The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_241


سمت صورتم و آروم روی گونه ام رو نوازش کرد.

نمی دونستم چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم.

فقط نگاهش کردم.

از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت،
سری تکون دادم.

این روز ها چقدر سر در گمم،
ودلم حال و هوای زندگی کردن می خواد.

آهی کشیدم و میز صبحانه رو چیدم.

بارما وارد آشپزخونه شد.

توی سکوت صبحانه خوردیم.

از جاش بلند شد گفت:

_ بیا سالن کارت دارم.

_ باشه.

استرس گرفتم یعنی چی می خواد بگه.

زود میزو جمع کردم و به سالن برگشتم،

روی مبل روبه روی بارما نشستم و با استرس چشم بهش دوختم.

نگاه خیره ای بهم انداخت گفت:

_ هنوز مصممی که برگردی ایران؟

سری تکون دادم.

ادامه داد

_ باشه به یه شرط می زارم برگردی.!

_ با نول گفتم : چه شرطی؟

نگاهش و به چشم هام دوخت گفت:

_ اول باید با من ازدواج کنی.

لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت.

دستم و سمت گلوم بردم.

و نگاه شوکه ام رو به نگاهش دوختم.

از جاش بلند شد و پشت بهم دست توی جیبش کرد گفت:

_ تو مگه برای انتقام نمی خوای برگردی؟

پس اول ما ازدواج می کنیم و بعد تو میتونی برگردی ایران .

فقط 6 ماه میمونی و برمیگردی.!

چرخید گفت :

_ اول ازدواج!

سالن و ترک کرد و با صدای بسته شدن درهای خونه ، چشم هام و بستم و قطره ی اشکی چکید روی گونه ام .

لب زدم :

_ خدایا چیکار کنم خدا...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_243

یک هفته می شد که جواب مثبت به بارما داده بودم.

توی این یک هفته بیشتر روزها از خونه بیرون می رفت.

نمی دونستم‌ که مشغول چه کاری هست، تو سالن نشسته بودم که در باز شد.

بارما اومد. از جام بلند شدم

سلامی زیر لب دادم.

سری تکون داد از چهره اش مشخص بود که خیلی خسته هست‌.

_میشه برام یه فنجون قهوه بیاری؟

_باشه الان.

رفتم سمت آشپزخانه؛ قهوه جوش و روی گاز گذاشتم بعد از آماده شدن قهوه به سالن برگشتم.

قهوه رو روی میز گذاشتم، خواستم برم اتاقم که گفت:

_بشین

روی مبل رو به روش نشستم و با استرس نگاهم و بهش دوختم.

کمی از قهوه اش رو خورد گفت:

_تمام مقدمات جشن انجام دادم، هفته بعد مراسمه.

بدون حرفی سرم و پایین انداختم.

اما نگاه خیره بارما رو روی خودم حس می کردم.
_می دونی که‌من یه آدم معمولی نیستم بخاطر همین باید مقدمات با شکوه ترین جشن رو فراهم کنیم.

لب زدم

+بله حق با شماست.

دیگه چیزی نگفت.

_می تونم برم اتاقم؟

دوباره نگاهی به سر تا پام انداخت

_بله

با لبخندی بلند شدم و به اتاقم رفتم.

چیزی تو قلبم بالا و پایین می شد.

در این که قرار هفته بعد زن رسمی بارما بشم در حالی که هیچ حسی بهش نداشتم کمی برام ناراحت کننده بود.

یک سالی می شد که بارما رو می شناسم و در کنارش زندگی میکنم .
اما چیز زیادی ازش نمی دونستم.

روی تخت دراز کشیدم و نگاهم و به سقف دوختم.

ناگهان چشمای یک نفر به ذهنم اومد که با چشماش من و از خود بیخود می کرد.

من مجذوب نگاه خیره اش شدم آخ که چقدر دلم برای نگاه های نم دارش تنگ شده بود.

تو مرد من بودی ، قلبم در نبودت چه دردایی که نکشیده اما تو بی خبر و درعین حال با بیخیالی تمام روز ها در نبود من سپری کردی.

باز هم همون حس دلتنگی و اضطراب و تشویش، ناخودآگاه اشکی روی گونه ام غلت خورد.

با دستم اشکامو پاک کردم.

حالا کمتر از یکماه دیگه می تونم برگردم ایران.

با اتفاقایی که اونجا برام افتاده بود دوباره حس نفرت در من جوانه زد و کل قلبم رو تسخیر کرد.

خوشحال از این که به زودی بر می گردم به پهلو دراز کشیدم.

حالا دیگه چیزی برام مهم نبود جز برگشت به ایران...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_244



از اینکه قرار بود کمتر از یک هفته همسر بارما بشم، هیچ حسی نداشتم.

باران به شدت می بارید.

هنوز بارما برنگشته بود.

کمی نگرانش شدم، با صدای در به خودم اومدم.

تند از اتاق بیرون اومدم.

با دیدن بارما که تلو تلو می خورد تعجب کردم!

سابقه نداشت مست کنه اما حالا...

یاد موقعی افتادم که ساشا مست می کرد،اما هیچ کسی سمتش نمی رفت!

آهی کشیدم و به سمت بارما رفتم

_ حالت خوبه؟

سر بلند کرد و چشم های قرمزشو بهم دوخت :

_ خوبم

بوی بد الکل آزارم داد و کمی به صورتم چین دادم.

زیر بازوشو گرفتم و تا اتاقش بردمش.

روی تخت گذاشتمش.

نفسی تازه کردم.

تند از اتاق خارج شدم و قهوه ی تلخی آماده کردم و دوباره به اتاق برگشتم.

پاهاش از تخت آویزان بود.

سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم وکفش هاشو از پاش در آوردم.

کمکش کردم تا به تاج تخت تکیه بده.

_ بیا کمی قهوه بخور حالت بهتر میشه.

بی حرف قهوه رو از دستم گرفت.

خواستم از اتاق بیرون بیام گفت:

_ بمون

دو دل لبه ی تخت نشستم.

نگاهش رو به دیوار رو به روش دوخت.

با صدایی که تحلیل رفته و کمی مست بود گفت:

_ پدرم سر کرده باند مافیای بزرگ بود.

از اونایی که همه ازش می ترسیدن و حساب می بردن.

مادرم بعد از به دنیا آوردن من مرد.

بعد از مرگ مادرم؛ پدرم دیگه همسر رسمی نگرفت.

البته همه ی اینارو دایه ام برام گفت.

