The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_236


پام و کشیدم تو شکمم و موهام پخش روی شونه های برهنه ام کردم.

با ناز در شیشه ی ادکلن و باز کردم و آروم آوردم نزدیک صورتم بردم و

چشم هام و بستم و لبخندی زدم با لذت بو کشیدم.

سکانس بعدی هم از جام بلند شدم.

موهام با بادی که از پنکه ی روبه روم می اومد رو هوا پخش بود.

ادکلن و گرفتم نزدیک سینه ام دو پیس زدم.

و همزمان چشمکی،صدای دست ها بلند شد.

بارما اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد.

_ کارت مثل همیشه عالی و بی نقص بود.

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

بعد از یک روز کاری خسته کننده به خونه برگشتیم.

چیزی برای شام درست کردم.

بعد از شام بود بارما خواست بره اتاقش

که بازوشو گرفتم.

سوالی نگاهی بهم انداخت.

_ میشه صحبت کنیم.

اخمی کرد

_ راجب چی؟

_ یه لحظه میشینی؟

سری تکون داد و با بی میلی روی مبل نشست.

روی مبل تک نفره رو به روش نشستم.

دست هامو توی هم قلاب کردم.

با استرس نگاهی بهش انداختم،

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

پا رو پا انداخت با جدیت تمام گفت:

_ منتظرم .

لبهامو با زبون خیس کردم،

سریع گفتم:

_ من می خوام برگردم.

ابرویی بالا انداخت.

_ دیشب صحبت هامونو کردیم.

_آره اما ازت خواهش می کنم.

از جاش بلند شد گفت :

_ نمی خوام چیزی بشنوم پس بحث کردن‌و ادامه دادن بی فایده هست.

زود روی زمین نشستم و پاوش و گرفتم.

_ ازت خواهش می کنم بزار برگردم.

قول می دم کارم‌تو ایران تموم شد برگردم‌ و اونجا نمونم.

بزار برگردم نمیدونی درد تهمت و حقارت چقدر سخته.

هرشب به امید انتقام شبتا و صبح کنی تو نمیدونی چقدر دردناکه...
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_237



اینکه بی گناه باشی و اما نتونی از خودت دفاع کنی،

حتی خانواده ی خودتم باورت نداشته باشن و ترکت کنن خیلی سخته

خواهش می کنم بزار برگردم.

بارما پاشو از توی دستم بیرون کشید

_ حرف من همونیه که گفتم.

تو حق نداری برگردی، دیگه ام نمی خوام این بحث و ادامه بدی.

و رفت سمت اتاقش.

من موندم و یه دنیا درد و بغضی که مثل مار چنبره زده تو گلوم بالا و پایین می شد .

خدایا چیکار کنم؟

چرا راضی نمیشه تا برگردم؟

از روی زمین بلند شدم و با قلبی پر از درد به سمت اتاقم رفتم.

یک هفته می شد نه خواب داشتم، نه خوراک.

کارم فقط اشک ریختن بود.

از صبح یک ریز بارون می باره.

روی صندلی گهواره ای کنار شومینه نشسته بودم و نگاهم رو به رقص آتیش

دوخته بودم که در باز شد.

سر بلند کردم.

نگاه گذرایی به بارما انداختم.

کیف و کتشو گذاشت روی مبل.

از چهره اش معلوم بود که چقدر خسته هست.

نگاهم رو ازش گرفتم.

صداش از فاصله ی کمی به گوشم رسید.

_ یعنی دلت می خواد برگردی ایران؟

سریع سرم رو چرخوندم و نگاهم رو بهش دوختم.

پوزخند کجی زد گفت :

_ یه شرط دارم . اگر قبول کردی می تونی برگردی ایران.!

با صدای پر از ترس گفتم :

_ چی شرطی داری؟

دستی لای موهاش برد گفت:

_ عجله نکن میفهمی.

فردا برای یک هفته از نیویورک می ریم باید قراردادی ببندم .

_ من و هم باید حضور داشته باشم؟

برای اولین بار عصبی گفت ...
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_238


نگاه پر از خشمی بهم انداخت گفت:

_ لازم نمی بینم تو رو وسط یه عالمه مافیا ببرم .

چیزی توی دلم تکون خورد .

نمیدونم ترس بود ، یا چیز دیگر ؟

_ اما خودت چی؟

_ نمی خواد نگران من باشی.

من از پس کارهای خودم بر میام.

دیگه حرفی نزدم.

شام و آماده کردم و هر دو در سکوت شاممون و خوردیم.

اما دل تو دلم نبود.

قراره چه اتفاقی بیفته؟

دلم گواه خوبی نمی داد.

شب رو با استرس و ناراحتی خوابیدم.

صبح زود بیدار شدم.

آروم از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به اتاق بارما انداختم.

به پهلو خوابیده بود.

سمت آشپزخونه رفتم.

و صبحانه آماده کردم.

صدای آب از اتاق بارما می اومد.

حتما بیدار شده و رفته دوش بگیره.

بعد ار چند دقیقه آماده با کیف کوچکی در دستش از اتاقش بیرون اومد.

_ سلام .

_ سلام صبح بخیر ، صبحانه آماده است.

سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .

چایی ریختم و کنارش گذاشتم .

بعد از خوردن صبحانه از جاش بلند شد رفت سمت در به دنبالش رفتم.

چرخید و خیلی ناگهانی بغلم کرد.

کنار گوشم آروم لب زد

_ مراقب خودت باش، توی این یک هفته ای که نیستم سعی کن

جایی نری، زود بر می گردم.

چشم هام و به معنی باشه بازو بسته کردم.

گونه ام رو بوسید و از در بیرون رفت.

_ تو هم مراقب خودت باش.

نگاه خیره ای بهم انداخت و رفت...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_239

درو بستم و پشت به در تکیه دادم.

نگاهی به سالن سوت و کور انداختم.

این روزها چقدر هوای دلم ابری می شد.

یاد خونه ی پدریم و خواهرام افتادم.

دلم بد هوای مادرم رو کرد.

پدری که مرا نپذیرفت.!

آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم.

چند روزی از رفتن بارما می گذره.

روزها بی حوصله و کسل کننده برام می گذشت.

از وقتی بهراد اون پیشنهادو بهم داده، دلم هوای ایران رفتن رو کرده

و می خوام هرچی زودتر برگردم.

با صدای زنگ در به خودم اومدم.

