The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_274

نسبت به يك سال پيش كمی پر تر شده بود.

در اتاقی رو باز كرد و كنار در ايستاد.

_اينجا می تونيد استراحت كنيد.

_ممنونم.

سری تكون داد، بهراد چمدون ها رو داخل اتاق گذاشت، لبخند مهربونی زد.

_يه شب بد بگذرون.

_عيبی نداره.

_مزاحم نميشم. استراحت كن.

همراه ساشا از اتاق بيرون رفتن، لحظه ی آخر ساشا نگاهی بهم انداخت. در رو بستم و پالتومو در آوردم.

خسته دكمه های كتم رو باز كردم، كنار چمدون نشستم.


لباس خوابی برداشتم و لباس هام و عوض كردم و سمت تخت رفتم آروم روی تخت دراز كشيدم.

باورم نمی شد من الان تو خونه ی ساشا باشم اما با يادآوری اون دختر آهی كشيدم.

يه چيزی خيلی آزارم می داد يعنی ساشا خوب شده و ميتونه رابطه برقرار كنه؟

با فكر و خيال زياد چشمام كم كم گرم شد و خوابم برد.

با تابش نور خورشيد چشم باز كردم با گيجی نگاهی به اطرافم انداختم. با يادآوری اين كه ايرانم و خونه ی ساشا قلبم لرزيد.

از تخت پايين اومدم جلوی آينه ايستادم. چشمام كمی پف كرده بود.


پليور سفيدی پوشيدم همراه شلوارمشكی، موهامو بالای سرم جمع كردم و در اتاق و آروم باز كردم.

صدايی از توی آشپزخونه می اومد. نگاه گيجی توی سالن انداختم اما سرويس بهداشتی رو پيدا نكردم.

رفتم سمت آشپزخونه اما با ديدن ساشا و دختره ...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_275

ديشبی كه بغل ساشا نشسته بود لحظه ای حس كردم نفس كشيدن برام سخت شد.

دختره چه راحت روی پاهای ساشا نشسته بود

با همون لباس خواب دیشبی که تمام هیکلش پیدا بود
حتی فکر اینکه دیشب و تو اغوش ساشا بوده هم باعث می شد قلبم از درد فشره بشه

عصبی سری به این همه ضعفم تکون دادم

ساشا با ديدنم از جاش بلند شد كه باعث شد دختر هم بلند بشه.

_صبح بخير خانوم آريان

صدامو كمی صاف كردم.
تا نلرزه تا بغضم نشکنه و خورد نشم

_سلام. صبح شما هم بخير. ميتونم بپرسم سرويس بهداشتيتون كجاست؟

ساشا اومد طرفم و...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:40

#پارت_277

شروع به تپيدن كرد.

گرمى دستش روي كمرم مثل يه كوره ى آتيش بود هر دو خيره ى هم بوديم با صداي لرزونى گفتم:

_ ميشه دستتون رو برداريد؟

اما ساشا مثل كسى كه هيچى از حرف هاى من و نشنيده گفت:

_چرا صدات انقدر آشناست؟

با اين حرف ساشا قلبم لرزيد و بغض مثل مهمون ناخونده راه گلوم رو بست.

اومدم از بغلش بيام بيرون كه نرم دستش و كشيد به كمرم.

با صداي بمى گفت:

_بهراد كار داشت رفت آماده شيد بريم شركت براى قرارداد.

سرى تكون دادم و سمت اتاق رفتم اما هنوز قلبم ميزد و حس مى كردم دماى بدنم بالا رفته.

وارد اتاق شدم و به در تكيه دادم دستم و روى قلبم گذاشتم.

يعنى فهميد صداى من شبيه كيه؟ اصلا منو يادشه؟

از در فاصله گرفتم و سمت چمدونا رفتم.


بايد شيك و آراسته وارد شركت مى شدم.

من اون ويدياى ضعيف نيستم. من ويدا آريان برترين مدل سال هستم.

كت و شلوار مشكى و بلوز سفيد يقه برگشته اى رو برداشتم. نگاهى به لباس انداختم، نيازى به اتو نداشت.

روى تخت گذاشتم و سریع دستى به صورتم كشيدم.

لباس هام و عوض كردم.

ادكلن فرانسویمو روى مچ هر دو دستم و زيرلاله ى گوشم زدم.

كفش هاى مشكى پاشنه دارم رو پوشيدم و كيف دستيمو برداشتم.

روبروى آينه ايستادم.

راضى از ظاهرم، كلاهم رو روى سرم گذاشتم از اتاق بيرون اومدم.

با قدم هاى محكم اما با طنازى كه هر بيننده اى رو جذب مي كرد سمت مبل رفتم.

ساشا از اتاقش بيرون اومد لحظه اى نگاهى به سرتاپام انداخت. گفت:

_آماده هستيد؟

-بله.

همراه ساشا از ساختمون بيرون اومدم.
رفت سمت پاركينگ و سوار ماشين مشكي رنگي شد.

دنده عقب اومد بيرون و جلوى پام نگه داشت.

در جلو رو باز كردم و سوار شدم.

بوى عطرش پيچيد توى دماغم. عطرش و عوض نكرده بود و همون عطر...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_278

عطرش همون عطر يكسال پيش بود.
بدون اينكه بفهمه نفس عميقى كشيدم و عطرشو بلعيدم.

حركت كرد.
گفت: شما قبلا ايران بودين؟

زيرچشمى نگاهى بهش انداختم گفتم: چطور؟

دستشو لبه ى پنجره ى ماشين گذاشت گفت: همينطورى.

ديگه حرفى نزديم.

نگاهم رو به خيابون هاى تهران دوختم. هيچ فرقى نكرده بود.

ماشين و كنار شركت نگهداشت. با هم از ماشين پياده شديم.

سر بلند كردم و نگاهى به ساختمون شركت انداختم. همون ساختمون و همون نما.

با قدم هاى محكم و طناز هم گام با ساشا شدم.

وارد سالن اصلى شديم.

كارمندا با ديدنمون از جاشون بلند شدن و نگاهشون رو به ما دوختن.

ميدونستم شاهو رو به زودى ميبينم.
از اينكه اين مرد نفرت انگيز رو بعد از يكسال دارم ميبينم كمي مى ترسيدم و استرس داشتم و هم اينكه قراره بازى رو شروع كنم هيجان.

بهراد از اتاقى بيرون اومد و با لبخند به سمت ما اومد.

با ديدنم گفت: سلام ويدا جان، به شركت ما خوش اومدى.

-ممنونم.

-ببخشيد كه تنهات گذاشتم. كمى كار داشتم.

-ايرادى نداره.

دستشو سمت همون اتاقى كه ازش بيرون اومده بود گرفت

گفت: بفرمائيد، همه چى آماده است.

با هر قدمى كه بر مى داشتم صداى پاشنه ى كفش هام انعكاس جالبى رو ايجاد كرده بود و حس قدرت و لذت به وجود آورده بودم.

