The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_211



یک هفته بیمارستان بودم .

تو این یک هفته جرات دیدن صورتمو نداشتم ......!

نه حرف میزدم ،

نه چیزی میتونستم بخورم .

تمام یک هفته درد بود و درد .........!

چشم هام و به سقف دوختم ،

چشم هام پر از اشک شدن .

صدای باز و بسته شدن در اومد .

بی توجه نگاهم و به سقف دوختم ......!

سایه ی بارما افتاد روی سرم .

نگاهم و از سقف گرفتم .

صورتم دیگه باند نداشت .

اروم طوری که بتونم حرف بزنم گفتم : _ میشه نگاهم نکنی ؟؟؟؟!

و صورتمو اونور کردم .

گرمی دستش و روی دستم حس کردم .

_ با یه دکتر ، خارج از هند صحبت کردم گفت هرچی زودتر بریم بهتره .

بعد از یک هفته آروم گفتم _ سیوینا چی شد حالش خوبه ؟؟؟

فشاری به سر انگشتام آورد گفت : _ متاسفانه کشته شد ....!

چشم هام و با درد بستم .

میدونستم دشمناش این کارو کردن .

کاش منم می کشتن .

تمام امیدمو از دست دادم ،

شوقی ندارم .

_ برای دو هفته ی دیگه از یه دکتر خوب توی آمریکا برات نوبت عمل گرفتم ...!

_ نمیخواد پولاتونو خرج من کنین .

_ وقتی کاملا خوب شدی ازت پس میگیرم .

حالام دکتر گفته مرخصی ..!

بهتره آماده بشی برگردیم خونه .

_ من نمیام اونجا ....!

_ باشه میبرمت اون خونه که اون شب رفتیم .

بارما از اتاق بیرون رفت .

با کمک پرستار آماده شدم .

بارما دستم و گرفت و چیزی کف دستم گذاشت
گفت : _ این پوشیه رو بزن ،

مثل این که خبرنگار ها بیرون بیمارستانن .....!

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_212

چرخید و رو به روم قرار گرفت

پوشیه رو اورد بالا و روی صورتم بست

دستشو دور کمرم حلقه کرد.

دو تا از بادیگارداش دورمون بودن.

همین که پامونو ازبیمارستان بیرون

گذاشتیم. باحجوم زیادی ازخبرنگار

روبه رو شدیم.

بارما رو کرد به بادیگاردش و گفت:

نذار کسی بیاد جلو.

-چشم آقا.

از توی جمعیت رد شدیم.

حالم خوب نبودو صورتم میسوخت

راننده در ماشینو باز کرد.

بارما کمکم کرد تو ماشین نشستم

که خبرنگاری گفت:

آقای کاپور راسته تمام صورت خانم

ویدیا سوخته !!؟؟

بااین حرف خبرنگار اشک حجوم

آورد توی چشم هام.

بارما بدون اینکه جوابش رو بده

سوار شد.

راننده با سرعت ازحیاط بیمارستان

خارج شد.

نگاهم رو به خیابونا دوختم.

بعد از مسافتی ماشین کنار همون

خونه ای که اون شب رفته بودیم

ایستاد.ازماشین پیاده شدم.

راننده در خونه رو باز کرد..

همراه بارما وارد خونه شدیم.

روی مبل نشستم..بارما نگاهی بهم

انداخت گفت: تا تو استراحت کنی

میرم دنبال کارهات..

حرفی نزدم وچشم هام و روی هم

گذاشتم.باصدای بسته شدن

درسالن چشم هام رو باز کردم

آروم از جام بلند شدم.

از ترس و دلهره سر انگشتام سرد

شده بودن و قلبم تند میتپید.

روبه رو ی آینه بزرگ تو سالن

ایستادم.

پوشیه هنوز روی صورتم بود.

نگاهم و به دختری که روبه روم تو

آینه بود دوختم.دست لرزونم بالا

اومد روی پوشیه نشست.

چشم هام و بستم و پوشیه رو

پایین کشیدم..

پلک هام لرزید و چشم هامو باز

کردم.....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_213



نگاهم لغزید و روی گونه و چونه ی سوختم ثابت موند ،

لحظه ای تمام بدنم مور مور شد و حس بدی وجودم رو گرفت .....!

سوختگی ها هنوز باز بودن و جلوه ی بدی داشت .

روی زمین نشستم .

خدایا چه بدی به درگاهت کردم ،

هر چی اتفاق بده برای من می افته ....!

مگه چقدر صبرو تحمل دارم ؟؟؟؟

دوری از خانوادم بس نبود ؟؟؟

حالا صورتم اینطوری شده ...؟!

خدایا پس کی صدای منو میشنوی ؟؟؟؟

با هر اشکی که می ریختم سوزش صورتم دیوانه ام می کرد .

اشک ریختم و ناله کردم ،

اما دریغ از یکم آروم شدن ...!

قرصامو خوردم و رفتم اتاق روی تخت دراز کشیدم .

کم کم چشم هام گرم خواب شد ...!

با حس سوزش صورتم چشم هام و باز کردم .

هوا تاریک شده بود ....!

احساس ضعف می کردم .

از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم .

با دیدن بارما که روی مبل نشسته بود و به تاریکی سالن ذول زده بود ،

خواستم برگردم که صداش مانع رفتنم شد .

_ چرا صورتتو شستشو ندادی ؟؟؟

_ مهم نیست....!

از جاش بلند شد اومد سمتم .

توی دو قدمیم ایستاد .

_ دلت نیمخواد که با این قیافه ایران برگردی ؟؟؟؟

هول کردم گفتم _ کی گفته من بر می گردم ؟؟

پوزخندی زد و دستشو توی جیبش کرد گفت : _ از روزی که اومدی به فکر برگشت و

انتقامی ، فکر کردی نفهمیدم یا نمیفهمم ؟؟؟

سر بلند کردم و نگاه اشک آلودم و بهش دوختم .

آروم لب زدم : _ با این قیافه دیگه انتقامی نمیمونه .

_ پس باید خوب بشی تا بتونی انتقام بگیری ....!

همه کارهارو انجام دادم به زودی میریم آمریکا .

_ برای چی به من کمک میکنی ؟؟؟

نگاه خیره ای بهم انداخت ..

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_214


گفت : _ اونش دیگه به خودم مربوطه ...!

حالام بیا بشین صورتتو شستشو بدم .

_ خودم شستشو میدم ...!

رفت سمت مبل _ منتظرم .

شونه ای بالا انداختم و کیسه داروهارو برداشتم .

با فاصله ی کمی روی مبل کنارش نشستم .

پنبه ی خیس که خورد به صورتم ،

از درد چشم هام و بستم .

کار بارما تموم شد

_ دراز بکش ..!

تا اومدم بلند شم از شونه هام گرفتو مجبورم کرد تا سرمو روی پاهاش بزارم .

بی هیچ حرفی سرم و روی پاهاش گذاشتم .

دستش و آروم لای موهام بردو شروع به نوازششون کرد .

چشم هام و بستم .