هرچی بزرگ تر شدم، بیشتر می فهمیدم که کار پدرم چی هست.

تا اینکه ازم خواست جای اونو بگیرم.

حرفی نزدم و قبول کردم ...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_245



دانشجوی رشته ی مدیریت بودم که عاشق دختر چشم ابرو مشکی شدم.

دختری مهربان و شاد، چیزی که من هیچ وقت تو زندگیم ندیدم

گاهی دلم می خواست ساعت ها بشینم و به شیطنت هاش نگاه کنم.

یه روز دل و به دریا زدم و ازش خواستم تا باهم دوست بشیم.

خندید قبول کرد. از اون روز با هم بودیم.

هرچی بیشتر می گذشت عاشقش می شدم.

یه روز ازش خواستگاری کردم.

بهش گفتم:

_ دوست دارم.

اما جوابم چی شد

_ من *** دیگه ای رو دوست دارم.

باورم نمیشد، عایشه مال من نباشه.

از روزی که فهمید دوسش دارم، ازم دوری کرد.

اون از من فاصله گرفت و من از انسانیت!

غرق شدم تو کار پدرم؛ تا این که بعد از چند سال اتفاقی یکی از بچه های که می دونست عایشه رو دوست
دارم رو دیدم؛

و اونجا بود که فهمیدم عایشه برای همیشه رفته.

_کجا؟

_هیچکس نمی دونست.

وقتی برای قرارداد اومدم ایران و تو رو دیدم،لحظه ای حس کردم عایشه ایران اومده .

اما تو عایشه ی من نبودی ، کمی شبیه به اون بودی...

دلم می خواست حالا که عایشه رو ندارم تو رو داشته باشم.

به دست آوردنت سخت بود، اما به دست آوردمت.

اما امروز بعد از این همه سال، وقتی عایشه رو دیدم...

صداش لرزید.

آهی کشیدو گفت:

_ فهمیدم هنوزم عاشقشم.

نگاه بی فروغم رو بهش دوختم.

ادامه داد

_ من اونو شناختم.

اما عایشه منو نشناخت.

اون داشت تو بازار های نیویورک با رقاصگی زندگیشو می گذروند.

دلم نمی خواست برم سمتش، اما عشق که این حرفا سرش نمیشه.

رفتم جلو؛ وقتی رو به روش ایستادم.

لحظه ای شوکه شد اما بعدش...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_246

_خودش رو به نشناختن زد و خواست بره؛ می خواستم جلوش رو بگیرم تا نره، اما یاد غرور خرد شده ام افتادم.

گذاشتم بره ولی کسی رو برای تعقیبش فرستادم.

مکثی کرد.

سیبک گلوش بالا و پایین شد. ادامه داد

_این همه سال تو بدترین و پست ترین جای این شهر داشته زندگی می کرده.

دستم و آروم روی دستش گذاشتم گفتم:

_حالا با کی زندگی می کنه؟

_اینطور که معلومه تنهاست؛ همینه که دلمو دوباره لرزونده این که این دل لعنتی دوباره تمنا داشتنش و داره.

_بخاطر اینه که هنوز دوستش داری و عاشقشی.

از جاش بلند شد، فریاد زد

_حالا چیکار کنم که دوستش نداشته باشم؟ چیکار کنم که دل لعنتی من نخوادش همانطور که اون من و نخواست؟

از جام بلند شدم و روبروش ایستادم.

دو تا دستمو روی صورتش گذاشتمو سرش رو به سر خودم ثابت نگه داشتم.

چشم هامو به چشماش دوختم.

_حالا دارم بعد یک سال غم تو نگاهش و حس می کنم دردی که تو این همه مدت کشید داشتم احساس می کردم.

سکوت همیشگی.

این مرد برای من از هر مردی مردتر بود.

لبم و خیس کردم و گفتم:

_تو عایشه رو دوست داشتی درسته؟

سری تکون داد.

_پس باید الان حال یه عاشق و خوب بفهمی این که اونم کسی رو دوست داشته؛

اما حالا که سرنوشت دوباره شما رو در مسیر هم قرار داده چرا نمی خوای دوباره شانست و امتحان کنی؟

خیره نگاهم کرد و گفت:

_اما من قرار با تو ازدواج کنم، تو رو د..‌‌.

دستم روی لبش قرار دادم و گفتم:

_هیس، تو فقط من و بخاطر اینکه شبیهه عایشه ات بودم دوست داشتی و تصمیم به ازدواج گرفتی وگرنه بین ما هیچ حسی رد و بدل نشده،

تو بخاطر عشقت به عایشه به بدلش روی آوردی که حداقل کسیو کنارت داشته باشی که شب و روز نگاهت با نگاه عایشه تلاقی کنه...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_247



با تردید نگاهم کردو گفت:

_ حالا چیکار کنم؟

_ چرا نمیری باهاش صحبت کنی؟

_ اگه بازم قبولم نکنه چی ؟

_ تو برای خودت و عشقت داری میری جلو پس نباید فکر این باشی که اگه بازم ردم کنه چی ؟

نزار یه عمر حسرت بخوری کاش بهش گفته بودم.!

یهو کشیده شدم توی بغلش و سرشو توی گودی گردنم فرو برد.

و نفس عمیقی کشید.

دلم پر کشید برای آغوش همیشه گرمش،

بغض نشست توی گلوم.

حال این مردو درک می کردم.

سمت تخت رفتیم.

همین که دراز کشید خواستم از اتاق بیام بیرون که مچ دستم رو گرفت:

_ میشه شب رو اینجا بمونی ؟

برای اولین بار التماس رو توی چشم های نفوذ ناپذیرش دیدم.

سرم و بالا گرفتم.

خدایا این مرد کم به من کمک نکرده الان نوبت منه که کمی خوبی هاشو جبران کنم.

آروم کنارش نشستم و به تاج تخت تکیه دادم.

سرشو گذاشت روی پام.

دستم و آروم لای موهای مردونه اش سوق دادم.

چشم هاشو بست.

سرم و روی تاج تخت گذاشتم و چشم هام و بستم.

ذهنم پر کشید دوباره به گذشته.

به گذشته ای که برام فقط درد و حقارت به ارمغان آورد.

بغضم رو قورت دادم.

کم کم چشم هام گرم شد.

با احساس گردن درد شدید چشم هام و باز کردم،دستی به گردنم کشیدم.

اومدم تکون بخورم که نگاهم به بارما افتاد، هنوز سرش روی پاهام بود.

لبخندی زدم و سرش و آروم روی بالشت گذاشتم.

