The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_279

لحظه اى خيره نگاهم شد.

بهراد پيش دستى كرد گفت:

_معرفى مي كنم، خانوم ويدا آريان يكى از بهترين مدل ها و شاهو، بهزاد و بهرام زرين برادرام هستن.


خانوم طهماسب طراحمون، آقاى طلاچى شريکمون.

سرى تكون دادم گفتم:

_خيلى خوشبختم.

بهراد صندلى رو كشيد عقب نشستم.

دقيقا رو به روى شاهو قرار داشتم.

ساشا در رأس مجلس نشست و پوشه ى جلوش و باز كرد نگاهى به پوشه انداخت.


نگاه خيره ى شاهو رو حس مى كردم كلى استرس گرفته بودم.

ساشا گفت:

_قرارداد رو بخونين و اگه قبول داشتين امضا كنين.

بهراد پوشه رو جلوم گذاشت نگاهى انداختم و امضا کردم.

ساشا خيلى جدي، چيزى كه براى اولين بار مى ديدم گفت:

_ قصد ما همكارى و پيشرفت هست همه مي دونيم طى اين يك سال چيزى به ور شكسته شدن شركت نمونده بود و با چنگ و دندون حفظش كرديم.

سرى تكون دادم.


يعنى چى شده اين يك سال كه شركت رو به ورشكستگى رفته؟ خيلى سؤال ها داشتم اما براي هيچ كدومشون جوابى نداشتم.

كمى شاهو هم حرف زد و بعد از تموم شدن جلسه همراه خانوم طهماسب براى ديدن كارها رفتيم.

سالن بزرگى كه سراسر لباس بود با کنجکاوی دستى به لباس ها كشيدم.
بد نبود اما عالى هم نبودن.

چرخيدم برم كه با شاهو سينه به سينه شدم ترسيده قدمى به عقب برداشتم.

دروغه اگه بگم از اين مرد و فكرهاى شيطانيش نمى ترسم.

لبخندى زد كه براى من زشت ترين لبخند دنيا بود.

گفت:

_ ترسوندمتون؟

_نه، چون يهو ديدمتون...

نذاشت ادامه بدم گفت:

_عذر مي خوام. قصد ترسوندنتون رو نداشتم.

_خواهش مي كنم ايرادى نداره.

_نظرتون راجع به لباس ها چيه؟

شونه اى بالا دادم.

_نظر خاصى ندارم بد نيستن اما بخوايم عالى باشه نه، اون چيزى كه من مي خوام نيس
ت. @vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_280

با تحسين ابرويى بالا داد گفت:

_واقعا بايد به بهراد تبريك گفت ما دنبال آدمى مثل شما بوديم.

لبخندى زدم.

_بفرمایيد براى نهار

باهاش هم قدم شدم اما تمام فكرم درگير اين بود تا كمى اطلاعات از اين يكسالى كه نبودم بدونم اما نمى دونستم از كى بايد بپرسم.

وارد سالن غذاخورى شديم ميز بزرگى براى رؤسا چيده بودن.

ساشا با ديدنمون اخمى كرد با پوزخند گفت:

_ميبينم زود صميمى شدين!

ابرويى بالا انداختم گفتم:

_آقاى زرين كمى راجع به كارها صحبت كردن.

ساشا سری تكون داد.

شاهو صندلى رو عقب كشيد گفت:

_بفرمایيد بانو، ساشا كمى عصبى هست.

ساشا سر بلند كرد نگاه تندى به شاهو انداخت شاهو ديگه حرفى نزد.

اين وسط اتفاقى افتاده اما چى؟!

بهراد صندلى كناريم رو عقب كشيد گفت:


_احساس غريبى نكن.

لبخندى زدم. بهراد كلا پسر خوب و مهربونى بود.

زير چشمى نگاهى به ساشا انداختم به نظر كلافه مى اومد و اخمى ميان ابروهاش جا خوش كرده بود.

بعد از صرف نهار دوباره راجع به كار صحبت كرديم واقعا خسته شده بودم بخصوص كه ديشب هم اصلا نتونسته بودم بخوابم.

آقاى طلاچی و خانم طهماسب رفتن.

بهراد گفت:

_ويدا جان يه لحظه؟

از جام بلند شدم و با هم به گوشه ى اتاق كنفرانس رفتيم.

_چيزى شده؟

_راستش چطور بگم؟

_راحت باش.

_خونه اى كه قرار بود توش ساكن باشى جور نشد.

_يعنى چي؟

اين دست اون دست كرد.

_ميدونم بدقول شدم اما باور كن نمیدونم چرا اينطورى شد ميشه مدتى رو تو آپارتمان ساشا زندگى كنی خودم در اسرع وقت برات يه خونه جور مى كنم.

@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_281

گوشه ى ابروم رو خاروندم.

-الان چي بگم؟

-هرچى بگى حق دارى.

-اما شما وقتى از محل سكونت من توى ايران مطمئن نبودى نبايد قول يه بودن راحت رو ميدادي!

-منم نميخواستم اينطورى بشه. ببين، آپارتمان ساشا مجهزه و همه چى داره.

-خودِ ايشون چى؟

-ساشا خيلى كم اونجا ميره. فقط وقتهايى كه نياز به تنهائى داره ميره و من قول ميدم تا آماده شدن خونه ساشا اونجا نياد.

سرى تكون دادم و با هم پيش بقيه برگشتيم.

ساشا و شاهو از جاشون بلند شدن.

شاهو دستش و سمتم دراز كرد گفت: از همكارى با شما خيلى خوشحالم.

نگاهى به دستش كه سمتم دراز بود انداختم. دلم ميخواست كشيده اى به صورتش بزنم اما افسوس كه زود بود و بايد خودم رو كنترل ميكردم.

سرانگشتام رو توى دستش گذاشتم. دستم و فشارى داد. از تماس دستم با دستش حس بدى بهم دست داد. تند دستم و از توى دستش درآوردم.

بهراد گفت: خانوم آريان قبول كردن تا مدتى رو آپارتمان ساشا باشن.

ساشا سرى تكون داد اما شاهو گفت: به زودى براتون خونه اى آماده ميكنم.

نتونستم پوزخندم رو مهار كنم.

پوزخندى زدم گفتم: اميدوارم مثل الانتون نشه و هرچي زودتر آماده كنيد.

كيفم و برداشتم و با قدم هاى محكم و استوار از اتاق بيرون اومدم. اما قلبم تند ميزد. اينكه زير يه سقف با كسى باشى كه نفرتش رو توى دلت كاشتى سخته، حتى هواش آلوده و مسمومه.

بهراد اومد كنارم و باز بابت اينكه نتونسته همه چيز رو اونطورى كه بايد ميشده آماده كنه، عذر خواست.

اما اينطورى براى من بد نبود بلكه راضى و خرسند بودم.

بهراد در آپارتمان ساشا رو باز كرد و كليد رو گرفت طرفم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_282

_اينم كليد آپارتمان.

كليد و از دستش گرفتم.

_بفرمایید داخل

_نه، ميرم

لبخندى زدم بعد از رفتن بهراد در و بستم و بهش تكيه دادم.

