The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_192

غروب بود که ماشین کنار یه ساختمون مجللی نگه داشت

مردی با لباس فرم اومد سمتمون و تند در ماشین رو باز کرد

پیاده شدیم و با راهنمایی مرد به سمت ساختمون رفتیم

چند مرد درشت هیکل کت و شلوار مشکی و اسلحه به دست دم در ورودی ایستاده بودن

از این همه امنیت تعجب کردم کمی به بارما نزدیک شدم

دستش رو روی کمرم گذاشت و باهم وارد سالن بزرگ و مجللی شدیم.

مردی قد بلند و با پوستی سبزه و اخمی که روی پیشونیش نشسته بود

ابهتش رو بیشتر کرده بود اومد سمتمون و با بارما دست داد

نگاه خیره ایی بهم انداخت و دستشو دزار کرد سمتم

بی میل دستم و توی دستش گذاشتم که خم شد و پشت دستمو بوسید

گفت:افتخار دادین و با این لیدی زیبا به این مهمونی حقیرانه ما تشریف اوردین

بارما لبخندی زد و گفت:افتخاری برای ما افتاب خان

مرد سری تکون داد و گفت:بفرمایید به جمع دوستان

با بارما به سمت زن و مرد هایی که هرکدوم گوشه ایی ایستاده و درحال صحبت بودن رفتیم

نگاه مرد ازار دهنده بود رو کرد به بارما

گفت: توکه همه کاری میکنی بیا و روی تیمی از دختر های اطرافت کار کن تا توی کشتی کج های زنا هم اسمت رو ثبت کنن

ماشالا اسم شرکت تو و مدل هات همه جا هست
بارما سری تکون داد‌‌‌....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_193


بارما گفت باید فکر کنم .

آفتاب خان لبخندی زد

گفت : امشب برامون چه برنامه ای دارید ؟؟؟؟

بارما نگاهی به من انداخت


گفت : رقص تک نفره ویدیا .

لبهای افتاب خان از خنده کش اومد و نگاه خیره ای بهم انداخت .

سوالی بارمارو نگاه کردم که اروم به فارسی گفت : باید کارتو خوب انجام بدی .

_ من برای این همه آدم برقصم ؟

_ دوماه بیشتر داری تمرین میکنی پس باید بتونی اینارو سرگرم کنی ؟!

عصبی شدم دلم نمیخواست برای این همه مرد برقصم .

_ همراه خدمتکار برو و آماده شو برات لباس مخصوص رقص آوردم .

آفتاب خان با تمسخر

گفت : مطمعنی این دختر امشب میتونه حوب سرگرم کنه مارو ؟؟

بارما دستی گوشه ی کتش کشیدو

گفت : تاحالا شده تو کاری شکست بخورم؟

_ نشده اما اگر شکست خوردی چی ؟؟؟؟؟

بارما خیره نگاهم کرد

گفت :_ همین دخترو برای تمرین های کشتی کج میفرستم .

تند سرم و بلند کردم و با نگاهی که ترس توش موج میزد به بارما نگاه کردم .

نگاهشو ازم گرفت .

آفتاب خان قهقه ای زد گفت : _ خوشم میاد تو کارو موقعیت انقدر اقتدار داری که هیچ

چیز مانع پیشرفتت نمیشه .

بارما به لبخندی اکتفا کرد .

همراه خدمتکار به طبقه ی بالا رفتم .

کلافه و عصبی بودم .

خدمتکار لباش قرمز پر از پولک رو گرفت طرفم .

نگاهی به لباش کوتاه و چسبان انداختم ،

با حرص و ناراحتی لباس تنم رو در اوردم و لباش دوبند قرمز رنگ رو پوشیدم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_194


زن شنل حریری رو گرفت سمتم

_ اینو از روی لباس بپوش .

شنل و از دستش گرفتم و تن زدم .

از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی بارما شدم .

سرم و بلند کردم و نگاهی بهش انداختم .

انگار فهمید دلخورم .

بازومو گرفت و کشیدم سمت دیوار .

جدی گفت : روز اولی که آوردمت یادته ؟؟

گفتم این کار به نفع هر دومونه تو دختر زیبایی هستی .....

و دستشو کشید رو صورتم ،

گفت : _ اما من بهت دست درازی نکردم ، چون منافعم برام خیلی مهمه .

پس امشب هم یکی از اون شب هاس.

آفتاب خان یکی از بزرگ ترین مافیای هند هست . دلم میخواد معامله ی امشب رو ،

به خوبی به پایان برسونیم .

سری تکون دادم .

بارما رفت .

از دیوار فاصله گرفتم و نفسم رو عمیق بیرون دادم .

رفتم سمت پله ها رو پله ها ایستادم .

که صدای ارکستری که اونجا بود بلند شد .

فهمیدم کدوم مدل رقصو باید انجام بدم .

با ناز پله هارو پایین اومدم .

پله ی آخر شنل و از تنم در آوردم و پرت کردم که صدای دست ها بلند شد .

باید تمرکز میگرفتم .

چرخی زدم و وسط سالن شروع به رقص کردم .

نگاهم رو به آفتاب خان دوختم و تابی به کمرم دادم .

نزدیکش شدم .

تعدادی اسکناس از جیبش در اورد و ریخت رو سرم .

چرخی زدم و رسیدم به بارما .

نگاهش رو از نگاهم گرفت ،

دوباره خاطراتم زنده شدن .

حس نفرت و انتقام لبریز شد .

با شکسته شدن شیشه سر جام ایستادم .....،،

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت195

هنوز از شک بیرون نیومده بودم ،

که شیشه ی بعدی مشروب هم روی سرامیک های سفید سالن شکسته شد .

آفتاب خان دستشو بلند کرد و گفت : _ پابرهنه روی شیشه ها برقص ....!