بهراد در اتاق و باز كرد.
قلبم تند ميزد.
ميز گردى وسط اتاق بود و صندلى ها دور تا دورش.

چند تا زن و مرد نشسته بودن. با ديدن ما از جاشون بلند شدن.

بهزاد و بهرام و شناختم و مردى كه وقتى چرخيد نگاهم به چشم هاي مشكي و نفرت انگيزش افتاد.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_276

از كنارم رد شد كه بازوش به بازوم خورد و بويى عطرش پيچيد توى دماغم. دلم ضعف رفت.

چقدر سخته خودتو كنترل كنى تا واكنشى نشون ندى.

هنوز مات سر جام ايستاده بودم كه برگشت و سؤالى نگاهم كرد. تكونى خوردم گفت:

_ ته اين راهرو سرويس بهداشتى هست خوشم نمياد خيلى تو سالن باشه.

سرى تكون دادم

_بله

و به سمت سرويس بهداشتى رفتم.

آبى به دست و صورتم زدم از سرويس بهداشتى بيرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم هر دو سر ميز بودن.

روى صندلى نشستم و كمى مربا همراه كره برداشتم ليوان چایی كنار دستم گذاشته شد.

لقمه اى گرفتم كه صداى دختره باعث شد سر بلند كنم.

-من شما رو جایى نديدم؟

لقمه رو سر جاش برگردوندم و خيلى سرد گفتم:

_عزيزم ايران نبودم.

دختر بشكنى زد گفت:

_فهميدم، عكست روى يه مجله ى خارجى بود تو همون مدلى.

سرى تكون دادم گفتم:

_بله، درسته.

_خيلى خوبه، منم قراره تو شركت ساشا كار كنم.

نگاهى به ساشا انداختم كه متفكر به روبه روش خيره بود.

_مگه نه ساشا؟

ساشا نگاهش رو از رو به روش گرفت گفت:

_ چيزى گفتى؟

دختره ناراحت بلند شد گفت:

_هيچى.

_پس آماده شو، كلاست دير ميشه، خانم آريان شما راحت باشين.

ساشا اينو گفت و همراه دختره از آشپزخونه بيرون رفتن.

خيلى دلم مي خواست بدونم اين دختر كيه؟ ساشا اين مدت چیكارا كرده؟ اما هيچ راهى نبود بفهمم.

صبحانه ام رو تو سکوت خوردم. صداي در اومد. يعنى با هم رفتن؟

اومدم از آشپزخونه بيام بيرون كه توى سينه ى كسى رفتم.

سربلند كردم. نگاهم به نگاه ساشا افتاد.

اندازه ى يه بند انگشت صورتامون با هم فاصله داشت.

از نزديكي زياد قلبم...

1401/05/09 18:41

#پارت_279

لحظه اى خيره نگاهم شد.

بهراد پيش دستى كرد گفت:

_معرفى مي كنم، خانوم ويدا آريان يكى از بهترين مدل ها و شاهو، بهزاد و بهرام زرين برادرام هستن.


خانوم طهماسب طراحمون، آقاى طلاچى شريکمون.

سرى تكون دادم گفتم:

_خيلى خوشبختم.

بهراد صندلى رو كشيد عقب نشستم.

دقيقا رو به روى شاهو قرار داشتم.

ساشا در رأس مجلس نشست و پوشه ى جلوش و باز كرد نگاهى به پوشه انداخت.


نگاه خيره ى شاهو رو حس مى كردم كلى استرس گرفته بودم.

ساشا گفت:

_قرارداد رو بخونين و اگه قبول داشتين امضا كنين.

بهراد پوشه رو جلوم گذاشت نگاهى انداختم و امضا کردم.

ساشا خيلى جدي، چيزى كه براى اولين بار مى ديدم گفت:

_ قصد ما همكارى و پيشرفت هست همه مي دونيم طى اين يك سال چيزى به ور شكسته شدن شركت نمونده بود و با چنگ و دندون حفظش كرديم.

سرى تكون دادم.


يعنى چى شده اين يك سال كه شركت رو به ورشكستگى رفته؟ خيلى سؤال ها داشتم اما براي هيچ كدومشون جوابى نداشتم.

كمى شاهو هم حرف زد و بعد از تموم شدن جلسه همراه خانوم طهماسب براى ديدن كارها رفتيم.

سالن بزرگى كه سراسر لباس بود با کنجکاوی دستى به لباس ها كشيدم.
بد نبود اما عالى هم نبودن.

چرخيدم برم كه با شاهو سينه به سينه شدم ترسيده قدمى به عقب برداشتم.

دروغه اگه بگم از اين مرد و فكرهاى شيطانيش نمى ترسم.

لبخندى زد كه براى من زشت ترين لبخند دنيا بود.

گفت:

_ ترسوندمتون؟

_نه، چون يهو ديدمتون...

نذاشت ادامه بدم گفت:

_عذر مي خوام. قصد ترسوندنتون رو نداشتم.

_خواهش مي كنم ايرادى نداره.

_نظرتون راجع به لباس ها چيه؟

شونه اى بالا دادم.

_نظر خاصى ندارم بد نيستن اما بخوايم عالى باشه نه، اون چيزى كه من مي خوام نيس
ت. @vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_280

با تحسين ابرويى بالا داد گفت:

_واقعا بايد به بهراد تبريك گفت ما دنبال آدمى مثل شما بوديم.

لبخندى زدم.

_بفرمایيد براى نهار

باهاش هم قدم شدم اما تمام فكرم درگير اين بود تا كمى اطلاعات از اين يكسالى كه نبودم بدونم اما نمى دونستم از كى بايد بپرسم.

وارد سالن غذاخورى شديم ميز بزرگى براى رؤسا چيده بودن.

ساشا با ديدنمون اخمى كرد با پوزخند گفت:

_ميبينم زود صميمى شدين!

ابرويى بالا انداختم گفتم:

_آقاى زرين كمى راجع به كارها صحبت كردن.

ساشا سری تكون داد.

شاهو صندلى رو عقب كشيد گفت:

_بفرمایيد بانو، ساشا كمى عصبى هست.

ساشا سر بلند كرد نگاه تندى به شاهو انداخت شاهو ديگه حرفى نزد.

اين وسط اتفاقى افتاده اما چى؟!

بهراد صندلى كناريم رو عقب كشيد گفت:


_احساس غريبى نكن.

لبخندى زدم. بهراد كلا پسر خوب و مهربونى بود.

زير چشمى نگاهى به ساشا انداختم به نظر كلافه مى اومد و اخمى ميان ابروهاش جا خوش كرده بود.

بعد از صرف نهار دوباره راجع به كار صحبت كرديم واقعا خسته شده بودم بخصوص كه ديشب هم اصلا نتونسته بودم بخوابم.

آقاى طلاچی و خانم طهماسب رفتن.

بهراد گفت:

_ويدا جان يه لحظه؟

از جام بلند شدم و با هم به گوشه ى اتاق كنفرانس رفتيم.