از کی بود کسی بهم محبت نکرده ؟؟

چند وقته آرامش ندارم ؟؟

خدایا خسته شدم .

کی به آرامش می رسم ؟؟؟

دو هفته به سختی گذشت .

قرار شد امشب همراه بارما به آمریکا بریم .

نگاهم به مجله ی روی میز افتاد .

عکس بزرگی از چهره ی خندان من و بارما ...!

اما با دیدن تیتر مجله بغض راه گلمو بست .

_ متاسفانه خانم ویدیا از مدو فشن کناره گیری کرد ،

به علت سوختگی چهره ...!

آهی کشیدم تا اشکم جاری نشه .

با صدای در حیاط از جام بلند شدم .

در سالن و باز کردم که بارمارو دیدم .

داشت می اومد سمت ساختمون .

از پله ها پایین رفتم با دیدنم مکثی کرد گفت : _ اماده ایی ؟؟؟

سری تکون دادم و پوشیه ی حریر رو بستم .

همراه بارما سوار ماشین شدیم .

دل تو دلم نبود .

یعنی صورتم درست میشه ؟؟؟

اصلا چی قراره بشه ؟؟

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_215


ماشین توی فرودگاه ایستاد .

دوباره همراه بارما سوار هواپیمای خصوصی شدیم .

استرس امونمو بریده بود ،

ولی کور سوی امیدی داشتم بلکه صورتم درست بشه .

سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم .

هواپیما تکونی خورد و از سطح زمین بلند شد .

بعد از مسافتی که احساس کردم برام یه قرن گذشت ،

هواپیما توی فرودگاه نیویورک ایستاد .

همراه بارما سمت سالن رفتیم ،

و مردی کت و شلواری با چشم های رنگی اومد سمتمون .

با زبان انگلیسی غلیظی شروع به صحبت کرد .

نگاهش به من افتاد .

لبخندی زد و به هندی گفت : _ از دیدار شما خوشحالم بانو ...!

_ ممنون همچنین .

دستشو سمتم دراز کرد _ ویلیام جکسون هستم ،

وکیل اقای بارما تو ایالات ...!

دستم و توی دستش گذاشتم دستم و فشرد و گفت : _ همه کارهارو انجام دادم ،

بفرمایین ...!

باهم از فرودگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین مشکی رنگی شدیم .

نیویورک شهر شلوغ و جالبی بود ،

اما من هیچ حسی نداشتم و تمام فکرم درگیر صورتم بود .

صورتی که شاید هرگز برام صورت نشه ...!

ماشین کنار خونه ی کوچیک و زیبایی ایستاد .

ویلیام در خونه رو باز کرد : _ اینجا همه چی برای راحتی شما هست .

شب رو استراحت کنین ! فردا باید برای بیمارستان اماده باشید . تنهاتون میزارم ...!

و بعد خداحافظی کرد و رفت ..!

با رفتن ویلیام پوشیه رو برداشتم و بارما کتش و دراورد و گره ی کراواتشو باز کرد .

روی مبل نشست ....

روی مبل نشستم .

واقعا خسته بودم و دلم میخواست فقط بخوابم .

بارما نگاهی بهم انداخت و گفت :.....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_216



گفت : _ بهتره بری استراحت کنی فردا روز خیلی بزرگیه .

_ یعنی میشه صورتم مثل قبل بشه ؟

سری تکون داد و گفت : _ بهتر از قبل ...!

به چیزای بد فکر نکن .....

ازجام بلند شدم این دست و اون دست کردم _ممنون که کمکم میکنی ...!

_ توام برای من منفعت خودمو داری بزار صورتت خوب بشه .

حرفی نزدم و به سمت اتاق رفتم .

روی تخت یک نفره دراز کشیدم نگاهمو به سقف دوختم .

دوباره خاطرات گذشته جلوی چشم هام زنده شدن و انتقام مثل یه پیچک دور قلبم پیچید.

کم کم چشم هام گرم شدن و خوابم برد .

با تابش نور چشم هامو باز کردم .

با گنگی نگاهی به اطرافم انداختم ،

اما با یاد اوری اینکه کجا هستم سرجام نشستم .

ملاحفه ی رومو کنار زدم و از جام بلند شدم .

آروم در اتاقو باز کردم و بیرون اومدم .

بوی قهوه کل سالن و برداشته بود .

پا برهنه روی سرامیکا به سمت اشپزخونه رفتم .

با دیدن بارما که داشت قهوه میخورد سرجام ایستادم .

با دیدنم گفت : _ بیا چیزی بخور ماشین میاد باید بریم بیمارستان ..!

دستامو شستم و روی صندلی نشستم .

سرم و پایین انداختم .

دوست نداشتم بارما با دیدن صورتم اشتهاش بسته بشه .

دوباره بغض نشست توی گلوم به زور چند تا لقمه خوردم و از جام بلند شدم .

رفتم سمت اتاق و لباس پوشیدم و پوشیه رو دوباره روی صورتم گذاشتم .

دلم نمیخواست مضحکه مردم باشم ....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_217

بعد از مسافتی ماشین کنار بیمارستان بزرگی نگه داشت .

از ماشین پیاده شدم .

استرس و ترس باهم به جونم افتاده بود

دست گرم باراما دور کمرم حلقه شد

و گفت :
_آروم باش

سری تکون دادم و باهم سمت بیمارستان رفتیم

ویلیام تو حیاط بزرگ بیمارستان روی نیمکتی نشسته بود

با دیدن ما از جاش بلند شد و اومد سمتمون و گفت :
_صبحتون زیبا

باراما باهاش دست داد سلامی زیر لب گفتم که گفت :
_دکتر منتظره
باهم به سمت ساختمان بیمارستان رفتیم

ویلیام با پرستاری صحبت کرد

رفتیم سمت در سفیدی

ویلیام چند ضربه به در زد

بعد از لحظه ایی در و باز کرد و گفت :
_منتظرتون میمونم

واقعا از اینکه داخل نیومد خیلی خوشحال شدم

به همراه باراما وارد اتاق شدیم

مرد میانسالی پشت میز نشسته بود و با دیدن باراما از جاش بلند شد

لبخندی زد و دست باراما رو به گرمی فشرد

معلوم بود داشتن باهم احوال پرسی میکردن

دکتر با دیدنم لبخندی زد و تعارف به نشستن کرد

کنار باراما نشستم

دکتر چند کلمه ایی با باراما صحبت کرد ولی هیچی نفهمیدم

از جاش بلند شد و به سمتم اومد چیزی گفت که نفهمیدم باراما به فارسی گفت :
_پوشیه رو بردار

بی میل و با دست لرزون پوشیه رو برداشتم

دکتر روی صورتم خم شد و با دقت چونمو اینورو اونورکرد

رو به بارامد شروع به صحبت کرد

وقتی حرفاش تموم شد سوالی باراما رو نگاه کردم

باراما گفت :
_د کتر میگه باید بستری شه و کارای اولیه رو انجام بده

_امروز بستری شم ؟؟

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_218


_ اینطوری بهتره ...!

سری تکون دادم و گفتم : _ باشه .

