The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_216



گفت : _ بهتره بری استراحت کنی فردا روز خیلی بزرگیه .

_ یعنی میشه صورتم مثل قبل بشه ؟

سری تکون داد و گفت : _ بهتر از قبل ...!

به چیزای بد فکر نکن .....

ازجام بلند شدم این دست و اون دست کردم _ممنون که کمکم میکنی ...!

_ توام برای من منفعت خودمو داری بزار صورتت خوب بشه .

حرفی نزدم و به سمت اتاق رفتم .

روی تخت یک نفره دراز کشیدم نگاهمو به سقف دوختم .

دوباره خاطرات گذشته جلوی چشم هام زنده شدن و انتقام مثل یه پیچک دور قلبم پیچید.

کم کم چشم هام گرم شدن و خوابم برد .

با تابش نور چشم هامو باز کردم .

با گنگی نگاهی به اطرافم انداختم ،

اما با یاد اوری اینکه کجا هستم سرجام نشستم .

ملاحفه ی رومو کنار زدم و از جام بلند شدم .

آروم در اتاقو باز کردم و بیرون اومدم .

بوی قهوه کل سالن و برداشته بود .

پا برهنه روی سرامیکا به سمت اشپزخونه رفتم .

با دیدن بارما که داشت قهوه میخورد سرجام ایستادم .

با دیدنم گفت : _ بیا چیزی بخور ماشین میاد باید بریم بیمارستان ..!

دستامو شستم و روی صندلی نشستم .

سرم و پایین انداختم .

دوست نداشتم بارما با دیدن صورتم اشتهاش بسته بشه .

دوباره بغض نشست توی گلوم به زور چند تا لقمه خوردم و از جام بلند شدم .

رفتم سمت اتاق و لباس پوشیدم و پوشیه رو دوباره روی صورتم گذاشتم .

دلم نمیخواست مضحکه مردم باشم ....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_217

بعد از مسافتی ماشین کنار بیمارستان بزرگی نگه داشت .

از ماشین پیاده شدم .

استرس و ترس باهم به جونم افتاده بود

دست گرم باراما دور کمرم حلقه شد

و گفت :
_آروم باش

سری تکون دادم و باهم سمت بیمارستان رفتیم

ویلیام تو حیاط بزرگ بیمارستان روی نیمکتی نشسته بود

با دیدن ما از جاش بلند شد و اومد سمتمون و گفت :
_صبحتون زیبا

باراما باهاش دست داد سلامی زیر لب گفتم که گفت :
_دکتر منتظره
باهم به سمت ساختمان بیمارستان رفتیم

ویلیام با پرستاری صحبت کرد

رفتیم سمت در سفیدی

ویلیام چند ضربه به در زد

بعد از لحظه ایی در و باز کرد و گفت :
_منتظرتون میمونم

واقعا از اینکه داخل نیومد خیلی خوشحال شدم

به همراه باراما وارد اتاق شدیم

مرد میانسالی پشت میز نشسته بود و با دیدن باراما از جاش بلند شد

لبخندی زد و دست باراما رو به گرمی فشرد

معلوم بود داشتن باهم احوال پرسی میکردن

دکتر با دیدنم لبخندی زد و تعارف به نشستن کرد

کنار باراما نشستم

دکتر چند کلمه ایی با باراما صحبت کرد ولی هیچی نفهمیدم

از جاش بلند شد و به سمتم اومد چیزی گفت که نفهمیدم باراما به فارسی گفت :
_پوشیه رو بردار

بی میل و با دست لرزون پوشیه رو برداشتم

دکتر روی صورتم خم شد و با دقت چونمو اینورو اونورکرد

رو به بارامد شروع به صحبت کرد

وقتی حرفاش تموم شد سوالی باراما رو نگاه کردم

باراما گفت :
_د کتر میگه باید بستری شه و کارای اولیه رو انجام بده

_امروز بستری شم ؟؟

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_218


_ اینطوری بهتره ...!

سری تکون دادم و گفتم : _ باشه .

بارما رو به دکتر کرد و توضیح داد .

و دکترم موافقت خودشو اعلام کرد و دکمه ایی رو فشار داد .

بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد زن جوانی وارد اتاق شد .

دکتر باهاش صحبت کرد .

بارما گفت : _ پاشو باید بریم به اتاقی که برات آماده کردن .

همراه پرستار از اتاق بیرون اومدیم .

ویلیام اومد به سمتمون .

سرمو پایین انداختم تا صورتمو نبینه .

با بارما شروع به صحبت کرد .

پرستار در اتاقو باز کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم .

بارما دید چیزی نفهمیدم گفت : _ لباس روی تخت هست لباساتو عوض کن .

از اتاق بیرون رفتن .

لباس بیمارستانو پوشیدم و لباسای خودمو جمع کردم .

بارما همراه پرستار وارد اتاق شدن .

روی تخت دراز کشیدم و پرستار ازم خون گرفت و ازاتاق بیرون رفت .

نگاهم و به بارما دوختم خیلی احساس بی کسی و تنهایی میکردم .

نمیدونم از نگاهم چی خوند ،

که خم شد

و پیشونیمو گرم بوسید و زمزمه کرد : _ آروم باش و استرس به خودت وارد

نکن ....!

چشمهامو باز و بسته کردم .

دستمو توی دستش گرفت و پشت دستمو نوازش کرد .

چشمهامو بستم .

دو روز از بستری شدنم میگذره و تمام آزمایشات لازمو انجام دادم و منتظر تایید دکترم .


روی تخت نشسته بودم وکتابی توی دستم بود .

که بارما همراه دکتر و یه پرستار وارد اتاق شدن .

دکتر لبخندی زد و حالمو پرسید و بارما حرفای دکترو برام ترجمه کرد .

_ امروز روز بزرگیه و قراره برای عمل بری پس قوی باش ....!

لبخندی پر از استرس به دکتر زدم...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_219


دکتر رو به پرستار کرد و چیزایی توضیح داد .

پرستار تند تند سرشو تکون می داد .

بارما همراه دکتر از اتاق بیرون رفتن .

پرستار اومد سمتم و لباسای تنم و عوض کرد .

سرمی به دستم زد .

در باز شدو برانکاردی آوردن .

از تخت پایین اومدم .

روی برانکارد دراز کشیدم .

دو پرستار دو طرفم ایستادن .

دلم شور می زد و احساس ترس می کردم .

از اتاق که بیرون اومدیم ؟

بارما و ویلیام پشت در بودن .

نگاهم رو به بارما دوختم .

اومد طرفم .

کنار برانکارد ایستاد .

دست سردم و توی دستش گرفت .

کمی آروم شدم . و از اینکه

کسی هست و تنها نیستم .

کنار در اتاق عمل بارما چیزی به پرستار گفت .

و اونا کمی دورتر ایستادن .

نگاهش و بهم دوخت .

_ نگران نباش من این بیرون منتظر میمونم .