متعجب نگاهی به بارما انداختم ،

سری تکون داد یعنی اطاعت کن .

کفشام و اروم از پاهام در اوردم .

و پا برهنه شروع به رقص کردم .

با هر قدمی که بر میداشتم صدای پا بندم بلند میشد.

پام و روی اولین شیشه گذاشتم که اخمام تو هم رفت.

خواستم اون یکی پامو روی شیشه بذارم که صدای گلوله اومد ،

پنجره بزرگ سالن شکست و هزار تیکه شد .

یهو سالن شلوغ شد و هرکی به یه طرف میرفت.

اما من حاج و واج وسط سالن ایستاده بودم ،

یهو دستی بازومو چسبید و کشید .

با سوزش پام اخی گفتم ....

بارما نفس زنان گفت : _ بیا بریم مثل اینکه میخواستن آفتاب خان رو ترور کنن ...!

لنگان لنگان از در پشتی ساختمون بیرون اومدیم .

نگاهی به خیابون خلوت و تاریک رو بروم انداختم .

به سر خیابون نرسیده بودیم ، که ماشینی جلوی پامون ترمز کرد .

بارما در عقب و باز کرد و هولم داد تو ماشین .

خودشم کنارم نشست .

راننده پرسید : _ اقا کجا برم؟؟

_برو جای همیشگی که برا اینجور مواقع میرم .

راننده سر تکون داد

پام درد میکرد نفس هام تند شده بود....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_196

بعد از مسافتی ماشین تو پس کوچه ی ایستاد ،

و راننده درو برامون باز کرد .

بارما پیاده شد و کمک کرد تا پیاده شم .

راننده در کوچیکی رو باز کرد .

بارما کلید و ازش گرفت و راننده رفت .

در و بست و اومد سمتم ،

دستشو انداخت زیر زانوم و از زمین بلندم کرد .

دستام همینطور رو هوا مونده بود .

شوکه شده بودم و از نزدیکی زیادش معذب بودم .

نگاهی بهم انداخت و

گفت : _ پات خونیه سرامیکارو کثیف میکنه !

حرفی نزدم و دستمو توی بغلش جمع کردم .

وارد سالن شد .

تنها اباژور ها روشن بود .

وارد اتاقی شد ،

گذاشتم روی تخت و از اتاق بیرون رفت .

نگاهی به کف پام که خونی بود انداختم .

بارما وارد اتاق شد و ظرف کوچیکی اب با حوله توی دستش بود .

اومد سمتم و سر هردو پا نشست .

مچ پاهام رو اروم گذاشت تو آب ولرم و کف پامو اروم ماساژ داد ،

حالم یه جوری شد ،

سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .

نگاهم و ازش گرفتم .

هردو پام رو از اب در اورد و خشک کرد .

لباس کوتاهم و کمی پایین کشیدم .

پام رو گذاشت روی تخت .

تا اومدم ملافه رو روی پاهای برهنه ام بکشم ،

دستشو اروم از مچ پام کشید

و نرم نرم اومد بالا ...!

مورمور شدم ،

ناخواسته پامو جمع کردم که فشاری به رون پام اورد....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_197

از هیجان و استرس ضربان قلبم بالا رفته بود .

نمیدونستم میخواست چیکار کنه .

خم شد روم و دستشو از کنارم رد کرد و روی تخت گذاشت

نفس های داغش به صورت و گردنم میخورد ،

سینه ام از هیجان بالا و پایین شد .

دستشو کشید روی صورتم

و طره ایی از موهای سیاهم رو گرفت ،

و با صدای مرتعشی گفت : _امشب خیلی طناز و هوس انگیز شده بودی ...!

سربلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم ،

ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت .

نفسم رو کلافه بیرون دادم وبه تاج تخت تیکه کردم

دستم رو روی قلبم گذاشتم که هنوز داشت تند می تپید

چشمامو بستم و با بدنی خسته خوابم برد .

صبح با تکون دستی چشمامو باز کردم بارما بالای سرم بود .

هول کردم و نشستم روی تخت ،

نگاهی بهم انداخت و گفت : _ برات لباس اوردن اماده شو باید بریم .

_ بله الان اماده میشم

از اتاق بیرون رفت.

لنگان از جام بلند شدم ،

پاهام کمی میسوختن .

لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم .

بارما از جاش بلند شد و خیلی خونسرد گفت : _ به عنوان مدلینگ برتر شناخته شدی و

عکست روی مجله مد و فشن رفته .

باورم نمیشد.....

دستامو به هم کوبیدم و با هیجان گفتم : _ واقعا؟؟؟

گوشه لبش از لبخندی کج شد

گفت : _ بله از امروز زندگی کردن ،

کمی سخت میشه.....

با هیجان سر تکون دادم

انقدر غرق خوشی بودم که معنی حرفش رو نفهمیدم......

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_198



با ماشین به خونه برگشتیم .

چند روزی از اون شب میگذشت ،

و به عنوان مدل برتر عکسم روی همه ای مجله ها بود ....!

تجمع عکس ها و خبرنگاران پشت در هم باعث شادیم میشد ،

هم حسرت این که چرا خانوادم یا همسرم من و قبول نداشتن

و به چشم یه زن هرزه میدیدن .

همراه بارما از خونه خارج شدیم که خبرنگار ها سمتمون حجوم آوردن .

گفت : _ آقای کاپور آیا این خبر درسته که شما قراره با خانم ویدیا ازدواج کنین ؟؟

شوکه برگشتم و نگاهی به بارما انداختم .

بارما دستشو گذاشت پشتم و به جلو حولم داد گفت : _ لازم نمیبنم زندگی شخصیم رو بگم

لطفا اینجا تجمع نکنید ....!

و راننده در عقب ماشین رو باز کرد .

بارما فشاری به شونه ام آورد تا سوار بشم ،

اما فکر من پیش حاشیه ای بود

که برامون ساخته ان .