كليد و بالا آوردم و رو هوا تكون تكون دادم بغضى كه از صبح داشت خفه ام مي كرد شكست.

كليد از دستم روى سراميك ها افتاد سر خوردم و روى زمين چمباتمه زدم.

سرم و روى زانوهام گذاشتم قطره ى اشكم چكيد و راه رو براى قطرات بعدى باز كرد.

من تو خاک كشورمم اما نمي تونم برم ديدن پدر و مادرم.

نمي تونم به ساشا بگم اين يه سال كجا بودم.

با يادآورى شاهو دوباره نفرت جوانه جدیدی زد توى قلبم، با تنى خسته و ذهنى درگير از جام بلند شدم.

با همون لباس هایی که به تن داشتم روى تخت ولو شدم و از فرط خستگى زياد خوابم برد.

با كابوسى كه ديدم بيدار شدم، با گيجى نگاهى به اطرافم انداختم هوا گرگ و ميش بود.

دستى به گردن دردناكم كه حاصل بدخوابيدنم بود كشيدم.

از جام بلند شدم و نگاهى به ساعت انداختم.

ساعت تقريبا شش صبح رو نشون مي داد.

از اتاق بيرون اومدم و يكى از لامپ هاى سالن رو روشن كردم.

با ديدن تلفن ياد بارما افتادم. رفتم سمت تلفن و شماره ى خونه ى نيويورک رو گرفتم.

بعد از چند بوق صداى بارما پيچيد توى گوشى.

_سلام بارما.

از صداى خشدارم تعجب كردم.

صداى بارما نگران شد.

_ويديا تویی؟!

_آره

_چيزي شده؟

_نه، خوبم.

_ صدات چرا اينطوريه؟

_چيزى نيست. تازه از خواب بيدار شدم. عايشه خوبه؟

_اونم خوبه، همه چى كه خوب پيش ميره؟

_آره.

_خوبه. راستى من و عايشه داريم بر مي گرديم هند. شماره ى هند و كه دارى؟

_آره دارم.

_يه شماره بهم بده تا در تماس باشيم.

_از بهراد مي گيرم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_283

_ویدیا؟

_بله

_خیلی مراقب خودت باش

لحظه ای احساس دلتنگی و تنهایی کردم این روزها چقدر دل نازک شده ام.

بغض نشست توی گلوم، با صدای لرزونی گفتم:

_هستم

_ تو محکم‌و قوی هستی منتظرم که به عنوان مشهورترین مدل اسمت شناخته بشه، الانم بهتره بری استراحت کنی.

_به عایشه خیلی سلام برسون

_حتما کاری نداری؟

_نه خداحافظ

بعد از قطع کردن‌تماس به سمت آشپزخونه رفتم.

قهوه جوش روی گاز گذاشتم وبه دنبال قهوه تمام کابینت های آشپزخونه گشتم تا پیداش کردم.

فنجون قهوه ام‌رو برداشتم و روی صندلی نشستم.

نگاهی به بخار قهوه که بلند شده بود انداختم اما فکرم درگیر بود.

باید بیشتر به این خانواده نزدیک می شدم.

و میفهمیدم که اوضاع از چه قراره و چه اتفاقایی افتاده یعنی ساشا حافظه اشو بدست آورده؟

دستمو دور فنجون حلقه کردم حالا کاملا سرد شده بود و قابل خوردن نبود.

از جام بلند شدم باید آماده می شدم و به شرکت می رفتم.

رفتم سمت اتاقم و نگاهی به لباسام انداختم باید همه رو توی کمد می چیدم.

کت و دامن کوتاهی از لا به لای لباس هام انتخاب کردم.

لباس هامو پوشیدم و آماده از آپارتمان بیرون ‌اومدم.

کمی احساس ضعف داشتم‌و دلیلشم نخوردن شام‌و صبحانه بود.

پله ها رو پایین اومدم. راننده کنار در منتظرم بود، با دیدنم در عقب و باز کرد.

روی صندلی عقب نشستم. راننده سریع سوار شد.

نگاهم رو به رو به رو دوختم.

ماشین‌کنار شرکت نگه داشت از ماشین پیاده شدم‌ و وارد شرکت شدم.

همین که وارد سالن شدم ‌نگاهم به ساشا افتاد که از اتاقش بیرون‌ اومده .

با دیدنش قلبم زیر و رو شد.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_284

سر بلند کرد و با دیدنم به سمتم اومد.

نفسی کشیدم تا تپش قلبم ‌کمتر بشه توی دو قدمیم ایستاد.

کمی سر بلند کردم تا چهره اش رو واضح ببینم.

_سلام خانم آریان، صبحتون بخیر

لبخندی زدم

_سلام آقای زرین، صبح شما هم بخیر

_بفرمایید منتظر شما بودیم

باهاش هم قدم شدم گفتم:

_دیر که نکردم؟!

_نه به موقع رسیدی


و در اتاق باز کرد. شاهو و خانم ‌طهماسب هم بودن، با دیدنم از جاشون ‌بلند شدن .

شاهو لبخند دندون نمایی زد و گفت:

_سلام ویدا جان

به ناچار لبخندی روی لبم نشوندم تا نفرتم‌پشت خنده مصنوعیم پنهون بشه.


با خانوم طهماسب هم احوال پرسی کردم و کنارش نشستم.

ساشا و شاهو روبه روی ما نشستن. ساشا پوشه ای رو باز کرد گفت:

_ این شش ماه اخیر هیچ پیشرفت کاری نداشتیم و فروش به شدت پایین بوده و کیفیت اونطوری که باید باشه نبوده.

خانم‌ طهماسب راجب کارها صحبت کرد.

به دقت به حرفاشون‌گوش می دادم و گاهی یادداشت برداری می کردم.

با صدای شاهو سر بلند کردم.

_ویدا جان شما نظری نداری؟!

خودکار روی میز گذاشتم و با خونسردی کامل به صندلیم تکیه دادم گفتم:

_به نظر من باید دیداری با شرکت های دیگه داشته باشیم و چون‌ زمستون ‌نزدیکه یه جشنواره زمستونه راه بندازیم اینطوری می تونیم قدمی به جلو برداریم و ببینیم تا کارها چطور پیش میره.

ساشا نگاه خیره ای بهم‌ انداخت، شاهو گفت:

_به نظرم ایده جالبی باشه، می تونیم برای شب یلدا مراسمی تدارک ببینیم و اونجا از شرکت دارها و سهام داران‌دعوت کنیم. چطوره؟

سری تکون دادم

_ نه باید جشنواره برای شب یلدا باشه

ساشا خودکارشا چرخی داد و گفت:

_یعنی مد نظر شما همین چند روز آینده است؟

_بله، هر چی زودتر بهتر

خانم طهماسب ادامه داد

_عالیه
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_285

_پس برای فردا شب همه رو به عمارت دعوت می کنیم؟

با آوردن اسم عمارت ترسی افتاد توی دلم، اون عمارت و آدماش یادآور خاطرات بد گذشته ام بود.

خودکار توی دستم ‌ فشار دادم بعد از کمی صحبت و این که فردا شب دورهمی توی عمارت داشته باشن از جام بلند شدم که هم زمان ساشا هم بلند شد.

