The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_183

متعجب برگشت و نگاهش و به بارما

دوخت.

لابد میخواست بدونه من کیم

بارما به هندی چیزی گفت که من فقط

تونستم اسم خودمو بفهمم.

باهم به سمت عمارت رفتیم

همین که وارد سالن شدم لحظه ای

سرجام ایستادم اینجا چه خبر بود؟

صدای بلند آهنگ هندی تمام سالن رو

برداشته بود.

تعدادی دختر درحال رقص

بودن و تعدادی با لباس هایی که حدس

زدم برای شوی لباس باشه با ژست خاص

از این سر سالن تا اون سر سالن میرفتن

با دیدن ما صدای آهنگ قطع شد

ودخترها به ترتیب کنار هم ایستادن و

همزمان تعظیم کردن.

بارما کمی صحبت کرد.

چیزی ازحرفاش

نفهمیدم حرفاش که تموم شد.

به فارسی گفت:

_همراه من بیا بالا

بدون هیچ حرفی همراهش شدم

از پله ها بالا رفتیم در اتاقی رو بازکرد

گفت:اینجا کمی استراحت کن بعد بیا

تا بگم چکار کنی بهتره حموم کنی لباس

هم توی کمد هست.

_بله

بارما رفت،وارد اتاق شدم.

نگاهی به اتاق

کوچیک اما جمع و جور رو به روم

انداختم.

درکمد رو باز کردم و لباسی برداشتم

تنها دری که حدس زدم در سرویس

بهداشتی باشه رو باز کردم.

حدسم درست بود،وارد حموم شدم

با دیدن حموم خیلی کوچیکی که فقط

یه دوش داشت،یاد اتاق ساشا و حموم اون شبمون افتادم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_184

بغض نشست توی گلوم.

لعنت به این دل که دلتنگشه.

لباسم و از تنم در آوردم و با قدم هایی که درد و حسرت با هم داشت سمت دوش رفتم.

قطرات آب که ریخت رو سرم، بغضم شکست و هق سر دادم.

می دونم که با اشک ریختن چیزی درست نمیشه.

این اشک های لعنتی تمومی نداره.

با حس سردی آب از زیر دوش بیرون اومدم.

بدنم و خشک کردم و لباسم و پوشیدم.

از حمام بیرون اومدم.

خسته روی تخت نشستم که در اتاق باز شد.

دختری ریزه میزه توی چهار چوب در ایستاد.

سوالی نگاهش کردم که به زوربه فارسی گفت:

_آقا گفتن بیای.

لبخندی زدم

_تو فارسی بلدی؟

دست و پا شکسته گفت:

_کمی

سری تکون دادم از جام بلند شدم.

موهام هنوز نم داشت.

از پله ها پایین اومدم.

بارما کاپور کنار مردی ایستاده بود.

با دیدن من سری تکون داد به زبان هندی چیزی توضیح داد.

مرد نگاه خیره ای بهم‌انداخت.

بارما کاپور گفت:

_چرخی بزن

به اجبار چرخی زدم.

مرد لبخندی زد با آقای کاپور دست داد و رفت.

بارما اومد سمتم توی دوقدمیم ایستاد.

طره ای از موهای نم دارمو تو دستش گرفت.

قلبم از ترس شروع به تپیدن کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_185


_نرم دستش و روی موهاي خيسم کشید

گفت : با موی خیس چقدر زيباتر مي شي.

با نگاه لرزان فقط نگاهش كردم.

گفت: _ از فردا قراره زبان اينجا رو ياد بگيري ،

يك هفته بعد بايد توي يه شوي لباس شركت كني ، كارم برام خيلي مهمه..!

آروم لب زدم_بله ...!

_بيا غذا بخور .

باهم سمت ميز بزرگي كه تعداد زيادي دختر نشسته بودن رفتيم.

و توي سكوت غذا خورديم.

دو روزي مي شد كه زني اومده بود و زبان هندي باهام كار ميكرد.

زبان شيريني بود و خيلي سخت نبود....!

از صبح كه عمارت شلوغ و پر سرو صدا بود تا شب .

اين چند روز خيلي فكر كرده بودم بايد پيشرفت مي كردم.

بايد يه راهي پيدا كنم تا از تمام ادم های اون عمارت انتقام بگيرم.

تازه معلم زبانم رفته بود كه همون دختر ريز اومد گفت:

_ بيا بايد تمرين كني.

از جام بلند شدم باهم پايين رفتيم.

بارما نبود و زني ، دخترها رو همراهي مي كرد.

اومد سمتم و نگاهي بهم انداخت

گفت : يه دور از اين سر سالن تا اون سر سالن برو .

كاري كه گفته بود رو انجام دادم.

اولش سخت بود اما بعدش انگار لذت بخش مي شد.

يك هفته گذشت.

شب مراسمی تو يكي از بهترين كاخ هاي هند بود.

توي اين يك هفته فقط توي عمارت بودم.

موهاي بلندم رو خشك كردم و كت و شلوار سفیدی كه بايد تبليغاتشو مي كردم رو پوشيدم كه

زني وارد اتاق شد و

گفت بشين روي صندلي .

نشستم موهاي بلندم رو سشوار كشيد و كمي به صورتم رسيد.

پاهامو توي آب ولرمی مي گذاشت و با حوله خشك كرد ،

از جام بلند شدم چرخي زدم كه در اتاق باز شد.....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_186

کت و شلوار سفید و تاپ کوتاه زیرش جذابیت خاصی به هیکلم داده بود

بارما توی چهارچوب در ایستاد

گفت : _ باید بریم .

و نگاهی به سرتا پام انداخت .

از اتاق بیرون اومدیم .

همه از عمارت خارج شدیم .

سوار ماشین شدیم .