_چيزى شده؟

_راستش چطور بگم؟

_راحت باش.

_خونه اى كه قرار بود توش ساكن باشى جور نشد.

_يعنى چي؟

اين دست اون دست كرد.

_ميدونم بدقول شدم اما باور كن نمیدونم چرا اينطورى شد ميشه مدتى رو تو آپارتمان ساشا زندگى كنی خودم در اسرع وقت برات يه خونه جور مى كنم.

@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_281

گوشه ى ابروم رو خاروندم.

-الان چي بگم؟

-هرچى بگى حق دارى.

-اما شما وقتى از محل سكونت من توى ايران مطمئن نبودى نبايد قول يه بودن راحت رو ميدادي!

-منم نميخواستم اينطورى بشه. ببين، آپارتمان ساشا مجهزه و همه چى داره.

-خودِ ايشون چى؟

-ساشا خيلى كم اونجا ميره. فقط وقتهايى كه نياز به تنهائى داره ميره و من قول ميدم تا آماده شدن خونه ساشا اونجا نياد.

سرى تكون دادم و با هم پيش بقيه برگشتيم.

ساشا و شاهو از جاشون بلند شدن.

شاهو دستش و سمتم دراز كرد گفت: از همكارى با شما خيلى خوشحالم.

نگاهى به دستش كه سمتم دراز بود انداختم. دلم ميخواست كشيده اى به صورتش بزنم اما افسوس كه زود بود و بايد خودم رو كنترل ميكردم.

سرانگشتام رو توى دستش گذاشتم. دستم و فشارى داد. از تماس دستم با دستش حس بدى بهم دست داد. تند دستم و از توى دستش درآوردم.

بهراد گفت: خانوم آريان قبول كردن تا مدتى رو آپارتمان ساشا باشن.

ساشا سرى تكون داد اما شاهو گفت: به زودى براتون خونه اى آماده ميكنم.

نتونستم پوزخندم رو مهار كنم.

پوزخندى زدم گفتم: اميدوارم مثل الانتون نشه و هرچي زودتر آماده كنيد.

كيفم و برداشتم و با قدم هاى محكم و استوار از اتاق بيرون اومدم. اما قلبم تند ميزد. اينكه زير يه سقف با كسى باشى كه نفرتش رو توى دلت كاشتى سخته، حتى هواش آلوده و مسمومه.

بهراد اومد كنارم و باز بابت اينكه نتونسته همه چيز رو اونطورى كه بايد ميشده آماده كنه، عذر خواست.

اما اينطورى براى من بد نبود بلكه راضى و خرسند بودم.

بهراد در آپارتمان ساشا رو باز كرد و كليد رو گرفت طرفم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_282

_اينم كليد آپارتمان.

كليد و از دستش گرفتم.

_بفرمایید داخل

_نه، ميرم

لبخندى زدم بعد از رفتن بهراد در و بستم و بهش تكيه دادم.

كليد و بالا آوردم و رو هوا تكون تكون دادم بغضى كه از صبح داشت خفه ام مي كرد شكست.

كليد از دستم روى سراميك ها افتاد سر خوردم و روى زمين چمباتمه زدم.

سرم و روى زانوهام گذاشتم قطره ى اشكم چكيد و راه رو براى قطرات بعدى باز كرد.

من تو خاک كشورمم اما نمي تونم برم ديدن پدر و مادرم.

نمي تونم به ساشا بگم اين يه سال كجا بودم.

با يادآورى شاهو دوباره نفرت جوانه جدیدی زد توى قلبم، با تنى خسته و ذهنى درگير از جام بلند شدم.

با همون لباس هایی که به تن داشتم روى تخت ولو شدم و از فرط خستگى زياد خوابم برد.

با كابوسى كه ديدم بيدار شدم، با گيجى نگاهى به اطرافم انداختم هوا گرگ و ميش بود.

دستى به گردن دردناكم كه حاصل بدخوابيدنم بود كشيدم.

از جام بلند شدم و نگاهى به ساعت انداختم.

ساعت تقريبا شش صبح رو نشون مي داد.

از اتاق بيرون اومدم و يكى از لامپ هاى سالن رو روشن كردم.

با ديدن تلفن ياد بارما افتادم. رفتم سمت تلفن و شماره ى خونه ى نيويورک رو گرفتم.

بعد از چند بوق صداى بارما پيچيد توى گوشى.

_سلام بارما.

از صداى خشدارم تعجب كردم.

صداى بارما نگران شد.

_ويديا تویی؟!

_آره

_چيزي شده؟

_نه، خوبم.

_ صدات چرا اينطوريه؟

_چيزى نيست. تازه از خواب بيدار شدم. عايشه خوبه؟

_اونم خوبه، همه چى كه خوب پيش ميره؟

_آره.

_خوبه. راستى من و عايشه داريم بر مي گرديم هند. شماره ى هند و كه دارى؟

_آره دارم.

_يه شماره بهم بده تا در تماس باشيم.

_از بهراد مي گيرم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_283

_ویدیا؟

_بله

_خیلی مراقب خودت باش

لحظه ای احساس دلتنگی و تنهایی کردم این روزها چقدر دل نازک شده ام.

بغض نشست توی گلوم، با صدای لرزونی گفتم:

_هستم

_ تو محکم‌و قوی هستی منتظرم که به عنوان مشهورترین مدل اسمت شناخته بشه، الانم بهتره بری استراحت کنی.

_به عایشه خیلی سلام برسون

_حتما کاری نداری؟

_نه خداحافظ

بعد از قطع کردن‌تماس به سمت آشپزخونه رفتم.

قهوه جوش روی گاز گذاشتم وبه دنبال قهوه تمام کابینت های آشپزخونه گشتم تا پیداش کردم.

فنجون قهوه ام‌رو برداشتم و روی صندلی نشستم.

نگاهی به بخار قهوه که بلند شده بود انداختم اما فکرم درگیر بود.

باید بیشتر به این خانواده نزدیک می شدم.

و میفهمیدم که اوضاع از چه قراره و چه اتفاقایی افتاده یعنی ساشا حافظه اشو بدست آورده؟

دستمو دور فنجون حلقه کردم حالا کاملا سرد شده بود و قابل خوردن نبود.

از جام بلند شدم باید آماده می شدم و به شرکت می رفتم.

رفتم سمت اتاقم و نگاهی به لباسام انداختم باید همه رو توی کمد می چیدم.

کت و دامن کوتاهی از لا به لای لباس هام انتخاب کردم.

لباس هامو پوشیدم و آماده از آپارتمان بیرون ‌اومدم.

کمی احساس ضعف داشتم‌و دلیلشم نخوردن شام‌و صبحانه بود.

پله ها رو پایین اومدم. راننده کنار در منتظرم بود، با دیدنم در عقب و باز کرد.

روی صندلی عقب نشستم. راننده سریع سوار شد.