متعجب از این که کی می تونه باشه سمت در رفتم.

از چشمی نگاهی به بیرون انداختم.

با دیدن بهراد هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم.

پشتی درو برداشتم و آروم درو باز کردم.

بهراد با دیدنم لبخندی زد و گلی که دستش بودو گرفت سمتم.

_ سلام بر بانوی زیبای شرقی.!

لبخندی زدم و دسته گل رو از دستش گرفتم.

_ سلام خیلی خوش اومدی،از اینورا؟

همین طور که وارد خونه می شد گفت:

_ دیدم خبری ازت نیست خواستم خودم بیام.

_ خوشحالم کردی، بشین.

بهراد روی مبل نشست.

گلدون کریستالی رو برداشتم پر از آب کردم و گل ها رو توش با مهارت چیدم.

با ظرف میوه به سالن برگشتم و رو به روی بهراد نشستم.

_ از خانواده خبر داری؟ خوبن؟

_ خوب که نمی شه گفت، بد نیستن!

_ راستی گفتی چند تا برادر و خواهر بودین؟

_ ما فقط پنج تا برادریم.

ساشا از همه بزرگتره.

با اوردن اسم ساشا احساس کردم چیزی توی دلم تکون خورد و یاد چشم های همیشه اشک دارش افتادم ...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_240


از روی ناچاری لبخندی زدم.

_ شما خودتون چندمین فرزندین؟

لبخندی زد.

_ می تونیم راحت باشیم انقدر رسمی حرف زدن باعث میشه نتونم راحت باشم

کمی میوه تو بشقابم گذاشتم.

_ باشه.

_ الان خوب شد من فرزند آخریم.

_ پس بقیه حتما ازدواج کردن؟

_ بگی نگی آره.

راستش چی شد تصمیمت؟

به پشتی مبل تکیه دادم.

_ حقیقتش هنوز درست بهش فکر نکردم.

من ایران کسی رو ندارم بخوام برگردم.

_ ما اونجا برات خونه می گیرم و تمام امکانات رو برات محیا می کنیم.

پا روی پا انداختم، با اینکه از خدام بود همین امروز ایران برگردم،

اما خونسرد گفتم:

_ یه مدت به من فرصت بده، مدتی کارهامو درست کنم.

لبخندی زد

_ باشه اما زودتر بهم اطلاع بده باشه؟

_ حتما.

از جاش بلند شد.

_ خوب من دیگه برم.

_ خوشحالم کردی اومدی.

_ منم از دیدنت خوشحال شدم و امیدوارم بیشتر همو ببینیم.

سری تکون دادم.

بهراد رفت.

روی مبل نشستم.

دوباره فکرم پرواز کرد سمت ایران.

حتی فکر کردن به برگشت هم هیجان داشت.

یک هفته از رفتن بارما می گذره و این مدت هیچ خبری ازش ندارم.

آباژور توی سالن و روشن کردم و رفتم سمت اتاق، روی تخت دراز کشیدم.

با حس دستی لای موهام ترسیده چشم هام و باز کردم.

اما با دیدن بارما که لبه ی تخت نشسته بود، تو جام نیم خیز شدم.

_ سلام؛ کی اومدی؟

_ سلام؛ تازه رسیدم.

نگاهم به ساعت افتاد.

7 صبح رو نشون می داد.

دستش اومد...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_241


سمت صورتم و آروم روی گونه ام رو نوازش کرد.

نمی دونستم چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم.

فقط نگاهش کردم.

از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت،
سری تکون دادم.

این روز ها چقدر سر در گمم،
ودلم حال و هوای زندگی کردن می خواد.

آهی کشیدم و میز صبحانه رو چیدم.

بارما وارد آشپزخونه شد.

توی سکوت صبحانه خوردیم.

از جاش بلند شد گفت:

_ بیا سالن کارت دارم.

_ باشه.

استرس گرفتم یعنی چی می خواد بگه.

زود میزو جمع کردم و به سالن برگشتم،

روی مبل روبه روی بارما نشستم و با استرس چشم بهش دوختم.

نگاه خیره ای بهم انداخت گفت:

_ هنوز مصممی که برگردی ایران؟

سری تکون دادم.

ادامه داد

_ باشه به یه شرط می زارم برگردی.!

_ با نول گفتم : چه شرطی؟

نگاهش و به چشم هام دوخت گفت:

_ اول باید با من ازدواج کنی.

لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت.

دستم و سمت گلوم بردم.

و نگاه شوکه ام رو به نگاهش دوختم.

از جاش بلند شد و پشت بهم دست توی جیبش کرد گفت:

_ تو مگه برای انتقام نمی خوای برگردی؟

پس اول ما ازدواج می کنیم و بعد تو میتونی برگردی ایران .

فقط 6 ماه میمونی و برمیگردی.!

چرخید گفت :

_ اول ازدواج!

سالن و ترک کرد و با صدای بسته شدن درهای خونه ، چشم هام و بستم و قطره ی اشکی چکید روی گونه ام .

لب زدم :

_ خدایا چیکار کنم خدا...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_243

یک هفته می شد که جواب مثبت به بارما داده بودم.

توی این یک هفته بیشتر روزها از خونه بیرون می رفت.

نمی دونستم‌ که مشغول چه کاری هست، تو سالن نشسته بودم که در باز شد.

بارما اومد. از جام بلند شدم

سلامی زیر لب دادم.

سری تکون داد از چهره اش مشخص بود که خیلی خسته هست‌.

_میشه برام یه فنجون قهوه بیاری؟

_باشه الان.

رفتم سمت آشپزخانه؛ قهوه جوش و روی گاز گذاشتم بعد از آماده شدن قهوه به سالن برگشتم.

قهوه رو روی میز گذاشتم، خواستم برم اتاقم که گفت:

_بشین

روی مبل رو به روش نشستم و با استرس نگاهم و بهش دوختم.

کمی از قهوه اش رو خورد گفت:

_تمام مقدمات جشن انجام دادم، هفته بعد مراسمه.

بدون حرفی سرم و پایین انداختم.

اما نگاه خیره بارما رو روی خودم حس می کردم.
_می دونی که‌من یه آدم معمولی نیستم بخاطر همین باید مقدمات با شکوه ترین جشن رو فراهم کنیم.

لب زدم

+بله حق با شماست.

دیگه چیزی نگفت.