کمی دل شوره داشتم .

بعد از چند دقیقه ماشین کنار کاخ بزرکی که چراغونی بود ایستاد .

از ماشین پیاده شدیم و همراه بادیگاردا از در کوچیکی وارد کاخ شدیم .

زنی به هندی تند تند صحبت کرد .

دست گرمی روی کمرم نشست سرم و بلند کردم که نگاهم به بارما افتاد .

قیافه اش چقدر جدی شده بود .

لب زد _ باید بهترین باشی این برند باید از شرکت ما به فروش بره.

_ سعیم رو میکنم .

پشت پرده رو به سن ایستادم .

استرس داشتم . تا حالا از این کارا نکرده بودم و قلبم تند میزد .

اگه اگه خراب کنم ؟؟ اگه نشه ؟؟؟

چشم هامو یه دور بستم و باز کردم .

پرده ها کنار رفت و نور خورد تو صورتم .

با صدای بارما که گفت_ شروع کن .....!

قلبم هیجان و ترسش بیشتر شد .

قدمی برداشتم .

صدای موزیک و فلش های دوربین فضا رو برداشتند .

هی توی دلم تکرار میکردم من میتونم من میتونم .

یه دور تا ته سن رفتم . از اینکه تونستم موفق بشم لبخندی زدم و اینبار با اعتماد به نفس

بیشتری راه رفتم .

صدای دست و صوت بلند شد و از سن خارج شدم .

همین که از دید مردم پنهان شدم ، نفس کشیدم که لیوانی رو به روم قرار گرفت .

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_187


سر بلند کردم که با لبخند بارما رو به رو شدم .

_ برای بار اولت عالی بود .

لبخندی زدم ، هنوزم هیجان داشتم .

همین که برنامه تموم شد چند تا خبرنگار اومدن سمتمون .

و به زبون هندی تند شروع به صحبت کردن .

بارماکاپور هم با ژست خاصی که گرفته بود جوابشون رو می داد .

فقط بعضی از کلمات رو فهمیدم .

بعد از چند دقیقه دو مرد قوی هیکل اومدن سمتمون .

و تا ماشین اسکورتمون کردن .

دروغه اگه بگم هیجان نداشتم .

حس اینکه دارم مشهور میشم و میتونم خیلی کارها کنم ،

از لذت میخواستم جیغ بزنم .

یک ماه میشد که هند اومده بودم و سخت درگیر یادگیری زبان هندی بودم .

امشب قرار بود دخترا برای شوی رقصی برن .

دلم میخواست میرفتم .

کتاب جلوم باز بود که خدمتکار وارد اتاق شدو بسته ای رو روی تخت گذاشت .

دستو پا شکسته ازش پرسیدم

_ چیه ؟؟؟؟

که فهمیدم بارما داده .

بسته رو باز کردم نگاهم به ساری دامن قرمز رنگی افتاد .

سرتاسر کار شده بود .

از رنگ و مدلش خوشم اومد .

آرایشگر وارد اتاق شدو

گفت _ باید آمادت کنم آقا گفته امشب باید باشی .

خوشحال شدم و لبخندی زدم دلم میخواست این ساری و دامن و تن بزنم ،

آرایشگر کار صورتم رو انجام داد و موهامو لخت کرد .

لباش و پوشیدم و رو به روی آینه قرار گرفتم...

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_188

رنگ قرمز لباس با پوست سفیدم تضاد زیبایی رو ایجاد کرده بود.

چرخی زدم که به کسی خوردم.

به هوای اینکه ارایشگره سرم رو بلند کردم اما با دیدن بارما اونم تو فاصله کم هول کردم...

و خواستم فاصله بگیرم که بازوی لختم رو چسبید

نگاه خیره ایی به سرتا پام انداخت

_میدونستم این لباس بهت میاد

دستشو اروم روی بازوم کشید ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.

نگاه اخر رو توی اینه انداختم و از اتاق بیرون اومدم

توی نور درخشش لباس چندین برابر میشد
رفتم سمت ماشین و روی صندلی عقب کنار بارما کاپور نشستم....

گاهی دلم میخواست بدونم بودن من چه نفعی براش داره .....

ماشین ها پشت هم پارک شدن راننده درو برامون باز کرد

بارما پیاده شد و دستش رو گرفت سمتم

سر انگشتامو اروم کف دستش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم

دستمو دور بازوش حلقه کردم باهم از روی فرش قرمزی که تا سالن بزرگ ادامه داشت رفتیم

تعدادی زن و مرد ایستاده بودن و سن نیم دایره ایی رو برای رقص درست کرده بودن

با چند نفری سلام کردیم خدمتکار برای پذیرایی اومد چند دقیقه بعدش نوبت به مسابقه رقص شد.

هیجان داشتم دخترا خیلی زحمت کشیده بودن با اینکه زبونشون رو درست نمیفهمیدم اما خون گرم و مهربون بودن.

خانومی اعلام کرد که نوبت گروه پریمه با

ذوق دستامو بالا اوردم...

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_189

با ذوق دستامو بالا اوردم و جلوی دهنم گرفتم.

صدای آهنگ شاد که بلند شد با ریتم شروع کردن به رقصیدن واقعا کارشون عالی بود

آهنگ انقد شاد بود که با ریتمش خودمو تکون میدادم با تموم شدن رقص صدای دست و جیغ بلند شد

همه منتظر اعلام برنده ها بودن اما بارما خونسرد بود

وقتی اسم گروهمون رو برد

جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدم.

همه شروع به دست زدن کردن

مردی تقریبا میانسال اومد سمتمون

قد کوتاه و هیکل پری داشت

با بارما دست داد و با لحجه ایی غلیظ شروع به صحبت کرد
هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم فقط تونستم از حالت چهره اش تشخیص بدم که یکی از رقیب هاست

بارما لبخندی زدو چیزی به مرد گفت فقط تونستم بفهمم که گفت:هم و می ببینم و رفت.