بارما کنارم نشست ،

خبر نگارها هنوز ایستاده بودن .

نمیدونستم بپرسم یا نه ؟؟

سکوت کردم .

شاید خودش چیزی بگه ،

اما بارما هم سکوت کرده بود .

بعد از انجام کارها به خونه برگشتیم .

همین که وارد سالن شدیم ،

آفتاب خان از جاش بلند شد و مجله ای که دستش بود رو گذاشت روی میز

گفت : _ سلام ....

آیا این خبر هایی ک چاپ شده درسته ؟؟؟؟

بارما رفت سمتش گفت : _ کی اومدین ؟؟؟

_ چند دقیقه بیشتر نمیشه .

جواب سوالم رو ندادی ، آیا این چرندیجاتی که چاپ شده راسته ؟؟؟

رفتم سمت میزو مجله رو از روی میز برداشتم .

صفحه ی اول مجله عکس بزرگی از من و بارما بود و متنی که ......

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_199


زیر عکس نوشته بود

_ ازدواج پولدار ترین مرد هند آقای بارماکاپور

با دختری ایرانی ........

باورم نمیشد ، سرمو بلند کردم و سوالی به بارما نگاهی انداختم .

اما بارما نگاهش به آفتاب خان دوخت

گفت : _ ایرادی داره ازدواج با ویدیا ؟؟

سری تکون دادم نه امکان نداشت ...!

من نمیتونستم یه مرد دیگه ای رو توی زندگیم بیارم .

آفتاب خان پوزخندی زد

گفت : _ الان باور کنم عاشق شدی ؟؟؟

این دختر جز یه مدل معروف چی داره که مردی مثل تو باهاش ازدواج کنه ؟

_ اما بارما من .....

یهو بارما سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .

دو دل بودم بگم یا نه ؟؟؟؟

که دلو زدم به دریا گفتم : _ اما من نمیتونم .

صدای قهقه ی افتاب خان بلند شد

گفت : _ ببین دنیا چیشده که این دختره داره میگه

تو رو قبول نمیکنه ...

بارما به مبل تکیه داد .

از نگاهو حرکاتش چیزی مشخص نبود .

اما کمی ترسیدم .

با صدای بمی گفت : _ برو اتاقت ...!

راهم رو سمت پله ها کج کردم و با قدم های آروم از پله ها بالا رفتم ،

وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم .

سرم و توی دست هام گرفتم .

باورش برام سخت بود که بارما بخواد با من ازدواج کنه .

کلافه شدم ،

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که در اتاق باز شد .

سرم و بلند کردم بارما وارد اتاق شد .

توی سکوت به قد بلند و چهره ی مردونه اش خیره شدم .

منتظر بودم هر لحظه عصبی بشه و چیزی بگه که گفت : _ فکر می کردم ازدواج من و تو

پاینت مثبتی برای پیش رفت هردومون باشه .....

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

#پارت_200


اما انگار اشتباه فکر کردم .

رفت سمت در مکثی کرد و

گفت : _ تا یک هفته ای دیگه باید برای تمرین بری .

از اتاق بیرون رفت .

منظور حرفش چی بود ؟؟؟

کلافه توی اتاق شروع به راه رفتن کردم ،

نزدیک به چند ماه گی شد اومدم هند و این مدت انقدر فشرده کار کردم ،

که دلم میخواد ساعت ها بخوابم .

این یه هفته بارمارو ندیدم ،

اما انگار بیرون از این خونه خیلی خبرا بود ...!

شایعه ازدواج من و بارما همه چیزو بهم ریخته بود .

هیچ وقت به ازدواج با بارما فکر نکرده بودم ،

تمام فکر و ذهنم درگیر انتقام از خانواده ی زرین بود .

توی سالن نشسته بودم که بارما اومد

گفت :_ باید اماده بشی ماشین میبردت.

از جام بلند شدم کجا باید برم ؟

–باید برای مسابقات کشتی کج زنان که تا 6 ماه دیگه برگزار میشه دوره ببینی .

احساس کردم سالن دور سرم میچرخه ،

قلبم واسه یه لحظه از حرکت ایستاد .

شکه و متعجب به بارما نگاه کردم ،

تا اومدم لب باز کنم ،

کلافه گفت : _ فکر نمیکنم جای حرفی مونده باشه تو الان یه مدل

معروفی و باید تو کشتی های کج زنان شرکت کنی و اونجا هم اول بشی

من کلی سرمایه گذاری کردم روت ...!

پریتی طراح لباس های که میپوشیدم از جاش بلند شد و

گفت : _ بارما تو میدونی ویدیا نمیتونه

نگاهی به هیکلش انداختی؟

@vidia_kkk

1401/05/09 08:02

40 پارت اضافه شد??

1401/05/09 08:04

#پارت_201



_ چند ماه تمرین کنه بدنش آماده میشه .

حالام برو وسایلتو جمع کن .

میدونستم حرف زدن بی فایده است .

سمت پله ها رفتم ،

وارد اتاق شدم .

چمدون کوچیکی برداشتم و تعدادی لباس توش چیدم .

چمدون به دست از اتاق خارج شدم .

از پله ها که پایین اومدم دخترا کنار هم ایستاده بودن .

لبخندی زدم و تک تکشونو تو آغوش گرفتم .

نمیدونستم بارما هم باهام میاد یا نه ؟

بارما از جاش بلند شد

گفت : _ بریم ....

نفس آسوده ای کشیدم همراه میاد .

سوار ماشین شدیم .

شهر دهلی شلوغ و پر رفت و آمد بود .

بعد از مسافتی ماشین توی پس کوچه ی ایستاد .

از ماشین پیاده شدم .

نگاهی به خونه هایی که حالت مخروبه داشتن انداختم .