دستی به گردنم که از بد خوابی دیشب درد گرفته بود کشیدم.

و آروم از اتاق بیرون اومدم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_248


صبحانه ای آماده کردم،خواستم برم سمت اتاق که بارما آماده از اتاق خارج شد.

لبخندی زدم.

_ صبحت به خیر بیا صبحانه بخور.!

_ صبح توام به خیر دیرم شده باید برم.

_ یه لیوان شیر گرم بخور، بعد برو.

حرفی نزدو اومد سمت آشپزخونه.

لیوان شیر عسل و برداشت خورد.

خواست بره که گفتم:

_ بارما...

سوالی نگاهی بهم انداخت.

_ عایشه؟

_ حرفای دیشب و فراموش کن آدم مست خیلی چیزا میگه.

_ اما آدما تو مستی حقیقت هارو میگن.!

_ حقیقتی وجود نداره ویدیا

و آشپزخونه رو ترک کرد.

روی صندلی نشستم با صدای بسته شدن در آهی کشیدم و لیوان شیر و برداشتم.

دو روز از اون شبی که بارما از وجود عشقش حرف زده بود، می گذره.

رو به روی بارما نشستم و مجله ای رو برداشتم.

با صدای بارما سر بلند کردم.

_ مراسم و کمی عقب انداختم.

سری تکون دادم.

صدای کوبیده شدن در به گوش رسید.

متعجب سوالی به بارما نگاه کردم.

شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد.

به دنبالش از روی مبل بلند شدم.

رفت سمت در و درو باز کرد.

با دیدن مردی تعجب کردم.

به هندی گفت:

_ آقا اون خانم می خواست خودکشی کنه.!

کنار بارما ایستادم.

با صدای که معلوم بود نگران شده گفت:

_ الان کجاست؟

_ زود رسیدیم مثل این که قبلش درگیری خیابونی داشته؛ الان تو ماشینه.

فهمیدم منظورش عایشه است.

بارما همراه مرد سمت ماشین رفتن.
@vidia_kkk#پارت_248


صبحانه ای آماده کردم،خواستم برم سمت اتاق که بارما آماده از اتاق خارج شد.

لبخندی زدم.

_ صبحت به خیر بیا صبحانه بخور.!

_ صبح توام به خیر دیرم شده باید برم.

_ یه لیوان شیر گرم بخور، بعد برو.

حرفی نزدو اومد سمت آشپزخونه.

لیوان شیر عسل و برداشت خورد.

خواست بره که گفتم:

_ بارما...

سوالی نگاهی بهم انداخت.

_ عایشه؟

_ حرفای دیشب و فراموش کن آدم مست خیلی چیزا میگه.

_ اما آدما تو مستی حقیقت هارو میگن.!

_ حقیقتی وجود نداره ویدیا

و آشپزخونه رو ترک کرد.

روی صندلی نشستم با صدای بسته شدن در آهی کشیدم و لیوان شیر و برداشتم.

دو روز از اون شبی که بارما از وجود عشقش حرف زده بود، می گذره.

رو به روی بارما نشستم و مجله ای رو برداشتم.

با صدای بارما سر بلند کردم.

_ مراسم و کمی عقب انداختم.

سری تکون دادم.

صدای کوبیده شدن در به گوش رسید.

متعجب سوالی به بارما نگاه کردم.

شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد.

به دنبالش از روی مبل بلند شدم.

رفت سمت در و درو باز کرد.

با دیدن مردی تعجب کردم.

به هندی گفت:

_ آقا اون خانم می خواست خودکشی کنه.!

کنار بارما ایستادم.

با صدای که معلوم بود نگران شده گفت:

_ الان کجاست؟

_ زود رسیدیم مثل این که قبلش درگیری

1401/05/09 13:01

خیابونی داشته؛ الان تو ماشینه.

فهمیدم منظورش عایشه است.

بارما همراه مرد سمت ماشین رفتن.
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_249


کنار در ورودی ایستادم.

بعد از چند دقیقه نگاهم به بارما افتاد،

در حالی که زنی در آغوشش بود به سمت خونه اومد.

موهای بلندش روی هوا معلق بود و چهره ی سفیدش به زردی می زد.

جای خراش و کبودی روی بازوهای برهنه اش به خوبی قابل دیدن بود.

لحظه ی یاد خودم افتادم.

وقتی کتک می خوردم کسی رو نداشتم.

از جلوی درکنار رفتم؛ بارما وارد خونه شد.

از تک تک حرکاتش استرس می بارید.

خواستم در اتاقشو باز کنم که گفت:

_ نه اتاق تو.

باشه ای زیر لب گفتم و در اتاقم و باز کردم.!

تخت و مرتب کردم.

بارما عایشه رو آروم روی تخت گذاشت؛

از اتاق بیرون اومدم.

ظرفی پر از آب کردم و چند تا دستمال تمیز از داخل کشو برداشتم.

جعبه ی کمک های اولیه رو هم برداشتم و به اتاق برگشتم.

بارما کنار تخت روی صندلی نشسته بود و نگاهش خیره ی عایشه بود.

حالا که دقت می کنم، توی نگاه اول چهره اش شبیه چهره ی قبلی من بود.

لبه ی تخت نشستم و دستمالو کمی مرطوب کردم.

روی بازوها و گردنش رو دستمال کشیدم.

با صدای در بارما از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با مردی که کیف بزرگ چرم اصل

مشکی دستش بود، وارد اتاق شد و شروع به صحبت کرد.

مرد اومد بالای سر عایشه و نبض دستش رو گرفت.

سرمی از توی کیفش در آورد و به دستش وصل کرد...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_250


دکتر بعد از چک کردن عایشه رفت.

بارما هنوز خیره به عایشه بود.

از اتاق بیرون اومدم، باید چیزی براش درست می کردم.

دست به کار شدم و کمی سوپ براش بار گذاشتم.

قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم.

بعد از آماده شدن دو فنجون قهوه روی سینی چیدم و آروم سمت اتاق رفتم.

درو باز کردم، بارما هنوز روی صندلی نشسته بود.

اما با سر انگشتاش پشت دست عایشه که کمی کبود بود رو نوازش می کرد.

آروم پام داخل اتاق گذاشتم.

سرش و بلند کرد.

نگاهش انگار سردرگم و کلافه بود؛
مثل آدمی که تو بد ترین شرایط زندگیش سر دو راهی گیر کرده باشه.

لبخندی زدم و سینی قهوه رو کمی بالا آوردم.