بارما رو به دکتر کرد و توضیح داد .

و دکترم موافقت خودشو اعلام کرد و دکمه ایی رو فشار داد .

بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد زن جوانی وارد اتاق شد .

دکتر باهاش صحبت کرد .

بارما گفت : _ پاشو باید بریم به اتاقی که برات آماده کردن .

همراه پرستار از اتاق بیرون اومدیم .

ویلیام اومد به سمتمون .

سرمو پایین انداختم تا صورتمو نبینه .

با بارما شروع به صحبت کرد .

پرستار در اتاقو باز کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم .

بارما دید چیزی نفهمیدم گفت : _ لباس روی تخت هست لباساتو عوض کن .

از اتاق بیرون رفتن .

لباس بیمارستانو پوشیدم و لباسای خودمو جمع کردم .

بارما همراه پرستار وارد اتاق شدن .

روی تخت دراز کشیدم و پرستار ازم خون گرفت و ازاتاق بیرون رفت .

نگاهم و به بارما دوختم خیلی احساس بی کسی و تنهایی میکردم .

نمیدونم از نگاهم چی خوند ،

که خم شد

و پیشونیمو گرم بوسید و زمزمه کرد : _ آروم باش و استرس به خودت وارد

نکن ....!

چشمهامو باز و بسته کردم .

دستمو توی دستش گرفت و پشت دستمو نوازش کرد .

چشمهامو بستم .

دو روز از بستری شدنم میگذره و تمام آزمایشات لازمو انجام دادم و منتظر تایید دکترم .


روی تخت نشسته بودم وکتابی توی دستم بود .

که بارما همراه دکتر و یه پرستار وارد اتاق شدن .

دکتر لبخندی زد و حالمو پرسید و بارما حرفای دکترو برام ترجمه کرد .

_ امروز روز بزرگیه و قراره برای عمل بری پس قوی باش ....!

لبخندی پر از استرس به دکتر زدم...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_219


دکتر رو به پرستار کرد و چیزایی توضیح داد .

پرستار تند تند سرشو تکون می داد .

بارما همراه دکتر از اتاق بیرون رفتن .

پرستار اومد سمتم و لباسای تنم و عوض کرد .

سرمی به دستم زد .

در باز شدو برانکاردی آوردن .

از تخت پایین اومدم .

روی برانکارد دراز کشیدم .

دو پرستار دو طرفم ایستادن .

دلم شور می زد و احساس ترس می کردم .

از اتاق که بیرون اومدیم ؟

بارما و ویلیام پشت در بودن .

نگاهم رو به بارما دوختم .

اومد طرفم .

کنار برانکارد ایستاد .

دست سردم و توی دستش گرفت .

کمی آروم شدم . و از اینکه

کسی هست و تنها نیستم .

کنار در اتاق عمل بارما چیزی به پرستار گفت .

و اونا کمی دورتر ایستادن .

نگاهش و بهم دوخت .

_ نگران نباش من این بیرون منتظر میمونم .

چشم هام و روی هم گذاشتم ،

بارما ازم فاصله گرفت .

همراه پرستارا وارد اتاق سردو ساکت اتاق عمل شدیم ،

لحظه ای ترس افتاد تو وجودم .

بغض نشست توی گلوم .

چند تا دکتر وارد اتاق شدن .

روی تخت دراز کشیدم .

پرستار ملاحفه ای رو روم کشید .

سرمو تنظیم کرد .

دکترا بالای سرم اومدن ،

دکتر خودم لبخندی زد و چشم هاشو به معنی این که آرامش داشته باش ،

روی هم گذاشت .

اما باز هم ترسو استرس داشتم .

پرستار آمپولی زد .

کم کم احساس گیجی بهم دست داد .

حس کردم چقدر سبکم و دلم میخواد پرواز کنم .

چشم هام کم کم بسته شد و توی دنیای بی خبری فرو رفتم .....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_220

با گیجی و سر درد چشم هام را باز کردم.

نگاهم به سقف سفید بالای سرم افتاد.

احساس کردم روی صورتم یه بار صد کیلویی گذاشتند.

چشم هام رو چرخوندم نگاهم به پرستار افتاد که در حال تنظیم کردن سرم روی دستم بود.

با دیدن پرستار دوباره یاد تمام اتفاقایی افتادم که در این مدت برام رقم خورده بود.

دستمو آروم و با احتیاط بالا آوردم و خواستم صورتمو لمس کنم که پرستار متوجه شد و سریع مانع این کار شد.

و شروع به صحبت کرد ولی من باز هم چیزی از حرف هاش و متوجه نشدم.

صورتم می سوخت، پرستار اتاق را ترک کرد.

دوباره من موندمو یک اتاق خالی و کوهی از درد.

با دیدن بارما همراه پرستار دلم گرم شد که حداقل تنها نیستم.

با لبخند اومد کنار تختم:

_خوبی؟

با اشاره ی چشم هایمم بهش فهماندم که خوبم.

اشاره ای به صورتم کردم.

دستمو تو دستش گرفت.

_خوب میشه، آروم باش تازه عمل کردی.

پرستار بعد از چک کردن وضعیتم از اتاق خارج شد.

دلم می خواست هر چه زودتر چهره خودمو تو آینه می دیدم ولی مگر با این همه باند می شد که دید.

بعد از یک ساعت دکتر وارد اتاق شد و با بارما مشغول صحبت شد.

چشم به دهن دکتر و بارما دوختم شاید از بین صحبت کردنشون چیزی متوجه بشم.

ذهنم در گیر این بود که این دوتا چی بهم میگن که در باز شد.

و مردی وارد اتاق شد.

با دیدنش یک لحظه شوکه شدم.

این اینجا چیکار می کنه نه اشتباه می کنم امکان نداره که اون باشه.

نگاهی بهم انداخت که نگاهمو ازش گرفتم.

اومد کنار تختم و آروم دستشا روی سرم قرار داد با دیدن اتیکت روی لباسش چشم هایم رو ریز تر کردم تا بهتر ببینم Dr.behrad zarin

متعجب تر از قبل بهش چشم دوختم.

بعد از دیدن باند و چکاب صورتم با دکتر از اتاق خارج شد.

یعنی منو شناخت؟ اونم با این همه باند؟!

باورم نمی شد بهراد اونم تو آمریکا خوبه می گفت که دیگه قصد بازگشت به آمریکا نداره.

خوبه از قدیم میگن رو حرف هیچ مردی نباید حساب جداگانه ای باز کرد واقعا درست گفتن.

با نگاه متعجب به بارما چشم دوختم، یعنی اون از حضور بهراد زرین تو بیمارستان با خبر بود.

از این همه سردر گمی هر لحظه گیج تر و گیج تر می شدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:56

#پارت_221

خدایا اینجا چه خبره؟

درد خودم کم نبود حالا دیدن بهراد اونم تو این وضعیت.

دو هفته از عمل صورتم می گذشت.

خدا را شکر تو این مدت بهراد ندیدم.

بارما وارد اتاق شد:

_امروز دکتر برا بر داشتن باند صورتت میاد.