نگاهم رو به رو به رو دوختم.

ماشین‌کنار شرکت نگه داشت از ماشین پیاده شدم‌ و وارد شرکت شدم.

همین که وارد سالن شدم ‌نگاهم به ساشا افتاد که از اتاقش بیرون‌ اومده .

با دیدنش قلبم زیر و رو شد.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_284

سر بلند کرد و با دیدنم به سمتم اومد.

نفسی کشیدم تا تپش قلبم ‌کمتر بشه توی دو قدمیم ایستاد.

کمی سر بلند کردم تا چهره اش رو واضح ببینم.

_سلام خانم آریان، صبحتون بخیر

لبخندی زدم

_سلام آقای زرین، صبح شما هم بخیر

_بفرمایید منتظر شما بودیم

باهاش هم قدم شدم گفتم:

_دیر که نکردم؟!

_نه به موقع رسیدی


و در اتاق باز کرد. شاهو و خانم ‌طهماسب هم بودن، با دیدنم از جاشون ‌بلند شدن .

شاهو لبخند دندون نمایی زد و گفت:

_سلام ویدا جان

به ناچار لبخندی روی لبم نشوندم تا نفرتم‌پشت خنده مصنوعیم پنهون بشه.


با خانوم طهماسب هم احوال پرسی کردم و کنارش نشستم.

ساشا و شاهو روبه روی ما نشستن. ساشا پوشه ای رو باز کرد گفت:

_ این شش ماه اخیر هیچ پیشرفت کاری نداشتیم و فروش به شدت پایین بوده و کیفیت اونطوری که باید باشه نبوده.

خانم‌ طهماسب راجب کارها صحبت کرد.

به دقت به حرفاشون‌گوش می دادم و گاهی یادداشت برداری می کردم.

با صدای شاهو سر بلند کردم.

_ویدا جان شما نظری نداری؟!

خودکار روی میز گذاشتم و با خونسردی کامل به صندلیم تکیه دادم گفتم:

_به نظر من باید دیداری با شرکت های دیگه داشته باشیم و چون‌ زمستون ‌نزدیکه یه جشنواره زمستونه راه بندازیم اینطوری می تونیم قدمی به جلو برداریم و ببینیم تا کارها چطور پیش میره.

ساشا نگاه خیره ای بهم‌ انداخت، شاهو گفت:

_به نظرم ایده جالبی باشه، می تونیم برای شب یلدا مراسمی تدارک ببینیم و اونجا از شرکت دارها و سهام داران‌دعوت کنیم. چطوره؟

سری تکون دادم

_ نه باید جشنواره برای شب یلدا باشه

ساشا خودکارشا چرخی داد و گفت:

_یعنی مد نظر شما همین چند روز آینده است؟

_بله، هر چی زودتر بهتر

خانم طهماسب ادامه داد

_عالیه
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_285

_پس برای فردا شب همه رو به عمارت دعوت می کنیم؟

با آوردن اسم عمارت ترسی افتاد توی دلم، اون عمارت و آدماش یادآور خاطرات بد گذشته ام بود.

خودکار توی دستم ‌ فشار دادم بعد از کمی صحبت و این که فردا شب دورهمی توی عمارت داشته باشن از جام بلند شدم که هم زمان ساشا هم بلند شد.

احساس ضعف شدید می کردم نمی دونم
چی شد که جلو چشمام سیاهی رفت و چیزی به زمین‌خوردنم نمونده بود که حس کردم تو بغل گرمی فرو رفتم.

آروم‌ چشمامو باز کردم که متوجه شدم دستای ساشا دورم حلقه شده بود و سرم دقیقا رو سینه اش بود.

گرمی تنش همون‌ گرمی یک سال پیش داشت.

خیره نگاهش کردم که دستاشو از دور کمرم ‌برداشت و بازمو گرفت.

خیلی محکم و جدی گفت:

_حالتون‌خوبه خانم آریان؟

قلبم از این همه نزدیکی محکم و پر تلاطم می تپید.

سری تکون دادم اگر حرفی می زدم چه بسا رسوا می شدم.

کمکم کرد تا روی کاناپه بشینم.

خانم طهماسب گفت:

حتما به اندازه کافی استراحت نکردین.

ساشا کنار مبل ایستاده بود، شاهو گفت:

_ما الان به شما و کمکاتون‌نیاز داریم بهتره مراقب سلامتیتون باشید الان چی میل دارید براتون بیارن؟

_ممنون کمی استراحت کنم خوب میشم.

آروم و با احتیاط از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای قدم های محکم و استواری به گوشم رسید و کشیده شدن بازوم.

با تعجب سر بلند کردم با دیدن ساشا تعجبم بیشتر شد.

دستمو آروم‌کشید و سمت آبدار خونه رفت.

وارد آبدار خونه شدیم گفت:

_آقای جمالی برای این خانم صبحانه کامل آماده کن

با تعجب نگاهش کردم صندلی رو عقب کشید و مجبورم کرد بشینم.

_حتما دیشب تو خونه ی من چیزی پیدا نکردین شام‌ و صبحانه نخوردین که فشارتون افتاد کمی صبحانه میل کنید میرم بیرون راحت باشی
د @vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_286

چرخيد و از آبدارخونه بيرون رفت. با حسرت و بغض نگاهش كردم اما از اينكه بهم توجه كرد لبخند كمرنگى روى لبهام نشست.

كمى صبحانه خوردم. احساس كردم واقعا حالم بهتر شد.

تا نزديكاى غروب تو شركت بوديم.

عصر وسايلم رو جمع كردم و همراه راننده به آپارتمان ساشا برگشتم.

بايد كمى سر و سامون ميدادم به كارهام.

لباسهام و درآوردم و هرچى لباس توى چمدون هام بود داخل كمد توى اتاق چيدم.

بايد لباس براى فردا شب انتخاب مى كردم. اتاق و مرتب كردم. دستى به سالن كشيدم و گرامافون رو روشن كردم.

دوشى گرفتم. تاپ شلواركى پوشيدم. از اتاق بيرون اومدم كه يهو در آپارتمان باز شد.

ترسيده به ديوار خوردم اما با ديدن قامت بلند ساشا نفس آسوده اى كشيدم.

وارد سالن شد. هر دو دستش پر بود. با ديدنم لحظه اى نگاهى به سر تا پام انداخت.

گفت: زنگ آيفون رو زدم اما جواب ندادى. مجبور شدم با كليد خودم در رو باز كنم.

از ديوار فاصله گرفتم.

-اشكالى نداره.

دستاشو بالا آورد.

-كمى مواد غذايى براى خونه گرفتم. مدتى كه اينجا هستيد راحت باشيد و سمت آشپزخونه رفت.

از دنبالش راه افتادم. نايلونهاى دستش رو روى اپن گذاشت و وسايل داخلش رو خالى كرد.