احساس ضعف شدید می کردم نمی دونم
چی شد که جلو چشمام سیاهی رفت و چیزی به زمین‌خوردنم نمونده بود که حس کردم تو بغل گرمی فرو رفتم.

آروم‌ چشمامو باز کردم که متوجه شدم دستای ساشا دورم حلقه شده بود و سرم دقیقا رو سینه اش بود.

گرمی تنش همون‌ گرمی یک سال پیش داشت.

خیره نگاهش کردم که دستاشو از دور کمرم ‌برداشت و بازمو گرفت.

خیلی محکم و جدی گفت:

_حالتون‌خوبه خانم آریان؟

قلبم از این همه نزدیکی محکم و پر تلاطم می تپید.

سری تکون دادم اگر حرفی می زدم چه بسا رسوا می شدم.

کمکم کرد تا روی کاناپه بشینم.

خانم طهماسب گفت:

حتما به اندازه کافی استراحت نکردین.

ساشا کنار مبل ایستاده بود، شاهو گفت:

_ما الان به شما و کمکاتون‌نیاز داریم بهتره مراقب سلامتیتون باشید الان چی میل دارید براتون بیارن؟

_ممنون کمی استراحت کنم خوب میشم.

آروم و با احتیاط از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای قدم های محکم و استواری به گوشم رسید و کشیده شدن بازوم.

با تعجب سر بلند کردم با دیدن ساشا تعجبم بیشتر شد.

دستمو آروم‌کشید و سمت آبدار خونه رفت.

وارد آبدار خونه شدیم گفت:

_آقای جمالی برای این خانم صبحانه کامل آماده کن

با تعجب نگاهش کردم صندلی رو عقب کشید و مجبورم کرد بشینم.

_حتما دیشب تو خونه ی من چیزی پیدا نکردین شام‌ و صبحانه نخوردین که فشارتون افتاد کمی صبحانه میل کنید میرم بیرون راحت باشی
د @vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_286

چرخيد و از آبدارخونه بيرون رفت. با حسرت و بغض نگاهش كردم اما از اينكه بهم توجه كرد لبخند كمرنگى روى لبهام نشست.

كمى صبحانه خوردم. احساس كردم واقعا حالم بهتر شد.

تا نزديكاى غروب تو شركت بوديم.

عصر وسايلم رو جمع كردم و همراه راننده به آپارتمان ساشا برگشتم.

بايد كمى سر و سامون ميدادم به كارهام.

لباسهام و درآوردم و هرچى لباس توى چمدون هام بود داخل كمد توى اتاق چيدم.

بايد لباس براى فردا شب انتخاب مى كردم. اتاق و مرتب كردم. دستى به سالن كشيدم و گرامافون رو روشن كردم.

دوشى گرفتم. تاپ شلواركى پوشيدم. از اتاق بيرون اومدم كه يهو در آپارتمان باز شد.

ترسيده به ديوار خوردم اما با ديدن قامت بلند ساشا نفس آسوده اى كشيدم.

وارد سالن شد. هر دو دستش پر بود. با ديدنم لحظه اى نگاهى به سر تا پام انداخت.

گفت: زنگ آيفون رو زدم اما جواب ندادى. مجبور شدم با كليد خودم در رو باز كنم.

از ديوار فاصله گرفتم.

-اشكالى نداره.

دستاشو بالا آورد.

-كمى مواد غذايى براى خونه گرفتم. مدتى كه اينجا هستيد راحت باشيد و سمت آشپزخونه رفت.

از دنبالش راه افتادم. نايلونهاى دستش رو روى اپن گذاشت و وسايل داخلش رو خالى كرد.

همه چى گرفته بود.
رفتم جلو و تو کنارش ايستادم. خواستم كنسرو رو بردارم كه همزمان با دست من دست ساشا هم جلو اومد و دستش و روى دستم گذاشت. گرمى دستش لحظه اى آتيشم زد.
سريع دستش و برداشت و مثل كسى كه هول كرده باشه با صداى بمى گفت: يه نگاه بندازيد ببينيد همه چي هست يا نه؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_287

نگاهى به خريدهايى كه كرده بود انداختم همه چى خريده بود.

_دستتون درد نكنه، همه چی هست

سر بلند كرد گفت:

_چرا صداتون انقدر برام آشناست؟ مثل اين ميمونه قبلا شنيده باشم.

هول كردم و رفتم سمت گاز و زير كترى رو روشن كردم گفتم:

_نميدونم

ساشا سرى تكون داد و بعد از چيدن وسايل گفت:

_مزاحمتون نميشم، ميرم

به كابينت تكيه دادم و طره اى از موهاى بلندم رو دور انگشتم پيچيدم گفتم:

_ چایى گذاشتم ميدونين چاى تنها نميچسبه، يه چاى بخورين بعد بريد.

_ممنون، حتما.

_پس تا شما بريد سالن منم چایی رو دم مي كنم و ميارم.

ساشا از آشپزخونه بيرون رفت دستم و روى قلبم گذاشتم چشماش هنوز هم اون نم اشک رو داشت.

همه چيز اين مرد دوست داشتنى بود ته دلم از اين كه تنها نيستم و شب رو تا لحظه ى خواب با فكر و خيال سر نمي كنم خوشحال بودم.

با دقت فنجون هاى چايى رو روى سينى چيدم و همراه با بيسكويت به سالن برگشتم.

ساشا روى مبل دو نفره اى نشسته بود و مجله اى توى دستش بودخم شدم گفتم:

_اينم چایی

سربلند كرد نگاهش ثانيه اى روى يقه ى بازم ثابت موند اما سريع نگاهش رو گرفت و فنجونى برداشت.

روى مبل رو به روش نشستم و با ژست خاصى پا روى پا انداختم و فنجونم رو توى دستم گرفتم گفتم:

_ به نظرتون كارها تغيير مي كنه؟

به مبل تكيه داد و هر دو دستش رو روى لبه هاى مبل گذاشت گفت:

_ يک ساله كار پيشرفت نكرده و متأسفانه نه تنها شركت مد و فشن بلكه شركت توليد هم پيشرفتى نداشته! مثل اين ميمونه كه داريم تقاص كارى رو پس ميديم.

نگاه خيره ام رو بهش دوختم گفتم:

_ شايد مديريت خوب نداره.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_288

ساشا خم شد و فنجونش رو برداشت گفت:

_همه جور كارى كرديم

سرى تكون دادم ساشا بعد از خوردن چایى بلند شد گفت:

_ بيشتر از اين مزاحمتون نميشم ميرم.

دلم نمي خواست بره.
اگه ميرفت دوباره گذشته و نفرت توى سرم غوغا به پا مي كرد و دوباره سردرد مي گرفتم.

مي دونستم اگه بيشتر اصرار كنم شک ميكنه كه چه اصرارى به موندنش دارم.

هر دو رو به روى هم ايستاده بوديم.
دستامو تو هم قلاب كردم گفتم:

_ببخشيد مزاحم شما شدم و خونتون رو گرفتم.