چشم هام و روی هم گذاشتم ،

بارما ازم فاصله گرفت .

همراه پرستارا وارد اتاق سردو ساکت اتاق عمل شدیم ،

لحظه ای ترس افتاد تو وجودم .

بغض نشست توی گلوم .

چند تا دکتر وارد اتاق شدن .

روی تخت دراز کشیدم .

پرستار ملاحفه ای رو روم کشید .

سرمو تنظیم کرد .

دکترا بالای سرم اومدن ،

دکتر خودم لبخندی زد و چشم هاشو به معنی این که آرامش داشته باش ،

روی هم گذاشت .

اما باز هم ترسو استرس داشتم .

پرستار آمپولی زد .

کم کم احساس گیجی بهم دست داد .

حس کردم چقدر سبکم و دلم میخواد پرواز کنم .

چشم هام کم کم بسته شد و توی دنیای بی خبری فرو رفتم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_220

با گیجی و سر درد چشم هام را باز کردم.

نگاهم به سقف سفید بالای سرم افتاد.

احساس کردم روی صورتم یه بار صد کیلویی گذاشتند.

چشم هام رو چرخوندم نگاهم به پرستار افتاد که در حال تنظیم کردن سرم روی دستم بود.

با دیدن پرستار دوباره یاد تمام اتفاقایی افتادم که در این مدت برام رقم خورده بود.

دستمو آروم و با احتیاط بالا آوردم و خواستم صورتمو لمس کنم که پرستار متوجه شد و سریع مانع این کار شد.

و شروع به صحبت کرد ولی من باز هم چیزی از حرف هاش و متوجه نشدم.

صورتم می سوخت، پرستار اتاق را ترک کرد.

دوباره من موندمو یک اتاق خالی و کوهی از درد.

با دیدن بارما همراه پرستار دلم گرم شد که حداقل تنها نیستم.

با لبخند اومد کنار تختم:

_خوبی؟

با اشاره ی چشم هایمم بهش فهماندم که خوبم.

اشاره ای به صورتم کردم.

دستمو تو دستش گرفت.

_خوب میشه، آروم باش تازه عمل کردی.

پرستار بعد از چک کردن وضعیتم از اتاق خارج شد.

دلم می خواست هر چه زودتر چهره خودمو تو آینه می دیدم ولی مگر با این همه باند می شد که دید.

بعد از یک ساعت دکتر وارد اتاق شد و با بارما مشغول صحبت شد.

چشم به دهن دکتر و بارما دوختم شاید از بین صحبت کردنشون چیزی متوجه بشم.

ذهنم در گیر این بود که این دوتا چی بهم میگن که در باز شد.

و مردی وارد اتاق شد.

با دیدنش یک لحظه شوکه شدم.

این اینجا چیکار می کنه نه اشتباه می کنم امکان نداره که اون باشه.

نگاهی بهم انداخت که نگاهمو ازش گرفتم.

اومد کنار تختم و آروم دستشا روی سرم قرار داد با دیدن اتیکت روی لباسش چشم هایم رو ریز تر کردم تا بهتر ببینم Dr.behrad zarin

متعجب تر از قبل بهش چشم دوختم.

بعد از دیدن باند و چکاب صورتم با دکتر از اتاق خارج شد.

یعنی منو شناخت؟ اونم با این همه باند؟!

باورم نمی شد بهراد اونم تو آمریکا خوبه می گفت که دیگه قصد بازگشت به آمریکا نداره.

خوبه از قدیم میگن رو حرف هیچ مردی نباید حساب جداگانه ای باز کرد واقعا درست گفتن.

با نگاه متعجب به بارما چشم دوختم، یعنی اون از حضور بهراد زرین تو بیمارستان با خبر بود.

از این همه سردر گمی هر لحظه گیج تر و گیج تر می شدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_221

خدایا اینجا چه خبره؟

درد خودم کم نبود حالا دیدن بهراد اونم تو این وضعیت.

دو هفته از عمل صورتم می گذشت.

خدا را شکر تو این مدت بهراد ندیدم.

بارما وارد اتاق شد:

_امروز دکتر برا بر داشتن باند صورتت میاد.

هم خوشحال شدم و هم استرس گرفتم.


منتظر اومدن دکتر بودم که بعد ا دو ساعت با بهراد وارد اتاق شد.

با دیدن بهراد دوباره خاطرات تلخم زنده شد.

نگاه خیره ام را بار دیگر بهش دوختم دلیل این نگاهمو نمی فهمیدم.

افکار گوناگون از هر طرف بهم هجوم میاوردن، اگر الان چهره من و ببینه عکس العملش چیه؟

اگر عملم موفقیت آمیز نباشه اونوقت چیکار کنم؟

دیگه تحمل درد کشیدن دوباره ندارم کاش همه چی خوب تموم بشه.

بی توجه به نگاه من مشغول صحبت با دکتر شد.

بعد حرف زدن با دکتر بهراد اومد سمتم، و بدون حرفی شروع کرد به برداشتن باند از روی صورتم کرد.

قلبم از شدت استرس و هیجان تند می زد.

دست هام از فشار روحی زیادی که رو دوشم بود بی حس و سرد شده بودن.

با هردور باندی که از صورتم کم می شد قلبم زیر رو می شد.

چشم هامو بستم با حس خنکی پوستم بااسترس و لرزشی که در صدام بود گفتم:

_می تونم الان چشم هامو باز کنم؟

بهراد متعجب به من نگاه کرد:

_ببخشید شما می تونید فارسی حرف بزنید؟!

_بله می تونم.

_این که خیلی عالیه، بله فقط آروم و با احتیاط.

آروم چشم هامو باز کردم.

دکتر اومد جلو و با موشکافی و دقت کامل صورتمو این ور و اونور کرد و چیزی به بهراد گفت و اونم توی پرونده یاد داشت کرد.

دلم می خواست هر چه زودتر صورتمو ببینم.

برام جا تعجب بود که چرا بهراد با دیدن صورتم عکس العملی نشون نداد.

بهراد لبخندی زد.

_ویدا این چند روز باید مراقب صورتت باشی پوستت هنوز حساسه و نیاز به ترمیم و بازسازی داره.

_متعجب از این که بهراد چرا منو ویدا صدا زد، در حالی که من ویدیا هستم به بارما چشم دوختم چشم هایش را روی هم گذاشت به معنی سکوت.

در جواب بهراد سری تکون دادم به علامت باشه.

بهراد درحالی که لبخندی به لب داشت همراه دکتر از اتاق خارج شد


رو به بارما کردم و گفتم:

_می شه یک آیینه بهم بدی صورتمو ببینم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:57

#پارت_222

_فعلا صبر کن تا چند روز بعد عجله ات برا چیه؛ هنوز وقت هست.

با ترس نگاهی به بارما انداختم:

_راستشو بگو نکنه صورتم خوب نشده.