با رفتن مرد بارما لیوان توی دستشو یک ضرب بالا داد و

گفت به افتخار برنده شدنمون یه دور برقصیم

دستمو توی دستش گذاشتم باهم وسط رفتیم دستشو دور کمرم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش

معذب دستمو روی سینه اش گذاشتم و اروم شروع به رقصیدن کردیم

همین که آهنگ تموم شد خم شد و پشت دستمو بوسید بعد از تموم شدن مراسم به خونه برگشتیم

لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم نگاهم رو به سقف دوختم الان ایران چه خبر بود

پدر و مادرم و خواهرام چیکار میکردن ساشا حافظه اش رو به دست اورده یا نه آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم ‌‌‌....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_190

دو ماه از اومدنم به هند میگذره و با فشرده کار کردنم تونستم تقریبا

زبان هندی رو یاد بگیرم.

عصر ها با دخترا رقص تمرین می کردم

تقریبا رقصشون رو خوب یاد گرفته بودم. فردا بازم شوی لباس

داشتم.

دوباره باید تبلیغ یه برند بزرگ رو می کردم .

از اینکه بارما کار به کارم نداشت و فقط منفعت تو کارش مهم بود

می تونستم راحت اینجا بمونم.

صبح زود بیدار شدم و بعد از گرفتن دوش منتظر نشستم تا آرایشگر

بیاد.

نگاهم رو به لباس کرم رنگ روی تخت دوختم.

یه لباس بلند تمام تور که روش از سنگ های اعلا و گرون کار شده بود.

در اتاق باز شد و آرایشگر وارد اتاق شد با دیدنم لبخندی زد و

شروع به کار کرد.

موهای بلندم رو بی گودی پیچید و تند شروع به

زدن کرم به کل بدنم کرد. امروز یکی از بزرگترین کار هام بود و

اگر موفق می شدم عکسم روی جلد مجله های هند می رفت.

لباس بلند دنباله دار رو پوشیدم موهام رو باز کرد و ادکلن زیر

گردنم زد. چرخی زدم چشم هاش برق زد و گفت: عالی شدی

باهم از اتاق بیرون اومدیم. بارما با دیدنم خیره نگاهم کرد و

رضایت رو می شد تو چشم هاش خوند. اومد سمتم و دستم رو

گرفت.

ماشین کنار ساختمان مجللی ایستاد.

تجمع مردم باعث شد

کمی استرس بگیرم .

بارما دستم رو گرفت و گفت:آروم باش و هردو

از ماشین پیاده شدیم که خبرنگارا اومدن سمتمون.

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_191

بارما دستشو گذاشت روی کمرم و به جلو هدایتم کرد

دوتا از بادیگاردا دو طرفمون ایستادن و از توی جمعیت سمت سالن رفتیم خانومی اومد و بردم توی اتاقی

با هم وارد اتاق شدیم

یه دور لباسم و ارایشم رو چک کرد با قدم های محکم و استوار از اتاق بیرون اومدم

نفسی عمیق کشیدم رفتم سمت سن ....

با عشوه و قدم های منظم روی سن شروع به راه رفتن کردم نگاهم رو به روبروم دوختم و مغرور ترین قیافه رو گرفتم

روبه جمعیتی که نشسته بودن ایستادم دستم و به کمرم زدم که صدای دست ها بلند شد

کمی سرم رو خم کردم و راهی که اومدم رو برگشتم چند تا شرکت تبلیغاتی دیگه هم مدل هاشون رو اجرا کردن

بارما اومد سمتم و لبخندی زد و گفت:راضیم از اینکه اوردمت اینجا کارت بی نظیر بود

لبخندی زدم و لیوان توی دستم رو کمی مزه کردم
بارما قدمی بهم نزدیک شد

و گفت:امشب باید یه برنامه ایی دیگه ایی رو اجرا کنی اگه بتونی کاری که میگم رو انجام بدی انعام خوبی بهت میدم

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو خمار

گفتم:ب مطمئن باش کاری که گفتی رو به درستی انجام میدم

لبخندی زد و دستش رو اورد سمت صورتم با سر انگشتاش نرم زیر لبم کشید

لیوانش و زد به لیوانم و یه سر بالا داد

_ میتونم بپرسم چیکار باید بکنم

_ یه کار خوب ترس نداره
دستش و روی کمرم گذاشت و گفت:باید بریم دیر شده

از انبوه جمعیت به سختی رد شدیم و سوار ماشین شدیم نگاهم رو به اسمون دوختم...

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_192

غروب بود که ماشین کنار یه ساختمون مجللی نگه داشت

مردی با لباس فرم اومد سمتمون و تند در ماشین رو باز کرد

پیاده شدیم و با راهنمایی مرد به سمت ساختمون رفتیم

چند مرد درشت هیکل کت و شلوار مشکی و اسلحه به دست دم در ورودی ایستاده بودن

از این همه امنیت تعجب کردم کمی به بارما نزدیک شدم

دستش رو روی کمرم گذاشت و باهم وارد سالن بزرگ و مجللی شدیم.

