The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_167

با بغض دستام و بالا آوردم.

_باشه... باشه تا فردا بهم فرصت بده از اینجا میرم.

سری تکون داد خواست بره که پشیمون شد و گفت:

_فردا شب یه قرار مهم دارم مثل اینکه این شریک فقط خواسته ما باهم بریم .

بهتره فردا شب بامن بیا بعدش هر جا خواستی می تونی بری.

_کدوم شریکت؟

_شریک هندی آقای بارما کاپور.

کمی فکر کردم، یادم اومد.

سرم‌و بلند کردم که ساشا رفته بود.

روی سکو نشستم و نگاهم و به قامت مردانه اش دوختم.

زیر لب زمزمه کردم

+کاش حافظه ات رو به دست بیاری مرد من...

صبح مونس اومد دنبالم تا برم عمارت و برای شب آماده بشم.

وارد سالن شدم. کسی توی سالن نبود.

نمی دونستم وسایلم هنوز بالا تو اتاق ساشا هست یا نه

راهم و سمت پله ها کج کردم.

پشت در اتاق ساشا نفسی تازه کردم.

آروم در اتاق باز کردم، نگاهم و به تک تک وسایل اتاق دوختم.

وارد اتاق شدم.

ساشا حتما شرکته،دلم یه دوش آب گرم‌می خواست.

از فرصت استفاده کردم و وارد حما م شدم.

سریع لباسام و در آوردم.

با دیدن وان لبخند تلخی زدم، یاد اون شبی افتادم که با ساشا حموم کردیم.

چه زود همه چی می تونه خراب بشه یا درست بشه.

قطره اشکی از چشمم رو گونه ام غلت خورد.

زیر دوش آب ایستادم.

بعد از دوش حوله کوتاهم و پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.

نگاهم که به تخت افتاد دلم کمی خواب خواست

به خصوص که عادت داشتم بعد از حموم بخوابم.

قسمتی که هر شب ساشا می خوابید دراز کشیدم.....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_168

بالشت زیر سرم بوی عطر ساشا رو می داد.

نفس عمیقی کشیدم و چشم هام و بستم.

غرق خواب بودم که احساس کردم دستی آروم روی پام قرار گرفت.

ترسیده چشم باز کردم که ساشا رو بالای سرم دیدم.

تند چشم هام و بستم و خودم و به خواب زدم.

اما قلبم انقدر تند می زد که احساس کردم الان که بفهمه بیدارم.

دستش و آروم‌روی صورتم کشید.

طاقت نیاوردم‌و چشم هام و باز کردم.

نگاهم‌گره خورد به چشم هاش.

تند دستش و کشیدو اخمی بین ابروهاش نشست.

_با اجازه چه‌کسی اومدی تو اتاق من؟

روی تخت نشستم و موهامو پشت گوشم زدم.

لحظه ای نگاهش روی بالا تنه ام خیره موند.

رد نگاهش گرفتم و به یقه بازم رسیدم تند لبه حوله ام رو بهم نزدیک‌کردم.

پوزخندی زد و گفت:

_نترس من خطری برات ندارم، پاشو آماده شو باید به مونس بگم بیاد رو تختی رو عوض کنه.

از حرفش ناراحت شدم. اما بهش حق دادم که ناراحت باشه.

جعبه ای رو نشونم داد.

_ اینو برای شب باید بپوش.

رفتم سمت جعبه و لباس و از توش در
آوردم.

یه لباس بلند زمردی که یک طرف سر آستینش کار شده بود.

در نگاه اول جذاب و شیک به نظر می رسید.

ساشا روی تخت نشست و دکمه پیراهن مردانه اش رو دونه دونه باز کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_169

همین طور بهش چشم دوخته بودم.

پیراهن مردونه اش را در آورد و انداخت رو تخت.

دقیقا روی همون قسمتی که خوابیده بودم.

دراز کشید متعجب نگاهش کردم.

سرش و بلند کرد

_این قسمت تخت مال منه به خاطر همین جای دیگه خوابم نمی بره.

ابرویی بالا انداختم

_آها

اما خنده ام‌گرفته بود.

یهو از جاش بلند شد و اومد سمتم ترسیدم وقدمی به عقب برداشتم.

که به میز آرایش خوردم.

رو به روم با فاصله ی کمی ایستاد.

نگاهم و به خالکوبی روی سینه اش دوختم.

دستش اومد سمت حوله ی تنم.

قلبم شروع به تپیدن کرد.

و با هر نفسم سینه ام از هیجان بالا و پایین می شد.

_لبه ی حوله ام‌ رو گرفت و از هم بازشون کرد.

دستم و آوردم تا بذارم روی بالا تنه ام که هر دو دستم و بالای سرم برد.

خم شد روم‌و یه دستش وارد موهای نم دارم‌ کرد.

سرم و عقب کشید.

متعجب نگاهم و به چشم هاش دوختم.

صورتش فاصله ی کمی با صورتم داشت.

نفس های داغ و کشدارش به صورت و گردنم می خورد.

با صدای که به زور از تو گلوم خارج شد لب زدم

+ساشا...

ادامه ی حرفم تو دهنم ماسید.

زبونشو کشید روی لب پایینم، چشمام ناگهان بسته شد.

لب های گرمش که رو لبام نشست قلبم زیر رو شد.

دستام و ول کرد و دست گرمش و روی شکم لختم لغزاند

دستام ناخوداگاه روی پهلوی برهنه اش نشست و نا خوداگاه فشاری به پهلوش آوردم.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:56

#پارت_170

لب هام و با لب هاش به بازی گرفته بود و دستش روی تن برهنه ام می لغزید.

