The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_255


همون روز میر هم ازم درخواست ازدواج کرده بود.

باورش برام سخت بود که میر مردی که تو رویاها باهاش زندگی می کردم حالا واقعا داشت ازم درخواست ازدواج می کرد.

من میر رو می خواستم، به هر قیمتی اما نمی دونستم دارم اشتباه می کنم.

زمانی که به بارما جواب رد دادم، دیگه ندیدمش .

هر روز که می گذشت حس می کردم یه چیزی کم دارم.

_چی؟

_نمی دونستم، سرگردان و غمگین بودم، میر هیچ وقت با من ازدواج نکرد.

فقط سر یه شرط بندی مسخره با دوستاش داشت اون پیشنهاد و به من داد.

من هم عشق خیالیمو از دست دادم و هم بهترین دوستم رو.

دیگه از اون شادی که داشتم خبری نبود.

با اولین خواستگارم ازدواج کردم.

برای اولین بار وقتی بعد از چند سال عکس بارما رو روی مجله دیدم،

قلبم از هیجان شروع به تپیدن کرد،

اون لحظه بود که فهمیدم بارمارو دوست دارم، اما دیر بود خیلی دیر.

با راجو مهاجرت کردیم به نیویورک اومدیم.

اما بعد از مدتی راجو ولم کرد و رفت.

من موندم و یه کشوری که هیچ شناختی ازش نداشتم.

نه خونه، نه جایی، نه پناهگاهی...

با رقاصگی خیابونی سعی می کردم سر کنم.

چندین بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم

اما ترسیدم.!

اما با دیدن بارما نتونستم تحمل کنم و تصمیمم رو گرفتم.

اما اون آدما نذاشتن.

صدای گریه اش کل فضای اشپزونه رو پر کرد

کشیدمش توی بغلم.

حال این دختر رنج کشیده رو درک می کردم.

نالید

_ می دونم بارما همسرته، من از اینجا میرم تا مزاحمتی برای زندگی شما نداشته باشم.

اما دلم پر بود، باید حرف دلمو می زدم.

از وقتی توی این شهر زندگی می کنم هیچ دوستی نداشتم.

دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و نگاهم رو به چشم های پر از اشکش دوختم.

گفتم:

_ اگه بفهمی هنوز هم بارما دوست داره چیکار می کنی؟
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_256

نگاه گرد شده از تعجبش رو دوخت به چشم هام گفت:

_ منظورت چیه؟

لبخندم عمیق تر شد گفتم:

_ واضحه نفهمیدی؟!

اینکه اگر بدونی بارما هنوز دوست داره چیکار می کنی؟

پوزخندی زد و چهره اش ناراحت شدو گفت:

_ مسخره ام نکن، من می دونم تو همسر بارما هستی و بارما حتما خیلی خوشبخته که همچین زنی داره.


_ اما من همسر بارما نیستم.

_ چی؟

سری تکون دادم

_ بله من قراره باهاش ازدواج کنم.

قیافه اش دوباره تو هم رفت گفت:

_ چه فرقی می کنه قراره همسرش بشی دیگه.


ابرویی بالا انداختم

_ نه.

_ چرا؟

_ چون دلم میخواد شما دوتا باهم ازدواج کنید.

از جاش بلند شد

_ نه خواهش می کنم من با خودخواهی تمام به عشق و دوست داشتن بارما
جواب رد دادم.

حالا با کدوم رو برم بهش بگم اشتباه کردم.

پشت سرش ایستادم و دستم و آروم روی شونه اش گذاشتم.

_ مگه نمیگی دوسش داری؟ پس پیش قدم شو و عشقتو بهش ثابت کن.

چرخید و با دو دلی و چشم هایی که حالا کمی امید داشت گفت:

_ چطوری ثابت کنم؟

شونه ای بالا انداختم

_ اون و از قلبت بپرس، حالاهم مثل یه کدبانو یه غذای خوشمزه هندی درست کن، خسته شدم از بس کار کردم.

و باخنده ازآشپزخونه بیرون اومدم.

نفسی پر از امید کشیدم.

باید کمی تنها می شد تا راحت تر تصمیم می گرفت.

به سالن برگشتم، و یکی از مجله های روی میز و برداشتم.

اما تمام فکرم درگیر بارما و عایشه بود.

دلم میخواست بارما به عشقش برسه.

این مرد لیاقت یه زندگی آرومو داشت.

با یاد آوری اینکه برگردم ایران...

چیزی توی دلم تکون خورد و چهره ی تک تک آدم های گذشته ی توی زندگیم جلو چشم هام مثل یه فیلم نمایان شد که نفرتم عمیق تر ...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_257



نمی دونم چند ساعت گذشته بود که با بوی غذا به خودم اومدم.

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.

با دیدن عایشه که داشت میز و می چید لبخندی زدم.

_ خسته نباشی کد بانو.

با دیدنم سر بلند کرد.

وارد آشپزخونه شدم و بو کشیدم .

_ به به چیکار کردی ، لبخند کم جونی زد گفت:

_ یعنی خوشش میاد؟

_ معلومه ، حالا هم برو یه دوش بگیر تا اومدن بارما تمیزو شیک باشی.

بوسه ای روی گونم زد

_ خیلی مهربونی می دونستی؟

خوشحال از اینکه تونستم کوچیکترین کمکی به بارما بکنم لبخندی زدم.

عایشه از آشپزخونه بیرون رفت.

سرکی به غذا کشیدم، و روی صندلی نشستم .

با صدای در سالن نگاهی به ساعت انداختم.

از آشپزخونه بیرون اومدم که عایشه هم از اتاق بیرون اومد.

لباس کوتاه لیمویی پوشیده بود و موهای نم دارشو روی شونه هاش رها کرده بود.

با دیدنم با استرس گفت:

_ ببخشید لباستو پوشیدم.

_ برو درو باز کن به جای این حرفا...


_ وای نه.!

_ برو ببینم ، اینطوری می خوای دوباره دلشو به دست بیاری؟

نا مطمئن قدمی سمت در برداشت. کنار در آشپزخونه ایستادم.

تمام حواسم رو به در سالن دادم.

تا عکس العمل بارما رو ببینم.

عایشه دروباز کرد.

بارما با دیدن عایشه لحظه ای شوکه شد.

اما زود به خودش اومد و اخمی کرد.

عایشه از جلوی در کنار رفت.

بارما وارد خونه شد.

با دیدنش لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم.

رفت سمت اتاقش گفت:

_ ویدیا بیا اتاقم کارت دارم.

وارد اتاقش شد.

عایشه اومد طرفم گفت:

_ دیدی حق با من بود ناراحت شد.