دست شو گذاشت رو لب هاش

_هیس، آروم باش نباید ناراحت بشی یا گریه کنی الان فقط باید آرامشت و حفظ کنی. می خوای تمام زحمتا به هدر بره؟

سری تکون دادم و آروم دراز کشیدم.

اما فکرم درگیر بهراد شد.

چطور شده که برگشته آمریکا، الان خانواده و بقیه چیکار می کنن.

با یاد آوری ساشا دردی تو قلبم احساس کردم که از هر طرف بهم هجوم میاوردن از شدت درد به خودم چنبره می زدم.

کاش می شد از بهراد می تونستم بپرسم که آیا ساشا حافظشو به دست آورده یا نه؟

تو همین افکار بودم که بهراد وارد اتاق شد.

هول کردم و با ترس نگاهی بهش انداختم نکنه افکارمو به زبون آورده باشم و اونم شنیده باشه؟

وای خدای من الان چیکار کنم؟!

با لبخند ملیحی گفت:

_خوب امروز حالتون چطوره؟

با نفس عمیقی از سر رضایت گفتم:

_بهترم.

_خوبه پس.

نا باورانه بهش چشم دوختم یعنی واقعا بهراد منو نشناخته جای تعجب برام داشت.

و اروم بهم نزدیک شد و دستش را روی تخت گذاشت و چشم هاش رو به چشمام دوخت

_چشم هاتون من و یاد شخص خاصی تو زندگیم میندازه.

از سر کنجکاوی با لرزشی که تو صدام بود گفتم:

_حتما اون فرد خاص عشقتون بوده ؟

چهره اش کمی ناراحت شد و گفت:

_نه، یه فرد دیگه ای بود که کل زندگی ما رو تغییر داد. بیخیال دیگه مهم نیست بهتره بحث عوض کنیم.

_بله مهم نیست.

بارما وارد اتاق شد:

_سلام، ویدا عزیزم بهتری امروز؟

سوالی نگاهش کردم، و تا رقتن بهراد حرفی نزدم.

همین که بهراد از اتاق خارج شد نگاهمو به بارما دوختم.

_این ویدا ویدا میگی این اصلا کیه؟

_اسم جدیدت، ویدا آریان

_چی، چرا آخه؟

_برا امنیت خودت این کارو کردم.

چشم هام ریز کردم و گفتم:

_چهره ام چی نکنه اونم تغییر دادی؟

بارما نگاهی بهم کرد و لبخندی زد برگشت سمت پنجره پشت به من گفت:

_بهتره الان سکوت کنی و منتظر بمونی

و من باز در افکارم غرق شدم

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_223

در افکارم غرق بودم که ناگهان برگشت.

متعجب بهش نگاهی کردم که از توی کمد آینه ای برداشت و اومد سمتم.

_چشم هاتو ببند تا نگفتم حق نداری باز کنی.

با استرس و اضطراب چشم هامو بستم.

_حالا آروم چشم هاتو باز کن.

پلک هام لرزید و آروم‌چشم هام رو باز کردم.

یه لحظه با دیدن دختری که توی آینه بود شوکه شدم.

سرم و بالا آوردم

_این صورت...

بارما نذاشت حرفمو ادامه بدم و لبخندی زد و گفت:

_چهره جدید نیاز به هویت جدید داشت.
و این تویی ویدا آریان مدلینگ جدید بارما کاپور.

_اما آخه...‌

_اما چی؟ تو که ته چهره ایی از ویدیا سابق داری پس نگران چی هستی؟

به تخت تکیه دادم و دوباره تو آینه به چهره جدیدم خیره شدم.

+این چهره جدیدمه پس باید اخلاق و رفتارمو هم تغییر بدم.

_تو گفتی مدلینگ جدیدیت؟

بارما سری تکون داد.

_آره تا آخر ماه بعد قراره یک فستیوال پاییزه تو شهر نیویورک دایر بشه که برند های معتبر ساپورتش میکنن و من می خوام تو هم شرکت کنی.

_اما من...

_نگران نباش تا هفته بعد مرخص میشی

_اما...

_اما چی این یک فرصت استثناییه که هر کسی شانس شرکت پیدا نمی کنه.

پس بهتره به این فکر کنی تا توی تستی که ازت می گیرن قبول بشی.

این قبولی یعنی یک گام بلند برای مشهور شدنت.

حرفای بارما ذهنمو خیلی درگیر کرد.

و یه بار دیگخ امید به دلم برگشته بود.

بارما خداحافظی کرد و رفت.

ساعت از نیمه های شب گذشته بود و خواب به چشم هام نمی اومد.

در اتاق باز شد سرمو چرخوندم.

که نگاهم به بهراد افتاد.

ماک بزرگی دستش بود با دیدن نگاهم لبخندی زد گفت:

_هنوز بیداری؟ چرا نخوابیدی؟

_خوابم نمیبره.

_میخوای باهم کمی صحبت کنیم؟

سری تکون دادم و گفتم:

_خیلی هم خوبه موافقم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_224


وارد اتاق شد و در بست.

ماک قهوه توی دستش و به سمتم گرفت.

با لبخندی گفتم:

_نه ممنون

روی صندلی نشست گفت:

_خیلی خوشحالم که تو این این شهر غریب یه هم وطن میبینم.

راستی چطور شد که سر از این شهر در آوردین؟

تو جام کمی جا به جا شدم

_خوب راستش رو بخواید من مقیم اینجا هستم.

_با پدر و مادرت؟

نمی دونستم که چی در جواب سوالش بگم

_خوب راستش و بخوای من پدر و مادرمو از دست دادم و در حال حاضر با آقای کاپور زندگی می کنم.

چشم هاشو تنگ کرد

_اسم و فامیل این‌مرد خیلی برام آشناست نمی دونم قبلا کجا شنیدم.

وای الان چیکار کنم هول شدم و گفتم:

_ایشون یک بیزینس من بزرگ هستن شاید قبلا اسمشونو شنیدید.

سری تکون داد

_شاید.

_خوب حالا بگو شما چرا اینجایید نکنه با خانواده در این شهر سکونت دارید.

آهی کشید.

_نه تنهام؛ خانوادم ایران هستن.

_خوبه

کمی با بهراد حرف زدم، اما هیچی راجب خانواده اش و بقیه نگفت.

خیلی تو دار بود.

از جاش بلند شد.

_خوب من برم سرتون و به درد آوردم.

لبخندی زدم.

_نه خوشحال شدم.

_منم، اما تن صداتون و چشم هاتون برای من خیلی آشناست.

شونه ای بالا انداختم.

_نمی دونم.

_شب خوش.

_ شب خوش.

با رفتن بهراد رو تخت دراز کشیدم.

و نگاهم و به رو به روم دوختم.

دلم شور آینده می زد اگر ایران برگردم قراره چی اتفاقایی رخ بده.

آه پر دردی کشیدم و چشم هام رو بستم.

یک هفته ی باقی مانده ی توی ییمارستان گذشت.