راننده چمدون و برداشت و همراه بارما به سمت در چوبی که رنگ و رو رفته بود ،

رفتیم .

راننده در چوبی رو حول داد .

از دوتا پله ها پایین رفتیم وارد حیاط کوچک و بدون درختی شدیم .

با گیجی نگاهی به اطراف انداختم که در اتاقی باز شدو زنی هیکلی ،

با پوست برنزه ، موهای کوتاه ،

از اتاق بیرون اومد .

با دیدن بارما لبخندی زد و اومد سمتمون .

با صدای زمختی گفت : _ سلام جناب کاپور از اینورا ؟؟؟

بارما اشاره ای به من کرد گفت : _ برات شاگرد آوردم ،

باید کم تر از شش ماه آمادش کنی .

زن نگاهی بهم انداخت : _ اما این که خیلی جوجه است ؟؟!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_202


_ آوردم تا باهاش کار کنی سخت جون بشه ،

هفته ی بعد میام یه سر میزنم .

زن سری تکون داد .

گفت : _ این همون مدل معروف نیست ؟!

چرا ازش به عنوان مدل استفاده نمیکنی ؟؟؟

_ بهت گفتن از دخالت تو کارهام خوشم نمیاد ؟!

پس کار خودتو بکن .

_ چشم چشم .

به نگاهم بارما رو بدرقه کردم .

لحظه آخر نگاهمون ،

لحظه ای به هم گره خورد .

نگاهشو ازم گرفت رفت.

بلاتکلیف وسط حیاط ایستاده بودم که زن زد رو سر شونه ام گفت : _ بهتره بیای داخل ،

کار زیاد داریم ...!

با قدم هایی که احساس میکردم یه وزنه ی صد کیلویی بهش وصله ،

سمت در کوچیک سالن رفتم .

وارد خونه شدم .

یه سالن کوچیک که پر از پوستر های زن هایی بود که در حال گرفتن کشتی بودن ،

حتی با دیدن قیافه ها و عکس هاشون حالت تهوع بهم دست میده .

زن خودشو رو مبل انداخت و گفت .

_ اینجا یه اتاق بیشتر نداره ک اونم اتاق منه ،

تو ام باید تو سالن بمونی ،

اسمم سیویتاس ،

امیدوارم زود کارو یاد بگیری و محکم باشی ...!

من موقع تمرین خیلی مهربون نیستم ......!

چمدونم رو گویه ی سالن گزاشتم و روی مبل نشستم .

خم شد و پاکت سیگارشو برداشت و یه نخ سیگار ار تو پاکت در آورد .

و گوشه ی لبش گذاشت گفت : _ سیگاری ک نیستی ؟؟؟؟

سری به معنی منفی تکون دادم ، گفت : _ خوبه ،

از فردا تمرین و شروع می کنیم .......

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_203



حرفی برای زدن نداشتم .

سری تکون دادم و روی مبل مچاله شدم .

از لحظه ی ورودم حس دلتنگی میکردم .

و بغض توی گلوم هعی بالا پایین میشه .

چقدر دلم میخواد بشینم و یه دل سیر اشک بریزم و فریاد بزنم .

همونطور نشسته روی مبل خوابم برد .

صبح با بدن درد شدید بیدار شدم .

صدای بلند آهنگ باعث شد لحظه ای گیج به اطرافم نگاه کنم .

با یاد آوری اینکه برای چی اینجا هستم ،

آهی کشیدم و از جام بلند شدم .

از پنجره نگاهی به حیاط انداختم .

سیویتا در حال ورزش صبحگاهی بود و آهنگ تندی از ضبط کوچکی در حال پخش ...!

از سالن بیرون اومدم .

با دیدنم نفس زنان ایستاد گفت : _ برو یه شلوار راحت با نیم تنه بپوش ....

موهاتو کوتاه نمیکنی ؟؟؟؟

دستی به موهای بلندم کشیدم _ نه ...!

_ ایرادی نداره ، برو آماده شو بیا ، باید یاد بگیری اول صبح پاشی ....!

و شروع به دویدن دور حیاط کوچیک خونه کرد .

وارد خونه شدم و شلوار راحتی با نیم تنه پوشیدم .

موهام و بالای سرم با کش محکم جمع کردم و از سالن بیرون اومدم .

_ بدو دنبال من بیا .

بند کفشم و سفت کردم و پشت سرش قرار گرفتم .

یه دور که رفتم نفسم گرفت و خسته شدم .

روی زمین نشستم .

_ یالا پاشو ، پاشو کار زیاد داریم .

بریده بریده گفتم : _ نمیتونم .

یهو خم شد روی صورتم عصبی گفت : _ برای من کاری نشد نداره فهمیدی ؟؟

پاشو .....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_204


از جام بلند شدم و نفس زنان دنبالش راه افتادم .

دیگه جونی برام نمونده بود .

_ بسه ، باید بریم وزنه بزنی ...!

_ صبحانه چی ؟؟؟

پوزخندی زد _ هنوز زوده شکمت پر شه نمیتونی خوب تمرین کنی ...!

و رفت سمت پله هایی که به زیر زمین ختم میشد .

از دنبالش رفتم .

وارد زیر زمین بزرگی که چند تا کیسه بوکس از سقفش آویزون بود شدم .

گوشه ی زیر زمین سن کوچیکی بود که دورش زنجیر گرفته بود .

حدس زدم برای تمرین کشتی باشه .

_ بیا جلو و به کیسه بوکس ضربه بزن ...!

رفتم جلو اولین مشتو که زدم ،

از درد آخی گفتم و دستم و زیر بغلم گرفتم .

عصبی داد زد _ یالا بزن اینجا ناز کش نداریم .

_ نمی تونم ....!

یهو اومد طرفم و گلومو سفت گرفت ،

از بین دندونای کلید شده اش گفت _ تمرین کن ...!