مردی قد بلند و با پوستی سبزه و اخمی که روی پیشونیش نشسته بود

ابهتش رو بیشتر کرده بود اومد سمتمون و با بارما دست داد

نگاه خیره ایی بهم انداخت و دستشو دزار کرد سمتم

بی میل دستم و توی دستش گذاشتم که خم شد و پشت دستمو بوسید

گفت:افتخار دادین و با این لیدی زیبا به این مهمونی حقیرانه ما تشریف اوردین

بارما لبخندی زد و گفت:افتخاری برای ما افتاب خان

مرد سری تکون داد و گفت:بفرمایید به جمع دوستان

با بارما به سمت زن و مرد هایی که هرکدوم گوشه ایی ایستاده و درحال صحبت بودن رفتیم

نگاه مرد ازار دهنده بود رو کرد به بارما

گفت: توکه همه کاری میکنی بیا و روی تیمی از دختر های اطرافت کار کن تا توی کشتی کج های زنا هم اسمت رو ثبت کنن

ماشالا اسم شرکت تو و مدل هات همه جا هست
بارما سری تکون داد‌‌‌....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_193


بارما گفت باید فکر کنم .

آفتاب خان لبخندی زد

گفت : امشب برامون چه برنامه ای دارید ؟؟؟؟

بارما نگاهی به من انداخت


گفت : رقص تک نفره ویدیا .

لبهای افتاب خان از خنده کش اومد و نگاه خیره ای بهم انداخت .

سوالی بارمارو نگاه کردم که اروم به فارسی گفت : باید کارتو خوب انجام بدی .

_ من برای این همه آدم برقصم ؟

_ دوماه بیشتر داری تمرین میکنی پس باید بتونی اینارو سرگرم کنی ؟!

عصبی شدم دلم نمیخواست برای این همه مرد برقصم .

_ همراه خدمتکار برو و آماده شو برات لباس مخصوص رقص آوردم .

آفتاب خان با تمسخر

گفت : مطمعنی این دختر امشب میتونه حوب سرگرم کنه مارو ؟؟

بارما دستی گوشه ی کتش کشیدو

گفت : تاحالا شده تو کاری شکست بخورم؟

_ نشده اما اگر شکست خوردی چی ؟؟؟؟؟

بارما خیره نگاهم کرد

گفت :_ همین دخترو برای تمرین های کشتی کج میفرستم .

تند سرم و بلند کردم و با نگاهی که ترس توش موج میزد به بارما نگاه کردم .

نگاهشو ازم گرفت .

آفتاب خان قهقه ای زد گفت : _ خوشم میاد تو کارو موقعیت انقدر اقتدار داری که هیچ

چیز مانع پیشرفتت نمیشه .

بارما به لبخندی اکتفا کرد .

همراه خدمتکار به طبقه ی بالا رفتم .

کلافه و عصبی بودم .

خدمتکار لباش قرمز پر از پولک رو گرفت طرفم .

نگاهی به لباش کوتاه و چسبان انداختم ،

با حرص و ناراحتی لباس تنم رو در اوردم و لباش دوبند قرمز رنگ رو پوشیدم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_194


زن شنل حریری رو گرفت سمتم

_ اینو از روی لباس بپوش .

شنل و از دستش گرفتم و تن زدم .

از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی بارما شدم .

سرم و بلند کردم و نگاهی بهش انداختم .

انگار فهمید دلخورم .

بازومو گرفت و کشیدم سمت دیوار .

جدی گفت : روز اولی که آوردمت یادته ؟؟

گفتم این کار به نفع هر دومونه تو دختر زیبایی هستی .....

و دستشو کشید رو صورتم ،

گفت : _ اما من بهت دست درازی نکردم ، چون منافعم برام خیلی مهمه .

پس امشب هم یکی از اون شب هاس.

آفتاب خان یکی از بزرگ ترین مافیای هند هست . دلم میخواد معامله ی امشب رو ،

به خوبی به پایان برسونیم .

سری تکون دادم .

بارما رفت .

از دیوار فاصله گرفتم و نفسم رو عمیق بیرون دادم .

رفتم سمت پله ها رو پله ها ایستادم .

که صدای ارکستری که اونجا بود بلند شد .

فهمیدم کدوم مدل رقصو باید انجام بدم .

با ناز پله هارو پایین اومدم .

پله ی آخر شنل و از تنم در آوردم و پرت کردم که صدای دست ها بلند شد .

باید تمرکز میگرفتم .

چرخی زدم و وسط سالن شروع به رقص کردم .

نگاهم رو به آفتاب خان دوختم و تابی به کمرم دادم .

نزدیکش شدم .

تعدادی اسکناس از جیبش در اورد و ریخت رو سرم .

چرخی زدم و رسیدم به بارما .

نگاهش رو از نگاهم گرفت ،

دوباره خاطراتم زنده شدن .

حس نفرت و انتقام لبریز شد .

با شکسته شدن شیشه سر جام ایستادم .....،،

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت195

هنوز از شک بیرون نیومده بودم ،

که شیشه ی بعدی مشروب هم روی سرامیک های سفید سالن شکسته شد .

آفتاب خان دستشو بلند کرد و گفت : _ پابرهنه روی شیشه ها برقص ....!

متعجب نگاهی به بارما انداختم ،

سری تکون داد یعنی اطاعت کن .

کفشام و اروم از پاهام در اوردم .

و پا برهنه شروع به رقص کردم .

با هر قدمی که بر میداشتم صدای پا بندم بلند میشد.

پام و روی اولین شیشه گذاشتم که اخمام تو هم رفت.

خواستم اون یکی پامو روی شیشه بذارم که صدای گلوله اومد ،

پنجره بزرگ سالن شکست و هزار تیکه شد .

یهو سالن شلوغ شد و هرکی به یه طرف میرفت.

اما من حاج و واج وسط سالن ایستاده بودم ،

یهو دستی بازومو چسبید و کشید .

با سوزش پام اخی گفتم ....

بارما نفس زنان گفت : _ بیا بریم مثل اینکه میخواستن آفتاب خان رو ترور کنن ...!

لنگان لنگان از در پشتی ساختمون بیرون اومدیم .

نگاهی به خیابون خلوت و تاریک رو بروم انداختم .