این مدت با بهراد کمی صمیمی تر شده بودم.

ازم قول گرفته بود که باز هم همدیگر و ملاقات کنیم منم از خدا خواسته قبول کردم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_225

بلاخره روز موعود رسید بعد از چند هفته از بیمارستان مرخص شدم.

صورتم هنوز ملتهب بود و باید مراقبت زیادی می کردم.

لباسامو پوشیدم و منتظر اومدن بارما بودم.

در اتاق باز شد و بهراد وارد اتاق شد لبخندی زد

_داری میری؟

_آره دیگه، خدا را شکر داشتم خسته می شدم.

_درسته میدونم فضای بیمارستان خیلی آدمو خسته می کنه و روحیه آدم کسل میشه.

خوشحالم که شاد می بینمت.

سری تکون دادم

_خدا دوباره زندگی رو بهم برگردوند.

دستشو سمتم دراز کرد.

دستمو توی دستش گذاشتم.

گرم دستمو فشرد و گفت:

_یادت نره بهم سر بزنیا منم اینجا تنهام


_حتما


_مراقب خودت باش.

بارما وارد اتاق شد و گفت:

_آماده ای؟

_بله

_بریم؟

_بریم.

دستشو پشتم قرار داد و با هم از اتاق خارج شدیم.

ویلیام با دیدنم گفت:

_تبریک می گم از این که زیباییتون رو دوباره به دست آوردید.

_ممنونم از این همه سخاوتتون

با هم سوار ماشین شدیم.


نگاهم به خیابون های بارون زده دوختم.

چقدر دلم هوس پیاده رویی توی بارون کرد.

وارد یک کوچه تنگی شدیم و ماشین گوشه ای پارک کرد و با بارما پیاده شدیم.

وارد خونه نقلی شدیم.


بارما رو کرد بهم گفت:

_بهتره کمی استراحت کنی.

_از بس تو بیمارستان استراحت کردم حالم از استراحت بهم می خوره

_باشه هر طور راحتی، پس من رفتم دوش بگیرم

_باشه

_توام بهتره لباسا تو عوض کنی تو کمد برات چند دست لباس چیدم.


_باشه ممنون

وارد اتاق شدم.

بدون اینکه آب به صورتم بخوره بدنمو شستم.

و پیراهن کوتاه حریری پوشیدم...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_226

موهامو بالای سرم بستم.

از اتاق بیرون اومدم که بارما از اتاقش بیرون اومد.

شلوارک مشکی پوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود.

حوله کوچیکی دور گردنش بود.

هر دو لحظه ایی بهم خیره شدیم.

زودتر از بارما چشم ازش گرفتم و راهمو به سمت آشپزخانه کج کردم.

زیر چایی رو روشن کردم و به سالن برگشتم.

بارما با دیدنم گفت:

_بیا بشین باید حرف بزنیم.

بدون حرف رفتم رو مبل رو بروش نشستم.

تکیه داد به مبل و پاشو رو پاش انداخت.

_قبلا بهت گفتم که فستیوال جشن پاییزه هست.

سری تکون دادم.

_هر طور شده باید نفر اول بشی.

_به نظرت الان با این شرایط اونم بین این همه مدل من می تونم؟

_چرا نتونی؟ هیچ چیز برای آدم‌ نشد نداره از فردا توی خونه تمرین می کنی.

برات همه چیز آماده کردم. از فردا تمرینای سختی داری.

چیزی تا جشنواره نمونده‌

متفکر به میز رو بروم خیره شدم.

بعد از خوردن غذای مختصری برای استراحت به اتاقم رفتم.

صبح با صدای بلند موزیک چشم باز کردم.

با حالت گیجی نگاهی به اطرافم انداختم.

با یاد آوری این که کجا هستم از جام بلند شدم.

صورتم با مواد مخصوص شست شو دادم.

از اتاق بیرون اومدم.

بارما با دیدنم لبخندی از سر رضایت زد و گفت:

_بیا صبحانه ات رو بخور باید خودم باهات کار کنم.

_توی خونه؟

سری تکون داد

_آره، نباید کسی از حضورت در اینجا با خبر بشه تا زمانی که وارد فستیوال بشی

تو فکر فرو رفتم این مرد عجیب خیلی نکته سنج و زیرک و ریسک پذیر بود.

بعد از خوردن صبحانه به سالن برگشتم.

بارما لباسی گرفت طرفم اینو بپوش و بیا....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_227

لباس از دستش گرفتم و وارد اتاق شدم.

لباس و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی بهم انداخت.

اومد سمتم، دست برد لای موهام و بازشون گذاشت.

گوشه سالن ایستاد و با جدیت تمام گفت:

_شروع کن

قدمی برداشتم

با عصبانیت گفت:

_مگه داری میری سرکار! سرتا بالا بگیر، سینه ات بده جلو بعد هم یه پات بزار جلو؛ حالا از اول شروع کن.

کارایی که گفته بود انجام دادم.

سوالی نگاهش کردم.

سری تکون داد

_بد نیست ولی هنوز باید تمرین کنی

تا بعد از ظهر با بارما تمرین کردم.

یک هفته کل کارمون فقط تمرین کردن اونم تو یک اپارتمان شصت متری شده بود.

از شدت خستگی ته سالن نشسته بودم که بارما از اتاق اومد بیرون.

_من میرم بیرون تا عصر نمیام.

سری تکون دادم باشه.

نگاهی بهم انداخت.

_یادت نره هفته بعد جشنواره هست پس به جای نشستن پاشو تمرینات ادامه بده

کلافه و خسته از این همه گیر دادنای بارما بلند شدم

_فهمیدی که چی گفتم

_باشه، چشم

بارما از خونه بیرون رفت.

تاپ و شلوارکی پوشیدم، موهامو باز کردم.

چشم هامو بستم و سعی کردم فضای فستیوال تجسم کنم.

حس کردم الان روی سن ایستادم و نگاه های همه به سمت منه.

آروم شروع به قدم برداشتن کردم تا نصف سالن اومدم که زنگ به صدا در اومد

تعجب کردم این وقت ظهر کی می تونه باشه.

با تردید و دو دلی به سمت در رفتم.

از چشمی در به بیرون‌ نگاه انداختم با دیدن بهراد تعجبم بیشتر شد.

این اینجا چیکار می کنه!

در و باز کردم.

با دیدنم لبخندی زد و جعبه شکات به سمتم گرفت

_تعارف نمی کنی بیام داخل؟

از جلوی در کنار رفتم.

_سلام بفرمایید داخل

وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت.

رفتم سمت آشپزخانه چه عجب از این ورا

_خوب هر چی منتظرت بودم دیدم نیومدی گفتم بهتره خودم بیام.

_کار خوبی کردی، الان میام شما بفرمایید بشینید.