_می تونم برم اتاقم؟

دوباره نگاهی به سر تا پام انداخت

_بله

با لبخندی بلند شدم و به اتاقم رفتم.

چیزی تو قلبم بالا و پایین می شد.

در این که قرار هفته بعد زن رسمی بارما بشم در حالی که هیچ حسی بهش نداشتم کمی برام ناراحت کننده بود.

یک سالی می شد که بارما رو می شناسم و در کنارش زندگی میکنم .
اما چیز زیادی ازش نمی دونستم.

روی تخت دراز کشیدم و نگاهم و به سقف دوختم.

ناگهان چشمای یک نفر به ذهنم اومد که با چشماش من و از خود بیخود می کرد.

من مجذوب نگاه خیره اش شدم آخ که چقدر دلم برای نگاه های نم دارش تنگ شده بود.

تو مرد من بودی ، قلبم در نبودت چه دردایی که نکشیده اما تو بی خبر و درعین حال با بیخیالی تمام روز ها در نبود من سپری کردی.

باز هم همون حس دلتنگی و اضطراب و تشویش، ناخودآگاه اشکی روی گونه ام غلت خورد.

با دستم اشکامو پاک کردم.

حالا کمتر از یکماه دیگه می تونم برگردم ایران.

با اتفاقایی که اونجا برام افتاده بود دوباره حس نفرت در من جوانه زد و کل قلبم رو تسخیر کرد.

خوشحال از این که به زودی بر می گردم به پهلو دراز کشیدم.

حالا دیگه چیزی برام مهم نبود جز برگشت به ایران...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_244



از اینکه قرار بود کمتر از یک هفته همسر بارما بشم، هیچ حسی نداشتم.

باران به شدت می بارید.

هنوز بارما برنگشته بود.

کمی نگرانش شدم، با صدای در به خودم اومدم.

تند از اتاق بیرون اومدم.

با دیدن بارما که تلو تلو می خورد تعجب کردم!

سابقه نداشت مست کنه اما حالا...

یاد موقعی افتادم که ساشا مست می کرد،اما هیچ کسی سمتش نمی رفت!

آهی کشیدم و به سمت بارما رفتم

_ حالت خوبه؟

سر بلند کرد و چشم های قرمزشو بهم دوخت :

_ خوبم

بوی بد الکل آزارم داد و کمی به صورتم چین دادم.

زیر بازوشو گرفتم و تا اتاقش بردمش.

روی تخت گذاشتمش.

نفسی تازه کردم.

تند از اتاق خارج شدم و قهوه ی تلخی آماده کردم و دوباره به اتاق برگشتم.

پاهاش از تخت آویزان بود.

سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم وکفش هاشو از پاش در آوردم.

کمکش کردم تا به تاج تخت تکیه بده.

_ بیا کمی قهوه بخور حالت بهتر میشه.

بی حرف قهوه رو از دستم گرفت.

خواستم از اتاق بیرون بیام گفت:

_ بمون

دو دل لبه ی تخت نشستم.

نگاهش رو به دیوار رو به روش دوخت.

با صدایی که تحلیل رفته و کمی مست بود گفت:

_ پدرم سر کرده باند مافیای بزرگ بود.

از اونایی که همه ازش می ترسیدن و حساب می بردن.

مادرم بعد از به دنیا آوردن من مرد.

بعد از مرگ مادرم؛ پدرم دیگه همسر رسمی نگرفت.

البته همه ی اینارو دایه ام برام گفت.

هرچی بزرگ تر شدم، بیشتر می فهمیدم که کار پدرم چی هست.

تا اینکه ازم خواست جای اونو بگیرم.

حرفی نزدم و قبول کردم ...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_245



دانشجوی رشته ی مدیریت بودم که عاشق دختر چشم ابرو مشکی شدم.

دختری مهربان و شاد، چیزی که من هیچ وقت تو زندگیم ندیدم

گاهی دلم می خواست ساعت ها بشینم و به شیطنت هاش نگاه کنم.

یه روز دل و به دریا زدم و ازش خواستم تا باهم دوست بشیم.

خندید قبول کرد. از اون روز با هم بودیم.

هرچی بیشتر می گذشت عاشقش می شدم.

یه روز ازش خواستگاری کردم.

بهش گفتم:

_ دوست دارم.

اما جوابم چی شد

_ من *** دیگه ای رو دوست دارم.

باورم نمیشد، عایشه مال من نباشه.

از روزی که فهمید دوسش دارم، ازم دوری کرد.

اون از من فاصله گرفت و من از انسانیت!

غرق شدم تو کار پدرم؛ تا این که بعد از چند سال اتفاقی یکی از بچه های که می دونست عایشه رو دوست
دارم رو دیدم؛

و اونجا بود که فهمیدم عایشه برای همیشه رفته.

_کجا؟

_هیچکس نمی دونست.

وقتی برای قرارداد اومدم ایران و تو رو دیدم،لحظه ای حس کردم عایشه ایران اومده .

اما تو عایشه ی من نبودی ، کمی شبیه به اون بودی...

دلم می خواست حالا که عایشه رو ندارم تو رو داشته باشم.

به دست آوردنت سخت بود، اما به دست آوردمت.

اما امروز بعد از این همه سال، وقتی عایشه رو دیدم...

صداش لرزید.

آهی کشیدو گفت:

_ فهمیدم هنوزم عاشقشم.

نگاه بی فروغم رو بهش دوختم.

ادامه داد

_ من اونو شناختم.

اما عایشه منو نشناخت.

اون داشت تو بازار های نیویورک با رقاصگی زندگیشو می گذروند.

دلم نمی خواست برم سمتش، اما عشق که این حرفا سرش نمیشه.

رفتم جلو؛ وقتی رو به روش ایستادم.

لحظه ای شوکه شد اما بعدش...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_246

_خودش رو به نشناختن زد و خواست بره؛ می خواستم جلوش رو بگیرم تا نره، اما یاد غرور خرد شده ام افتادم.

گذاشتم بره ولی کسی رو برای تعقیبش فرستادم.

مکثی کرد.

سیبک گلوش بالا و پایین شد. ادامه داد

_این همه سال تو بدترین و پست ترین جای این شهر داشته زندگی می کرده.

دستم و آروم روی دستش گذاشتم گفتم:

_حالا با کی زندگی می کنه؟

_اینطور که معلومه تنهاست؛ همینه که دلمو دوباره لرزونده این که این دل لعنتی دوباره تمنا داشتنش و داره.