همه چى گرفته بود.
رفتم جلو و تو کنارش ايستادم. خواستم كنسرو رو بردارم كه همزمان با دست من دست ساشا هم جلو اومد و دستش و روى دستم گذاشت. گرمى دستش لحظه اى آتيشم زد.
سريع دستش و برداشت و مثل كسى كه هول كرده باشه با صداى بمى گفت: يه نگاه بندازيد ببينيد همه چي هست يا نه؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_287

نگاهى به خريدهايى كه كرده بود انداختم همه چى خريده بود.

_دستتون درد نكنه، همه چی هست

سر بلند كرد گفت:

_چرا صداتون انقدر برام آشناست؟ مثل اين ميمونه قبلا شنيده باشم.

هول كردم و رفتم سمت گاز و زير كترى رو روشن كردم گفتم:

_نميدونم

ساشا سرى تكون داد و بعد از چيدن وسايل گفت:

_مزاحمتون نميشم، ميرم

به كابينت تكيه دادم و طره اى از موهاى بلندم رو دور انگشتم پيچيدم گفتم:

_ چایى گذاشتم ميدونين چاى تنها نميچسبه، يه چاى بخورين بعد بريد.

_ممنون، حتما.

_پس تا شما بريد سالن منم چایی رو دم مي كنم و ميارم.

ساشا از آشپزخونه بيرون رفت دستم و روى قلبم گذاشتم چشماش هنوز هم اون نم اشک رو داشت.

همه چيز اين مرد دوست داشتنى بود ته دلم از اين كه تنها نيستم و شب رو تا لحظه ى خواب با فكر و خيال سر نمي كنم خوشحال بودم.

با دقت فنجون هاى چايى رو روى سينى چيدم و همراه با بيسكويت به سالن برگشتم.

ساشا روى مبل دو نفره اى نشسته بود و مجله اى توى دستش بودخم شدم گفتم:

_اينم چایی

سربلند كرد نگاهش ثانيه اى روى يقه ى بازم ثابت موند اما سريع نگاهش رو گرفت و فنجونى برداشت.

روى مبل رو به روش نشستم و با ژست خاصى پا روى پا انداختم و فنجونم رو توى دستم گرفتم گفتم:

_ به نظرتون كارها تغيير مي كنه؟

به مبل تكيه داد و هر دو دستش رو روى لبه هاى مبل گذاشت گفت:

_ يک ساله كار پيشرفت نكرده و متأسفانه نه تنها شركت مد و فشن بلكه شركت توليد هم پيشرفتى نداشته! مثل اين ميمونه كه داريم تقاص كارى رو پس ميديم.

نگاه خيره ام رو بهش دوختم گفتم:

_ شايد مديريت خوب نداره.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:41

#پارت_288

ساشا خم شد و فنجونش رو برداشت گفت:

_همه جور كارى كرديم

سرى تكون دادم ساشا بعد از خوردن چایى بلند شد گفت:

_ بيشتر از اين مزاحمتون نميشم ميرم.

دلم نمي خواست بره.
اگه ميرفت دوباره گذشته و نفرت توى سرم غوغا به پا مي كرد و دوباره سردرد مي گرفتم.

مي دونستم اگه بيشتر اصرار كنم شک ميكنه كه چه اصرارى به موندنش دارم.

هر دو رو به روى هم ايستاده بوديم.
دستامو تو هم قلاب كردم گفتم:

_ببخشيد مزاحم شما شدم و خونتون رو گرفتم.

رفت سمت در گفت:

_ نه شما ببخشيد ما نتونستيم مكان بهترى براتون آماده كنيم.

در و باز كرد كه صداى بگو بخند و تعداد زيادى كفش پشت در واحد رو به رويى ديديم.

كنار در ايستادم كه در واحد رو به رويى باز شد و مردى بيرون اومد يهو ساشا رو به روم ايستاد.

انقدر نزديک كه از پشت توى بغلم بود از اين كارش تعجب كردم.

مرد با صداى خمارى گفت:

_ساشا خان، احوال شما؟ مهمون داري؟

از تن صداش معلوم بود مسته ساشا گفت:

_مثل اينكه شما مهمونى راه انداختى؟

مرد قهقهه اى زد گفت:

_بر و بچ دختر آوردن.

ساشا با تن صدايى كه به نظر عصبى مي اومد گفت:

_يعنى شب هستن؟

-آره ديگه. واحد پایينى هام نيستن. نميبينى دارن ميتركونن؟ فكر كردم توام نيستى وگرنه دعوتت مي كردم.

ساشا يه آهانى گفت و با دستش هولم داد داخل گفت:

_نه ممنون.

اومد داخل و در و بست متعجب نگاهش كردم كه گفت:

_ اشكالى نداره شب رو اينجا بمونم؟

-چيزى شده؟

-متأسفانه واحد رو به رويى آدم درستى نيست و اينكه همسايه هاى طبقه پايين نيستن اينا اگه بدونن يه دختر تنها اينجا زندگى مي كنه فكر نكنم درست باشه.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_289

سرى تكون دادم.

-اشكالى نداره، بفرماييد.

ساشا دستى به موهاش كشيد گفت:

_مي خواين غذا از رستوران سر خيابون بگيرم؟

-نه، يه چيزى درست مي كنم.

چرخيدم و به سمت آشپزخونه رفتم. نميدونستم چى درست كنم.

گيج دور خودم مي چرخيدم حالا چى درست كنم؟

با صداى ساشا ترسيدم كه گفت:

_شرمنده ترسوندمتون

-ايرادى نداره. چيزى مي خواين؟

-نظرتون چيه يه املت بخوريم؟

-املت؟!

ابرويى بالا انداخت.

-آره، املت مگه بده؟

-نميدونم

-من املت پختنم حرف نداره. فقط كمک كنين.

-بله.

ساشا ماهيتابه رو گذاشت روى گاز مواد لازم و از يخچال درآورد.

گوجه ها رو سریع ريز كرد انداخت تو تابه. پيازها رو بزرگ بزرگ خورد كرد و ادويه هم زد.

ميز و چيدم.
ساشا املت و توى دو تا بشقاب ريخت و روى ميز گذاشت.

محو كارهاش بودم. براى اولين بار كار كردنشو مي ديدم.

از اينكه امشب نگرانم شده و نرفت خونه يه حس شيرين توى دلم هى قلقلكم مي داد.

هر دو توى سكوت شام رو خورديم. املت خوشمزه اى درست كرده بود. لقمه ى آخر رو خوردم گفتم:

_ عالى بود.

لبخندى زد:

_پس به خودم اميدوار باشم؟

از جام بلند شدم و همينطور كه ميز و جمع مي کردم گفتم:

_صد البته

چرخيدم و بشقاب ها رو توى سينک گذاشتم. اومدم بقيه ى چيزها رو بردارم كه تو سينه ى ساشا رفتم توى بغلش فرو رفته بودم.

ضربان قلبم بالا رفت و عطرش با مخلوطى از عطر تنش پيچيد توى دماغم. گيج و سر درگم سر جام مونده بودم و نمي دونستم چيكار كنم.