دستهام و اوردم‌بالا و روی سینه اش گذاشتم که یهو مثل برق گرفته ها ازم جدا شد.

بدنم بی حس بود و قلبم تند می زد.

رفت سمت تخت و پشت بهم‌روی لبه تخت نشست.

با دست های لرزون لبه های حوله رو بهم‌ نزدیک کردم.

بی حال روی عسلی کنار آینه نشستم.

دستی روی لب هام کشیدم گرمی لب هاش و هنوز روی لبهام احساس می کردم.

چقدر این بوسه رو دوست داشتم.

با صدای بم و مرتعش ساشا به خودم اومدم.

_زودتر آماده شو

از اتاق بیرون رفت.

نفسم و کلافه بیرون‌ دادم.

لباسی که ساشا برام‌گذاشته بود پوشیدم.

رو به آینه ایستادم.

نگاهم‌که به لب هام افتاد یاد بوسه چند دقیقه پیش ساشا افتادم قلبم از حس گرمای لبش لبریز شد.

دستی اروم‌روی لبام‌ کشیدم که یهو صداش از پشت سرم‌بلند شد.

_اگه آماده ایی بریم.

ترسیده و متعجب به عقب برگشتم کی وارد اتاق شده بود.

پوزخندی زد وگفت:

_دنبال چیزی روی لب هات می گردی؟

هول شدم

_نه، چطور؟

_معلومه بهتره بریم.

نگاه اخری توی آینه به خودم انداختم.


ساشا زودتر از اتاق بیرون رفت.

از اتاق بیرون‌ اومدم.

شاهو رو توی راهرو دیدم با دیدنم قدمی سمتم برداشت.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:57

#پارت_171

نگاهی به سر تا پام انداخت

_نه خوشگل شدی.

با نفرت نگاهش کردم که پوزخندی زد ادامه داد.

_یه زمانی فکر می کردم که دوست دارم اما حالا تو شدی دشمن من و باید دشمنم را از سر راهم بر دارم.

_می خواستم بعد از طلاقت از ساشا بدون این که کسی بفهمه بگیرمت اما امروز به این نتیجه رسیدم.

نمی تونم این ریسک بکنم و برات برنامه ها دارم.

دستش اومد سمت صورتم که مچ دستش و گرفتم.

از لای دندون های کلید شده گفتم:

_دست کثیفت و به صورت من نزن.

دستش و با ضرب از تو دستم بیرون کشید.

خونسرد دستی گوشه ی لبش کشید

_خوشم میاد داری یاد می گیری که جسور باشی اما دیره.

سری تکون داد و رفت.

متعجب به رفتنش چشم دوختم.

این امشب حالش خوب نبود.

شونه ای بالا انداختم و از پله ها پایین اومدم.

ساشا کنار در سالن ایستاده بود.

با قدم های آروم رفتم سمتش.

نگاهش و بهم دوخته بود.

وقتی تو دو قدمیش رسیدم از سالن بیرون رفت.

به دنبالش از ساختمون بیرون اومدم.

راننده با دیدنمون در ماشین باز کرد.

سوار ماشین شدیم.

ماشین از عمارت خارج شد.

نگاهی به عمارت که یک روز آرزو داشتم که خونه ی عشقم باشه انداختم و پوزخند تلخی کنج لبم جا خوش کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_172

نگاهم به سیاهی شب دوختم.

آهی برای آینده نامعلومم کشیدم.

ماشین کنار خونه بزرگی ایستاد و دو تا بوق زد و در حیاط باز شد.

راننده با ماشین وارد حیاط شد.

از سر کنجکاوی نگاهی به حیاط انداختم.

چند تا ماشین تو حیاط بود راننده در باز کرد.

با ساشا از ماشین پیاده شدم.

کتش و درست کرد و گفت:

_دستت و دور بازوم حلقه کن.

رفتم سمتش و دستمو تو بازوش حلقه کردم و با هم، هم قدم شدیم.

به در سالن که رسیدیم‌ مردی درو برامون باز کرد.

وارد سالن شدیم و به مهمونای کمی که اومده بودن نگاهی انداختم.

بارما کاپور با لبخندی اومد سمتمون دستش و سمت ساشا دراز کرد.

_سلام آقا ساشا خوب هستین؟

_سلام آقای کاپور

آقای کاپور نگاهی بهم انداخت.

دستش به سمتم دراز کرد

به نشانه ادب دستم و توی دستش گذاشتم.

که لبخندی زد و دستمو فشرد گفت:

_شما خوب هستین بانوی زیبا.

لبخندی از روی اجبار زدم.

دستم و ول کرد و ما رو راهنمایی کرد تا روی مبل بشینیم .

با تعدادی زن و مردی که اونجا بودن سلام و احوال پرسی کردیم.

روی مبل دو نفره نشستیم.

_این خونه تازه تو ایران خریدم.

ساشا نگاهی به خونه انداخت


_خیلی شیک و زیباست آقای کاپور

گارسون برای پذیرایی اومد

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_173

بعد از رفتن گارسون بارما کاپور گفت:

_خوب آقای ساشا امشب می خوام راجب کارم باهاتون صحبت کنم.

برادرتون گفتن مثل این که حافظتون از دست دادید.

ساشا سری تکون داد.

بارما کاپور نگاهی بهم انداخت و شروع به صحبت کرد.

صحبتش همراه با برگذاری شو لباس بود.

بعد ازاین که حرفای بینشون زده شد نوبت صرف شام رسید.