_ می دونم خسته شدی برات قهوه آوردم.

سری تکون داد و از جاش بلند شد.

_ ممنون بریم سالن.

_ البته.!

جلو تر از بارما از اتاق خارج شدم.

روی مبل دو نفره ای نشستم.

بارما هم اومد و با فاصله کنارم نشست،

فنجون قهوه اش رو برداشت گفت:

_ چرا باید دست به خودکشی بزنه؟

آهی کشیدم

_ آدم ها وقتی از زمین و زمان نا امید میشن و حس می کنن یه موجود اضافه هستن ترجیح میدن دست به این کار بزنن.

چرخیدو نگاهی بهم انداخت.

_ تو چرا دست به این کار نزدی؟

لبخند پر از دردی زدم.

_ چون من روزو شبم رو به امید این که یه روز می تونم انتقام بگیرم سر کردم.

_ هنوزم می خوای برگردی؟

نگاهم رو به چشم هاش دوختم.

و آروم به معنای آره پلک زدم ... @vidia_kkk

1401/05/09 13:01

#پارت_251

دیگه حرفی نزد.

با صدای جیغی هر دو ترسیده از روی مبل بلند شدیم.

با شتاب به سمت اتاق رفتیم.

بارما در اتاق و باز کرد.

نگاهم به چهره ی رنگ پریده ی عایشه افتاد.

مثل اینکه از چیزی ترسیده باشه.

بارما همون کنار در موند.

از کنارش رد شدم وارد اتاق شدم.

گیج به من و بارما نگاه کرد کنارش روی تخت نشستم.

دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم

_ آروم باش عزیزم.

به هندی گفت:

_ تو کی هستی؟

_ من؟ فکر کن یه دوست.!

پوزخندی زد.

_ حرف خنده دار نزن، من دوستی ندارم.

دستش و توی دستم گرفتم.

_ اما از حالا داری.

_منم تنهام.!

چشم هاش پر از اشک شد گفت:

_ هیچ *** به اندازه ی من تنها نیست.

نگاهش رو به بارما دوخت بعد از مکثی گفت :
تبریک می گم آقای کاپور همسر زیبایی دارید.

نگاه متعجبم رو به بارما دوختم، مثل این که اونم شوکه شده بود.

اما خیلی خونسرد گفت:

_ ممنون و از اتاق بیرون رفت.

قطره ی اشکش چکید روی گونه اش.

با سر انگشتام گونه اش رو نوازش کردم.

لبخندی زدم

_ حتما گرسنه ات هست، میرم برات یه چیزی بیارم، بخوری.

حرفی نزد و زانوهاش و جمع کرد سرش و روی زانوش گذاشت.

از اتاق بیرون اومدم.

بارما کنار پنجره ایستاده بود.

رفتم سمتش

_ بارما...

چرخیدو سوالی نگاهم کرد .

_ چرا نگفتی من...

دستشو گذاشت روی لب هام.

_ هیس ویدیا...

سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.

کمی سوپ توی ظرفی ریختم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_252


سینی رو برداشتم.

بارما هنوز کنار پنجره ایستاده بود.

رفتم سمت اتاق؛ وارد اتاق شدم .

عایشه هنوز سرش روی زانوهاش بود.

درکش می کردم ،بی پناهی یعنی چی؟!

اینکه تکیه گاهی نداشته باشی و خودت تکیه گاه خودت باشی.

سینی را روی کنسول کنار تخت گذاشتم و کنارش روی تخت نشستم.

آروم دستم و به سرش کشیدم، که سر بلند کرد و نگاه مملو از غمش رو به چشم هام دوخت.

سینی رو روی پاهام گذاشتم.

قاشق و پر از سوپ کردم سمت دهنش بردم،هنوز داشت نگاهم می کرد.

_ بخور گرمه تا سرد نشده.

بی هیچ حرفی غذاش و خورد.

لبخندی زدم و از جام بلند شدم.

رفتم سمت کمد و یه دست لباس برداشتم.

_ بهتره یه دوش بگیری.

_ بیشتر از این مزاحمتون نمی شم بهتره دیگه من برم.

چرخیدم سمتش:

_ کی گفته تو مزاحمی؟

_ هیچ آدم سالمی از یه مزاحم و نون خوره اضافه خوشش نمیاد. پس الکی ادای دلسوزا رو در نیار.

کمی قیافه ام رو متفکر کردم.

_ کی گفته تو قراره نون خوره اضافه باشی؟

حالا برو دوش بگیر، حالت بهتر شد بیشتر باهم صحبت می کنیم.

چشمکی زدم

_ باشه؟

لبخند کم جونی زد از جاش بلند شد.

رفت سمت حموم، اما مثل کسی که پشیمون شده باشه، برگشت سمتم.

گفت :

_ با بارما خوشبختی؟

نگاه خیره ای بهش انداختم.

ته چشم هاش حسرت داشت .

قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم

_ چطور؟

شونه ای بالا انداخت

_ همینطوری پرسیدم.

و وارد حموم شد...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_253

بعد از نیم ساعت عایشه از حمام بیرون اومد.

با دیدنش شوکه شدم.

بارما وارد اتاقم شد.

با دیدن عایشه ایستاد و خیره نگاهش کرد.

حق داشت که اینطور مجذوبش شود

نگاه دلفریبش با اون چشمای سیاهش و موهای نمدارش مشکیش هر آدمی رو از خود بیخود می کرد.

بارما بعد از چند دقیقه به خودش اومد و از اتاق خارج شد.

_بهتره کمی استراحت کنی.

عایشه سری تکون داد

_باشه

از حس کنجکاوی زل زده بودم به چهره عایشه، یعنی این دختر بارما را دوست داره؟!

شونه‌ای بالا انداختم چقد خوابم می اومد.

از اتاق بیرون اومدم تا ببینم بارما مشغول چه کاری هست.

اما بارما نبود، حتما برای خواب رفته اتاقش.

برگشتم اتاقم.

_عزیزم بهتره شما روی تخت بخوابی و من هم روی کاناپه‌‌.

سری تکون داد.

_باشه

روی کاناپه درازکشیدم چشمام و بستم
با احساس افتادن؛ ترسیده چشمام باز کردم، همه جا روشن شده بود.

ازجام نیم خیز شدم و روی مبل نشستم
دستی لای موهام بردم.

با یادآوری وجود عایشه سریع ازجام بلند شدم دلم شور می زد نکنه گذاشته رفته باشه.

