#پارت_274
نسبت به يك سال پيش كمی پر تر شده بود.
در اتاقی رو باز كرد و كنار در ايستاد.
_اينجا می تونيد استراحت كنيد.
_ممنونم.
سری تكون داد، بهراد چمدون ها رو داخل اتاق گذاشت، لبخند مهربونی زد.
_يه شب بد بگذرون.
_عيبی نداره.
_مزاحم نميشم. استراحت كن.
همراه ساشا از اتاق بيرون رفتن، لحظه ی آخر ساشا نگاهی بهم انداخت. در رو بستم و پالتومو در آوردم.
خسته دكمه های كتم رو باز كردم، كنار چمدون نشستم.
لباس خوابی برداشتم و لباس هام و عوض كردم و سمت تخت رفتم آروم روی تخت دراز كشيدم.
باورم نمی شد من الان تو خونه ی ساشا باشم اما با يادآوری اون دختر آهی كشيدم.
يه چيزی خيلی آزارم می داد يعنی ساشا خوب شده و ميتونه رابطه برقرار كنه؟
با فكر و خيال زياد چشمام كم كم گرم شد و خوابم برد.
با تابش نور خورشيد چشم باز كردم با گيجی نگاهی به اطرافم انداختم. با يادآوری اين كه ايرانم و خونه ی ساشا قلبم لرزيد.
از تخت پايين اومدم جلوی آينه ايستادم. چشمام كمی پف كرده بود.
پليور سفيدی پوشيدم همراه شلوارمشكی، موهامو بالای سرم جمع كردم و در اتاق و آروم باز كردم.
صدايی از توی آشپزخونه می اومد. نگاه گيجی توی سالن انداختم اما سرويس بهداشتی رو پيدا نكردم.
رفتم سمت آشپزخونه اما با ديدن ساشا و دختره ...
@vidia_kkk
1401/05/09 18:40