_بخاطر اینه که هنوز دوستش داری و عاشقشی.

از جاش بلند شد، فریاد زد

_حالا چیکار کنم که دوستش نداشته باشم؟ چیکار کنم که دل لعنتی من نخوادش همانطور که اون من و نخواست؟

از جام بلند شدم و روبروش ایستادم.

دو تا دستمو روی صورتش گذاشتمو سرش رو به سر خودم ثابت نگه داشتم.

چشم هامو به چشماش دوختم.

_حالا دارم بعد یک سال غم تو نگاهش و حس می کنم دردی که تو این همه مدت کشید داشتم احساس می کردم.

سکوت همیشگی.

این مرد برای من از هر مردی مردتر بود.

لبم و خیس کردم و گفتم:

_تو عایشه رو دوست داشتی درسته؟

سری تکون داد.

_پس باید الان حال یه عاشق و خوب بفهمی این که اونم کسی رو دوست داشته؛

اما حالا که سرنوشت دوباره شما رو در مسیر هم قرار داده چرا نمی خوای دوباره شانست و امتحان کنی؟

خیره نگاهم کرد و گفت:

_اما من قرار با تو ازدواج کنم، تو رو د..‌‌.

دستم روی لبش قرار دادم و گفتم:

_هیس، تو فقط من و بخاطر اینکه شبیهه عایشه ات بودم دوست داشتی و تصمیم به ازدواج گرفتی وگرنه بین ما هیچ حسی رد و بدل نشده،

تو بخاطر عشقت به عایشه به بدلش روی آوردی که حداقل کسیو کنارت داشته باشی که شب و روز نگاهت با نگاه عایشه تلاقی کنه...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_247



با تردید نگاهم کردو گفت:

_ حالا چیکار کنم؟

_ چرا نمیری باهاش صحبت کنی؟

_ اگه بازم قبولم نکنه چی ؟

_ تو برای خودت و عشقت داری میری جلو پس نباید فکر این باشی که اگه بازم ردم کنه چی ؟

نزار یه عمر حسرت بخوری کاش بهش گفته بودم.!

یهو کشیده شدم توی بغلش و سرشو توی گودی گردنم فرو برد.

و نفس عمیقی کشید.

دلم پر کشید برای آغوش همیشه گرمش،

بغض نشست توی گلوم.

حال این مردو درک می کردم.

سمت تخت رفتیم.

همین که دراز کشید خواستم از اتاق بیام بیرون که مچ دستم رو گرفت:

_ میشه شب رو اینجا بمونی ؟

برای اولین بار التماس رو توی چشم های نفوذ ناپذیرش دیدم.

سرم و بالا گرفتم.

خدایا این مرد کم به من کمک نکرده الان نوبت منه که کمی خوبی هاشو جبران کنم.

آروم کنارش نشستم و به تاج تخت تکیه دادم.

سرشو گذاشت روی پام.

دستم و آروم لای موهای مردونه اش سوق دادم.

چشم هاشو بست.

سرم و روی تاج تخت گذاشتم و چشم هام و بستم.

ذهنم پر کشید دوباره به گذشته.

به گذشته ای که برام فقط درد و حقارت به ارمغان آورد.

بغضم رو قورت دادم.

کم کم چشم هام گرم شد.

با احساس گردن درد شدید چشم هام و باز کردم،دستی به گردنم کشیدم.

اومدم تکون بخورم که نگاهم به بارما افتاد، هنوز سرش روی پاهام بود.

لبخندی زدم و سرش و آروم روی بالشت گذاشتم.

دستی به گردنم که از بد خوابی دیشب درد گرفته بود کشیدم.

و آروم از اتاق بیرون اومدم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_248


صبحانه ای آماده کردم،خواستم برم سمت اتاق که بارما آماده از اتاق خارج شد.

لبخندی زدم.

_ صبحت به خیر بیا صبحانه بخور.!

_ صبح توام به خیر دیرم شده باید برم.

_ یه لیوان شیر گرم بخور، بعد برو.

حرفی نزدو اومد سمت آشپزخونه.

لیوان شیر عسل و برداشت خورد.

خواست بره که گفتم:

_ بارما...

سوالی نگاهی بهم انداخت.

_ عایشه؟

_ حرفای دیشب و فراموش کن آدم مست خیلی چیزا میگه.

_ اما آدما تو مستی حقیقت هارو میگن.!

_ حقیقتی وجود نداره ویدیا

و آشپزخونه رو ترک کرد.

روی صندلی نشستم با صدای بسته شدن در آهی کشیدم و لیوان شیر و برداشتم.

دو روز از اون شبی که بارما از وجود عشقش حرف زده بود، می گذره.

رو به روی بارما نشستم و مجله ای رو برداشتم.

با صدای بارما سر بلند کردم.

_ مراسم و کمی عقب انداختم.

سری تکون دادم.

صدای کوبیده شدن در به گوش رسید.

متعجب سوالی به بارما نگاه کردم.

شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد.

به دنبالش از روی مبل بلند شدم.

رفت سمت در و درو باز کرد.

با دیدن مردی تعجب کردم.

به هندی گفت:

_ آقا اون خانم می خواست خودکشی کنه.!

کنار بارما ایستادم.

با صدای که معلوم بود نگران شده گفت:

_ الان کجاست؟

_ زود رسیدیم مثل این که قبلش درگیری خیابونی داشته؛ الان تو ماشینه.

فهمیدم منظورش عایشه است.

بارما همراه مرد سمت ماشین رفتن.
@vidia_kkk#پارت_248


صبحانه ای آماده کردم،خواستم برم سمت اتاق که بارما آماده از اتاق خارج شد.

لبخندی زدم.

_ صبحت به خیر بیا صبحانه بخور.!

_ صبح توام به خیر دیرم شده باید برم.

_ یه لیوان شیر گرم بخور، بعد برو.

حرفی نزدو اومد سمت آشپزخونه.

لیوان شیر عسل و برداشت خورد.

خواست بره که گفتم:

_ بارما...

سوالی نگاهی بهم انداخت.

_ عایشه؟

_ حرفای دیشب و فراموش کن آدم مست خیلی چیزا میگه.

_ اما آدما تو مستی حقیقت هارو میگن.!