و بعد از خوردن شام تعداد بیشتری از مهمونا رفتن.

وتعدادی که مونده بودن کنار هم نشستن و گارسون جام های بلند مشروب آورد.

ساشا پیکی برداشت و بارما کاپور بالبخند پیک ها رو به هم زدن.

بارما کاپور گفت:

_یه دست بزنیم؟

هم زمان به میز قمار اشاره کرد.

با ترس به ساشا نگاه کردم.

اما ساشا چشم هاش برقی زد

_عالیه.

استرسی افتاد تو وجودم این زمانی که حافظه اش و از دست نداده بود همش می باخت.

الان دیگه همون اول می بازه.

بارما کاپور روی صندلی روبه وی ساشا نشست.

لبخند پیروزمندی زد.

گارسون صدا زد که بطری مشروب بیاره.

دستم رو با حرص روی دسته صندلی مشت کردم.

ساشا بطری مشروب برداشت و یک سره بالا برد.

بارما کاپور قهقه ای زد و تاس انداخت.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_174

با استرس به صفحه ای قمار چشم دوختم

ساشا شاهشو برد جلو

اومدم چیزی بگم که

بارما کاپور گفت: خوشحال می شم دخالت

نکنی این بازی بین من و ایشونه .

ساشا سرشو بلند کرد و نگاه خمارشو بهم

دوخت گفت: خودم بلدم.

با صدای بارماکاپور نگاهی به میز

انداختم سربازش و آورد و زد زیر شاه ساشا

گفت:کیش مات آقای ساشا,ساشا دستی

به گردنش کشید

باختم, چه زود هنوز که شروع نکرده بودیم

بارماکاپور پا روی پا

انداخت بله باختی. وقتی حواست جای دیگه باشه همون اول کاری می بازی و لبخندی زد

ساشا خندید حالا چی می خوای؟

+ این دخترو

ساشا یهو سرش و بلند کرد و گفت: این و

دستش و دور کمرم حلقه کرد مال خودمه.

_ نه دیگه نشد تو باختی جلوی همه ای اینا پس

باید این دخترو به من بدی.

ساشا شیشه ی مشروب بالا برد با دستش

چشم هاشو ماساژ داد گفت:سر قولم هستم.

به ساشا نگاه کردم. سری تکون دادم

نه نه ساشا میفهمی چی داری میگی .

_ آره میفهمم تورو باختم فکر نکنم ارزشت از

قولم بیشتر باشه.

بارماکاپور از جاش بلند شد

روی دو زانو کنار

روی دو زانو کنار

پای ساشا نشستم

بغضم شکست ساشا تو

روخدا رو چه حسابی منو به این باختی

ساشا منم ویدیا....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_175

ساشا از جاش بلند شد .

پاشو گرفتم.

پاشو از توی دستم بیرون کشید.

_ ساشا لعنتی من دوست دارم بفهم ...

با صدای گرفته ای گفت:مبارکه اقای کاپور و قدمی برداشت

از جام بلند شدم

که بارما کاپور اومد سمتم

قدمی عقب بر داشتم به کسی برخوردم

سرمو بلند کردم که نگاهم به شاهو افتاد

_تو

لبخندی زد

_اره من.

سر چرخوندم که دیدم ساشا نیست هراسون چرخیدم ساشا کو ساشا من و این جا تنها نذار ساشا من و تنها نمیذاره ساشااااااا

_دیگه ساشایی نیست بهت گفته بودم کاری میکنم تا برای همیشه از زندگیمون محو بشی .

داشتم دیونه میشدم

_چه طور تونستی این کارو با من بکنی
شونه ای بالا انداخت

_من کاری نکردم

قدمی سمت در سالن برداشتم

که دستی مچ دستم و گرفت

با چشم های اشکی برگشتم

نگاهم به نگاه بارما کاپور افتاد .

بابغض نالیدم توراخدا بزار برم .

سری تکون داد

_تو دیگه مال منی پس هر جایی که من بخوام برم میری بیاین ببرینش

دوتا از خدمتکارا اومد سمتم

_نه نه من باید برم بزار برم توروخدا بزار برم.

دوتا خدمتکار از بازو هام گرفتن زور زدم تا از دستشون رها بشم

_ولم کنین بزارین برم اما مثل ادم های کرو لال فقط کار خودشون رو می کردن .

شاهو با لذت بهم نگاه می کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_176

نگاه پر از نفرتم رو بهش دوختم،

با درد و نفرت فریاد زدم : از همتون متنفرم، از توی آشغال که یه روزی حس میکردم دوست داشتم.

خدا جای حق نشسته منتظر زمین خوردنتم آقای زرین.

از اینجا هم پوزخندش ازارم میداد و حس نفرتم رو بیشتر میکرد

خدمت کار ها توی اتاق پرتم کردن ...

با درد بازوهامو ماساژ دادم و روی زمین چمباتمه زدم.

اشک از چشمام سرازیر شد،

با استرس از جام بلند شدم.

تند تند تو اتاق شروع به راه رفتن کردم.

تحمل نداشتم ، داشتم خفه میشدم.

فریاد زدم : خدا کجاییییی؟!! خدا کجایی دارم دق میکنمممم !!!

خدایا چقدر بلا؟! چقدر سختی؟؟؟ توی سرم زدم و روی زمین نشستم

زانو هامو بغل کردم.

لب زدم چی میشه ؟ چرا اینطوری شد؟

وای خدا قراره چی بشه چی اتفاقی بیفته...

انقدر اشک ریختم و ناله کردم که همونطور روی زمین خوابم برد...