باترس روی تخت نگاه کردم دیدم عایشه که رو تخت مچاله شده بود نفسم و راحت بیرون دادم.

آروم در اتاق و بستم، آبی به دست صورتم زدم.

میز صبحانه رو چیدم بارما از اتاقش بیرون اومد.

لبخندی زدم

_صبحانه آماده است.

اومد سمتم و روبه روم ایستاد؛ نگاه خیره اش رو بهم دوخت.

فاصله بینمون خیلی کم بود.

_من برم عایشه رو بیدار کنم.

کمی کنار رفت.

با دیدن عایشه که به چهارچوب در تکیه داده بود؛ لبخندی زدم.
_بیدارشدی؟

ازچهارچوب در کنار رفت گفت:

_ بله

نگاهی به عایشه و نگاهی به بارما انداختم.

بارما بی هیچ حرفی رفت سمت آشپزخونه.

دست عایشه رو گرفتم و باهم وارد آشپزخونه شدیم.

چای ریختم.

توی سکوت مشغول به خوردن صبحانه شدیم.

حواسم به نگاه های زیر چشمی بارما بود
از اینکه هنوزم عاشق عایشه هست، لبخندی زدم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_254


بعد از خوردن صبحانه عایشه گفت:

_ دیگه مزاحمتون نمیشم، بهتر دیگه من برم.

لحظه ای نگاهم رو به بارما دوختم.

با تعجب نگاهی به عایشه انداخت، اما حرفی نزد.

دستم و روی میز سر دادم و روی دست عایشه گذاشتم.

_ عزیزم ما دیشب باهم صحبت کردیم.

_ بله اما به نتیجه ای نرسیدیم.

بارما سوالی نگاهی بهم انداحت که سری به معنی سکوت تکون دادم.

بارما بلند شد گفت:

_ من باید برم کار دارم تو کاری نداری؟

_ نه به سلامت.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

هم شوکه شده بودم هم نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم.

عایشه سرش و انداخت پایین.

بارما از آشپزخونه بیرون رفت.

با صدای بسته شدن در بدون مقدمه گفتم:

_ تو به بارما علاقه داری؟

سریع سرش و بلند کرد و متعجب با صدای که کمی لرزش داشت گفت:

_ نه چطور؟

شونه ای بالا انداختم:

_ حسم میگه.!

پوزخندی زد

_ حتما چیزی میدونی که این سوال رو پرسیدی؟

دستام و روی میز گذاشتم و چونه ام رو روی دستم.

ادامه دادم:

_ البته از طرز نگاهت هم میشه فهمید هنوز دوستش داری.

عصبی دستی به موهاش برد گفت:

_ داستان درست نکن من...

چونه اش لرزید و چشم هاش پر از اشک شد.

از جام بلند شدم و کنار صندلیش ایستادم.

دستام و روی شونه ی لرزونش گذاشتم.

_ تو که دوستش داشتی چرا ترکش کردی؟

هق زد

_ انقدر بود، انقدر پر رنگ همیشه که هیچ وقت فکر نمی کردم دوستش دارم.

همیشه می گفتم یه عادته یه دوسته، بارما بر عکس میر، تو هر شرایطی کنارم بود

اما من دلم پیش میر بود.

پیش آدمی که کمترین حس رو به من نداشت اما من فکر می کردم عاشقشم.

روزی که بارما ازم درخواست ازدواج کرد...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_255


همون روز میر هم ازم درخواست ازدواج کرده بود.

باورش برام سخت بود که میر مردی که تو رویاها باهاش زندگی می کردم حالا واقعا داشت ازم درخواست ازدواج می کرد.

من میر رو می خواستم، به هر قیمتی اما نمی دونستم دارم اشتباه می کنم.

زمانی که به بارما جواب رد دادم، دیگه ندیدمش .

هر روز که می گذشت حس می کردم یه چیزی کم دارم.

_چی؟

_نمی دونستم، سرگردان و غمگین بودم، میر هیچ وقت با من ازدواج نکرد.

فقط سر یه شرط بندی مسخره با دوستاش داشت اون پیشنهاد و به من داد.

من هم عشق خیالیمو از دست دادم و هم بهترین دوستم رو.

دیگه از اون شادی که داشتم خبری نبود.

با اولین خواستگارم ازدواج کردم.

برای اولین بار وقتی بعد از چند سال عکس بارما رو روی مجله دیدم،

قلبم از هیجان شروع به تپیدن کرد،

اون لحظه بود که فهمیدم بارمارو دوست دارم، اما دیر بود خیلی دیر.

با راجو مهاجرت کردیم به نیویورک اومدیم.

اما بعد از مدتی راجو ولم کرد و رفت.

من موندم و یه کشوری که هیچ شناختی ازش نداشتم.

نه خونه، نه جایی، نه پناهگاهی...

با رقاصگی خیابونی سعی می کردم سر کنم.

چندین بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم

اما ترسیدم.!

اما با دیدن بارما نتونستم تحمل کنم و تصمیمم رو گرفتم.

اما اون آدما نذاشتن.

صدای گریه اش کل فضای اشپزونه رو پر کرد

کشیدمش توی بغلم.

حال این دختر رنج کشیده رو درک می کردم.

نالید

_ می دونم بارما همسرته، من از اینجا میرم تا مزاحمتی برای زندگی شما نداشته باشم.

اما دلم پر بود، باید حرف دلمو می زدم.

از وقتی توی این شهر زندگی می کنم هیچ دوستی نداشتم.

دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و نگاهم رو به چشم های پر از اشکش دوختم.

گفتم:

_ اگه بفهمی هنوز هم بارما دوست داره چیکار می کنی؟
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_256

نگاه گرد شده از تعجبش رو دوخت به چشم هام گفت:

_ منظورت چیه؟

لبخندم عمیق تر شد گفتم:

_ واضحه نفهمیدی؟!

اینکه اگر بدونی بارما هنوز دوست داره چیکار می کنی؟

پوزخندی زد و چهره اش ناراحت شدو گفت:

_ مسخره ام نکن، من می دونم تو همسر بارما هستی و بارما حتما خیلی خوشبخته که همچین زنی داره.


_ اما من همسر بارما نیستم.

_ چی؟

سری تکون دادم

_ بله من قراره باهاش ازدواج کنم.

قیافه اش دوباره تو هم رفت گفت:

_ چه فرقی می کنه قراره همسرش بشی دیگه.


ابرویی بالا انداختم

_ نه.

_ چرا؟

_ چون دلم میخواد شما دوتا باهم ازدواج کنید.

