق با صدای قیژی باز شد.

سرم و بلند کردم با دیدن شاهو و اون پوزخند گوشه لبش.

عصبی از جام بلند شدم و سمتش هجوم بردم.

_آشغال، پست فطرت همش تقصیر تو بود تو از یک حیوون هم پست تری آخه چی از جون من می خوای؟

دست از سر زندگیم بردار

با مشت های محکم به سینه اش می کوبیدم.

مچ هردو دستمو گرفت گفت:

_آخی طلاقت داد نشستی گریه می کنی.

یهو جدی شد چونه ام رو تو دستاش گرفت.

_بهت گفته بودم تو اول و آخرش زیر خواب خودمی فهمیدی؟

اون ساشا هم دیگه داشت زیادی بهت بها می داد.

بهت گفته بودم این عمارت، اون شرکت همه و همه مال منه و تو هم مال منی. فهمیدی؟

چشم های خشمگینم و به چشماش دوختم

_کور خوندی کی گفته می تونی من و رام کنی؟ تو یک آدم سود جوی نفرت انگیزی.

یه روز تقاص این‌کارهات و پس میدی

_وای ترسیدم، منتظر اون روزم.

هولم داد و از اتاق بیرون رفت

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_166

داشتم دیونه می شدم هیچ کاری از دستم بر نمیومد.

نمی دونستم قراره چی بشه .

دیگه از این همه دویدن و نرسیدن خسته شدم.

دو روزی می شد که پام و از اتاق بیرون نذاشتم.

فقط مونس خانم برام غذا می آورد.

بعد از دو روز از اتاق بیرون اومدم و روی سکو کنار اتاق نشستم.

به هوای که داشت تاریک میشد چشم دوختم.

احساس کردم یکی از عمارت بیرون اومد.

از دور شناختم ساشا بود .

چند روز می شد که ندیده بودمش با دیدنش دوباره دلم ‌لرزید.

قلبم شروع به تپیدن‌ کرد.

نگاهم بهش بود که راهشو کج ‌کرد.

و اومد سمت اتاق.

تند از جام بلند شدم نگاهی به قیافه ژولیده ام انداختم.

دستام و توی هم قلاب کردم.

تو دو قدمیم ایستاد.

نگاهی به قد و بالاش انداختم.

دلم می خواست بغلش کنم.

نا خواسته قدمی برداشتم که با صدای جدی گفت:

_بهراد حتما برگه طلاق رو دستت داده.

سری تکون دادم.

_پس ما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم.

لازم نیست که دیگه تو این عمارت زندگی کنی.

سرم و بلند کردم.

_کجا برم؟

شونه ای بالا انداخت.

_این و دیگه من نمی دونم و فکر نکنم من موسسه بی خانمان باز کرده باشم.

_اما ساشا...

عصبی داد زد:

_اسم‌ من و دیگه رو لبت نیار و حق نداری اسمم و صدا بزنی فهمیدی؟

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_167

با بغض دستام و بالا آوردم.

_باشه... باشه تا فردا بهم فرصت بده از اینجا میرم.

سری تکون داد خواست بره که پشیمون شد و گفت:

_فردا شب یه قرار مهم دارم مثل اینکه این شریک فقط خواسته ما باهم بریم .

بهتره فردا شب بامن بیا بعدش هر جا خواستی می تونی بری.

_کدوم شریکت؟

_شریک هندی آقای بارما کاپور.

کمی فکر کردم، یادم اومد.

سرم‌و بلند کردم که ساشا رفته بود.

روی سکو نشستم و نگاهم و به قامت مردانه اش دوختم.

زیر لب زمزمه کردم

+کاش حافظه ات رو به دست بیاری مرد من...

صبح مونس اومد دنبالم تا برم عمارت و برای شب آماده بشم.

وارد سالن شدم. کسی توی سالن نبود.