با حس سردی هوا خودمو جمع کردم

صدای باز شدن در اتاق به گوشم خورد

هراسون سر جام نشستم

با دیدن بارما کاپور ترسیده خودمو روی زمین کشیدم.

قدمی داخل اتاق گذاشت.

با خونسردی کامل رفت و روی تخت نشست

گفت : گریه زاری هات تموم شد دختر؟!

با این حرفش دوباره بغضم گرفت.

با صدایی که به زور از حنجره ام خارج شد

گفتم : میشه بذارین برم ؟ من که به درد شما نمیخورم...

خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت

: از کجا میدونی به دردم نمیخوری؟!

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_177


متعجب نگاهی بهش انداختم

که دوتا دستاشو گذاشت روی تختو پاشو روی پاش انداخت



_ آقای کاپور بزارید من برم .

_ کجا بری ؟؟؟ جایی برای رفتن فکر نکنم داشته باشی ؟!

نمیخوای به موفقیت فکر کنی ؟؟ با من میری هندو اونجا برای خودت کسی میشی ....!

هق زدم _ من نمیخوام از ایران برم .

_ دست تو نیست رفتن و نرفتن ، الان یکی از کارکنای منی پس باید به حرف های من

گوش کنی ، حالام بهتره آبی به دست و صورتت بزنی و بیای چیزی بخوری .

از جاش بلند شدو از اتاق بیرون رفت .

صورتمو توی دست هام گرفتم ، سرمو تند تند تکون دادم .

چیکار کنم ؟؟؟ چیکار کنم ؟؟

دارم دیوونه میشم . خدایا این چه تقدیر شومی بود قسمت من کردی ؟

با صدای زنی هول سرم و بلند کزدم .

نگاهی به زن درشت هیکل و سبزه رو انداختم .

با لهجه ی غلیظی گفت : _ پاشو دیره و از اتاق بیرون رفت .

با تنی رنجور از جام بلند شدم ،

تمام استخون هام درد میکرد .

به سردرگمی نگاهی به اطراف انداختم .

نفسم رو کلافه بیرون دادم و از اتاق بیرون اومدم .

نگاهی به سالن بزرگ انداختم .

خدمتکاری با دیدنم گفت : _ برین سالن پذیرایی میز صبحانه اونجاست .

_ می خوام دستو صورتمو بشورم .

با دستش به ته سالن اشاره کرد _ برو اونجا .

سری تکون دادم و رفتم سمت ته سالن .

بعد از شستن دست و صورتم سمت سالن پذیرایی رفتم

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_178


همین که به سالن پذیرایی رسیدم با سردرگمی نگاهی به سالن انداختم .

نگاهم به میز بزرگ ناهار خوردی افتاد .

بارماکامور پشت میز نشسته بود و خدمتکاری کنارش دست به سینه ایستاده بود .

بارماکاپور با دیدنم اشاره کرد تا نزدیک برم .

با قدم هایی که انگار صد کیلو وزنه بهش وصل کرده باشن سمت میز رفتم

_ بشین .

به ناچار صندلی عقب کشیدم و نشستم .

خدمتکار اومد سمتم و با لحجه ی هندی چیزی گفت ، متعجب سر بلند کردم .

بارماکاپور قهقه ای زد و به هندی به مرد چیزی گفت .

مرد لبخندی زد و از سر میز فاصله گرفت .

_ از خودت پذیرایی کن .

کمی غذا کشیدم و قاشق و پر کردم گذاشتم دهنم .

تا اومدم لقمه رو بجو ام از تندی هرچی تو دهنم بود و تف کردم بیرونو تند از جام بلند

شدم _ وای سوختم .

از پارچ روی میز لیوانی آب ریختم اما مگه می شد جلوی سوزششو گرفت .

از تندی زیاد اشک نشست توی چشم هام .

بارماکاپور از جاش بلند شد

_ چی شده ؟؟؟؟

با دست به غذا ا اشاره کردم

_ تنده چی ریختین توش ؟؟؟؟

سری تکون داد

گفت : _ یادم رفته بود شماها غذاهای تند نمیخورین .

بشین بگم چیز دیگه ای برای خوردن بیارن .

با بی میلی روی صندلی نشستم بعد از چند دقیقه خدمتکار با ظرف غذا اومد ....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_179


بشقاب و گذاشت روی میز

با ترس نگاهی به غذا انداختم .

بارماکاپور نگاه خیره ای بهم انداخت .

_ چرا دست دست میکنی بخور .

با تردید قاشق و سمت دهنم بردم هیچ میلی به غذا نداشتم .

کوفت میخوردم میمردم بهتر از این زندگی بود .

_ غداتو بخور باید باهم صحبت کنیم .

_ دیگه نمیخورم .

_ ببین دختر جان اینجا خونه ی خاله نیست ضرب المثل خودتونه درسته ؟؟؟

سری تکون دادم .

_ خوبه پس نازو گریه و زاری رو بزار کنار و غذاتو تا تهش بخور بعد بیا اتاقم کار مهمی

دارم الانم خیلی دیر شده .

و از روی صندلیش بلند شد ، رفت .

با رفتنش از روی حرص و ناراحتی قاشق و توی بشقاب پرت کردم .

از شدت بغض لبم لرزید .

قطره اشکی روی گونه ام چکید .

عصبی سرم و توی دستهام گرفتم .

از آینده ای نا معلومم نگران بودم .

بلند شدم و با نارضایتی سمت اتاقش رفتم .