و ولم کرد .

واقعا ازش ترسیدم .

دو سه تا مشت زدم .

تمام استخونام درد میکردن .

_ همراه من بیا وقت صبحانه اس .

خوشحال شدم .

ار دنبالش رفتم و روی مبل ولو شدم که گفت :

_ آشپزخونه اونجاست ، تا من دوش میگیرم همه چی رو آماده کن .

و رفت سمت حموم .

وا رفتم عصبی پامو زمین کوبیدم و از جام بلند شدم .

هرچی پیدا کردم رو میز کوچیک توی آشپزخونه چیدم .

همین که توی چهارچوب در دیدمش لحظه ای ترسیدم .

فقط لباس زیراش تنش بود و حوله ی کوچیکی دور گردنش .

رو صندلی نشست و شروع به خوردن کرد .

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_205



_ زود بخور باید وزنه بزنی ....!

نفسم و کلافه بیرون دادم .

بعد از خوردن صبحانه دوباره شروع به تمرین کردیم .

سه روز میشه از صبح تا عصر فقط وزنه میزدم و بوکس کار میکردم .

آخر هفته بود و دور حیاط مثل تمام این هفته می دوییدم ....

سیوینا گفت : _ امروز تمرین جدید داری ،

بیا از دنبالم .....!

با هم سمت زیر زمین رفتیم که صدای در اومد ،

سیویتا رفت سمت در و بازش کرد .

قامت بلند بارما تو چهارچوب در نمایان شد .

با دیدنش دستی به نیم تنه ام کشیدم .

لحظه ای خیره نگاهم کرم .

هول شدم و تند سلام کردم .

سری تکون داد گفت : _ چیکار کردی ؟؟؟

_ حوصله ام رو سر برده اینکاره نیست ......

_ بایــــــد یاد بگیره ....!

سیوینا اومد سمت زیر زمین گفت : _ الان باید وزنه بزنه .

بارماهم از دنبالمون اومد .

_ شروع کن ....!

چند تا وزنه به زور زدم که نفسم گرفت .

وزنه رو زمین گذاشتم که سیویتا مشتی محکم به شکمم زد .

لحظه ای از درد نفسم رفت .

از ریشه ی موهام گرفت گفت : _ بهت گفته بودم سخت گیرم ،

یه هفته اس داری وزنه میزنی .

و رو زمین کشیدم و برد سمت ستون .

هردو پام گرفت و به طناب بست .

کشیدم بالا .

سرم معلق شد و موهام پخش شد .

توپی رو دور دستش چرخوند و پرت کرد سمتم .

توپ محکم به شکمم خورد .

از درد چشم هام بسته شد .

بارما ایستاده و به نمایش که سیویتا اجرا کرده بود نگاه میکرد .

چند تا توپ پرت کرد .

اومد سمتم و طناب و کشید ....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_206


محکم خوردم زمین .

بالای سرم دست به کمر ایستاد .

دستشو رو هوا تکون داد _ یالا پاشو ....!

با درد از زمین بلند شدم .

_ وقتشه کشتی بگیری .

تا به خودم بیام دستش و گذاشت پشت گردنم و حولم داد سمت سن کوچیک گوشه ی زیر

زمین .

از روی زنجیر پرید .

از زیر زنجیر رد شدم .

از جام بلند شدم که سمتم حمله کرد

گفت : _ باید از خودت دفاع کنی .

تو این ورزش بازنده حق زنده موندن نداره .

یا میکشی یا کشته میشی .

و دستم و پیچوندو برد پشت سرم .

ترسیده بودم و سینه ام مثل گنجشک بالا و پایین میشد .

کوبیدم زمین و روی سینه ام نشست .

بدن هردومون عرق کرده بود .

دستش و آورد سمت گردنم گفت _ الان اگه مسابقه بود گردنتو شکسته بودم و

از همین بالا پرتت می کردم پایین .

از روم بلند شد از جام بلند شدم و به زنجیر تکیه دادم .

بارما اومد سمتم ،

نگاهی بهم انداخت .

دستش اومد سمت صورتم .

دستش و آروم زیر لبم کشید گفت : _ گوشه ی لبت زخمی شده ....!

با نگاهی نا امید نگاهش کردم .

لب زدم _ من نمیتونم .

دستش و با دستمال پاک کرد .

_ باید بتونی ....!

آخر این ماه یه مسابقه هست میری و کارو می بینی ..!

رفت سمت سیوینا گفت : _ من بهت اعتماد دارم ،

روش کار کن .

سیوینا سری تکون داد .

_ آخر ماه میاین دیگه ؟؟؟

_ آره میام ....

تو ام همراه ویدیا بیاین باید با کار جدیدش آشنا بشه ....!

_ اما این ............

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_207


_ این با امثال تو چه فرقی میکنه ؟؟؟

تو ام یه زمانی بلد نبودی ، اما الآن اسمت میاد تن همه می لرزه .

پس کارتو بکن ....!

از زیر زمین بیرون رفت .......

یک ماه کامل جون کندم ،

و سیویتا سخت بالای سرم بود .

با کوچیک ترین اشتباه تنبیهم می کرد .

شب قرار بود بریم .

لباسامو پوشیدم .

سیویتا شنل مشکی پرت کرد طرفم .

_ اینو بپوش تا شناخته نشی ....!

شنل و پوشیدم و کلاهشو تا چشم هام پایین کشیدم .

با سیویتا از خونه خارج شدیم .

هوا تاریک بود .

سیویتا سوار موتور شد .

رفتم و پشتش نشستم .

بعد از مسافتی تقریبا یه جای پرت و خلوتی نگهداشت .

از موتور پایین شدم .

باهم سمت دری رفتیم .

کارتی نشون داد .

مرد درو باز کرد .

از حیاط گذشتیم وارد سالن بزرگی شدیم .