به سر خیابون نرسیده بودیم ، که ماشینی جلوی پامون ترمز کرد .

بارما در عقب و باز کرد و هولم داد تو ماشین .

خودشم کنارم نشست .

راننده پرسید : _ اقا کجا برم؟؟

_برو جای همیشگی که برا اینجور مواقع میرم .

راننده سر تکون داد

پام درد میکرد نفس هام تند شده بود....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_196

بعد از مسافتی ماشین تو پس کوچه ی ایستاد ،

و راننده درو برامون باز کرد .

بارما پیاده شد و کمک کرد تا پیاده شم .

راننده در کوچیکی رو باز کرد .

بارما کلید و ازش گرفت و راننده رفت .

در و بست و اومد سمتم ،

دستشو انداخت زیر زانوم و از زمین بلندم کرد .

دستام همینطور رو هوا مونده بود .

شوکه شده بودم و از نزدیکی زیادش معذب بودم .

نگاهی بهم انداخت و

گفت : _ پات خونیه سرامیکارو کثیف میکنه !

حرفی نزدم و دستمو توی بغلش جمع کردم .

وارد سالن شد .

تنها اباژور ها روشن بود .

وارد اتاقی شد ،

گذاشتم روی تخت و از اتاق بیرون رفت .

نگاهی به کف پام که خونی بود انداختم .

بارما وارد اتاق شد و ظرف کوچیکی اب با حوله توی دستش بود .

اومد سمتم و سر هردو پا نشست .

مچ پاهام رو اروم گذاشت تو آب ولرم و کف پامو اروم ماساژ داد ،

حالم یه جوری شد ،

سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .

نگاهم و ازش گرفتم .

هردو پام رو از اب در اورد و خشک کرد .

لباس کوتاهم و کمی پایین کشیدم .

پام رو گذاشت روی تخت .

تا اومدم ملافه رو روی پاهای برهنه ام بکشم ،

دستشو اروم از مچ پام کشید

و نرم نرم اومد بالا ...!

مورمور شدم ،

ناخواسته پامو جمع کردم که فشاری به رون پام اورد....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_197

از هیجان و استرس ضربان قلبم بالا رفته بود .

نمیدونستم میخواست چیکار کنه .

خم شد روم و دستشو از کنارم رد کرد و روی تخت گذاشت

نفس های داغش به صورت و گردنم میخورد ،

سینه ام از هیجان بالا و پایین شد .

دستشو کشید روی صورتم

و طره ایی از موهای سیاهم رو گرفت ،

و با صدای مرتعشی گفت : _امشب خیلی طناز و هوس انگیز شده بودی ...!

سربلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم ،

ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت .

نفسم رو کلافه بیرون دادم وبه تاج تخت تیکه کردم

دستم رو روی قلبم گذاشتم که هنوز داشت تند می تپید

چشمامو بستم و با بدنی خسته خوابم برد .

صبح با تکون دستی چشمامو باز کردم بارما بالای سرم بود .

هول کردم و نشستم روی تخت ،

نگاهی بهم انداخت و گفت : _ برات لباس اوردن اماده شو باید بریم .

_ بله الان اماده میشم

از اتاق بیرون رفت.

لنگان از جام بلند شدم ،

پاهام کمی میسوختن .

لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم .

بارما از جاش بلند شد و خیلی خونسرد گفت : _ به عنوان مدلینگ برتر شناخته شدی و

عکست روی مجله مد و فشن رفته .

باورم نمیشد.....

دستامو به هم کوبیدم و با هیجان گفتم : _ واقعا؟؟؟

گوشه لبش از لبخندی کج شد

گفت : _ بله از امروز زندگی کردن ،

کمی سخت میشه.....

با هیجان سر تکون دادم

انقدر غرق خوشی بودم که معنی حرفش رو نفهمیدم......

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_198



با ماشین به خونه برگشتیم .

چند روزی از اون شب میگذشت ،

و به عنوان مدل برتر عکسم روی همه ای مجله ها بود ....!

تجمع عکس ها و خبرنگاران پشت در هم باعث شادیم میشد ،

هم حسرت این که چرا خانوادم یا همسرم من و قبول نداشتن

و به چشم یه زن هرزه میدیدن .

همراه بارما از خونه خارج شدیم که خبرنگار ها سمتمون حجوم آوردن .

گفت : _ آقای کاپور آیا این خبر درسته که شما قراره با خانم ویدیا ازدواج کنین ؟؟

شوکه برگشتم و نگاهی به بارما انداختم .

بارما دستشو گذاشت پشتم و به جلو حولم داد گفت : _ لازم نمیبنم زندگی شخصیم رو بگم

لطفا اینجا تجمع نکنید ....!

و راننده در عقب ماشین رو باز کرد .

بارما فشاری به شونه ام آورد تا سوار بشم ،

اما فکر من پیش حاشیه ای بود

که برامون ساخته ان .

بارما کنارم نشست ،

خبر نگارها هنوز ایستاده بودن .

نمیدونستم بپرسم یا نه ؟؟

سکوت کردم .

شاید خودش چیزی بگه ،

اما بارما هم سکوت کرده بود .

بعد از انجام کارها به خونه برگشتیم .

همین که وارد سالن شدیم ،

آفتاب خان از جاش بلند شد و مجله ای که دستش بود رو گذاشت روی میز

گفت : _ سلام ....

آیا این خبر هایی ک چاپ شده درسته ؟؟؟؟

بارما رفت سمتش گفت : _ کی اومدین ؟؟؟

_ چند دقیقه بیشتر نمیشه .

جواب سوالم رو ندادی ، آیا این چرندیجاتی که چاپ شده راسته ؟؟؟

رفتم سمت میزو مجله رو از روی میز برداشتم .