نمی دونستم وسایلم هنوز بالا تو اتاق ساشا هست یا نه

راهم و سمت پله ها کج کردم.

پشت در اتاق ساشا نفسی تازه کردم.

آروم در اتاق باز کردم، نگاهم و به تک تک وسایل اتاق دوختم.

وارد اتاق شدم.

ساشا حتما شرکته،دلم یه دوش آب گرم‌می خواست.

از فرصت استفاده کردم و وارد حما م شدم.

سریع لباسام و در آوردم.

با دیدن وان لبخند تلخی زدم، یاد اون شبی افتادم که با ساشا حموم کردیم.

چه زود همه چی می تونه خراب بشه یا درست بشه.

قطره اشکی از چشمم رو گونه ام غلت خورد.

زیر دوش آب ایستادم.

بعد از دوش حوله کوتاهم و پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.

نگاهم که به تخت افتاد دلم کمی خواب خواست

به خصوص که عادت داشتم بعد از حموم بخوابم.

قسمتی که هر شب ساشا می خوابید دراز کشیدم.....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_168

بالشت زیر سرم بوی عطر ساشا رو می داد.

نفس عمیقی کشیدم و چشم هام و بستم.

غرق خواب بودم که احساس کردم دستی آروم روی پام قرار گرفت.

ترسیده چشم باز کردم که ساشا رو بالای سرم دیدم.

تند چشم هام و بستم و خودم و به خواب زدم.

اما قلبم انقدر تند می زد که احساس کردم الان که بفهمه بیدارم.

دستش و آروم‌روی صورتم کشید.

طاقت نیاوردم‌و چشم هام و باز کردم.

نگاهم‌گره خورد به چشم هاش.

تند دستش و کشیدو اخمی بین ابروهاش نشست.

_با اجازه چه‌کسی اومدی تو اتاق من؟

روی تخت نشستم و موهامو پشت گوشم زدم.

لحظه ای نگاهش روی بالا تنه ام خیره موند.

رد نگاهش گرفتم و به یقه بازم رسیدم تند لبه حوله ام رو بهم نزدیک‌کردم.

پوزخندی زد و گفت:

_نترس من خطری برات ندارم، پاشو آماده شو باید به مونس بگم بیاد رو تختی رو عوض کنه.

از حرفش ناراحت شدم. اما بهش حق دادم که ناراحت باشه.

جعبه ای رو نشونم داد.

_ اینو برای شب باید بپوش.

رفتم سمت جعبه و لباس و از توش در
آوردم.

یه لباس بلند زمردی که یک طرف سر آستینش کار شده بود.

در نگاه اول جذاب و شیک به نظر می رسید.

ساشا روی تخت نشست و دکمه پیراهن مردانه اش رو دونه دونه باز کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_169

همین طور بهش چشم دوخته بودم.

پیراهن مردونه اش را در آورد و انداخت رو تخت.

دقیقا روی همون قسمتی که خوابیده بودم.

دراز کشید متعجب نگاهش کردم.

سرش و بلند کرد

_این قسمت تخت مال منه به خاطر همین جای دیگه خوابم نمی بره.

ابرویی بالا انداختم

_آها

اما خنده ام‌گرفته بود.

یهو از جاش بلند شد و اومد سمتم ترسیدم وقدمی به عقب برداشتم.

که به میز آرایش خوردم.

رو به روم با فاصله ی کمی ایستاد.

نگاهم و به خالکوبی روی سینه اش دوختم.

دستش اومد سمت حوله ی تنم.

قلبم شروع به تپیدن کرد.

و با هر نفسم سینه ام از هیجان بالا و پایین می شد.

_لبه ی حوله ام‌ رو گرفت و از هم بازشون کرد.

دستم و آوردم تا بذارم روی بالا تنه ام که هر دو دستم و بالای سرم برد.

خم شد روم‌و یه دستش وارد موهای نم دارم‌ کرد.

سرم و عقب کشید.