نگاهی به در سفیدی که بارما کاپور توش رفته بود انداختم

و بی میل چند ضربه به در زدم .

صدای لهجه دارش که بلند شد ، دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاق شدم .

با دیدن اتاق متعجب نگاهی به کل اتاق انداختم .

تخت بزرگ و سفید کمد دیواری های سفید و دیگه هیچی توی اتاق نبود .

نگاهم به خودش افتاد بلوزو شلوار سفیدی تنش بود و روی تخت دراز کشیده بود ،

با دیدنم روی تخت نشست و با دست روی تخت زدو

گفت : _ بیا اینجا .....

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_180


با ترس رفتم سمت تخت و با فاصله روی تخت نشستم .

_ امشب از ایران برای همیشه میری فهمیدی ؟؟

سرم و بلند کردم با ناباور نگاهی بهش انداختم

_ نکنه فکر کردی ایران میمونی ؟؟؟؟

از این خبرا نیست . ما باید هر چه زودتر بریم .

_ اما شما منو چطور از اینجا میبرین ؟؟؟؟

_ من آدم کمی نیستم حالا میتونی بری .

از جام بلند شدم . رفتم سمت در که با حرفی که زد سرجام ایستادم .

_ از من به تو نصیحت ، رها کن همه ی ادم هایی که ترکت کردن ، حقیرت کردن ،

فکر کردن به اون ادم ها فقط باعث میشه حال خودت بد بشه باید همه ی اونایی که تورو

نادیده گرفتن ، نادیده بگیریشون .

دستگیره رو مشت کردم
راست میگفت .

تا کی باید می نشستم و اشک تمام روزایی که

باید خوش می بودم اما سخت و بد گذشت رو بخورم .

از اتاق بیرون اومدم . و به سمت همون اتاقی که دیشب توش بودم رفتم .

بعد از ظهر بود که در اتاق باز شد ،

نگاه سردم رو به در باز شده دوختم .

بارماکاپور لباس پوشیده توی چهارچوب در نمایان شد .

_ بهتره برای رفتن اماده بشی کم تر از یک ساعت دیگه باید حرکت کنیم

از اتاق بیرون رفت ، از جام بلند شدم رو به روی آینه ایستادم .

نگاهی توی آینه به دختری که همه چیزشو به خاطره بی گناهیش باخت انداختم ...

@vidia_kkk

1401/05/09 07:58

#پارت_181

پوزخندی به چشم های بی فروغم زدم .

دستی به موهای ژولیده ام کشیدم .

با نفرت اشک حلقه زده ی چشم هام و پاک کردم .

باید عوض بشم ....!

دستامو عصبی مشت کردم .

لب زدم خدایا کاش روزی برسه تقاص تمام این کارهاشونو بدن .

از آینه فاصله گرفتم و از اتاق بیرون اومدم .

بارماکاپور روی مبل نشسته بود .

با دیدنم از جاش بلند شد و به هندی چیزی گفت .

مرد تعظیمی کرد و از سالن بیرون رفت .

همراه بارماکاپور از سالن خارج شدیم .

بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم سوار ماشین شدم .

راننده حرکت کرد . نگاه آخرم رو به خیابون های تهران دوختم .

به تک تک جاهایی که خاطره داشتم .

کم کم ماشین از شهر خارج شد .

بعد از مسافتی ماشین توی فرودگاه ایستاد .

راننده تند پیاده شدو درو باز کرد .

از ماشین پیاده شدیم .

مردی با لباس فورم اومد سمتمون .

و دوباره با لهجه ای هندی چیزی گفت و هلی کوپتری رو نشون داد .

بارماکاپور سری تکون داد و دستش و نرم پشت کمرم گذاشت گفت _ بریم .

با هم به سمت هلی کوپتر رفتیم .

اول بارماکاپور بالا رفت دستشو سمتم گرفت تا بالا برم .

بی میل دستم و توی دستش
گذاشتم و روی صندلی نشستم .

بعد از چند دقیقه هلی کوپتر از زمین بلند شد .

با ناامیدی به زمین کشورم که هر لحظه ازش دورتر میشدم چشم دوختم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_817

آهي كشيدم و چشم هام روي هم گذاشتم

بغض توي گلوم و با درد قورت دادم.

تا لحظه اي كه حس کردم هلي كوپتر، نشست چشم هام و باز نكردم.

با نشستن دستي روي بازوم چشم هام و بازكردم.

_ رسيديم، سري تكون دادم و از جام بلند شدم.

از هلي كوپتر پريدم پايين،نگاهي به فرودگاه بزرگ اما ناشناس رو به روم انداختم.

آدما هاي جديد زندگي نامعلوم ...

مردي با لباس هاي كه نشون مي داد يه هندي اصيله

اومد سمتمون و تا كمر خم شد.

چيزي گفت:
بارماكاپور دستش و دوركمرم حلقه كرد

سمت ماشين مشكي رنگ حركت كرد.

به ناچار باهاش هم قدم شدم.

مرد در ماشين و باز كرد.

هردو روي صندلي عقب جاي گرفتيم.

ماشين با سرعت حركت كرد،از شيشه ای ماشین نگاهم رو به خيابون هاي شلوغ و ناآشناي پيش روم دوختم.

مردم هاي جديد با نگاه و پوشش جديد،

ماشين كنار عمارتی كه نمای سرتاسر سفيد داشت ايستاد .

و راننده تند در ماشين و باز كرد.

از ماشين پياده شديم.

هوا كمي گرم بود.