صفحه ی اول مجله عکس بزرگی از من و بارما بود و متنی که ......

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_199


زیر عکس نوشته بود

_ ازدواج پولدار ترین مرد هند آقای بارماکاپور

با دختری ایرانی ........

باورم نمیشد ، سرمو بلند کردم و سوالی به بارما نگاهی انداختم .

اما بارما نگاهش به آفتاب خان دوخت

گفت : _ ایرادی داره ازدواج با ویدیا ؟؟

سری تکون دادم نه امکان نداشت ...!

من نمیتونستم یه مرد دیگه ای رو توی زندگیم بیارم .

آفتاب خان پوزخندی زد

گفت : _ الان باور کنم عاشق شدی ؟؟؟

این دختر جز یه مدل معروف چی داره که مردی مثل تو باهاش ازدواج کنه ؟

_ اما بارما من .....

یهو بارما سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .

دو دل بودم بگم یا نه ؟؟؟؟

که دلو زدم به دریا گفتم : _ اما من نمیتونم .

صدای قهقه ی افتاب خان بلند شد

گفت : _ ببین دنیا چیشده که این دختره داره میگه

تو رو قبول نمیکنه ...

بارما به مبل تکیه داد .

از نگاهو حرکاتش چیزی مشخص نبود .

اما کمی ترسیدم .

با صدای بمی گفت : _ برو اتاقت ...!

راهم رو سمت پله ها کج کردم و با قدم های آروم از پله ها بالا رفتم ،

وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم .

سرم و توی دست هام گرفتم .

باورش برام سخت بود که بارما بخواد با من ازدواج کنه .

کلافه شدم ،

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که در اتاق باز شد .

سرم و بلند کردم بارما وارد اتاق شد .

توی سکوت به قد بلند و چهره ی مردونه اش خیره شدم .

منتظر بودم هر لحظه عصبی بشه و چیزی بگه که گفت : _ فکر می کردم ازدواج من و تو

پاینت مثبتی برای پیش رفت هردومون باشه .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_200


اما انگار اشتباه فکر کردم .

رفت سمت در مکثی کرد و

گفت : _ تا یک هفته ای دیگه باید برای تمرین بری .

از اتاق بیرون رفت .

منظور حرفش چی بود ؟؟؟

کلافه توی اتاق شروع به راه رفتن کردم ،

نزدیک به چند ماه گی شد اومدم هند و این مدت انقدر فشرده کار کردم ،

که دلم میخواد ساعت ها بخوابم .

این یه هفته بارمارو ندیدم ،

اما انگار بیرون از این خونه خیلی خبرا بود ...!

شایعه ازدواج من و بارما همه چیزو بهم ریخته بود .

هیچ وقت به ازدواج با بارما فکر نکرده بودم ،

تمام فکر و ذهنم درگیر انتقام از خانواده ی زرین بود .

توی سالن نشسته بودم که بارما اومد

گفت :_ باید اماده بشی ماشین میبردت.

از جام بلند شدم کجا باید برم ؟

–باید برای مسابقات کشتی کج زنان که تا 6 ماه دیگه برگزار میشه دوره ببینی .

احساس کردم سالن دور سرم میچرخه ،

قلبم واسه یه لحظه از حرکت ایستاد .

شکه و متعجب به بارما نگاه کردم ،

تا اومدم لب باز کنم ،

کلافه گفت : _ فکر نمیکنم جای حرفی مونده باشه تو الان یه مدل

معروفی و باید تو کشتی های کج زنان شرکت کنی و اونجا هم اول بشی

من کلی سرمایه گذاری کردم روت ...!

پریتی طراح لباس های که میپوشیدم از جاش بلند شد و

گفت : _ بارما تو میدونی ویدیا نمیتونه

نگاهی به هیکلش انداختی؟

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

40 پارت اضافه شد??

1401/05/09 08:04

#پارت_161
و به تاریکی شب چشم دوختم

نمی دونم تا کی این زندگی جریان داره تا میام خوشبختی حس کنم اتفاق جدیدی میوفته.

سردرد امونم و بریده بود.

دلم کمی فقط آرامش می خواست.

اینجا موندن بی فایده بود.

وارد سالن شدم مهمونا همه رفته بودن.

همین که خواستم سمت سالن برم خانم بزرگ روبه روم قرار گرفت

سرم و بلند کردم که احساس کردم یک طرف صورتم سوخت.

دستم روی جا سیلی گذاشتم.

خانم بزرگ با عصبانیت گفت:

_دختره ی هرزه کارت به جایی رسیده که نوه های من و به جون هم می ندازی؟

تو چطور جرات کردی که به شاهو پیشنهاد هم خوابگی بدی؟

اصلا چطور روت میشه تو چشم تک تک ما نگاه کنی

اومدم لب باز کنم که ادامه داد.

_خفه شو حرفی نزن فکر کردی کجایی ها؟ هرکاری دلت می خواد می کنی؟

هی ما هیچی بهت نگفتیم دور برداشتی و کاسه ی روسوایی گرفتی دستت.

وقتی با خفت و خواری از این عمارت پرتت کردم بیرون می فهمی.

دیگه تحمل شنیدن این همه حقارت و نداشتم تا حالا هر چی شنیدم بس بود با صدای بلند گفتم:

هی من سکوت کردم هیچی نگفتم فکر کردید مقصرم و هر کاری دلتون خواست کردین

دیگه بسه شما حرفاتونو که زدید حالا نوبت منه که حرفامو بزنم


من دنبال نوه شما افتادم یا اون دنبال منه؟ مطمئنید از این حرفتون ک طبل رسوایی به من میچسبونید؟

اونه که با کارش فقط می خواد باعث آزار و اذیت من بشه

انقدر که مرد نیست غیرت نداره که چشمش دنبال زن برادرش نباشه .