رفت سمت در گفت:

_ نه شما ببخشيد ما نتونستيم مكان بهترى براتون آماده كنيم.

در و باز كرد كه صداى بگو بخند و تعداد زيادى كفش پشت در واحد رو به رويى ديديم.

كنار در ايستادم كه در واحد رو به رويى باز شد و مردى بيرون اومد يهو ساشا رو به روم ايستاد.

انقدر نزديک كه از پشت توى بغلم بود از اين كارش تعجب كردم.

مرد با صداى خمارى گفت:

_ساشا خان، احوال شما؟ مهمون داري؟

از تن صداش معلوم بود مسته ساشا گفت:

_مثل اينكه شما مهمونى راه انداختى؟

مرد قهقهه اى زد گفت:

_بر و بچ دختر آوردن.

ساشا با تن صدايى كه به نظر عصبى مي اومد گفت:

_يعنى شب هستن؟

-آره ديگه. واحد پایينى هام نيستن. نميبينى دارن ميتركونن؟ فكر كردم توام نيستى وگرنه دعوتت مي كردم.

ساشا يه آهانى گفت و با دستش هولم داد داخل گفت:

_نه ممنون.

اومد داخل و در و بست متعجب نگاهش كردم كه گفت:

_ اشكالى نداره شب رو اينجا بمونم؟

-چيزى شده؟

-متأسفانه واحد رو به رويى آدم درستى نيست و اينكه همسايه هاى طبقه پايين نيستن اينا اگه بدونن يه دختر تنها اينجا زندگى مي كنه فكر نكنم درست باشه.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_289

سرى تكون دادم.

-اشكالى نداره، بفرماييد.

ساشا دستى به موهاش كشيد گفت:

_مي خواين غذا از رستوران سر خيابون بگيرم؟

-نه، يه چيزى درست مي كنم.

چرخيدم و به سمت آشپزخونه رفتم. نميدونستم چى درست كنم.

گيج دور خودم مي چرخيدم حالا چى درست كنم؟

با صداى ساشا ترسيدم كه گفت:

_شرمنده ترسوندمتون

-ايرادى نداره. چيزى مي خواين؟

-نظرتون چيه يه املت بخوريم؟

-املت؟!

ابرويى بالا انداخت.

-آره، املت مگه بده؟

-نميدونم

-من املت پختنم حرف نداره. فقط كمک كنين.

-بله.

ساشا ماهيتابه رو گذاشت روى گاز مواد لازم و از يخچال درآورد.

گوجه ها رو سریع ريز كرد انداخت تو تابه. پيازها رو بزرگ بزرگ خورد كرد و ادويه هم زد.

ميز و چيدم.
ساشا املت و توى دو تا بشقاب ريخت و روى ميز گذاشت.

محو كارهاش بودم. براى اولين بار كار كردنشو مي ديدم.

از اينكه امشب نگرانم شده و نرفت خونه يه حس شيرين توى دلم هى قلقلكم مي داد.

هر دو توى سكوت شام رو خورديم. املت خوشمزه اى درست كرده بود. لقمه ى آخر رو خوردم گفتم:

_ عالى بود.

لبخندى زد:

_پس به خودم اميدوار باشم؟

از جام بلند شدم و همينطور كه ميز و جمع مي کردم گفتم:

_صد البته

چرخيدم و بشقاب ها رو توى سينک گذاشتم. اومدم بقيه ى چيزها رو بردارم كه تو سينه ى ساشا رفتم توى بغلش فرو رفته بودم.

ضربان قلبم بالا رفت و عطرش با مخلوطى از عطر تنش پيچيد توى دماغم. گيج و سر درگم سر جام مونده بودم و نمي دونستم چيكار كنم.

ساشا كمى خم شد و از كنارم دستشو رد كرد.

ليوان ها رو توى سينک گذاشت گفت:

_ميخواى كمكت كنم؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_290

ضربان قلبم بالا رفته بود و هجوم خون رو روى گونه هام احساس مي كردم.

_نه شما خيلى زحمت كشيدين بذاريد ظرف ها رو من بشورم.

سرى تكون داد و از آشپزخونه بيرون رفت.

نفس آسوده اى كشيدم دستام رو روى گونه هاى داغم گذاشتم.

ظرف ها رو شستم بعد از تمیز كردن آشپزخونه از آشپزخونه بيرون اومدم.

با نگاهم دنبال ساشا بودم.

روى مبل سه نفره خوابش برده بود آروم و آهسته رفتم طرفش.

آروم كنارش رو زمين نشستم چشم دوختم به صورت غرق خوابش.

دلم مي خواست لمسش كنم بغض توى گلوم نشست.

آروم لب زدم:

_تو منو يادت مياد؟ اصلا بعد از رفتنم دلتنگم شدي؟

دلم طاقت نياورد و دست لرزونم سمت موهاى لختش رفت.

با استرس دستم و لاى موهاش سوق دادم.

از نرمى موهاش از لذت چشمام و بستم و نرم دستم و روى موهاش كشيدم.

قطره اشكم روى گونه ام چكيد زود از جام بلند شدم و سريع سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و در رو بستم.

پشت به در تكيه دادم.

درد يعنى عاشق باشى نتونى بيان كنى. لعنت به اين حس لعنتى.

سمت كمد ديوارى رفتم و پتويى برداشتم از اتاق بيرون اومدم.

پتو رو روى ساشا كشيدم و دوباره به اتاق برگشتم.

روى تخت دراز كشيدم اما فكرم درگير بود. هزاران فكر توى سرم مى رقصيدن بدون اينكه بدونم مي خوام چيكار كنم.

كم كم چشمام گرم خواب شد.

صبح بخاطر عادت هميشه زود بيدار شدم از جام بلند شدم موهامو بالاى سرم جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم.

نگاهم به اولين جايى كه كشيده شد مبل سه نفره اى ديشب بود اما ساشا نبود.

دلشوره گرفتم يعنى رفته؟

دلم گرفت و بي ميل سمت آشپزخونه رفتم زير چاى رو روشن كردم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_261



_ قدر بارما رو بدون و خوشبختش کن بارما بهترین مرده.

_ می دونم از خدا ممنونم.

_حالا بریم شام.

هر سه دور میز نشستیم.

بعد از خوردن شام دور هم تو سالن جمع شدیم،

بارما راجب مراسم و برگزاری جشن صحبت کرد.

شوق زندگی و عشق تو چشمای هردوشون بیداد می کرد.

شب رو رفتم اتاق خودم.

عایشه با خجالت رفت سمت اتاق بارما.

چشمکی برای بارما زدم و وارد اتاقم شدم.

رو به پنجره ایستادم و نگاهم رو به تاریکی شب دوختم، یعنی تا یک هفته ی دیگه به ایران بر می گردم ؟!

استرش و هیجان نشست توی دلم.

نمی دونستم چیکار کنم.

حالا که واقعا رفتنی بودم.

گیج شده ام، اما چیزی توی دلم به رفتن ترقیبم می کنه، یه حس مرموز.

آهی کشیدم و سمت تخت رفتم.

چند روزی بیشتر به جشن بارما و عایشه نمونده،

هر روز همراه عایشه و بارما به پاساژهای بزرگ و مجلل نیویورک می رفتیم.

