#پارت_279
لحظه اى خيره نگاهم شد.
بهراد پيش دستى كرد گفت:
_معرفى مي كنم، خانوم ويدا آريان يكى از بهترين مدل ها و شاهو، بهزاد و بهرام زرين برادرام هستن.
خانوم طهماسب طراحمون، آقاى طلاچى شريکمون.
سرى تكون دادم گفتم:
_خيلى خوشبختم.
بهراد صندلى رو كشيد عقب نشستم.
دقيقا رو به روى شاهو قرار داشتم.
ساشا در رأس مجلس نشست و پوشه ى جلوش و باز كرد نگاهى به پوشه انداخت.
نگاه خيره ى شاهو رو حس مى كردم كلى استرس گرفته بودم.
ساشا گفت:
_قرارداد رو بخونين و اگه قبول داشتين امضا كنين.
بهراد پوشه رو جلوم گذاشت نگاهى انداختم و امضا کردم.
ساشا خيلى جدي، چيزى كه براى اولين بار مى ديدم گفت:
_ قصد ما همكارى و پيشرفت هست همه مي دونيم طى اين يك سال چيزى به ور شكسته شدن شركت نمونده بود و با چنگ و دندون حفظش كرديم.
سرى تكون دادم.
يعنى چى شده اين يك سال كه شركت رو به ورشكستگى رفته؟ خيلى سؤال ها داشتم اما براي هيچ كدومشون جوابى نداشتم.
كمى شاهو هم حرف زد و بعد از تموم شدن جلسه همراه خانوم طهماسب براى ديدن كارها رفتيم.
سالن بزرگى كه سراسر لباس بود با کنجکاوی دستى به لباس ها كشيدم.
بد نبود اما عالى هم نبودن.
چرخيدم برم كه با شاهو سينه به سينه شدم ترسيده قدمى به عقب برداشتم.
دروغه اگه بگم از اين مرد و فكرهاى شيطانيش نمى ترسم.
لبخندى زد كه براى من زشت ترين لبخند دنيا بود.
گفت:
_ ترسوندمتون؟
_نه، چون يهو ديدمتون...
نذاشت ادامه بدم گفت:
_عذر مي خوام. قصد ترسوندنتون رو نداشتم.
_خواهش مي كنم ايرادى نداره.
_نظرتون راجع به لباس ها چيه؟
شونه اى بالا دادم.
_نظر خاصى ندارم بد نيستن اما بخوايم عالى باشه نه، اون چيزى كه من مي خوام نيس
ت. @vidia_kkk
1401/05/09 18:41