هم خوشحال شدم و هم استرس گرفتم.


منتظر اومدن دکتر بودم که بعد ا دو ساعت با بهراد وارد اتاق شد.

با دیدن بهراد دوباره خاطرات تلخم زنده شد.

نگاه خیره ام را بار دیگر بهش دوختم دلیل این نگاهمو نمی فهمیدم.

افکار گوناگون از هر طرف بهم هجوم میاوردن، اگر الان چهره من و ببینه عکس العملش چیه؟

اگر عملم موفقیت آمیز نباشه اونوقت چیکار کنم؟

دیگه تحمل درد کشیدن دوباره ندارم کاش همه چی خوب تموم بشه.

بی توجه به نگاه من مشغول صحبت با دکتر شد.

بعد حرف زدن با دکتر بهراد اومد سمتم، و بدون حرفی شروع کرد به برداشتن باند از روی صورتم کرد.

قلبم از شدت استرس و هیجان تند می زد.

دست هام از فشار روحی زیادی که رو دوشم بود بی حس و سرد شده بودن.

با هردور باندی که از صورتم کم می شد قلبم زیر رو می شد.

چشم هامو بستم با حس خنکی پوستم بااسترس و لرزشی که در صدام بود گفتم:

_می تونم الان چشم هامو باز کنم؟

بهراد متعجب به من نگاه کرد:

_ببخشید شما می تونید فارسی حرف بزنید؟!

_بله می تونم.

_این که خیلی عالیه، بله فقط آروم و با احتیاط.

آروم چشم هامو باز کردم.

دکتر اومد جلو و با موشکافی و دقت کامل صورتمو این ور و اونور کرد و چیزی به بهراد گفت و اونم توی پرونده یاد داشت کرد.

دلم می خواست هر چه زودتر صورتمو ببینم.

برام جا تعجب بود که چرا بهراد با دیدن صورتم عکس العملی نشون نداد.

بهراد لبخندی زد.

_ویدا این چند روز باید مراقب صورتت باشی پوستت هنوز حساسه و نیاز به ترمیم و بازسازی داره.

_متعجب از این که بهراد چرا منو ویدا صدا زد، در حالی که من ویدیا هستم به بارما چشم دوختم چشم هایش را روی هم گذاشت به معنی سکوت.

در جواب بهراد سری تکون دادم به علامت باشه.

بهراد درحالی که لبخندی به لب داشت همراه دکتر از اتاق خارج شد


رو به بارما کردم و گفتم:

_می شه یک آیینه بهم بدی صورتمو ببینم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:57

#پارت_222

_فعلا صبر کن تا چند روز بعد عجله ات برا چیه؛ هنوز وقت هست.

با ترس نگاهی به بارما انداختم:

_راستشو بگو نکنه صورتم خوب نشده.

دست شو گذاشت رو لب هاش

_هیس، آروم باش نباید ناراحت بشی یا گریه کنی الان فقط باید آرامشت و حفظ کنی. می خوای تمام زحمتا به هدر بره؟

سری تکون دادم و آروم دراز کشیدم.

اما فکرم درگیر بهراد شد.

چطور شده که برگشته آمریکا، الان خانواده و بقیه چیکار می کنن.

با یاد آوری ساشا دردی تو قلبم احساس کردم که از هر طرف بهم هجوم میاوردن از شدت درد به خودم چنبره می زدم.

کاش می شد از بهراد می تونستم بپرسم که آیا ساشا حافظشو به دست آورده یا نه؟

تو همین افکار بودم که بهراد وارد اتاق شد.

هول کردم و با ترس نگاهی بهش انداختم نکنه افکارمو به زبون آورده باشم و اونم شنیده باشه؟

وای خدای من الان چیکار کنم؟!

با لبخند ملیحی گفت:

_خوب امروز حالتون چطوره؟

با نفس عمیقی از سر رضایت گفتم:

_بهترم.

_خوبه پس.

نا باورانه بهش چشم دوختم یعنی واقعا بهراد منو نشناخته جای تعجب برام داشت.

و اروم بهم نزدیک شد و دستش را روی تخت گذاشت و چشم هاش رو به چشمام دوخت

_چشم هاتون من و یاد شخص خاصی تو زندگیم میندازه.

از سر کنجکاوی با لرزشی که تو صدام بود گفتم:

_حتما اون فرد خاص عشقتون بوده ؟

چهره اش کمی ناراحت شد و گفت:

_نه، یه فرد دیگه ای بود که کل زندگی ما رو تغییر داد. بیخیال دیگه مهم نیست بهتره بحث عوض کنیم.

_بله مهم نیست.

بارما وارد اتاق شد:

_سلام، ویدا عزیزم بهتری امروز؟

سوالی نگاهش کردم، و تا رقتن بهراد حرفی نزدم.

همین که بهراد از اتاق خارج شد نگاهمو به بارما دوختم.

_این ویدا ویدا میگی این اصلا کیه؟

_اسم جدیدت، ویدا آریان

_چی، چرا آخه؟

_برا امنیت خودت این کارو کردم.

چشم هام ریز کردم و گفتم:

_چهره ام چی نکنه اونم تغییر دادی؟

بارما نگاهی بهم کرد و لبخندی زد برگشت سمت پنجره پشت به من گفت:

_بهتره الان سکوت کنی و منتظر بمونی

و من باز در افکارم غرق شدم

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_223

در افکارم غرق بودم که ناگهان برگشت.

متعجب بهش نگاهی کردم که از توی کمد آینه ای برداشت و اومد سمتم.

_چشم هاتو ببند تا نگفتم حق نداری باز کنی.

با استرس و اضطراب چشم هامو بستم.

_حالا آروم چشم هاتو باز کن.

پلک هام لرزید و آروم‌چشم هام رو باز کردم.

یه لحظه با دیدن دختری که توی آینه بود شوکه شدم.

سرم و بالا آوردم

_این صورت...

بارما نذاشت حرفمو ادامه بدم و لبخندی زد و گفت:

_چهره جدید نیاز به هویت جدید داشت.
و این تویی ویدا آریان مدلینگ جدید بارما کاپور.

_اما آخه...‌

_اما چی؟ تو که ته چهره ایی از ویدیا سابق داری پس نگران چی هستی؟

به تخت تکیه دادم و دوباره تو آینه به چهره جدیدم خیره شدم.

+این چهره جدیدمه پس باید اخلاق و رفتارمو هم تغییر بدم.

_تو گفتی مدلینگ جدیدیت؟

بارما سری تکون داد.

_آره تا آخر ماه بعد قراره یک فستیوال پاییزه تو شهر نیویورک دایر بشه که برند های معتبر ساپورتش میکنن و من می خوام تو هم شرکت کنی.

_اما من...

_نگران نباش تا هفته بعد مرخص میشی

_اما...

_اما چی این یک فرصت استثناییه که هر کسی شانس شرکت پیدا نمی کنه.

پس بهتره به این فکر کنی تا توی تستی که ازت می گیرن قبول بشی.

این قبولی یعنی یک گام بلند برای مشهور شدنت.

حرفای بارما ذهنمو خیلی درگیر کرد.