کلی لباس و کیف و کفش مارک برای برگشت به ایران خریدم.

لباسی بلند و دنباله دار مشکی برای مراسم بارما و عایشه خریدم،

بارما بهراد و برای جشن دعوت کرد و بدون این که به من بگه بهش اطلاع داده بود که

به ایران میرم اما همراه خود بهراد.!

دل توی دلم نبود.

زیر دست آرایشگر نشسته بودم تا برای مراسم آماده ام کنه.

وقتی کارش تموم شد، از جام بلند شدم.

نگاهی به لباس و آرایشم انداختم.

راضی لبخندی زدم .

راننده بیرون منتظرم بود.

همراه راننده به تالار بزرگ وسط مرکز شهر نیویورک که برای مراسم در نظر گرفته بودن رفتم.

از ماشین پیاده شدم، دوتا بادیگارد دوطرفم ایستادن.

عکاس ها و خبرنگارها به سمتمون اومدن.

_ خانوم ویدا آریان، آیا شما قرار نبود با آقای بارما کاپور...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_262


_ چرا شما با آقای کاپور ازدواج نکردین؟

_ فکر کنم زندگی شخصی هر آدمی برای به خودش مربوط باشه.

خواهش می کنم تو حریم خصوصی دیگران دخالت نکنین.

می دونستم جز خبرنگارای هندی، نیویورکی ها چیزی از حرفای من نمی فهمن .

وارد تالار بزرگ و مجلل شدم، نگاهی به اطرافم انداختم.

ویلیام با لبخندی به لب به سمتم اومد گفت:

_سلام بر بانوی زیبا.

لبخندی زدم و دستش و به گرمی فشردم.

دستش و گذاشت پشت کمرم گفت:

_ بارما تاکید کرده که تمام حواسم رو بهت بدم و مراقبت باشم.

_ بارما همیشه به من لطف داره.

صندلی که نزدیک ترین میز به جایگاه عروس و داماد بود رو کشید کنار،روی صندلی نشستم .

ویلیام هم روی صندلی کناریم نشست.

هر دو کمی راجب کار صحبت کردیم.

با اومدن بارما و عایشه از جامون بلند شدیم.

عایشه واقعا زیبا شده بود.

با هر بار دیدن عایشه یاد چهره ی قبل از سوختن صورتم می افتم.

بارما و عایشه با مهمونا سلام و احوال پرسی کردن.

با رسیدن به من لبخندی زدم.

_ تبریک میگم


و گونه ی عایشه و بارما رو بوسیدم.

بارما نگاهی بهم انداخت گفت:

_ مدل معروفمون چه زیبا شده.!

چشمکی زدم
بارما و عایشه به جایگاه عروس و داماد رفتن.

خواستم بشینم که نگاهم به بهراد افتاد.

دست گل بزرگی رو به خدمتکار داد، با دیدنم اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت.

ِلحظه ای خیره نگاهم کرد.

لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد.

دستش و فشردم.

_ سلام بر بانوی زیبا.

_ سلام خیلی خوش اومدین.

_ می تونم اینجا بشینم؟

_ البته

بهراد صندلی رو عقب کشید و نشست.

ویلیام عذر خواهی کرد و رفت تا به کارها مدیریت کنه.

_ راستی خیلی خوشحالم که قبول کردی و برای مدتی با ما همکاری می کنی.

_ امیدوارم کارها بر وفق مراد پیش بره.

_ خیالت راحت باشه.

همه چی اونجا مهیا هس
ت @vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_263


درحال صحبت با بهراد بودم که ویلیام اومد سمتم و گفت:

_ بارما میگه سوپرایزتو بده.

لبخندی زدم و ازجام بلند شدم.

از سالن بیرون اومدم و اتاقی که از قبل آماده کرده بودن وارد شدم.

آرایشگر با دیدنم لبخندی زد و لباس هندی که یه نیم تنه و دامن بزرگ پر از چین بود رو گرفت سمتم.

وارد اتاق پرو شدم لباسو پوشیدم.

آرایشگر ، آرایشم و تجدید کرد.

ویلیام وارد اتاق شد و با دیدنم چشمکی زد.

_ عالی شدی.!

_ همه چی آماده است؟

_ همه چی، به غیر از حضور شما.!

با دستم گوشه ای از دامن پرچینم رو گرفتم و از پله های اتاقی که به طبقه ی بالای تالار که به سالن اصلی مراسم برگزار می شد، رفتیم.

چند تا از دختر هایی که توی هند بهترین رقاصه های گروه بودن،

برای مراسم و برگزاری بهتر و با شکوه تر به نیویورک اومده بودن.

با صدای خواننده که یکی از شاد ترین آهنگ های هندی رو می خوند، از بالا شروع به رقص کردیم.

بارما برای من خیلی کارها کرده بود ، و مرد بودن و مردانگی رو در حقم تمام کرده بود .

محو رقص شدم،

با تموم شون آهنگ تعظیمی کردم.

بارما اومد سمتم و بغلم کرد.

کنار گوشم گفت:

_ تو معرکه ای دختر، امشب همه رو محو خودت کردی.

_ تو در حقم خیلی خوبی کردی و این کمترین چیزی بود که می تونستم انجام بدم.

برات آرزوی خوشبختی می کنم.

با اومدن عکاس کنار هم ایستادیم.

چند تا عکس تکی و دسته جمعی گرفتیم.

مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت.

بارما برای امشب اتاق یکی از بهترین هتل های نیویورک رو کرایه کرده بود.

بعد از تموم شدن مراسم بارما گفت:

_ راننده منتظرته

_ غصه ی منو نخور و امشب رو خوش باشید.

بهراد اومد کنارم.

@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_264


_ ازدواجتون رو تبریک میگم آقای کاپور و براتون آرزوی خوشبختی می کنم.

بارما دست بهراد و فشردو گفت:

_ ممنون فردا بیاین خونه تا راجب کارها صحبت کنیم.

_ حتما.!

بهراد رو کرد بهم گفت:

_ شب خوش بانوی زیبا، اجراتون امشب عالی و چشم نواز بود.

فردا می بینمتون.

سری تکون دادم:

_ ممنونم.

با رفتن بهراد، همراه بارما و عایشه و بقیه مهمونا از تالار بیرون اومدیم.

راننده در ماشین و باز کرد.

رو کردم به عایشه و بارما

_شب خوبی داشته باشین، فردا می بینمتون.

سوار ماشین شدم، با حرکت راننده بارما دستی برام تکون داد.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و لبخندی از رضایت روی لبام نشست.

نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

با صدای راننده به خودم اومدم.

از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.

همه جا در سکوت بدی فرو رفته بود.

آباژور توی سالن و روشن کردم، روی مبل نشستم و نگاهم رو به رنگ بنفش آباژور دوختم.

فکرم درگیر بود. درگیر برگشت به ایران،
اینکه قراره چی بشه ؟

حتی فکر کردن به این که قراره دوباره ببینمش، دلم از هیجان و دلهره زیرو رو میشه .