دستم و روی شونه اش گذاشتم.

_ آروم باش، چیزی نشده و به اتاق بارما رفتم...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:03

#پارت_258


وارد اتاق شدم، بارما روی تخت نشسته بود.

رفتم سمتش با دیدنم سرش و بلند کرد گفت:

_ این کارا یعنی چی؟

متعجب گفتم:

_ کدوم کارا؟

پوزخندی زد:

_ یعنی باور کنم نقشه نیست؟

_ واه بارما چه نقشه ای، من دستم بند بود عایشه درو باز کرد.

حالام بیا نهار، میز آمادست، و از اتاق بیرون اومدم.

پشت در ریز خندیدم، عایشه توی فکر بود.

زدم روی شونه اش.

_ از الان نا امید شدی؟

نا امید نگاهی بهم انداخت

_ اما من بهش حق میدم منو نخواد.

_ هیس قرار نشد حرفای الکی بزنی...

پاشو غذارو بکش الان بارما میاد.

از جاش بلند شد و دیس برنج و گذاشت وسط میز، بارما وارد آشپزخونه شد.

بی هیچ حرفی نشست.

عایشه بشقابش و برداشت تا براش غذا بکشه که بارما بشقاب و از دستش گرفتو گفت:

_ خودم می ریزم.

عایشه نگاهی به من انداخت، حرفی نزدم .

وقتی غذاش و کامل خورد گفت:

_ امروز غذای هندی رو چه خوب درست کردی.

لبخندی زدم و چشم هام و به چشم هاش دوختم.

_ من نپختم، دستپخت عایشه است.

بارما نگاهی به عایشه انداخت و زیر لب تشکر کرد.

از آشپزخونه بیرون رفت.

یک هفته از اومدن عایشه می گذشت، و طی این یک هفته هرکاری کردیم بارما سردتر و بد اخلاق تر شد.

کم کم منم داشتم نا امید می شدم.

هوا تاریک شده بود و بیرون بارون می بارید.

با صدای زنگ در به سمت در رفتم و بازش کردم.

تمام این یک هفته عایشه درو باز می کرد.

بارما با دیدنم گفت:

_ عایشه کجاست؟

شونه ای بالا انداختم

_ چطور کارش داری؟

_ نه اما ...

_ اما چی ؟

_ قراره بره ...

_ بره کجا؟

_ خونه اش ، فکر کنم دیگه لازم نباشه اینجا باشه...
@vidia_kkk

1401/05/09 13:04

#پارت_259


بارما کمی هول کرد.

_ خودش گفت میره...؟

_ اره دیگه ما که قراره به زودی ازدواج کنیم عایشه هم بره دنبال زندگیش اینطوری خیلی بهتره.

بارما بدون هیچ حرفی به در تکیه داد.

سیبک گلوش بالا و پایین شد.

_ حالت خوبه؟

نگاهی بهم انداخت و با صدایی که به زور از حنجره اش خارج می شد گفت:

_اگه بگم نه...

_ چرا تو که عایشه رو نمی خوای، برای چی اینجا بمونه ؟

_ من گفتم نمیخوامش؟

_ آره با رفتارت باعث شدی فکر کنه اینجا اضافه است.

_ اما من...

با اومدن عایشه حرف بارما نصفه و نیمه موند.

عایشه سلامی زیر لبی داد و گفت:

_ ببخشید این مدت اذیتتون کردم، دیگه دارم میرم.

بارما اخمی کردو گفت:

_ این وقت شب کجا؟

عایشه سر بلند کرد و نگاهش رو به چشم های منتظر بارما دوخت گفت:

_ خونه ام

این مدتم شما رو خیلی اذیت کردم و اومد بره که بارما دستش و گرفت با صدای گرفته و بمی گفت:

_ یه بار زندگیمو خراب کردی رفتی بس نبود؟

دوباره اومدی اون عشق و زنده کردی باز داری می زاری میری؟

عایشه چشم هاش پر از اشک شد با صدای لرزونی گفت:

_ می دونم بدم، برگردم تا بیشتر از این مایه عذابت نباشم، آرزوی خوشبختی می کنم براتون.

نمی دونستم چیکار کنم، فقط با بغض نگاهم رو بهشون دوختم.

با کشیده شدن دست عایشه و پرت شدنش تو بغل بارما، اشکم چیکد روی گونه ام.

پشت بهشون کردم و به سمت اتاق رفتم.

لحظه ی آخر صدای بارما رو شنیدم که گفت:

_ دیگه نمی زارم بری تو مال منی...

لبخند پر از دردی زدم و وارد اتاق شدم.

درو بستم و پشت به در روی زمین نشستم.

سرم و روی زانوهام گذاشتم.

چقدر دل تنگم...

با یاد آوری آغوش همیشه گرمش چیزی توی دلم تکون خوردو بغضم سنگین تر شد و.... @vidia_kkk

1401/05/09 13:04

#پارت_260


سرم و روی پاهام گذاشتم و بغضم رها شد.

نمی دونم چقدر تو اتاق موندم که با صدای در سر بلند کردم.

از جام بلند شدم و آروم در و باز کردم.

با دیدن بارما لبخندی زدم.

نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:

_ گریه کردی؟

سری تکون دادم اما چشم هام پر از اشک شد.

وارد اتاق شد و در و بست.

بازوهام و گرفت و آروم گفت:

_ ویدیا

سر بلند کردم.

اما بعد از یک سال اشکم روی گونه ام چیکد.

و بارما اشکمو دید.

کشیدم توی بغلشو موهامو نوازش کرد

_ ویدیا این که تو عاشق من نبودی رو

باور دارم.!

اما اشک الانت به خاطر کیه؟

با صدای لرزونی که ناشی از گریه بودم گفتم :

_ تنهام ، تو نمی دونی خسته شدم از این همه سختی. پدرم من و نخواست، همسرم من و نخواست.

دلم از همه گرفته منم آدمم دل دارم.

_ هیس آروم باش می خوای برگردی ایران؟

سر بلند کردم و ناباور گفتم:

_ اما...

_ اما چی؟ من همیشه پشتتم. تو باعث شدی من به عایشه برسم.

با بهراد صحبت می کنم و برای هفته ی بعد کارات و درست می کنم تا برگردی.

نمی دونستم بخندم یا گریه کنم

_ من می ترسم


_ ترس نداره، تو به عنوان مدل به ایران میری و هر وقت اراده کنی میام و برت می گردونم. اما بعد از جشن ازدواج منو عایشه میری،

حالام بیا بیرون عایشه فکر کرد به خاطر اون ناراحتی.

دستی به زیر چشمام کشیدم و همراه بارما از اتاق بیرون اومدم،

عایشه با استرس نگاهش رو به در دوخته بود.