از جاش بلند شد

_ نه خواهش می کنم من با خودخواهی تمام به عشق و دوست داشتن بارما
جواب رد دادم.

حالا با کدوم رو برم بهش بگم اشتباه کردم.

پشت سرش ایستادم و دستم و آروم روی شونه اش گذاشتم.

_ مگه نمیگی دوسش داری؟ پس پیش قدم شو و عشقتو بهش ثابت کن.

چرخید و با دو دلی و چشم هایی که حالا کمی امید داشت گفت:

_ چطوری ثابت کنم؟

شونه ای بالا انداختم

_ اون و از قلبت بپرس، حالاهم مثل یه کدبانو یه غذای خوشمزه هندی درست کن، خسته شدم از بس کار کردم.

و باخنده ازآشپزخونه بیرون اومدم.

نفسی پر از امید کشیدم.

باید کمی تنها می شد تا راحت تر تصمیم می گرفت.

به سالن برگشتم، و یکی از مجله های روی میز و برداشتم.

اما تمام فکرم درگیر بارما و عایشه بود.

دلم میخواست بارما به عشقش برسه.

این مرد لیاقت یه زندگی آرومو داشت.

با یاد آوری اینکه برگردم ایران...

چیزی توی دلم تکون خورد و چهره ی تک تک آدم های گذشته ی توی زندگیم جلو چشم هام مثل یه فیلم نمایان شد که نفرتم عمیق تر ...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_257



نمی دونم چند ساعت گذشته بود که با بوی غذا به خودم اومدم.

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.

با دیدن عایشه که داشت میز و می چید لبخندی زدم.

_ خسته نباشی کد بانو.

با دیدنم سر بلند کرد.

وارد آشپزخونه شدم و بو کشیدم .

_ به به چیکار کردی ، لبخند کم جونی زد گفت:

_ یعنی خوشش میاد؟

_ معلومه ، حالا هم برو یه دوش بگیر تا اومدن بارما تمیزو شیک باشی.

بوسه ای روی گونم زد

_ خیلی مهربونی می دونستی؟

خوشحال از اینکه تونستم کوچیکترین کمکی به بارما بکنم لبخندی زدم.

عایشه از آشپزخونه بیرون رفت.

سرکی به غذا کشیدم، و روی صندلی نشستم .

با صدای در سالن نگاهی به ساعت انداختم.

از آشپزخونه بیرون اومدم که عایشه هم از اتاق بیرون اومد.

لباس کوتاه لیمویی پوشیده بود و موهای نم دارشو روی شونه هاش رها کرده بود.

با دیدنم با استرس گفت:

_ ببخشید لباستو پوشیدم.

_ برو درو باز کن به جای این حرفا...


_ وای نه.!

_ برو ببینم ، اینطوری می خوای دوباره دلشو به دست بیاری؟

نا مطمئن قدمی سمت در برداشت. کنار در آشپزخونه ایستادم.

تمام حواسم رو به در سالن دادم.

تا عکس العمل بارما رو ببینم.

عایشه دروباز کرد.

بارما با دیدن عایشه لحظه ای شوکه شد.

اما زود به خودش اومد و اخمی کرد.

عایشه از جلوی در کنار رفت.

بارما وارد خونه شد.

با دیدنش لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم.

رفت سمت اتاقش گفت:

_ ویدیا بیا اتاقم کارت دارم.

وارد اتاقش شد.

عایشه اومد طرفم گفت:

_ دیدی حق با من بود ناراحت شد.

دستم و روی شونه اش گذاشتم.

_ آروم باش، چیزی نشده و به اتاق بارما رفتم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_258


وارد اتاق شدم، بارما روی تخت نشسته بود.

رفتم سمتش با دیدنم سرش و بلند کرد گفت:

_ این کارا یعنی چی؟

متعجب گفتم:

_ کدوم کارا؟

پوزخندی زد:

_ یعنی باور کنم نقشه نیست؟

_ واه بارما چه نقشه ای، من دستم بند بود عایشه درو باز کرد.

حالام بیا نهار، میز آمادست، و از اتاق بیرون اومدم.

پشت در ریز خندیدم، عایشه توی فکر بود.

زدم روی شونه اش.

_ از الان نا امید شدی؟

نا امید نگاهی بهم انداخت

_ اما من بهش حق میدم منو نخواد.

_ هیس قرار نشد حرفای الکی بزنی...

پاشو غذارو بکش الان بارما میاد.

از جاش بلند شد و دیس برنج و گذاشت وسط میز، بارما وارد آشپزخونه شد.

بی هیچ حرفی نشست.

عایشه بشقابش و برداشت تا براش غذا بکشه که بارما بشقاب و از دستش گرفتو گفت:

_ خودم می ریزم.

عایشه نگاهی به من انداخت، حرفی نزدم .

وقتی غذاش و کامل خورد گفت:

_ امروز غذای هندی رو چه خوب درست کردی.

لبخندی زدم و چشم هام و به چشم هاش دوختم.

_ من نپختم، دستپخت عایشه است.

بارما نگاهی به عایشه انداخت و زیر لب تشکر کرد.

از آشپزخونه بیرون رفت.

یک هفته از اومدن عایشه می گذشت، و طی این یک هفته هرکاری کردیم بارما سردتر و بد اخلاق تر شد.

کم کم منم داشتم نا امید می شدم.

هوا تاریک شده بود و بیرون بارون می بارید.

با صدای زنگ در به سمت در رفتم و بازش کردم.

تمام این یک هفته عایشه درو باز می کرد.

بارما با دیدنم گفت:

_ عایشه کجاست؟

شونه ای بالا انداختم

_ چطور کارش داری؟

_ نه اما ...

_ اما چی ؟

_ قراره بره ...

_ بره کجا؟

_ خونه اش ، فکر کنم دیگه لازم نباشه اینجا باشه...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:04

#پارت_259


بارما کمی هول کرد.

_ خودش گفت میره...؟

_ اره دیگه ما که قراره به زودی ازدواج کنیم عایشه هم بره دنبال زندگیش اینطوری خیلی بهتره.

بارما بدون هیچ حرفی به در تکیه داد.

سیبک گلوش بالا و پایین شد.

_ حالت خوبه؟

نگاهی بهم انداخت و با صدایی که به زور از حنجره اش خارج می شد گفت:

_اگه بگم نه...

_ چرا تو که عایشه رو نمی خوای، برای چی اینجا بمونه ؟

_ من گفتم نمیخوامش؟

_ آره با رفتارت باعث شدی فکر کنه اینجا اضافه است.