_ حقیقتی وجود نداره ویدیا

و آشپزخونه رو ترک کرد.

روی صندلی نشستم با صدای بسته شدن در آهی کشیدم و لیوان شیر و برداشتم.

دو روز از اون شبی که بارما از وجود عشقش حرف زده بود، می گذره.

رو به روی بارما نشستم و مجله ای رو برداشتم.

با صدای بارما سر بلند کردم.

_ مراسم و کمی عقب انداختم.

سری تکون دادم.

صدای کوبیده شدن در به گوش رسید.

متعجب سوالی به بارما نگاه کردم.

شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد.

به دنبالش از روی مبل بلند شدم.

رفت سمت در و درو باز کرد.

با دیدن مردی تعجب کردم.

به هندی گفت:

_ آقا اون خانم می خواست خودکشی کنه.!

کنار بارما ایستادم.

با صدای که معلوم بود نگران شده گفت:

_ الان کجاست؟

_ زود رسیدیم مثل این که قبلش درگیری

1401/05/09 13:01

خیابونی داشته؛ الان تو ماشینه.

فهمیدم منظورش عایشه است.

بارما همراه مرد سمت ماشین رفتن.
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_249


کنار در ورودی ایستادم.

بعد از چند دقیقه نگاهم به بارما افتاد،

در حالی که زنی در آغوشش بود به سمت خونه اومد.

موهای بلندش روی هوا معلق بود و چهره ی سفیدش به زردی می زد.

جای خراش و کبودی روی بازوهای برهنه اش به خوبی قابل دیدن بود.

لحظه ی یاد خودم افتادم.

وقتی کتک می خوردم کسی رو نداشتم.

از جلوی درکنار رفتم؛ بارما وارد خونه شد.

از تک تک حرکاتش استرس می بارید.

خواستم در اتاقشو باز کنم که گفت:

_ نه اتاق تو.

باشه ای زیر لب گفتم و در اتاقم و باز کردم.!

تخت و مرتب کردم.

بارما عایشه رو آروم روی تخت گذاشت؛

از اتاق بیرون اومدم.

ظرفی پر از آب کردم و چند تا دستمال تمیز از داخل کشو برداشتم.

جعبه ی کمک های اولیه رو هم برداشتم و به اتاق برگشتم.

بارما کنار تخت روی صندلی نشسته بود و نگاهش خیره ی عایشه بود.

حالا که دقت می کنم، توی نگاه اول چهره اش شبیه چهره ی قبلی من بود.

لبه ی تخت نشستم و دستمالو کمی مرطوب کردم.

روی بازوها و گردنش رو دستمال کشیدم.

با صدای در بارما از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با مردی که کیف بزرگ چرم اصل

مشکی دستش بود، وارد اتاق شد و شروع به صحبت کرد.

مرد اومد بالای سر عایشه و نبض دستش رو گرفت.

سرمی از توی کیفش در آورد و به دستش وصل کرد...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_250


دکتر بعد از چک کردن عایشه رفت.

بارما هنوز خیره به عایشه بود.

از اتاق بیرون اومدم، باید چیزی براش درست می کردم.

دست به کار شدم و کمی سوپ براش بار گذاشتم.

قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم.

بعد از آماده شدن دو فنجون قهوه روی سینی چیدم و آروم سمت اتاق رفتم.

درو باز کردم، بارما هنوز روی صندلی نشسته بود.

اما با سر انگشتاش پشت دست عایشه که کمی کبود بود رو نوازش می کرد.

آروم پام داخل اتاق گذاشتم.

سرش و بلند کرد.

نگاهش انگار سردرگم و کلافه بود؛
مثل آدمی که تو بد ترین شرایط زندگیش سر دو راهی گیر کرده باشه.

لبخندی زدم و سینی قهوه رو کمی بالا آوردم.

_ می دونم خسته شدی برات قهوه آوردم.

سری تکون داد و از جاش بلند شد.

_ ممنون بریم سالن.

_ البته.!

جلو تر از بارما از اتاق خارج شدم.

روی مبل دو نفره ای نشستم.

بارما هم اومد و با فاصله کنارم نشست،

فنجون قهوه اش رو برداشت گفت:

_ چرا باید دست به خودکشی بزنه؟

آهی کشیدم

_ آدم ها وقتی از زمین و زمان نا امید میشن و حس می کنن یه موجود اضافه هستن ترجیح میدن دست به این کار بزنن.

چرخیدو نگاهی بهم انداخت.

_ تو چرا دست به این کار نزدی؟

لبخند پر از دردی زدم.

_ چون من روزو شبم رو به امید این که یه روز می تونم انتقام بگیرم سر کردم.

_ هنوزم می خوای برگردی؟

نگاهم رو به چشم هاش دوختم.

و آروم به معنای آره پلک زدم ... @vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_231


بدون جلب توجه به سمت پله هایی که به طبقه ی بالای کافه وصل می شد
رفتم.

از پله ها اروم و با دقت بالا رفتم.

بهراد با دیدنم از جاش بلند شد، اومد سمتم، در دو قدمیم ایستاد.

لبخندی زد گفت :

_ ممنونم که اومدی

لبخندی زدم

_ چرا نباید به دیدن دوست و هم زبانم نمی اومدم؟

صندلی و به رسم ادب عقب کشید

با لبخند روی صندلی نشستم.

بهراد رو به روم نشست گفت :

_ آقای کاپور خوبن ؟

سری تکون دادم

_ بله، سلام رسوندن.

گارسون برای سفارش اومد.

بهراد قهوه سفارش داد.

با رفتن گارسون بهراد گفت:

_ ویدا یه پیشنهاد کاری داشته باشی قبول میکنی؟

به صندلیم تکیه دادم.

متفکر چشم به چشم هاش دوختم.

_ تا اون پیشنهاد کاری چی باشه...

_ خوب میدونی، خاندان ما جزو خانواده هایی هستن که تو کار مد و فشن هستن،

و برادرهای من شرکت بزرگی دارن.

راستش از اون شبی که فستیوال اجرای زیباتو دیدم، فکرو ذهنم و درگیر کردی.

و به برادرم پیشنهاد دادم.

قیافه ام رو متعجب کردم و کمی به جلو خم شدم.

_ چی پیشنهادی؟

_ خوب من بهش گفتم طبق آشناییت که از قبل داشتیم براش از کارت تعریف کردم، و اون خیلی مشتاقه تورو از نزدیک ببینه،

و این که یه قرار داد کاری ببندین.