و یه بار دیگخ امید به دلم برگشته بود.

بارما خداحافظی کرد و رفت.

ساعت از نیمه های شب گذشته بود و خواب به چشم هام نمی اومد.

در اتاق باز شد سرمو چرخوندم.

که نگاهم به بهراد افتاد.

ماک بزرگی دستش بود با دیدن نگاهم لبخندی زد گفت:

_هنوز بیداری؟ چرا نخوابیدی؟

_خوابم نمیبره.

_میخوای باهم کمی صحبت کنیم؟

سری تکون دادم و گفتم:

_خیلی هم خوبه موافقم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_224


وارد اتاق شد و در بست.

ماک قهوه توی دستش و به سمتم گرفت.

با لبخندی گفتم:

_نه ممنون

روی صندلی نشست گفت:

_خیلی خوشحالم که تو این این شهر غریب یه هم وطن میبینم.

راستی چطور شد که سر از این شهر در آوردین؟

تو جام کمی جا به جا شدم

_خوب راستش رو بخواید من مقیم اینجا هستم.

_با پدر و مادرت؟

نمی دونستم که چی در جواب سوالش بگم

_خوب راستش و بخوای من پدر و مادرمو از دست دادم و در حال حاضر با آقای کاپور زندگی می کنم.

چشم هاشو تنگ کرد

_اسم و فامیل این‌مرد خیلی برام آشناست نمی دونم قبلا کجا شنیدم.

وای الان چیکار کنم هول شدم و گفتم:

_ایشون یک بیزینس من بزرگ هستن شاید قبلا اسمشونو شنیدید.

سری تکون داد

_شاید.

_خوب حالا بگو شما چرا اینجایید نکنه با خانواده در این شهر سکونت دارید.

آهی کشید.

_نه تنهام؛ خانوادم ایران هستن.

_خوبه

کمی با بهراد حرف زدم، اما هیچی راجب خانواده اش و بقیه نگفت.

خیلی تو دار بود.

از جاش بلند شد.

_خوب من برم سرتون و به درد آوردم.

لبخندی زدم.

_نه خوشحال شدم.

_منم، اما تن صداتون و چشم هاتون برای من خیلی آشناست.

شونه ای بالا انداختم.

_نمی دونم.

_شب خوش.

_ شب خوش.

با رفتن بهراد رو تخت دراز کشیدم.

و نگاهم و به رو به روم دوختم.

دلم شور آینده می زد اگر ایران برگردم قراره چی اتفاقایی رخ بده.

آه پر دردی کشیدم و چشم هام رو بستم.

یک هفته ی باقی مانده ی توی ییمارستان گذشت.

این مدت با بهراد کمی صمیمی تر شده بودم.

ازم قول گرفته بود که باز هم همدیگر و ملاقات کنیم منم از خدا خواسته قبول کردم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_225

بلاخره روز موعود رسید بعد از چند هفته از بیمارستان مرخص شدم.

صورتم هنوز ملتهب بود و باید مراقبت زیادی می کردم.

لباسامو پوشیدم و منتظر اومدن بارما بودم.

در اتاق باز شد و بهراد وارد اتاق شد لبخندی زد

_داری میری؟

_آره دیگه، خدا را شکر داشتم خسته می شدم.

_درسته میدونم فضای بیمارستان خیلی آدمو خسته می کنه و روحیه آدم کسل میشه.

خوشحالم که شاد می بینمت.

سری تکون دادم

_خدا دوباره زندگی رو بهم برگردوند.

دستشو سمتم دراز کرد.

دستمو توی دستش گذاشتم.

گرم دستمو فشرد و گفت:

_یادت نره بهم سر بزنیا منم اینجا تنهام


_حتما


_مراقب خودت باش.

بارما وارد اتاق شد و گفت:

_آماده ای؟

_بله

_بریم؟

_بریم.

دستشو پشتم قرار داد و با هم از اتاق خارج شدیم.

ویلیام با دیدنم گفت:

_تبریک می گم از این که زیباییتون رو دوباره به دست آوردید.

_ممنونم از این همه سخاوتتون

با هم سوار ماشین شدیم.


نگاهم به خیابون های بارون زده دوختم.

چقدر دلم هوس پیاده رویی توی بارون کرد.

وارد یک کوچه تنگی شدیم و ماشین گوشه ای پارک کرد و با بارما پیاده شدیم.

وارد خونه نقلی شدیم.


بارما رو کرد بهم گفت:

_بهتره کمی استراحت کنی.

_از بس تو بیمارستان استراحت کردم حالم از استراحت بهم می خوره

_باشه هر طور راحتی، پس من رفتم دوش بگیرم

_باشه

_توام بهتره لباسا تو عوض کنی تو کمد برات چند دست لباس چیدم.


_باشه ممنون

وارد اتاق شدم.

بدون اینکه آب به صورتم بخوره بدنمو شستم.

و پیراهن کوتاه حریری پوشیدم...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_226

موهامو بالای سرم بستم.

از اتاق بیرون اومدم که بارما از اتاقش بیرون اومد.

شلوارک مشکی پوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود.

حوله کوچیکی دور گردنش بود.

هر دو لحظه ایی بهم خیره شدیم.

زودتر از بارما چشم ازش گرفتم و راهمو به سمت آشپزخانه کج کردم.

زیر چایی رو روشن کردم و به سالن برگشتم.

بارما با دیدنم گفت:

_بیا بشین باید حرف بزنیم.

بدون حرف رفتم رو مبل رو بروش نشستم.

تکیه داد به مبل و پاشو رو پاش انداخت.

_قبلا بهت گفتم که فستیوال جشن پاییزه هست.

سری تکون دادم.

_هر طور شده باید نفر اول بشی.

_به نظرت الان با این شرایط اونم بین این همه مدل من می تونم؟

_چرا نتونی؟ هیچ چیز برای آدم‌ نشد نداره از فردا توی خونه تمرین می کنی.

برات همه چیز آماده کردم. از فردا تمرینای سختی داری.

چیزی تا جشنواره نمونده‌

متفکر به میز رو بروم خیره شدم.

بعد از خوردن غذای مختصری برای استراحت به اتاقم رفتم.

صبح با صدای بلند موزیک چشم باز کردم.

با حالت گیجی نگاهی به اطرافم انداختم.

با یاد آوری این که کجا هستم از جام بلند شدم.

صورتم با مواد مخصوص شست شو دادم.

از اتاق بیرون اومدم.

بارما با دیدنم لبخندی از سر رضایت زد و گفت:

_بیا صبحانه ات رو بخور باید خودم باهات کار کنم.

_توی خونه؟

سری تکون داد

_آره، نباید کسی از حضورت در اینجا با خبر بشه تا زمانی که وارد فستیوال بشی

تو فکر فرو رفتم این مرد عجیب خیلی نکته سنج و زیرک و ریسک پذیر بود.

بعد از خوردن صبحانه به سالن برگشتم.

بارما لباسی گرفت طرفم اینو بپوش و بیا....

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_227

لباس از دستش گرفتم و وارد اتاق شدم.

