#پارت_241
سمت صورتم و آروم روی گونه ام رو نوازش کرد.
نمی دونستم چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم.
فقط نگاهش کردم.
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت،
سری تکون دادم.
این روز ها چقدر سر در گمم،
ودلم حال و هوای زندگی کردن می خواد.
آهی کشیدم و میز صبحانه رو چیدم.
بارما وارد آشپزخونه شد.
توی سکوت صبحانه خوردیم.
از جاش بلند شد گفت:
_ بیا سالن کارت دارم.
_ باشه.
استرس گرفتم یعنی چی می خواد بگه.
زود میزو جمع کردم و به سالن برگشتم،
روی مبل روبه روی بارما نشستم و با استرس چشم بهش دوختم.
نگاه خیره ای بهم انداخت گفت:
_ هنوز مصممی که برگردی ایران؟
سری تکون دادم.
ادامه داد
_ باشه به یه شرط می زارم برگردی.!
_ با نول گفتم : چه شرطی؟
نگاهش و به چشم هام دوخت گفت:
_ اول باید با من ازدواج کنی.
لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت.
دستم و سمت گلوم بردم.
و نگاه شوکه ام رو به نگاهش دوختم.
از جاش بلند شد و پشت بهم دست توی جیبش کرد گفت:
_ تو مگه برای انتقام نمی خوای برگردی؟
پس اول ما ازدواج می کنیم و بعد تو میتونی برگردی ایران .
فقط 6 ماه میمونی و برمیگردی.!
چرخید گفت :
_ اول ازدواج!
سالن و ترک کرد و با صدای بسته شدن درهای خونه ، چشم هام و بستم و قطره ی اشکی چکید روی گونه ام .
لب زدم :
_ خدایا چیکار کنم خدا...
@vidia_kkk
1401/05/09 13:01