نظرت چیه؟

دستم و زیر چونه ام زدم و گفتم :

_ به نظرت من شهرت و کار و در آمدی که توی نیویورک دارم و ول

میکنم میرم ایران؟

به جلو خم شد

_ ببین ویدا من می دونم تو اینجا همه چی داری،

اما چطوره یه سر به کشور خودتم بزنی؟

_ باید راجبش فکر کنم.

یهو دستشو گذاشت روی دستم

_ ویدا به این موضوع خوب فکر کن باشه؟

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_232


سری تکون دادم و از جام بلند شدم.

با ذهنی درگیر با بهراد خداحافظی کردم و از کافه بیرون زدم.

سوار ماشین شدم.

بغضی از سال های قبل باهام عجین شده بود و امشب توی گلوم بالا و پایین می شد.

ناگهان خیسی روی گونه هام مرا از افکار گذشته بیرون‌کشید.

دستی به روی گونه هام‌ کشیدم

نفس عمیقی از وجودم بیرون دادم.

همین که ماشین نگه داشت، با عجله از ماشین پیاده شدم.

وارد خونه شدم، بغض نیمه شکسته ام بار دیگر شکست

و اشک هام روی گونه ام جاری شد.

باورم نمی شد فرصت انتقام گرفتن انقدر زود برام محیا شده باشه.

مثل دیوونه ها شده بودم.

با پشت دست کشیدم روی صورتم،

میون گریه هق زدم.

ویدیای لعنتی گریه کردنت برای چیه؟

داری بعد از یک سال بر می گردی کشورت،

اونم به عنوان یه آدم شناخته شده.

هوا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه اومد.

سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

بارما نگاهش و بهم دوخت و روی چشم هام مکث کرد

_ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

نمی دونستم بهش بگم یا نه؟

بی حوصله و دلتنگ از در اتاق فاصله گرفتم،

راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم.

یهو مچ دستم و گرفت و کشید سمت خودش.

چون کارش ناگهانی بود،

پرت شدم تخت سینه اش.

دستم و روی سینه اش گذاشتم و خواستم ازش فاصله بگیرم.

عصبی گفت :

_ تو امروز دیدن بهراد رفته بودی، چیزی شده؟

چونه ام لرزید و اشک توی چشم هام حلقه زد.

چونه ام رو توی دستش گرفت و کلافه غرید
_ میگی چی شده؟ یا آدم هام رو بفرستم سر وقتش.

سری تکون دادم و اشکم چیکد روی گونه ام.

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_233


_ می گی چی شده یا نه؟

ازش فاصله گرفتم.

با نگرانی و استرسی که داشتم چرخی دور سالن زدم و روی مبل نشستم و شروع به تکون دادم پاهام کردم.

_ تو می دونی بهراد کیه؟

_ باید بدونم کیه؟!

دستام و روی گونه های ملتهبم گذاشتم.

بلند شدم به دیوار تکیه دادم.

_ بهراد برادر شاهو و ساشاس.

چشم هاش از تعجب تنگ کرد

_ الان باید بدونم ؟ چرا زودتر بهم‌نگفتی؟ چرا من اخرین نفری که باید بفهمم؟

قدمی سمتش برداشتم

_ فکر کردم می دونی!

پوزخندی زد گفت:
_ خوب

کمی هول کردم .

_ ازم خواست تا برگردم ایران.

_ مگه فهمیده تو ویدیا هستی؟

دستم و تکون دادم

_ نه ؛ نه!

گفت :

_ یه مدل می خوان و از کار من خوشش اومده.

بارما دستشو بالا آورد گفت :

_ تو هم‌حتما قبول کردی؟

_ بارما این بهترین فرصته برای من.

_ پرسیدم تو قبول کردی بری؟

_ هنوز نه.

سری تکون داد

_ خوبه،چون تو جایی نمیری!

لحظه ای حس کردم قلبم ایستاد و روح از بدنم جدا شد.

با لکنت گفتم :
_ تو ... تو ... نمی زاری من برم؟

_ پس چی ؟فکر کردی اجازه میدم برگردی؟

با صدای لرزونی گفتم :

_ اما من می خوام برم.

_ تو بدون اجازه من جایی نمیری فهمیدی؟

یادت که نرفته تو رو توی قمار باخت شوهر خوش غیرتت نکنه اینم فراموش کردی؟!

سری تکون دادم

_ من فقط میرم برای انتقام.

_ هه انتقام ؟!

دیگه نتونستم وزنم رو نگه دارم، با زانو روی زمین نشستم.

_ آره، ازت خواهش می کنم بزار برم.

کلافه دستی لای موهاش کشید.

_من بهت اجازه نمی دم بری

و می دونی بدون اجازه ی من حتی جرات پاتو از این خونه بیرون گذاشتنم نداری.

_ تو رو خدا بزار برم. این یه فرصت برای منه.

رفت سمت اتاقش

_ حرفامونو زدیم، پس لازم نمی دونم ادامه بدیم.

فردا باید برای تبلیغات ادکلن بری، برو استراحت کن که صبح کسل نباشی.
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_234


باورم نمی شد .

بارما اجازه نده برم .

الآن که بهترین فرصت برای انتقام گرفتن بود .

دستم و مشت کردم و کوبیدم زمین .

خدایا چیکار کنم .

با تنی خسته از جام بلند شدم و با قدم های سنگین سمت اتاق رفتم ،

با تنی بی جون روی تخت افتادم .

اشک ریختم و هق زدم .

چطور بارما میتونه بگه نرم ؟؟؟؟

یک سال فقط به فکر انتقام بودم ،

به فکر برگشت بودم .

سرم و توی بالشت فرو کردم .

فریاد خفه ای کشیدم .

چشم هام سنگین شدن و به خواب رفتم ،

صبح با تکون دستی چشم هام و باز کردم .

پلک هام سنگین بودن .

بارما اخمی کرد .

_ هنوز خوابی پاشو تا یکه ساعت دیگه باید شرکت تبلیغاتی باشیم .

بی حال ازجام بلند شدم .

بارما از اتاق بیرون رفت .

سمت حموم رفتم .

آب ولرم که ریخت روی تن برهنه ام ،

کمی حالم بهتر شد .

حوله ام رو دورم گرفتم و از حموم بیرون اومدم .