هه بردار اونم کی شاهو نه خانم بزرگ نوه شما فقط دنبال منفعت خودشه

از قدیم گفتن صدای دوقول از دور خوش است

راست گفتن عمارت شما مثل یک باتلاقه تا توش نباشی نمی فهمی چه گندیه.

حرفم هنوز تموم نشده بود که اونور صورتم سوخت و ضربه انقدر با شدت بود که پرت شدم روی زمین درد بدی پیچید توی تنم

سرم و بلند کردم که با قیافه خشمگین ساشا رو به رو شدم.

باورم نمی شد ساشا سیلی بهم‌زده باشه.

اومد سمتم....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_162

_دختره ی فاحشه چطور جرات کردی که با خانم بزرگ اینطوری صحبت کنی؟


از پشت لباسم و گرفت و به شدت از زمین بلندم کرد.

_تا فردا تو حیاط عمارت می مونی تا تکلیفت مشخص بشه من موندم که عاشق چی تو شدم.

پرتم کرد تو حیاط که درد عجیبی توی پهلوم احساس کردم، آخی گفتم.

خواست بره داخل که گفتم:

_ساشا یه روز که حافظت بدست آوردی امشب هرگز فراموش نکن منم هیچ وقت این حقارتا یادم نمیره و

یه چیز دیگه بهتره کم تر به اون برادر انسان نمات اعتماد کنی.

_تو دیگه لازم نکرده دایه عزیز تر از مادر برام بشی اون برادرمه مطمئن باش هیچ وقت بهم خیانت نمی کنه.

پوزخندی زدم. ساشا رفته بود.

با دردی که توی پهلوم داشتم بلند شدم خاک لباسام و تکون دادم.

نمی دونستم الان بخندم یا گریه کنم.

اون از پدر و مادرم که انگار نه انگار دختری دارن اینم از بخت بدم.

رفتم سمت آلاچیق گوشه حیاط، هوا سرد بود و همه جا تاریک.

گوشه آلاچیق روی زمین کز کردم و زانو هامو بغل کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.

بغضم شکست هق زدم با صدای بلند گفتم:

_خدایا اینه عدالتت که میگفتی؟ بگو حداقل گناه من چیه که من سزاوار این همه ناحقی هستم؟


این تاوان کدام‌ گناه نکرده من هست؟

سرم و بلند کردم که نگاهم به تراس و اتاق مشترکمون افتاد.

ساشا لبه تراس ایستاده بود چیزی هم توی دستش بود.

با دیدنش قلبم شروع به تپیدن کرد.

کاش می تونستم بی گناهیمو ثابت کنم.

اما می دونستم حرفامو باور نمی کنه.

شاهو انقدر خوب نقش بازی کرد که اگر منم بودم باورم می شد چیزی هست.

با افسوس سری تکون دادم و ریشه ی نفرت جوانه زده توی قلبم شاید یک روز انتقام تمام این روزهام و گرفتم.


با گرگ و میش شدن هوا خوابم برد.

با خوردن چیزی به پام چشم هام و باز کردم.

با دیدن نازیلا اخمی کردم.

پوزخندی زد و گفت:

_فاحشه خانم بیا کارت دارن.

از جام بلند شدم و دستمو بردم بالا محکم زدم تو دهنش.


یکم با این کار آروم شدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_163


ضربه انقدر محکم بود که دردش و تو دستم احساس کردم.

شوکه نگاهم کرد عصبی داد زد:

_چه غلطی کردی؟

_هه غلط تو کردی دفعه آخرت باشه که به من میگی فاحشه، فاحشه تویی زمانی که شاهو همسرم بود دنبالش موس موس می کردی.

پوزخندی زد:

_آها الان حسودیت شده که شاهو همسر منه

_هه حسودی، به چی اون مرد من حسودیم بشه در حالیکه چشمش دنبال زن برادرشه و تو فقط براش زیر خوابی که نیاز هاشو برطرف کنی.

یهو عصبی شد و هجوم آورد سمتم.

زد تخت سینه ام

_خفه شو

_حقیقت همیشه تلخه و دستش و از یقه ام جدا کردم

رفتم سمت ساختمون.

می دونستم با این حرفام چقد نازیلا عصبی کردم اما حقش بود

ولی دلم کمی با این حرفا آروم گرفت.
و هیچ عذاب وجدانی نگرفتم

آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب، راهی برام نمونده بود.

با قدم های محکم وارد سالن شدم.

ساشا که کنار خانم بزرگ نشسته بود دوباره دست و دلم لرزید.

نگاهم به اون چشم هایی که همیشه نم اشک داشت دوختم.

لحظه ای نگاهش به نگاهم تلاقی کرد.

سرش و چرخوند نگاهش ازم گرفت.

نگاهم به نگاه پیروز مندانه شاهو افتاد.

با نفرت نگاهمو ازش گرفتم.

ساشا با اون صدای گرم اما محکمش گفت:

_امروز طلاقت میدم، تا روزی که بخوای از این خونه بری نمی خوام چشمم به قیافه ی نحست بیوفته.

پس بهتره جلوی چشمام نباشی.

شاهو پاش روی پاش انداخت گفت:

_چطوره تا اون موقع تو اتاقک کنار حیاط سر کنه.

ساشا از جاش بلند شد

_برای من فرقی نمی کنه حتی اگه بخواد تو خونه سگ بخوابه...

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_164

دستامو از خشم مشت کردم ساشا از کنارم رد شد و تنه ای بهم زد از سالن بیرون رفت.

خانم بزرگ نگاه حقارت باری بهم انداخت.

_از خونه من همین الان برو بیرون.

نازیلا اومد طرفم.