لباس و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی بهم انداخت.

اومد سمتم، دست برد لای موهام و بازشون گذاشت.

گوشه سالن ایستاد و با جدیت تمام گفت:

_شروع کن

قدمی برداشتم

با عصبانیت گفت:

_مگه داری میری سرکار! سرتا بالا بگیر، سینه ات بده جلو بعد هم یه پات بزار جلو؛ حالا از اول شروع کن.

کارایی که گفته بود انجام دادم.

سوالی نگاهش کردم.

سری تکون داد

_بد نیست ولی هنوز باید تمرین کنی

تا بعد از ظهر با بارما تمرین کردم.

یک هفته کل کارمون فقط تمرین کردن اونم تو یک اپارتمان شصت متری شده بود.

از شدت خستگی ته سالن نشسته بودم که بارما از اتاق اومد بیرون.

_من میرم بیرون تا عصر نمیام.

سری تکون دادم باشه.

نگاهی بهم انداخت.

_یادت نره هفته بعد جشنواره هست پس به جای نشستن پاشو تمرینات ادامه بده

کلافه و خسته از این همه گیر دادنای بارما بلند شدم

_فهمیدی که چی گفتم

_باشه، چشم

بارما از خونه بیرون رفت.

تاپ و شلوارکی پوشیدم، موهامو باز کردم.

چشم هامو بستم و سعی کردم فضای فستیوال تجسم کنم.

حس کردم الان روی سن ایستادم و نگاه های همه به سمت منه.

آروم شروع به قدم برداشتن کردم تا نصف سالن اومدم که زنگ به صدا در اومد

تعجب کردم این وقت ظهر کی می تونه باشه.

با تردید و دو دلی به سمت در رفتم.

از چشمی در به بیرون‌ نگاه انداختم با دیدن بهراد تعجبم بیشتر شد.

این اینجا چیکار می کنه!

در و باز کردم.

با دیدنم لبخندی زد و جعبه شکات به سمتم گرفت

_تعارف نمی کنی بیام داخل؟

از جلوی در کنار رفتم.

_سلام بفرمایید داخل

وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت.

رفتم سمت آشپزخانه چه عجب از این ورا

_خوب هر چی منتظرت بودم دیدم نیومدی گفتم بهتره خودم بیام.

_کار خوبی کردی، الان میام شما بفرمایید بشینید.

قهوه جوش روی گاز گذاشتم و فنجون هارو تو سینی چیدم

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_228

قهوه که آماده شد تو فنجونا ریختم و سینی به دست سمت سالن رفتم .

بهراد طبق معمول روی مبل نشسته بود.

سینی رو روی میز گذاشتم.

_خیلی خوش اومدی

روی مبل کمی جا به جا شد.

_ممنون؛ صورتت انگار خیلی خوب شد.

دستمو آروم‌روی صورتم گذاشتم

_آره خیلی

سری تکون داد

_آقای کاپور نیستن؟

_نه رفتن بیرون

کمی صحبت کردیم.

بهراد از جاش بلند شد.

_خوب بهتره من دیگه برم

_شام بمونید

_نه ممنون، امیدوارم دوباره باز همدیگه رو ببینیم.

_حتما، راستی هفته دیگه یک فستیوال جشن پاییزه هست دوست داشتید و علاقه مند بودید میتونید بیاید خوشحال میشم که اونجا ببینمتون.

_برای دیدن میری؟

سری تکون دادم و لبخندی زدم

_آره

_حالا که یک خانم زیبا داره ازم دعوت می کنه حتما میام.

دستمو سمتش دراز کردم.

_پس تو جشنواره میبینمت.

دستم و گرم فشرد.

_به امید دیدار.

با رفتن بهراد روی مبل دراز کشیدم.

نگاهمو به سیب توی ظرف میوه دوختم.

فکرم بد درگیر برگشت به ایران بود.

بی هوا بلند شدم‌و سیب و از روی ظرف توی میز برداشتم و گازی بهش زدم.

یک هفته هم گذشت و بلآخره شب مراسم جشنواره فستیوال رسید‌.

بازم استرس داشتم.

همراه بارما سوار ماشین شدیم.

بعد از طی مسافتی ماشین کنار ساختمون نگه داشت.

بدون جلب توجه وارد ساختمون شدیم.

پیشخدمتی در سالن برامون باز کرد.

با دیدن جمعیت زیاد توی سالن اضطرابی کل وجودمو در بر گرفت.

زنی با دیدن بارما به سمتمون اومد.

با بارما شروع به صحبت کرد.

زن نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد.

اومد طرفم و دستمو گرفت.

بارما اومد کنارم و گفت:

_خوب من میرم یه جایی زود بر می گردم

_باشه

بارما سالن و ترک کرد

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_229


با بی میلی و بدون حرفی زیر دست زن نشستم.

با مهارت خاصی شروع به کار کرد.

موهام رو سشواری کشید و بدون اینکه مدلی بده پشت گردنم ریخت.

آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد.

خدمتکاری از دور در حال نزدیک شدن به ما بود.

در حالی که لباس بلندی رو در دست داشت.

از دور چاک بلند سمت چپ لباس و استین یک طرفه پفکیش به چشم میومد.

و در دست دیگه اش دستکش بلند تا بالای آرنج.
لباس از خدمتکار گرفتم و به سمت اتاق پرو رفتم و به کمک یک خدمتکار دیگه لباس پوشیدم

کفش های پاشنه دار مو پوشیدم.

و سعی کردم تعادلمو روش حفظ کنم.

با اشاره ی زن چرخی زدم.سری به معنی تایید تکون داد.

نیم ساعتی گذشت روی صندلی نشسته بودم.

صدای موزیک و دست های مکرر حاضرین در سالن به گوش می رسید.

در سالن باز شد و ویلیام وارد اتاق شد.

با دیدنش از جام بلند شدم.

نگاهی به سرتاپام انداخت.

ابرویی بالا انداخت و لبخندی از رضایت بر لبش خود نمایی می کرد؛ انگشت شصت و اشاره اش رو بهم نزدیک کرد .
به معنی عالی.

و به هندی گفت :

_ نوبت تو شده.

نفسی کشیدم و همراه ویلیام از سالن بیرون اومدیم.


صدای پر از هیجان مردی که فقط اسم خودم و بارما رو فهمیدم ، همه جارو گرفته بود .

پرده کنار رفت و لحظه ای نگاهم به تجمع مردمی افتاد که چشم به سن دوخته بودن.

قدمی برداشتم.

با خوردن نور مستقیم لحظه ای چشم هام و بستم تا استرسی که ددونم بود کنترل کنم.

قدم بعدی رو خرامان تر برداشتم که صدای موزیک بلند شد.

سرم و بالا گرفتم و سینه ام رو جلو دادم.

با طنازی و عشوه شروع به راه رفتن کردم.

با هر قدمی که بر می داشتم موهای بلندم پخش می شد .

چرخی زدم و با لوندی دستی لای موهام بردم.

صدای دست ها بلند شد.

خم شدم و لبخندی زدم.

از سن خارج شدم .