موهامو خشک کردم .

لباسامو پوشیدم .

نگاهی توی آینه به خودم انداختم و از اتاق و ترک کردم

بارما با دیدنم از روی مبل بلند شد .

رفت سمت در و از خونه خارج شد .
شونه ای بالا انداختم از دیشب تا حالا فقط اخم کرده از دنبالش رفتم .

سوار ماشین شدیم .

ماشین کنار ساختمون بزرگی نگه داشت .

هردو پیاده شدیم و به سمته ساختمون رفتیم .

نگهبان با دیدنمون درو باز کرد .

وارد سالن بزرگی شدیم .

رییس شرکت با دیدن بارما دستی تکون دادو اومد سمتمون .

با بارما دست داد .

دستشو گرفت سمتم لبخندی زدم و دستشو فشردم .

هردو شروع به صحبت کردن .

نگاهی به سالن بزرگ انداختم که همه در حال کار بودن ،

و داشتن وسایل فیلم برداری رو اماده میکردن
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_235


آماده می کردن .

مرد از بارما فاصله گرفت .

بارما دستش و گذاشت پشت کمرم گفت : _ بهتره بری لباساتو عوض کنی .

و اشاره ای به زنی کرد .

زن اومد سمتمون و بارما چیزی بهش گفت .

زن نگاهی بهم انداخت و همراه هم به اتاقی رفتیم .

لباس کوتاه سفیدی رو گرفت سمتم .

لباسو از دستش گرفتم و رفتم اتاقک پرو لباس رو پوشیدم .

فیت تنم بود .

از اتاق بیرون اومدم .

اشاره کرد روی صندلی بشینم .

روی صندلی نشستم .

با مهارت شروع به درست کردن موهام کرد .

میکاپی به صورتم زد و کفش های مشکی پاشنه داری رو کنار پاهام گذاشت .

از اتاق بیرون رفت .

خم شدم و کفش هارو پوشیدم .

از جام بلند شدم که قامت بلند بارما تو چهارچوب در نمایان شد .

با دیدنم اومد سمتم و با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد .

دستش اومد سمته صورتم و تیکه موی که روی صورتم افتاده بود رو ،

از صورتم کنار زد .

با سر انگشتاش آروم روی گونه ام کشید .

زمزمه کرد
_ مثل اولین دیدارمون زیبایی .

و ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت .

دستم و روی گونه ام گذاشتم .

اما هیچ حسی به تعریفی که بارما ازم کرد نداشتم .

میدونستم این قلب لعنتی هنوز یکی دیگه رو دوست داره ...!

دوباره با یاد آوری پیشنهاد بهراد ، چیزی توی دلم تکون خورد .

باید بارمارو راضی می کردم و به ایران برمی گشتم‌.

از اتاق بیرون اومدم .

بارما چیزهایی برام توضیح داد .

سری به معنی فهمیدن تکون دادم و سمت کاناپه ی قرمز رنگ روی سکوی سفید رفتم .

روی کاناپه لم دادم و یکی از پاهام رو ........
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_236


پام و کشیدم تو شکمم و موهام پخش روی شونه های برهنه ام کردم.

با ناز در شیشه ی ادکلن و باز کردم و آروم آوردم نزدیک صورتم بردم و

چشم هام و بستم و لبخندی زدم با لذت بو کشیدم.

سکانس بعدی هم از جام بلند شدم.

موهام با بادی که از پنکه ی روبه روم می اومد رو هوا پخش بود.

ادکلن و گرفتم نزدیک سینه ام دو پیس زدم.

و همزمان چشمکی،صدای دست ها بلند شد.

بارما اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد.

_ کارت مثل همیشه عالی و بی نقص بود.

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

بعد از یک روز کاری خسته کننده به خونه برگشتیم.

چیزی برای شام درست کردم.

بعد از شام بود بارما خواست بره اتاقش

که بازوشو گرفتم.

سوالی نگاهی بهم انداخت.

_ میشه صحبت کنیم.

اخمی کرد

_ راجب چی؟

_ یه لحظه میشینی؟

سری تکون داد و با بی میلی روی مبل نشست.

روی مبل تک نفره رو به روش نشستم.

دست هامو توی هم قلاب کردم.

با استرس نگاهی بهش انداختم،

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

پا رو پا انداخت با جدیت تمام گفت:

_ منتظرم .

لبهامو با زبون خیس کردم،

سریع گفتم:

_ من می خوام برگردم.

ابرویی بالا انداخت.

_ دیشب صحبت هامونو کردیم.

_آره اما ازت خواهش می کنم.

از جاش بلند شد گفت :

_ نمی خوام چیزی بشنوم پس بحث کردن‌و ادامه دادن بی فایده هست.

زود روی زمین نشستم و پاوش و گرفتم.

_ ازت خواهش می کنم بزار برگردم.

قول می دم کارم‌تو ایران تموم شد برگردم‌ و اونجا نمونم.

بزار برگردم نمیدونی درد تهمت و حقارت چقدر سخته.

هرشب به امید انتقام شبتا و صبح کنی تو نمیدونی چقدر دردناکه...
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_237



اینکه بی گناه باشی و اما نتونی از خودت دفاع کنی،

حتی خانواده ی خودتم باورت نداشته باشن و ترکت کنن خیلی سخته

خواهش می کنم بزار برگردم.

بارما پاشو از توی دستم بیرون کشید

_ حرف من همونیه که گفتم.

تو حق نداری برگردی، دیگه ام نمی خوام این بحث و ادامه بدی.

و رفت سمت اتاقش.

من موندم و یه دنیا درد و بغضی که مثل مار چنبره زده تو گلوم بالا و پایین می شد .

خدایا چیکار کنم؟

چرا راضی نمیشه تا برگردم؟

از روی زمین بلند شدم و با قلبی پر از درد به سمت اتاقم رفتم.

یک هفته می شد نه خواب داشتم، نه خوراک.

کارم فقط اشک ریختن بود.

از صبح یک ریز بارون می باره.

روی صندلی گهواره ای کنار شومینه نشسته بودم و نگاهم رو به رقص آتیش

دوخته بودم که در باز شد.

سر بلند کردم.

نگاه گذرایی به بارما انداختم.

کیف و کتشو گذاشت روی مبل.

از چهره اش معلوم بود که چقدر خسته هست.

نگاهم رو ازش گرفتم.

صداش از فاصله ی کمی به گوشم رسید.