کلی زن و مرد روی صندلی ها نشسته بودن .

از تو جمعیت رد شدیم و سمت صندلی های جلو رفتیم .

با دیدن بارما و آفتاب خان تعجب کردم .

سویتا رفت سمتشون و چیزی گفت .

بارما سرش و بلند کردو نگاهی بهم انداخت .

با سر اشاره کرد .

رفتم جلو و صندلی وسط بارما و آفتاب خان خالی بود .

_ بشین ....!

با صدای بارما به خودم اومدم و روی صندلی نشستم .

نگاهی به دو زن هیکلی وسط سن انداختم .

با صدای مرد به جون هم افتادن .

به طور وحشیانه ای هم و می زدن .

ترسیدم .

هیچ وقت نمیتونستم انقدر وحشی باشم .

زن از موهای اون یکی گرفت و چرخوند از روی زنجیر پرتش کرد پایین .

با اشاره ی آفتاب خان سیویتا شنلشو در آورد ......

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_208



زن بالای سکو با افتخار ایستاده بود و با لذت به مردم نگاه میکرد .

ترس تمام وجودم رو گرفت .

سیویتا از بالای زنجیر پرید و رو به روی زن قرار گرفت .

زن پوزخندی زد .

سویتا دستی به گردنش کشید .

با سوت داور هردو جیغی زدن و حمله کردن .

دو چشمم رو به جلوم دوخته بودم و با ترس و هیجان به کشتی گرفتنشون نگاه

می کردم .

زن دست برد تا سیویتارو بلند کنه که سیویتا چرخیدو سر زن بین هر دو دستش گرفت ،

پیچوند .

حتی از اینجا صدلی شکسته شدن استخوناشو حس کردم و صدای فریاد جمعیت

با دیدن این صحنه جیغی زدم و بازوی بارمارو چسبیدم .

صداها بلند شد .

با ترس نگاهی به جسم زن که از روی سکو پایین پرت شده بود و مثل کسی که داشت جون

میداد ، کردم .

بغضم شکست .

آروم لب زدم : _ من نمیتونم .

من نمیتونممممم ....!

_ هر کاری آخرش سخته ....!

سیویتا اومد سمتمون ....

شنلشو پوشید گفت : _ بریم .....!

از جام بلند شدم .

همراه سیویتا خواستیم بریم که احساس کردم نگاه خیره ای روی ماست .

سرمو چرخوندم اما کسی نبود .

سوار موتور شدیم و به سمت خونه رفتیم

تمام مسیر حالم بد بود و صحنه های امشب از جلو چشم هام اونور نمیشد .

وارد خونه شدیم .

هردو خسته دراز کشیدیم .

لب زدم _ میتونم یه سوال بپرسیم ،

_ اره زود باش خوابم میاد .....!

_ تو چرا تنهایی .

_ چون *** و کار ندارم .

بخواب ....!

فهمیدم نمیخواد ادامه بده .

چشم هام و بستم .

نیمه های شب با حس ترس زیاد از جام بلند شدم .

نگاهی به اطراف انداختم .

اما با دیدم شعله های آتیشی که از بیرون زبانه می کشید ترسیدم .

با ترس گفتم : _ سیوینا پاشو خونه آتیش گرفته .....!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_209


سیوتا با هول از جاش بلند شد .

از ترس نمیدونستم چیکار کنم .

باصدای لرزونی گفتم : _سیوتا چیکارکنیم ؟؟؟؟ الان هر دو توی آتیش میسوزیم....!

_یه دقیقه ساکت شو ببینم چیکار میتونم انجام بدم .

رفت سمت درو دستگیره رو گرفت .

در باز نشد.....!

_تو درو قفل کردی ؟

_ من ؟؟ نه ....!
لگدی به در زد
گفت : لعنتی کار کی میتونه باشه .
میزو برداشت و پرت کرد سمت پنجره . شیشه هزار تیکه شد
و شعله های آتش از پنجره هجوم آوردن داخل.

-بهتر شد.
نگاهم به در که داشت آتیش میگرفت افتاد.

-باید پتو رو خیس کنی و دورت بگیری و از پنجره بپری.

پتویی برداشت خیسش کرد و دورش گرفت
نگاهی بهم انداخت .
-زود باش تا این تو جزغاله نشدی

رفت سمت پنجره .

مثل دیوونه ها دور خودم میچرخیدم نمیدونستم چیکار کنم.

آتیش رسید به فرش و فرش آتیش گرفت.

پتو رو برداشتم و خیسش کردم.

اشکام دست خودم نبود.

پتو رو دورم گرفتم و با قدم های لرزون رفتم سمت پنجره.
خواستم از لبه ی پنجره بپرم که احساس کردم پتو آتیش گرفت.

تا اومدم پتو رو بندازم چیزی محکم خورد به سرم و پرت شدم .

لحظه ی آخر حس کردم
صورتم سوخت و صدای فریاد سیوتا ..

حال بلندشدن نداشتم فقط فریادی
از درد کشیدم چشم هام بسته شد.


قطره اشکی چکیدو تاریکی مطلق..

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_210


با درد چشم هام و باز کردم .

گیج نگاهی به اطراف انداختم .

احساس کردم صورتم سنگینه ........!

دستم و آروم سمت صورتم بردم .

با دیدن باند روش تمام اتفاقات یادم اومد ......

آتیش سوزی ....!

فرارمون .....!

ترسیده نشستم .

تمام بدنم می لرزید از این که چه اتفاقی برام افتاده .

حتی فکرشم وحشتناک بود .....!

در اتاق و باز شد .

سرم و چرخوندم ،

پرستاری وارد اتاق شد .

با دیدنم لبخندی زد گفت : _ حالتون خوبه ؟؟؟؟

نمیتونستم حرف بزنم .