رفتم سمتش و گونه اش رو بوسیدم

_ مبارکه عزیزم.

یهو محکم بغلم کرد

_ چرا یهو گذاشتی رفتی تو اتاق ترسیدم فکر کردم از دستم ناراحتی.

_ خواستم چند دقیقه تنهاتون بزارم، خیلی برات خوشحالم.

دستام و توی دستش گرفت:

_ ممنونم ازت ویدیا، بابت همه چیز ازت ممنونم. @vidia_kkk

1401/05/09 13:04

60‌ پارت اضافه شد??

1401/05/09 13:04

#پارت_261



_ قدر بارما رو بدون و خوشبختش کن بارما بهترین مرده.

_ می دونم از خدا ممنونم.

_حالا بریم شام.

هر سه دور میز نشستیم.

بعد از خوردن شام دور هم تو سالن جمع شدیم،

بارما راجب مراسم و برگزاری جشن صحبت کرد.

شوق زندگی و عشق تو چشمای هردوشون بیداد می کرد.

شب رو رفتم اتاق خودم.

عایشه با خجالت رفت سمت اتاق بارما.

چشمکی برای بارما زدم و وارد اتاقم شدم.

رو به پنجره ایستادم و نگاهم رو به تاریکی شب دوختم، یعنی تا یک هفته ی دیگه به ایران بر می گردم ؟!

استرش و هیجان نشست توی دلم.

نمی دونستم چیکار کنم.

حالا که واقعا رفتنی بودم.

گیج شده ام، اما چیزی توی دلم به رفتن ترقیبم می کنه، یه حس مرموز.

آهی کشیدم و سمت تخت رفتم.

چند روزی بیشتر به جشن بارما و عایشه نمونده،

هر روز همراه عایشه و بارما به پاساژهای بزرگ و مجلل نیویورک می رفتیم.

کلی لباس و کیف و کفش مارک برای برگشت به ایران خریدم.

لباسی بلند و دنباله دار مشکی برای مراسم بارما و عایشه خریدم،

بارما بهراد و برای جشن دعوت کرد و بدون این که به من بگه بهش اطلاع داده بود که

به ایران میرم اما همراه خود بهراد.!

دل توی دلم نبود.

زیر دست آرایشگر نشسته بودم تا برای مراسم آماده ام کنه.

وقتی کارش تموم شد، از جام بلند شدم.

نگاهی به لباس و آرایشم انداختم.

راضی لبخندی زدم .

راننده بیرون منتظرم بود.

همراه راننده به تالار بزرگ وسط مرکز شهر نیویورک که برای مراسم در نظر گرفته بودن رفتم.

از ماشین پیاده شدم، دوتا بادیگارد دوطرفم ایستادن.

عکاس ها و خبرنگارها به سمتمون اومدن.

_ خانوم ویدا آریان، آیا شما قرار نبود با آقای بارما کاپور...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_262


_ چرا شما با آقای کاپور ازدواج نکردین؟

_ فکر کنم زندگی شخصی هر آدمی برای به خودش مربوط باشه.

خواهش می کنم تو حریم خصوصی دیگران دخالت نکنین.

می دونستم جز خبرنگارای هندی، نیویورکی ها چیزی از حرفای من نمی فهمن .

وارد تالار بزرگ و مجلل شدم، نگاهی به اطرافم انداختم.

ویلیام با لبخندی به لب به سمتم اومد گفت:

_سلام بر بانوی زیبا.

لبخندی زدم و دستش و به گرمی فشردم.

دستش و گذاشت پشت کمرم گفت:

_ بارما تاکید کرده که تمام حواسم رو بهت بدم و مراقبت باشم.

_ بارما همیشه به من لطف داره.

صندلی که نزدیک ترین میز به جایگاه عروس و داماد بود رو کشید کنار،روی صندلی نشستم .

ویلیام هم روی صندلی کناریم نشست.

هر دو کمی راجب کار صحبت کردیم.

با اومدن بارما و عایشه از جامون بلند شدیم.

عایشه واقعا زیبا شده بود.

با هر بار دیدن عایشه یاد چهره ی قبل از سوختن صورتم می افتم.

بارما و عایشه با مهمونا سلام و احوال پرسی کردن.

با رسیدن به من لبخندی زدم.

_ تبریک میگم


و گونه ی عایشه و بارما رو بوسیدم.

بارما نگاهی بهم انداخت گفت:

_ مدل معروفمون چه زیبا شده.!

چشمکی زدم
بارما و عایشه به جایگاه عروس و داماد رفتن.

خواستم بشینم که نگاهم به بهراد افتاد.

دست گل بزرگی رو به خدمتکار داد، با دیدنم اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت.

ِلحظه ای خیره نگاهم کرد.

لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد.

دستش و فشردم.

_ سلام بر بانوی زیبا.

_ سلام خیلی خوش اومدین.

_ می تونم اینجا بشینم؟

_ البته

بهراد صندلی رو عقب کشید و نشست.

ویلیام عذر خواهی کرد و رفت تا به کارها مدیریت کنه.

_ راستی خیلی خوشحالم که قبول کردی و برای مدتی با ما همکاری می کنی.

_ امیدوارم کارها بر وفق مراد پیش بره.

_ خیالت راحت باشه.

همه چی اونجا مهیا هس
ت @vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_263


درحال صحبت با بهراد بودم که ویلیام اومد سمتم و گفت:

_ بارما میگه سوپرایزتو بده.

لبخندی زدم و ازجام بلند شدم.

از سالن بیرون اومدم و اتاقی که از قبل آماده کرده بودن وارد شدم.

آرایشگر با دیدنم لبخندی زد و لباس هندی که یه نیم تنه و دامن بزرگ پر از چین بود رو گرفت سمتم.

وارد اتاق پرو شدم لباسو پوشیدم.

آرایشگر ، آرایشم و تجدید کرد.

ویلیام وارد اتاق شد و با دیدنم چشمکی زد.

_ عالی شدی.!

_ همه چی آماده است؟

_ همه چی، به غیر از حضور شما.!

با دستم گوشه ای از دامن پرچینم رو گرفتم و از پله های اتاقی که به طبقه ی بالای تالار که به سالن اصلی مراسم برگزار می شد، رفتیم.

چند تا از دختر هایی که توی هند بهترین رقاصه های گروه بودن،

برای مراسم و برگزاری بهتر و با شکوه تر به نیویورک اومده بودن.

با صدای خواننده که یکی از شاد ترین آهنگ های هندی رو می خوند، از بالا شروع به رقص کردیم.

