#پارت_255
همون روز میر هم ازم درخواست ازدواج کرده بود.
باورش برام سخت بود که میر مردی که تو رویاها باهاش زندگی می کردم حالا واقعا داشت ازم درخواست ازدواج می کرد.
من میر رو می خواستم، به هر قیمتی اما نمی دونستم دارم اشتباه می کنم.
زمانی که به بارما جواب رد دادم، دیگه ندیدمش .
هر روز که می گذشت حس می کردم یه چیزی کم دارم.
_چی؟
_نمی دونستم، سرگردان و غمگین بودم، میر هیچ وقت با من ازدواج نکرد.
فقط سر یه شرط بندی مسخره با دوستاش داشت اون پیشنهاد و به من داد.
من هم عشق خیالیمو از دست دادم و هم بهترین دوستم رو.
دیگه از اون شادی که داشتم خبری نبود.
با اولین خواستگارم ازدواج کردم.
برای اولین بار وقتی بعد از چند سال عکس بارما رو روی مجله دیدم،
قلبم از هیجان شروع به تپیدن کرد،
اون لحظه بود که فهمیدم بارمارو دوست دارم، اما دیر بود خیلی دیر.
با راجو مهاجرت کردیم به نیویورک اومدیم.
اما بعد از مدتی راجو ولم کرد و رفت.
من موندم و یه کشوری که هیچ شناختی ازش نداشتم.
نه خونه، نه جایی، نه پناهگاهی...
با رقاصگی خیابونی سعی می کردم سر کنم.
چندین بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم
اما ترسیدم.!
اما با دیدن بارما نتونستم تحمل کنم و تصمیمم رو گرفتم.
اما اون آدما نذاشتن.
صدای گریه اش کل فضای اشپزونه رو پر کرد
کشیدمش توی بغلم.
حال این دختر رنج کشیده رو درک می کردم.
نالید
_ می دونم بارما همسرته، من از اینجا میرم تا مزاحمتی برای زندگی شما نداشته باشم.
اما دلم پر بود، باید حرف دلمو می زدم.
از وقتی توی این شهر زندگی می کنم هیچ دوستی نداشتم.
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و نگاهم رو به چشم های پر از اشکش دوختم.
گفتم:
_ اگه بفهمی هنوز هم بارما دوست داره چیکار می کنی؟
@vidia_kkk
1401/05/09 13:03