ساشا كمى خم شد و از كنارم دستشو رد كرد.

ليوان ها رو توى سينک گذاشت گفت:

_ميخواى كمكت كنم؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_290

ضربان قلبم بالا رفته بود و هجوم خون رو روى گونه هام احساس مي كردم.

_نه شما خيلى زحمت كشيدين بذاريد ظرف ها رو من بشورم.

سرى تكون داد و از آشپزخونه بيرون رفت.

نفس آسوده اى كشيدم دستام رو روى گونه هاى داغم گذاشتم.

ظرف ها رو شستم بعد از تمیز كردن آشپزخونه از آشپزخونه بيرون اومدم.

با نگاهم دنبال ساشا بودم.

روى مبل سه نفره خوابش برده بود آروم و آهسته رفتم طرفش.

آروم كنارش رو زمين نشستم چشم دوختم به صورت غرق خوابش.

دلم مي خواست لمسش كنم بغض توى گلوم نشست.

آروم لب زدم:

_تو منو يادت مياد؟ اصلا بعد از رفتنم دلتنگم شدي؟

دلم طاقت نياورد و دست لرزونم سمت موهاى لختش رفت.

با استرس دستم و لاى موهاش سوق دادم.

از نرمى موهاش از لذت چشمام و بستم و نرم دستم و روى موهاش كشيدم.

قطره اشكم روى گونه ام چكيد زود از جام بلند شدم و سريع سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و در رو بستم.

پشت به در تكيه دادم.

درد يعنى عاشق باشى نتونى بيان كنى. لعنت به اين حس لعنتى.

سمت كمد ديوارى رفتم و پتويى برداشتم از اتاق بيرون اومدم.

پتو رو روى ساشا كشيدم و دوباره به اتاق برگشتم.

روى تخت دراز كشيدم اما فكرم درگير بود. هزاران فكر توى سرم مى رقصيدن بدون اينكه بدونم مي خوام چيكار كنم.

كم كم چشمام گرم خواب شد.

صبح بخاطر عادت هميشه زود بيدار شدم از جام بلند شدم موهامو بالاى سرم جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم.

نگاهم به اولين جايى كه كشيده شد مبل سه نفره اى ديشب بود اما ساشا نبود.

دلشوره گرفتم يعنى رفته؟

دلم گرفت و بي ميل سمت آشپزخونه رفتم زير چاى رو روشن كردم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_291

با بي ميلى ميز و چيدم چایی رو دم كردم. با ديدن يخچال و نبود نان عصبى روى صندلى نشستم.

كلافه سرم و توى دستام گرفتم. چرا اينطورى شدم؟ انقدر بهانه گير!

با صداى ساشا با تعجب سرم و بلند كردم.

تو چهارچوب آشپزخونه ايستاده بود و نون سنگكي توى دستش بود.

مثل ديوونه ها همه چى رو فراموش كردم. انگار نه انگار چند دقيقه پيش چقدر عصبى بودم.

از جام بلند شدم.

_شما نرفتين؟

ساشا وارد آشپزخونه شد گفت:

_ نه، رفتم براى صبحونه نان تازه بگیرم.

دستى به موهام كشيدم گفتم:

_صبحانه آماده كردم. ديدم نون ندارم.

نگاهم كرد گفت:

_ بخاطر همين عصبى شدى؟

دست از كار كشيدم و سر بلند كردم. نگاهش كردم لبخندى زد گفت:

_صبحانه بخوريم امروز كار زياد داريم.

فنجون ها رو پر از چایی كردم و روى ميز گذاشتم. خودمم نشستم.

تكه اى نون برداشتم و كمى خامه روش كشيدم.

ساشا با آرامش داشت صبحانه اش رو مى خورد اما تو دل من غوغا بود.

مي ترسيدم دل بستگيم به ساشا زياد بشه و...

سرى تكون دادم و لقمه رو دهنم گذاشتم.

بعد از صرف صبحانه ساشا گفت:

_ آماده بشيد با هم بريم شركت.

از جام بلند شدم نمي دونستم چيو باور كنم. جمع بستن هاشو يا يهو مفرد صدا كردنش رو!!

سمت اتاقم رفتم لباسام و پوشيدم كيفم و برداشتم و از اتاق بيرون اومدم.

ساشا رو به روى آينه قدى ايستاده بود و داشت سر آستين هاى كتشو درست مي كرد.

با ديدنم رفت سمت در به دنبالش رفتم. با هم از آپارتمان بيرون اومديم سوار ماشين شديم و به سمت شركت حركت كرد.

با ياد آورى اين كه امشب قراره بعد از يک سال به عمارت برم چيزى توى دلم خالى شد.

هر چقدرم خودمو خونسرد مي گرفتم، بازم استرس رو به رويى با آدم هاى اون عمارت رو داشتم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_292

ماشین و تو پارکینگ شرکت نگهد اشت و با هم از ماشین پیاده شدیم.

وارد شرکت شدیم.

با دیدن بهراد که توی سالن بود لبخندی زدم گفتم:

_سلام

بهراد هم متقابلا لبخندی زد گفت:

_سلام از ماست بانو

و دستم و به گرمی فشرد.

رو به ساشا کرد گفت:

_دیشب کجا بودی؟

سر چرخوندم و به ساشا نگاه کردم تا ببینم چه جوابی میده که اخمی کرد گفت:

_اگه می خواستم بدونید که زنگ می زدم.

از وسطمون رد شد و رفت.

متعجب به رفتنش نگاه کردم.

_چرا اینطوری کرد؟

بهراد سری تکون داد گفت:

_نمی دونم باز چی شده که باز اخلاقش بد شده.

_یعنی دلیل داره ناراحتیش؟

بهراد شونه ای بالا داد گفت:

_یک ساله اینطوره، خودت چطوری؟

با ذهنی درگیر گفتم:

_خوبم

_راستی امشب قراره عمارت مهمونی باشه راننده می فرستم برای اومدنت.

لبخند زوری روی لبام جا خوش کرد. گفتم:

_حتما

سمت اتاق خودم رفتم اما فکرم درگیر بود.

از یه طرف استرس امشب و روبه رویی با آدم های اون عمارت و از طرفی این برخوردهای ضد و نقیض ساشا.

کاش می دونستم تو نبودم چه اتفاقاتی افتاده.

بعد از ظهر زودتر به خونه برگشتم تا برای شب آماده بشم.

خسته وارد حموم شدم و دوشو باز کردم و زیرش ایستادم.

چشمام رو بستم اما با بسته شدن چشمام تمام خاطراتم زنده شدن و مثل فیلمی از جلوی چشم های بسته ام رد می شدن.

زانوهام سست شد و با زانو کف حمام نشستم.

همراه با بغضی خفه فریاد زدم. فریادی دلخراش.

چشمام از نم اشک سوخت. دلم پدر و مادرم رو می خواست اما یادم می اومد پدرم چطور از زندگیش بیرونم کرد.