بارما برای من خیلی کارها کرده بود ، و مرد بودن و مردانگی رو در حقم تمام کرده بود .

محو رقص شدم،

با تموم شون آهنگ تعظیمی کردم.

بارما اومد سمتم و بغلم کرد.

کنار گوشم گفت:

_ تو معرکه ای دختر، امشب همه رو محو خودت کردی.

_ تو در حقم خیلی خوبی کردی و این کمترین چیزی بود که می تونستم انجام بدم.

برات آرزوی خوشبختی می کنم.

با اومدن عکاس کنار هم ایستادیم.

چند تا عکس تکی و دسته جمعی گرفتیم.

مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت.

بارما برای امشب اتاق یکی از بهترین هتل های نیویورک رو کرایه کرده بود.

بعد از تموم شدن مراسم بارما گفت:

_ راننده منتظرته

_ غصه ی منو نخور و امشب رو خوش باشید.

بهراد اومد کنارم.

@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_264


_ ازدواجتون رو تبریک میگم آقای کاپور و براتون آرزوی خوشبختی می کنم.

بارما دست بهراد و فشردو گفت:

_ ممنون فردا بیاین خونه تا راجب کارها صحبت کنیم.

_ حتما.!

بهراد رو کرد بهم گفت:

_ شب خوش بانوی زیبا، اجراتون امشب عالی و چشم نواز بود.

فردا می بینمتون.

سری تکون دادم:

_ ممنونم.

با رفتن بهراد، همراه بارما و عایشه و بقیه مهمونا از تالار بیرون اومدیم.

راننده در ماشین و باز کرد.

رو کردم به عایشه و بارما

_شب خوبی داشته باشین، فردا می بینمتون.

سوار ماشین شدم، با حرکت راننده بارما دستی برام تکون داد.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و لبخندی از رضایت روی لبام نشست.

نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

با صدای راننده به خودم اومدم.

از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.

همه جا در سکوت بدی فرو رفته بود.

آباژور توی سالن و روشن کردم، روی مبل نشستم و نگاهم رو به رنگ بنفش آباژور دوختم.

فکرم درگیر بود. درگیر برگشت به ایران،
اینکه قراره چی بشه ؟

حتی فکر کردن به این که قراره دوباره ببینمش، دلم از هیجان و دلهره زیرو رو میشه .

با تنی خسته و ذهنی درگیر وارد اتاق شدم.

لباسم رو از تنم در آوردم.

و توی تختم مثل جنینی خزیدم.

با روشنی هوا چشم باز کردم.

نگاهی به ساعت انداختم چقدر خوابیده بودم.

سریع وارد حموم شدم و بعد از دوش چند دقیقه ای بیرون اومدم،

لباسی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.

زیر چایی رو روشن کردم.

با صدای زنگ در، نگاهم رو به ساعت روی دیوار دوختم.

ساعت دوازده ظهر رو نشون می داد، از چشمی نگاهی انداختم.

با دیدن بهراد درو باز کردم لبخندی زد.

سریع گفت:

_ شرمنده فکر کنم زود اومدم.

_ نه بفرمایی
د @vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_265

بهراد وارد سالن شد.
لبخند زدم و با دست به کاناپه ی وسط پذیرایی اشاره کردم.

_بشین تا یه چیزی بیارم بخوری.

خیره نگاهم کرد؛ سرم رو پایین انداختم.

_تازه از حمام امدی؟

موهام رو پشت گوشم زدم و زیر لب گفتم:

_آره.

سری تکون داد و همون طور که به سمت مبل می رفت گفت:

_هوا سرده! سرما نخوری.

دلم گرفت؛ بهراد پسر مهربونی بود!
شاید منم جای اون بودم؛ باورم می شد زن داداشم به اون یکی برادرم نظر داره.

سینی چایی رو که از قبل اماده کرده بودم به همراه بیسکویت برداشتم و به پذیرایی برگشتم.
بی هوا گفت:

_از این که می خوای برگردی ایران چه حسی داری؟

شونه ایی بالا انداختم با کمی مکث جواب دادم.

_هیچ حسی ندارم!

زنگ خونه که به صدا در امد لبم به خنده باز شد؛ می دونستم عایشه و بارما هستن.
با دیدن عایشه و بارما لبخندم پر رنگ تر شد.

_به به؛ عروس و داماد گل. خوش امدین.

عایشه بغلم کرد؛ خودم رو از اغوشش جدا کردم و به بارما که با عشق به عایشه خیره بود دست دادم.
هر سه وارد سالن شدیم.
بهراد با دیدن عایشه و بارما از جاش بلند شد و هول زده گفت:

_ببخشید که زود تر از شما امدم.

بارما با دست به شونه ش زد.

_کار خوبی کردی.

برای همه گی چایی ریختم.
دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
استرس داشتم!
بارما اولین کسی بود که سکوت حاکم بر سالن رو شکست؛ با لحن جدی گفت:

_کار ها رو برای رفتن به ایران انجام دادین؟


بهراد دست هاش رو تو هم گره زد.

_برای رفتن ویدا همه چیز آماده س.

بارما مقداری از چاییش رو خورد و ادامه داد.

_بلیط گرفتی؟

_آره؛ برای پس فردا.

بارما سری تکون داد و برای بار دوم سکوت بر جمع حاکم شد

@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_266

باید همه جوره حواست بهش باشه خودمم میام بهش سر می زنم.

-خیالتون راحت آقای کاپور

بارما سری تکون داد.

بهراد بعد چند دقیقه رفت با رفتن بهراد روی مبل نشستم و پام و تکون دادم.

می دونستم حرکتم از استرس زیادی که دارم هست.

بارما اومد و در کنارم نشست.

_حالت خوبه؟
سری تکون دادم نمی دونم حالا که واقعا میخوام برم ،دو دلم و می ترسم.

دستش رو آروم دور بازوم حلقه کردو کشیدتم توی بغلش.

_ازچی می ترسی ویدیا تو از اولم قرار بود برگردی ایران و حالا این یه شانسه که به عنوان یه مدل برگردی پس از چیزی نترس و به ترست غلبه کن.


بارما راست می گفت، تا کی اینجا می موندم و تمام کسانی که با حقارت ترکم کردن و به حال خودشون می ذاشتم؟

با حرفای بارما کمی آروم شدم.

تا دیر وقت نشستیم و حرف زدیم.

بالاخره همه زندگیمو به
عاشیه گفتم.

با یادآوری گذشته دوباره نفرت نشست روی قلبم و اون حس های بدی که این یه سال خاک خورده بودن از زیر خروارها خاک بیرون اومد، مثل آتیش زیر خاکستر
قطره اشک سمجی روی گونه ام چکید.