قهوه جوش روی گاز گذاشتم و فنجون هارو تو سینی چیدم

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_228

قهوه که آماده شد تو فنجونا ریختم و سینی به دست سمت سالن رفتم .

بهراد طبق معمول روی مبل نشسته بود.

سینی رو روی میز گذاشتم.

_خیلی خوش اومدی

روی مبل کمی جا به جا شد.

_ممنون؛ صورتت انگار خیلی خوب شد.

دستمو آروم‌روی صورتم گذاشتم

_آره خیلی

سری تکون داد

_آقای کاپور نیستن؟

_نه رفتن بیرون

کمی صحبت کردیم.

بهراد از جاش بلند شد.

_خوب بهتره من دیگه برم

_شام بمونید

_نه ممنون، امیدوارم دوباره باز همدیگه رو ببینیم.

_حتما، راستی هفته دیگه یک فستیوال جشن پاییزه هست دوست داشتید و علاقه مند بودید میتونید بیاید خوشحال میشم که اونجا ببینمتون.

_برای دیدن میری؟

سری تکون دادم و لبخندی زدم

_آره

_حالا که یک خانم زیبا داره ازم دعوت می کنه حتما میام.

دستمو سمتش دراز کردم.

_پس تو جشنواره میبینمت.

دستم و گرم فشرد.

_به امید دیدار.

با رفتن بهراد روی مبل دراز کشیدم.

نگاهمو به سیب توی ظرف میوه دوختم.

فکرم بد درگیر برگشت به ایران بود.

بی هوا بلند شدم‌و سیب و از روی ظرف توی میز برداشتم و گازی بهش زدم.

یک هفته هم گذشت و بلآخره شب مراسم جشنواره فستیوال رسید‌.

بازم استرس داشتم.

همراه بارما سوار ماشین شدیم.

بعد از طی مسافتی ماشین کنار ساختمون نگه داشت.

بدون جلب توجه وارد ساختمون شدیم.

پیشخدمتی در سالن برامون باز کرد.

با دیدن جمعیت زیاد توی سالن اضطرابی کل وجودمو در بر گرفت.

زنی با دیدن بارما به سمتمون اومد.

با بارما شروع به صحبت کرد.

زن نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد.

اومد طرفم و دستمو گرفت.

بارما اومد کنارم و گفت:

_خوب من میرم یه جایی زود بر می گردم

_باشه

بارما سالن و ترک کرد

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_229


با بی میلی و بدون حرفی زیر دست زن نشستم.

با مهارت خاصی شروع به کار کرد.

موهام رو سشواری کشید و بدون اینکه مدلی بده پشت گردنم ریخت.

آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد.

خدمتکاری از دور در حال نزدیک شدن به ما بود.

در حالی که لباس بلندی رو در دست داشت.

از دور چاک بلند سمت چپ لباس و استین یک طرفه پفکیش به چشم میومد.

و در دست دیگه اش دستکش بلند تا بالای آرنج.
لباس از خدمتکار گرفتم و به سمت اتاق پرو رفتم و به کمک یک خدمتکار دیگه لباس پوشیدم

کفش های پاشنه دار مو پوشیدم.

و سعی کردم تعادلمو روش حفظ کنم.

با اشاره ی زن چرخی زدم.سری به معنی تایید تکون داد.

نیم ساعتی گذشت روی صندلی نشسته بودم.

صدای موزیک و دست های مکرر حاضرین در سالن به گوش می رسید.

در سالن باز شد و ویلیام وارد اتاق شد.

با دیدنش از جام بلند شدم.

نگاهی به سرتاپام انداخت.

ابرویی بالا انداخت و لبخندی از رضایت بر لبش خود نمایی می کرد؛ انگشت شصت و اشاره اش رو بهم نزدیک کرد .
به معنی عالی.

و به هندی گفت :

_ نوبت تو شده.

نفسی کشیدم و همراه ویلیام از سالن بیرون اومدیم.


صدای پر از هیجان مردی که فقط اسم خودم و بارما رو فهمیدم ، همه جارو گرفته بود .

پرده کنار رفت و لحظه ای نگاهم به تجمع مردمی افتاد که چشم به سن دوخته بودن.

قدمی برداشتم.

با خوردن نور مستقیم لحظه ای چشم هام و بستم تا استرسی که ددونم بود کنترل کنم.

قدم بعدی رو خرامان تر برداشتم که صدای موزیک بلند شد.

سرم و بالا گرفتم و سینه ام رو جلو دادم.

با طنازی و عشوه شروع به راه رفتن کردم.

با هر قدمی که بر می داشتم موهای بلندم پخش می شد .

چرخی زدم و با لوندی دستی لای موهام بردم.

صدای دست ها بلند شد.

خم شدم و لبخندی زدم.

از سن خارج شدم .

با نگاهم در میان ازدحام جمعیت دنبال بارما بودم.

دورم شلوغ شد و عده ای دورم تجمع کردن.

در این حین روی صندلی وسط سالن

نگاه آشنایی به چشمم خورد دقیق تر که شدم

متوجه حضور بهراد شدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_230


وقتی دید متوجه حضورش شدم
از روی صندلی بلند شد.

آروم به سمتم اومد.

_ تبریک می گم، نگفته بودی مدلینگ هستی.

لبخندی زدم.

_ خوب نپرسیده بودی

دستی روی شونه ام نشست.

برگشتم به سمت صاحب این دست که نگاهم به نگاه بارما افتاد.

لبخندی زد و شونه ام رو فشار داد.

ته دلم گرم شد از اینکه بارما کارم رو تایید کرده از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.

چند تا عکس دست جمعی و تکی گرفتم.

از اینکه مورد قبول قرار گرفته بودم، خیلی خوشحال بودم حس مفید بودن داشتم.

کنار بارما ایستاده بودم که بهراد اومد سمتمون گفت :
_ موفق باشی، کارت عالی بود. من به نوبه خودم خوشم اومده بود دیگه داورا نمی دونم.

راستی یه سوال دوباره همو می تونیم ببینیم ؟

_ بله حتما.

کمی خم شد

_ شب خوش ستاره امشب فستیوال.

و بعد از خداحافظی و دست دادن به بارما رفت.

یک ماه می شد که نیویورک بودیم،

و تقریبا هر روز برای تبلیغات یه جا بودم.

از دیدن عکسم روی مجله های مد و زیبایی غرق لذت می شدم.

بعد از یک روز کاری و دوش آب گرم رو به روی آینه نشستم تا موهامو خشک کنم.

نگاهی به چهره ی جدیدم انداختم.

دلم برای خودم تنگ شده بود.

اما اون صورت یاد آور خاطرات بد گذشته ام بود .

ناگهان به خودم اومدم الآن من ویدا آریان هستم.

یه مدلینگ نوپا ولی در حال درخشیدن.

نگاهی به ساعت انداختم.

+وای دیرم شده

سریع سشوار روشن کردم و موهامو خشک کردم.

یک ارایش ملایم کردم.