متعجب نگاهم و به چشم هاش دوختم.

صورتش فاصله ی کمی با صورتم داشت.

نفس های داغ و کشدارش به صورت و گردنم می خورد.

با صدای که به زور از تو گلوم خارج شد لب زدم

+ساشا...

ادامه ی حرفم تو دهنم ماسید.

زبونشو کشید روی لب پایینم، چشمام ناگهان بسته شد.

لب های گرمش که رو لبام نشست قلبم زیر رو شد.

دستام و ول کرد و دست گرمش و روی شکم لختم لغزاند

دستام ناخوداگاه روی پهلوی برهنه اش نشست و نا خوداگاه فشاری به پهلوش آوردم.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_170

لب هام و با لب هاش به بازی گرفته بود و دستش روی تن برهنه ام می لغزید.

دستهام و اوردم‌بالا و روی سینه اش گذاشتم که یهو مثل برق گرفته ها ازم جدا شد.

بدنم بی حس بود و قلبم تند می زد.

رفت سمت تخت و پشت بهم‌روی لبه تخت نشست.

با دست های لرزون لبه های حوله رو بهم‌ نزدیک کردم.

بی حال روی عسلی کنار آینه نشستم.

دستی روی لب هام کشیدم گرمی لب هاش و هنوز روی لبهام احساس می کردم.

چقدر این بوسه رو دوست داشتم.

با صدای بم و مرتعش ساشا به خودم اومدم.

_زودتر آماده شو

از اتاق بیرون رفت.

نفسم و کلافه بیرون‌ دادم.

لباسی که ساشا برام‌گذاشته بود پوشیدم.

رو به آینه ایستادم.

نگاهم‌که به لب هام افتاد یاد بوسه چند دقیقه پیش ساشا افتادم قلبم از حس گرمای لبش لبریز شد.

دستی اروم‌روی لبام‌ کشیدم که یهو صداش از پشت سرم‌بلند شد.

_اگه آماده ایی بریم.

ترسیده و متعجب به عقب برگشتم کی وارد اتاق شده بود.

پوزخندی زد وگفت:

_دنبال چیزی روی لب هات می گردی؟

هول شدم

_نه، چطور؟

_معلومه بهتره بریم.

نگاه اخری توی آینه به خودم انداختم.


ساشا زودتر از اتاق بیرون رفت.

از اتاق بیرون‌ اومدم.

شاهو رو توی راهرو دیدم با دیدنم قدمی سمتم برداشت.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:57

#پارت_171

نگاهی به سر تا پام انداخت

_نه خوشگل شدی.

با نفرت نگاهش کردم که پوزخندی زد ادامه داد.

_یه زمانی فکر می کردم که دوست دارم اما حالا تو شدی دشمن من و باید دشمنم را از سر راهم بر دارم.

_می خواستم بعد از طلاقت از ساشا بدون این که کسی بفهمه بگیرمت اما امروز به این نتیجه رسیدم.

نمی تونم این ریسک بکنم و برات برنامه ها دارم.

دستش اومد سمت صورتم که مچ دستش و گرفتم.

از لای دندون های کلید شده گفتم:

_دست کثیفت و به صورت من نزن.

دستش و با ضرب از تو دستم بیرون کشید.

خونسرد دستی گوشه ی لبش کشید

_خوشم میاد داری یاد می گیری که جسور باشی اما دیره.

سری تکون داد و رفت.

متعجب به رفتنش چشم دوختم.

این امشب حالش خوب نبود.

شونه ای بالا انداختم و از پله ها پایین اومدم.

ساشا کنار در سالن ایستاده بود.

با قدم های آروم رفتم سمتش.

نگاهش و بهم دوخته بود.

وقتی تو دو قدمیش رسیدم از سالن بیرون رفت.

به دنبالش از ساختمون بیرون اومدم.

راننده با دیدنمون در ماشین باز کرد.

سوار ماشین شدیم.