_ اما من...

با اومدن عایشه حرف بارما نصفه و نیمه موند.

عایشه سلامی زیر لبی داد و گفت:

_ ببخشید این مدت اذیتتون کردم، دیگه دارم میرم.

بارما اخمی کردو گفت:

_ این وقت شب کجا؟

عایشه سر بلند کرد و نگاهش رو به چشم های منتظر بارما دوخت گفت:

_ خونه ام

این مدتم شما رو خیلی اذیت کردم و اومد بره که بارما دستش و گرفت با صدای گرفته و بمی گفت:

_ یه بار زندگیمو خراب کردی رفتی بس نبود؟

دوباره اومدی اون عشق و زنده کردی باز داری می زاری میری؟

عایشه چشم هاش پر از اشک شد با صدای لرزونی گفت:

_ می دونم بدم، برگردم تا بیشتر از این مایه عذابت نباشم، آرزوی خوشبختی می کنم براتون.

نمی دونستم چیکار کنم، فقط با بغض نگاهم رو بهشون دوختم.

با کشیده شدن دست عایشه و پرت شدنش تو بغل بارما، اشکم چیکد روی گونه ام.

پشت بهشون کردم و به سمت اتاق رفتم.

لحظه ی آخر صدای بارما رو شنیدم که گفت:

_ دیگه نمی زارم بری تو مال منی...

لبخند پر از دردی زدم و وارد اتاق شدم.

درو بستم و پشت به در روی زمین نشستم.

سرم و روی زانوهام گذاشتم.

چقدر دل تنگم...

با یاد آوری آغوش همیشه گرمش چیزی توی دلم تکون خوردو بغضم سنگین تر شد و.... @vidia_kkk

1401/05/09 13:04

#پارت_260


سرم و روی پاهام گذاشتم و بغضم رها شد.

نمی دونم چقدر تو اتاق موندم که با صدای در سر بلند کردم.

از جام بلند شدم و آروم در و باز کردم.

با دیدن بارما لبخندی زدم.

نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:

_ گریه کردی؟

سری تکون دادم اما چشم هام پر از اشک شد.

وارد اتاق شد و در و بست.

بازوهام و گرفت و آروم گفت:

_ ویدیا

سر بلند کردم.

اما بعد از یک سال اشکم روی گونه ام چیکد.

و بارما اشکمو دید.

کشیدم توی بغلشو موهامو نوازش کرد

_ ویدیا این که تو عاشق من نبودی رو

باور دارم.!

اما اشک الانت به خاطر کیه؟

با صدای لرزونی که ناشی از گریه بودم گفتم :

_ تنهام ، تو نمی دونی خسته شدم از این همه سختی. پدرم من و نخواست، همسرم من و نخواست.

دلم از همه گرفته منم آدمم دل دارم.

_ هیس آروم باش می خوای برگردی ایران؟

سر بلند کردم و ناباور گفتم:

_ اما...

_ اما چی؟ من همیشه پشتتم. تو باعث شدی من به عایشه برسم.

با بهراد صحبت می کنم و برای هفته ی بعد کارات و درست می کنم تا برگردی.

نمی دونستم بخندم یا گریه کنم

_ من می ترسم


_ ترس نداره، تو به عنوان مدل به ایران میری و هر وقت اراده کنی میام و برت می گردونم. اما بعد از جشن ازدواج منو عایشه میری،

حالام بیا بیرون عایشه فکر کرد به خاطر اون ناراحتی.

دستی به زیر چشمام کشیدم و همراه بارما از اتاق بیرون اومدم،

عایشه با استرس نگاهش رو به در دوخته بود.

رفتم سمتش و گونه اش رو بوسیدم

_ مبارکه عزیزم.

یهو محکم بغلم کرد

_ چرا یهو گذاشتی رفتی تو اتاق ترسیدم فکر کردم از دستم ناراحتی.

_ خواستم چند دقیقه تنهاتون بزارم، خیلی برات خوشحالم.

دستام و توی دستش گرفت:

_ ممنونم ازت ویدیا، بابت همه چیز ازت ممنونم. @vidia_kkk

1401/05/09 13:04

60‌ پارت اضافه شد??

1401/05/09 13:04

#پارت_251

دیگه حرفی نزد.

با صدای جیغی هر دو ترسیده از روی مبل بلند شدیم.

با شتاب به سمت اتاق رفتیم.

بارما در اتاق و باز کرد.

نگاهم به چهره ی رنگ پریده ی عایشه افتاد.

مثل اینکه از چیزی ترسیده باشه.

بارما همون کنار در موند.

از کنارش رد شدم وارد اتاق شدم.

گیج به من و بارما نگاه کرد کنارش روی تخت نشستم.

دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم

_ آروم باش عزیزم.

به هندی گفت:

_ تو کی هستی؟

_ من؟ فکر کن یه دوست.!

پوزخندی زد.

_ حرف خنده دار نزن، من دوستی ندارم.

دستش و توی دستم گرفتم.

_ اما از حالا داری.

_منم تنهام.!

چشم هاش پر از اشک شد گفت:

_ هیچ *** به اندازه ی من تنها نیست.

نگاهش رو به بارما دوخت بعد از مکثی گفت :
تبریک می گم آقای کاپور همسر زیبایی دارید.

نگاه متعجبم رو به بارما دوختم، مثل این که اونم شوکه شده بود.

اما خیلی خونسرد گفت:

_ ممنون و از اتاق بیرون رفت.

قطره ی اشکش چکید روی گونه اش.

با سر انگشتام گونه اش رو نوازش کردم.

لبخندی زدم

_ حتما گرسنه ات هست، میرم برات یه چیزی بیارم، بخوری.

حرفی نزد و زانوهاش و جمع کرد سرش و روی زانوش گذاشت.

از اتاق بیرون اومدم.

بارما کنار پنجره ایستاده بود.

رفتم سمتش

_ بارما...

چرخیدو سوالی نگاهم کرد .

_ چرا نگفتی من...

دستشو گذاشت روی لب هام.

_ هیس ویدیا...

سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.

کمی سوپ توی ظرفی ریختم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_252


سینی رو برداشتم.

بارما هنوز کنار پنجره ایستاده بود.

رفتم سمت اتاق؛ وارد اتاق شدم .

عایشه هنوز سرش روی زانوهاش بود.

درکش می کردم ،بی پناهی یعنی چی؟!

اینکه تکیه گاهی نداشته باشی و خودت تکیه گاه خودت باشی.