لباس آبی فیروزه ای کوتاه به تن کردم.

یک کیف دستی مشکی به دست گرفتم و کفش مشکی پوشیدم

بعد از یک ماه تو کافه با بهراد قرار داشتم.

پالتوی پاییزه هم رو لباسم پوشیدم.

راننده کنار در منتظرم بود.

سوار ماشین شدم و نگاهم رو با لذت به خیابون های بارونی نیویورک دوختم.

عابرهای پیاده ای که دو نفره زیر بارون قدم می زدن توجهم را جلب کرد.

آهی از سر حسرت کشیدم.

حس تنهایی ناخودآگاه کل وجودمو فرا گرفت.

ماشین کنار کافه که قرار داشتیم ایستاد .

کلاهم رو کمی جلو کشیدم تا چهره ام زیاد مشخص نباشه.

وارد کافه شدم .

با اشاره گارسون به طبقه ی بالا که از قبل رزرو شده بود رفتم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_201



_ چند ماه تمرین کنه بدنش آماده میشه .

حالام برو وسایلتو جمع کن .

میدونستم حرف زدن بی فایده است .

سمت پله ها رفتم ،

وارد اتاق شدم .

چمدون کوچیکی برداشتم و تعدادی لباس توش چیدم .

چمدون به دست از اتاق خارج شدم .

از پله ها که پایین اومدم دخترا کنار هم ایستاده بودن .

لبخندی زدم و تک تکشونو تو آغوش گرفتم .

نمیدونستم بارما هم باهام میاد یا نه ؟

بارما از جاش بلند شد

گفت : _ بریم ....

نفس آسوده ای کشیدم همراه میاد .

سوار ماشین شدیم .

شهر دهلی شلوغ و پر رفت و آمد بود .

بعد از مسافتی ماشین توی پس کوچه ی ایستاد .

از ماشین پیاده شدم .

نگاهی به خونه هایی که حالت مخروبه داشتن انداختم .

راننده چمدون و برداشت و همراه بارما به سمت در چوبی که رنگ و رو رفته بود ،

رفتیم .

راننده در چوبی رو حول داد .

از دوتا پله ها پایین رفتیم وارد حیاط کوچک و بدون درختی شدیم .

با گیجی نگاهی به اطراف انداختم که در اتاقی باز شدو زنی هیکلی ،

با پوست برنزه ، موهای کوتاه ،

از اتاق بیرون اومد .

با دیدن بارما لبخندی زد و اومد سمتمون .

با صدای زمختی گفت : _ سلام جناب کاپور از اینورا ؟؟؟

بارما اشاره ای به من کرد گفت : _ برات شاگرد آوردم ،

باید کم تر از شش ماه آمادش کنی .

زن نگاهی بهم انداخت : _ اما این که خیلی جوجه است ؟؟!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_202


_ آوردم تا باهاش کار کنی سخت جون بشه ،

هفته ی بعد میام یه سر میزنم .

زن سری تکون داد .

گفت : _ این همون مدل معروف نیست ؟!

چرا ازش به عنوان مدل استفاده نمیکنی ؟؟؟

_ بهت گفتن از دخالت تو کارهام خوشم نمیاد ؟!

پس کار خودتو بکن .

_ چشم چشم .

به نگاهم بارما رو بدرقه کردم .

لحظه آخر نگاهمون ،

لحظه ای به هم گره خورد .

نگاهشو ازم گرفت رفت.

بلاتکلیف وسط حیاط ایستاده بودم که زن زد رو سر شونه ام گفت : _ بهتره بیای داخل ،

کار زیاد داریم ...!

با قدم هایی که احساس میکردم یه وزنه ی صد کیلویی بهش وصله ،

سمت در کوچیک سالن رفتم .

وارد خونه شدم .

یه سالن کوچیک که پر از پوستر های زن هایی بود که در حال گرفتن کشتی بودن ،

حتی با دیدن قیافه ها و عکس هاشون حالت تهوع بهم دست میده .

زن خودشو رو مبل انداخت و گفت .

_ اینجا یه اتاق بیشتر نداره ک اونم اتاق منه ،

تو ام باید تو سالن بمونی ،

اسمم سیویتاس ،

امیدوارم زود کارو یاد بگیری و محکم باشی ...!

من موقع تمرین خیلی مهربون نیستم ......!

چمدونم رو گویه ی سالن گزاشتم و روی مبل نشستم .

خم شد و پاکت سیگارشو برداشت و یه نخ سیگار ار تو پاکت در آورد .

و گوشه ی لبش گذاشت گفت : _ سیگاری ک نیستی ؟؟؟؟

سری به معنی منفی تکون دادم ، گفت : _ خوبه ،

از فردا تمرین و شروع می کنیم .......

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_203



حرفی برای زدن نداشتم .

سری تکون دادم و روی مبل مچاله شدم .

از لحظه ی ورودم حس دلتنگی میکردم .

و بغض توی گلوم هعی بالا پایین میشه .

چقدر دلم میخواد بشینم و یه دل سیر اشک بریزم و فریاد بزنم .

همونطور نشسته روی مبل خوابم برد .

صبح با بدن درد شدید بیدار شدم .

صدای بلند آهنگ باعث شد لحظه ای گیج به اطرافم نگاه کنم .

با یاد آوری اینکه برای چی اینجا هستم ،

آهی کشیدم و از جام بلند شدم .

از پنجره نگاهی به حیاط انداختم .

سیویتا در حال ورزش صبحگاهی بود و آهنگ تندی از ضبط کوچکی در حال پخش ...!

از سالن بیرون اومدم .

با دیدنم نفس زنان ایستاد گفت : _ برو یه شلوار راحت با نیم تنه بپوش ....

موهاتو کوتاه نمیکنی ؟؟؟؟

دستی به موهای بلندم کشیدم _ نه ...!

_ ایرادی نداره ، برو آماده شو بیا ، باید یاد بگیری اول صبح پاشی ....!

و شروع به دویدن دور حیاط کوچیک خونه کرد .

وارد خونه شدم و شلوار راحتی با نیم تنه پوشیدم .

موهام و بالای سرم با کش محکم جمع کردم و از سالن بیرون اومدم .

_ بدو دنبال من بیا .

بند کفشم و سفت کردم و پشت سرش قرار گرفتم .

یه دور که رفتم نفسم گرفت و خسته شدم .

روی زمین نشستم .

_ یالا پاشو ، پاشو کار زیاد داریم .

بریده بریده گفتم : _ نمیتونم .

یهو خم شد روی صورتم عصبی گفت : _ برای من کاری نشد نداره فهمیدی ؟؟

پاشو .....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_204


از جام بلند شدم و نفس زنان دنبالش راه افتادم .

دیگه جونی برام نمونده بود .

_ بسه ، باید بریم وزنه بزنی ...!

_ صبحانه چی ؟؟؟

پوزخندی زد _ هنوز زوده شکمت پر شه نمیتونی خوب تمرین کنی ...!