ماشین از عمارت خارج شد.

نگاهی به عمارت که یک روز آرزو داشتم که خونه ی عشقم باشه انداختم و پوزخند تلخی کنج لبم جا خوش کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_172

نگاهم به سیاهی شب دوختم.

آهی برای آینده نامعلومم کشیدم.

ماشین کنار خونه بزرگی ایستاد و دو تا بوق زد و در حیاط باز شد.

راننده با ماشین وارد حیاط شد.

از سر کنجکاوی نگاهی به حیاط انداختم.

چند تا ماشین تو حیاط بود راننده در باز کرد.

با ساشا از ماشین پیاده شدم.

کتش و درست کرد و گفت:

_دستت و دور بازوم حلقه کن.

رفتم سمتش و دستمو تو بازوش حلقه کردم و با هم، هم قدم شدیم.

به در سالن که رسیدیم‌ مردی درو برامون باز کرد.

وارد سالن شدیم و به مهمونای کمی که اومده بودن نگاهی انداختم.

بارما کاپور با لبخندی اومد سمتمون دستش و سمت ساشا دراز کرد.

_سلام آقا ساشا خوب هستین؟

_سلام آقای کاپور

آقای کاپور نگاهی بهم انداخت.

دستش به سمتم دراز کرد

به نشانه ادب دستم و توی دستش گذاشتم.

که لبخندی زد و دستمو فشرد گفت:

_شما خوب هستین بانوی زیبا.

لبخندی از روی اجبار زدم.

دستم و ول کرد و ما رو راهنمایی کرد تا روی مبل بشینیم .

با تعدادی زن و مردی که اونجا بودن سلام و احوال پرسی کردیم.

روی مبل دو نفره نشستیم.

_این خونه تازه تو ایران خریدم.

ساشا نگاهی به خونه انداخت


_خیلی شیک و زیباست آقای کاپور

گارسون برای پذیرایی اومد

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_173

بعد از رفتن گارسون بارما کاپور گفت:

_خوب آقای ساشا امشب می خوام راجب کارم باهاتون صحبت کنم.

برادرتون گفتن مثل این که حافظتون از دست دادید.

ساشا سری تکون داد.

بارما کاپور نگاهی بهم انداخت و شروع به صحبت کرد.

صحبتش همراه با برگذاری شو لباس بود.

بعد ازاین که حرفای بینشون زده شد نوبت صرف شام رسید.

و بعد از خوردن شام تعداد بیشتری از مهمونا رفتن.

وتعدادی که مونده بودن کنار هم نشستن و گارسون جام های بلند مشروب آورد.

ساشا پیکی برداشت و بارما کاپور بالبخند پیک ها رو به هم زدن.

بارما کاپور گفت:

_یه دست بزنیم؟

هم زمان به میز قمار اشاره کرد.

با ترس به ساشا نگاه کردم.

اما ساشا چشم هاش برقی زد

_عالیه.

استرسی افتاد تو وجودم این زمانی که حافظه اش و از دست نداده بود همش می باخت.

الان دیگه همون اول می بازه.

بارما کاپور روی صندلی روبه وی ساشا نشست.

لبخند پیروزمندی زد.

گارسون صدا زد که بطری مشروب بیاره.

دستم رو با حرص روی دسته صندلی مشت کردم.

ساشا بطری مشروب برداشت و یک سره بالا برد.

بارما کاپور قهقه ای زد و تاس انداخت.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_174

با استرس به صفحه ای قمار چشم دوختم

ساشا شاهشو برد جلو

اومدم چیزی بگم که

بارما کاپور گفت: خوشحال می شم دخالت

نکنی این بازی بین من و ایشونه .

ساشا سرشو بلند کرد و نگاه خمارشو بهم

دوخت گفت: خودم بلدم.