دلم محبت می خواست اما غرور خرد شده ام چی؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_293

دستم و مشت کردم و با نفرت از کف حمام بلند شدم دیگه ضعف و گریه بس بود باید امشب می درخشیدم.

حوله ام رو پوشیدم و از حمام بیرون اومدم.

رو به روی آینه نشستم چشمام کمی قرمز شده بود.

موهامو خشک کردم لباس زیر ستم رو پوشیدم.

حوله رو رو جالباسی گذاشتم موهام هنوز نم داشت.

سمت کمد رفتم و از تو لباسایی که آورده بودم لباس مشکی بلندی رو که سمت چپ چاک بزرگی داشت رو انتخاب کردم و پوشیدم.
کفش های مشکی پاشنه دارم رو هم پام کردم.

رو به روی آینه ایستادم چرخی دور خودم زدم.
با رضایت لبخندی زدم و کمی به صورتم رسیدم.

موهامو سشوار کشیدم با رضایت کیف دستیم رو برداشتم بعد از زدن ادکلن، خز بلند پاییزم رو روی لباسم پوشیدم و از خونه بیرون اومدم.

پله ها رو آروم پایین اومدم.
راننده کنار در منتظرم بود
با دیدنم در ماشین و باز کرد و سوار شدم.

_لطف کنید کنار یه گل فروشی نگه دارید.

_بله خانوم.

بعد از مدتی ماشین کنار گل فروشی بزرگی نگه داشت.

_برم گل بگیرم خانوم؟

_بله، گلهای لیلیوم بگیرید.

_چشم

راننده پیاده شد و بعد از چند دقیقه با دسته گل بزرگی برگشت و حرکت کرد.

هرچی به عمارت نزدیک تر می شدیم تپش قلبم بیشتر میشد و کمی استرس داشتم.

نفسم رو داخل ششام نگه داشتم و پر بیرون دادم. با دیدن اون عمارت بزرگ و مجلل چیزی توی دلم خالی شد.

ماشین کنار عمارت نگه داشت و راننده زود پیاده شد و در عقب رو باز کرد.

آروم از ماشین پیاده شدم راننده گل رو برداشت و همراهم به سمت در عمارت که باز بود و نگهبانی کنار در ایستاده بود رفتیم.

نگهبان با دیدنمون گفت:

_خانم آریان؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_294

_بله

_بفرمایید خیلی خوش اومدین

راننده گل ها رو داد دست نگهبان.

کنار در ورودی زنی خز روی لباسم گرفت.
از استرس و هیجان زیاد قلبم تند می زد اما باید خونسرد بودم.

دستی به لبام کشیدم و اولین قدم رو برداشتم.

همین که صدای کفشام توی سالن پیچید سرها بلند شد.

نگاهی به سالن عمارت انداختم هیچ فرقی نکرده بود مثل شب رفتنم.

بهراد با دیدنم اومد سمتم و گفت:

_خوش اومدین بانوی زیبا

لبخندی زدم

_ممنونم

_بفرمایید با اعضای خانواده آشناتون کنم

با بهراد هم قدم شدم هر قدمی که بر می داشتم تمام اون روزها تیکه تیکه جلوی چشمام زنده میشدن و نفرت بیشتر تو قلبم زبانه می کشید.

بهراد کنار جمعی ایستاد و نگاهی به جمع خانوادگیشون انداختم.

نگاهم به اولین فرد این خانواده افتاد خانم بزرگ!

بهراد رو کرد بهشون

_معرفی می کنم خانم ویدا آریان همکار جدیدمون

خانم بزرگ لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد دستشو فشردم.

بهراد گفت:

_خانم بزرگ عزیز خاندانمون

سری تکون دادم و توی دلم گفتم می شناسم

رو به شهلا و نیلا کرد

_نیلا همسر بهزادد و شهلا همسر بهرام

با دیدنشون به یاد تمام حقارت هایی که شده بودم افتادم حالا من اینجام تا انتقام بگیرم از همشون.

بدون اینکه به دست های دراز شدشون توجه کنم لبخندی زدم‌ و گفتم:

_خوشبختم

گاهی نفرت چنان تو وجود آدمی زیاد میشه که فقط کافیه به چشمای طرف نگاه کنی تا بفهمی.

با صدایی سر چرخوندم که نگاهم به شاهو و نازیلا افتاد.

با فاصله ی کمی کنارهم روبه روم قرار داشتن.

نازیلا همون دختر مغرور یک سال پیش که به زمین و زمان فخر می فروخت.

شاهو با دیدنم نگاه پر از لذتش به سر تا پام انداخت‌.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_295

گفت:

_خوش اومدی ویدا جان

لبخند دلفریبی زدم

_افتخاریه شاهو جان

از تعجب نگاه شاهو فهمیدم شوکه شده از اینکه اسمشو صدا زدم، گفتم:

_معرفی نمی کنید؟

دستشو گذاشت پشت کمر نازیلا گفت:

_همسرم نازیلا

قیافه ام رو متعجب کردم و گفتم:

_واقعا! فکر کردم مجرد هستین.

نازیلا نگاه عصبی بهم انداخت و گفت:

_شما مدل جدید هستید؟

با عشوه گردنمو کج کردم

_بله و همکار شاهو جان

_آهان

انگار موفق شدم‌ که این دختر کمی عصبی کنم.

_بفرمایید تا با همکارها آشنا بشید.

_البته

و همراه شاهو هم قدم شدم، هر قدمی که همراه این مرد بر می داشتم یادآور خاطرات بدی بود که داشتم و تمام حقارت هایی که کشیدم اما مجبور بودم فیلم بازی کنم.

با تک تک آدم های مراسم آشنا شدم ولی دلم بی تاب دیدن ساشا بود و اتاقی که چند صباحی رو کنار این مرد سر به روی یه بالشت گذاشته بودم.

با دیدنش که با ابهت از پله ها پایین می اومد ته دلم خالی شد و ضربان قلبم بالا گرفت.

با نگاهش کل سالن از نظر رد کرد چشمش به سمتی که نشسته بودم افتاد.

ابرویی بالا داد و اخمی کرد متعجب شدم از این کارش با قدم های محکم اومد سمتم‌.

تا اومد سمتم بلند شدم بی توجه به من برای احوالپرسی با بقیه رفت.

کارش بهم برخورد چرا باید بی محلی می کرد؟!

_پا روی پا انداختم که چاک لباسم کنار رفت و سفیدی پای تراشیده ام نمایان شد.

بلاخره ساشا چرخید و کنار مبل ایستاد بدون این که بلندشم لبخندی زدم.

_سلام آقای زرین

پوزخندی زد و گفت:

_خوب هستین خانم‌ آریان؟

و روی مبل کنارم نشست.

فاصلمون انقدر کم بود که گرمی وجودش رو حس می کردم.

اومدم فاصله بگیرم که دستش روی رون لختم نشست.