عمارت جالبي بود و با چندتا پله به در اصلي وصل مي شد،

همين كه قدمي برداشتم در عمارت باز و دختري با ساري دامن صورتی رنگ و موهاي مشكي باز و پوستي سبزه اومد سمتمون،

با خنده بارماكاپور و بغل كرد.

و بوسه اي روي گونه اش زد و به هندي چيزي گفت.

پوف كلافه اي كشيدم، حالا دیگه يه هم زبانم نداشتم.

دختر نگاه خيره اي بهم انداخت.
گفت....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_183

متعجب برگشت و نگاهش و به بارما

دوخت.

لابد میخواست بدونه من کیم

بارما به هندی چیزی گفت که من فقط

تونستم اسم خودمو بفهمم.

باهم به سمت عمارت رفتیم

همین که وارد سالن شدم لحظه ای

سرجام ایستادم اینجا چه خبر بود؟

صدای بلند آهنگ هندی تمام سالن رو

برداشته بود.

تعدادی دختر درحال رقص

بودن و تعدادی با لباس هایی که حدس

زدم برای شوی لباس باشه با ژست خاص

از این سر سالن تا اون سر سالن میرفتن

با دیدن ما صدای آهنگ قطع شد

ودخترها به ترتیب کنار هم ایستادن و

همزمان تعظیم کردن.

بارما کمی صحبت کرد.

چیزی ازحرفاش

نفهمیدم حرفاش که تموم شد.

به فارسی گفت:

_همراه من بیا بالا

بدون هیچ حرفی همراهش شدم

از پله ها بالا رفتیم در اتاقی رو بازکرد

گفت:اینجا کمی استراحت کن بعد بیا

تا بگم چکار کنی بهتره حموم کنی لباس

هم توی کمد هست.

_بله

بارما رفت،وارد اتاق شدم.

نگاهی به اتاق

کوچیک اما جمع و جور رو به روم

انداختم.

درکمد رو باز کردم و لباسی برداشتم

تنها دری که حدس زدم در سرویس

بهداشتی باشه رو باز کردم.

حدسم درست بود،وارد حموم شدم

با دیدن حموم خیلی کوچیکی که فقط

یه دوش داشت،یاد اتاق ساشا و حموم اون شبمون افتادم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_184

بغض نشست توی گلوم.

لعنت به این دل که دلتنگشه.

لباسم و از تنم در آوردم و با قدم هایی که درد و حسرت با هم داشت سمت دوش رفتم.

قطرات آب که ریخت رو سرم، بغضم شکست و هق سر دادم.

می دونم که با اشک ریختن چیزی درست نمیشه.

این اشک های لعنتی تمومی نداره.

با حس سردی آب از زیر دوش بیرون اومدم.

بدنم و خشک کردم و لباسم و پوشیدم.

از حمام بیرون اومدم.

خسته روی تخت نشستم که در اتاق باز شد.

دختری ریزه میزه توی چهار چوب در ایستاد.

سوالی نگاهش کردم که به زوربه فارسی گفت:

_آقا گفتن بیای.

لبخندی زدم

_تو فارسی بلدی؟

دست و پا شکسته گفت:

_کمی

سری تکون دادم از جام بلند شدم.

موهام هنوز نم داشت.

از پله ها پایین اومدم.

بارما کاپور کنار مردی ایستاده بود.

با دیدن من سری تکون داد به زبان هندی چیزی توضیح داد.

مرد نگاه خیره ای بهم‌انداخت.

بارما کاپور گفت:

_چرخی بزن

به اجبار چرخی زدم.

مرد لبخندی زد با آقای کاپور دست داد و رفت.

بارما اومد سمتم توی دوقدمیم ایستاد.

طره ای از موهای نم دارمو تو دستش گرفت.

قلبم از ترس شروع به تپیدن کرد.

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_185


_نرم دستش و روی موهاي خيسم کشید

گفت : با موی خیس چقدر زيباتر مي شي.

با نگاه لرزان فقط نگاهش كردم.

گفت: _ از فردا قراره زبان اينجا رو ياد بگيري ،

يك هفته بعد بايد توي يه شوي لباس شركت كني ، كارم برام خيلي مهمه..!

آروم لب زدم_بله ...!

_بيا غذا بخور .

باهم سمت ميز بزرگي كه تعداد زيادي دختر نشسته بودن رفتيم.

و توي سكوت غذا خورديم.

دو روزي مي شد كه زني اومده بود و زبان هندي باهام كار ميكرد.

زبان شيريني بود و خيلي سخت نبود....!

از صبح كه عمارت شلوغ و پر سرو صدا بود تا شب .

اين چند روز خيلي فكر كرده بودم بايد پيشرفت مي كردم.

بايد يه راهي پيدا كنم تا از تمام ادم های اون عمارت انتقام بگيرم.

تازه معلم زبانم رفته بود كه همون دختر ريز اومد گفت:

_ بيا بايد تمرين كني.

از جام بلند شدم باهم پايين رفتيم.

بارما نبود و زني ، دخترها رو همراهي مي كرد.

اومد سمتم و نگاهي بهم انداخت

گفت : يه دور از اين سر سالن تا اون سر سالن برو .

كاري كه گفته بود رو انجام دادم.

اولش سخت بود اما بعدش انگار لذت بخش مي شد.

يك هفته گذشت.

شب مراسمی تو يكي از بهترين كاخ هاي هند بود.

توي اين يك هفته فقط توي عمارت بودم.

موهاي بلندم رو خشك كردم و كت و شلوار سفیدی كه بايد تبليغاتشو مي كردم رو پوشيدم كه

زني وارد اتاق شد و

گفت بشين روي صندلي .