با صدای بارماکاپور نگاهی به میز

انداختم سربازش و آورد و زد زیر شاه ساشا

گفت:کیش مات آقای ساشا,ساشا دستی

به گردنش کشید

باختم, چه زود هنوز که شروع نکرده بودیم

بارماکاپور پا روی پا

انداخت بله باختی. وقتی حواست جای دیگه باشه همون اول کاری می بازی و لبخندی زد

ساشا خندید حالا چی می خوای؟

+ این دخترو

ساشا یهو سرش و بلند کرد و گفت: این و

دستش و دور کمرم حلقه کرد مال خودمه.

_ نه دیگه نشد تو باختی جلوی همه ای اینا پس

باید این دخترو به من بدی.

ساشا شیشه ی مشروب بالا برد با دستش

چشم هاشو ماساژ داد گفت:سر قولم هستم.

به ساشا نگاه کردم. سری تکون دادم

نه نه ساشا میفهمی چی داری میگی .

_ آره میفهمم تورو باختم فکر نکنم ارزشت از

قولم بیشتر باشه.

بارماکاپور از جاش بلند شد

روی دو زانو کنار

روی دو زانو کنار

پای ساشا نشستم

بغضم شکست ساشا تو

روخدا رو چه حسابی منو به این باختی

ساشا منم ویدیا....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_175

ساشا از جاش بلند شد .

پاشو گرفتم.

پاشو از توی دستم بیرون کشید.

_ ساشا لعنتی من دوست دارم بفهم ...

با صدای گرفته ای گفت:مبارکه اقای کاپور و قدمی برداشت

از جام بلند شدم

که بارما کاپور اومد سمتم

قدمی عقب بر داشتم به کسی برخوردم

سرمو بلند کردم که نگاهم به شاهو افتاد

_تو

لبخندی زد

_اره من.

سر چرخوندم که دیدم ساشا نیست هراسون چرخیدم ساشا کو ساشا من و این جا تنها نذار ساشا من و تنها نمیذاره ساشااااااا

_دیگه ساشایی نیست بهت گفته بودم کاری میکنم تا برای همیشه از زندگیمون محو بشی .

داشتم دیونه میشدم

_چه طور تونستی این کارو با من بکنی
شونه ای بالا انداخت

_من کاری نکردم

قدمی سمت در سالن برداشتم

که دستی مچ دستم و گرفت

با چشم های اشکی برگشتم

نگاهم به نگاه بارما کاپور افتاد .

بابغض نالیدم توراخدا بزار برم .

سری تکون داد

_تو دیگه مال منی پس هر جایی که من بخوام برم میری بیاین ببرینش

دوتا از خدمتکارا اومد سمتم

_نه نه من باید برم بزار برم توروخدا بزار برم.

دوتا خدمتکار از بازو هام گرفتن زور زدم تا از دستشون رها بشم

_ولم کنین بزارین برم اما مثل ادم های کرو لال فقط کار خودشون رو می کردن .

شاهو با لذت بهم نگاه می کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_176

نگاه پر از نفرتم رو بهش دوختم،

با درد و نفرت فریاد زدم : از همتون متنفرم، از توی آشغال که یه روزی حس میکردم دوست داشتم.

خدا جای حق نشسته منتظر زمین خوردنتم آقای زرین.

از اینجا هم پوزخندش ازارم میداد و حس نفرتم رو بیشتر میکرد

خدمت کار ها توی اتاق پرتم کردن ...

با درد بازوهامو ماساژ دادم و روی زمین چمباتمه زدم.

اشک از چشمام سرازیر شد،

با استرس از جام بلند شدم.

تند تند تو اتاق شروع به راه رفتن کردم.

تحمل نداشتم ، داشتم خفه میشدم.

فریاد زدم : خدا کجاییییی؟!! خدا کجایی دارم دق میکنمممم !!!

خدایا چقدر بلا؟! چقدر سختی؟؟؟ توی سرم زدم و روی زمین نشستم

زانو هامو بغل کردم.