_ یعنی دلت می خواد برگردی ایران؟

سریع سرم رو چرخوندم و نگاهم رو بهش دوختم.

پوزخند کجی زد گفت :

_ یه شرط دارم . اگر قبول کردی می تونی برگردی ایران.!

با صدای پر از ترس گفتم :

_ چی شرطی داری؟

دستی لای موهاش برد گفت:

_ عجله نکن میفهمی.

فردا برای یک هفته از نیویورک می ریم باید قراردادی ببندم .

_ من و هم باید حضور داشته باشم؟

برای اولین بار عصبی گفت ...
@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_238


نگاه پر از خشمی بهم انداخت گفت:

_ لازم نمی بینم تو رو وسط یه عالمه مافیا ببرم .

چیزی توی دلم تکون خورد .

نمیدونم ترس بود ، یا چیز دیگر ؟

_ اما خودت چی؟

_ نمی خواد نگران من باشی.

من از پس کارهای خودم بر میام.

دیگه حرفی نزدم.

شام و آماده کردم و هر دو در سکوت شاممون و خوردیم.

اما دل تو دلم نبود.

قراره چه اتفاقی بیفته؟

دلم گواه خوبی نمی داد.

شب رو با استرس و ناراحتی خوابیدم.

صبح زود بیدار شدم.

آروم از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به اتاق بارما انداختم.

به پهلو خوابیده بود.

سمت آشپزخونه رفتم.

و صبحانه آماده کردم.

صدای آب از اتاق بارما می اومد.

حتما بیدار شده و رفته دوش بگیره.

بعد ار چند دقیقه آماده با کیف کوچکی در دستش از اتاقش بیرون اومد.

_ سلام .

_ سلام صبح بخیر ، صبحانه آماده است.

سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .

چایی ریختم و کنارش گذاشتم .

بعد از خوردن صبحانه از جاش بلند شد رفت سمت در به دنبالش رفتم.

چرخید و خیلی ناگهانی بغلم کرد.

کنار گوشم آروم لب زد

_ مراقب خودت باش، توی این یک هفته ای که نیستم سعی کن

جایی نری، زود بر می گردم.

چشم هام و به معنی باشه بازو بسته کردم.

گونه ام رو بوسید و از در بیرون رفت.

_ تو هم مراقب خودت باش.

نگاه خیره ای بهم انداخت و رفت...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_239

درو بستم و پشت به در تکیه دادم.

نگاهی به سالن سوت و کور انداختم.

این روزها چقدر هوای دلم ابری می شد.

یاد خونه ی پدریم و خواهرام افتادم.

دلم بد هوای مادرم رو کرد.

پدری که مرا نپذیرفت.!

آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم.

چند روزی از رفتن بارما می گذره.

روزها بی حوصله و کسل کننده برام می گذشت.

از وقتی بهراد اون پیشنهادو بهم داده، دلم هوای ایران رفتن رو کرده

و می خوام هرچی زودتر برگردم.

با صدای زنگ در به خودم اومدم.

متعجب از این که کی می تونه باشه سمت در رفتم.

از چشمی نگاهی به بیرون انداختم.

با دیدن بهراد هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم.

پشتی درو برداشتم و آروم درو باز کردم.

بهراد با دیدنم لبخندی زد و گلی که دستش بودو گرفت سمتم.

_ سلام بر بانوی زیبای شرقی.!

لبخندی زدم و دسته گل رو از دستش گرفتم.

_ سلام خیلی خوش اومدی،از اینورا؟

همین طور که وارد خونه می شد گفت:

_ دیدم خبری ازت نیست خواستم خودم بیام.

_ خوشحالم کردی، بشین.

بهراد روی مبل نشست.

گلدون کریستالی رو برداشتم پر از آب کردم و گل ها رو توش با مهارت چیدم.

با ظرف میوه به سالن برگشتم و رو به روی بهراد نشستم.

_ از خانواده خبر داری؟ خوبن؟

_ خوب که نمی شه گفت، بد نیستن!

_ راستی گفتی چند تا برادر و خواهر بودین؟

_ ما فقط پنج تا برادریم.

ساشا از همه بزرگتره.

با اوردن اسم ساشا احساس کردم چیزی توی دلم تکون خورد و یاد چشم های همیشه اشک دارش افتادم ...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59

#پارت_240


از روی ناچاری لبخندی زدم.

_ شما خودتون چندمین فرزندین؟

لبخندی زد.

_ می تونیم راحت باشیم انقدر رسمی حرف زدن باعث میشه نتونم راحت باشم

کمی میوه تو بشقابم گذاشتم.

_ باشه.

_ الان خوب شد من فرزند آخریم.

_ پس بقیه حتما ازدواج کردن؟

_ بگی نگی آره.

راستش چی شد تصمیمت؟

به پشتی مبل تکیه دادم.

_ حقیقتش هنوز درست بهش فکر نکردم.

من ایران کسی رو ندارم بخوام برگردم.

_ ما اونجا برات خونه می گیرم و تمام امکانات رو برات محیا می کنیم.

پا روی پا انداختم، با اینکه از خدام بود همین امروز ایران برگردم،

اما خونسرد گفتم:

_ یه مدت به من فرصت بده، مدتی کارهامو درست کنم.

لبخندی زد

_ باشه اما زودتر بهم اطلاع بده باشه؟

_ حتما.

از جاش بلند شد.

_ خوب من دیگه برم.

_ خوشحالم کردی اومدی.

_ منم از دیدنت خوشحال شدم و امیدوارم بیشتر همو ببینیم.

سری تکون دادم.

بهراد رفت.

روی مبل نشستم.

دوباره فکرم پرواز کرد سمت ایران.

حتی فکر کردن به برگشت هم هیجان داشت.

یک هفته از رفتن بارما می گذره و این مدت هیچ خبری ازش ندارم.

آباژور توی سالن و روشن کردم و رفتم سمت اتاق، روی تخت دراز کشیدم.

با حس دستی لای موهام ترسیده چشم هام و باز کردم.

اما با دیدن بارما که لبه ی تخت نشسته بود، تو جام نیم خیز شدم.

_ سلام؛ کی اومدی؟

_ سلام؛ تازه رسیدم.

نگاهم به ساعت افتاد.

7 صبح رو نشون می داد.

دستش اومد...

@vidia_kkk

1401/05/09 12:59