_مگه نشنیدی خانم بزرگ چی گفت زود باش از اینجا برو بیرون.

قدمی عقب برداشتم که دوباره زد روس شونه ام

_گمشو بیرون

زدم زیر دستش گفتم:

_لونه ی سگ شرف داره به این عمارت شاهی، دنیا دار مکافاته.

سریع از ساختمون زدم بیرون.

دلم نمی خواست خرد شدن و شکستنمو کسی ببینه.

رفتم سمت اتاقی که نزدیک لونه سگا بود.

نگاهم به سگ بزرگ و سیاهی افتاد.

با دیدنم زبونش و داد بیرون و دمی تکون داد.

پوزخندی زدم و رفتم سمت اتاقک.

نگاهی به گلیم پاره ی کف اتاق انداختم.

گوشه ی اتاق نشستم و به سقف اتاق چشم دوختم.

یاد پدر و مادرم باعث شد اشک توی چشمام حلقه بزنه اما به بابا قول داده بودم.

بمیرمم دیگه سراغشون نرم.

هوا تاریک شده بود که در اتاق باز شد.

سرمو بلند کردم که نگاهم به بهراد افتاد.

از جام بلند شدم.

_بهراد حداقل تو حرفامو باور کن.

_چیرو باور کنم ویدیا؟ اگه با چشم های خودم نمی دیدم می گفتم تو راست میگی اما تو...

سری تکون داد.

فهمیدم توضیح دادن به بهراد فقط باعث میشه بیشتر از این خوار و ذلیل بشم.

صدامو صاف کردم گفتم:

_مراقب ساشا باش اون جز تو کسی رو نداره

سری تکون داد و برگه ای توی دستشو گرفت طرفم با دستای لرزون کاغذ توی دستش و گرفتم

بهراد از اتاق بیرون رفت.

با رفتن بهراد کاغذ از دستم روی زمین افتاد
با بغض
خم شدم و برگه از زمین برداشتم.

نگاهم به...

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_165


با دست های لرزون کاغذ و باز کردم.

نگاهم روی مهر طلاق خشک شد.

اشک حلقه زد توی چشمام.

از عصبانیت زیاد برگه رو مچاله کردم‌ و گوشه اتاق انداختم.

بازوهامو بغل گرفتم و از شدت دردی که تو قلبم بود شروع به زجه زدن کردم.

با زانو روی زمین افتادم داد زدم با صدای بلند:

_لعنتی، لعنتی. خدایا بسه دیگه خسته شدم این همه زجر دیگه کافی نیست!؟

این همه اذیت، این همه حقارت، خدایا کجایی پس؟

دیگر اختیار چشم هامو از دست داده بودم.

اشک روی گونه هام تن نازی می کرد.

کاغذ مچاله شده ی گوشه اتاق داشت بهم دهن کجی می کرد.

مشتی به زمین کوبیدم.

یهو در اتاق با صدای قیژی باز شد.

سرم و بلند کردم با دیدن شاهو و اون پوزخند گوشه لبش.

عصبی از جام بلند شدم و سمتش هجوم بردم.

_آشغال، پست فطرت همش تقصیر تو بود تو از یک حیوون هم پست تری آخه چی از جون من می خوای؟

دست از سر زندگیم بردار

با مشت های محکم به سینه اش می کوبیدم.

مچ هردو دستمو گرفت گفت:

_آخی طلاقت داد نشستی گریه می کنی.

یهو جدی شد چونه ام رو تو دستاش گرفت.

_بهت گفته بودم تو اول و آخرش زیر خواب خودمی فهمیدی؟

اون ساشا هم دیگه داشت زیادی بهت بها می داد.

بهت گفته بودم این عمارت، اون شرکت همه و همه مال منه و تو هم مال منی. فهمیدی؟

چشم های خشمگینم و به چشماش دوختم

_کور خوندی کی گفته می تونی من و رام کنی؟ تو یک آدم سود جوی نفرت انگیزی.

یه روز تقاص این‌کارهات و پس میدی

_وای ترسیدم، منتظر اون روزم.

هولم داد و از اتاق بیرون رفت

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_166

داشتم دیونه می شدم هیچ کاری از دستم بر نمیومد.

نمی دونستم قراره چی بشه .

دیگه از این همه دویدن و نرسیدن خسته شدم.

دو روزی می شد که پام و از اتاق بیرون نذاشتم.

فقط مونس خانم برام غذا می آورد.

بعد از دو روز از اتاق بیرون اومدم و روی سکو کنار اتاق نشستم.

به هوای که داشت تاریک میشد چشم دوختم.

احساس کردم یکی از عمارت بیرون اومد.

از دور شناختم ساشا بود .

چند روز می شد که ندیده بودمش با دیدنش دوباره دلم ‌لرزید.

قلبم شروع به تپیدن‌ کرد.

نگاهم بهش بود که راهشو کج ‌کرد.

و اومد سمت اتاق.

تند از جام بلند شدم نگاهی به قیافه ژولیده ام انداختم.

دستام و توی هم قلاب کردم.

تو دو قدمیم ایستاد.

نگاهی به قد و بالاش انداختم.

دلم می خواست بغلش کنم.

نا خواسته قدمی برداشتم که با صدای جدی گفت:

_بهراد حتما برگه طلاق رو دستت داده.

سری تکون دادم.

_پس ما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم.

لازم نیست که دیگه تو این عمارت زندگی کنی.

سرم و بلند کردم.

_کجا برم؟

شونه ای بالا انداخت.

_این و دیگه من نمی دونم و فکر نکنم من موسسه بی خانمان باز کرده باشم.

_اما ساشا...

عصبی داد زد:

_اسم‌ من و دیگه رو لبت نیار و حق نداری اسمم و صدا بزنی فهمیدی؟

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56