با تنی خسته و ذهنی درگیر وارد اتاق شدم.

لباسم رو از تنم در آوردم.

و توی تختم مثل جنینی خزیدم.

با روشنی هوا چشم باز کردم.

نگاهی به ساعت انداختم چقدر خوابیده بودم.

سریع وارد حموم شدم و بعد از دوش چند دقیقه ای بیرون اومدم،

لباسی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.

زیر چایی رو روشن کردم.

با صدای زنگ در، نگاهم رو به ساعت روی دیوار دوختم.

ساعت دوازده ظهر رو نشون می داد، از چشمی نگاهی انداختم.

با دیدن بهراد درو باز کردم لبخندی زد.

سریع گفت:

_ شرمنده فکر کنم زود اومدم.

_ نه بفرمایی
د @vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_265

بهراد وارد سالن شد.
لبخند زدم و با دست به کاناپه ی وسط پذیرایی اشاره کردم.

_بشین تا یه چیزی بیارم بخوری.

خیره نگاهم کرد؛ سرم رو پایین انداختم.

_تازه از حمام امدی؟

موهام رو پشت گوشم زدم و زیر لب گفتم:

_آره.

سری تکون داد و همون طور که به سمت مبل می رفت گفت:

_هوا سرده! سرما نخوری.

دلم گرفت؛ بهراد پسر مهربونی بود!
شاید منم جای اون بودم؛ باورم می شد زن داداشم به اون یکی برادرم نظر داره.

سینی چایی رو که از قبل اماده کرده بودم به همراه بیسکویت برداشتم و به پذیرایی برگشتم.
بی هوا گفت:

_از این که می خوای برگردی ایران چه حسی داری؟

شونه ایی بالا انداختم با کمی مکث جواب دادم.

_هیچ حسی ندارم!

زنگ خونه که به صدا در امد لبم به خنده باز شد؛ می دونستم عایشه و بارما هستن.
با دیدن عایشه و بارما لبخندم پر رنگ تر شد.

_به به؛ عروس و داماد گل. خوش امدین.

عایشه بغلم کرد؛ خودم رو از اغوشش جدا کردم و به بارما که با عشق به عایشه خیره بود دست دادم.
هر سه وارد سالن شدیم.
بهراد با دیدن عایشه و بارما از جاش بلند شد و هول زده گفت:

_ببخشید که زود تر از شما امدم.

بارما با دست به شونه ش زد.

_کار خوبی کردی.

برای همه گی چایی ریختم.
دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
استرس داشتم!
بارما اولین کسی بود که سکوت حاکم بر سالن رو شکست؛ با لحن جدی گفت:

_کار ها رو برای رفتن به ایران انجام دادین؟


بهراد دست هاش رو تو هم گره زد.

_برای رفتن ویدا همه چیز آماده س.

بارما مقداری از چاییش رو خورد و ادامه داد.

_بلیط گرفتی؟

_آره؛ برای پس فردا.

بارما سری تکون داد و برای بار دوم سکوت بر جمع حاکم شد

@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_266

باید همه جوره حواست بهش باشه خودمم میام بهش سر می زنم.

-خیالتون راحت آقای کاپور

بارما سری تکون داد.

بهراد بعد چند دقیقه رفت با رفتن بهراد روی مبل نشستم و پام و تکون دادم.

می دونستم حرکتم از استرس زیادی که دارم هست.

بارما اومد و در کنارم نشست.

_حالت خوبه؟
سری تکون دادم نمی دونم حالا که واقعا میخوام برم ،دو دلم و می ترسم.

دستش رو آروم دور بازوم حلقه کردو کشیدتم توی بغلش.

_ازچی می ترسی ویدیا تو از اولم قرار بود برگردی ایران و حالا این یه شانسه که به عنوان یه مدل برگردی پس از چیزی نترس و به ترست غلبه کن.


بارما راست می گفت، تا کی اینجا می موندم و تمام کسانی که با حقارت ترکم کردن و به حال خودشون می ذاشتم؟

با حرفای بارما کمی آروم شدم.

تا دیر وقت نشستیم و حرف زدیم.

بالاخره همه زندگیمو به
عاشیه گفتم.

با یادآوری گذشته دوباره نفرت نشست روی قلبم و اون حس های بدی که این یه سال خاک خورده بودن از زیر خروارها خاک بیرون اومد، مثل آتیش زیر خاکستر
قطره اشک سمجی روی گونه ام چکید.

عاشیه کشیدم توی بغلش گفت:

-حالا معنی نگاه همیشه پر از غمت رو درک می کنم.

هق زدم.


عاشیه توی سکوت موهامو نوازش می کرد.

تو سختی هام نه پدری بود نه مادر و نه خانواده ای.

_ویدیا پاشو چمدونتو ببندیم باید پر بار وشاد بری.

عاشیه چمدون بزرگی رو وسط اتاق گذاشت و هرچی لباس خوب بود با دقت توی چمدون چید، مثل یه کدبانو حواسش به همه چیز بود تاچیزی رو جا نذارم.

تا دیر وقت هر دو مشغول چیدن چمدون و جمع کردن وسایلم بودیم.

فردا ساعت دوازده ظهر پرواز داشتیم، عاشیه چرخی دور خودش زد

_همه چی رو برداشتیم چیزی جا نذاشتی ویدیا؟!
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_267

_نه خيالت راحت،

در اتاق باز شد و بارما وارد اتاق شد گفت:

_ همه چي رو چك كردين؟

_ آره خيالت راحت

اومد سمت عايشه و گفت: پس خانومم رو مي برم كه بدون خانومم خوابم نميبره.


خنديدم

_ببر بلكه منم كمي خوابيدم بس كه استرس وارد مي كنه این خانومتون

_دستامو بالا بردم باشه باشه.

بارما و عايشه از اتاق بيرون رفتن. با رفتن بارما و عايشه روي تخت نشستم.

نگاهي به چمدون بسته ي روبروم انداختم.

يه حس عجیبی داشتم بين رفتن و نرفتن.

روي تخت دراز كشيدم و با فكر به آينده اي كه توي ايران قرار بود برام رقم بخوره به خواب رفتم.

با تكون هاي دستي چشمام رو باز كردم با ديدن عايشه سریع سر جام نشستم.

با صداي خش داري كه ناشي از خواب بود گفتم:

_ چيزي شده؟

_پاشو تنبل بايد آماده بشي، زود باش.


_واي چرا زودتر بيدارم نكردي؟

در حال بيرون رفتن از اتاق گفت:

_نگران نباش هنوز دير نشده. تا تو دوش بگيري و آماده بشي منم ميز و مي چينم.


از جام بلند شدم و به حمام رفتم، بعد از يه دوش طولاني روبروي آينه نشستم.

موهامو با دقت خشك كردم. كمي به چهره ي رنگ پريده ام رسيدم.

كت و شلوار خوش دوختي پوشيدم. از اتاق بيرون اومدم.

بارما با ديدنم ابرويي بالا انداخت و گفت:

_مدل زيبامون چطوره؟

لبخند پر استرسي زدم:

_ بدم بارما، بد!


_پس قرار نشد از الان ضعف نشون بدي. تو قوي هستي حالام بيا يه چيزي بخور ضعف نكني.