از گرمی دستش به روی رون برهنه ام نفس تو سینه ام حبس شد و گرمی خون روی گونه هام حس کردم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_296

نگاهی بهش انداختم‌تا معنی نگاهم رو بفهمه و دستشو برداره که دستشو نرم رو پام‌کشید.

تحمل این همه نزدیکی نداشتم لبه های چاک دامنمو بهم ‌نزدیک‌ کردم.

دستشو کشید و به مبل تکیه داد واقعا از کارهاش سر در نمیاوردم.

دوباره نگاهم به این خانواده افتاد.

نازیلا به شاهو چشبیده بود پوزخندی زدم امشب باید یکم با این دوتا بازی می کردم هر چند دوست نداشتم مردی رو تحریک کنم اونم آدمی مثل شاهو...

اما دلم‌ می خواست زانو زدنش رو ببینم و دوباره عاشق شدن.

کمی از شربت لیوانم رو خوردم رنگ آلبالوییش وسوسه کننده بود.

بهراد اومد سمتم و سرشو پایین آورد، آروم کنار گوشم‌ گفت:

_می تونم ازت بخوام تا یه هنر نمایی ‌کنی؟!

سوالی نگاهش کردم، که صدای آهنگ شادی فضا رو گرفت.

_ازت می خوام که برقصی

خنده ای کردم که توجه ساشا و شاهو به خودم جلب کرد.

بهترین موقع برای هنرنمایی بود.

با تن نازی از جام بلند شدم نگاه همه رو روی خودم احساس می کردم.

رفتم وسط و شروع به رقص کردم، از لطف بارما هر مدل رقصی بلد بودم.

نگاه تحسین آمیز خیلیارو احساس می کردم.

کم کم بقیه هم اومدن وسط، آهنگ به پایان رسید و آهنگ دو نفره شروع شد.

خواستم برم سمت که شاهو اومد سمتم گفت:

_یه دور برقصیم بانوی زیبا؟!

_دستمو سمتش دراز کردم و گفتم:

_با کمال میل

برق شادی رو توی چشماش دیدم و هر دو با فاصله ی کمی رو به روی هم شروع به رقص کردیم خندید و گفت:

_می دونی خیلی خوشگلی

خنده ی مستانه ای کردم که نگاهش روی لبام خیره شد سرش و آورد نزدیک و گفت:

_خیلی وسوسه کننده هستی عزیزم

خنده ام جمع شد و حس نفرت تمام وجودم رو گرفت
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_297


لبخندي كه كمتر از پوزخند نبود زدم.

با صداى وسوسه برانگيزي گفتم:
_پس مواظب باش وسوسه نشى

چشم هاشو به چشم هام دوخت گفت:

_يعنى اين شانس و دارم تا ...

با صداى ساشا حرفش نيمه تمام ماند ازم فاصله گرفت.

ساشا وسط من و شاهو ايستاد و گفت:

_بهتره يه دور با نازيلا برقصى.

شاهو چشمكى زد رفت.

نگاهى به چهره ى اخم آلود ساشا انداختم و خواستم از كنارش رد بشم كه بازومو گرفت.

سر بلند كردم كه كشيدم. چون كارش يهوئى بود پرت شدم تخت سينه اش.

دستشو روى سرم كشيد گفت:

_افتخار يه دور رقص و ميدين؟

دستم و روى سينه ى مردونه اش گذاشتم و سر بلند كردم.

چشم به چشم هاى نمدارش دوختم.

كمى روى پنجه ى پا ايستادم تا هم قدش بشم.

آروم كنار گوشش لب زدم:

_افتخاريه آقا رقص با شما.

هرم نفس هام به گردن و گوشش خورد. نفس كشدارى كشيد و فشار دستش و روى كمرم بيشتر كرد.

با صداى بمى گفت:

_با همه انقدر دلبرى ميكنى؟

همينطور كه آروم مى رقصيديم دستم و نرم روى سينه اش كشيدم. با طنازى گفتم:

_من نيازى به دلبرى ندارم.

نگاهش بين چشم ها و لب هام در گردش بود.

مثل كسى كه دنبال چيزى باشه يا دنبال شباهت گمشده اش.

دستش و نرم از كتف تا پايين كشيد.

از اينهمه نزديكى و گرمى تنش حالم دست خودم نبود.

چرخى زد و بيشتر كشيدم توى بغلش.

پيراهن مردونه اش رو توى مشتم گرفتم.

با تموم شدن آهنگ دو قدم فاصله گرفتم كه فشارى به كمرم آورد و كنار گوشم لب زد:

_ميدونى طنازى يه زن امكان داره براش خطر ساز بشه؟ پس زيادى وسوسه برانگيز نباش خانم آريان.

و نرم لبش و روى لاله ى گوشم كشيد. @vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_298

قلبم ضربان گرفت و قفسه سينه ام از هيجان بالا و پایين ميشد.

ازم فاصله گرفت اما حال خراب من و نديد. حس بين خواستنو نخواستنم رو نديد.

حالم خوب نبود. گارسون با سينى از كنارم رد شد.

جام بزرگى برداشتم یک سره سر كشيدم.
از مزه ى بدش و تلخيش فهميدم مشروب خوردم و من اين و نمي خواستم.

با تنى گُر گرفته سمت مبلى كه ساشا نشسته بود رفتم و نشستم.

كم كم داشت بدنم گرم ميشد. لعنتى عادت به خوردن مشروب نداشتم و حالا داشت اثر مى كرد.

با صداى ضعيفى گفتم:

_ميشه به راننده بگين من و برسونه، حالم خوب نيست.

ساشا نگاهى بهم انداخت و از جاش بلند شد.

از جام بلند شدم و سمت جایى كه شاهو و بقيه ايستاده بودن رفتم.

_كمى سرم درد مي كنه، اجازه ى مرخصى مي ديد؟

شاهو خيره نگاهم كرد گفت:

_زود نيست؟

بدنم داشت از گرمى خونه آتيش مي گرفت و مشروب داشت تأثيرشو ميذاشت.

_کمى ناخوشم.

بهراد پيش دستى كرد گفت:

_خوشحالمون كردى، مي خواى برسونمت؟

_نه، ممنون، راننده هست.

با همه خداحافظى كردم و خز پاييزم رو از خدمه گرفتم.

دستام جون پوشيدن نداشت كه دستى خز رو از دستم گرفت و روى سرشونه هام انداخت.

سر بلند كردم. با چهره ى اخم آلود ساشا رو به رو شدم با صداى بمى گفت:

_بريم خودم ميرسونمت.

تو دلم از اين همراهى خوشحال شدم.

در ماشين و باز كرد، سوار شدم و ساشا هم سوار شد.

احساس گرمى دوباره بهم دست داد و چشمامو بستم اما با حركت ماشين سرم سر خورد و افتادم بغل ساشا.

بوى عطرش مستم كرد.

_ميشه صاف بشينين؟

حركاتم دست خودم نبود...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43