و رفت سمت پله هایی که به زیر زمین ختم میشد .

از دنبالش رفتم .

وارد زیر زمین بزرگی که چند تا کیسه بوکس از سقفش آویزون بود شدم .

گوشه ی زیر زمین سن کوچیکی بود که دورش زنجیر گرفته بود .

حدس زدم برای تمرین کشتی باشه .

_ بیا جلو و به کیسه بوکس ضربه بزن ...!

رفتم جلو اولین مشتو که زدم ،

از درد آخی گفتم و دستم و زیر بغلم گرفتم .

عصبی داد زد _ یالا بزن اینجا ناز کش نداریم .

_ نمی تونم ....!

یهو اومد طرفم و گلومو سفت گرفت ،

از بین دندونای کلید شده اش گفت _ تمرین کن ...!

و ولم کرد .

واقعا ازش ترسیدم .

دو سه تا مشت زدم .

تمام استخونام درد میکردن .

_ همراه من بیا وقت صبحانه اس .

خوشحال شدم .

ار دنبالش رفتم و روی مبل ولو شدم که گفت :

_ آشپزخونه اونجاست ، تا من دوش میگیرم همه چی رو آماده کن .

و رفت سمت حموم .

وا رفتم عصبی پامو زمین کوبیدم و از جام بلند شدم .

هرچی پیدا کردم رو میز کوچیک توی آشپزخونه چیدم .

همین که توی چهارچوب در دیدمش لحظه ای ترسیدم .

فقط لباس زیراش تنش بود و حوله ی کوچیکی دور گردنش .

رو صندلی نشست و شروع به خوردن کرد .

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_205



_ زود بخور باید وزنه بزنی ....!

نفسم و کلافه بیرون دادم .

بعد از خوردن صبحانه دوباره شروع به تمرین کردیم .

سه روز میشه از صبح تا عصر فقط وزنه میزدم و بوکس کار میکردم .

آخر هفته بود و دور حیاط مثل تمام این هفته می دوییدم ....

سیوینا گفت : _ امروز تمرین جدید داری ،

بیا از دنبالم .....!

با هم سمت زیر زمین رفتیم که صدای در اومد ،

سیویتا رفت سمت در و بازش کرد .

قامت بلند بارما تو چهارچوب در نمایان شد .

با دیدنش دستی به نیم تنه ام کشیدم .

لحظه ای خیره نگاهم کرم .

هول شدم و تند سلام کردم .

سری تکون داد گفت : _ چیکار کردی ؟؟؟

_ حوصله ام رو سر برده اینکاره نیست ......

_ بایــــــد یاد بگیره ....!

سیوینا اومد سمت زیر زمین گفت : _ الان باید وزنه بزنه .

بارماهم از دنبالمون اومد .

_ شروع کن ....!

چند تا وزنه به زور زدم که نفسم گرفت .

وزنه رو زمین گذاشتم که سیویتا مشتی محکم به شکمم زد .

لحظه ای از درد نفسم رفت .

از ریشه ی موهام گرفت گفت : _ بهت گفته بودم سخت گیرم ،

یه هفته اس داری وزنه میزنی .

و رو زمین کشیدم و برد سمت ستون .

هردو پام گرفت و به طناب بست .

کشیدم بالا .

سرم معلق شد و موهام پخش شد .

توپی رو دور دستش چرخوند و پرت کرد سمتم .

توپ محکم به شکمم خورد .

از درد چشم هام بسته شد .

بارما ایستاده و به نمایش که سیویتا اجرا کرده بود نگاه میکرد .

چند تا توپ پرت کرد .

اومد سمتم و طناب و کشید ....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_206


محکم خوردم زمین .

بالای سرم دست به کمر ایستاد .

دستشو رو هوا تکون داد _ یالا پاشو ....!

با درد از زمین بلند شدم .

_ وقتشه کشتی بگیری .

تا به خودم بیام دستش و گذاشت پشت گردنم و حولم داد سمت سن کوچیک گوشه ی زیر

زمین .

از روی زنجیر پرید .

از زیر زنجیر رد شدم .

از جام بلند شدم که سمتم حمله کرد

گفت : _ باید از خودت دفاع کنی .

تو این ورزش بازنده حق زنده موندن نداره .

یا میکشی یا کشته میشی .

و دستم و پیچوندو برد پشت سرم .

ترسیده بودم و سینه ام مثل گنجشک بالا و پایین میشد .

کوبیدم زمین و روی سینه ام نشست .

بدن هردومون عرق کرده بود .

دستش و آورد سمت گردنم گفت _ الان اگه مسابقه بود گردنتو شکسته بودم و

از همین بالا پرتت می کردم پایین .

از روم بلند شد از جام بلند شدم و به زنجیر تکیه دادم .

بارما اومد سمتم ،

نگاهی بهم انداخت .

دستش اومد سمت صورتم .

دستش و آروم زیر لبم کشید گفت : _ گوشه ی لبت زخمی شده ....!

با نگاهی نا امید نگاهش کردم .

لب زدم _ من نمیتونم .

دستش و با دستمال پاک کرد .

_ باید بتونی ....!

آخر این ماه یه مسابقه هست میری و کارو می بینی ..!

رفت سمت سیوینا گفت : _ من بهت اعتماد دارم ،

روش کار کن .

سیوینا سری تکون داد .

_ آخر ماه میاین دیگه ؟؟؟

_ آره میام ....

تو ام همراه ویدیا بیاین باید با کار جدیدش آشنا بشه ....!

_ اما این ............

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_207


_ این با امثال تو چه فرقی میکنه ؟؟؟

تو ام یه زمانی بلد نبودی ، اما الآن اسمت میاد تن همه می لرزه .

پس کارتو بکن ....!

از زیر زمین بیرون رفت .......

یک ماه کامل جون کندم ،

و سیویتا سخت بالای سرم بود .

با کوچیک ترین اشتباه تنبیهم می کرد .

شب قرار بود بریم .

لباسامو پوشیدم .

سیویتا شنل مشکی پرت کرد طرفم .

_ اینو بپوش تا شناخته نشی ....!

شنل و پوشیدم و کلاهشو تا چشم هام پایین کشیدم .

با سیویتا از خونه خارج شدیم .

هوا تاریک بود .

سیویتا سوار موتور شد .

رفتم و پشتش نشستم .

بعد از مسافتی تقریبا یه جای پرت و خلوتی نگهداشت .

از موتور پایین شدم .

باهم سمت دری رفتیم .

کارتی نشون داد .

مرد درو باز کرد .

از حیاط گذشتیم وارد سالن بزرگی شدیم .

کلی زن و مرد روی صندلی ها نشسته بودن .

از تو جمعیت رد شدیم و سمت صندلی های جلو رفتیم .

با دیدن بارما و آفتاب خان تعجب کردم .

سویتا رفت سمتشون و چیزی گفت .