لب زدم چی میشه ؟ چرا اینطوری شد؟

وای خدا قراره چی بشه چی اتفاقی بیفته...

انقدر اشک ریختم و ناله کردم که همونطور روی زمین خوابم برد...

با حس سردی هوا خودمو جمع کردم

صدای باز شدن در اتاق به گوشم خورد

هراسون سر جام نشستم

با دیدن بارما کاپور ترسیده خودمو روی زمین کشیدم.

قدمی داخل اتاق گذاشت.

با خونسردی کامل رفت و روی تخت نشست

گفت : گریه زاری هات تموم شد دختر؟!

با این حرفش دوباره بغضم گرفت.

با صدایی که به زور از حنجره ام خارج شد

گفتم : میشه بذارین برم ؟ من که به درد شما نمیخورم...

خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت

: از کجا میدونی به دردم نمیخوری؟!

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_177


متعجب نگاهی بهش انداختم

که دوتا دستاشو گذاشت روی تختو پاشو روی پاش انداخت



_ آقای کاپور بزارید من برم .

_ کجا بری ؟؟؟ جایی برای رفتن فکر نکنم داشته باشی ؟!

نمیخوای به موفقیت فکر کنی ؟؟ با من میری هندو اونجا برای خودت کسی میشی ....!

هق زدم _ من نمیخوام از ایران برم .

_ دست تو نیست رفتن و نرفتن ، الان یکی از کارکنای منی پس باید به حرف های من

گوش کنی ، حالام بهتره آبی به دست و صورتت بزنی و بیای چیزی بخوری .

از جاش بلند شدو از اتاق بیرون رفت .

صورتمو توی دست هام گرفتم ، سرمو تند تند تکون دادم .

چیکار کنم ؟؟؟ چیکار کنم ؟؟

دارم دیوونه میشم . خدایا این چه تقدیر شومی بود قسمت من کردی ؟

با صدای زنی هول سرم و بلند کزدم .

نگاهی به زن درشت هیکل و سبزه رو انداختم .

با لهجه ی غلیظی گفت : _ پاشو دیره و از اتاق بیرون رفت .

با تنی رنجور از جام بلند شدم ،

تمام استخون هام درد میکرد .

به سردرگمی نگاهی به اطراف انداختم .

نفسم رو کلافه بیرون دادم و از اتاق بیرون اومدم .

نگاهی به سالن بزرگ انداختم .

خدمتکاری با دیدنم گفت : _ برین سالن پذیرایی میز صبحانه اونجاست .

_ می خوام دستو صورتمو بشورم .

با دستش به ته سالن اشاره کرد _ برو اونجا .

سری تکون دادم و رفتم سمت ته سالن .

بعد از شستن دست و صورتم سمت سالن پذیرایی رفتم

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_178


همین که به سالن پذیرایی رسیدم با سردرگمی نگاهی به سالن انداختم .

نگاهم به میز بزرگ ناهار خوردی افتاد .

بارماکامور پشت میز نشسته بود و خدمتکاری کنارش دست به سینه ایستاده بود .

بارماکاپور با دیدنم اشاره کرد تا نزدیک برم .

با قدم هایی که انگار صد کیلو وزنه بهش وصل کرده باشن سمت میز رفتم

_ بشین .

به ناچار صندلی عقب کشیدم و نشستم .

خدمتکار اومد سمتم و با لحجه ی هندی چیزی گفت ، متعجب سر بلند کردم .

بارماکاپور قهقه ای زد و به هندی به مرد چیزی گفت .

مرد لبخندی زد و از سر میز فاصله گرفت .

_ از خودت پذیرایی کن .

کمی غذا کشیدم و قاشق و پر کردم گذاشتم دهنم .

تا اومدم لقمه رو بجو ام از تندی هرچی تو دهنم بود و تف کردم بیرونو تند از جام بلند

شدم _ وای سوختم .

از پارچ روی میز لیوانی آب ریختم اما مگه می شد جلوی سوزششو گرفت .