عاشیه کشیدم توی بغلش گفت:

-حالا معنی نگاه همیشه پر از غمت رو درک می کنم.

هق زدم.


عاشیه توی سکوت موهامو نوازش می کرد.

تو سختی هام نه پدری بود نه مادر و نه خانواده ای.

_ویدیا پاشو چمدونتو ببندیم باید پر بار وشاد بری.

عاشیه چمدون بزرگی رو وسط اتاق گذاشت و هرچی لباس خوب بود با دقت توی چمدون چید، مثل یه کدبانو حواسش به همه چیز بود تاچیزی رو جا نذارم.

تا دیر وقت هر دو مشغول چیدن چمدون و جمع کردن وسایلم بودیم.

فردا ساعت دوازده ظهر پرواز داشتیم، عاشیه چرخی دور خودش زد

_همه چی رو برداشتیم چیزی جا نذاشتی ویدیا؟!
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_267

_نه خيالت راحت،

در اتاق باز شد و بارما وارد اتاق شد گفت:

_ همه چي رو چك كردين؟

_ آره خيالت راحت

اومد سمت عايشه و گفت: پس خانومم رو مي برم كه بدون خانومم خوابم نميبره.


خنديدم

_ببر بلكه منم كمي خوابيدم بس كه استرس وارد مي كنه این خانومتون

_دستامو بالا بردم باشه باشه.

بارما و عايشه از اتاق بيرون رفتن. با رفتن بارما و عايشه روي تخت نشستم.

نگاهي به چمدون بسته ي روبروم انداختم.

يه حس عجیبی داشتم بين رفتن و نرفتن.

روي تخت دراز كشيدم و با فكر به آينده اي كه توي ايران قرار بود برام رقم بخوره به خواب رفتم.

با تكون هاي دستي چشمام رو باز كردم با ديدن عايشه سریع سر جام نشستم.

با صداي خش داري كه ناشي از خواب بود گفتم:

_ چيزي شده؟

_پاشو تنبل بايد آماده بشي، زود باش.


_واي چرا زودتر بيدارم نكردي؟

در حال بيرون رفتن از اتاق گفت:

_نگران نباش هنوز دير نشده. تا تو دوش بگيري و آماده بشي منم ميز و مي چينم.


از جام بلند شدم و به حمام رفتم، بعد از يه دوش طولاني روبروي آينه نشستم.

موهامو با دقت خشك كردم. كمي به چهره ي رنگ پريده ام رسيدم.

كت و شلوار خوش دوختي پوشيدم. از اتاق بيرون اومدم.

بارما با ديدنم ابرويي بالا انداخت و گفت:

_مدل زيبامون چطوره؟

لبخند پر استرسي زدم:

_ بدم بارما، بد!


_پس قرار نشد از الان ضعف نشون بدي. تو قوي هستي حالام بيا يه چيزي بخور ضعف نكني.


سري تكون دادم و وارد آشپزخونه شديم.


عايشه و بارما با حرفاشون مي خواستن كمي بهم آرامش بدن و استرس و ازم دور كنن.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_268

اما توي دلم داشتن رخت مي شستن و غوغا به پا بود.

از اين كه تو ايران چه اتفاقایی در انتظارمه باعث مي شد تا حالم كمي پريشون بشه.

راننده چمدون ها رو توي ماشين گذاشت.


پالتوي خز قهوه ايم رو پوشيدم و كيف دستي كوچيكم كه تمام مداركم توش بود و دستم گرفتم.


همراه بارما و عايشه به سمت فرودگاه رفتيم. هرچي به فرودگاه نزديك تر مي شديم حالم بدتر مي شد و استرسم زيادتر.


با توقف ماشين توي فرودگاه نفسم رو كلافه بيرون دادم، بهراد توي سالن منتظرمون بود.

با ديدن ما اومد سمتمون.

از استرس زياد مثل كسي كه داره از عزيزانش جدا مي شه بازوي بارما رو سفت چسبيدم.

نگاهي به دستم و بعد چشم هام انداخت. كمي از بهراد و عايشه فاصله گرفت و گفت:

_ ويديا اگه فكر مي كني نميتونی تحمل کنی ميخواي نري؟ اينجا بهترين موقعيت ها رو داري و خيلي جاي پيشرفت داری.


سري تكون دادم


_نه بارما، بايد برم، حالا كه فرصتي پيش اومده تا خودی نشون بدم پس بذار خودمو محك بزنم.

دستم و فشرد:

_ پس نگران نباش تو دختر قويي هستی منم پشتتم تا هميشه.

چشمام پر از اشك شد

_هرچقدر ازت تشكر كنم بازم كمه. خدا رو شكر مي كنم كه تو سر راه زندگيم قرار گرفتي.

_ توام كم كمكي براي من نكردي باعث شدي تا به عشقم برسم.

با صداي عايشه به سمت بهراد و عايشه رفتيم.


عايشه دستم و گرفت.

_عزيزم ما پشتتيم نگران نباش.

لبخندي زدم:

_ميدونم

همراه بارما و بهراد به سمت مسئول فرودگاه رفتيم و بعد از دادن مدارک و تحويل وسايل چرخيدم.

عايشه بغلم كرد

:دلم برات تنگ ميشه


_دل منم، تازه يه دوست پيدا كرده بودم.

_به زودي سفري همراه بارما به ايران ميايم حتما.

روبه روي بارما ايستادم و با لبخند خيره ی مردی كه روز اول وقتي ديدمش هيچ حس خوبي نسبت بهش نداشتم انداختم و آروم لب زدم

+ ممنونم بابت بودنت.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_269


بارما لبخند دلنشینی زد گفت : برات سفری بی خطر ارزومندم .

_ ممنونم .

با اعلام پروازمون از بارما و عایشه خداحافظی کردم .

لحظه ی آخر اشک رو تو چشم هردوشون دیدم .

لب زدم خدایا همیشه خوبخت باشن .

هرچی ازشون دورتر میشدم ؛ حس میکردم از خانواده ی خودم دارم جدا میشم .

با دستی که نشست روی شونه ام ، به خودم اومدم .

_ فکر نمیکردم آقای کاپور انقد برات عزیز باشه .

آهی کشیدم ؛

_ بارما تو سختی های زندگیم پشتم بود ، نزدیک تر از خانواده ...!

_ خیلی خوبه .

هردو سوار هواپیما شدیم .

و روی صندلی هامون جا گرفتیم .

کمربندم رو بستم ، دوباره استرس افتاد به جونم .

بهراد مجله ای برداشت
گفت : اینطور که به نظر میرسه آخر های شب به ایران میرسیم .

سرم و به صندلی تکیه دادم
_ برای من فرقی نمیکنه .