با نگاهم در میان ازدحام جمعیت دنبال بارما بودم.

دورم شلوغ شد و عده ای دورم تجمع کردن.

در این حین روی صندلی وسط سالن

نگاه آشنایی به چشمم خورد دقیق تر که شدم

متوجه حضور بهراد شدم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_230


وقتی دید متوجه حضورش شدم
از روی صندلی بلند شد.

آروم به سمتم اومد.

_ تبریک می گم، نگفته بودی مدلینگ هستی.

لبخندی زدم.

_ خوب نپرسیده بودی

دستی روی شونه ام نشست.

برگشتم به سمت صاحب این دست که نگاهم به نگاه بارما افتاد.

لبخندی زد و شونه ام رو فشار داد.

ته دلم گرم شد از اینکه بارما کارم رو تایید کرده از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.

چند تا عکس دست جمعی و تکی گرفتم.

از اینکه مورد قبول قرار گرفته بودم، خیلی خوشحال بودم حس مفید بودن داشتم.

کنار بارما ایستاده بودم که بهراد اومد سمتمون گفت :
_ موفق باشی، کارت عالی بود. من به نوبه خودم خوشم اومده بود دیگه داورا نمی دونم.

راستی یه سوال دوباره همو می تونیم ببینیم ؟

_ بله حتما.

کمی خم شد

_ شب خوش ستاره امشب فستیوال.

و بعد از خداحافظی و دست دادن به بارما رفت.

یک ماه می شد که نیویورک بودیم،

و تقریبا هر روز برای تبلیغات یه جا بودم.

از دیدن عکسم روی مجله های مد و زیبایی غرق لذت می شدم.

بعد از یک روز کاری و دوش آب گرم رو به روی آینه نشستم تا موهامو خشک کنم.

نگاهی به چهره ی جدیدم انداختم.

دلم برای خودم تنگ شده بود.

اما اون صورت یاد آور خاطرات بد گذشته ام بود .

ناگهان به خودم اومدم الآن من ویدا آریان هستم.

یه مدلینگ نوپا ولی در حال درخشیدن.

نگاهی به ساعت انداختم.

+وای دیرم شده

سریع سشوار روشن کردم و موهامو خشک کردم.

یک ارایش ملایم کردم.

لباس آبی فیروزه ای کوتاه به تن کردم.

یک کیف دستی مشکی به دست گرفتم و کفش مشکی پوشیدم

بعد از یک ماه تو کافه با بهراد قرار داشتم.

پالتوی پاییزه هم رو لباسم پوشیدم.

راننده کنار در منتظرم بود.

سوار ماشین شدم و نگاهم رو با لذت به خیابون های بارونی نیویورک دوختم.

عابرهای پیاده ای که دو نفره زیر بارون قدم می زدن توجهم را جلب کرد.

آهی از سر حسرت کشیدم.

حس تنهایی ناخودآگاه کل وجودمو فرا گرفت.

ماشین کنار کافه که قرار داشتیم ایستاد .

کلاهم رو کمی جلو کشیدم تا چهره ام زیاد مشخص نباشه.

وارد کافه شدم .

با اشاره گارسون به طبقه ی بالا که از قبل رزرو شده بود رفتم.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:58

#پارت_231


بدون جلب توجه به سمت پله هایی که به طبقه ی بالای کافه وصل می شد
رفتم.

از پله ها اروم و با دقت بالا رفتم.

بهراد با دیدنم از جاش بلند شد، اومد سمتم، در دو قدمیم ایستاد.

لبخندی زد گفت :

_ ممنونم که اومدی

لبخندی زدم

_ چرا نباید به دیدن دوست و هم زبانم نمی اومدم؟

صندلی و به رسم ادب عقب کشید

با لبخند روی صندلی نشستم.

بهراد رو به روم نشست گفت :

_ آقای کاپور خوبن ؟

سری تکون دادم

_ بله، سلام رسوندن.

گارسون برای سفارش اومد.

بهراد قهوه سفارش داد.

با رفتن گارسون بهراد گفت:

_ ویدا یه پیشنهاد کاری داشته باشی قبول میکنی؟

به صندلیم تکیه دادم.

متفکر چشم به چشم هاش دوختم.

_ تا اون پیشنهاد کاری چی باشه...

_ خوب میدونی، خاندان ما جزو خانواده هایی هستن که تو کار مد و فشن هستن،

و برادرهای من شرکت بزرگی دارن.

راستش از اون شبی که فستیوال اجرای زیباتو دیدم، فکرو ذهنم و درگیر کردی.

و به برادرم پیشنهاد دادم.

قیافه ام رو متعجب کردم و کمی به جلو خم شدم.

_ چی پیشنهادی؟

_ خوب من بهش گفتم طبق آشناییت که از قبل داشتیم براش از کارت تعریف کردم، و اون خیلی مشتاقه تورو از نزدیک ببینه،

و این که یه قرار داد کاری ببندین.

نظرت چیه؟

دستم و زیر چونه ام زدم و گفتم :

_ به نظرت من شهرت و کار و در آمدی که توی نیویورک دارم و ول

میکنم میرم ایران؟

به جلو خم شد

_ ببین ویدا من می دونم تو اینجا همه چی داری،

اما چطوره یه سر به کشور خودتم بزنی؟

_ باید راجبش فکر کنم.

یهو دستشو گذاشت روی دستم

_ ویدا به این موضوع خوب فکر کن باشه؟

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_232


سری تکون دادم و از جام بلند شدم.

با ذهنی درگیر با بهراد خداحافظی کردم و از کافه بیرون زدم.

سوار ماشین شدم.

بغضی از سال های قبل باهام عجین شده بود و امشب توی گلوم بالا و پایین می شد.

ناگهان خیسی روی گونه هام مرا از افکار گذشته بیرون‌کشید.

دستی به روی گونه هام‌ کشیدم

نفس عمیقی از وجودم بیرون دادم.

همین که ماشین نگه داشت، با عجله از ماشین پیاده شدم.

وارد خونه شدم، بغض نیمه شکسته ام بار دیگر شکست

و اشک هام روی گونه ام جاری شد.

باورم نمی شد فرصت انتقام گرفتن انقدر زود برام محیا شده باشه.

مثل دیوونه ها شده بودم.

با پشت دست کشیدم روی صورتم،

میون گریه هق زدم.

ویدیای لعنتی گریه کردنت برای چیه؟

داری بعد از یک سال بر می گردی کشورت،

اونم به عنوان یه آدم شناخته شده.

هوا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه اومد.

سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

بارما نگاهش و بهم دوخت و روی چشم هام مکث کرد

_ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

نمی دونستم بهش بگم یا نه؟

بی حوصله و دلتنگ از در اتاق فاصله گرفتم،

راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم.

یهو مچ دستم و گرفت و کشید سمت خودش.

چون کارش ناگهانی بود،

پرت شدم تخت سینه اش.

دستم و روی سینه اش گذاشتم و خواستم ازش فاصله بگیرم.

عصبی گفت :

_ تو امروز دیدن بهراد رفته بودی، چیزی شده؟

چونه ام لرزید و اشک توی چشم هام حلقه زد.