تمام صورتم باند پیچی بود .

سری تکون دادم .

اومد سرمم و چک کنه دستشو گرفتم .

نگاهی بهم انداخت _ چیزی میخوای ؟؟؟؟

سری تکون دادم .

چشم هام پر از اشک شد ...!

با دیدن بارما که وارد اتاق شد .

اشکم چکید ....!

نگاهش و ازم گرفت .

فهمیدم اتفاقی افتاده ....

دهنم بسته بود و نمیتونستم حرف بزنم .

سرم و از دستم کشیدم از جام بلند شدم .

صدای فریاد پرستار بلند شد _ داری چیکار میکنی ؟؟؟؟؟؟

خالت خوب نیست .....!

اما دیوونه شده بودم .

اگه صورتم سوخته باشه ؟!

اگه زشت شده باشم ؟!

انتقامم ...!

برگشت به ایران ....!

سری تکون دادم از دستم خون داشت می رفت .

دستام سرد شده بودن .

لحظه ای احساس کردم سرم گیج میره ..!

دستی دورم حلقه شدو به فارسی لب زد _ آروم باش ....!

آروم باش ...........!

همه کار میکنم تا زیباییتو به دست بیاری .

شونه هام لرزید .

پس درست حدس میزدم ،

صورتم سوخته بود ....!

خدایا این همه درد بس نبود ؟؟؟

اینم بهش اضافه شده ؟؟؟؟

خــــــــــــدا ............!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_211



یک هفته بیمارستان بودم .

تو این یک هفته جرات دیدن صورتمو نداشتم ......!

نه حرف میزدم ،

نه چیزی میتونستم بخورم .

تمام یک هفته درد بود و درد .........!

چشم هام و به سقف دوختم ،

چشم هام پر از اشک شدن .

صدای باز و بسته شدن در اومد .

بی توجه نگاهم و به سقف دوختم ......!

سایه ی بارما افتاد روی سرم .

نگاهم و از سقف گرفتم .

صورتم دیگه باند نداشت .

اروم طوری که بتونم حرف بزنم گفتم : _ میشه نگاهم نکنی ؟؟؟؟!

و صورتمو اونور کردم .

گرمی دستش و روی دستم حس کردم .

_ با یه دکتر ، خارج از هند صحبت کردم گفت هرچی زودتر بریم بهتره .

بعد از یک هفته آروم گفتم _ سیوینا چی شد حالش خوبه ؟؟؟

فشاری به سر انگشتام آورد گفت : _ متاسفانه کشته شد ....!

چشم هام و با درد بستم .

میدونستم دشمناش این کارو کردن .

کاش منم می کشتن .

تمام امیدمو از دست دادم ،

شوقی ندارم .

_ برای دو هفته ی دیگه از یه دکتر خوب توی آمریکا برات نوبت عمل گرفتم ...!

_ نمیخواد پولاتونو خرج من کنین .

_ وقتی کاملا خوب شدی ازت پس میگیرم .

حالام دکتر گفته مرخصی ..!

بهتره آماده بشی برگردیم خونه .

_ من نمیام اونجا ....!

_ باشه میبرمت اون خونه که اون شب رفتیم .

بارما از اتاق بیرون رفت .

با کمک پرستار آماده شدم .

بارما دستم و گرفت و چیزی کف دستم گذاشت
گفت : _ این پوشیه رو بزن ،

مثل این که خبرنگار ها بیرون بیمارستانن .....!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_212

چرخید و رو به روم قرار گرفت

پوشیه رو اورد بالا و روی صورتم بست

دستشو دور کمرم حلقه کرد.

دو تا از بادیگارداش دورمون بودن.

همین که پامونو ازبیمارستان بیرون

گذاشتیم. باحجوم زیادی ازخبرنگار

روبه رو شدیم.

بارما رو کرد به بادیگاردش و گفت:

نذار کسی بیاد جلو.

-چشم آقا.

از توی جمعیت رد شدیم.

حالم خوب نبودو صورتم میسوخت

راننده در ماشینو باز کرد.

بارما کمکم کرد تو ماشین نشستم

که خبرنگاری گفت:

آقای کاپور راسته تمام صورت خانم

ویدیا سوخته !!؟؟

بااین حرف خبرنگار اشک حجوم

آورد توی چشم هام.

بارما بدون اینکه جوابش رو بده

سوار شد.

راننده با سرعت ازحیاط بیمارستان

خارج شد.

نگاهم رو به خیابونا دوختم.

بعد از مسافتی ماشین کنار همون

خونه ای که اون شب رفته بودیم

ایستاد.ازماشین پیاده شدم.

راننده در خونه رو باز کرد..

همراه بارما وارد خونه شدیم.

روی مبل نشستم..بارما نگاهی بهم

انداخت گفت: تا تو استراحت کنی

میرم دنبال کارهات..

حرفی نزدم وچشم هام و روی هم

گذاشتم.باصدای بسته شدن

درسالن چشم هام رو باز کردم

آروم از جام بلند شدم.

از ترس و دلهره سر انگشتام سرد

شده بودن و قلبم تند میتپید.

روبه رو ی آینه بزرگ تو سالن

ایستادم.

پوشیه هنوز روی صورتم بود.

نگاهم و به دختری که روبه روم تو

آینه بود دوختم.دست لرزونم بالا

اومد روی پوشیه نشست.

چشم هام و بستم و پوشیه رو

پایین کشیدم..

پلک هام لرزید و چشم هامو باز

کردم.....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_213



نگاهم لغزید و روی گونه و چونه ی سوختم ثابت موند ،

لحظه ای تمام بدنم مور مور شد و حس بدی وجودم رو گرفت .....!

سوختگی ها هنوز باز بودن و جلوه ی بدی داشت .

روی زمین نشستم .

خدایا چه بدی به درگاهت کردم ،

هر چی اتفاق بده برای من می افته ....!

