#پارت_216
گفت : _ بهتره بری استراحت کنی فردا روز خیلی بزرگیه .
_ یعنی میشه صورتم مثل قبل بشه ؟
سری تکون داد و گفت : _ بهتر از قبل ...!
به چیزای بد فکر نکن .....
ازجام بلند شدم این دست و اون دست کردم _ممنون که کمکم میکنی ...!
_ توام برای من منفعت خودمو داری بزار صورتت خوب بشه .
حرفی نزدم و به سمت اتاق رفتم .
روی تخت یک نفره دراز کشیدم نگاهمو به سقف دوختم .
دوباره خاطرات گذشته جلوی چشم هام زنده شدن و انتقام مثل یه پیچک دور قلبم پیچید.
کم کم چشم هام گرم شدن و خوابم برد .
با تابش نور چشم هامو باز کردم .
با گنگی نگاهی به اطرافم انداختم ،
اما با یاد اوری اینکه کجا هستم سرجام نشستم .
ملاحفه ی رومو کنار زدم و از جام بلند شدم .
آروم در اتاقو باز کردم و بیرون اومدم .
بوی قهوه کل سالن و برداشته بود .
پا برهنه روی سرامیکا به سمت اشپزخونه رفتم .
با دیدن بارما که داشت قهوه میخورد سرجام ایستادم .
با دیدنم گفت : _ بیا چیزی بخور ماشین میاد باید بریم بیمارستان ..!
دستامو شستم و روی صندلی نشستم .
سرم و پایین انداختم .
دوست نداشتم بارما با دیدن صورتم اشتهاش بسته بشه .
دوباره بغض نشست توی گلوم به زور چند تا لقمه خوردم و از جام بلند شدم .
رفتم سمت اتاق و لباس پوشیدم و پوشیه رو دوباره روی صورتم گذاشتم .
دلم نمیخواست مضحکه مردم باشم ....
@vidia_kkk
1401/05/09 12:56