بهراد دیگه چیزی نگفت .

با بلند شدن هواپیما نگاهم رو از پنجره کوچک هواپیما به بیرون دوختم .

ساعت ها روی هوا بودیم .

خسته مجله رو ورق زدم که با اعلام اینکه هواپیما که در خاک ایران هست ؛

چیزی توی دلم تکون خورد و لحظه ای حس کردم دست و پام بی حس شد .

چشم هام لحظه ای از اشکی که توی چشم هام حلقه زد تار شد .

نفس عمیقی کشیدم .

باید ضعف و ناتوانی رو کنار بذارم ؛

اینجا نیومدم تا یاد قدیم کنم و اشک بریزم .

با نشستن هواپیما توی فرودگاه تهران ،

بهراد لبخندی زد
_ بالاخره بعد از یه سفر خسته کننده رسیدیم ،

لبخندی زدم و کمربندم رو باز کردم .

توان بلند شدن نداشتم .

اما باید قدم اول رو برمیداشتم .

همراه بهراد به سمت در خروجی هواپیما رفتیم .

با خوردن باد سرد به صورتم نگاهی رو به آسمون شهرم دوختم .

شهری که من و آواره ی غربت کرد ...!

و حالا بعد از یک سال برگشتم .

باقدم های محکم و استوار از پلکان هواپیما پایین اومدم و همراه بقیه به سمت سالن

فرودگاه رفتیم....

@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_270

بعد از انجام كارهای ورود به ايران و تحويل گرفتن چمدون ها به سمت خروجی سالن راه افتاديم.


مردی اومد سمتمون و گفت:

_سلام آقا، خوش اومدين.


_سلام آقای جليلی، تنها هستين؟

_بله، آقا گفتن بيام دنبالتون.


نگاهی به بهراد انداختم كه گفت:

_چمدون ها رو بذارين تو ماشين.

بهراد در عقب رو باز كرد و گفت:

_به كشور خودتون خوش اومدين بانو.


لبخندی زدم و سوار ماشين شدم.

بهراد كنارم نشست، راننده ماشين رو روشن كرد.


هوا هنوز تاريك بود و از شهر چیزی معلوم نبود.

بهراد رو به راننده كرد:

_خونه برای خانوم آماده كردين؟

_والا آقا گفتن شب رو عمارت ببرمتون فردا خونه آماده است.


با آوردن اسم عمارت رعشی به تنم افتاد. دستمو مشت كردم و با صدايی كه به سختی لرزششو كنترل كرده بودم
گفتم: _ميشه يه هتل ببری منو؟

_میدونم همين اول كاری بد قول شدم و اونطور كه شايسته ات بود ازت استقبال نشد اما يه امشب رو بد بگذرون. خودم فردا ترتيب همه چی رو ميدم.

سری تكون دادم.


-من نمی تونم جايی كه آدمهاش رو نمی شناسم اين موقع شب برم.


_اخه اين موقع شب هتل درست و حسابی نيست تا ببرمت و اينطوری نگرانت می شم. ازت خواهش ميكنم، خانواده ی من آدم های خونگرمی هستن.


_آقای زرين، خواهش كردم.

نمی دونم تن صدام چطور بود كه بهراد گفت:

_باشه، شرمنده. نمی خواستم ناراحتت كنم.


رو كرد به راننده گفت:

_ ساشا هنوز اون خونه رو داره؟

_بله، می خواين خانومو اونجا ببريد؟

با آوردن اسم ساشا حس كردم قلبم شروع به تپيدن كرد و گونه هام گُر گرفت. ميخواستم حرفي بزنم اما...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_271

زبونم ياری به حرف زدن نمی كرد،بهراد ديد ساكتم گفت:

خواهش می كنم قبول كن، اينجا تقريبا يه جورای خونه ی مجردی ساشا هست و محيط تميز و امنیت کاملی داره.

سری تكون دادم و نگاهم رو به سياهی شب دوختم اما ذهنم درگير بود و با يادآوری اون چشم های هميشه نم دار ساشا، چيزی توی دلم تكون خورد.

پوزخند تلخی زدم.

بعد از مدتی كه هيچی ازش نفهميدم، ماشين كنار ساختمون ايستاد.

راننده پياده شد و در رو باز كرد از ماشين پياده شدم و نگاهی به آپارتمانی كه نشون می داد سه یا چهار طبقه بيشتر نيست انداختم.

بهراد گفت:

_كليد داری؟

-نه ولی فكر كنم خود آقا ساشا امشب اينجا باشن، آخه مثل اينكه مهمونی دعوت بودن.

كيف دستيمو محكم گرفتم.

هيجان ديدن ساشا بعد از يكسال چيزی نبود كه وصف كنم.

بهراد رفت سمت در و زنگ طبقه ی سوم رو زد.


دو سه بار زنگ و فشار داد، ديگه داشتيم نااميد مي شديم كه صدای خشداری پيچيد توی كوچه ی ساكت.

-كيه؟

با شنيدن صداش بغض نشست توي گلوم و دلم هواشو كرد.

اما من اينجا دنبال عشق و عاشقی نيومده بودم.

-ساشا منم بهراد، درو باز كن.

لحظه ای صداش نيومد اما باصدای تيک در حياط بهراد رو به راننده كرد.

-چمدون ها رو بيار.

نمی تونستم قدم از قدم بردارم.

بهراد نگاهی بهم انداخت.

-بفرما.

قلبم چنان می زد كه حس می كردم هر لحظه ممكنه از سينه ام بيرون بزنه.

قدمی برداشتم و وارد حياط كوچكی شدم.

بهراد اومد كنارم و دستش و گذاشت پشتم و كمی به جلو هولم داد.

با قدمهايی سست و قلبی لرزان پله ها رو بالا رفتم، از استرس كف هر دو دستم عرق كرده بود.

پشت در چوبی ايستاديم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_272

قلبم اونقدر محكم و پر هيجان می زد كه می ترسيدم الان از حركت بايسته.


در باز شد، لحظه ای بند كيفم و محكم چسبيدم و نفسم رو بيرون دادم.

نگاهی به بهراد و نگاهی به در باز شده انداختم.

بهراد لبخندی زد و گفت:

_ حتما بداخلاقيش گل كرده!

و با دستش در و هول داد.

_ بفرما عزيزم.

-اول خودتون بريد بهتره به نظرم.

بهراد ببخشيدی گفت و در و هول داد و وارد خونه شد.

پشت سر بهراد با قدم های لرزونی وارد خونه شدم.

سرم پايين بود، جرأت اينكه سر بلند كنم و ببينمش رو نداشتم.

فضای خونه با نور كمی قابل ديد بود.