بارما سرش و بلند کردو نگاهی بهم انداخت .

با سر اشاره کرد .

رفتم جلو و صندلی وسط بارما و آفتاب خان خالی بود .

_ بشین ....!

با صدای بارما به خودم اومدم و روی صندلی نشستم .

نگاهی به دو زن هیکلی وسط سن انداختم .

با صدای مرد به جون هم افتادن .

به طور وحشیانه ای هم و می زدن .

ترسیدم .

هیچ وقت نمیتونستم انقدر وحشی باشم .

زن از موهای اون یکی گرفت و چرخوند از روی زنجیر پرتش کرد پایین .

با اشاره ی آفتاب خان سیویتا شنلشو در آورد ......

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_208



زن بالای سکو با افتخار ایستاده بود و با لذت به مردم نگاه میکرد .

ترس تمام وجودم رو گرفت .

سیویتا از بالای زنجیر پرید و رو به روی زن قرار گرفت .

زن پوزخندی زد .

سویتا دستی به گردنش کشید .

با سوت داور هردو جیغی زدن و حمله کردن .

دو چشمم رو به جلوم دوخته بودم و با ترس و هیجان به کشتی گرفتنشون نگاه

می کردم .

زن دست برد تا سیویتارو بلند کنه که سیویتا چرخیدو سر زن بین هر دو دستش گرفت ،

پیچوند .

حتی از اینجا صدلی شکسته شدن استخوناشو حس کردم و صدای فریاد جمعیت

با دیدن این صحنه جیغی زدم و بازوی بارمارو چسبیدم .

صداها بلند شد .

با ترس نگاهی به جسم زن که از روی سکو پایین پرت شده بود و مثل کسی که داشت جون

میداد ، کردم .

بغضم شکست .

آروم لب زدم : _ من نمیتونم .

من نمیتونممممم ....!

_ هر کاری آخرش سخته ....!

سیویتا اومد سمتمون ....

شنلشو پوشید گفت : _ بریم .....!

از جام بلند شدم .

همراه سیویتا خواستیم بریم که احساس کردم نگاه خیره ای روی ماست .

سرمو چرخوندم اما کسی نبود .

سوار موتور شدیم و به سمت خونه رفتیم

تمام مسیر حالم بد بود و صحنه های امشب از جلو چشم هام اونور نمیشد .

وارد خونه شدیم .

هردو خسته دراز کشیدیم .

لب زدم _ میتونم یه سوال بپرسیم ،

_ اره زود باش خوابم میاد .....!

_ تو چرا تنهایی .

_ چون *** و کار ندارم .

بخواب ....!

فهمیدم نمیخواد ادامه بده .

چشم هام و بستم .

نیمه های شب با حس ترس زیاد از جام بلند شدم .

نگاهی به اطراف انداختم .

اما با دیدم شعله های آتیشی که از بیرون زبانه می کشید ترسیدم .

با ترس گفتم : _ سیوینا پاشو خونه آتیش گرفته .....!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_209


سیوتا با هول از جاش بلند شد .

از ترس نمیدونستم چیکار کنم .

باصدای لرزونی گفتم : _سیوتا چیکارکنیم ؟؟؟؟ الان هر دو توی آتیش میسوزیم....!

_یه دقیقه ساکت شو ببینم چیکار میتونم انجام بدم .

رفت سمت درو دستگیره رو گرفت .

در باز نشد.....!

_تو درو قفل کردی ؟

_ من ؟؟ نه ....!
لگدی به در زد
گفت : لعنتی کار کی میتونه باشه .
میزو برداشت و پرت کرد سمت پنجره . شیشه هزار تیکه شد
و شعله های آتش از پنجره هجوم آوردن داخل.

-بهتر شد.
نگاهم به در که داشت آتیش میگرفت افتاد.

-باید پتو رو خیس کنی و دورت بگیری و از پنجره بپری.

پتویی برداشت خیسش کرد و دورش گرفت
نگاهی بهم انداخت .
-زود باش تا این تو جزغاله نشدی

رفت سمت پنجره .

مثل دیوونه ها دور خودم میچرخیدم نمیدونستم چیکار کنم.

آتیش رسید به فرش و فرش آتیش گرفت.

پتو رو برداشتم و خیسش کردم.

اشکام دست خودم نبود.

پتو رو دورم گرفتم و با قدم های لرزون رفتم سمت پنجره.
خواستم از لبه ی پنجره بپرم که احساس کردم پتو آتیش گرفت.

تا اومدم پتو رو بندازم چیزی محکم خورد به سرم و پرت شدم .

لحظه ی آخر حس کردم
صورتم سوخت و صدای فریاد سیوتا ..

حال بلندشدن نداشتم فقط فریادی
از درد کشیدم چشم هام بسته شد.


قطره اشکی چکیدو تاریکی مطلق..

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55

#پارت_210


با درد چشم هام و باز کردم .

گیج نگاهی به اطراف انداختم .

احساس کردم صورتم سنگینه ........!

دستم و آروم سمت صورتم بردم .

با دیدن باند روش تمام اتفاقات یادم اومد ......

آتیش سوزی ....!

فرارمون .....!

ترسیده نشستم .

تمام بدنم می لرزید از این که چه اتفاقی برام افتاده .

حتی فکرشم وحشتناک بود .....!

در اتاق و باز شد .

سرم و چرخوندم ،

پرستاری وارد اتاق شد .

با دیدنم لبخندی زد گفت : _ حالتون خوبه ؟؟؟؟

نمیتونستم حرف بزنم .

تمام صورتم باند پیچی بود .

سری تکون دادم .

اومد سرمم و چک کنه دستشو گرفتم .

نگاهی بهم انداخت _ چیزی میخوای ؟؟؟؟

سری تکون دادم .

چشم هام پر از اشک شد ...!

با دیدن بارما که وارد اتاق شد .

اشکم چکید ....!

نگاهش و ازم گرفت .

فهمیدم اتفاقی افتاده ....

دهنم بسته بود و نمیتونستم حرف بزنم .

سرم و از دستم کشیدم از جام بلند شدم .

صدای فریاد پرستار بلند شد _ داری چیکار میکنی ؟؟؟؟؟؟

خالت خوب نیست .....!

اما دیوونه شده بودم .

اگه صورتم سوخته باشه ؟!

اگه زشت شده باشم ؟!

انتقامم ...!

برگشت به ایران ....!

سری تکون دادم از دستم خون داشت می رفت .

دستام سرد شده بودن .

لحظه ای احساس کردم سرم گیج میره ..!

دستی دورم حلقه شدو به فارسی لب زد _ آروم باش ....!

آروم باش ...........!

همه کار میکنم تا زیباییتو به دست بیاری .

شونه هام لرزید .

پس درست حدس میزدم ،

صورتم سوخته بود ....!

خدایا این همه درد بس نبود ؟؟؟

اینم بهش اضافه شده ؟؟؟؟

خــــــــــــدا ............!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:55