مگه چقدر صبرو تحمل دارم ؟؟؟؟

دوری از خانوادم بس نبود ؟؟؟

حالا صورتم اینطوری شده ...؟!

خدایا پس کی صدای منو میشنوی ؟؟؟؟

با هر اشکی که می ریختم سوزش صورتم دیوانه ام می کرد .

اشک ریختم و ناله کردم ،

اما دریغ از یکم آروم شدن ...!

قرصامو خوردم و رفتم اتاق روی تخت دراز کشیدم .

کم کم چشم هام گرم خواب شد ...!

با حس سوزش صورتم چشم هام و باز کردم .

هوا تاریک شده بود ....!

احساس ضعف می کردم .

از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم .

با دیدن بارما که روی مبل نشسته بود و به تاریکی سالن ذول زده بود ،

خواستم برگردم که صداش مانع رفتنم شد .

_ چرا صورتتو شستشو ندادی ؟؟؟

_ مهم نیست....!

از جاش بلند شد اومد سمتم .

توی دو قدمیم ایستاد .

_ دلت نیمخواد که با این قیافه ایران برگردی ؟؟؟؟

هول کردم گفتم _ کی گفته من بر می گردم ؟؟

پوزخندی زد و دستشو توی جیبش کرد گفت : _ از روزی که اومدی به فکر برگشت و

انتقامی ، فکر کردی نفهمیدم یا نمیفهمم ؟؟؟

سر بلند کردم و نگاه اشک آلودم و بهش دوختم .

آروم لب زدم : _ با این قیافه دیگه انتقامی نمیمونه .

_ پس باید خوب بشی تا بتونی انتقام بگیری ....!

همه کارهارو انجام دادم به زودی میریم آمریکا .

_ برای چی به من کمک میکنی ؟؟؟

نگاه خیره ای بهم انداخت ..

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_214


گفت : _ اونش دیگه به خودم مربوطه ...!

حالام بیا بشین صورتتو شستشو بدم .

_ خودم شستشو میدم ...!

رفت سمت مبل _ منتظرم .

شونه ای بالا انداختم و کیسه داروهارو برداشتم .

با فاصله ی کمی روی مبل کنارش نشستم .

پنبه ی خیس که خورد به صورتم ،

از درد چشم هام و بستم .

کار بارما تموم شد

_ دراز بکش ..!

تا اومدم بلند شم از شونه هام گرفتو مجبورم کرد تا سرمو روی پاهاش بزارم .

بی هیچ حرفی سرم و روی پاهاش گذاشتم .

دستش و آروم لای موهام بردو شروع به نوازششون کرد .

چشم هام و بستم .

از کی بود کسی بهم محبت نکرده ؟؟

چند وقته آرامش ندارم ؟؟

خدایا خسته شدم .

کی به آرامش می رسم ؟؟؟

دو هفته به سختی گذشت .

قرار شد امشب همراه بارما به آمریکا بریم .

نگاهم به مجله ی روی میز افتاد .

عکس بزرگی از چهره ی خندان من و بارما ...!

اما با دیدن تیتر مجله بغض راه گلمو بست .

_ متاسفانه خانم ویدیا از مدو فشن کناره گیری کرد ،

به علت سوختگی چهره ...!

آهی کشیدم تا اشکم جاری نشه .

با صدای در حیاط از جام بلند شدم .

در سالن و باز کردم که بارمارو دیدم .

داشت می اومد سمت ساختمون .

از پله ها پایین رفتم با دیدنم مکثی کرد گفت : _ اماده ایی ؟؟؟

سری تکون دادم و پوشیه ی حریر رو بستم .

همراه بارما سوار ماشین شدیم .

دل تو دلم نبود .

یعنی صورتم درست میشه ؟؟؟

اصلا چی قراره بشه ؟؟

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_215


ماشین توی فرودگاه ایستاد .

دوباره همراه بارما سوار هواپیمای خصوصی شدیم .

استرس امونمو بریده بود ،

ولی کور سوی امیدی داشتم بلکه صورتم درست بشه .

سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم .

هواپیما تکونی خورد و از سطح زمین بلند شد .

بعد از مسافتی که احساس کردم برام یه قرن گذشت ،

هواپیما توی فرودگاه نیویورک ایستاد .

همراه بارما سمت سالن رفتیم ،

و مردی کت و شلواری با چشم های رنگی اومد سمتمون .

با زبان انگلیسی غلیظی شروع به صحبت کرد .

نگاهش به من افتاد .

لبخندی زد و به هندی گفت : _ از دیدار شما خوشحالم بانو ...!

_ ممنون همچنین .

دستشو سمتم دراز کرد _ ویلیام جکسون هستم ،

وکیل اقای بارما تو ایالات ...!

دستم و توی دستش گذاشتم دستم و فشرد و گفت : _ همه کارهارو انجام دادم ،

بفرمایین ...!

باهم از فرودگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین مشکی رنگی شدیم .

نیویورک شهر شلوغ و جالبی بود ،

اما من هیچ حسی نداشتم و تمام فکرم درگیر صورتم بود .

صورتی که شاید هرگز برام صورت نشه ...!

ماشین کنار خونه ی کوچیک و زیبایی ایستاد .

ویلیام در خونه رو باز کرد : _ اینجا همه چی برای راحتی شما هست .

شب رو استراحت کنین ! فردا باید برای بیمارستان اماده باشید . تنهاتون میزارم ...!

و بعد خداحافظی کرد و رفت ..!

با رفتن ویلیام پوشیه رو برداشتم و بارما کتش و دراورد و گره ی کراواتشو باز کرد .

روی مبل نشست ....

روی مبل نشستم .

واقعا خسته بودم و دلم میخواست فقط بخوابم .

بارما نگاهی بهم انداخت و گفت :.....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56