از تندی زیاد اشک نشست توی چشم هام .

بارماکاپور از جاش بلند شد

_ چی شده ؟؟؟؟

با دست به غذا ا اشاره کردم

_ تنده چی ریختین توش ؟؟؟؟

سری تکون داد

گفت : _ یادم رفته بود شماها غذاهای تند نمیخورین .

بشین بگم چیز دیگه ای برای خوردن بیارن .

با بی میلی روی صندلی نشستم بعد از چند دقیقه خدمتکار با ظرف غذا اومد ....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_179


بشقاب و گذاشت روی میز

با ترس نگاهی به غذا انداختم .

بارماکاپور نگاه خیره ای بهم انداخت .

_ چرا دست دست میکنی بخور .

با تردید قاشق و سمت دهنم بردم هیچ میلی به غذا نداشتم .

کوفت میخوردم میمردم بهتر از این زندگی بود .

_ غداتو بخور باید باهم صحبت کنیم .

_ دیگه نمیخورم .

_ ببین دختر جان اینجا خونه ی خاله نیست ضرب المثل خودتونه درسته ؟؟؟

سری تکون دادم .

_ خوبه پس نازو گریه و زاری رو بزار کنار و غذاتو تا تهش بخور بعد بیا اتاقم کار مهمی

دارم الانم خیلی دیر شده .

و از روی صندلیش بلند شد ، رفت .

با رفتنش از روی حرص و ناراحتی قاشق و توی بشقاب پرت کردم .

از شدت بغض لبم لرزید .

قطره اشکی روی گونه ام چکید .

عصبی سرم و توی دستهام گرفتم .

از آینده ای نا معلومم نگران بودم .

بلند شدم و با نارضایتی سمت اتاقش رفتم .

نگاهی به در سفیدی که بارما کاپور توش رفته بود انداختم

و بی میل چند ضربه به در زدم .

صدای لهجه دارش که بلند شد ، دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاق شدم .

با دیدن اتاق متعجب نگاهی به کل اتاق انداختم .

تخت بزرگ و سفید کمد دیواری های سفید و دیگه هیچی توی اتاق نبود .

نگاهم به خودش افتاد بلوزو شلوار سفیدی تنش بود و روی تخت دراز کشیده بود ،

با دیدنم روی تخت نشست و با دست روی تخت زدو

گفت : _ بیا اینجا .....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_180


با ترس رفتم سمت تخت و با فاصله روی تخت نشستم .

_ امشب از ایران برای همیشه میری فهمیدی ؟؟

سرم و بلند کردم با ناباور نگاهی بهش انداختم

_ نکنه فکر کردی ایران میمونی ؟؟؟؟

از این خبرا نیست . ما باید هر چه زودتر بریم .

_ اما شما منو چطور از اینجا میبرین ؟؟؟؟

_ من آدم کمی نیستم حالا میتونی بری .

از جام بلند شدم . رفتم سمت در که با حرفی که زد سرجام ایستادم .

_ از من به تو نصیحت ، رها کن همه ی ادم هایی که ترکت کردن ، حقیرت کردن ،

فکر کردن به اون ادم ها فقط باعث میشه حال خودت بد بشه باید همه ی اونایی که تورو

نادیده گرفتن ، نادیده بگیریشون .

دستگیره رو مشت کردم
راست میگفت .

تا کی باید می نشستم و اشک تمام روزایی که

باید خوش می بودم اما سخت و بد گذشت رو بخورم .

از اتاق بیرون اومدم . و به سمت همون اتاقی که دیشب توش بودم رفتم .

بعد از ظهر بود که در اتاق باز شد ،

نگاه سردم رو به در باز شده دوختم .

بارماکاپور لباس پوشیده توی چهارچوب در نمایان شد .

_ بهتره برای رفتن اماده بشی کم تر از یک ساعت دیگه باید حرکت کنیم

از اتاق بیرون رفت ، از جام بلند شدم رو به روی آینه ایستادم .