سري تكون دادم و وارد آشپزخونه شديم.


عايشه و بارما با حرفاشون مي خواستن كمي بهم آرامش بدن و استرس و ازم دور كنن.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_268

اما توي دلم داشتن رخت مي شستن و غوغا به پا بود.

از اين كه تو ايران چه اتفاقایی در انتظارمه باعث مي شد تا حالم كمي پريشون بشه.

راننده چمدون ها رو توي ماشين گذاشت.


پالتوي خز قهوه ايم رو پوشيدم و كيف دستي كوچيكم كه تمام مداركم توش بود و دستم گرفتم.


همراه بارما و عايشه به سمت فرودگاه رفتيم. هرچي به فرودگاه نزديك تر مي شديم حالم بدتر مي شد و استرسم زيادتر.


با توقف ماشين توي فرودگاه نفسم رو كلافه بيرون دادم، بهراد توي سالن منتظرمون بود.

با ديدن ما اومد سمتمون.

از استرس زياد مثل كسي كه داره از عزيزانش جدا مي شه بازوي بارما رو سفت چسبيدم.

نگاهي به دستم و بعد چشم هام انداخت. كمي از بهراد و عايشه فاصله گرفت و گفت:

_ ويديا اگه فكر مي كني نميتونی تحمل کنی ميخواي نري؟ اينجا بهترين موقعيت ها رو داري و خيلي جاي پيشرفت داری.


سري تكون دادم


_نه بارما، بايد برم، حالا كه فرصتي پيش اومده تا خودی نشون بدم پس بذار خودمو محك بزنم.

دستم و فشرد:

_ پس نگران نباش تو دختر قويي هستی منم پشتتم تا هميشه.

چشمام پر از اشك شد

_هرچقدر ازت تشكر كنم بازم كمه. خدا رو شكر مي كنم كه تو سر راه زندگيم قرار گرفتي.

_ توام كم كمكي براي من نكردي باعث شدي تا به عشقم برسم.

با صداي عايشه به سمت بهراد و عايشه رفتيم.


عايشه دستم و گرفت.

_عزيزم ما پشتتيم نگران نباش.

لبخندي زدم:

_ميدونم

همراه بارما و بهراد به سمت مسئول فرودگاه رفتيم و بعد از دادن مدارک و تحويل وسايل چرخيدم.

عايشه بغلم كرد

:دلم برات تنگ ميشه


_دل منم، تازه يه دوست پيدا كرده بودم.

_به زودي سفري همراه بارما به ايران ميايم حتما.

روبه روي بارما ايستادم و با لبخند خيره ی مردی كه روز اول وقتي ديدمش هيچ حس خوبي نسبت بهش نداشتم انداختم و آروم لب زدم

+ ممنونم بابت بودنت.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_269


بارما لبخند دلنشینی زد گفت : برات سفری بی خطر ارزومندم .

_ ممنونم .

با اعلام پروازمون از بارما و عایشه خداحافظی کردم .

لحظه ی آخر اشک رو تو چشم هردوشون دیدم .

لب زدم خدایا همیشه خوبخت باشن .

هرچی ازشون دورتر میشدم ؛ حس میکردم از خانواده ی خودم دارم جدا میشم .

با دستی که نشست روی شونه ام ، به خودم اومدم .

_ فکر نمیکردم آقای کاپور انقد برات عزیز باشه .

آهی کشیدم ؛

_ بارما تو سختی های زندگیم پشتم بود ، نزدیک تر از خانواده ...!

_ خیلی خوبه .

هردو سوار هواپیما شدیم .

و روی صندلی هامون جا گرفتیم .

کمربندم رو بستم ، دوباره استرس افتاد به جونم .

بهراد مجله ای برداشت
گفت : اینطور که به نظر میرسه آخر های شب به ایران میرسیم .

سرم و به صندلی تکیه دادم
_ برای من فرقی نمیکنه .

بهراد دیگه چیزی نگفت .

با بلند شدن هواپیما نگاهم رو از پنجره کوچک هواپیما به بیرون دوختم .

ساعت ها روی هوا بودیم .

خسته مجله رو ورق زدم که با اعلام اینکه هواپیما که در خاک ایران هست ؛

چیزی توی دلم تکون خورد و لحظه ای حس کردم دست و پام بی حس شد .

چشم هام لحظه ای از اشکی که توی چشم هام حلقه زد تار شد .

نفس عمیقی کشیدم .

باید ضعف و ناتوانی رو کنار بذارم ؛

اینجا نیومدم تا یاد قدیم کنم و اشک بریزم .

با نشستن هواپیما توی فرودگاه تهران ،

بهراد لبخندی زد
_ بالاخره بعد از یه سفر خسته کننده رسیدیم ،

لبخندی زدم و کمربندم رو باز کردم .

توان بلند شدن نداشتم .

اما باید قدم اول رو برمیداشتم .

همراه بهراد به سمت در خروجی هواپیما رفتیم .

با خوردن باد سرد به صورتم نگاهی رو به آسمون شهرم دوختم .

شهری که من و آواره ی غربت کرد ...!

و حالا بعد از یک سال برگشتم .

باقدم های محکم و استوار از پلکان هواپیما پایین اومدم و همراه بقیه به سمت سالن

فرودگاه رفتیم....

@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_270

بعد از انجام كارهای ورود به ايران و تحويل گرفتن چمدون ها به سمت خروجی سالن راه افتاديم.


مردی اومد سمتمون و گفت:

_سلام آقا، خوش اومدين.


_سلام آقای جليلی، تنها هستين؟

_بله، آقا گفتن بيام دنبالتون.


نگاهی به بهراد انداختم كه گفت:

_چمدون ها رو بذارين تو ماشين.

بهراد در عقب رو باز كرد و گفت:

_به كشور خودتون خوش اومدين بانو.


لبخندی زدم و سوار ماشين شدم.

بهراد كنارم نشست، راننده ماشين رو روشن كرد.


هوا هنوز تاريك بود و از شهر چیزی معلوم نبود.

بهراد رو به راننده كرد:

_خونه برای خانوم آماده كردين؟

_والا آقا گفتن شب رو عمارت ببرمتون فردا خونه آماده است.


با آوردن اسم عمارت رعشی به تنم افتاد. دستمو مشت كردم و با صدايی كه به سختی لرزششو كنترل كرده بودم
گفتم: _ميشه يه هتل ببری منو؟

_میدونم همين اول كاری بد قول شدم و اونطور كه شايسته ات بود ازت استقبال نشد اما يه امشب رو بد بگذرون. خودم فردا ترتيب همه چی رو ميدم.

سری تكون دادم.


-من نمی تونم جايی كه آدمهاش رو نمی شناسم اين موقع شب برم.


_اخه اين موقع شب هتل درست و حسابی نيست تا ببرمت و اينطوری نگرانت می شم. ازت خواهش ميكنم، خانواده ی من آدم های خونگرمی هستن.


_آقای زرين، خواهش كردم.

نمی دونم تن صدام چطور بود كه بهراد گفت:

_باشه، شرمنده. نمی خواستم ناراحتت كنم.