نشستم موهاي بلندم رو سشوار كشيد و كمي به صورتم رسيد.

پاهامو توي آب ولرمی مي گذاشت و با حوله خشك كرد ،

از جام بلند شدم چرخي زدم كه در اتاق باز شد.....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_186

کت و شلوار سفید و تاپ کوتاه زیرش جذابیت خاصی به هیکلم داده بود

بارما توی چهارچوب در ایستاد

گفت : _ باید بریم .

و نگاهی به سرتا پام انداخت .

از اتاق بیرون اومدیم .

همه از عمارت خارج شدیم .

سوار ماشین شدیم .

کمی دل شوره داشتم .

بعد از چند دقیقه ماشین کنار کاخ بزرکی که چراغونی بود ایستاد .

از ماشین پیاده شدیم و همراه بادیگاردا از در کوچیکی وارد کاخ شدیم .

زنی به هندی تند تند صحبت کرد .

دست گرمی روی کمرم نشست سرم و بلند کردم که نگاهم به بارما افتاد .

قیافه اش چقدر جدی شده بود .

لب زد _ باید بهترین باشی این برند باید از شرکت ما به فروش بره.

_ سعیم رو میکنم .

پشت پرده رو به سن ایستادم .

استرس داشتم . تا حالا از این کارا نکرده بودم و قلبم تند میزد .

اگه اگه خراب کنم ؟؟ اگه نشه ؟؟؟

چشم هامو یه دور بستم و باز کردم .

پرده ها کنار رفت و نور خورد تو صورتم .

با صدای بارما که گفت_ شروع کن .....!

قلبم هیجان و ترسش بیشتر شد .

قدمی برداشتم .

صدای موزیک و فلش های دوربین فضا رو برداشتند .

هی توی دلم تکرار میکردم من میتونم من میتونم .

یه دور تا ته سن رفتم . از اینکه تونستم موفق بشم لبخندی زدم و اینبار با اعتماد به نفس

بیشتری راه رفتم .

صدای دست و صوت بلند شد و از سن خارج شدم .

همین که از دید مردم پنهان شدم ، نفس کشیدم که لیوانی رو به روم قرار گرفت .

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_187


سر بلند کردم که با لبخند بارما رو به رو شدم .

_ برای بار اولت عالی بود .

لبخندی زدم ، هنوزم هیجان داشتم .

همین که برنامه تموم شد چند تا خبرنگار اومدن سمتمون .

و به زبون هندی تند شروع به صحبت کردن .

بارماکاپور هم با ژست خاصی که گرفته بود جوابشون رو می داد .

فقط بعضی از کلمات رو فهمیدم .

بعد از چند دقیقه دو مرد قوی هیکل اومدن سمتمون .

و تا ماشین اسکورتمون کردن .

دروغه اگه بگم هیجان نداشتم .

حس اینکه دارم مشهور میشم و میتونم خیلی کارها کنم ،

از لذت میخواستم جیغ بزنم .

یک ماه میشد که هند اومده بودم و سخت درگیر یادگیری زبان هندی بودم .

امشب قرار بود دخترا برای شوی رقصی برن .

دلم میخواست میرفتم .

کتاب جلوم باز بود که خدمتکار وارد اتاق شدو بسته ای رو روی تخت گذاشت .

دستو پا شکسته ازش پرسیدم

_ چیه ؟؟؟؟

که فهمیدم بارما داده .

بسته رو باز کردم نگاهم به ساری دامن قرمز رنگی افتاد .

سرتاسر کار شده بود .

از رنگ و مدلش خوشم اومد .

آرایشگر وارد اتاق شدو

گفت _ باید آمادت کنم آقا گفته امشب باید باشی .

خوشحال شدم و لبخندی زدم دلم میخواست این ساری و دامن و تن بزنم ،

آرایشگر کار صورتم رو انجام داد و موهامو لخت کرد .

لباش و پوشیدم و رو به روی آینه قرار گرفتم...

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_188

رنگ قرمز لباس با پوست سفیدم تضاد زیبایی رو ایجاد کرده بود.

چرخی زدم که به کسی خوردم.

به هوای اینکه ارایشگره سرم رو بلند کردم اما با دیدن بارما اونم تو فاصله کم هول کردم...

و خواستم فاصله بگیرم که بازوی لختم رو چسبید

نگاه خیره ایی به سرتا پام انداخت

_میدونستم این لباس بهت میاد

دستشو اروم روی بازوم کشید ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.

نگاه اخر رو توی اینه انداختم و از اتاق بیرون اومدم

توی نور درخشش لباس چندین برابر میشد
رفتم سمت ماشین و روی صندلی عقب کنار بارما کاپور نشستم....

گاهی دلم میخواست بدونم بودن من چه نفعی براش داره .....

ماشین ها پشت هم پارک شدن راننده درو برامون باز کرد

بارما پیاده شد و دستش رو گرفت سمتم

سر انگشتامو اروم کف دستش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم

دستمو دور بازوش حلقه کردم باهم از روی فرش قرمزی که تا سالن بزرگ ادامه داشت رفتیم

تعدادی زن و مرد ایستاده بودن و سن نیم دایره ایی رو برای رقص درست کرده بودن

با چند نفری سلام کردیم خدمتکار برای پذیرایی اومد چند دقیقه بعدش نوبت به مسابقه رقص شد.

هیجان داشتم دخترا خیلی زحمت کشیده بودن با اینکه زبونشون رو درست نمیفهمیدم اما خون گرم و مهربون بودن.

خانومی اعلام کرد که نوبت گروه پریمه با

ذوق دستامو بالا اوردم...