سینی را روی کنسول کنار تخت گذاشتم و کنارش روی تخت نشستم.

آروم دستم و به سرش کشیدم، که سر بلند کرد و نگاه مملو از غمش رو به چشم هام دوخت.

سینی رو روی پاهام گذاشتم.

قاشق و پر از سوپ کردم سمت دهنش بردم،هنوز داشت نگاهم می کرد.

_ بخور گرمه تا سرد نشده.

بی هیچ حرفی غذاش و خورد.

لبخندی زدم و از جام بلند شدم.

رفتم سمت کمد و یه دست لباس برداشتم.

_ بهتره یه دوش بگیری.

_ بیشتر از این مزاحمتون نمی شم بهتره دیگه من برم.

چرخیدم سمتش:

_ کی گفته تو مزاحمی؟

_ هیچ آدم سالمی از یه مزاحم و نون خوره اضافه خوشش نمیاد. پس الکی ادای دلسوزا رو در نیار.

کمی قیافه ام رو متفکر کردم.

_ کی گفته تو قراره نون خوره اضافه باشی؟

حالا برو دوش بگیر، حالت بهتر شد بیشتر باهم صحبت می کنیم.

چشمکی زدم

_ باشه؟

لبخند کم جونی زد از جاش بلند شد.

رفت سمت حموم، اما مثل کسی که پشیمون شده باشه، برگشت سمتم.

گفت :

_ با بارما خوشبختی؟

نگاه خیره ای بهش انداختم.

ته چشم هاش حسرت داشت .

قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم

_ چطور؟

شونه ای بالا انداخت

_ همینطوری پرسیدم.

و وارد حموم شد...

@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_253

بعد از نیم ساعت عایشه از حمام بیرون اومد.

با دیدنش شوکه شدم.

بارما وارد اتاقم شد.

با دیدن عایشه ایستاد و خیره نگاهش کرد.

حق داشت که اینطور مجذوبش شود

نگاه دلفریبش با اون چشمای سیاهش و موهای نمدارش مشکیش هر آدمی رو از خود بیخود می کرد.

بارما بعد از چند دقیقه به خودش اومد و از اتاق خارج شد.

_بهتره کمی استراحت کنی.

عایشه سری تکون داد

_باشه

از حس کنجکاوی زل زده بودم به چهره عایشه، یعنی این دختر بارما را دوست داره؟!

شونه‌ای بالا انداختم چقد خوابم می اومد.

از اتاق بیرون اومدم تا ببینم بارما مشغول چه کاری هست.

اما بارما نبود، حتما برای خواب رفته اتاقش.

برگشتم اتاقم.

_عزیزم بهتره شما روی تخت بخوابی و من هم روی کاناپه‌‌.

سری تکون داد.

_باشه

روی کاناپه درازکشیدم چشمام و بستم
با احساس افتادن؛ ترسیده چشمام باز کردم، همه جا روشن شده بود.

ازجام نیم خیز شدم و روی مبل نشستم
دستی لای موهام بردم.

با یادآوری وجود عایشه سریع ازجام بلند شدم دلم شور می زد نکنه گذاشته رفته باشه.

باترس روی تخت نگاه کردم دیدم عایشه که رو تخت مچاله شده بود نفسم و راحت بیرون دادم.

آروم در اتاق و بستم، آبی به دست صورتم زدم.

میز صبحانه رو چیدم بارما از اتاقش بیرون اومد.

لبخندی زدم

_صبحانه آماده است.

اومد سمتم و روبه روم ایستاد؛ نگاه خیره اش رو بهم دوخت.

فاصله بینمون خیلی کم بود.

_من برم عایشه رو بیدار کنم.

کمی کنار رفت.

با دیدن عایشه که به چهارچوب در تکیه داده بود؛ لبخندی زدم.
_بیدارشدی؟

ازچهارچوب در کنار رفت گفت:

_ بله

نگاهی به عایشه و نگاهی به بارما انداختم.

بارما بی هیچ حرفی رفت سمت آشپزخونه.

دست عایشه رو گرفتم و باهم وارد آشپزخونه شدیم.

چای ریختم.

توی سکوت مشغول به خوردن صبحانه شدیم.

حواسم به نگاه های زیر چشمی بارما بود
از اینکه هنوزم عاشق عایشه هست، لبخندی زدم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_254


بعد از خوردن صبحانه عایشه گفت:

_ دیگه مزاحمتون نمیشم، بهتر دیگه من برم.

لحظه ای نگاهم رو به بارما دوختم.

با تعجب نگاهی به عایشه انداخت، اما حرفی نزد.

دستم و روی میز سر دادم و روی دست عایشه گذاشتم.

_ عزیزم ما دیشب باهم صحبت کردیم.

_ بله اما به نتیجه ای نرسیدیم.

بارما سوالی نگاهی بهم انداحت که سری به معنی سکوت تکون دادم.

بارما بلند شد گفت:

_ من باید برم کار دارم تو کاری نداری؟

_ نه به سلامت.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

هم شوکه شده بودم هم نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم.

عایشه سرش و انداخت پایین.

بارما از آشپزخونه بیرون رفت.

با صدای بسته شدن در بدون مقدمه گفتم:

_ تو به بارما علاقه داری؟

سریع سرش و بلند کرد و متعجب با صدای که کمی لرزش داشت گفت:

_ نه چطور؟

شونه ای بالا انداختم:

_ حسم میگه.!

پوزخندی زد

_ حتما چیزی میدونی که این سوال رو پرسیدی؟

دستام و روی میز گذاشتم و چونه ام رو روی دستم.

ادامه دادم:

_ البته از طرز نگاهت هم میشه فهمید هنوز دوستش داری.

عصبی دستی به موهاش برد گفت:

_ داستان درست نکن من...

چونه اش لرزید و چشم هاش پر از اشک شد.

از جام بلند شدم و کنار صندلیش ایستادم.

دستام و روی شونه ی لرزونش گذاشتم.

_ تو که دوستش داشتی چرا ترکش کردی؟

هق زد

_ انقدر بود، انقدر پر رنگ همیشه که هیچ وقت فکر نمی کردم دوستش دارم.

همیشه می گفتم یه عادته یه دوسته، بارما بر عکس میر، تو هر شرایطی کنارم بود

اما من دلم پیش میر بود.

پیش آدمی که کمترین حس رو به من نداشت اما من فکر می کردم عاشقشم.

روزی که بارما ازم درخواست ازدواج کرد...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03