رو كرد به راننده گفت:

_ ساشا هنوز اون خونه رو داره؟

_بله، می خواين خانومو اونجا ببريد؟

با آوردن اسم ساشا حس كردم قلبم شروع به تپيدن كرد و گونه هام گُر گرفت. ميخواستم حرفي بزنم اما...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:39

#پارت_271

زبونم ياری به حرف زدن نمی كرد،بهراد ديد ساكتم گفت:

خواهش می كنم قبول كن، اينجا تقريبا يه جورای خونه ی مجردی ساشا هست و محيط تميز و امنیت کاملی داره.

سری تكون دادم و نگاهم رو به سياهی شب دوختم اما ذهنم درگير بود و با يادآوری اون چشم های هميشه نم دار ساشا، چيزی توی دلم تكون خورد.

پوزخند تلخی زدم.

بعد از مدتی كه هيچی ازش نفهميدم، ماشين كنار ساختمون ايستاد.

راننده پياده شد و در رو باز كرد از ماشين پياده شدم و نگاهی به آپارتمانی كه نشون می داد سه یا چهار طبقه بيشتر نيست انداختم.

بهراد گفت:

_كليد داری؟

-نه ولی فكر كنم خود آقا ساشا امشب اينجا باشن، آخه مثل اينكه مهمونی دعوت بودن.

كيف دستيمو محكم گرفتم.

هيجان ديدن ساشا بعد از يكسال چيزی نبود كه وصف كنم.

بهراد رفت سمت در و زنگ طبقه ی سوم رو زد.


دو سه بار زنگ و فشار داد، ديگه داشتيم نااميد مي شديم كه صدای خشداری پيچيد توی كوچه ی ساكت.

-كيه؟

با شنيدن صداش بغض نشست توي گلوم و دلم هواشو كرد.

اما من اينجا دنبال عشق و عاشقی نيومده بودم.

-ساشا منم بهراد، درو باز كن.

لحظه ای صداش نيومد اما باصدای تيک در حياط بهراد رو به راننده كرد.

-چمدون ها رو بيار.

نمی تونستم قدم از قدم بردارم.

بهراد نگاهی بهم انداخت.

-بفرما.

قلبم چنان می زد كه حس می كردم هر لحظه ممكنه از سينه ام بيرون بزنه.

قدمی برداشتم و وارد حياط كوچكی شدم.

بهراد اومد كنارم و دستش و گذاشت پشتم و كمی به جلو هولم داد.

با قدمهايی سست و قلبی لرزان پله ها رو بالا رفتم، از استرس كف هر دو دستم عرق كرده بود.

پشت در چوبی ايستاديم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_272

قلبم اونقدر محكم و پر هيجان می زد كه می ترسيدم الان از حركت بايسته.


در باز شد، لحظه ای بند كيفم و محكم چسبيدم و نفسم رو بيرون دادم.

نگاهی به بهراد و نگاهی به در باز شده انداختم.

بهراد لبخندی زد و گفت:

_ حتما بداخلاقيش گل كرده!

و با دستش در و هول داد.

_ بفرما عزيزم.

-اول خودتون بريد بهتره به نظرم.

بهراد ببخشيدی گفت و در و هول داد و وارد خونه شد.

پشت سر بهراد با قدم های لرزونی وارد خونه شدم.

سرم پايين بود، جرأت اينكه سر بلند كنم و ببينمش رو نداشتم.

فضای خونه با نور كمی قابل ديد بود.

صدای بهراد بلند شد.

-ساشا، مثلا برادرت بعد از اين همه مدت اومده، نمی خوای بیای دیدنش

صدای قدم هايی روی سراميك های سفيد سالن بلند شد، دلم طاقت نياورد و سر بلند كردم.

نگاهم اول به پاهاش افتاد. صندل خونه ای پاش بود و شلوارک مشكی زير زانو.

سریع سر بلند كردم.

با ديدن بالا تنه برهنه و اون خالكوبی روی سينه اش دلم زير و رو شد.

نگاهم به لباش افتاد و ياد بوسه ی گرمش، دستم و مشت کردم و بالاخره نگاهم به چشم های رنگيش افتاد. قلبم شروع به تپيدن كرد.

لحظه ای نگاهمون تو تاريک روشن سالن بهم گره خورد.

احساس كردم صورتم داغ شد.

بی تفاوت نگاهش رو از نگاهم گرفت و گفت:

_چطوری داداش كوچيكه؟ مي بينم از اون سر دنيا دختر بار كرده مياری!

بهراد سرفه ای كرد. ساشا اومد سمتمون و بهراد و محكم بغل كرد، با حسرت نگاهشون كردم.

از بهراد فاصله گرفت گفت:

_معرفي نمی كنی؟

بهراد با صدايی كه تعجب توش موج می زد گفت:

_ساشا ايشون خانم ويدا آريان هست و قراره به مدت يكسال با ما كار كنه.

ساشا دستی به موهای پر پشتش كشيد گفت:

_اصلا يادم نبود.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_273

دستشو سمتم دراز كرد گفت:

_ خوش اومدين خانم آريان.

با ديدن دستش دوباره قلبم زير و رو شد. چطوری لمس كنم دستتو ؟

سعی كردم دستم نلرزه دستم و آروم دراز كردم.

دست سردم دست گرمش رو كه لمس كرد حس كردم چيزی توی قلبم شكست و هزار تيكه شد.

فشاری به دستم آورد آروم گفتم:

_ببخشيد بی موقع مزاحمتون شديم.

سريع سر بلند كرد و خيره ی لبهام شد.


از اين كارش شوكه شدم. مثل كسی كه بخواد چيزي رو توي ذهنش انكار كنه سری تكون داد. هر سه هنوز ايستاده بوديم.

با صدای خواب الود دختری سر چرخوندم. اما با ديدن دختري كه لباس خواب كوتاهی تنش بود و كنار در اتاقی ايستاده بود تمام اميدم نا اميد شد و حس كردم كاخي كه ساخته بودم شيشه ای بود و افتاد و شكست.

زن با ديدن ما از در فاصله گرفت و اومد سمت سالن.

با هر قدمی كه بر می داشت بغض توس گلوم سنگين تر می شد.

دستم و آروم كف اون دستم كه هنوز گرمی دست ساشا رو حس می كردم گذاشتم.

ضعف و نااميدی بس بود. نفسی كشيدم و خيلی محكم گفتم:

_ببخشيد، مثل اينكه بد موقع مزاحم شديم.
ساشا نگاهی بهم انداخت
راننده چمدون ها رو گذاشت گفت:

_ با اجازه آقا.

ساشا سری تكون داد و راننده رفت.

دختره حالا بهمون رسيده بود و دستشو دور بازوی لخت ساشا حلقه كرد.

سرش و روی شونه اش گذاشت گفت:

_مهمون داری عزيزم؟

بهراد كلافه گفت:

_ساشا می شه لطف كنی و بگی ويدا جان كجا استراحت كنن؟

-همراه من بياين و بازوشو از دست دختر درآورد.

بهراد رفت سمت چمدون ها. پشت سر ساشا راه افتادم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40