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_189

با ذوق دستامو بالا اوردم و جلوی دهنم گرفتم.

صدای آهنگ شاد که بلند شد با ریتم شروع کردن به رقصیدن واقعا کارشون عالی بود

آهنگ انقد شاد بود که با ریتمش خودمو تکون میدادم با تموم شدن رقص صدای دست و جیغ بلند شد

همه منتظر اعلام برنده ها بودن اما بارما خونسرد بود

وقتی اسم گروهمون رو برد

جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدم.

همه شروع به دست زدن کردن

مردی تقریبا میانسال اومد سمتمون

قد کوتاه و هیکل پری داشت

با بارما دست داد و با لحجه ایی غلیظ شروع به صحبت کرد
هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم فقط تونستم از حالت چهره اش تشخیص بدم که یکی از رقیب هاست

بارما لبخندی زدو چیزی به مرد گفت فقط تونستم بفهمم که گفت:هم و می ببینم و رفت.

با رفتن مرد بارما لیوان توی دستشو یک ضرب بالا داد و

گفت به افتخار برنده شدنمون یه دور برقصیم

دستمو توی دستش گذاشتم باهم وسط رفتیم دستشو دور کمرم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش

معذب دستمو روی سینه اش گذاشتم و اروم شروع به رقصیدن کردیم

همین که آهنگ تموم شد خم شد و پشت دستمو بوسید بعد از تموم شدن مراسم به خونه برگشتیم

لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم نگاهم رو به سقف دوختم الان ایران چه خبر بود

پدر و مادرم و خواهرام چیکار میکردن ساشا حافظه اش رو به دست اورده یا نه آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم ‌‌‌....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_190

دو ماه از اومدنم به هند میگذره و با فشرده کار کردنم تونستم تقریبا

زبان هندی رو یاد بگیرم.

عصر ها با دخترا رقص تمرین می کردم

تقریبا رقصشون رو خوب یاد گرفته بودم. فردا بازم شوی لباس

داشتم.

دوباره باید تبلیغ یه برند بزرگ رو می کردم .

از اینکه بارما کار به کارم نداشت و فقط منفعت تو کارش مهم بود

می تونستم راحت اینجا بمونم.

صبح زود بیدار شدم و بعد از گرفتن دوش منتظر نشستم تا آرایشگر

بیاد.

نگاهم رو به لباس کرم رنگ روی تخت دوختم.

یه لباس بلند تمام تور که روش از سنگ های اعلا و گرون کار شده بود.

در اتاق باز شد و آرایشگر وارد اتاق شد با دیدنم لبخندی زد و

شروع به کار کرد.

موهای بلندم رو بی گودی پیچید و تند شروع به

زدن کرم به کل بدنم کرد. امروز یکی از بزرگترین کار هام بود و

اگر موفق می شدم عکسم روی جلد مجله های هند می رفت.

لباس بلند دنباله دار رو پوشیدم موهام رو باز کرد و ادکلن زیر

گردنم زد. چرخی زدم چشم هاش برق زد و گفت: عالی شدی

باهم از اتاق بیرون اومدیم. بارما با دیدنم خیره نگاهم کرد و

رضایت رو می شد تو چشم هاش خوند. اومد سمتم و دستم رو

گرفت.

ماشین کنار ساختمان مجللی ایستاد.

تجمع مردم باعث شد

کمی استرس بگیرم .

بارما دستم رو گرفت و گفت:آروم باش و هردو

از ماشین پیاده شدیم که خبرنگارا اومدن سمتمون.

@vidia_kkk

1401/05/09 08:00

#پارت_191

بارما دستشو گذاشت روی کمرم و به جلو هدایتم کرد

دوتا از بادیگاردا دو طرفمون ایستادن و از توی جمعیت سمت سالن رفتیم خانومی اومد و بردم توی اتاقی

با هم وارد اتاق شدیم

یه دور لباسم و ارایشم رو چک کرد با قدم های محکم و استوار از اتاق بیرون اومدم

نفسی عمیق کشیدم رفتم سمت سن ....

با عشوه و قدم های منظم روی سن شروع به راه رفتن کردم نگاهم رو به روبروم دوختم و مغرور ترین قیافه رو گرفتم

روبه جمعیتی که نشسته بودن ایستادم دستم و به کمرم زدم که صدای دست ها بلند شد

کمی سرم رو خم کردم و راهی که اومدم رو برگشتم چند تا شرکت تبلیغاتی دیگه هم مدل هاشون رو اجرا کردن

بارما اومد سمتم و لبخندی زد و گفت:راضیم از اینکه اوردمت اینجا کارت بی نظیر بود

لبخندی زدم و لیوان توی دستم رو کمی مزه کردم
بارما قدمی بهم نزدیک شد

و گفت:امشب باید یه برنامه ایی دیگه ایی رو اجرا کنی اگه بتونی کاری که میگم رو انجام بدی انعام خوبی بهت میدم

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو خمار

گفتم:ب مطمئن باش کاری که گفتی رو به درستی انجام میدم

لبخندی زد و دستش رو اورد سمت صورتم با سر انگشتاش نرم زیر لبم کشید

لیوانش و زد به لیوانم و یه سر بالا داد

_ میتونم بپرسم چیکار باید بکنم

_ یه کار خوب ترس نداره
دستش و روی کمرم گذاشت و گفت:باید بریم دیر شده

از انبوه جمعیت به سختی رد شدیم و سوار ماشین شدیم نگاهم رو به اسمون دوختم...

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02