صدای بهراد بلند شد.

-ساشا، مثلا برادرت بعد از اين همه مدت اومده، نمی خوای بیای دیدنش

صدای قدم هايی روی سراميك های سفيد سالن بلند شد، دلم طاقت نياورد و سر بلند كردم.

نگاهم اول به پاهاش افتاد. صندل خونه ای پاش بود و شلوارک مشكی زير زانو.

سریع سر بلند كردم.

با ديدن بالا تنه برهنه و اون خالكوبی روی سينه اش دلم زير و رو شد.

نگاهم به لباش افتاد و ياد بوسه ی گرمش، دستم و مشت کردم و بالاخره نگاهم به چشم های رنگيش افتاد. قلبم شروع به تپيدن كرد.

لحظه ای نگاهمون تو تاريک روشن سالن بهم گره خورد.

احساس كردم صورتم داغ شد.

بی تفاوت نگاهش رو از نگاهم گرفت و گفت:

_چطوری داداش كوچيكه؟ مي بينم از اون سر دنيا دختر بار كرده مياری!

بهراد سرفه ای كرد. ساشا اومد سمتمون و بهراد و محكم بغل كرد، با حسرت نگاهشون كردم.

از بهراد فاصله گرفت گفت:

_معرفي نمی كنی؟

بهراد با صدايی كه تعجب توش موج می زد گفت:

_ساشا ايشون خانم ويدا آريان هست و قراره به مدت يكسال با ما كار كنه.

ساشا دستی به موهای پر پشتش كشيد گفت:

_اصلا يادم نبود.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_273

دستشو سمتم دراز كرد گفت:

_ خوش اومدين خانم آريان.

با ديدن دستش دوباره قلبم زير و رو شد. چطوری لمس كنم دستتو ؟

سعی كردم دستم نلرزه دستم و آروم دراز كردم.

دست سردم دست گرمش رو كه لمس كرد حس كردم چيزی توی قلبم شكست و هزار تيكه شد.

فشاری به دستم آورد آروم گفتم:

_ببخشيد بی موقع مزاحمتون شديم.

سريع سر بلند كرد و خيره ی لبهام شد.


از اين كارش شوكه شدم. مثل كسی كه بخواد چيزي رو توي ذهنش انكار كنه سری تكون داد. هر سه هنوز ايستاده بوديم.

با صدای خواب الود دختری سر چرخوندم. اما با ديدن دختري كه لباس خواب كوتاهی تنش بود و كنار در اتاقی ايستاده بود تمام اميدم نا اميد شد و حس كردم كاخي كه ساخته بودم شيشه ای بود و افتاد و شكست.

زن با ديدن ما از در فاصله گرفت و اومد سمت سالن.

با هر قدمی كه بر می داشت بغض توس گلوم سنگين تر می شد.

دستم و آروم كف اون دستم كه هنوز گرمی دست ساشا رو حس می كردم گذاشتم.

ضعف و نااميدی بس بود. نفسی كشيدم و خيلی محكم گفتم:

_ببخشيد، مثل اينكه بد موقع مزاحم شديم.
ساشا نگاهی بهم انداخت
راننده چمدون ها رو گذاشت گفت:

_ با اجازه آقا.

ساشا سری تكون داد و راننده رفت.

دختره حالا بهمون رسيده بود و دستشو دور بازوی لخت ساشا حلقه كرد.

سرش و روی شونه اش گذاشت گفت:

_مهمون داری عزيزم؟

بهراد كلافه گفت:

_ساشا می شه لطف كنی و بگی ويدا جان كجا استراحت كنن؟

-همراه من بياين و بازوشو از دست دختر درآورد.

بهراد رفت سمت چمدون ها. پشت سر ساشا راه افتادم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_274

نسبت به يك سال پيش كمی پر تر شده بود.

در اتاقی رو باز كرد و كنار در ايستاد.

_اينجا می تونيد استراحت كنيد.

_ممنونم.

سری تكون داد، بهراد چمدون ها رو داخل اتاق گذاشت، لبخند مهربونی زد.

_يه شب بد بگذرون.

_عيبی نداره.

_مزاحم نميشم. استراحت كن.

همراه ساشا از اتاق بيرون رفتن، لحظه ی آخر ساشا نگاهی بهم انداخت. در رو بستم و پالتومو در آوردم.

خسته دكمه های كتم رو باز كردم، كنار چمدون نشستم.


لباس خوابی برداشتم و لباس هام و عوض كردم و سمت تخت رفتم آروم روی تخت دراز كشيدم.

باورم نمی شد من الان تو خونه ی ساشا باشم اما با يادآوری اون دختر آهی كشيدم.

يه چيزی خيلی آزارم می داد يعنی ساشا خوب شده و ميتونه رابطه برقرار كنه؟

با فكر و خيال زياد چشمام كم كم گرم شد و خوابم برد.

با تابش نور خورشيد چشم باز كردم با گيجی نگاهی به اطرافم انداختم. با يادآوری اين كه ايرانم و خونه ی ساشا قلبم لرزيد.

از تخت پايين اومدم جلوی آينه ايستادم. چشمام كمی پف كرده بود.


پليور سفيدی پوشيدم همراه شلوارمشكی، موهامو بالای سرم جمع كردم و در اتاق و آروم باز كردم.

صدايی از توی آشپزخونه می اومد. نگاه گيجی توی سالن انداختم اما سرويس بهداشتی رو پيدا نكردم.

رفتم سمت آشپزخونه اما با ديدن ساشا و دختره ...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_275

ديشبی كه بغل ساشا نشسته بود لحظه ای حس كردم نفس كشيدن برام سخت شد.

دختره چه راحت روی پاهای ساشا نشسته بود

با همون لباس خواب دیشبی که تمام هیکلش پیدا بود
حتی فکر اینکه دیشب و تو اغوش ساشا بوده هم باعث می شد قلبم از درد فشره بشه

عصبی سری به این همه ضعفم تکون دادم

ساشا با ديدنم از جاش بلند شد كه باعث شد دختر هم بلند بشه.

_صبح بخير خانوم آريان

صدامو كمی صاف كردم.
تا نلرزه تا بغضم نشکنه و خورد نشم

_سلام. صبح شما هم بخير. ميتونم بپرسم سرويس بهداشتيتون كجاست؟

ساشا اومد طرفم و...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_277

شروع به تپيدن كرد.

گرمى دستش روي كمرم مثل يه كوره ى آتيش بود هر دو خيره ى هم بوديم با صداي لرزونى گفتم:

_ ميشه دستتون رو برداريد؟

اما ساشا مثل كسى كه هيچى از حرف هاى من و نشنيده گفت:

_چرا صدات انقدر آشناست؟

با اين حرف ساشا قلبم لرزيد و بغض مثل مهمون ناخونده راه گلوم رو بست.

