#پارت_211
یک هفته بیمارستان بودم .
تو این یک هفته جرات دیدن صورتمو نداشتم ......!
نه حرف میزدم ،
نه چیزی میتونستم بخورم .
تمام یک هفته درد بود و درد .........!
چشم هام و به سقف دوختم ،
چشم هام پر از اشک شدن .
صدای باز و بسته شدن در اومد .
بی توجه نگاهم و به سقف دوختم ......!
سایه ی بارما افتاد روی سرم .
نگاهم و از سقف گرفتم .
صورتم دیگه باند نداشت .
اروم طوری که بتونم حرف بزنم گفتم : _ میشه نگاهم نکنی ؟؟؟؟!
و صورتمو اونور کردم .
گرمی دستش و روی دستم حس کردم .
_ با یه دکتر ، خارج از هند صحبت کردم گفت هرچی زودتر بریم بهتره .
بعد از یک هفته آروم گفتم _ سیوینا چی شد حالش خوبه ؟؟؟
فشاری به سر انگشتام آورد گفت : _ متاسفانه کشته شد ....!
چشم هام و با درد بستم .
میدونستم دشمناش این کارو کردن .
کاش منم می کشتن .
تمام امیدمو از دست دادم ،
شوقی ندارم .
_ برای دو هفته ی دیگه از یه دکتر خوب توی آمریکا برات نوبت عمل گرفتم ...!
_ نمیخواد پولاتونو خرج من کنین .
_ وقتی کاملا خوب شدی ازت پس میگیرم .
حالام دکتر گفته مرخصی ..!
بهتره آماده بشی برگردیم خونه .
_ من نمیام اونجا ....!
_ باشه میبرمت اون خونه که اون شب رفتیم .
بارما از اتاق بیرون رفت .
با کمک پرستار آماده شدم .
بارما دستم و گرفت و چیزی کف دستم گذاشت
گفت : _ این پوشیه رو بزن ،
مثل این که خبرنگار ها بیرون بیمارستانن .....!
@vidia_kkk
1401/05/09 12:56