نگاهی توی آینه به دختری که همه چیزشو به خاطره بی گناهیش باخت انداختم ...

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_181

پوزخندی به چشم های بی فروغم زدم .

دستی به موهای ژولیده ام کشیدم .

با نفرت اشک حلقه زده ی چشم هام و پاک کردم .

باید عوض بشم ....!

دستامو عصبی مشت کردم .

لب زدم خدایا کاش روزی برسه تقاص تمام این کارهاشونو بدن .

از آینه فاصله گرفتم و از اتاق بیرون اومدم .

بارماکاپور روی مبل نشسته بود .

با دیدنم از جاش بلند شد و به هندی چیزی گفت .

مرد تعظیمی کرد و از سالن بیرون رفت .

همراه بارماکاپور از سالن خارج شدیم .

بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم سوار ماشین شدم .

راننده حرکت کرد . نگاه آخرم رو به خیابون های تهران دوختم .

به تک تک جاهایی که خاطره داشتم .

کم کم ماشین از شهر خارج شد .

بعد از مسافتی ماشین توی فرودگاه ایستاد .

راننده تند پیاده شدو درو باز کرد .

از ماشین پیاده شدیم .

مردی با لباس فورم اومد سمتمون .

و دوباره با لهجه ای هندی چیزی گفت و هلی کوپتری رو نشون داد .

بارماکاپور سری تکون داد و دستش و نرم پشت کمرم گذاشت گفت _ بریم .

با هم به سمت هلی کوپتر رفتیم .

اول بارماکاپور بالا رفت دستشو سمتم گرفت تا بالا برم .

بی میل دستم و توی دستش
گذاشتم و روی صندلی نشستم .

بعد از چند دقیقه هلی کوپتر از زمین بلند شد .

با ناامیدی به زمین کشورم که هر لحظه ازش دورتر میشدم چشم دوختم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_817

آهي كشيدم و چشم هام روي هم گذاشتم

بغض توي گلوم و با درد قورت دادم.

تا لحظه اي كه حس کردم هلي كوپتر، نشست چشم هام و باز نكردم.

با نشستن دستي روي بازوم چشم هام و بازكردم.

_ رسيديم، سري تكون دادم و از جام بلند شدم.

از هلي كوپتر پريدم پايين،نگاهي به فرودگاه بزرگ اما ناشناس رو به روم انداختم.

آدما هاي جديد زندگي نامعلوم ...

مردي با لباس هاي كه نشون مي داد يه هندي اصيله

اومد سمتمون و تا كمر خم شد.

چيزي گفت:
بارماكاپور دستش و دوركمرم حلقه كرد

سمت ماشين مشكي رنگ حركت كرد.

به ناچار باهاش هم قدم شدم.

مرد در ماشين و باز كرد.

هردو روي صندلي عقب جاي گرفتيم.

ماشين با سرعت حركت كرد،از شيشه ای ماشین نگاهم رو به خيابون هاي شلوغ و ناآشناي پيش روم دوختم.

مردم هاي جديد با نگاه و پوشش جديد،

ماشين كنار عمارتی كه نمای سرتاسر سفيد داشت ايستاد .

و راننده تند در ماشين و باز كرد.

از ماشين پياده شديم.

هوا كمي گرم بود.

عمارت جالبي بود و با چندتا پله به در اصلي وصل مي شد،

همين كه قدمي برداشتم در عمارت باز و دختري با ساري دامن صورتی رنگ و موهاي مشكي باز و پوستي سبزه اومد سمتمون،

با خنده بارماكاپور و بغل كرد.

و بوسه اي روي گونه اش زد و به هندي چيزي گفت.

پوف كلافه اي كشيدم، حالا دیگه يه هم زبانم نداشتم.

دختر نگاه خيره اي بهم انداخت.
گفت....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00