اومدم از بغلش بيام بيرون كه نرم دستش و كشيد به كمرم.

با صداي بمى گفت:

_بهراد كار داشت رفت آماده شيد بريم شركت براى قرارداد.

سرى تكون دادم و سمت اتاق رفتم اما هنوز قلبم ميزد و حس مى كردم دماى بدنم بالا رفته.

وارد اتاق شدم و به در تكيه دادم دستم و روى قلبم گذاشتم.

يعنى فهميد صداى من شبيه كيه؟ اصلا منو يادشه؟

از در فاصله گرفتم و سمت چمدونا رفتم.


بايد شيك و آراسته وارد شركت مى شدم.

من اون ويدياى ضعيف نيستم. من ويدا آريان برترين مدل سال هستم.

كت و شلوار مشكى و بلوز سفيد يقه برگشته اى رو برداشتم. نگاهى به لباس انداختم، نيازى به اتو نداشت.

روى تخت گذاشتم و سریع دستى به صورتم كشيدم.

لباس هام و عوض كردم.

ادكلن فرانسویمو روى مچ هر دو دستم و زيرلاله ى گوشم زدم.

كفش هاى مشكى پاشنه دارم رو پوشيدم و كيف دستيمو برداشتم.

روبروى آينه ايستادم.

راضى از ظاهرم، كلاهم رو روى سرم گذاشتم از اتاق بيرون اومدم.

با قدم هاى محكم اما با طنازى كه هر بيننده اى رو جذب مي كرد سمت مبل رفتم.

ساشا از اتاقش بيرون اومد لحظه اى نگاهى به سرتاپام انداخت. گفت:

_آماده هستيد؟

-بله.

همراه ساشا از ساختمون بيرون اومدم.
رفت سمت پاركينگ و سوار ماشين مشكي رنگي شد.

دنده عقب اومد بيرون و جلوى پام نگه داشت.

در جلو رو باز كردم و سوار شدم.

بوى عطرش پيچيد توى دماغم. عطرش و عوض نكرده بود و همون عطر...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_278

عطرش همون عطر يكسال پيش بود.
بدون اينكه بفهمه نفس عميقى كشيدم و عطرشو بلعيدم.

حركت كرد.
گفت: شما قبلا ايران بودين؟

زيرچشمى نگاهى بهش انداختم گفتم: چطور؟

دستشو لبه ى پنجره ى ماشين گذاشت گفت: همينطورى.

ديگه حرفى نزديم.

نگاهم رو به خيابون هاى تهران دوختم. هيچ فرقى نكرده بود.

ماشين و كنار شركت نگهداشت. با هم از ماشين پياده شديم.

سر بلند كردم و نگاهى به ساختمون شركت انداختم. همون ساختمون و همون نما.

با قدم هاى محكم و طناز هم گام با ساشا شدم.

وارد سالن اصلى شديم.

كارمندا با ديدنمون از جاشون بلند شدن و نگاهشون رو به ما دوختن.

ميدونستم شاهو رو به زودى ميبينم.
از اينكه اين مرد نفرت انگيز رو بعد از يكسال دارم ميبينم كمي مى ترسيدم و استرس داشتم و هم اينكه قراره بازى رو شروع كنم هيجان.

بهراد از اتاقى بيرون اومد و با لبخند به سمت ما اومد.

با ديدنم گفت: سلام ويدا جان، به شركت ما خوش اومدى.

-ممنونم.

-ببخشيد كه تنهات گذاشتم. كمى كار داشتم.

-ايرادى نداره.

دستشو سمت همون اتاقى كه ازش بيرون اومده بود گرفت

گفت: بفرمائيد، همه چى آماده است.

با هر قدمى كه بر مى داشتم صداى پاشنه ى كفش هام انعكاس جالبى رو ايجاد كرده بود و حس قدرت و لذت به وجود آورده بودم.

بهراد در اتاق و باز كرد.
قلبم تند ميزد.
ميز گردى وسط اتاق بود و صندلى ها دور تا دورش.

چند تا زن و مرد نشسته بودن. با ديدن ما از جاشون بلند شدن.

بهزاد و بهرام و شناختم و مردى كه وقتى چرخيد نگاهم به چشم هاي مشكي و نفرت انگيزش افتاد.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_276

از كنارم رد شد كه بازوش به بازوم خورد و بويى عطرش پيچيد توى دماغم. دلم ضعف رفت.

چقدر سخته خودتو كنترل كنى تا واكنشى نشون ندى.

هنوز مات سر جام ايستاده بودم كه برگشت و سؤالى نگاهم كرد. تكونى خوردم گفت:

_ ته اين راهرو سرويس بهداشتى هست خوشم نمياد خيلى تو سالن باشه.

سرى تكون دادم

_بله

و به سمت سرويس بهداشتى رفتم.

آبى به دست و صورتم زدم از سرويس بهداشتى بيرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم هر دو سر ميز بودن.

روى صندلى نشستم و كمى مربا همراه كره برداشتم ليوان چایی كنار دستم گذاشته شد.

لقمه اى گرفتم كه صداى دختره باعث شد سر بلند كنم.

-من شما رو جایى نديدم؟

لقمه رو سر جاش برگردوندم و خيلى سرد گفتم:

_عزيزم ايران نبودم.

دختر بشكنى زد گفت:

_فهميدم، عكست روى يه مجله ى خارجى بود تو همون مدلى.

سرى تكون دادم گفتم:

_بله، درسته.

_خيلى خوبه، منم قراره تو شركت ساشا كار كنم.

نگاهى به ساشا انداختم كه متفكر به روبه روش خيره بود.

_مگه نه ساشا؟

ساشا نگاهش رو از رو به روش گرفت گفت:

_ چيزى گفتى؟

دختره ناراحت بلند شد گفت:

_هيچى.

_پس آماده شو، كلاست دير ميشه، خانم آريان شما راحت باشين.

ساشا اينو گفت و همراه دختره از آشپزخونه بيرون رفتن.

خيلى دلم مي خواست بدونم اين دختر كيه؟ ساشا اين مدت چیكارا كرده؟ اما هيچ راهى نبود بفهمم.

صبحانه ام رو تو سکوت خوردم. صداي در اومد. يعنى با هم رفتن؟

اومدم از آشپزخونه بيام بيرون كه توى سينه ى كسى رفتم.

سربلند كردم. نگاهم به نگاه ساشا افتاد.

اندازه ى يه بند انگشت صورتامون با هم فاصله داشت.

از نزديكي زياد قلبم...

1401/05/09 18:41