چونه ام رو توی دستش گرفت و کلافه غرید
_ میگی چی شده؟ یا آدم هام رو بفرستم سر وقتش.

سری تکون دادم و اشکم چیکد روی گونه ام.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_233


_ می گی چی شده یا نه؟

ازش فاصله گرفتم.

با نگرانی و استرسی که داشتم چرخی دور سالن زدم و روی مبل نشستم و شروع به تکون دادم پاهام کردم.

_ تو می دونی بهراد کیه؟

_ باید بدونم کیه؟!

دستام و روی گونه های ملتهبم گذاشتم.

بلند شدم به دیوار تکیه دادم.

_ بهراد برادر شاهو و ساشاس.

چشم هاش از تعجب تنگ کرد

_ الان باید بدونم ؟ چرا زودتر بهم‌نگفتی؟ چرا من اخرین نفری که باید بفهمم؟

قدمی سمتش برداشتم

_ فکر کردم می دونی!

پوزخندی زد گفت:
_ خوب

کمی هول کردم .

_ ازم خواست تا برگردم ایران.

_ مگه فهمیده تو ویدیا هستی؟

دستم و تکون دادم

_ نه ؛ نه!

گفت :

_ یه مدل می خوان و از کار من خوشش اومده.

بارما دستشو بالا آورد گفت :

_ تو هم‌حتما قبول کردی؟

_ بارما این بهترین فرصته برای من.

_ پرسیدم تو قبول کردی بری؟

_ هنوز نه.

سری تکون داد

_ خوبه،چون تو جایی نمیری!

لحظه ای حس کردم قلبم ایستاد و روح از بدنم جدا شد.

با لکنت گفتم :
_ تو ... تو ... نمی زاری من برم؟

_ پس چی ؟فکر کردی اجازه میدم برگردی؟

با صدای لرزونی گفتم :

_ اما من می خوام برم.

_ تو بدون اجازه من جایی نمیری فهمیدی؟

یادت که نرفته تو رو توی قمار باخت شوهر خوش غیرتت نکنه اینم فراموش کردی؟!

سری تکون دادم

_ من فقط میرم برای انتقام.

_ هه انتقام ؟!

دیگه نتونستم وزنم رو نگه دارم، با زانو روی زمین نشستم.

_ آره، ازت خواهش می کنم بزار برم.

کلافه دستی لای موهاش کشید.

_من بهت اجازه نمی دم بری

و می دونی بدون اجازه ی من حتی جرات پاتو از این خونه بیرون گذاشتنم نداری.

_ تو رو خدا بزار برم. این یه فرصت برای منه.

رفت سمت اتاقش

_ حرفامونو زدیم، پس لازم نمی دونم ادامه بدیم.

فردا باید برای تبلیغات ادکلن بری، برو استراحت کن که صبح کسل نباشی.
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_234


باورم نمی شد .

بارما اجازه نده برم .

الآن که بهترین فرصت برای انتقام گرفتن بود .

دستم و مشت کردم و کوبیدم زمین .

خدایا چیکار کنم .

با تنی خسته از جام بلند شدم و با قدم های سنگین سمت اتاق رفتم ،

با تنی بی جون روی تخت افتادم .

اشک ریختم و هق زدم .

چطور بارما میتونه بگه نرم ؟؟؟؟

یک سال فقط به فکر انتقام بودم ،

به فکر برگشت بودم .

سرم و توی بالشت فرو کردم .

فریاد خفه ای کشیدم .

چشم هام سنگین شدن و به خواب رفتم ،

صبح با تکون دستی چشم هام و باز کردم .

پلک هام سنگین بودن .

بارما اخمی کرد .

_ هنوز خوابی پاشو تا یکه ساعت دیگه باید شرکت تبلیغاتی باشیم .

بی حال ازجام بلند شدم .

بارما از اتاق بیرون رفت .

سمت حموم رفتم .

آب ولرم که ریخت روی تن برهنه ام ،

کمی حالم بهتر شد .

حوله ام رو دورم گرفتم و از حموم بیرون اومدم .

موهامو خشک کردم .

لباسامو پوشیدم .

نگاهی توی آینه به خودم انداختم و از اتاق و ترک کردم

بارما با دیدنم از روی مبل بلند شد .

رفت سمت در و از خونه خارج شد .
شونه ای بالا انداختم از دیشب تا حالا فقط اخم کرده از دنبالش رفتم .

سوار ماشین شدیم .

ماشین کنار ساختمون بزرگی نگه داشت .

هردو پیاده شدیم و به سمته ساختمون رفتیم .

نگهبان با دیدنمون درو باز کرد .

وارد سالن بزرگی شدیم .

رییس شرکت با دیدن بارما دستی تکون دادو اومد سمتمون .

با بارما دست داد .

دستشو گرفت سمتم لبخندی زدم و دستشو فشردم .

هردو شروع به صحبت کردن .

نگاهی به سالن بزرگ انداختم که همه در حال کار بودن ،

و داشتن وسایل فیلم برداری رو اماده میکردن
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_235


آماده می کردن .

مرد از بارما فاصله گرفت .

بارما دستش و گذاشت پشت کمرم گفت : _ بهتره بری لباساتو عوض کنی .

و اشاره ای به زنی کرد .

زن اومد سمتمون و بارما چیزی بهش گفت .

زن نگاهی بهم انداخت و همراه هم به اتاقی رفتیم .

لباس کوتاه سفیدی رو گرفت سمتم .

لباسو از دستش گرفتم و رفتم اتاقک پرو لباس رو پوشیدم .

فیت تنم بود .

از اتاق بیرون اومدم .

اشاره کرد روی صندلی بشینم .

روی صندلی نشستم .

با مهارت شروع به درست کردن موهام کرد .

میکاپی به صورتم زد و کفش های مشکی پاشنه داری رو کنار پاهام گذاشت .

از اتاق بیرون رفت .

خم شدم و کفش هارو پوشیدم .

از جام بلند شدم که قامت بلند بارما تو چهارچوب در نمایان شد .

با دیدنم اومد سمتم و با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد .

دستش اومد سمته صورتم و تیکه موی که روی صورتم افتاده بود رو ،

از صورتم کنار زد .

با سر انگشتاش آروم روی گونه ام کشید .

زمزمه کرد
_ مثل اولین دیدارمون زیبایی .

و ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت .

دستم و روی گونه ام گذاشتم .

اما هیچ حسی به تعریفی که بارما ازم کرد نداشتم .

میدونستم این قلب لعنتی هنوز یکی دیگه رو دوست داره ...!

دوباره با یاد آوری پیشنهاد بهراد ، چیزی توی دلم تکون خورد .

باید بارمارو راضی می کردم و به ایران برمی گشتم‌.

از اتاق بیرون اومدم .

بارما چیزهایی برام توضیح داد .

سری به معنی فهمیدن تکون دادم و سمت کاناپه ی قرمز رنگ روی سکوی سفید رفتم .

روی کاناپه لم دادم و یکی از پاهام رو ........
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59